۱۴۰۰ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی قسمت دهم

 

نمی دانم چه مدت در سلول مشغول قدم زدن بودم اما هر چه بود ساعتها گذشته بود و هیچ احساس خستگی نمی کردم. غمی سنگین پنجه انداخته بود به اعماق سینه ام. غمی که شیرین بود. 

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد 

 بو العجب من عاشق این هر دو ضد

تو گویی که از من حتی سایه ای در حجم یخ بسته سلول باقی نمانده بود. ابتدا سرم کمی گیج رفت و بعد تن و بدنم از سرمایی نابهنگام و تبی هذیانی شروع کرد به لرزیدن. انگار کسی از کهکشانهای دور و بیکرانه ها صدایم میزد و مرا بسوی خویش میخواند. نمی دانم که بود اما در آفاقی اساطیری و در زیر چتر سکوتی ژرف بی واژه سخن می گفت. نمی شد با چشمهای معمولی او را دید اما حضورش را در تار و پودم حس می کردم. پلکهایم را گذاشتم روی هم. کلماتی غریب را روی لبم زمزمه کردم و هنوز دقایقی نگذشته بود که گرمای دلنشینی در رگانم حلول کرد و با روح عاصی ام ممزوج.  از لابلای میله هایی که در کنار سقف تعبیه شده بودند چشم انداختم به آسمان. انگار هوا ابری بود و کورسوی ستاره ای به چشم نمیزد همه جا سوت و کور بود و پنداری خاک مرده بر آفاق پاشیده بودند

ناگهان در ذهنم جرقه ای زد. تصمیم گرفتم بار و بندیلم را ببندم و بر بال رویاها با دوستانم بروم به کوهپیمایی به شمال. پاییز از نیمه گذشته بود و درختان رنگهای جادویی بخود گرفته بودند و شک نداشتم که مسحورم خواهند کرد. همین کار را هم کردم. بند پوتینم را سفت کردم و کوله پوشتی را انداختم روی دوش. همین که راه افتادم یادم آمد بقچه نان و پنیر را فراموش کردم از طاقچه بر دارم. بر گشتم و بعد از نوشیدن لیوانی آب سرد و نگاهی در آیینه تمام قد بقچه را بر داشتم. نم نم باران می آمد و تتمه ای از عطر گیج و تند گیاهان وحشی هنوز در هوا موج میزد. زیبایی های شگفت، افقهای بدیع، مناظر بکر مرا به حیرت می انداختند و خون در رگانم را به جوش و سپس تبدیل شعر میشدند. نمی دانم چه مدت سرگرم کوهپیمایی بود اما هر چه بود دیگر از من کسی در آن سلول تنگ و تاریک باقی نمانده بود. از سراشیبی ملایم تپه ها با هوای تازه و زلالش می کشیدم بالا گهگاه از بلندی های پرشکوه چشم می انداختم در قفا به دره های سبز و ذرات وجودم از لذتی شگرف گیج میرفت. بعد نگاهم را پر میدادم به سمت و سوی قله ای که در افق نه چندان دور گردن افراشته بود و باید فتحش میکردیم. کوله بارم را باز کردم و دوباره سفت و سخت بستم و سپس افتادم به راه. باران باز ایستاده بود و من در خیالم رنگین کمان نقاشی میکردم. گاهی پاهایم تا زانو در برگهای شبنم خورده فرو میرفت. بوی خاک، خش خش برگهای رنگین که مانند جواهراتی ناتمام در هر سو پاشیده بودند و آفتابی که از دورها چشمهایش را نرم نرمک از پس قله ها باز میکرد مستم میکرد و از خویش بی خویش. انرژی بی پایانی در تار و پودم احساس میکردم پنداری به جای راه رفتن پرواز میکردم و از حنجره ام در زیر سقف آسمان صبحگاهی آواز جادویی پرندگان بگوش میرسید. لب چشمه ای نشستم و کاسه دستانم را فرو بردم در آبهای سرد و زلال و پاشیدم به چهره ام. در نگاهم تبسمی درخشید و بناگاه از فراخنای خیال و تونل زمان دوباره پرتاب شدم به داخل سلول و تاریکی های غلیظ و سکوت دیرپا. از اینکه رشته رویایم بناگاه پاره شده بود پکر شدم و اندوهی خاکستری نقش بست به گونه ام. پشتم را تکیه دادم به دیوار و سرم را مانند مرغ غمگینی زیر پر. مدتی در همان حال و هوا ماندم. شب به انتهای خود نزدیک میشد و من هنوز پلکهایم را روی هم نگذاشته بودم. نمیدانم از کجا و چرا در آن دم به یاد ساسان بهترین دوستم افتادم. یاد آن روزی که در حیاط دبیرستان در حالی که دستش را انداخته بود به روی شانه ام آرام آرام قدم میزدیم. زمان شاه بود ومن 15 سال بیشتر نداشتم. بعد از سکوتی کوتاه یکهو ایستاد و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. انگار رازی را میخواست با من در میان بگذارد. من هم زل زدم به چشمهایش. آهسته گفت:

- یه کتاب برات دارم

- کتاب اونم زمان امتحانات بذار برا بعد

- لبش را آورد نزدیک گوشم و با پچ پچ گفت:

- یه کتاب ممنوعه

تا اسم کتاب ممنوعه را شنیدم بی اختیار ترسیدم. اما هیجانی ناب و ناگفتنی سراسر وجودم را در بر گرفت. این همان چیزی بود که بخاطر جذابیت و خطراتش مدتها فکر و ذهنم را بخود مشغول  کرده بود و میخواستم بنحوی ته و تویش را در بیاورم.  ایستادم و به چشمهایش که اضطرابی گیج و گنگ در اعماقش موج میزد نگاه:

- کتاب ممنوعه از کجا گیرش آوردی

- کجاشو نپرس، برات گرون تموم میشه

- اگه پدرم بفهمه خیلی عصبانی میشه

- تو حالت خوبه سهراب، کتاب ممنوعه رو که به این و اون نشون نمیدن، میدونی اگه بفهمن و پیداش کنن، چه بلایی سرت می آرن

- نه نمیدونم، یعنی میدونم 

- بگو چی میدونی

- میندازنم تو زندون تا آب خنک بخورم

- زندون تازه اولشه، یه بلاهایی سرت میارن که اون سرش ناپیدا

- چه بلایی

- اول ازت میپرسن این کتابو چه کسی بهت داده، اگه بخوای حرف نزنی از زیر زبونت میکشن بیرون. یعنی روی تخت شکنجه بحرفت میارن اونم با شلاق و بطری. ازت میخوان همه چیزو لو بدی

- چی رو لو بدم

- منو

- تو رو 

- آره منو بعدشم منو دستگیر میکنن و ازم میپرسن چه کسی این کتابو بهم داده. اونوخت پدرمو میندازن زندون و همه مونو بدبخت

- پس این کتابو پدرت بهت داده

- زبونتو گاز بگیر پسر، من کی گفتم پدرم اینو بمن داده

- پس ازش کش رفتی

- یه وقت نری لومون بدی، اصلا پشیمون شدم.

- من که چیزی نگفتم خودت گفتی. پس بمن نگو ساده ای، خودت هالویی

- از زیر زبونم در رفت

- پس حواست باشه، تا سرت شیره نمالن. شنیدم تو بازجویی ها اونا مو رو از ماست میکشن بیرون

- کیا

- از ما بهترون ساواکیا. تا آخر عمر ویلاون و سرگردون میشی. میدونی باهات چیکار میکنن

- نه

- اخته ات میکنن

- تو این چیزارو از کجا شنیدی

- تو بچه ای ساسان منو دست کم گرفتی 

- باید فکرامو بذارم رو هم

- چرا جفت کردی

- اصلانم نترسیدم فقط میخوام بی گدار نزنم به آب

- نگفتی اسم کتاب چیه

- بعدا بهت میگم

- همراته

- خل شدی سهراب، یعنی من اونقدر خلم که کتاب ممنوعه رو بیارم تو مدرسه.

- کی میتونم ازت قرض بگیرم

ساسان با ناخن سرش را خاراند و نگاهی دزدکی انداخت به چپ و راست و آهسته  گفت:

- جمعه بیا خونه ام بهت نشون میدم

- جمعه بابات که خونه اس

- اون بعد از ظهرای جمعه میره با دوستاش بیرون.

زنگ مدرسه که خورده شد با هم به راه افتادیم به سمت و سوی خانه. من هنوز دچار هیجان و اضطراب بودم و همچنین کنجکاو. آخر هنوز کتاب ممنوعه ای نخوانده بودم و بسیار کنجکاو بودم بدانم که چه مطالبی نوشته است که بخاطر آن آدمها را بازداشت و شکنجه و اعدام میکنن. وسطای راه وقتی یکی از همکلاسی ها که دوش به دوش ما حرکت میکرد جدا شد. ساسان نگاهی انداخت به پشت سر و وقتی دید کسی در حول و حوش نیست آب دهانش را قورت داد و گلویش را صاف: 

- چرا یه کتاب باید ممنوع باشه

- کتاب ممنوعه برا این که یه چیزایی توش نوشته که نباید می نوشت.

- مثلا چی

- من چه میدونم، خودمم هنوز نخوندمش

- نخوندیش پس چرا میدیش به من

- میخوام اول تو بخوونی بعدش من

- د نشد، داری کلک میزنی

- بخدا راست گفتم، تو بهترین دوستمی من هرگز بهت دروغ نمیگم

- میترسی بخوونیش

نمیترسم، چه جوری بهت بگم، آره میترسم

- از چی میترسی

- آخه مغز آدمو خراب میکنه

- پس اون کتاب ممنوعه برا این که مغزو خراب میکنه

- اون کتاب یه کتاب سیاسیه میگن آدمای سیاسی بیشترشون مغزشون اتصالی پیدا میکنه و دیوونه میشن. راه برگشتی براشون متصور نیس. 

- اگه اینطوره چرا کتابو میدی بمن 

- فقط پیشنهاد کردم مجبورت که نکردم

- یعنی تو میخوای کارم به تیمارستان بکشه، فکر میکردم تو دوستمی

- تو بهترین دوستمی سهراب، من اصلا نمیخوام که آخر و عاقبتت به تیمارستان بکشه

- من باید راجع به اون کتاب یه خورده فکر کنم

- فکر کنی چطور، نکنه میخوای قضیه رو با پدرت در میون بذاری

- اون اگه بو ببره کن فیکون میکنه

- اصلا شوخی کردم شتر دیدی ندیدی

- با اینچنین من اون کتابو میخوام بخوونم، سخت که نیس

- نمیدونم خودم که نخوندمش

- اگه نخوندی از کجا میگی کتاب ممنوعه

- دزدکی از زبون بابام که با رفقاش صحبت میکرد شنیدم. 

- چی شنیدی

- گفتش اگه این کتابو دست آدم بگیرن حداقل 5 سال زندون میبرن.

- 5 سال

- تازه اگه همه چیزو لو بدی و بگی از کی و از کجا کتابو گیر آوردی

- اگه نگی

- خود دانی

- با اینچنین من میخوام اون کتابو بخوونم

- اصلا خودم میارم خونه تون

- فکر خوبیه، اما اگه بابات بفهمه که اونو کش رفتی چی

- نه بو نمیبره. بشرطی میدم به تو که دو روز بعد برش گردونی

- باشه، قول میدم

من تمام هفته فکر و ذهنم مشغول کتاب ممنوعه بود. هر روز که میگذشت ترس و وحشتم عمیق و عمیق تر میشد. حتی توی خواب کابوس میدیدم و نیمه های شب از خواب میپریدم و دانه های عرق مینشست روی پیشانی ام. من اسامی چند نویسنده را که کتابهایشان ممنوع بود میدانستم. مثلا کتاب های صمد بهرنگی، بعضی از کتاب های هدایت، مدیر مدرسه جلال آل احمد، و یک دوجین از آخوندهای فکسنی. نویسندگان این کتابها همه مرد بودند و من دلم خیلی میخواست که نویسنده یکی از آنها حداقل زن باشد و برایم معما بود که چرا یکی از خانومها کتاب ممنوعه نمینویسد. بالاخره روز جمعه رسید. ساسان گفت ساعت دو بعد از ظهر می آید سری بمن بزند و امانت را تحویل. من با هیجانی آمیخته با اضطراب منتظر ماندم. ساعت دو شد اما نیامد دلواپس شدم. رفتم کنار حوض نشستم و از حیاط خانه چشم دوختم به چند کبوتری که روی بام نشسته بودند و ساکت و گنگ چشم دوخته بودند به اطراف. ساعت 3 شد باز هم نیامد. نگرانی ام بیشتر شد. سلانه سلانه رفتم به طرف در. نگاهی انداختم به خیابان. دیدم ازش خیری نشد. هزار فکر و خیال از سر و کولم بالا رفت. گفتم نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. اگر دستگیرش کرده باشند چی. نکند مرا لو بدهد و بدبختم کند. اگر اخته ام کنند چی. گهگاه شکل و شمایل ماموران مسلح که با هیاهو برای دستگیری ام آمده بودند در مقابل چشمانم ظاهر میشدند و جیغ و فریادها و گریه های مادرم که با پاهای برهنه در پس و پشتم به دنبال خودرو مامورانی که بازداشتم کرده بودند مایوسانه میدوید. نتوانستم در حیاط خانه بمانم. بخودم گفتم بهتر است بروم سر و گوشی آب بدهم. کفشم را پوشیدم و نگاهی به آسمان. از بس هول و ولا داشتم از سر پله ها سکندری خوردم و همین که رفتم کله معلق شوم با یک دست نرده آهنی را گرفتم و از فاجعه جلوگیری. نفسی عمیق کشیدم و دوباره افتادم به راه. تا که رفتم در را باز کنم زنگ در به صدا در آمد. با خودم گفتم حتما ماموران ساواک برای دستگیری ام آمده اند. از باز کردن در منصرف شدم. مادرم که صدای زنگ را شنیده بود از روی ایوان گفت:

- سهراب چرا درو واز نمی کنی

افتادم به تته پته، دهانم بند آمد. مادرم دلواپس شد و از پله ها سرازیر. به چهره رنگ پریده ام نگاه کرد و گفت:

- خدا مرگم بده سهراب، چت شده

با ترس گفتم:

- چیزیم نیس، یه خورده ناخوش احوالم

- پاشو پاشو بهت یه آب نبات بدم تا حالت خوب شه. بذار اول درو واز کنم

با لکنت گفتم:

- نه نمیخواد واز کنی

- با بچه های محل دعوا کردی، تو که اصلا اهل دعوا نیستی، بذار ببینم کیه در میزنه.

من در پس و پشتش بگویی نگویی قایم شده بودم و منتظر که ماموران بریزند داخل و دستگیرم کنند. مادر همین که در را باز کرد یواشکی نگاهی انداختم. ساسان بود با کتابی که لای روزنامه ها مخفی اش کرده بود. مادر لبخندی زد و رو بمن کرد و گفت:

- چرا نگفتی مهمون داریم

ساسان که آثار ترس و لرز در نگاهش متجلی بود سلامی کرد و گفت:

- من فقط اومدم امانتو بدم به سهراب و بر گردم

تا اسم امانت را شنیدم رنگ و رو پس دادم و در دلم گفتم:

- خنگلو همه چیزو که لو دادی

مادرم با نگاهی آمیخته با بهت نگاهش کرد و پرسید:

- امانت، چه امانتی

دویدم میان حرفش و گفتم:

- منظورش ...م ... م ... منظ .... منظورش اینه که .. که

ساسان که فهمید ماستها را به زمین ریخته است سعی کرد جمعش کند و مثل من با لکنت گفت:

- م ... م... منظ ... منظورم اینه که با هم بریم توپ بازی کنیم

مادر از حرکات و سکناتمان فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است با اینچنین دندان گذاشت روی جگر و با مهربانی گفت:

- بذار اول یه چایی براتون بیارم بعد هر کجا که خواستین برین

بعد از پله ها رفت بالا. بلافاصله مچ ساسان را محکم گرفتم و گفتم:

- این چه حرفی بود که زدی تو که همه کاسه کوزه ها رو شکستی

- یهو هل شدم، دست خودم نبود

- کتابو با خودت آوردی

- لای روزنامه گذاشتمش

- یه دفعه همه چیزو به مادرم لو ندی

- نه خاطرت جمع باشه، حواسم هس

مادر که سینی چای را با چند عدد بیسکویت آورد و در ایوان روبرویمان گذاشت ازش تشکر کردیم. وقتی رفت به سمت آشپزخانه پا شدم و از لای در نگاهی انداختم وقتی مطمئن شدم که اوضاع امن و امان است. روزنامه را که کتاب در لابلایش استتار شده بود در دستم گرفتم و بی آنکه بازش کنم پاورچین پاورچین رفتم به اتاقم و مخفی اش کردم زیر ملافه ها همین که خواستم بر گردم از محل اختفای کتاب پشیمان شدم و از زیر ملافه برش داشتم و مخفی اش کردم زیر لباسهای تا شده در کمد. سپس قفلش کردم و کلیدش را گذاشتم توی جیب. بر گشتم کنار ساسان و چایی را سر کشیدم. در حالی که دلم هنوز تاپ تاپ میزد یواشکی بهش گفتم:

- حل شد

- کجا قایمش کردی

- جاش امنه

مادرم اما از من زرنگتر بود و در تمام این مدت ششدانگ حواسش پیش ما. میدانست یک جای کار می لنگد. رنگ رخسار و حرکاتمان داد میزد که مشغول کار خلافی هستیم. اتاقم را کمی کند و کاو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد. توپ پلاستیکی را از حیاط خانه بر داشتم و تا رفتم پایم را از در بگذارم بیرون مادر که ما را می پایید رو به ساسان کرد و گفت:

- آقا ساسان روزنامه تونو فراموش کردین

- روزنامه

من با دستپاچگی گفتم:

- دورش انداختم، آخه داریم میریم تو کوچه فوتبال بازی کنیم

با تعجب نگاهمان کرد و انگار زیر لب با خودش گفت:

- دورش انداختن، اما کجا. من که این دور و برا روزنامه ای نمی بینم

پس از دقایقی که با ساسان خداحافظی کردم تند و تند بر گشتم به اتاقم. در را از داخل قفل کردم از داخل کمد روزنامه را در آوردم و قبل از آنکه روی جلدش نگاهی بیندازم با خودم گفتم:

- اسم کتاب چی میتونه باشه، نکنه بهم کلک زده و اصلا کتاب ممنوعه نیس

اسم کتاب را نتوانستم حدس بزنم. با اضطرابی پنهان چشم انداختم به جلدش....


ناگهان دریچه سلول با غژغژ و صدای چندش انگیزی باز شد و من با سرعتی باور نکردنی از اوج قله های خیالم پرتاب شدم به اعماق تاریک سلول. زندانبان با لحن نخراشیده ای گفت:

- دعای کمیل

- من 

- نه سایه ات،حاجی گفته صدات بزنم تا یه صوابی ببری

با بی میلی پاسخش دادم:

- من حالم خوب نیس

- دعا که بری حالت جا می آد این دعا معجزه میکنه

- گفتم حالم خوب نیس تب دارم.

- یعنی هنوز سر موضعی و داری دروغ میبافی

- من نه سر پیازم نه ته پیاز

- کس شعر نگو، برات گرون تموم میشه

دریچه را محکم بست، با خودم گفتم حتما بعضی از نگهبانا میرن دعای کمیل و راهرو خلوته. باید ازین فرصت استفاده کرد و چاقو رو پشت کاشی ای که در آورده بودم و دوباره ماهرانه سر جایش گذاشتم جاسازی کنم. نمیدانم چرا یکهو این فکر به ذهنم خطور کرد که با خودم گفتم:

- آیا قهرمان بازی انفردی دردی رو دوا میکنه، آیا با کشتن یه جلاد مشکلات حل میشه. نه هرگز ممکن نیست. یه مهره دیگه میاد جاشو میگیره.

به ناگاه همزادم گفت:

- اون که نمیخواد با این کار رژیمو سرنگون کنه، میخواد به دست عدالتش بسپاره

باید بهانه ای پیدا میکردم تا مرا در هنگام برپایی مراسم دعای کمیل و در نبود نگهبانها به دستشویی ببرند. باید خودم را شدیدا به مریضی میزدم یا کلکی دیگر سوار میکردم.

*****

پتوی کهنه و پاره پاره را می اندازم روی سرم و منتظر می مانم. باید فکرهایم را روی هم بگذارم. کمی کلافه ام و سردرگم، یاسی مبهم در آسمانم بالهای تاریکش را گسترده است و مرا هل میدهد به سیاهچاله های ناامیدی. دو قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر می شود به روی گونه ام. میخواهم شعری را زمزمه کنم اما دل و دماغش را ندارم. اطرافم از ترانه خالی است  از عطر همدمی تا سر بر شانه اش بگذارم و بود و نبودم را زار زار بگریم. ناگهان فریبا در خیالم جرقه میزند و من یکه میخورم. قفل دهانم باز نمی شود. به چشمهایش زل میزنم و منتظر. سکوت غمبارم را با تبسمی می شکند. ازم می پرسد روز تولدو فراموش کردی.

بعد مانند ابر سرگردانی در زورق بادها محو میشود. با خودم می گویم. راستی روز تولد فریبا چه روزی است چه ماه و چه سالی. من چه اندازه گیجم، چه اندازه گنگ. آیا باور کردنی است که من روز تولد کسی را که بهش عشق میورزم ندانم. حتی ماه و سالش را. آه لعنت به این در و دیوارها، نفرین به این میله های آهنین. من دارم از خودم فراموش میشوم.  بناگاه همزادم چون دودی سیاه در ماورای سرم چرخ می زند و از ناکجاها سایه اش می افتد در مقابلم و میپرد وسط حرفهایم:

- برای یه مرده چه فرقی میکنه تولدش چه روزیه

- یه مرده، تو میگی یه مرده، اون زنده س

- خودتو گول بزن، تو رویاهات سیر و سفر کن، یکی از عوارض زندان همینه، بخصوص سلول انفرادی که آدمو به جنون میکشونه، به هذیان گفتن

- یعنی میگی من هذیان میگم

- ادامه بده داره ا

- من اصلا هذیان نمیگم، خودش همین چن ثانیه پیش همینجا بود، بهم لبخند میزد

- داره ازت خوشم میاد، بعد چی، باهات تو این قصر مجلل شام و ناهار یعنی چلوکبابم خورد

- منو دست ننداز

-  من کجا دستت انداختم،خوب بهم بگو البته با دلیل و مدرک، از کجا میدونی که زنده س

افتادم به لکنت سرم را انداختم پایین و دوباره فریبا در کنارم متجلی شد، یکهو گفتم:

- فریبا بدو، داره بارون میاد خیس میشی

همزادم گفت:

- خل شدی کدوم بارون، رفتی تو دنیای هپروت،  حتما موادی که زدی ناخالصی داشته، ساقی ات کیه، رفیق


ناگهان با صدای جیغی از یکی از سلولهای اطراف از جا می پرم  و در خلوت تنهایی ام کز می کنم. این حرکات و سکنات این فکر و خیالها از طبیعت سلولهای انفرادی و اتفاقات وحشتناک در آن ریشه میگیرد. نه نباید تسلیم تیرگی ها شوم. نه نباید در باتلاق عمیق یاس و دو دلی ها پا بگذارم. باید هر طور شده روحم را از گرد و غبار ناامیدی بتکانم. میخواهم به آینده ام بیندیشم، به روزهای روشنی که در راهند. به سپیده دم آزادی، به فردایی که که دوباره بر چهره های مردم خنده و شادی خواهد درخشید و در کوچه و خیابانها به جای آه و ناله و چسناله های ملاها نوای دلنواز موسیقی به گوش میرسد. روزی که درهای میخانه ها باز خواهند شد و شراب های شیراز از پستوی خانه ها و انبارهای مخفی به کوچه و خیابانها راه باز می کنند. من آن روزهای رنگین را نفس میکشم و با پلکهای بسته و خسته ام می بینم و در فراخنای سبزش زندگی می کنم. آینده هم اکنون است. پتوی سیاه را از روی سرم کنار می زنم و از پیچ و خم معابر کابوس خودم را بیرون می کشم. با خودم میگویم حتما دعای کمیل شروع شده است و زندانبانان و بازجوها و توابها مشغول سر و سینه زدن. باید از فرصت استفاده کنم. دود سیگاری به مشامم میخورد. با خودم میگویم حتما زندانبان است اما زندانبانان که در راهرو سیگار نمی کشند شاید هم زندانبان زاپاس یا تازه وارد است. حتما میشود سرش را شیره مالید. آهسته مشتم را می کوبم به در. منتظر میشوم. کسی جوابم را نمی دهد. دوباره میکوبم. صدای پایی بگوشم میخورد. دو قدم میروم عقب. دریچه آهسته باز میشود و زندانبانی که تا بحال شکل و شمایلش را ندیده بودم نگاهم میکند. دستی به صورت پر کک و مکش میکشد میخواهد سوال کند که من پیشدستی میکنم و می گویم،:

- احتیاج به دستشویی دارم

- وقتش گذشته، صدات زدم اما خوابیده بودی

- حالم خوب نبود خوابم برد

- تو ازونایی که دعای کمیل نمیره نه

- من حالم خوب نیس

- جوابمو بده، چرا خودتو میزنی به کوچه علی چپ

- بیرونم که بودم اهل این چیزا نبودم

با بیرحمی نگاهم می کند مثل گرگی که به شکار چاق و چله اش چشم می دوزد. تفی می اندازد روی زمین. و با پوتین نوک آهنی اش پخش و پلایش می کند: 

- پس جد اندر جد ملحدین

- اینطورهام نیس

- من حال و حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم، وقت دستشویت گذشته

- من اما شدیدا احتیاج دارم

نگاهم کرد و قد و قامتم را برانداز. از نگاهش فهمیدم که از خر شیطان آمده است پایین. با اما و اگر اجازه داد حرکت کنم. انگار نمی دانست که باید به من چشمبند بزند. منم که میدانستم قضیه از چه قرار است بی آنکه به رویم بیاورم افتادم جلو. در هر قدم چپ و راست در و دیوارها و سوراخ و سنبه ها را در ذهنم فیلمبرداری میکردم تا در روز مبادا استفاده کنم. وقتی به دستشویی رسیدم. زندانبان دوباره سیگاری آتش زد. اطراف و اکناف سوت و کور بود و افسرده. هیچ سر و صدایی بگوش نمی رسید. به توالت که رسیدم در را در پس و پشتم بستم و همانجا گوش خواباندم. جاسازی در دستشویی سومی بود. هول و ولا در دلم راه باز میکرد و رنگی کبود و  پژمرده می ریخت به سر و صورتم. سعی کردم دستپاچه نشوم و حرفه ای عمل کنم اما دست خودم نبود ریسک اینکار زیاد بود. قلبم تاپ تاپ میزد و هراسی گنگ از اعماق دلم لپر می زد به چهره ام. اگر یکی را داشتم که کشیک میداد و اطراف را دزدکی می پایید کارها بهتر پیش میرفت و اینهمه دستپاچه نمیشدم. از لای در نیم نگاهی انداختم به بیرون. کسی در دور و بر پر نمی زد. باورم نمی شد که اطراف و اکناف اینقدر ساکت باشد. نه صدای تلویزیون اتاق نگهبانها نه صدای قرآنی نه پوتین زندانبانان. با خودم گفتم پس آنها در کدام گوری پنهان شده اند. یکهو یادم آمد رفته اند دعای کمیل. دوباره نگاهی انداختم به حول و حوش. وقتم تنگ بود و نباید این پا و آن پا میکردم با خودم گفتم بادا باد در را بستم و در حالی که ششدانگ حواسم به بیرون بود یکی از کاشی ها را که در پس و پشتش ملات می گذاشتیم و اطلاعات را رد و بدل در آوردم. چشمم خورد به به نانی خشک و سیاه شده  که معلوم بود کاغذ را در توی آن جاسازی کرده اند. نان خشک را که اندازه یک بند انگشت بود در زیر یقه ام جا دادم . و کاغذ سیگاری را که لوله کرده بودم در جاسازی. کاشی را با احتیاط  چسباندم سر جایش . کارم که تمام شد از پشت در چشم دوختم به راهرو. باز هم خبری نبود انگار زندانبان زاپاس فراموشم کرده بود. 

 کمی مشکوک میزد و خل وضع. پی در پی سیگار دود میکرد و مثل ادمهای جن زده سرش را پشت سر هم به اطراف و اکناف کج. .


 به ذهنم زد ملاتی را که در یقه ام مخفی کرده ام در بیاورم و همانجا بخوانم و سپس پاره پاره اش کنم و بندازمش داخل دستشویی و سیفون را بکشم. دکمه زیر یقه ام را باز کردم و ملات را در آورم و خواندم. پیام بسیار مهم بود. نفسی عمیق کشیدم و کاغذ را پاره پاره کردم و همین که خواستم در کاسه توالت بریزم در از پشت سرم باز شد و من سراسیمه. همان زندانبان تازه وارد بود فرصت ریختن کاغذ پاره ها را نداشتم. اگر کوچکترین بویی میبرد راپرت میداد و پوست از تتنم می کندند. بی آنکه رویم را بر گردانم دو دستم را گذاشتم روی آلت تناسلی و در حالی که ملات را در یک دست مشت کرده بودم با لبخند بسویش نگاه کردم او هم بلادرنگ با چهره ای عبوس گفت:

- سگ پدر داری جلق میزنی. من فقط چن دیقه دیر اومدم

دیدم کلکم گرفته است. دوباره لبخند و در واقع نیشخندی زدم. اصلا خوشش نیامد. مثل گرگی گرسنه آمد جلو و با تمام قدرت لگدی زد به باسنم و پرتابم کرد به گوشه توالت:

- منو بگو که کتاب  شهید دستغیبو برات گذاشتم گوشه سلول تا شاید آدم شی. یالا گورتو گم کن.

من در حالی که هنوز ملاتها در مشتم بود و در کنج توالت افتاده بودم سرم را بسویش بر گرداندم و گفتم:

- از بابت کتاب ممنونم

- کس کش دستتو میمالی رو کیرتو اونوقت میخوای به اون کتاب که آیات خدا توشه دس بزنی

- میرم حموم غسل میکنم

نگاهی برزخی انداخت بمن و گفت:

- پنج دیقه وقت داری

- میشه حولمو ور دارم

- بدو فقط به اون کتاب تا غسل نکردی دست نزن

همین که خواستم راه بیفتم، چشمش افتاد به مشتم و مشکوک شد. دلم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. اگر ملات به دستش می افتاد کارم زار بود و نه تنها تتمه اعتمادهایشان نسبت به من از بین میرفت بلکه با وحشیانه ترین نوع شکنجه ها سعی میکردند تا از ته و توی قضیه سر در بیاورند. در حالی که تمام سعی و تلاشم را میکردم تا خودم را کنترل کنم و ترسم را پنهان سرم را انداختم پایین. دو قدم آمد جلو:

- چرا لالمونی گرفتی، ازت سوال کردم تو مشتت چیه

- شرمنده

- وازش کن

- آخه کثیفه، آ ... آ ... آ... آ... آب کمرمه

تا این کلمه را شنید چهره اش از خشم آتش گرفت و داد زد:

- بدو اول دستتو بشور، به اون کتابم دست نزن، خودم میام ورش دارم

بی آنکه منتظر ادامه حرفهایش شوم رفتم دستشویی و ادای دست شستن را در آوردم. از لنگه های نیمه باز در زیر سبیلی نگاهی انداختم به سمتش. وقتی دیدم رویش را بر گردانده است  ملات را انداختم در دهان و با کمی آب قورت. نفس راحتی کشیدم. حوله ام را دوان دوان از کف سلول بر داشتم و بعد از حمام دوباره بر گشتم به هلفدونی. در آهنی با صدایی که انگار سوهان به پوست و گوشتم میکشیدند بسته شد. زندانبان فراموشش شد که کتاب را بر دارد. خم شدم از کف سلول کتاب را بر داشتم . روی جلدش نوشته بود:

معاد نوشته آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب. کمی ورق زدم و بی آنکه نگاهی به متنش بیندازم گذاشتمش روی زمین. هنوز استرس داشتم. با خودم گفتم که قسر در رفتم اگر زندانبان کمی عقل نداشته اش را بکار می انداخت و به کف دستم نگاه میکرد تیکه بزرگم گوشم بود. از رودستی که بهش زدم خوشم آمد. نم نمک شروع کردم به خواندن یکی از ترانه های محلی:

بَیه شُو وِنه بورِم بَزِنم پا صحرا رِ (شب شد و باید تمام صحرا را گشت بزنم)

هاکانم داد َّبزِنم وَنگ بِرامِنم خی ها رِ (داد و فریاد (سرو صدا) کنم تا خوکها را رم (= فراری) بدهم)

بی چراغِ سو درازِ گِرمه دوش (بدون روشنایی چراغ داس را بر دوش می گیرم)

کمی که حال و احوالم جا آمد دوباره کتاب معاد را در دستم گرفتم و بنا بر عادت قدیمی ابتدا ورق ورق زدم. در یکی از صفحات چشمم افتاد به یک حدیث. بلند بلند شروع کردم به خواندن:

هر مؤمن که شهيد مي شود در بهشت قصري انتظارش را مي کشد که در آن قصر70حجره است و هر حجره داراي 70 تخت است و بر هر تختي 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشي 70 حوري نشسته و انتظار آن شهيد کشته شده در راه اسلام را مي کشد .

قاه قاه زدم زیر خنده. خیلی وقت بود که آنطور بلند بلند نخندیده بودم. به خواندن ادامه دادم باز هم زدم زیر خنده. نگو که از ما بهتران در پشت در سلول گوش خوابانده بودند. یکهو دریچه باز شد و بازجویی که تا بحال ندیده بودمش نگاه زهرآلودش را انداخت بمن: 

- دیوث داری شهید دستغیبو مسخره می کنی من چوب تو کونت می کنم

چرتم پرید. 

نعره زد:

- دک و پوزتو خرد میکنم. آهای ابوالفضل کجایی بیا در این خراب شده رو واز کن، این زن جنده داره به علمای اعلام توهین میکنه.

بعد در راهرو شروع کرد با خشم و نفرت قدم زدن و دندان بهم فشردن. سکوت لجوجانه ای چنبر زده بود در سلول. میدانستم که این سکوت سیاه زیاد طول نمی کشد و این گرگ های درنده خواهند افتاد به جانم. باید محملی میتراشیدم تا آنها را از خر شیطان بیاورم پایین. اما چه محملی فرصت کم بود و فکرم را در آن شرایط طوفانی نمی توانستم متمرکز کنم. کلید در قفل به صدا در آمد و در روی پاشنه اش چرخید. از ترس رنگم پریده بود با اینچنین یک دستم را مشت کردم و به خود نهیب تا روحیه ام را نبازم. بازجو که از خشم و غضب با ناخن ریش هایش را میخراشید تفی پرتاب کرد به صورتم. در مقابلم مثل مجسمه ابولهول ایستاد و چون پتیاره ای به چشمهایم نگاه. تا رفتم حرفی بزنم. لگدی از پهلو خورد به باسنم و بدنبالش چند سیلی آبدار به سر و صورتم. رو کرد به زندانبان:

- شلاقت چی شد

- الساعه میرم میارم

- فقط بجنب من با این نسناس کار دارم، باتونم یادت نره

همین که زندانبان  پی شلاق دوید دستهای زمختش را مشت کرد و نگاهی انداخت بمن. بی اختیار سرم را بر گرداندم به سمت چاقویی که در گوشه سلول استتار کرده بودم. او هم نگاهم را تعقیب و با آنکه از داستان خبر نداشت بطور غریزی احساس تهدید کرد. دو قدم رفت به عقب. من هم با نیشخند زل زدم به چشمهایش. ترس را در چهره اش خواندم. رفت عقب تر و در سلول را از پشت بست. زندانبان که دوان دوان سر رسید شلاق را از کف دستش گرفت و افسار گسیخته برد در هوا و فرود آورد فرق سرم. دو دستم را گرفتم روی صورتم:

- دستتو از رو صورتت وردار مادر قحبه وگرنه باتون تو کونت فرو میکنم

- برا چی میزنی

- میخوای بگی به مقدسات توهین نکردی

- ابدا من اینکارو نکردم

- پس برا چی قاه قاه میخندیدی

- بخاطر حوریای بهشتی

- بازم داری مسخره میکنی 

- نه بخدا، خودت بیا بخونش

- این کجاش خنده داره

- برا شما شاید، اما برا من که سواد مذهبی ام کمه چرا.

مردمک چشمانش در کاسه چشمش چرخید و یک آن رفت در فکر. سپس گردنش را کج کرد به سمت زندانبان:

- این کتابو خوندی

- من فرصت سر خاروندن ندارم چه برسه کتابم بخوونم

من با سرانگشتانم سرم را خاراندم و آب دهانم را قورت. با اما و اگر گفتم:

- خودتون بخوونید صفحه 112 کتاب.

- نه احتیاجی نیس

- میخوای من براتون بخوونم.

- گفتم فضولی موقوف.

- آخه اگه آدم تو سلول انفرادی باشه و این چیزارو بخوونه ...

- گفتم خفه خون بگیر.


شلاق را انداخت به سمت زندانبان. خم شد و کتاب را از کف سلول بر داشت. صفحه 112 را باز کرد و در حالی که سرش را تکان و تکان میداد شروع کرد به خواندن. لحن صدایش کمی بلند بود و ما هر دو میتوانستیم بشنویم:

هر مؤمن که شهيد مي شود در بهشت قصري انتظارش را مي کشد که در آن قصر70حجره است و هر حجره داراي 70 تخت است و بر هر تختي 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشي 70 حوري نشسته و انتظار آن شهيد کشته شده در راه اسلام را مي کشد.

کتاب را بست و گفت:

- پس حسرت حوریای بهشتی رو خوردی

- نه اما با یه حساب سرانگشتی و ضرب ساده ریاضی یعنی 70 به توان 4 رقمي معادل 24,010,000(حدود 24 ميليون ) حوري بهشتی انتظار هر شهیدو میکشه.

- پس ریاضیتم خوبه

- بدک نیس

- اما مطمئن باش تا توبه نکنی و به دامن مقدس نظام جمهوری اسلامی در نیای، جز آتش جهنم نصیبت نمیشه.

میخواستم پاسخش را بدهم اما دندان بهم فشردم و کمی من من کردم و جویده و تو دماغی گفتم:

- عیسی به دین خودش موسی به دین خودش

- زنقحبه حالا داری بما اصول دین بهم یاد میدی

- من که چیزی نگفتم

آمد جلو و با سرانگشتانش دو گوشم را محکم پیچاند و طوری کشید که انگار میخواست از جا بکند بعد یکهو ول کرد و گفت:

- اینجا عیسی به دین خود و موسی به دین خود نداریم، تو اصلا مغزتو شستن، البته اگه مغزی داشته باشی

احساس سرما میکردم. نمی دانم چرا. چهره ام کبود میزد و دندانهایم شروع کردن بهم خوردن. بازجو تا وضعیتم را دید نیشخندی زد و گفت:

- چته پسر شلوارتو داری خیس میکنی

- من حالم خوب نیس

- اینو که میدونیم مریضی

- جدی میگم

- پس جدی میگی

اشاره کرد به زندانبان و گفت:

- برادر لطفا اون لیوان پلاستیکی رو پر آبش کن میخوام بدم بخوره تا حالش جا بیاد، مگه نه آق سهراب

- همینطوره

زندانبان لیوان پلاستیکی را پر از آب کرد و همین که خواست به دستم بدهد  ازش گرفت و پوزخندی زد و بعد از نگاهی تند به زندانبان رویش را برگرداند بمن. فهمیدم که افکاری موذی در سرش میچرخد:

- بیا این لیوان آبو بخور تا حالت بهتر شه

تا رفتم لیوان را از دستش بر دارم پس کشید و گفت:

- یه خورده صب کن

اخ تفی کرد و خلط سینه اش را ریخت داخل آب. بعد دستش را دراز کرد:

- بگیر بخور تا شفا بگیری آخه ناسلامتی یه سیدم

حالت مشمئز کننده ای بود با اینچنین لیوان را از دستش گرفتم اما از خوردن سر باز زدم. به چشمهایم دقیق شد.  با حالت بغ کرده نگاهی انداخت بمن. نگاهی عبوس و مرموز که روحم را میتراشید:

- چرا وایسادی منو نیگا میکنی

- بعدا میخورم

- نه نشد، من میخوام همین حالا پیش چشامون بخوری تا باورت شه

دنبال بهانه می گشت تا دوباره حالم را جا بیاورد. لحظاتی سکوتی غلیظ چنبر زد بر سقف کوتاه و خفقان آور سلول. چهره درهم کشید و ترشرو نگاهم کرد. وقتی دید لام تا کام حرفی نمیزنم و لب به آب. شلاق را لجام گسیخته بالای سرش مانند ماری زهرآگین به چرخش در آورد و کوبید به صورتم. افتادم روی زمین. پایش را گذاشت روی گلویم و فشار داد. نفسم بند آمد و چشمهایم داشت از حدقه میزد بیرون دو دستم را در حالت احتضار تکان دادم تا ولم کند. او هم یک لحظه پایش را از گلویم رها کرد و نعره کشید:

- زنقحبه بهت گفتم بخور

- نمیخورم

کفری تر شد. شلاق را در حالی که الله و اکبر سر میداد چند بار دیوانه وار و عاصی کوبید به دیوار. رفت چوبدستی را که شکل باتون ماموران را داشت از دست زندانبان قاپید و گرفت مقابل چشمانم و گفت:

- اینو می بینی

نگاهش کردم و سکوت. یقه ام را گرفت و از جایم بلند. چوبدست را گرفت جلوی چشمم و ادامه داد:

- اینو میبینی

- می بینم

- قربون آدم چیز فهم

- من با این باتون خیلی ها رو آدم کردم. کمونیستو مسلمون دو آتشه، منافقو تواب حلقه بگوش، دخترای باکره رو صیغه. خوب نیگاش کن. اگه این باتونو چهار انگشت تو کونت فرو کنم فقط آه و ناله ات بلند میشه، شیر فهم شد.

سکوت کردم. باتون را کوبید پس گردنم و دوباره گرفت مقابل چشمهایم:

- اگر هشت انگشت فرو کنم یعنی تقریبا پانزده سانت؛ میدونی چی میشه، نه نمی دونی اما من بهت میگم به مقر میای و همه چیزو اعتراف. میدونی چرا. البته نمی دونی، من اما بهت میگم چون اگه نگی کونت پاره میشه. اونوقت می افتی دست و پام. اما میدونی بهت چی میگم، اون مه مه رو لولو برد. بعدشم همونطوری آویزنت میکنیم رو سقف. تا تسلیم نشی، باتونو در نمیاریم، فهمیدی چی گفتم، د بگو نسناس


انگار خسته شده بود و کلافه. کت و شلوارش را کمی با دستهایش غبارروبی کرد و وق زده نگاهی انداخت به در و دیوار سلول. سکوت و سایه ای مرموز افتاده بود روی  دیوار. با آستین کت اش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و بعد بی آنکه نیم نگاهی بمن بیندازد خم شد از زمین کتاب را بر داشت و بوسه ای زد به جلدش. با باتون اشاره ای کرد به زندانبان. سپس از سلول زدند بیرون.

این داستان ادامه دارد