۱۴۰۰ دی ۲۵, شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم    قسمت هفتم    قسمت هشتم

از اتاق بازجویی که به راه افتادیم یکی از زندانبانان که در پیشم حرکت میکرد. نگاه معنی داری انداخت به سر تا بایم. از نیشخندی که در چهره گوشتالود و پر پشم و ریشش وول میخورد نفرت داشتم از چشمهای درشت ورقلمبیده که انگار نصف و نیمی از حدقه زده بود بیرون و در پس و پشتش افکاری شیطانی پرسه میزدند. نمی خواستم چشمم بیفتد به چشمش بخصوص به آن لبخندهای زهرآلود و کشنده اش. آنها اما سادیسم داشتند و هر دم و هر لحظه دنبال بهانه می گشتند تا آتو بگیرند و عقدهای چرکین شان را با لذتی شوم بر سرم خالی. در وسطای راه همان زندانبان یکهو سرش را آورد کنار گوشم و در حالی که از نفس تنگی سینه اش خس خس میکرد آهسته گفت:

- یادت باشه که بهت چی گفتیم،  شتر دیدی ندیدی

خواستم سرم را بر گردانم و دوباره نگاهی به قد و قواره اش بیندازم که از پشت پنجه ای قوی سرم را آورد پایین:

- سگ منافق روتو برنگردون. 

سپس ایستادند و پچ پچ کوتاهی کردند. بعد چشمبندم زدند و هلم دادند به جلو. ابتدا فکر میکردم که مرا میبرند به همان سلول اشباح تا در تنهایی و جنون و تاریکی ها بپوسم اما وقتی مسیرمان کج شد و پیچیدیم به سمت چپ. فهمیدم که حدسم اشتباه بود. آیا مرا برای هیچ و پوچ به زیر هشت میبردند یا فکر خیال دیگری در سر داشتند. خودم را سپردم به سرپنجه های تقدیر. در همین هنگام دستی به شانه ام خورد:

- سه پله میریم پایین

پله ها را شمردم.، یک، دو، سه و از آنجا که تجربه های گذشته را داشتم فکر کردم دروغ میگویند و احتمال دادم پله ها بیشتر باشد. همینطور هم شد 9 پله بیشتر بود و اگر رکب میخوردم از همان بالا کله معلق می افتادم بر زمین بعدشم توپ و تشر و مشت و لگد. وقتی دیدند کلکشان نگرفت از پشت چندبار محکم زدند به پس گردنم:

- کره خر زرنگ شده

- از برکت شاشمه، از وقتی به سر و روش شاشیدم زرنگتر شده، 

سکوت کردم، و بی آنکه به چپ و راست بپیچم مستقیم راه افتادم به جلو. 

- هش، وایسا

انداختنم داخل سلول. لحظه ای هاج و واج ایستادم سرم را کج کردم و به دیوار نمدار و به خط و خطوط کج و معوجی که رویش نقش بسته بود چشم دوختم. روی دیوار پر از لخته های خون بود و در هوا تو گویی پژواک فریادهای زندانیانی که در آخرین دم زندگی با دستهای در زنجیر بسوی چوبه های دار هدایت میشدند. بر گشتم و دوباره نگاهم را پر دادم به دور و بر. در بالای در آهنی با خطی ریز نوشته بودند:

- زنده باد آزادی، ما دیگر بر نمی گردیم، منوچهر و کاوه

وقتی چشمم از لابلای میله های نزدیک به سقف به آسمان افتاد لبخندی بر لبانم نقش بست. روزنه ای از اعماق سلول تاریک به آبی های بی کران و بی مرز. این روزنه برایم گنجی ناتمام جلوه میکرد گنجی که میتوانست مرا که شاعر بودم در خلوت خاموشم در بر بگیرد و در گرمایی اثیری به دورهای دور پرتاب کند. به دشتهایی پر از ستاره به باغ ماه به آفاق ناشناخته و نادیده به راز و رمزهای وجود و اسرارهای  نهفته در کهکشانهایی که هزاران سال نوری با ما فاصله داشتند. من بیشتر از هوا و آب و نان برای زنده ماندن در سردابه های مخوف به این روزنه نیاز داشتم.

  یک لحظه چشمهایم را بستم خواستم زمان در وجودم متوقف شود و در آرامشی ناب و اهورایی  غوطه ور شوم. همین کار را هم کردم. نفسهایی عمیق کشیدم و با هر نفس پلکهایم را باز و بسته. با ترنم کلماتی مرموز را بر لب آوردم و کم کم سبکبال و سبکبالتر شدم مثل پر کاهی بر سرانگشتان باد. احساس کردم در آبی های بی مرز در ابدیتی زلال شناور شده ام. نمیدانم کجا بودم در کدام سرزمین و کدام کهکشان. جایی که جایی نبود. نرم نرمک زیبایی های هستی در ذرات وجودم به غلیان در آمدند. خون در شط رگانم موج میزد و گرمای لذت بخشی از کرانه تنم به بیکران روحم سرازیر میشد. چشمهایم بسته بود اما حس میکردم که باز است چرا که من در تاریک روشن سلول نادیده ها را می دیدم. همه کسانی را که دوست داشتم در من حضور داشتند. احساس میکردم در و دیوارهای قطور به سبکی پر کاهی فرو ریختند و من با کیفی ناگفتنی با بادها بر جنگلهای سبز میوزم با شکوفه های سفید و سرخ در نرمای نسیم تاب می خورم و می رقصم و بر فرازبلندترین قله های جهان با ماه سخن می گویم. من آن لحظه ابدی در رگ و روح گیتی شناور و با زیبایی های بیکران یگانه شده بودم. خودم را از درخت و پرنده و کوه و ستاره ها باز نمی شناختم هیچ بودم نه وزن داشتم نه کالبدی و نه نه نامی و نشانی. واژه ای به نام مرگ در نظرم بیگانه جلوه میکرد و گذشته و حال و آینده در نگاهم یگانه. اصلا در آنجا که بودم واژه ای نبود با قلب سخن می گفتم با چشم های بسته همه چیز را میدیدم آنهم روشن و شفاف تر. نمیدانم چه مدت در آن حال و هوا در گشت و گذار بودم اما وقتی به خود آمدم دیدم که شب پاورچین پاورچین از راه رسیده است و من از گرمای نوری اسرارآمیز در ذرات وجودم مست. دستهایم را حلقه کردم به زانوهایم و شاعرانه از لابلای میله های آهنین چشم دوختم به آسمان و نور کجتاب ماه که کمانه کرده بود در سلول. کمی در فکر فرو رفتم و به نجوا با خودم گفتم:

- آیا در پس این ستارگان و کهکشانهای عظیم و محیرالعقول موجودات هوشمند فرازمینی وجود دارند یا ما درین کره خاکی بی کس و تنهاییم. براستی اگر موجودات فضایی وجود داشته باشند  چه شکل و شمایلی دارند آیا خطرناک و در پی نابودی کره خاکی اند یا مهربان.

شک نداشتم کند و کاو در راز و رمز های گیتی ذاتی هر انسان است اما انسانی که مغزش را مذاهب و خرافات با افسانه ها و پاسخ های بچه گانه آلوده نساخته اند. خدایی که مذاهب به انسان حقنه کرده اند بازتاب ترس و وحشت انسان از نیروهای ناشناخته است نشانه جهل و صنعتی برای چاپیدن. خدایی سادیستی و وحشتناک که اختیار و اراده انسان را نادیده میگیرد و کسانی را که به خزعبلاتش ایمان نمی آورند به شنیع ترین شکلی شکنجه می کند و بعد از مرگ در آتش هایی همیشگی جلز و ولز. خدای من مذهب ندارد دکانی به نام دین و جنایتکاران و حقه بازانی که با عمامه و عبا نماینده اش بر روی زمینند. ادیان و هزاران خدای رنگارنگشان یک چیز است و انسانیت یک چیز دیگر. این دو نه تنها از یک آبشخور سرچشمه نمی گیرند بلکه تضاد بنیادین باهم دارند و اثبات یکی نفی دیگریست.


پلکهایم سنگین شده بودند. سردم شد نگاهی انداختم به اطراف از پتو خبری نبود. در خودم مچاله شدم و رفتم بخواب. دمدمای صبح در سلول باز شد و زندانی جدیدی با چهره ای درهم شکسته و پکر هل داده شد به داخل. از لابلای میله ها خط باریکی از نور افتاده بود روی دیوار و سایه ای از هول و وحشت. در حالت خواب و بیداری از جایم پا شدم و با عجله رفتم به طرف در. زندانبان رفته بود با کف دست زدم به در. وقتی که جوابی نشنیدم محکمتر کوبیدم:

- باز چته

- پتو، اینجا هیچی نیس

- باشه میرم یه نیگایی مییندازم

- خیلی سرده نمیشه خوابید

- گفتم میرم یه نیگایی میندازم

بعد از چند دقیقه دریچه دوباره باز شد. زندانبان دیگری که چهره اش را پوشانده بود چند تکه نان و پنیر داد به دستم و با حالتی آمرانه میگوید:

- لیوان چای

- اینجا لیوانی نیس

دو لیوان پلاستیکی را با کتری دود زده و رنگ و رو رفته اش پر از چای کرد و با چند حبه قند با غرولند داد به دستم. 

- مربا ندارین

وق زده نگاهم کرد و با تحکم گفت:

- خفه خون میگیری یا خودم بیام خفه ات کنم

- فقط پرسیدم مربا دارین

- مربا برا سگا خوب نیس، بخصوص اگه هارم باشن

دریچه سلول بسته شد. پشیمان شدم که ازش سوال کردم. یعنی بی اختیار پرسیدم. راست میگفت این سلول بیشتر به لانه سگها شباهت داشت و با ما هم باید مانند حیوان بر خورد میشد. از اینکه به من سگ گفته بود ناراحت نشدم چرا که به سگها علاقه داشتم و میدانستم که با وفاترین حیوانات روی زمینند و یک تار موی آنها شرف دارد به هزار تا از آنها از بالا تا به پایین.

لیوانهای چای را در دست گرفتم و رفتم به طرف زندانی تازه وارد. چایی را از دستم گرفت و کمی بو کرد.  خواست خالی کند کف سلول که من مچ دستش را به نرمی گرفتم. لیوان پلاستیکی را گذاشت در کنارش. حق داشت چایی بشدت بوی کافور میداد و پلاستیک. 

نگاهی انداختم به چهره درهمش. او هم بمن. صورتش آشفته بود و پر هراس. سبیل درشتی داشت با کلاهی تخم مرغی که پیشانی طاسش را می پوشاند. به چین های درشت روی پیشانی اش چشم دوختم و به چشمهای سیاه و کدرش. لیوان پلاستیکی را گذاشتم روی لبم. چایی هنوز داغ بود از خوردنش پشیمان شدم. زندانی تازه وارد لقمه ای نان و پنیر گذاشت در دهانش. چند بار جوید و بسختی قورت داد سپس کلاهش را از سرش بر داشت و دستمال چرکمرده ای از جیبش در آورد و پیشانی چین دارش را از دانه های عرق خشک. به صرافت افتادم و خواستم سوالی ازش کنم که پیشدستی کرد و با لهجه شمالی پرسید:

- خیلی وقته اینجایی

همانطور که نان و پنیر را که طعم گچ میداد در دهانم می چرخاندم سرم را به علامت تایید تکان دادم. باز هم پرسید چه مدت:

- ماهها، اینجا زمان از دست آدم در میره.

- دعوا و مرافعه کردی یا خدای نکرده ...

حرفش را قورت داد و ادامه نداد بهش گفتم:

- من اتهامم سیاسیه

- جنبشی هسی یعنی مجاهدی

- نه فقط بهم اتهام جاسوس، ضدانقلاب و معاند نظام و ... هزار برچسب نچسب دیگه زدن.

- چرا آزادت نمیکنن

- من میگم نره تو هم میگی بدوش

یک آن چهره درهمش شکفت و قاه قاه زد زیر خنده:

ببخشیدا پر چونگی میکنم، آخه من از سیاست هیچ سر در نمیارم، از قدیم و ندیم تو گوشم فرو کردن که سیاست پدر و مادر نداره بهتره دور و برش نپلکم

- پس چرا افتادی تو این هلفدونی

- آخوند دیوث، آخوند بی ناموس، آخوند بی همه چیز

- یواشتر اگه بشنون حال هر دو مونو جا میارن

انگار داغ دلش را تازه کردم. سرش را گذاشت روی زانو و لحظاتی در همان حال ماند اما نتوانست طاقت بیاورد. پا شد و ایستاد و مشتش را کوبید به دیوار بعد سرش را. او را بحال خودش گذاشتم اما وقتی شروع کرد به فریاد زدن پا شدم و دستم را گذاشتم روی شانه اش:

- سخت نگیر رفیق، اگه داد و فریاد راه بندازی آویزونت میکنن

- من آب از سرم گذشته

- منم میدونم اما بی گدار به آب زدن دردی رو درمون نمیکنه

- من تا اینجا به خرخره ام رسیده دیگه تاب تحمل این زندگی رو ندارم

 - بمن نگفتی برا چی تو رو انداختن اینجا

به خاطر جنگلی ها

- جنگلی ها

- بمن گفتن که به اونا کمک کردم آخه خونه ام حوالی جنگله. 

- جنگلی ها دیگه کی ان

- از خودشون بپرس 

- مدرکی چیزی ازت گرفتن

- چه مدرکی، من با زن و دو بچه ام سالهای سال تو اون منطقه دور افتاده زندگی میکردم. اصلا کاری با کسی نداشتم. 

- چوپانی 

- من همه کاره ام، چوپانی کشاورزی مرغداری 

- خوش به حالت، من دلم برا جنگلای شمال لک زده. هر هفته با دوستام میرفتم کوهپیمایی. چه آب و هوای پاکی، چه چشمه های زلالی چه آسمون آبی و ...

- حالام تو این گورستون

- اینجا از گورستونم بدتره. مرده ها که تحقیر و شکنجه نمیشن. خب داشتی میگفتی، گفتی ازت هیچ مدرکی نداشتن، البته نمیخوام فضولی کرده باشم، راستی من اسمم سهرابه

- جمشید

همانطور که کلاهش را در دو دستش گرفته بود و میچرخاند زل زد به روبرو . چند لحظه ای مات و مبهوت ماند. یکهو زار زار شروع کرد به گریه:

- آخه بی شرف من بهت اعتماد کردم، به اون عمامه سیاه، به اون عبای قهوه ای، به اون مهر روی پیشونی، به اون دعاهایی که دم به دم روی لبت بلغور میکردی. من دخترم تنها 9 سالش بود و ...

- اون بی شرف که میگی کیه

- داستانش پر طول و تفصیله، من رفتنی ام، دیگه رنگ زن و بچه هامو نمی بینم، من بدبختم فلک زده ام. 

- خودتو آزار نده، درد دلتو بهم بگو سبک میشی

- من دلم خونه، سهراب، به من خیانت شده، اونم با اسم خدا و پیغمبر، اون عمامه سیاه دختر 9 ساله ام رو ...

حرفش را قطع کرد و با دو دست زد به سرش. پرسیدم:

- دختر 9 ساله ات چی

- منو در اصل به جرم کشتن اون نسناس گرفتن

- پس جرمت کمک به جنگلی ها نیس

- اونو بعدا اضافه کردن

- خوب من گوشام با توئه

- سیگار همراته

- نه من اهل دود نیستم، اگه بگی سیگاری ام بهت جیره میدن

نگاهی غمگین انداخت بمن و تکیه داد به دیوار و گفت:

- بعد از اون که گروهها با آخوندها آبشون از یه جوب نرفت و بقول خودشون مشتو با مشت و گلوله رو با گلوله جواب دادن، یه عده شون زدن به کوه و کمر و جنگلا. سپاه که بوسیله چشم و گوشاش ازین قضیه پی برده بود چن نفر از بسیجی هاشو با لباس چوپانی و گوسفند کاشت تو این مناطق تا اگه سرنخی ازشون پیدا کردن تند و تیزراپرت بدن تا قلع و قمشون کنه. اونام که از قدیم و ندیم منو میشناختن ازم خواسته بودن که اگه حرکات مشکوکی در اطراف و اکناف بچشمم خورد سریعا خبر بدم وگرنه برام گرون تموم میشه. من زندگی آروم و آسوده ای داشتم. سرم تو لاک خودم بود نمیخواستم خودمو قاطی سیاست بکنم. اما سیاست با من کار داشت. اینم بگم که من یه بهایی ام. اون منطقه با همه سختی هاش منطقه آبا و اجدادمه، ما رو اون زمینا جون کندیم آب و نمکشو خوردیم. درخت و کوه و جنگلاش مث خون و گوشت پوست تن ماس. اونا هرگز نمیدونستن که من یه بهایی ام منم میدونستم که اگه بویی ببرن موی دماغم میشن و روزگارمو سیاه میکنن بخصوص بعد از انقلاب. قبل از انقلاب بهتر نبودن اما هر چه بود افسار حکومت دستشون نبود و تیغشون خوب نمی برید اما بعد از اینکه بر خر مراد سوار شدند یکهو نقابو از چهره در آوردن. برا این جک و جانورا ریختن خون بهایی و به غنیمت گرفتن زن و بچه هاشون حلال اندر حلاله. هزار تا هم حدیث سر هم میکنن تا جنایتاشونه پنهون کنن.


من که مات و مبهوتش شده بودم چایی ای را که سرد شده بود در دست گرفتم و دو حبه قند انداختم داخلش و هم زدم. جرعه ای سر کشیدم. او هم شال بزرگی را که دور گردنش انداخته بود باز کرد و دو باره دور گردنش گره. لقمه ای نان و پنیر را گذاشت در دهانش و بعد از جویدن بسختی قورت:

- این که مزه گچ میده. 

- بچه ها یعنی زندونیام به این پنیر میگن پنیر گچی، آخه هیچ شباهتی به پنیر نداره . 

- سیگار خدمتته، آه ببخش اصلا حواس برام نمونده، یه بار ازت پرسیدم

-  متعجم با اون زندگی پاک و زلال چطوری سیگاری شدی

- من سیگار نمیدونستم چیه، اینجا تو این خراب شده سیگاری شدم

- اگه از من میشنوی بذارش کنار

- من رفتنی ام مگه بهت نگفتم

- تو رفتنی نیستی من مطمئنم، خوب داشتی میگفتی

انگار گرمش شده بود دکمه های بالای پیراهنش را باز کرد و گلویش را صاف. نگاه رقت باری انداخت به در آهنین قفس و سپس گردنش را کج کرد به سمتم و ادامه داد:

 - چند هفته ای که گذشت شرایط سخت تر شد. خیلی از بچه ها ریخته بودن تو جنگل بدون کمترین امکانات.آخه جا و مکان و سرپناهی نداشتن. چند بار هم صدای گلوله به گوشم خورد بعدشم یکی از بسیجی های مسلحی که نقش چوپانو بازی میکرد لو رفت و کشته. در همین اثنا سر و کله یه آخوند کت و کلفت دور و اطراف خونه ام پیدا شد وقتی دید اوضاع و احوال خیلی خیطه و آخوند کشی راه افتاده عبا و عمامه شو از تنش در آورد و لباس دهاتی ها رو پوشید. یه بی سیمم همراهش داشت که با مامورای مخفی که 24 ساعت اونورا می پلکیدند در تماس بود و خط و خطوط میداد و گزارش میگرفت.

اولین بار که چشمم بهش افتاد. یکه خوردم. از عمامه سیاه، از علامت مهر روی پیشونی و پشم و ریشای بلندش. زود دویدم به سمت خونه و به زنم گفتم که آثار و مدارک بهاییت رو از در و دیوار و طاقچه ها برداره. آخه میدونستم اونا چه جانورای درنده ای هستن. اگه بو میبردن که بهایی هستیم روزگارمونو سیاه میکردن و خونه ای که نسل اندر نسل توش زندگی میکردیم به آتیش میکشیدن.

خلاصه این ملا بی پشم و ریش با لباس دهاتی چند باری اومد خونه مون و نمازی خوند و احادیث و داستان هایی نقل کرد منم میزدم به کوچه علی چپ و خودمو متاثر نشون میدادم اما نگو که این شیاد زیر جلی چشمش افتاده بود به پر و پاچه دختر 9 ساله ام که توی حیاط خونه با دو تا از سگها بازی میکرد و من روحم ازین ماجرا خبر نداشت. فقط به زنم گفتم مواظب باش تا وقتی حاج آقا تشریف می آرن سگها رو بذاری تو طویله تا خدای نکرده پر و پاچه شو گاز نگیرن. آخه سگها تا از چند فرسنگی بویش به مشامشون میخورد بطور غریزی واکنش میدادن و میدونستن با چه جانور خطرناکی روبرو هستن. 

 اونروز گرگ و میش راه افتادم به طرف جنگل. بارون بهاری نم نمک می بارید و منم قبراق و سر و مر و گنده. تبرو  بسته بودم به پشتم و عصای چوپانی کف دست . مشغول سوت زدن بودم که یکهو از حول و حوش سر و صدای خفیفی بگوشم خورد به خودم گفتم نکنه جنگلی ها باشن. درازکش شدم و نیمخیز خودمو کشوندم جلو. پشت درخت خودمو استتار کردم. حدسم درست بود چند نفر جنگلی که همگی مسلح بودند طنابی انداخته بودند دور گردن یکی از مامورای مخفی سپاه و کشیدنش روی دار. من بدجوری ترس برم داشت البته آدم ترسویی نبودم. شنیده بودم که اونا با مردم عادی مهربونن و کاری بکاریشون ندارن البته اگه سر راهشون نایستاده باشن و چغلی شونو نکنن.  همین که خواستم بر گردم یکی از اونا که یه دختر بود و روسری هم نداشت از پشت سلاحشو گرفت بسمتم و آهسته گفت:

- بر گرد

من با ترس و لرز بر گشتم و همینکه چشمم به یه دختر بی روسری اونم مسلح افتاد با چشمای وق زده نگاهش کردم و افتادم به تته پته.

- اینجا چی کار میکنی

همین که رفتم پاسخش را بدهم دو انگشتش را گذاشت روی لبش و سوتی کشید. اما رفقاش انگار نشنیدند بعد رویش را کرد بمن و دوباره گفت:

- پرسیدم اینجا چیکار میکنی

با ترس و لرز و بریده بریده گفتم:

- من خونه ام همین دور و براس، اومدم یه خورده هیزم جمع کنم

- تکون نخور، دستاتو ببر بالا سرت.

دوباره سوتی کشید و دو نفر از رفقاش که زن و مردی حدودا 20 تا 25 ساله بودند دوان دوان آمدند به سمتش. وقتی چشمشان به من افتاد با تعجب پرسیدند:

- اینو از کجا پیداش کردی

- میگه چوپونه و خونه اش همین دور و براس

- همشون همینو میگن، باید بگردیمش

در حالی که سلاح را بسمت و سویم گرفته بودند تفتیشم کردند. وقتی چیز بدرد بخوری نیافتند پرسیدند:

- پس خونه ات همین دور و براس، از کجا بدونیم ازونا نیستی، نکنه از جاسوسایی باشی که دارش زدیم. 

- بخدا بسیجی نیستم، من زن و بچه دارم خودتون بیاین و با چشای خودتون ببینین 

- تا خونه ات چقد راهه

- ده دقیقه یعنی حداکثر ده دقیقه، زیاد دور نیس

نگاهی به هم انداختند و مردی که همراهشان بود و سبیل کلفتی هم داشت  آمد کنارم نشست و پرسید:

- اسمت چیه

- من اسمم جمشیده، دو تا بچه ام دارم

- منم هوشنگم، پاشو بریم یه نیگایی به خونه ات بندازیم 

- بهتره حواستون جمع باشه

- ما حواسمون همیشه جمعه

- منظورم اینه یه نفر همیشه اینطرفا می پلکه

- جاسوسه

- یه آخونده

- آخوند 

- لباساشو از ترس در آورده، فک کنم سردسته شون باشه، یه بی سیمم داره

- پس مسلحه

- من که بهتون گفتم، خطرناکه، بخدا من اصلا ازش خوشم نمیاد، خیلی هم بدچشمه

- پس کلک ملک تو کارت نیس

- ما یه خانواده بهایی هستیم، ماها اصلا تو سیاست دخالت نمی کنیم تو تعالیم مون ممنوعه.

- ماها اما میگیم قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون میاد ، یعنی مجبورمون کردن که تفنگ تو دستمون بگیریم.... مگه نه بچه ها 

آنها هم سری تکان دادند. بعد کنار درختی کهنسال چند قدم آنسوتر با هم پچ پچ کردند. بنظر می آمد که شک و تردیدشان بر طرف شده است و بمن اعتماد کردند. از خورجینی که با خودم داشتم نان و پنیر و چند خرما در آوردم و بهشان تعارف. هوشنگ یکی از خرماها را در سرانگشتانش گرفت و نگاهی انداخت. سپس با لبخند داد به دستم. منم که داستان را فهمیده بودم گذاشتم در دهانم. وقتی بعد از چند بار جوییدن قورتش دادم مطمئن که شدند شروع کردند به خوردن. معلوم بود که خیلی گرسنه بودند و مدتی میشد که غذا گیرشان نیامده است:

- تو میتونی بری، ما یه وقت دیگه مزاحمت میشیم، 

- با خودتونه، در خونه ام همیشه بروتون بازه، فقط ملتفت باشین کسی دور و اطراف نپلکه

- منظورت اون ملاس

- دقیقا

- اگه اینطور که تو گفتی باید حسابشو گذاشت کف دستش. 

- خوب ما میریم، از بابت غذام تشکر می کنیم

- اصلا این بقچه رو با خودتو ببرین، من گشنه ام نیس

- ازت ممنونیم

- این شالمو هم بگیر شبا سرد میشه

- خجالتمون میدی

- زنم برام میبافه اون کارش خیلی درسته

دو دختری که در کنارش ایستاده بودند لبخندی زدند و به هم نگاه.


بسویشان دست تکان دادم و وقتی که در مه غلیظی که اطراف را فرا گرفته بود در میان درختان درهم و انبوه محو شدند با تبسم و آرام آرام بر گشتم به سمت  و سوی خانه. در راه فکر و ذکرم مشغول آن چند نفر بود. با من مهربان بودند و خودمانی. میدانستم که در هر گوشه گرگها در کمین شان نشستند و مرگ انتظارشان را می کشد آنها اما راهشان را انتخاب کرده بودند شاید هم راه و چاره دیگری نداشتند. لعنت و نفرینی به سیاست فرستادم و شروع کردم ترانه ای محلی را روی لب زمزمه کردن. از بس در فکر و خیالشان غرق شده بودند فراموشم شد که راهم را کج کرده ام و افتاده ام به بیراهه. کلاهم را در آوردم و تکاندم. یک دستم را گذاشتم روی ابروها و نگاهی به اطراف. مه غلیظ و متراکم همه جا را پوشانده بود و نمیشد جایی را دید. همین که رفتم راه بیفتم سر و صدایی به گوشم رسید. گفتم نکند جنگلی ها باشند که شکاری گیرشان آمده است شاید هم ماموران مخفی. پشت درختی خودم را استتار کردم. گوشهایم را تیز صدای جیغ بچه ای می آمد. تپش قلبم زیاد شد، صدا صدای دخترم بهاره بود. دستپاچه شدم فریاد زدم:

- بهاره دخترم بهاره

صدا خاموش شد، فکر کردم خواب و خیال است و در بیداری کابوس می بینم. از پشت درخت آمدم بیرون. با خودم گفتم همینطور است حتما بازتاب اتفاقی است که لحظاتی پیش دیدم. تا رفتم دوباره بیفتم به راه دوباره باز صدای جیغ دخترم آمد به زبان محلی میگفت:

- بابا مره کومک هکن مره از دس این گرگ نجات هده، 

 حیرت زده چشم دوختم به اطراف. به پیش به پس به بالا به پایین اما اثری ازش نبود. نعره زدم:

- بهاره بهاره کجایی

در همین هنگام ناگهان شکل و شمایل ملا از پشت درختی نزدیکی پرتگاه به چشمم خورد. همان ملای بدچشم. ابتدا خواستم ازش کمک بخواهم اما در جا دوزاری ام افتاد و شصتم خبردار:

- دخترم کجاس ملا

- برو برگرد خونه

- من بدون دخترم بر نمیگردم

- جمشید خان برگرد

- گفتم من بدون دخترم یه قدم پامو عقب نمیذارم

- پس که اینطور

از زیر لباسش کلتش را در آورد و خشابش را باز و بسته و سپس گرفت به سمتم:

- زنا زاده بهایی فکر میکنی باهات شوخی دارم 

- فحش نده من فقط میخوام دخترمو بذاری باهام بیاد

- دخترت جاش امنه

در همین لحظه صدای بهاره بگوشم رسید:

- منو اینجه با طناب بسته به درخت

دلم تاپ تاپ می تپید، جان خودم اصلا مهم نبود اما دخترم. باید هر طور شده نجاتش میدادم. چند قدم رفتم به جلو. او هم اسلحه را گرفت به سمت پیشانی ام و دو قدم رفت عقب، عقب تر. من هم رفتم جلوتر. چشمم افتاد به چهره اشک آلود بهاره که با طناب به درختی بسته شده بود. تنها یک شورت به تن داشت و میلرزید. صورتش خون آلود بود و زخمی:

- چه بلایی سر دخترم آوردی

او هم بی آنکه پاسخم را بدهد گفت:

- فکر کردی نمیدونستم بهایی هستین

- خوب بهایی ام، جرممون چیه که باهامون اینطور رفتار میکنی

- جرمتون چیه، نسناس، چه بدتر ازین، شما بهایی هستین، محکوم به کفر و نجاستین، خون و مالتون حلاله. این دخترتم غنیمته، شانس آوردی خونه رو با زن و بچه هات آتیش نزدم. 

- لطفا بذارین بریم خواهش میکنم

- اگه یه قدم جلوتر بیای شلیک می کنم

- تو رو به هر چی می پرستی قسمت میدم بذار بریم آخه ما چه بدی در حقت کردیم.

- نسناس تو بدی نکردی، شماها از سگ نجسترین از هر کافری کافرترین، وجود شماها اینجا نحسه، باعث بلایای آسمونی میشه، کشتن یه بهایی درهای هفت آسمونو و بهشتو برا مومن باز میکنه، اونم بدون سوال و جواب.

همین که قدمی رفتم جلوتر شلیکی کرد به زیر پایم و گفت دراز بکشم. منم دمرو دراز کشیدم اما سرم را کمی گرفتم بالا. اخطار کرد که سرم را بذارم روی زمین. بعد رفت دستهای بهاره را باز کرد. دخترم با تن و بدن لخت خجالت میکشید. دو دستش را گذاشت روی سینه هاش. من از دیدن چهره دخترم دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. اشک امانش نمیداد. ملا نیشخندی زد و دستش را گذاشت زیر چانه بهاره و گفت:

- حالا برام آبغوره نگیر، اشهدو بگو تا برام حلال شی

بهاره ترسان و لرزان نگاهش کرد بعد رویش را بر گرداند به سمت من. منم با تته پته گفتم:

- اشهد دیگه چیه، دخترم بهاییه

- تا اشهد نگه برام حلال نمیشه، هر چند جماع با برده ها و کنیزا احتیاج به اشهد گفتن نیس

- تو باید از رو جسد من رد شی

همین که خم شد و رفت تا بند کفشش را ببندد من به بهاره اشاره کردم و علامت دادم که در برود او هم دو پا که داشت دو پا قرض گرفت و شروع کرد به دویدن از ترس و وحشتی که داشت یکبار سکندری خورد و با سر افتاد به زمین. سرش را کج کرد و نگاهی ملتمسانه انداخت به من. با دست بهش گفتنم معطل نکند. دوباره دوید. ملا چشمهای شرارت بارش را گرداند به سمتم.  تا رفت به سمت بهاره شلیک کند بیدرنگ جستی زدم و با جفت پا رفتم به سمتش. پرتاب شد چند متر آنطرفتر. سلاح از دستش افتاد. نعره ای دیوانه وار کشید و به قصد مرگ حمله کرد. سرش را محکم کوبید به صورتم. دو تا از دندانهایم شکست. با هم گلاویز شدیم و گلوی هم را گرفته بودیم. با آنکه گردن کلفت بود اما من قلچماق تر از او بودم نشستم روی شکمش. در همین هنگام فریاد بهاره به گوشم رسید. دلم هری ریخت به هم. نمی دانم چرا احساس کردم که در اعماق پرتگاه افتاده است. آخر کمی آنسوتر دره مخوفی بود و خودم چند بار جسدهای چند دختر جوان را در اعماقش دیده بودم. از قعر جگر فریاد زدم بهاره بهاره. اما صدایم در شاخه و برگهای درهم جنگل محو شد و پاسخی نیامد. دوباره فریاد کشیدم باز هم پاسخی نیامد. سست شدم و خلائی مرموز از یاس و نومیدی در وجودم راه باز کرد. ملا که در زیر پنجه هایم دست و پا میزد فرصتی پیدا کرد و چاقویی را که در جیبش پنهان کرده بود در آورد و کوبید به شانه ام. ضربه کاری نبود. نعره ای کشیدم. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. آن لحظه من دیگر خودم نبودم همانطور که بر سینه اش نشسته بودم مچ دستش را با پنجه هایم فشردم چاقو از دستش افتاد. با تمام زور و توانم گلویش را فشردم. فشردم فشردم. یکهو که چشمهایم را باز کردم دیدم تکان نمیخورد. لگدی زدم به پهلویش و فریاد کشیدم بهاره بهاره. تا  رفتم بسمت و سویش بدوم. گلوله ای نشست به ساق پایم. افتادم بر زمین.  گشتی ها بودند. بعدش افتادم به هلفدونی. 

سهراب من ازت میخوام. 

دستش را فشردم و گفتم:

- چی میخوای 

- بمن قول بده

- باید بدونم که ازم چی میخوای

- من رفتنی ام، ازت میخوام اگه آزاد شدی، به دخترم بگی که پدرت دوستش داشت، بگو اون همیشه تو قلب منه، به مادرشم همین حرفو بزن. 

- بهت قول میدم 

سرش را گذاشت روی شانه ام. مدتی در همان حال ماند. میدانستم خسته است و مدتها نخوابیده است. کتم را در آوردم و گذاشتم زیر سرش. فرو رفت به خوابی عمیق. دمدمای صبح در سلول با صدای خشک و زنگداری باز شد دو زندانبان با چهره ای پوشیده با تحکم گفتند:

- جمشید کیه

هاج و واج نگاهشان کردم میدانستم برای چه آمده اند. اشاره کردم که خوابیده است.  گفتند:

- برو و اون گوشه وایسا، اجازه خداحافظی با هم ندارین

یکی از آنها رفت و با دست زمختش زد به شانه جمشید. پلکهای خسته اش را باز کرد و نگاهی انداخت به آنها و سپس رویش را بر گرداند به سمت من. لبخندی بر چهره اش شکفت و من اشکی بر گونه ام. یکی از نگهبانها که قد کوتاهتر و ریش بلندتری داشت اسلحه اش را گرفت به سمتم. دستبند و چشمبندش زدند و هلش دادند به جلو.

*****

وقتی شعر و شعارها هیچ و پوچ از کار در می آیند. وقتی امید و آرزوها بر باد می روند. وقتی که انسان خنجراز پشت میخورد و به اعتمادش خیانت میشود. وقتی می بیند سپیده ای که در پس کوهها وعده اش میدادند جز تاریکی از پس از تاریکی نبوده است. وقتی متوجه میشود رویاهایی را که در سر می پروراند جز خواب و خیال های دروغین نبوده است. وقتی  به ناگهان بیدار میشود و می بیند خدایی را که می پرستید جز هیولایی مخوف نبوده است که دروازه های جهنمی دیگر را در آن دنیا از پس جهنم این دنیا به رویش باز تدارک دیده است. وقتی که انسان مقدساتش نامقدس میشود و حربه فریب. وقتی متوجه میشود کسانی را که در جنگ با جلادان حاکم تقدیس می کرده است جز جلادانی دیگر از کار در نمی آیند وقتی جهان در نگاهش باژگون میشود و زمین از زیر پایش تهی وقتی ...

من به افکار تازه بیش از هوا نیاز دارم. من به اندیشه های بکر به تطور از درون بیش از آب و نان احتیاج دارم. من از آدمهایی نبودم که عکس خمینی را در ماه میدیدند. اندیشه های ملایان برایم جاذبه چندانی نداشت و تعبیر و تفسیرهای صد من یک غاز روشنفکران دینی که تفکرات پوسیده خود را با سخنان برتراندراسل و سارتر و مارکس گره میزدند و ماله میکشیدند. من اما با همه این تفاسیر ریشه های عقیدتی ام با آنها  یکی بود. من با ملایان هر چند در سطح و شاخه و برگها اختلاف داشتم اما در اعماق و ریشه ها یکی بودم  یک خدا یک پیامبر یک کتاب مقدس را می پرستیدیم.  من نیاز به تغییری کیفی داشتم.  باید همه آن چیزهای مسموم و زهرآلودی که در طول سده ها به ارث برده بودم و وجود و لاجودم را تشکیل میدادند غثیان کنم . اما چگونه و چطور. غذای مسموم و گندیده را می شود بالا آورد و بیرون ریخت اما جهل و خرافات را که در اعماقم مذفون گشته بودند و در زیر لایه های تاریک مغزم بیتوته  چگونه. برای انسان مرگ هزار بار آسانتر است تا افکار و آنچه را که ژنتیک و ذاتی اش شده است دور بریزد و نابودش کند. این داده ها و مرده ریگ های کهن تبدیل به گوشت و پوست و خونم شده بود. من با چشمهای خود قهرمانانی را دیده ام که با اراده ای نستوه و استوار شکنجه گاه های اهریمنان را فتح کرده اند و جلادان را در برابر خود به زانو در آورده اند. من شیرهای شرزه ای را دیده ام که در میدانهای جنگ سیاوش وار از آتش گذاشته اند و حتی نامشان لرزه بر اندام دشمنانش انداخته است . کسانی که مثل آب خوردن جانشان را در راه اهداف و آرمانهایش فدا میکردند اما در برابر غول درون زانو زدند و جرات کوچکترین تغییری در خود ندیده اند. 

ما برده های عقاید پوسیده هزاران ساله ایم. ما گور زادیم ما مرده های متحرکیم و تنها لاشه های خویش را حمل میکنیم و ادای زندگان را در می آوریم. ما از بس در لوش و لجن لولیده ایم و از پلشتی ها آلوده گشته ایم بوی تعفن گندابی را که در آن غوطه میخوریم به مشاممان نمی رسد و نه تنها حس نمی کنیم بلکه از آن لذت هم می بریم و کیف میکنیم. 

من باید از مخفیگاه ذهنم افکار شب گرفته را در روشنایی حقیقت سوزان قرار دهم. من باید از زیر لایه های تاریک مغزم کرمها و زالوها و سوسکها و عقرب و مارها را بتارانم و بیشه زاران خشک درونم را به آتش بکشم من به هوای تازه احتیاج دارم. به آسمانی گوارا. به سرزمین هایی نادیده به کهکشان هایی ناشناخته. من نه در این دخمه های تنگ در سرداب های مخوف در افکار هزاران ساله ام در بندم. باید خودم را تکان دهم باید تغییر کنم و روح تاریکم را در آفتاب صبحگاهان بتکانم.

نمی دانم چرا ناگاه یاد هریت  تابمن می افتم زنی که در یک خانواده برده به دنیا آمد و در جوانی با شوهرش از محل سکونتش گریخت و به جنبش فعالین آزادی بردگان پیوست. برای دستگیری اش جایزه های کلان تعیین کرده بودند. او در سفرهای مکررش به بیش از 300 برده کمک کرد تا به ایالت های شمالی فرار کنند. پس از شروع جنگ داخلی به عنوان اولین زن فرماندهی یک عملیات را بر عهده گرفت که منجر به آزادی 700 برده گردید. او می گفت: دشوار ترین سد برای نجات بردگان قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی و باید آزاد باشی. اگر برده ها از گرفتاری خود خبر داشته و دربند بودن خویش واقف بودند میتوانستم هزار برده دیگر را آزاد کنم.

من هم از آن برده ها بودم و از این زندان مخوف و اسارت افکار موروثی واقف نبودم. یک بردگی به ظاهر اختیاری که فکر و خردم را فلج و در چنگال تقدیر کور قرارد داده بود. من در بند خودم بودم و رهایی از این غل و زنجیری فکری بارها خطرناکتر از سلولی بود که در اعماقش بسر میبردم.


خسته ام میخواهم سرم را بگذارم در کف سلول و به خواب فرو روم میخواهم برای لحظاتی همه چیز را فراموش کنم میخواهم در نیستی گم شوم در سیاهچاله های فراموشی. همین که سرم را روی زمین می گذارم و در خود مچاله میشوم ناگهان دریچه سلول باز میشود:

- هواخوری

تعجب می کنم و دوباره گوشهایم را تیز

- مگه کری، گفتم هواخوری

آیا درست شنیدم. نه نباید تعلل کنم. مثل فنری فشرده از جایم می پرم. یکهو کمرم درد میگیرد. یک دستم را میگذارم روی مهره های پشتم و خودم را می کشانم کنار در. من ماهها رنگ آبی آسمان را ندیدم. من هفته های درازیست که گرمای آفتاب به پوست تنم نخورده است. من روزهای طولانی است که نسیمی از لابلای موهایم در اعماق نخزیده است. از اینکه چشمم دوباره شاید به پرنده ای در بیکران آبی ها بیفتد لبخندی ژرف می نشیند به گونه ام. باید ششدانگ حواسم را جمع کنم و سوراخ سنبه ها را خوب بخاطر بسپارم. شاید خبری از سیاوش به دستم برسد یا اصلا خودش در هواخوری باشد. من حرفهای زیادی دارم که باید با او در میان بگذارم. میخوام نقشه جدیدی را که کشیده ام با او در میان بگذارم. نقشه فرار. فراز پس از به دست عدالت سپردن بازجوی تیر خلاص زن.

- چشمبندتو بزن و منتظر باش

دوباره دریچه سلول را بست و با عجله دوید به سمت سلول زندانی ای که کمی آنسوتر با مشت محکم به در میکوبید. سرم را چسباندم به در و گوشهایم را تیز:

- کره خر مگه نگفتم در زدن ممنوعه

زندانی اما ول کن معامله نبود، داد و فریاد میکرد و پشت سر هم مشت میزد. شاید هم سر خود را به در آهنی میکوبید.

- مادر جنده حالا حالیت میکنم. تو حرف حساب سرت نمیشه.

با خودم گفتم شاید که زندانی کلافه شده بود و از شرایط سخت و طاقت فرسای سلول انفرادی جانش به لب. در سلول انفرادی اگر خودت را به دست قضا و قدر بسپاری بعد از مدتی کوتاه دچار پارانویا خواهی شد و در چنگالهای نامرئی اش از پای در خواهی آمد. من افراد زیادی را دیده ام که به دلیل عدم تجهیز خود در سلولها دچار اختلالات شخصیتی شدند. آنها برای رهایی از شرایط دهشتبار به دست و پای بازجوها می افتادند و بازجوها هم آنان را مانند عروسکی کوکی در کنترل خودشان در می آورند و با وعده و عیدهای دروغین به لجنشان می کشیدند. من بخوبی میدانستم که برای زودن تارعنکبوت های یاس و تردید که در مسیر پر فراز و نشیب خود تبدیل به غل و زنجیرهای آهنین بدل میشوند باید قواعد زندان و سلولهای تنگ و تار را شناخت و بکار بست. باید اراده و هوشیاری خود را بکار گرفت. بطور منظم ورزش کرد. مورس زدن را آموخت از هر منفذی برای بدست آوردن اخبار و اطلاعات استفاده کرد وگرنه بازجوها با انزوای مطلق و دیکته کردن داده های خود و مکانیزمهایی شوم و اهریمنی کنترل ذهنی زندانی را به دست میگیرند. با نیشخند به چشمهایت نگاه میکنند و حقنه  می کنند که تو دیگر تمام شده ای و وجود خارجی نداری هیچکس بفکرت نیست. تو فراموش شده ای دوستانت همه چیز را اقرار کرده اند. هیچ راه و چاره ای نداری جز تسلیم شدن وگرنه تا ابد همینجا خواهی ماند و در سکوتی سیاه و گزنده محو خواهی شد.


چند نگهبان افتاده بودند به جان همان زندانی ای که محکم به در می کوبید. صدای مشت و لگد می آمد و زوزه شلاقهایی که هوای مرده سلول را می شکافت و مانند نیش زهر آلود ماری خطرناک بر گرده اش می نشست. من انگشتانم را در گوشهایم فشار میدهم و سرم را میگذارم روی دیوار. ضجه های زندانی در زیر مشت و لگد آزارم میدهد. تحملش بسیار سخت است سرسام میگیرم مشتم را می کوبم به دیوار.  ترانه ای قدیمی را زیر لب زمزمه میکنم:

میخوام برم کوه 

شکار آهو

 تفنگ من کو لیلی جان تفنگ من کو

در حالی که انگشتانم را چپانده ام در گوشم صدایم را بلندتر میکنم. بناگاه در سلول باز میشود. نگهبان با چشمان دریده نگاهم میکند. چهره ای برزخی دارد و دستانش خون آلود. من هم مضطربم سعی میکنم وحشتم را پنهان کنم بی آنکه نگاهم کند می گوید:

- هوا خوری،حوله ممنوع، هیچ چیزی همرات نمیاری

همین که راه می افتم از پشت سر میزند به پس گردنم:

- صبر کن

- چرا میزنی

- اگه بخوای زبون درازی کنی باید بر گردی تو همون طویله ای که توش بودی


در سلولی را باز میکند زندانی دیگری هم در پس و پشتم می افتد به راه. لخ لخ کنان حرکت می کنم. با دمپایی پاره ام نمیتوانم گام بر دارم. از پا درش می آورم و می گیرم توی دستم. در انتهای راهرو می پیچیم به سمت راست:

- وایسین

- می ایستم

پچ پچی به گوشم میخورد گنگ است و نامفهوم شاید هم با خودش صحبت می کند:

- راه بیفتین

بنظر میرسد که زندانبان سرش خیلی شلوغ است یا موادی که زده است ناخالصی داشته است چرا که فراموش کرد چشمبندم بزند و این بهترین فرصت است تا کروکی اطراف و اکناف را در بیاورم. گامهایم را می شمارم و چشمهایم را در چشمخانه به چپ و راست می چرخانم. صدای پای زندانی ای را که در پس و پشتم حرکت میکند می شنوم میخواهم سرم را برگردانم و نگاهش کنم کسی در درونم میگوید خریت ممنوع. در سمت راست چشمم به اتاق های بازجویی می افتد یادم می آید که یکی دو بار از این سمت و سو عبور کرده ام. در انتهای راهرو زندانبان می گوید:

- چند پله میرین پایین. از پله ها که سرازیر شدیم دری باز میشود تا چشمم به آبی آسمان و آفتاب می افتد انگار نیزه هایی از نور در چشمم فرو میرود. پلکهایم را بی اختیار می بندم دو دستم را میگیریم روی صورتم. بناگاه کسی با دست زمختش می کوبد به پس گردنم:

- یابو چشمبندت کو

نگهبان هواخوری بود با چفیه ای دور گردنش. من اما سکوت می کنم میدانم نباید چیزی بگویم چشمبندی میدهد به دستم. در همان یک نگاه چهره اش را در دفتر ذهنم نقاشی میکنم. قد بلند بود و چارشانه. صورتی کشیده داشت و و چشمهایی خرمایی. شباهتی کور و مضحک با آخوند هادی غفاری داشت همان آخوند پلیدی که  در گذشته های نه چندان دور در یکی از خیابانها مرا بدجور زیر مشت و لگدهایش گرفته بود. از شادی در پوستم نمی گنجم همان یک لحظه ای که چشمم به آسمان افتاد انگار خون سرخم به رنگ آبی بدل شد و متموج در رگانم به راه افتاد. پیراهنم را در آوردم روبروی آفتاب ایستادم. گرمای دلپذیر و مستی بخشی از پوستم عبور کرد و رگ و روحم را فرا گرفت. رفتم در عالم خلسه. گرم و گرمتر شدم و از ثقل وجودی ام تهی. انگار کسی مرا بر پر و بالش نشانده بود و به دورهای دور میبرد به ناکجایی که انعکاس حقیقی زندگی ام را در بیکرانش میدیدم. به ناگهان دستی آرام خورد به شانه ام:

- سرتو برنگردون

با شنیدن لحن صدایش. یکهو آتش گرفتم و از خود بیخود. یکنوع آرامش ابدی تار و پودم را در بر گرفت. گرمایی شگفت و بهتی ناگفتنی. خودش بود خودش. دستم را گذاشتم روی دستش که از پشت سر روی شانه ام قرار داده بود و به نرمی فشردم. خودش بود:

- سهراب

-  سیاوش چطوری

- سرتو بر نگردون، نگهبانا دارن با هم خوش و بش می کنن

- سرمو بر نمیگردونم، خوب چه خبر

- منو برده بودن اوین، مث این که یه سرنخایی پیدا کرده بودن

- چه سرنخایی

- هیچی، چیزی گیرشون نیومد

- چرا برت گردوندن

- احتمالا سید جعفر از جبهه برگشته

- کدوم سلولی

- بهش میگن، سلول مرگ، انتهای راهرو، درست روبروی سلول اشباح


در همین هنگام نگهبان با صدای نخراشیده و نتراشیده ای گفت:

- حرف نباشه.

سیاوش چند قدم پا پس کشید و من کمی روی پاهایم چرخیدم و تحت عتوان اینکه دارم چشمبندم را درست می کنم یک آن کمی بردمش بالا و چشم دوختم به چهره اش. خمیده شده بود و استخوانی. در صورتش آثار زخم و خستگی دیده میشد و روی مچش سوختگی.عصایی هم در دستش. معلوم بود که در این مدت خوب حالش را جا آورده بودند. اندوهی پنجه انداخت در دلم و پاهایم سست. تکیه دادم به دیوار. یکی از نگهبانان از پله ها کشیده بود پایین و با غرولند ما را در فواصلی معین قرار داد و در کنارمان ایستاد. دقایقی که گذشت با اشاره یکی از همقطارانش دوباره رفت بالا. حیف شد با این فواصل دیگر نمیتوانستم با سیاوش ارتباط بر قرار کنم و اطلاعات را رد و بدل. درانتهای حیاط در بلند آهنی دیگری وجود داشت که نگهبانی مسلح در کنارش ایستاده بود. حس کنجکاوی ام را بر انگیخت. منطقه ترسناکی بود یکی دو بار در باز شد و چند نفر آمد و شد کردند. آیا همان جایی نبود که جسدها را انبار میکردند و سپس با کامیون یخچال دار به نقاط دور و متروکه دستعجمعی به خاکشان می سپردند. آیا در پشت آن در بزرگ آهنی همان کشتارگاه مخوف نبود که مرا چند روز در آن انداختند و من در آن سوله وحشت چیزهایی را دیدم که نباید می دیدم. موهای تنم از ترسی  غیر ارادی سیخ شد و بی اختیار لرزیدم. بخودم نهیب زدم که خود را نبازم و از هواخوری لذت ببرم. تکیه دادم به دیوار رو به آفتاب دستهایم را به شکل صلیب از هم باز کردم. با گرمای جانبخش آفتاب احساس کردم هنوز نفس میکشم، زنده ام و فردا با همه تاریکی هایی که گلویم را فشرده و خفه کرده است روشن است. فردایی محتوم و ناگزیر که مانند بهاران نمی شود در راهش سد بست و مانع آمدنش شد. میخواستم دوباره ریسک کنم و چشمبندم را کمی پایین بکشم و چشم بدوزم به آسمان. اما اگر ملتفت میشدند شاید به قول خودشان ادبم میکردند و دیگر به هواخوری نمی آوردند من اما برایم چشم دوختن به آبی ها و غرق شدن در بیکرانه های بی مرز مثل نفس کشیدن بود شاید دیگر چشمم به آن منظر نغز نمی افتاد. اگر میتوانستم برای یک پلک به هم زدن به آسمان نگاه کنم و شاید پرنده ای یا تکه ابر سفید و سرگردانی در آن دریای لاجورد دلم تازه میشد و شک ندارم همه غمهایی که در دلم آشیان کرده بودند برای مدتی محو میگردیدند. بی اختیار دستم رفت به چشمبندم و بی آنکه ملاحظه نگهبانها را بکنم چشم بستم به آبی ها، به اقیانوسی واژگون بر بالای سرم و دو کبوتر سفیدی که کمی آنسوتر بال و پر میزدند و بیدرنگ گرمایی شگفت و ماورایی وجودم را در بر گرفت و از خود بیخود و مست شدم.

مرا بر گرداندند به همان سلول. همین که در سلول در پشت سرم با غژغژ بسته شد چشمم افتاد به  زندانی جدیدی که در گوشه سلول نشسته بود. سرش روی زانو و پکر به چشم میزد. زندانیان معمولا با دیدن هم خوشحال میشوند و شروع به خوش و بش. او اما انگار میزان نبود و در عوالم خود غوطه ور. هزار فکر و خیال از سر و کولم بالا رفت. خواستم سلامی کنم و احوالپرسی. اما بهتر دیدم او را بحال خودش بگذارم. از اینکه سیاوش را در هواخوری آنهم برای یک لحظه دیده بودم احساس شعف و شادی میکردم. ای کاش میشد بنحوی باهاش تماس میگرفت و اطلاعات را رد و بدل. بهترین راه ارتباط از همان جاسازی در دستشویی بود. از کاشی ای که در آورده بودیم و پیامها را در پشتش پنهان. با خودم گفتم اگر بازجوهای کار کشته از جاسازی سر در آورده باشند و بیش از آن که ملاتها را که عبارت بود از نوشته های ریز روی کاغذ سیگار یا چیزهایی از این قبیل خوانده باشند چی. باید علامت سلامتی برای ملاتها قرار میدادیم. از این طریق حداقل میشد مطمئن تر شد. برای این ترفند قبل از هر چیز به یک ارتباط حضوری نیاز داشتم شاید هم میتوانستم به وسیله مورس راه حلی پیدا کنم. در گوشه سلول نشستم فکرهایم را روی هم گذاشتم و منتظر فرصت مناسب. نزدیکی های غروب بود و من از لابلای میله هایی که نزدیکی سقف تعبیه شده بودند مرغ نگاهم را با لبخندی پر داده بودم بسمت و سوی آسمان. یک آن به ذهنم زد که با خمیرنان مهره های شطرنج بسازم اما با اتفاقی که مدتی پیش افتاده بود منصرف شدم. گوشه ای چمباتمه زدم و زل زدم به روبرو. وقتی دریچه سلول باز شد و زندانبان صدایمان زد از جایم پا شد و رفتم به سمتش و شام را که عبارت بود چند عدد سیب زمینی و دو تخم مرغ و نان ازش گرفتم. لیوان های پلاستیکی را هم پر از چای کرد و با چند حبه قند داد به دستم. نیم نگاهی انداخت به داخل سلول و وقتی دید هم سلولی ام افتاده بر زمین و در خواب دریچه را بست و رفت به سمت سلولهای دیگر. سفره را چیدم و آرام با سرانگشتم زدم به شانه هم سلولی:

- شام آمادست

عکس العملی نشان نداد. دوباره به شانه اش زدم و سوال را تکرار، با بی میلی گفت:

- ولم کن از جونم چی میخوای

با خودم گفتم حتما مریض احوال است با اینچنین باز به نرمی گفتم:

- شام آمادست، اگه نخوری مریض تر میشی، پاشو یه خورده جون بگیر

سرش را به زور بسویم کج کرد و نگاه تندی بمن و دوباره پتوی سربازی را کشید روی سرش. رفتم کنارش نشستم و پتوی سیاه و چرکمرده را از روی سرش کنار زدم. میخواست بمن بتوپد که وقتی نگاه مهربانم را دید از خر شیطان آمد پایین. چهره ای مالیخولیایی داشت معلوم بود که چیزی آزارش میدهد. لبخندی تصنعی زد و لیوان پلاستیکی را که هنوز گرم بود در کف دو دستش گرفت آرام برد نزدیک دماغش و بویی کرد و سپس ریخت کف سلول. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم:

- کافور و پلاستیک

- شاش داغ.من خودم با چشای خودم دیدم که تو آب داغ می شاشیدند 

- حالا هر کوفتی هس

- فکر میکنی دروغ میگم

- حالمو نگیر

دکمه های پیراهنش باز بود پشم های روی سینه اش ریخته بود بیرون. چشمهایش مات و کدر می زد و رنگ و بویی از زندگی نداشت عینهو مرده ها. انگار لاشه خودش را می کشید. آیا از همین مردم عادی بود که اشتباهی دستگیرش کردند و انداختنش توی هلفدونی یا خودش را زده بود به موش مردگی. پیش خودم حدس زدم که باید از بریده ها باشد یک روح شکنجه شده و درهم شکسته. اشعه تاریکی که از نگاهش متصاعد میشد و چهره پژمرده اش این حس را در من تقویت میکرد. باید دست به عصا راه می رفتم این افراد مستعد هر جنایتی هستند و آنقدر در اعماق گنداب های خیانت فرو رفته اند که حاضرند برای نجات خودشان سر صدها زندانی را در آب فرو کنند. شنیده بودم که بسیاری از آنها کاسه داغتر از آش شده اند و آنچه را که بازجویان رسمی نتوانستند در اتاق های شکنجه از زبان زندانیان بیرون بکشند آنها با ترفندهای گوناگون بیرون کشیده اند. بعد به خود نهیب زدم که درباره دیگران نباید قضاوت کنم لقمه ای نان و پنیر گذاشتم در دهانم و زیر چشمی نگاهش. او هم جرعه ای آب برد زیر لب. با ناخن هایش سرش را خارید و بی آنکه نگاهی بمن بکند گفت:

- منو میکشن شک ندارم

- آخه چرا

از جایش پاشد و تسبیحی از خرما را که انگار خودش درست کرده بود از جیبش در آورد و در دو دستش گرفت. بعد سکوت کرد و تسبیح را در مچ دستانش چرخاند. منم برای آنکه اطلاعات را از زیر زبانش بیرون بکشم در حالی که لقمه ای دیگر را در دهانم میگذاشتم پرسیدم:

- نگفتی چرا باهات چپ افتادن.

در حالی که ابروهایش از تیک عصبی می پرید و تعادل روحی اش را از دست داده بود نیم نگاهی انداخت بمن. با چهره ای پریده گفت:

- بما قول دادن که آزادمون میکنن. اصلا منو میخواستن بفرستن خارج

- خارجت بفرستن

- حاجی بهم قول شرف داد

یکدستی زدم و گفتم:

- حتما همین کارو میکنه

- من همه کار براشون کردم

- مبارکه

با تته پته گفت:

- همه قول و قرارا دروغ بود منو میکشن مث بقیه

- حتما ترس برت داشته

- پله پله رفتن بالا. اول ازم خواستن توبه کنم، بعد ازم مصاحبه گرفتن، منم ترسیده بودم آخه دیده بودم اونایی رو که جواب مثبت نداده بودند چه بلایی سرشون آوردن. ازم خواستن برا این که صداقتم ثابت شه تیر خلاص بزنم. اگه نمی زدم منو میزدن. م... م... مجبور شدم. یکی از از اونایی رو که کشته بودم قبل از اعدام چشمبندشو در آوردن، منو تا با اسلحه دید حیرت زده پرسید ابوالفضل پسر عمو، تویی... باز جویی که در کنارم ایستاده بود گفت مادر قحبه رو بزن وگرنه تورو میزنم. منم که اصلا نشناخته بودمش هول شدم و بی اراده دستم رفت رو ماشه و شلیک کردم. 

- پس از ترس تن به هر کاری میدی

- مجبور بودم و گرنه منو میزدن، خودم با چشای خودم دیدم اونایی رو که امتناع کردن بهشون رحم نکردن. خودم جسدای بعضی از اونا رو انداختم پشت کامیون حمل گوشت.

حس کردم که مه غلیظی رگ و روحم را پوشانده است. حالت شوک بهم دست داد. سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم سعی کردم بچسبم به دیوار اما دیر شده بود افتادم کف سلول. ابوالفضل اما بی آنکه توجه ای بمن بکند مانند روانی ها دستانش را به چپ و راست تکان میداد و با سایه اش حرف:

بما گفتن شما زیادی میدونین و چیزایی دیدین که نباید میدیدین اگه آزادتون کنیم فردا موی دماغمون میشین. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن. منو اصلا قول دادن میفرستن اروپا چون انگلیسیم خوبه. حتما اونجام ازم میخواستن عضو جوخه های ترورشون شم.

بناگاه دریچه سلول کنار رفت و زندانبان گفت:

- چته چرا جیغ و ویغ راه انداختی

ابوالفضل که انگار دیوانه شده بود و شلوارش را خیس. بی آنکه توجه ای به او کند دستهایش را به بالا و پایین برد و با خودش کلنجار. من که دمرو کف سلول افتاده بودم بسختی یک چشمم را باز کردم و نگاهش. زندانبان دوباره ازش پرسید:

- اون چرا افتاده زمین، چیکارش کردی، نکنه کشتیش.

ابوالفضل دو دستش را به شکل اسلحه در آورد و گرفت به سمتم  و در حالی که در عالم خیال یک انگشتش را روی ماشه گذاشته بود فشار داد و گفت:

- بوم بوم بومب 

زندانبان خواست در را باز کند اما انگار از حالات عجیب و غریبش ترسیده بود. دریچه را بست و بعد از دقایقی با یک نگهبان و دو نفر از تواب های شلاق به کف بر گشت. در را باز کرد و اشاره کرد به توابها که ابوالفضل را بیرون بیاورند. او هم نعره ای کشید و در حالی که زوزه هایی شبیه زوزه گرگ از خودش در می آورد با چشمهای وق زده نگاهشان کرد و حمله و هجوم برد به سمتشان. زندانبان و نگهبانی که در کنارش ایستاده بودند از ترس در را از پشت بستند. دو تواب که در سلول گیر افتاده بودند با مشت کوبیدند به در. ابوالفضل مانند یک روانی خطرناک در حالی که زوزه میکشید دندانش را فرو کرد به گلوی یکی از آنها. او هم نعره جانکاهی کشید. دوباره دریچه باز شد، سیدجعفر بود، اسلحه کمری اش را گرفت به سمت ابوالفضل. او هم نگاهش کرد و خنده ای زهرآگین سر داد.  آمد به سمتش. همین که سرش را نزدیک دریچه برد گلوله ای نشست وسط پیشانی اش.

این داستان ادامه دارد