وسطای درس بود که ناگاه سرانگشتی نرم و آرام کوبیده شد به در. خانم معلم تا رفت به سمت در. مدیر مدرسه که یک بسیجی و مسلمان دو آتشه بود در را باز کرد و آمد داخل. دو مامور هم دم در ایستاده بودند. دانش آموزان در سکوت سنگینی که یک آن چتر سیاهش را بر کلاس گسترده بود هاج و اج چشم دوختند به آنها. مدیر مدرسه بعد از پچ پچ کوتاهی با خانم معلم آب دهانش را قورت داد و نگاهی به دانش آموزان. از چشمهایش که خشمی پنهانی در آن شراره میکشید معلوم بود که اتفاقی افتاده است:
- بچه ها یه موضوعی پیش اومده که لازم شد برا چن لحظه درستونو متوقف کنم البته با اجازه خانم معلم. اون دو مامور محترم هم برا همین اومدن اینجا.
- ساکت ساکت، شما دو نفر اون ته کلاس دارین چی وراجی میکنین فکر می کنین وسط درس اومدم نقل و نبات براتون پخش کنم
دانش آموزان سرهایشان بر گردانند به انتهای کلاس و با لبخند نگاهی انداختند به آن دو نفر. مدیر مدرسه رفت پای تخته و با لحنی آکنده از خشم پرسید:
- اون شعارو چه کسی روی دیوار مدرسه نوشته.
خانم معلم با تعجب نگاهش کرد و خواست سوال کند که مدیر با اشاره ازش خواست تا سر جایش بماند و سکوت پیشه کند.
در پشت پنجره دو کبوتر سفید در آبی های بی پایان در پرواز بودند و آفتاب صبحگاهی بر پرهایشان بوسه میزد.
مدیر مدرسه با انگشتانش سرش را خاراند بعد از کمی مکث ادامه داد:
- از قرار معلوم یه عده تو این مدرسه سرشون بوی قورمه سبزی میده. اینا هنوز یاد نگرفتن که محیط مدرسه جای این الواطی ها نیس، دوباره ازتون میپرسم کدومتون اون شعارو نوشته ازش میخوام مث یه آدم با شهامت پاشو بذاره جلو و خودشو معرفی کنه.
یکی از دانش آموزان پرسید:
- کدوم شعارو آقا مدیر
- اون اغتشاشگری که نوشته با زبون خودش میگه.
وقتی دید کسی پاسخ نمی دهد با حالتی عصبانی شروع کرد به قدم زدن و دور خود چرخیدن. در حالی که بی اختیار با سرانگشتانش ریشش را میکشید سرش را خم کرد و از پشت شیشه چشم انداخت به حیاط مدرسه.
کلاغ پیری روی چنار پیر پشت حیاط مدرسه نشسته بود گنگ و خاموش. دوباره نگاهش کرد کلاغ بال و پر زد و قارقارکنان دور شد.
مدیر بعد از مکثی کوتاه سری تکان داد و برگشت به همان نقطه و با صدای بلند و تهدیدآمیز گفت:
- ازتون پرسیدم چه کسی رو دیوار مدرسه نوشته مرگ بر دیکتاتور
وقتی با سکوت رازآلود دانش آموزان مواجه شد چند قدم رفت جلو. نگاهی انداخت به روی جلد کتاب یکی از دانش آموزان که با خطی درشت نوشته بود:
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد.
وقتی از پنجره میبینم حوری. -
دختر بالغ همسایه
-. پای کمیابترین نارون روی زمین. فقه میخواند
با دیدن این شعر سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- شاعر ملحد، هیچ میدونی سهراب سپهری خدارو قبول نداشت.
دانش آموز با تعجب نگاهش را دواند به سمتش و خواست سوال کند که او حرفش را برید و ادامه داد:
- اون نسناس گفته مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم.
بعد کتابش را از روی میزش بر داشت و جلدش را در مقابل چشمانش پاره پاره کرد و گفت:
- اینجا مملکت امام زمانه نه کافرستان غرب.
سپس با حالت تمسخرآمیز توام با خشم و غضب پرسید:
- خانم معلم میتونین بگین اینجا چه خبره
معلم یکه ای خورد و زل زد به چشمانش:
- شما مطمئنین که بچه های این کلاس اون شعارو نوشتن.
- البته که مطمئنم، شما بهم بگین وسط درس چه کسی ازتون اجازه گرفت بره دستشویی. آخه اون شعار تازه نوشته شده.
معلم افتاد به تته پته
آقای مدیر باز پرسید:
- سوال سختی که نکردم، پرسیدم چه کسی وسط درس ازتون اجازه گرفت که بره...
معلم که میدانست، نیکا اجازه گرفته است و بر خلاف معمول با چادر از کلاس درس زده است بیرون. با اما و اگر گفت:
- هیچ کس، کسی دستشویی نرفته
- که اینطور، حتما میدونین که اگه دروغ بگین اقدام علیه امنیت مملکت محسوب میشه و از کارتون اخراج.
همین که نیکا خواست پا شود و حرفی بزند خانم معلم سرفه ای سر داد و روسری اش را کمی آورد جلو و گفت:
- دانش آموزا نرفتن دستشویی خودم احتیاج داشتم
- که اینطور
- پس اون شعارو هم شما نوشتین
معلم سکوت کرد . مدیر مدرسه که سیدحسن صدایش میزدند خط کش را از روی میز بر داشت و اشاره کرد به ماموران:
- چرا منتظرین هدایتش کنین. خودم امروز این کلاسو میچرخونم
خانم معلم رو به دانش آموزان لبخند غم آلودی زد و افتاد به راه. نیکا که از فداکاری معلمش اشک در دور چشمانش حلقه زده بود بی اختیار دوید به سمتش و دستش را گرفت:
- خانم معلم خانم معلم
خانم معلم گفت:
- نیکا برو سر کلاس، درس و مشقت خیلی مهمه
- نه شما مهمترین
ماموران با توپ و تشر هل اش دادند و افتاد بر زمین. یکی از همکلاسی ها بالش را گرفت و بلندش کرد و آرام آرام برد سر کلاس. نیکا با گریه گفت:
- اون شعارو من نوشتم من نه خانم معلم
یکی از دانش آموزان که اسمش رویا بود. نگاهی از پشت پنجره انداخت به بیرون. وقتی دید سوت و کور است میز خانم معلم را بلند کرد و گذاشت وسط تخته سیاه. رفت بالای میز. قاب عکس دو ملای شپشو را که روی دیوار نصب شده بود پشت رو کرد و نوشت:
- زن زندگی آزادی
بچه ها همه از دم کف زدند و روسری ها را از سر در آوردند و چرخاندند. سپس پاشند و بغلش کردند.
بچه گربه ای سیاه و سفید روی دیوار مدرسه به دو کبوتر سفیدی که اوج گرفته بودند نگاه میکرد و دم می جنباند و حسرت میخورد.
در هیاهوی بچه ها ناگهان آقای مدیر سر رسید. ایستاد پای تخته. سعی میکرد چهره عبوسش را با لبخندی مصنوعی بپوشاند و بدجنسی اش را پنهان. در حیاط مدرسه دو مامور دستبند به خانم معلم زده بودند و او را کشان کشان با خود به سمت و سوی بازداشتگاه میبردند. یکی از ماموران هم با رنگ شعاری که روی دیوار نوشته شده بود را پاک میکرد. مدیر مدرسه تا رفت حرف بزند یکی از بجه ها هق هق زد زیر گریه. با آنکه متوجه اش شده بود به روی خود نیاورد. روی تخته با خط درشت نوشت سلام فرمانده:
- بچه ها کی این سرودو میتونه بخوونه
رویا که دل پری ازش داشت دستش را بلند کرد:
- شما اسمتون
- رویا
- میتوانی بخوونیش
- آقای مدیر مگه صدای زن حروم نیس، خدای نکرده باعث تحریکتون میشه.
کل کلاس زدند زیر خنده. مدیر مدرسه احساس کرد که تحقیر و سکه یک پولش کردند با اینچنین بعد از چند ثانیه ای سکوت بر خود مسلط شد و ادامه داد:
- از نظر شرعی حرفتون درسته اما خنده هاتون برا چیه
اشاره کرد به یکی از دانش آموزان:
- دلیل خنده هات برا چیه
- هیچی آقای مدیر، همینطوری
- آخرین بارتون باشه که بی احترامی میکنین بهتره درباره یه موضوع دیگه ای صحبت کنیم سیاست. چه کسی معنی سیاستو میدونه، تو بگو فرشته:
- سیاست یعنی زیرکی، یعنی مملکت داری بدون استفاده از زور و سرنیره ،
- مث مملکت خودمون درست میگم،
فرشته پاسخش را نداد و سرش را انداخت پایین. مدیر با دست اشاره کرد به یکی دیگر از دانش آموزان:
- شادی تو بگو سیاست یعنی چیه
- آقا مدیر پدرم میگه، سیاست پدر و مادر نداره بهتره واردش نشم
- اونطوری هم که میگی نیس، سیاست هم پدر داره و هم مادر
- پدر و مادرش کیه
آقای مدیر یا همان سیدحسن خواست جوابش را بدهد که گچ از دستش افتاد روی زمین. خم شد از زمین آن را بر داشت و همین که سرش را بلند کرد با ناباوری چشمش افتاد به قاب عکس بالای تخته سیاه که رویش نوشته شده بود:
- زن زندگی آزادی
در جا از کوره در رفت و با خشم رویش را بر گرداند به طرف بچه ها اما دندان بر جگر گذاشت و حرفی نزد. کتش را در آورد و گذاشت روی میز. در حالی که بچه ها مات و متحیر نگاهش میکردند صندلی اش را بلند کرد و گذاشت پای تخته. بسختی رفت بالا. شعار را با ماژیک خط زد و قاب عکس را بر گرداند همین که عکس دو مار روی شانه های رهبر انقلاب دید. کفری شد و خونش آمد به جوش. نعره زد:
- هر کی این کارو کرده خودم با دستای خودم خفه اش میکنم
از دورهای دور در پس و پشت کوههای تاریک گرگی روبروی بچه آهویی به دام افتاده زوزه میکشید.
*****
یک هفته از بازداشت خانم معلم که اسمش شهین بود گذشت. هیچ رد و نشانه ای ازش پیدا نبود کسی هم جرئتش را نداشت تا از ناظم یا مدیر مدرسه در این باره بپرسد. به جای او طلبه ای را که بشدت به حرکات و سکنات و بخصوص لباس پوشیدن دانش آموزان حساسیت نشان میداد آوردند. در کلاس دانش آموز تازه واردی بنام رقیه هم به چشم میخورد که بچه ها نسبت به او بسیار مشکوک بودند. تا که بعد از دو هفته در روزنامه ها خبری منتشر شد مبنی بر اینکه خانم معلم با خوردن قرص های کشنده و پرتاب از ارتفاع دست به خودکشی زده است. در خبر آمده بود که این معلم یعنی شهین دچار اختلالات روانی و اختلافات خانوادگی بوده است. در خبر اصلا ذکر نشده بود که او توسط ماموران بازداشت و سپس زندانی شده بود. همه چیز حکایت از قتل در شکنجه گاه های مخوف نظام میداد قتلی هولناک و تکاندهنده. دانش آموزان و بخصوص نیکا با شنیدن این خبر دچار شوک و ضربه روحی سهمگینی شدند. ترس و وحشت توام با حس کینه ای عمیق نسبت به مدیر مدرسه کم کم راه خود را در اعماق روح و روان دانش آموزان باز میکرد و هر دم و هر لحظه شعله ورتر. نیکا دیگر خواب به چشمهایش نمی آمد شب و روز چهره مهربان خانم معلم مقابل چشمانش ظاهر میشد که بهش لبخند میزد و بسویش دست تکان میداد. در خلوت رازناکش اشک میریخت باهاش نجوا میکرد و چنگ میکشید به موهایش.
در زنگ تفریح که نیکا با رویا در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن بود و گپ و گفتگو. یکهو فرشته دوست صمیمی اش از پشت زد به شانه اش:
- بچه ها شنیدین
- چی رو
- رقیه رو تو ماشین آقا مدیر دیدن
نیکا و رویا با تعجب بهش خیره شدند:
- از کی شنیدی
- اونش مهم نیس مهم اینه که خبر موثقه
- نکنه صیغه اش کرده از این آقا مدیر هر چی بگی بر میاد
- اوناش به من مربوبط نیس، اما بنظر میرسه تو کلاس چغلی مارو میکنه
رویا سرش را بر گرداند به اطراف و یک لحظه در فکر فرو رفت:
- باید حسابشو بذاریم کف دستش.
فرشته روسری اش را از سرش در آورد و تا کرد و گذاشت روی زانویش. تکیه داد به دیوار و مثل آدمهایی متفکر و مبارز گفت:
- نه نباید بی گدار به آب بزنیم، دیدین که چه بلایی سر خانم معلم آوردن، مث آب خوردن سرمونو میکنن تو گونی و اونوقت تو رسانه ها مینویسن که به علت افسردگی و بیماری های روانی خودکشی کردیم ازین بیشرفا هر چی بگی بر میاد.
نیکا مات و مبهوت بهش خیره شد و با لبخند گفت:
- اینطور که معلومه تو بین ما آی کیوت خیلی بیشتره
فرشته تبسمی بر گونه اش نقش بست و ادامه داد:
- چطوره ما سه نفره با هم کار کنیم، یه تیم سه نفره. نباید بذاریم خون معلممون پامال بشه، باید تقاصشو پس بدن. بخصوص مدیر الدنگمون
- میگی چی کار کنیم
- نمی دونم باید سه نفری فکرامونو بذاریم رو هم و طرح و نقشه ای بکشیم
رویا گفت:
- چه طرح و نقشه ای
فرشته گفت:
- نقشه ترور آقا مدیر، اون یه قاتل بالفطره و کثیفه
چشمهای نیکا و رویا از تعجب گشاد شد و دهانهایشان باز. او اما ادامه داد:
- چتونه چرا اینجوری نیگام میکنین، مگه تو تاریخمون زنای از جان گذشته و جسور کم داریم.
رویا گفت:
- نقشه انتقام اونم ترور میدونی داری چی میگی، اگه حتی بو ببرن که ما تو مغزمون این فکرا میگذره، یه بلایی سرمون می آرن که اون سرش ناپیدا
- حالا آیه یاس نخوون، من که نگفتم همین حالا یه اسلحه تو دستمون بگیریم و تق تق تق یه خشاب خالی کنیم تو مغزش، فقط ازتون میپرسم میخواین تقاص خون معلمونو بگیرین یا نه. اون برا ما پاشو جلو گذاشت و همه چیزو به جون خرید.
آن دو سکوت کردند و لحظه ای در خود فرو رفتند. فرشته گفت:
- سکوت علامت رضایته
رویا گفت:
- من با ترور مخالفم اما میتونیم یه درسی بهش بدیم که تا آخر عمر نتونه سرشو بلند کنه ، یه چیزی صدبار بدتر از مرگ
فرشته و نیکا سری تکان دادند و دست هم را گرفتند و در حالی که به سمت و سوی کلاس میرفتند در اولین قدم تصمیم گرفتند که به شناسایی و تعقیب رقیه بپردازند و ته و توی رابطه اش را با مدیر مدرسه در بیاورند. سپس گامهای بعدی را پیاده کنند.
چند روز بعد نیکا و فرشته بر طبق نقشه ای که ریخته بودند یک ساعت زودتر رسیدند به مدرسه. خوشبختانه در ورودی کمی باز بود. دزدانه نگاهی انداختند به داخل. سرایدار مدرسه با زمزمه مشغول رفت و روب حیاط بود. کمی گوش خواباندند برای فرصت مناسب. این اولین گامشان بود برای همین دلهره در چهره هایشان موج میزد و ترسی پنهان در ژرفایشان. فرشته چشمش به داخل مدرسه بود و نیکا ششدانگ حواسش به خیابان. باد ملایمی میوزید و آسمان صبحگاهی زلال. از دورپیرمردی لنگ لنگان با چند قرص نان بربری بسویشان در حرکت بود و گهگاه خودرویی از کنارشان بسرعت عبور. انتظارشان زیاد طول نکشید همین که سرایدار رفت به سمت وسوی دستشویی فرصت را مناسب دیدند و وارد حیاط شدند. نیکا در بزرگ و آهنی را در پس و پشتش بست تا کسی موی دماغشان نشود. با هم دویدند به طرف اتاق مدیر مدرسه. کمی سراسیمه بودند اما وقتی به هم نگاه که میکردند لبخند میزدند و انگار به خود می بالیدند که پا در این راه پر فراز و نشیب گذاشته اند. یک دم در پای پله ها خودشان را استتار کردند. نیکا در این فرصت کوله پشتی اش را که به کمرش بسته بود باز کرد و قوطی رنگ قرمز را بیرون آورد. کمی که نفس تازه کردند نگاهی به هم انداختتد و سپس از پله ها کشیدند بالا. پاورچین پاورچین از سالن بالنسبه بزرگ خودشان را رساندند به دفتر مدیر. در حالی که فرشته اطراف را می پایید. نیکا با خط درشت روی در دفتر مدرسه نوشت: مدیر قاتل.
سپس قوطی کوچک رنگ قرمز را که به رنگ خون بود هنرمندانه ریخت پای در. هنوز یک ساعتی وقت داشتند. بهتر دیدند که از مدرسه بزنند بیرون. همین که به پای پله ها رسیدند چشمشان افتاد به سرایدار مدرسه. که دم در بزرگ آهنی با خودش کلنجار میرفت و میگفت:
- من که این درو واز گذاشته بودم. عجیبه.
دوباره لنگه های در بزرگ آهنی را نیمه باز گذاشت و رفت تا برای خود چایی بریزد و کمی استراحت کند. نیکا و فرشته از این فرجه استفاده کردند و زدند از در بیرون. کمی آنسوتر از شادی یکدیگر را در آغوش گرفتند.
در مدرسه غوغایی بر پا شده بود. دانش آموزان در پشت در دفتر مدرسه هاج و واج ایستاده بودند و با هم پچ پچ. ناظم مدرسه با توپ و تشر آنها را از محل دور میکرد اما دوباره بر میگشتند و پی در پی عکس میگرفتند. از مدیر مدرسه خبری نبود و ناظم دو دل بود که آیا به نیروهای امنیتی زنگ بزند یا منتظر سیدحسن مدیر مدرسه بماند. نیکا در گوشه حیاط درگوشی به فرشته گفت:
- این تازه اولین قدمه، هنوز ضرب شست مارو نچشیده
******
خبر تجمع که به صورت تلفنی به مدیر مدرسه رسید شوکه شد. در جا با مقامات امنیتی تماس گرفت و از آنجا که موضوع از بر داشتن روسری ها و شعارهای ضد حکومتی بود نیروهای امنیتی بدون فوت وقت با ون و موتور از راه رسیدند. این اعتراض درست در زمانی شروع شد که خبر کشته شدن دانش آموزی در مدرسه دختران شاهد اردبیل مثل بمب سراسر ایران پیچیده بود و مقامات ریز و درشت نظام به تته پته افتاده و با انواع ترفندها سعی در تکذیبش داشتند.
در پشت در ورودی مدرسه رقیه در حالی که ماسک به چهره داشت مشغول رد و بدل کردن اطلاعات با مدیر مدرسه بود. بر اساس همین اطلاعات لیدرهای اعتراضات یعنی فرشته و نیکا بی سر و صدا بازداشت و با دست های بسته پرتاب شدند به داخل ون.
دو هفته ای از این ماجرا گذشت و هیچ رد و اثری از بازداشتی نبود و همه دلواپس.
در زنگ تفریح رویا که از دستگیری فرشته و نیکا مغموم و افسرده بود در گوشه حیاط مدرسه سرانگشتانش را زیر چانه اش گذاشته و در فکر فرو رفته بود. یک آن به آرامی با خودش گفت:
- یه ضرب شصتی بهت نشون بدم که تا ابد تو خاطرت بمونه
یکی از هم کلاسی هایش یعنی عصمت که از بیماری روانی بغرنجی رنج میبرد و ماهها در آسایشگاه روانی بسر برده بود ناگاه از پشت کف دستش را گذاشت بر شانه اش و پرسید:
- داری با خودت چی میگی
رویا یکهو از جا پرید و آشفته گفت:
- هیچی هیچی
- خب این که ترسیدن نداره
- من نترسیدم
- شنیدم که با خودت چی میگفتی
- چی گفتم
- گفتی یه ضرب شصتی بهت نشون بدم
- عصمت داری دستم میندازی
عصمت یک آن از کوره در رفت دستهایش را مشت کرد و با خشم گفت:
- دیگه منو عصمت صدا نزن من از اسمم عقم میگیره
- مگه اسمت عصمت نیس
- نه نیس
- میخوای چی صدات بزنم
- م م م منو فرنگیس صدا بزن
- باشه فرنگیس صدات میزنم
- میگم این اکبیری خیلی بدجنسه
- منظورت چیه
- رقیه رو میگم
- پس تو هم میشناسیش
- خودم با چشای خودم دیدم که بچه ها رو لو داد
- کجا دیدیش
- همون روزی که بچه ها پشت در مدیر مدرسه تجمع کرده بودن، فرشته و نیکا رو لو داد
- با گوشای خودت شنیدی
- یعنی میگی من دروغ میگم
- نگفتم که دروغ میگی
- من دزدکی پشت خودرو مدیر مدرسه شنیدم، اصلا روحشون خبر نداشت که پشت سرشون قایم شدم
- منم همین فکرو میکردم
- حالا ضرب شصتی که میخواسی نشون بدی چیه
- هیچی
- بمن اعتماد نداری، فرشته و نیکا همکلاسی منم بودنا
از پشت پنجره مدیر مدرسه که نسبت به رویا مشکوک بود دزدانه آنها را می پایید و میخواست بداند که بین آن دو نفر چه حرفهایی رد و بدل شده است. برای همین گوش به زنگ ایستاد و در پایان کلاس سر راه عصمت ایستاد و گفت:
- عصمت خانم
عصمت که از اسم خودش نفرت داشت نگاهش را دواند به چهره پر ریش و پشمش. خودش را کنترل کرد و گفت:
- با من بودین آقا مدیر
- بله با شمام، میخواستم موضوعی رو با شما در میون بذارم
- چه موضوعی
- میشه لطفا یه لحظه تشریف بیارین به دفترم
- زیاد طول میکشه
- فقط چن دیقه
وقتی به دفتر مدیر رسید. مدیر اشاره کرد که بنشیند او اما ترجیح داد که همانجا بایستد نگاهی شتابزده به قاب عکس بالای سر مدیر و جمله ای از رهبر خطاب به دانش آموزان انداخت سپس کمی این پا و آن پا کرد و پرسید:
- خوب آقای مدیر چه موضوعی رو با من میخواستین در میون بذارین
سیدحسن دستی به ریش های بلندش کشید و نشست روی صندلی:
- پس ترجیح میدین بایستین، منم میریم یه راست سر اصل مطلب، همونطور که اطلاع دارین ضدانقلاب نقشه های پلیدی تو این مملکت تو سرشه، بخصوص درباره دانش آموزا که ذهن ساده و پاکی دارن. من ازت میخوام که حواستو جمع کنی و کارت به درس و مشق خودت باشه.
- البته
- اگه ازتون یه سوال بکنم رک و راست جوابشو بهم میدین
- اگه جوابشو بدونم بهتون میدم
- صاف و پوست کنده بهم بگین، در گوشه حیاط با رویا درباره چه چیزی داشتین صحبت میکردین
- من و رویا، اون دوستمه
- نه نشد، بنده یه روانشناسم، تا ف رو بگی میرم فرح آباد
- بخدا چیزی نمی گفتیم، همین حرفای خودمونی
- که اینطور، پس من اشتباه میکردم
- من اصلا از حرفای دو پهلوی شما سر در نمیارم
- من فقط میخوام بهت اطلاع بدم که حواست خوب جمع باشه، اون رویا سرش بوی قورمه سبزی میده پدرش یه زندانی خطرناک ضد نظامه که جاسوسی ضدانقلاب خارجه نشینو میکرد.
- عجب بخدا نمیدونستم
- بذار بپرسم، تو تا چه حد برا این نظام مقدس حاضری فداکاری کنی، برا نایب برحق امام زمان. برا رهبری
- فداکاری
- منظورم اینه حاضری که همکلاسی ای که اون شعار رو روی در دفترم نوشته پیدا کنی، یا اصلا میدونی و نمیخوای بگی
- م م م من دیرم شده پدر و مادرم یه موقع دلواپسم میشن
- شما مرخصین، اما ازتون میخوام به حرفایی که زدم خوب فکر کنی و عقلتو بکار بندازی
عصمت بی آنکه پاسخش را بدهد سراسیمه از در زد بیرون و وقتی به حیاط مدرسه رسید دوان دوان افتاد به راه. تمام شب خواب به چشمش نیامد. در خیالش کابوسها به جولان می آمدند و آزارش میدادند. از مدیر مدرسه که ازش خواست تا جاسوسی همکلاسی و دوست صمیمی اش را بکند نفرت پیدا کرد. از رقیه که فرشته و نیکا را لو داده بود. تا دمدمای صبح در اتاقش نشست روی تختخوابش یا پا شد و قدم زد و با خود حرف. نمیدانست چه باید بکند. صبح زودتر از همیشه و بدون خوردن صبحانه کوله پشتی اش را انداخت به پشتش و راهی مدرسه شد. در مدرسه سیدحسن یا همان مدیر مدرسه مثل همیشه از پشت پنجره به همراه ناظم افراد را تحت نظر داشت. یکبار هم بسویش دستی تکان داد او اما وقعی بهش نگذاشت و سرش را انداخت پایین و رویش را بر گرداند. در زنگ تفریح که رویا صدایش زد دستش را به آرامی گرفت و آهسته گفت:
- بهتره تو حیاط مدرسه با من حرف نزنی
- آخه چرا
- بعدا بهت میگم
- مشکلی پیش اومده
- آره مشکلی پیش اومده، اون حرومزاده سیدحسن
بعد هم دستش را رها کرد و ازش فاصله گرفت و رفت قاطی دوستانش شد. هنگام برگشت در حوالی مدرسه متوجه شد که رقیه به مدیر مدرسه لبخند زد او هم با لبخند پاسخش را داد و بسویش دست تکان داد. کنجکاو شد. در همان حوالی در پشت ردیف درختان آنسوی خیابان گوش خواباند. در سرش نقشه های گنگی به جولان آمده بودند طرحهایی خطرناک. مدیر مدرسه بعد از خداحافظی با ناظم از جیبش دسته کلیدی در آورد و رفت به سمت خودرواش. عصمت از پس و پشت درختان با لبخندی شیطانی زل زد به او. همین که با موبایلش خواست ازش عکس بگیرد ناگهان دستی خورد به شانه اش. شوکه شد و دلش هری ریخت. سرش را برگرداند رقیه بود. از وحشت دستش را گذاشت روی سینه اش:
- تو که منو زهره ترک کردی
- ناقلا چه نقشه ای تو سرته، آهان فهمیدم، مدیر مدرسه، نکنه گلوت پیشش گیر کرده
عصمت با دستپاچگی آب دهنش را قورت داد و با لکنت گفت:
- چ چ چی
- بذار خیالتو راحت کنم، اون عاشق منه و منو صیغه کرده
- خوب مبارکه
- پس اونطوری نیگاش نکن و چشاتو بدزد
عصمت بی آنکه پاسخش را بدهد چادرش را انداخت روی سرش و ازش فاصله گرفت و با گامهای تند از محل دور شد.
*****
یکهفته ای میشد که رویا به مدرسه نیامده بود. هیچ رد و اثری هم ازش پیدا نبود. عصمت مشکوک شد و نگران. کسی هم نمیدانست علتش چیست. هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا میرفت. میترسید بعد از حرفهایی که مدیر مدرسه درباره اش زد اتفاقی برایش افتاده باشد. اوضاع و احوال بدجوری قاراشمیش و خر تو خر بود در جلوی در ورودی مدرسه 24 ساعت چند لباس شخصی دیده میشدند که اطراف و اکناف را می پاییدند.
آنروز یکی از دانش آموزان یعنی نیلوفر در غیاب معلم بسیجی تازه وارد توی کلاس روسری اش را در آورد و همگام با رقص شروع کرد به خواندن ترانه مهسا. در حالی که همکلاسی ها او را همراهی میکردند و روسری ها را بر فراز سر میچرخاندند از میز کنار پای تخته بالا رفت و پارچه ای را که روی آن نوشته شده بود:
بهترین چیز براى زنان این است که مردى را نبینند و مردان نیز آنان را نبینند
فاظمه زهرا
از جایش کند و در هلهله همکلاسی ها از پنجره پرتاب کرد به حیاط مدرسه. طبق معمول جاسوس کلاس رقیه خبر را بی سر و صدا و دور از چشم دیگران به از ما بهتران رساند. مدیر مدرسه که با شنیدن خبر آتش خشم از چهره اش تنوره میکشید در دفترش تند تند قدم میزد و سبیل هایش را می جویید و به زمین و زمان فحش های آبدار میداد. ناظم هم که غلام خانه زادش بود همینطور. خبر را که گزارش داد ماموران امنیتی بهش گوشزد کردند که به هیچ عنوان بطور خودجوش و خودبخودی عکس العملی نشان ندهد تا دانش آموزان که در غیاب همکلاسی هایشان کاسه صبرشان لبریز شده بود دست به اعتراض نزنند. او هم دندان بر جگر فشرد و منتظر. زنگ مدرسه که خورده شد نیلوفر در وسطای راه بسمت خانه اش متوجه شد که خودروایی تعقیبش میکند. چند بار خواست با گوشی اش با خانواده اش تماس بگیرد و قضیه را در میان بگذارد اما می ترسید که آنها مضطرب شوند و سراسیمه بخصوص پدرش که ناراحتی قلبی داشت. گامهایش را بلندتر کرد و تند تند افتاد به راه. در همین هنگام بطور ناگهانی یک زن محجبه روبرویش ظاهر شد و با لبخند پرسید:
- خانوم من دنبال داروخانه این دور و اطراف میگردم
- داروخانه، کمی اونطرفتر حوالی میدون.
- حوالی میدون
- میدون شهید مطهری، کنار کتابفروشی
- خیلی ممنون
همین که خواست تا دوباره راه بیفتد ناگهان همان خودرو که تعقیبش میکرد در کنارش ترمز زد. در کشویی باز شد و همان زن محجبه هلش داد داخل ون. تا رفت جیغ و فریاد راه بیندازد. یک میله آهنی درست خورد به صورتش و سپس چند ضربه پی در پی. تمام صورتش خونین شد و او بیهوش افتاد کف خودرو. یکی از لباس شخصی ها چنگ زد به گیسویش و با دماغ بزرگش بویش کرد. نیشخندی زد. با دستان کلفتش شلوار و شورتش را کشید و در آورد. نگاهی انداخت به دو همقطار پر پشم و ریشش:
- بچه ها تا طعمه زنده س خوشمزه تره. البته من از مرده هاشونم بدم نمی آد
سپس قاه قاه زد زیر خنده.
آنها که از شهوت لب و لوچه هایشان آب افتاده بود پا شدند و آمدند به سمتش.
*****
آنروز عصمت زودتر از همیشه زد از خانه بیرون. چند روزی میشد که از فرط ناراحتی و از دست دادن همکلاسی هایش قرص های آرامش بخشش را نمیخورد. پدر و مادرش هم که او را خوب میشناختند سعی کردند طبق گفته های روانپزشک پاپیچش نشوند و راحتش بگذارند.
عصمت آدرس رقیه و آمد و شدهایش را پیدا کرده بود و میخواست بقول رویا ضرب شصتش را به او بچشاند بخصوص بعد از پیدا کردن جسد نیلوفر در کوه و دره های دور. برای همین نقشه های خطرناکی در سر داشت تا در سر فرصت آنها را پیاده کند. آفتاب بی رمق و پژمرده پاییزی نیم مرده از افقهای غبارآلود دیده میشد. خیابان ها خلوت و سوت و کور. چند کلاغی در امتداد خیابانی که به سمت و سوی مدرسه امتداد می یافت در پیچ و خم شاخه های نیمه لخت درختان به چشم میخورد.
در همان دقایقی که انتظارش را میبرد رقیه از خانه اش زد بیرون. از دور او را تحت نظر گرفت. بنظر می آمد فرصت خوبی بود تا زهرش را بریزد و حسابش را بگذارد کف دستش. در خم کوچه ای پنهان شد و او را از پشت تیر برق پایید نگاهی هم آمیخته با ترس در پس و پشت. پیرمردی با چند قرص نان بربری از کنارش گذشت نگاهش را دواند به سمتش او اما افکارش در جهان دیگری بال و پر میزد و متوجه اش نشد. یک آن چهره پدرش در خیالش درخشید و یکه خورد و سپس گربه ای سیاه که درست در چند قدمی اش زل زده بود به چهره اش. دست برد به کوله پشتی اش. با عجله قوطی ای را که پر از نفت کرده بود ریخت داخل سطل زباله و لباس های پاره پاره. همانجا ایستاد و خودش را زد به آن راه. رقیه تا چشمش افتاد به او دستی تکان داد و رفت به سمتش پرسید:
- اینجا چیکار میکنی
- داستانش مفصله
- نمیای مدرسه
- چرا اما
- چی شده
- گوشی ام افتاده داخل سطل زباله
- آخه چطوری
- گفتم که داستانش مفصله
رقیه نگاهی به داخل سطل زباله که پر از لباس های ژنده و آت و آشغال بود انداخت:
- اونهاش اونجاس، ورش دار
- دستم نمی رسه خیلی عمیقه
- میخوای کمکت کنم
- ممنون میشم
رقیه چند بار سعی کرد گوشی اش را بر دارد اما موفق نشد:
- نمیتونم، خب من باید برم. تازه این سطل زباله چرا اینقد بوی نفت و بنزین میده.
عصمت با اضطراب نگاهی به حول و حوش اش انداخت و وقتی که مطمئن شد کسی در اطراف و اکناف نیست چند اسکناس درشت در آورد و گفت:
- اگه بری درش بیاری همش مال تو
چشمهای رقیه درخشید و گفت:
- همش مال من
- همش مال تو
- پس قلاب بگیر
او هم با دستهایش قلاب گرفت و رقیه پرید در سطل زباله و گوشی را بر داشت و با خنده گفت:
- این که اسباب بازیه ناقلا
در همین هنگام عصمت کبریتی روشن کرد و انداخت در سطل زباله ای که در آن نفت ریخته بود. آتش شعله کشید. رقیه در شعله های آتش همراه زباله ها میسوخت و وحشت زده نعره میکشید و فریاد کمک کمک سر میداد. اما کسی در دور و اطراف دیده نمیشد. چند بار سعی کرد خودش را بکشد بالا اما تلاش و تقلاهایش بیهوده بود و عبث.
*****
بعد از چند روز که مدیر مدرسه خبر را شنید یکه خورد و وحشت مانند خوره افتاد به تار و پودش. در حیاط خانه اش با حالتی عصبی شروع کرد به قدم زدن و مانند آدمهای مالیخولیایی هذیان گفتن. زنش از پشت پنجره با نگرانی او را می پایید اما جرآت نداشت که قضیه را ازش بپرسد. میدانست که از کوره در می رود و او را بزیر مشت و لگد میگیرد. برای همین ترجیح داد سکوت کند و دندان روی جگر بگذارد تا سر فرصت خودش داستان را بهش بگوید. سیدحسن بعد از صیغه علاقه عجیبی به رقیه پیدا کرده بود. رقیه نوجوان بود و زیبا و بذله گو. در رختخواب هم دربست خودش را می گذاشت در اختیارش . او هم که دین و ایمان و زندگی و آخرتش در یک وجب زیر شکمش بود تا آنجا که در توان داشت ازش لذت میبرد و خوش میگذراند. مرگش برایش سخت و تکان دهنده بود و نمی توانست دوری اش را تحمل کند. خبر را یکی از ماموران اطلاعاتی سربسته و تلفنی بهش داده بود و فقط گفت که رقیه دست به خودکشی زده است. تا رفت چند و چون و ریز قضایا را ازش بپرسد تلفن را قطع کرد.
نشست کنار حوض روی نیمکت و با خودش گفت:
- بهم دروغ میگن، اون سرو مرو و گنده بود. اصلا اهل خودکشی اونم به اون شکل وحشتناک نبود. حتما کسی این بلارو سرش آورده، یعنی اغتشاشگرا اینکارو کردن، اگه سراغ من بیان چی. نه نباید خودمو ببازم. باید سخت و سفت بایستم و ته و توی قضایا رو در بیارم.
تا صبح خواب به چشمش نیامد. در اتاقش هی دراز میکشید و پا میشد و پشت سر هم سیگار دود میکرد. گهگاه از پشت پنجره با وسواس چشم می انداخت به حیاط. احساس امنیت از روح و تنش رخت بر بسته بود. بخصوص وقتی که شنید معترضین یکی از ماموران را که به آنها مستقیم گلوله شلیک کرده بود به چنگ آوردند و باتونش را در ماتحتش فرو کرده بودند. آلت تناسلی یکی از ماموران را هم بریده بودند. در حالی که خوف و ترس در چهره اش موج میزد با خودش گفت:
- خدایا خودت کمکم کن، اگه از کارام بو ببرن دیگه اشهدم خونده اس. منو از مردونگی میدازن. اونوقت زندگی به چه دردم میخوره حتی تو بهشت.
از تشنجات عصبی و سراسیمگی دو ساعت زودتر رفت به مدرسه . در بزرگ آهنی بسته بود و کسی در دور و اطراف دیده نمیشد .با مشت کوبید به در. سرایدار دوان دوان آمد به سمتش. نیم نگاهی انداخت. وقتی چشمش به او افتاد متعجب شد در را باز کرد و با خوشرویی گفت:
- سیدحسن خان زود تشریف آوردین
او هم سری تکان داد و بی آنکه نگاهش کند با اخم و تخم و چهره ای قمر در عقرب رفت به سمت دفترش. کلید انداخت و بازش کرد. قرار بود دو مامور حوالی یک بعد از ظهر برای سرکشی به مدرسه بیایند. سری هم بزنند به کلاس رقیه و دانش آموران را بالا و پایین تا شاید سرنخی بدست بیاورند. با خودش گفت که اگر بفهمند که او رقیه را صیغه کرده است چه خواهد شد. بعد خودش جواب خودش را داد:
- هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تازه من مدافع حرم ام دهها نفررو خودم تو سوریه به درک واصل کردم. باید بمن نشان ذوالفقار بدن.
در همین هنگام سرانگشتی به در خورد. از روی صندلی پا شد و در را باز. سرایدار بود. برایش چایی و نان و پنیر و خرما آورده بود. سینی را گذاشت روی میزش و تا رفت بر گردد بهش گفت:
- حاجی یه چایی ام برا خودت بریز میخوام یه خورده باهات اختلاط کنم
- آخه کلی کار تلنبار شده
- باشه حرفا رو میذارم برا بعد
همین که سرایدار پایش را از در گذاشت بیرون دوباره صدایش زد و گفت:
- راستی خبرو شنیدی
- چه خبری سیدحسن خان
یک لحظه مکث کرد و با سرانگشتش با ریشش بازی. با اما و اگر گفت:
- قضیه رقیه
- رقیه، منظورتون عیال بنده اس، شما اسمشو از کجا پیدا کردین.
سیدحسن که دید او از مرحله پرت است و سرش در آخور خودش دستی تکان داد و گفت:
- منظورم یکی از دانش آموزاس، نه عیالتون
سرایدار قاه قاه زد زیر خنده و گفت:
- من دوزاری ام چقدر کجه
- شما بهتره به کارهاتون برسین
- البته، البته، خلاصه بنده در خدمتگذاری آماده ام
- اگه لازم شد صدات میزنم.
بعد از دو هفته رویا برگشت سر کلاس. در حیاط مدرسه عصمت تا چشمش افتاد بهش دوان دوان رفت به سمتش و سفت و سخت بغلش کرد:
- ناقلا کجا غیبت زده بود
- حالم خوش نبود
- میدونی چند بار بهت زنگ زدم
- گوشی ام افتاد تو آب. دادمش درست کنن.
- خب چه ات بود
- کرونا گرفتم
- حالا وضعت میزونه
- خودت چی فکر میکنی
هر دو زدند زیر خنده. سپس رویا از کیف مدرسه اش. جعبه ای کوچک در آورد و داد به دستش:
- این چیه
- یه هدیه از طرف دوستت
- خوب چیه
- حالا وازش نکن، بذار وقتی رسیدی به خونه
عصمت که ذوق زده بود بغلش کرد و گفت:
- باشه باشه
- راستی از رقیه خبری نیس
- منم خبری ازش ندارم
- یعنی چی شده
- باید از شوهرش بپرسی
- شوهرش
- آره آقا مدیر
رویا زد زیر خنده و گفت:
- ای شیطون.
حوالی ساعت دوازده سه مامور که یکی از آنها زن بود رسیدند به مدرسه. بعد از سرکشی کوتاه به دور و اطراف و خوش و بشی چند دقیقه ای با سیدحسن رفتند به سمت و سوی کلاس مورد نظر. همان کلاسی که به قول و گفته آنها مسبب اصلی غائله و آشوب های اخیر بود. بعد از پچ پچی کوتاه با معلم. سید حسن که استرس در سر و صورتش موج میزد دستمالی از جیبش در آورد و عرق های روی پیشانی اش را پاک. روبروی دانش آموزان ایستاد. بعد از نگاهی گذرا به چهره هایشان و مکثی کوتاه گفت:
- بعد از اتفاقات ناگواری که تو این مدرسه افتاده. این همکارای محترم برای بررسی اوضاع اومدن اینجا تا سری به کلاسها بخصوس این کلاس بزنن و حرفاتونو بشنون. بنده معتقدم گفتگوی دو طرفه بهترین راه و روش برا بر طرف کردن بلوای اخیره. ما باید به کمک هم این محیط آموزشی رو سالم نگهداریم تا دشمنان قسم خورده نظام مقدس اسلامی و مزدوران جیره خوارشو مایوس و نا امید کنیم. صاف و پوست کنده بگم. هر کدوم از ما تو این مدرسه و تو این کلاس علاوه بر درس خوندن مسئولینم تا افرادی رو که آب به آسیاب دشمنان نظام میریزن تحت نظر بگیریم و اونا رو معرفی کنیم. من کلمه جاسوسی رو بکار نمی برم اما بقول امام راحل حتی جاسوسی از معاندین و مخالفان نظام نه تنها بد نیس بلکه صواب و اجر معنوی هم داره. خب، من ادامه حرفهارو واگذر میکنم. به دوست و همکار ارجمندم عبدالهادی.
بچه ها که ار وراجی هایشان خسته شده بودند سرشان را به طرفش کج کردند و به هم ایما و اشاره. عبدالهادی که شکل و شمایلش بیشتر به لباس شخصی ها شبیه بود لبخند مصنوعی و کمرنگی زد و چند قدم رفت جلو. ایستاد در کنار مدیر مدرسه. بعد از قرائت جمله ای عربی که کسی از آن سر در نیاورد آرام و شمرده شمرده همان حرفهایی را که سیدحسن زده بود تکرار کرد. در پایان رفت سر اصل مطلب یعنی رقیه تا بتواند سرنخی از قتلش به دست بیاورد. قتلی که تنها او و تنی از ماموران بلندپایه از آن اطلاع داشتند و حتی آن را با مدیر مدرسه در میان نگذاشتند:
- خب بچه ها کسی از شما رقیه رو میشناسه
وقتی با سکوت دانش آموزان مواجه شد چهره اش از خشمی پنهانی سرخ شد. زیر لب چیزی زمزمه کرد و سوالش را دوباره تکرار:
- پرسیدم از شماها کسی رقیه را میشناسه، حتما که میشناسه منظورم اینه چه کسی باهاش بیشتر اخت بوده و نشست و برخاست.
سپس با دست اشاره کرده به یکی از دانش آموزان:
- شما بگین، لطفا اول خودتونو معرفی کنین.
- سارا،
- خب سارا از قرار معلوم اون کنار دستت می نشست، رابطه ات با اون چطور بود
- اون فقط کنارم مینشت، یه جوری بود، نمیشد باهاش دمخور شد، ما اصلا با هم رابطه ای نداشتیم
- پس رابطه ای نداشتین، بچه ها شنیدین چی گفت
دانش آموزان پنهانی زدند زیر خنده، فقط عصمت بی خیال روی صندلی اش نشسته بود و مات و مبهوت نگاهش را دوخته بود به تخته سیاه. عبدالهادی توجه اش به او جلب شد.چند قدم رفت جلو و در کنارش ایستاد:
- شما انگار تو باغ نیستین حواست کجاس اصلا شنیدی چی پرسیدم
عصمت کمی دستپاچه شد و با سرآسیمگی گفت:
- بله بله متوجه شدم
- خب چی گفتم
- گفتین اوقیه
- یه بار دیگه بگین
دانش آموزان با شنیدن اوقیه به جای رقیه بلند بلند زدند زیر خنده.
عبدالهادی از همهمه و تمسخرشان یکهو کفری شد و از کوره در رفت. مشتش را محکم کوبید به روی میز:
- ساکت، ساکت، همانطور که به من اطلاع دادن، این کلاس باعث و بانی تمام بلواهاییه که تو این مدرسه رخ داده، از نوشتن شعارهای توهین آمیز به ولی امر مسلمین جهان تا تهدید مدیر مدرسه و ترویج بدحجابی و راه انداختن اعتراض. با شما باید با زبون دیگه ای حرف زد.
ناگاه یکی از دانش آموزان حرفش را برید و پرسید:
- میشه یه سئوالی بپرسم
او هم سرش را به علامت تایید تکان داد:
- آقا چه بلایی سر معلم مون آوردن، جسدشو تو کوههای پرت افتاده پیدا کردن،گفتن که اون اختلالات روانی داشت و اله و بله. ولی اونو مامورا مقابل چشای ما دستگیر کردن و انداختنش توی ون.
- دروغ به اطلاعتون رسوندند
- ما با چشای خودمون دیدیم مگه نه بچه ها
- شما اسمتون
او هم که انگار از سئوالش پشیمان شده بود با تته پته گفت:
- م م م ثریام
- شما لطفا بعد از اتمام کلاس برا چند لحظه به دفتر آقای مدیر بیاین تا ...
هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که بچه ها شروع کردند به همهمه. او هم دوباره از کوره در رفت و با لحن خشنی گفت:
- دوباره اینجا رو تبدیل به حموم زنونه کردین، ساکت
یکی از همکارانش که در کنار در ایستاده بود بچ پچی باهاش کرد. او هم سری تکان داد و لبخند مکارانه ای زد و گفت:
- کتابهاتون رو لطفا بذارین روی میز.
دانش آموزان با شک و تردید نگاهی انداختند به چشمهای مرموزش. انگار حدس زده بودند که در زیر آن چهره شرور چه نقشه ای طراحی شده است. با بی میلی و اما و اگر کتابهایشان را گذاشتند روی میز. ثریا که عکس رهبر نظام را از کتابش پاره کرده بود و دور انداخته بود به رویا که در پس و پشتش نشسته بود اشاره ای کرد او هم فهمید که منظورش چیست. خودکارش را به عمد انداخت روی زمین و همین که خم شد تا آن را بر دارد ثریا کتابش را مخفیانه با کتابش رد و بدل کرد. مامور زنی که در کنار مدیر مدرسه ایستاده بود و تنها چشمهایش از میان چادر سیاهش دیده میشد متوجه شد همین که تند و با عجله رفت به سمت ثریا. یکی از دانش آموزان پایش را در مسیرش قرار داد و او کله معلق شد و سرش خورد به لبه نیمکت. در حالی که صورتش کبود شده بود به سختی از جایش بلند شد و نگاهی خشم آلود انداخت به دانش آموزان. متوجه نشد چه کسی پایش را در مسیرش قرار داد. رو کرد به ثریا و گفت:
- کتابتو بده ببینم.
او هم کتابش را با دستان لرزان داد به دستش، کتاب را باز کرد و ورق ورق زد و وقتی دید عکس رهبری پاره نشده است. گیج و ویج شد. فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است. در گوشه کلاس با عبداالهادی پچ پچی کرد و او هم سرش را تکان داد و رو به دانش آموزان گفت:
- حالا هر کی گوشی اش همراهشه پاشه
دانش آموزان دیدند که در بد مخمصه ای افتادند. بخصوص یکی از آنها که در انتهای کلاس مخفیانه ازشان فیلم میگرفت. بطور غیرمنتظره و ناگهانی همه پاشدند و یکی از آنها فریاد زد:
- زن زندگی آزادی
یکهو همه فریاد زدند زن زندگی آزادی. مدیر مدرسه و عبدالهادی مشت کوبیدند به تخته سیاه و خواستند که ساکتشان کنند اما آنها محکمتر فریاد کشیدند و دستعجمعی از کلاس زدند بیرون و در حیاط مدرسه جمع شدند. همه از دم روسری هایشان را در آوردند و در حالی که بر فراز سرشان می چرخاندند آزادی، آزادی، آزادی سر دادند. خودروهای نیروهای انتظامی بسرعت خود را رساندند به محل و شروع به ضرب و شتم.
به ثریا و سارا و عصمت دستبند زدند و انداختنشان در داخل خودرو. هر چه به دنبال رویا گشتند اثری ازش نیافتند. معلوم نبود کجا و چگونه از مهلکه در رفته است. سیدحسن به ماموران گفت که نگران نباشند اگر زیر سنگ هم رفته باشد پیدایش میکند و حسابش را میگذارد کف دستش.
سارا و عصمت را در یک سلول و ثریا را در سلولی جداگانه انداختند. ثریا در سلول تنگ و تاریک از وحشت در گوشه ای چمباتمه زد. بیشتر شبیه به تابوت بود تا سلول. چند ساعتی در همان حال ماند و لرزید. افکار آزاردهنده می آمدند به سراغش و ترس. دیوار سلول نمناک بود و آکنده از بوی تعفن. نمیتوانست خوب نفس بکشد. به سختی از جایش پا شد دست مالید به دیوار. خواست جیغ و فریاد بزند و مشت بکوبد به در. اما ترسید هیولاهایی که گهگاه تق تق عبورشان بگوشش میخورد بیایند سراغش. با کف دست آرام کوبید به در. پاسخی نشنید دوباره کوبید. دریچه آهنی کنار رفت. نور راهرو آژارش داد دستش را گذاشت روی چشمش، در مقابلش مردی چارشانه و پر پشم و ریش وق زد به او. خواست سوال کند که او پیشدستی کرد و با صدایی کلفت و تهیدید آمیز گفت:
- چه مرگته
- م م م احتیاج به دستشویی دارم
- خفه کره خر، فقط یه بار دیگه بزنی بدر خودم میام تو آدمت می کنم. شیر فهم شد
ثریا سکوت کرد و وحشت زده برگشت و دوباره نشست روی زانویش و شروع به هق هق گریه. میترسید همان بلایی را که سر معلمش آوردند سر او هم بیاورند. حوالی 2 شب در سلول ناگهان باز شد و او بی اختیار لرزید. همان زندانبان با صدای نکره گفت:
- یالا پاشو، این چشمبندم بزن
زنی چادری که در کنار سلول ایستاده بود دستش را گرفت و با توپ و تشرهای زندانبان او را انداخت در اتاق بازجویی، بازجو که مردی میانسال و لاغر اندام بود سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد بعد از چند پک عمیق به زن چادری گفت:
- خواهر شما بهتره تشریفتونو ببرین.
- پس من رفتم، راستی برادر رسول خدمتتون چایی بیارم
- نه دیگه نزدیک اذان صبحه، بذارین بعد از نماز
او هم سری تکان داد و چند قدم پس پسکی رفت عقب و دور شد. در همین حین همکارش جواد که کمی از او جوانتر به چشم میزد با سری طاس و پیشانی بلندی که جای مهر در وسطش نقش بسته بود وارد اتاق شد. کاغذهایی را که در دستش بود روی میز گذاشت و نگاهی به متهم. رسول در حالی که سیگار دیگری روی لبش گذاشته بود به همکارش گفت:
- آویزونش کن.
- عجب لعبتی، چن سالشه
- خودش میگه
جواد رو کرد به ثریا و گفت:
- پاشو بچه
ثریا با ترس و لرز از جایش پا شد. خواست چیزی بگوید اما جرائتش را نکرد. جواد دو دستش را گره زد به طنابی که روی سقف نصب شده بود. بعد با چرخاندن دسته ای که در کنار دیوار بود او را نیم متری کشید بالا. ثریا در حالی که آویزان بودوحشت زده پرسید:
- دارین چیکار میکنین، کتفم داره کنده میشه
جواد که در کنارش ایستاده بود انگشت شستش را گذاشت روی لبش و گفت:
- خفه خون، دهنتو ببند وگرنه جرش میدم
چند قطره اشک از چشمهای ثریا به روی گونه اش جاری شد با لحنی التماس آمیز گفت:
- لطفا منو بیارین پایین
جواد چشم بندش را بر داشت و تا ثریا چشمش به چهره ترسناک او و همکارش افتاد از وحشت نزدیک بود سکته کند. زبانش بند آمد. رسول رفت به سمت دیوار و به شلاق هایی که کنار تخت شکنجه آویزان بود نگاهی انداخت یکی را انتخاب کرد و در کف دستش فشرد. سپس چرخاند و محکم کوبید به زمین. ثریا موهای تنش از ترس سیخ شده بود و زبانش بند. رسول در مقابلش ایستاد و با نیشخند به چهره اش زل زد و گفت:
- بگو زن
ثریا نگاهش کرد و سکوت، رسول با خشم تفی انداخت روی زمین و گفت:
- برات گرون تموم میشه، خیلی گرون، من عادت ندارم یه سوالو دوبار بپرسم مگه نه جواد
- خودش شیرفهم شد
- د بگو زن
ثریا گفت:
- زن
- نشنیدم
با کف دست محکم خواباند به بناگوشش
- گفتم نشنیدم
ثریا با صدای بلندتری گفت:
- زن
- بگو زندگی
- زندگی
این حروم لقمه داره کفرمو در میاره، بلندتر
- زندگی
- بلندتر
- زندگی
-بلندتر
- زندگی
رسول یکهو شلوار و شورت ثریا را در آورد و نعره زد:
- بگو آزادی، آزادی همینه دیگه
- بگو آزادی
ثریا که خوابش را هم نمی دید که آن دو نره غول باهاش این کار را بکنند لگدی محکم زد به صورت رسول. به حدی که یکی از دندانهایش شکست و خون از دهانش زد بیرون.
*****
سیدحسن که انگار به خون رویا تشنه بود مدتی اطراف و اکناف را گشت اما رد و اثری ازش پیدا نکرد. کلید انداخت و در بزرگ آهنی مدرسه را باز. سرش را چرخاند به چپ و راست و خیره شد به اطراف. دو خودرو ماموران انتظامی آنسوتر به چشم میخورد و دو نفری که بنظر میرسید لباس شخصی باشند و ماموران امنیتی. سرش را بلند کرد به سوی درخت کهنسالی که چه قدم آنسوتر قد بر افراشته بود. با خودش گفت:
- کجا غیبش زده، نمیتونه از مدرسه در رفته باشه، در که قفل بود. از این دیوار هم بعیده بتونه بره بالا.
دوباره نگاهی انداخت به آخرین برگهای زرد درخت کهنسال و شاخه های تکیده. ناگهان چند کلاغ قارقار کنان از روی شاخه های لختش پر کشیدند و او وحشت زده گفت:
- اینا یکهو از کجا پیدا شدند
با سرانگشتانش چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد. هنوز یک کلاغ پیر و مردنی روی شاخه ها نشسته بود و زل زده بود درست به چشمهایش. دعای بیوقتی را روی لب آورد و خواست دوباره به کلاغ پیر چشم بدوزد که ترسی گنگ و درونی مانعش شد. تسبیح اش را از جیبش در آورد و استخاره ای کرد. خوب آمد نیشخندی زد و در را در پس و پشتش بست. همانطور که دعای بی وقتی را روی لبش تکرار میکرد رفت به سمت و سوی سرویس بهداشتی در انتهای حیاط مدرسه. درهای توالت ها را یکی یکی باز کرد و تفتیش. اما اثری نیافت. دوبار سرایدار را صدا زد. پاسخی نشنید. قمر در عقرب رفت به سمت دفترش. در یخچال کوچکی را که در کنار میزش بود باز کرد و پارچ آب را بر داشت و همانطوری سر کشید. مقداری از آبها ریخت به پشم و ریشش. از پشت شیشه ها چشمش افتاد به خدمتگزار پارچ آب را گذاشت روی میزش. با گامهای بلند و قیافه ای عبوس رفت به سمتش:
- حاجی کجایی میدونی چن بار صدات زدم
- ببخشید نشنیدم
- اون دختره رو ندیدی
- کدوم دختره
- همون جنده، اسمش چی بود، آهان رویا
- رویا
سیدحسن که دید او خیلی پرت است گفت:
- هیچی، کارتو برس
- چشم آقا
- راستی من یه کار واجب برام پیش اومده یه ساعتی میرم بیرون، تو اما همه هوش و حواست به دور و اطراف باشه
- باز هم به روی چشم
- منظورم اینه که اگه چشمت بهش خورد نذاری درره. شماره موبایل منو که داری
- خاطرتون جمع باشه.
- بهت چی گفتم
- قربان گفتین حواسم جمع باشه
- به چی
- اونشو نمیدونم
سیدحسن که خون خونش را میخورد چند قدم آمد جلو. روبرویش ایستاد و صدایش را صاف کرد و گفت:
- منظورم رویاس، نه عیالت
- دوزاری ام افتاد، خیالتون جمع باشه
سیدحسن که از در زد بیرون. سرایدار که خودش را زده بود به آن راه. همانجا روی صندلی نشست. او هم دل پری از حکومت داشت و بر تن و روحش زخم. با خودش گفت:
- کره خر فک میکنه نمیدونم تو اعتراضا با کلاه خود و ماسک بچه های مردمو به خاک و خون میکشه. یه پدری ازت در بیارن که تو قصه ها بنویسن. مث بقیه آخوندا رو تیرای برق آویزونت میکنن.
همین که خواست از روی صندلی پا شود. صدایی مشکوک به گوشش خورد. با دلهره سرش را به دو طرفش بر گرداند. فکر کرد خیالاتی شده است اما دوباره همان صدا به گوشش خورد. صدا از کمدی بود که در انتهای دفتر قرار داشت. با خودش گفت:
- نکنه همونی باشه که سیدحسن دنبالش میگشت.
یک آن دو دل شد. ایستاد آب دهانش را قورت داد. دوباره رفت به سمت و سوی کمد و با صدایی نرم گفت:
- منم سرایدار، نگران نباش، کسی اینجا نیس
در کمد به آرامی باز شد. خودش بود رویا. سریدار با مهربانی گفت:
- تویی دخترم، سیدحسن بدجنس دربدر دنبالت میگشت.
- حالا کجاس
- بهم گفت که براش یه کار فوری پیش اومده اما یه ساعت دیگه بر میگرده.
- من باید از اینجا برم
- پشت در مدرسه مامور گذاشتن.
- مامور
- آره چند خورو و لباس شخصیا
- تو خودت چی، با اونا نیستی
- نه دخترم، من یه دوره ای خودم میلیشا بودم، منظورم چل سال پیش، اگه لو میرفتم حالا حالاها هفت تا کفن پوسونده بودم-
- میلیشیا
- بعدا بهت میگم، اما حالاحرفشم نزن، اگه سیدحسن بو ببره پوستمو قلفتی میکنه،تو باید اول جون خودتو نجات بدی
- میگی چیکار کنم،
- بذار فکرامو رو هم بذارم، اما قبل از همه باید ازین اتاق بری بیرون
- کجا.
سیدحسن که در دفترش دستگاه شنود کارگذاشته بود حرفهایی را که میان آنها رد و بدل شد در خودرواش شنید. لبخند مکارانه ای روی لبش ظاهر شد- خواست به مامورانی که دور و اطراف را تحت نظر داشتند اطلاع دهد. اما پشیمان شد و با خود گفت:
- نه بهتره خودم دستگیرشون کنم اینطوری بهتره، یه پست نون و آبدارتری هم بهم میدن، یعنی خودشون قولشو دادن. پس این قرمساق یه میلیشیا بوده، اونم دهه 60. فکرشو میکردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه، ایندفعه اما نمیتونه قسر در بره. جنب بخوره، یه خشاب حرومش میکنم. اون رویارو هم که افتاد به چنگم. یه ساعت صیغه میکنم، پرده بکارتشو که پاره پوره کردم میدم دست مامورا. آره مال بد بیخ ریش صاحبش.
از خودرو پیاده شد، دستی به سمت ماموران که آنسوی خیابان ایستاده بودند تکان داد. همین که رفت در بزرگ آهنی مدرسه را باز کند دید از داخل قفلش کردند. دندانهایش را از خشم بهم فشرد. نگاهی انداخت به دور و برش. کمی فکر کرد تا راه و چاره ای پیدا کند اما نقشه ای به ذهنش خطور نکرد. با مشت چندبار کوبید به در. وقتی جوابی نشنید محکمتر کوبید و با صدای بلند گفت:
- حاجی، حاجی یالا درو واز کن
یکی از لباس شخصی ها که اوضاع و احوال را می پایید آمد به سمتش و پرسید:
- سیدحسن خان مشکلی پیش اومده
- نه مشکلی نیس، فقط در قفله
- کمک میخواین،
- نه خدمتکار خودش کلید داره، حتما مشغول نظافته،
لباس شخصی که آدم فرز و تیزی بود با استفاده از تیر برق خودش را کشاند بالای دیوار. سرایدار از بالای پله ها چشمش افتاد بهش:
- آهای اون بالا چه گوهی میخوری
- حرف دهنتو بهم پیرمرد
در همین حین سیدحسن با نعره گفت:
- یالا درو واز کن
- شمایین سیدحسن ، صب کن برم دسته کلیدو ور دارم، الساعه بر میگردم
لباس شخصی از بالای دیوار خودش را کشاند پایین. ایستاد کنار سیدحسن:
- چقد این مردیکه لفتش میده.
سیدحسن در حالی که از عصبانیت ابرویش می پرید و دندانهایش را بهم می سایید با لبخندی تصنعی گفت:
- درست میشه
در که باز شد. سیدحسن به لباس شخصی اشاره کرد که برگردد. او هم با اما و اگر پذیرفت. سرایدار پرسید:
- سیدحسن خان زود بر گشتین
- آره یه چیزو فراموش کردم
- پس من میرم کلاسارو جارو بزنم
- نه یه لحظه بیا دفتر کارت دارم
- چشم قربان
- بیفت جلو
- قربان جسارت نباشه، مشکلی پیش اومده
- خفه خون، بیفت جلو میگم
سرایدار فهمید که اوضاع و احوال نامیزان است. افتاد جلو. دم پله ها سیدحسن از پشت هلش داد و او سکندری خورد و افتاد روی زمین:
- یالا پاشو ، بادمجان بم آفت نداره
- چرا هل میدین، خدای ناکرده ...
- گفتم چفت دهنتو ببند، گاگول
وقتی وارد دفتر شدند اشاره کرد که گوشه ای بایستد. دور و بر را تفتیش کرد اما از رویا خبری نبود. با توپ و تشر پرسید:
- اون جنده کجاس
- قربان من اصلن نمی فهم منظورتون چیه، حالتون خوبه، نکنه مث دفعه قبل مواد زدین،
- فکر میکنی من خرم
- منظورم جسارت نبود، چرا اینطوری باهام برخورد میکنین
- احمق خودتو نزن به اون راه، من همه حرفاتونو شنیدم
بعد رفت به طرف دستگاه شنود که زیر میز کارش پنهان کرده بود. درش آورد و گرفت روبروی چشمش:
- من با این دستگاه همه حرفاتونو از سیر تا پیاز شنیدم، خوب بگو کجاس
- م م م اصلن روحم خبر نداره دارین چی میگین
سیدحسن آن چهره تاریکش از اعماقش ظاهر شد. دست برد اسلحه کمری اش را در آورد و گرفت بطرفش:
- با تو نمیشه با زبون آدم حرف زد، بگو رویا کجاس
- درباره چی دارین حرف میزنین
- چریک پیر، میلیشیای قدیمی، حالا شیرفهم شد
- حتما وهم و خیال برتون داشته،
- دیوث میگم بگو کجاس
- خواهش میکنم اون اسلحه رو غلاف کنین
سیدحسن که در کارش خبره بود لوله اسلحه را بیرحمانه فرو کرد در دهانش:
- میگی یا نه
سرایدار با چشمهایش تایید کرد و او هم لوله اسلحه را از دهانش در آورد:
- خوب بنال
سرایدار لبخندی زد و بعدش سکوت:
- د میگم بگو کجاس
- کجاس
- آره کجاس
سرایدار ناگهان تفی به صورتش پرتاب کرد و او هم بیدرنگ گلوله ای به پیشانی اش شلیک.
سرایدار وقتی در کف زمین افتاد او از خشمی دیوانه وار یک خشاب به قلبش شلیک کرد و نعره ای کشید. رویا که در سرویس بهداشتی خودش را مخفی کرده بود. بعد از شنیدن صدای شلیک حس کرد که نه راه پس دارد نه پیش. افتاده بود در مخمصه. ناگاه نقشه ای در ذهنش درخشید. با خودش گفت:
- فکر خوبیه، وقتو نباید تلف کنم
دوید به طرف در ورودی مدرسه و با صدای بلند فریاد زد:
- کمک کمک کمک
ماموران و دو لباس شخصی که صدای شلیک را شنیده بودند دویدند به سمت در. رویا که با چادر سر و صورتش را پوشانده بود با دست اشاره کرد به سمت دفتر مدیر مدرسه. آنها هم اسلحه هایشان را از ضامن خارج کردند و شروع کردند به دویدن. رویا از فرصت مناسبی که به دست آمده بود استفاده کرد و آرام آرام از مدرسه فاصله گرفت. خودش را رساند به آنسوی خیابان و با گامهای بلند از محل دور شد.
به نزدیک های خانه که رسید. چشمش افتاد به دو خودرو سیاه. مشکوک میزدند. از رفتن به خانه پشیمان شد. میدانست که ماموران دربدر به دنبالش هستند و سایه اش را با تیر خواهند زد. نمیدانست چه باید بکند و به کجا پناه ببرد. همین که راهش را کج کرد چشمش افتاد به یکی از بچه های محل. اسمش فریبرز بود و از اعضای مخفی انجمن جوانان محل. تا رفت سوالی ازش بکند فریبرز گفت:
- رویا خانم
رویا یک آن رنگ و رو پس داد و چهره اش از شرمی پنهان کمی سرخ:
- بله آقا فریبرز
- جلوی خونه تون دو تا خودرو مشکی ایستاده
رویا که خودروها را دیده بود خود را به بیخبری زد و گفت:
- خودروهای مشکی
- از اون خودروهای امنیتی که آدم ربایی میکنن
- شما اینا رو از کجا میدونین
- اینروزها باید 24 ساعته گوش به زنگ باشیم، داره انقلاب میشه یعنی شده، دیگه ملاها باید دنبال سوراخ موش بگردن، یا دمشونو بذارن رو کولشونو فرار کنن.
رویا که بهش اعتماد داشت با این حرفها اعتمادش قرص و محکمتر شد نگاهش کرد و گفت:
- اون خودروها احتمالا دنبال من هستن
- دنبال شما
- واسه اعتراضایی که تو مدرسه ما راه افتاده
- پس حدسم درست بود
- میگی چیکار کنم
- اول اینکه اینجا که ما ایستادیم منطقه سرخه، دنبالم راه بیفت
آنها در پس و پشت هم با فاصله ای معین در راستای خیابان به راه افتادند. هوا آفتابی بود و اطراف و اکناف کمی شلوغ. دلهره ای گنگ در چهره رویا موج میزد. بر خلاف معمول چادرش را گرفت روی صورتش. همان چادری که کیسه زباله اش میخواند و ازش بینهایت متنفر. سر پیچ. فریبرز چشمش افتاد به چند مامور لباس شخصی. ایستاد کمی این پا و آن پا کرد و نیم نگاهی به رویا. اگر از راهشان بر میگشتند بهشان مشکوک میشدند. چاره ای نداشتند به راهشان ادامه دهند. به رویا گفت:
- بهتره کنار هم ادامه بدیم، اینطوری بهتره
- اگه منو بگیرن، واسه ات گرون تموم میشه
- بعدا درباره اش حرف میزنیم.
فریبرز خم شد و بند کفش اش را باز و بسته. در همان حال حول و حوش را پایید. همینکه از کنارشان رد شدند نفسی به آرامی کشیدند اما ناگهان یکی از لباس شخصی ها که کلت کمری داشت بهشان مشکوک شد و از پشت سر صدایشان زد
فریبرز با پچ پچ گفت:
- تو به راهت ادامه بده واینستا.
- کجا همدیگه رو ببینیم
- برو ساندویجی بهار، انتهای همین خیابون، یه خورده منتظر باش، اگه نیومدم سراغ سیاوشو بگیر
رویا تا خواست ازش بپرسد که سیاوش چه کسی است لباس شخصی که قیافه یغور و گردن کلفتی داشت نعره کشید. فریبرز سرش را بر گرداند و با خونسردی گفت:
- با منی
- نه با سایه ات بودم
فریبرز برای آنکه حواسش را منحرف کند با لحن تندی گفت:
- چرا نعره میکشی مث آدم صحبت کن
- خفه خون، می بینم دم در آوردی، زبونتو از حلقت می کشم بیرون
- گفتم درست حرف بزن
انگار کلکش گرفت، لباس شخصی که بیشتر به اراذل و اوباش شبیه بود و دستانش پر از خالکوبی از کوره در رفت یقه اش را محکم گرفت و از جا بلندش کرد و کوبید بر زمین:
- چی داشتی زر میزدی
- هیچی شما رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
- به همین زودی جفت کردی
- گفتم که شما رو با یه نفر دیگه اشتباهی گرفتم
- مثلا با کی
- نمی دونم، ببخشید من عجله دارم باید برم داروخونه
لباس شخصی یکهو شصتش خبردار شد و پرسید:
- اون، اون ضعیفه که همرات بود، کجا غیبش زد
- ضعیفه ، من داشتم تنها قدم میزدم، یعنی میرفتم داروخونه
- من با چشای خودم دیدم داشتین با هم گل میگفتین و گل میشنفتین
در همین هنگام یکی از همقطارانش که سوار موتور بود ویراژی داد و کنارش ترمز زد:
- یالا سوار شو
- دارم اختلاط میکنم
- میگم سوار شو، دوباره دانشگاه شلوغ شده
- کی گفته
- ازم اصول دین نپرس بپر بالا بریم لت و پارشون کنیم
او هم سوار شد، اما همین که همکارش خواست گاز بدهد، پرید پایین، اردنگی محکمی زد به فریبرز و پرتابش کرد چند متر آنطرفتر. با انگشت اشاره و با تهدید گفت:
- قسر در رفتی
در همین حین چشمش افتاد به موبایل فریبرز که از دستش رها شده بود و افتاده بود کمی آنسوتر. لبخند مکارانه ای زد. دوباره پیاده شد و تا رفت در زیر پایش له و لورده اش کند. فریبرز غلتی زد و فرض و چالاک از زمین برش داشت:
- بدش من بچه سوسول
- مال خودمه
- کره خر بدش من
همکارش حرفش را برید و گفت:
- اگه حاجی بفهمه دیر کردیم، پوستمونو میکنه
نگاهی مردد به هر دو انداخت، حاجی یعنی سرتیپ پاسدار را خوب میشناخت یک آن ترس برش داشت. برای همین کوتاه آمد و تنها تفی به سمت فریبرز پرتاب کرد و پرید پشت موتور.
وقتی با سرعت از محل دور شدند. فریبرز از جایش پا شد و گرد و خاک را از لباسش تکاند. نگاهی انداخت به دور و برش و به آسمان ابری. بی آنکه کمترین توجه ای به زخم پایش بکند دوان دوان روانه شد به سمت و سوی ساندویج فروشی. رویا که در کنار مغازه منتظرش بود تا چشمش بهش افتاد با خوشحالی دستی بسویش تکان داد. تا خواست حرفی بزند فریبرز گفت:
- بخیر گذشت
- خدارو شکر
- سیاوشو دیدی
- نه نرفتم داخل مغازه
- پس راه بیفت
- کجا
- میریم خونه دانشجویی
- خونه دانشجویی
- دو تا دختر دانشجو، ازشون خوشت میاد،
- سیاسی
- آره خیلی هم فعالن، منم میرم حوالی خونه ات یه سری میزنم، اگه اوضاع امن و امان بود بهت زنگ میزنم فقط تا بر نگشتم خودت با خانواده ات تماس نگیر، گرفتی
- آره گرفتم
وقتی به محل رسیدند فریبرز آنها را به هم معرفی کرد و موقتا ازشان خداحافظی. آنها خیلی زود با هم اخت شدند و خودمانی. در حالی که برای هم چای ریخته بودند با شور و شوق شروع کردند به بحث و فحص. یکی از آنها که اسمش شراره بود کتابی را که در دست داشت گذاشت روی میز و گفت:
- کسی حتی خوابشو هم نمیدید که مملکت یکهو اینطور کله معلق بشه
هم اتاقی اش فروغ که سطح تئوریکش بالا بود با لبخند گفت:
- خودتو ملت تصور نکن
- منظور
- یکهویی شروع نشد، مثل همه چیز انقلاب هم قانونمنده
- مگه من گفتم قانونمند نیس
- تو گفتی یکهو مملکت از این رو به اون رو شد کسی خوابشو هم نمیدید، این معنی اش روشنه، مگه نه رویا
رویا هم گیج و ویج سرش را تکان داد و سکوت کرد. فروغ اما ادامه داد:
- بدبختی روشنفکرای ما اینه که هنوز تو عهد عتیق زندگی میکنن، تو عالم هپروت، فکر میکنن انقلاب از آسمون نازل میشه.
- مگه من گفتم از آسمون نازل شده
- حرفمو قطع نکن، برا اینکه یه انقلاب صورت بگیره ما به دو دسته شرایط احتیاج داریم. رویا میدونی اون دو دسته چیه.
- رویا که عاشق کتاب و کتابخوانی بود روسری را از سرش در آورد و دستی کشید به موهای بلندش. آب دهانش را قورت داد و با هیجان نگاهی به چشمهای خرمایی رنگ فروغ:
- راستشو بخوای من بیشتر کتاب های شعر و رمان خوندم تا حالام تو این جور بحث ها شرکت نکردم. اما میدونم که این انقلاب زنانه کک تو تنبون همه کشورهای اسلامی انداخته شنیدی که مقتدی صدر چی گفته
فروغ و شراره متحیر نگاهش کردند و همزمان گفتند:
- نه نشنیدیم
- اون تو توئیترش نوشت مخالفت با حجاب توی ایرون مخالفت با اسلامه، عمامه پرانی هم همینطور، کسی هم که مخالف اسلام باشه ریختن خونش حلاله
شراره خندید و گفت:
- آخوند خوب آخوند مرده ست. اینا همه سر و پا یک کرباسن.
رویا گفت:
- نه تنها آخوندها ازین خیزش ترسیدن بلکه احزاب و سازمانای سنتی خودمونم ازش وحشت کردن. اونایی که میگفتن و میگن که آخوندا اسلامو خراب کردن، اسلام واقعی این نیس
رویا با تمسخر گفت:
- به عقاید توهین نکن
فروغ پا شد و از لای پرده آبی رنگ پنجره نگاهی انداخت به بیرون. باران نرمی شروع کرده بود به باریدن. شراره هم پا شد و رفت ایستاد در کنارش:
- قشنگه نه
- چی قشنگه
- بارون، پاییز،
- یه خورده غم انگیزه
- مث زندگی خودمون
فروغ که لبخند غم انگیزی روی لبهایش نقش بسته بود. به آسمان خاکستری و درختان لخت چشم دوخت و خواند:
صدای زوزه های باد پاییز
دل از اندوه بی پایان که لبریز
سرش در زیر پر مرغ شباویز
غم انگیز و غم انگیز و غم انگیز
مکثی کرد و نگاهی به چشمهای براق شراره:
- من گشنمه، چطوری با املت
- املت خالی
- نه میرم نون بخرم
رویا که حرفهایشان را شنیده بود گفت:
- منم باهات میام
- تو هنوز عرقت خشک نشده،
شراره گفت:
- آره تنها نری بهتره، یه هوایی هم میخورین
فروغ از گوشه اتاق، چترش را بر داشت و دو تایی در زیر نم نم باران افتادند به راه. هوا رو به تاریکی میرفت و گهگاه صدای رعد و برق از افقها به گوش می آمد. خیابان خلوت بود و سکوت محزونی در آسمانش بال و پرش را گسترده بود. رویا که کمی دلواپس بود چادر انداخته بود روی سرش و ششدانگ حواسش به اطراف. روی دیوارها با آنکه هر روز پاک میکردند پر از شعارهای ضد حکومتی بود. انگار از پس 43 سال بعد از فراز و نشیب و افت و خیزهای فراوان مردم بیدار شده بودند و دیگر فریب اصلاح طلب ها را که چند دهه سر مردم را با وعده و وعیدها شیره مالیده بودند نمی خوردند. اصلاح طلب هایی که ای بسا در عمل جنایتکارتر از اصول گراها بودند. جلوی نانوایی بر خلاف انتظار صف طویلی کشیده شده بود. رویا گفت:
- چقدر شلوغه
- انگار چاره ای نداریم
در صف ایستادند و منتظر. فروغ که هوش و حواسش به اطراف و اکناف بود در همان نگاه اول چشمش افتاد به دو نفر که در کنار یک موتور در خم کوچه ایستاده بودند. حرکات و سکناتشان مشکوک میزد. اشاره کرد به رویا و گفت:
- اون دو نفرو میبینی
- منم متوجه شدم، انگار لباس شخصی ان
- این روزا همه جا میپلکن
- برا ترسشونه، کفکیرشون به ته دیگ خورده
- نکنه حشدالشعبی یا فاطمیون باشن،
- فکر نکنم، اونارو تو محلات نمیفرستن
- چرا میفرستن، بیشترشون فارسی بلدند
- حتما دنبال شر میگردن،
آخوندی هم در وسطای صف نان با عمامه سیاه دیده میشد. فروغ گفت:
- عکس ضحاکو دوباره چسبوندن تو نونوایی،
- چرا صاحب مغازه درش نمیاره
- انگار مجبورشون کردن، اگه درش بیارن دکونشونو تخته میکنن
- تو این شرایط
- آره تو این شرایط، مغازه رو مصادره میکنن، میدنش به یکی از جیره خورا،اونام از خداشونه، مفت و مجانی میزنن به چنگ.
دو جوان که در جلوی صف ایستاده بودند و زیر سبیلی آخوند را می پاییدند. رو به نانوا کردند و گفتند:
- بهتره اون عکسو از دیوار ور دارین،
نانوا گفت:
- خودشون زدن، بهمون گفتن که اگه ورش داریم در نونوایی رو تخته میکنن
- غلط میکنن، مگه شهر هرته
- ریش و قیچی دست اوناس، خودشون میبرن و میدوزن
- میخوای درش بیارم
آخوندی که در پشت سرشان ایستاده بود شانه هایش را تکانی داد و عبایش را جابجا. سرفه ای کرد و رو به آنها گفت:
- صلوات بفرستین
یکی از آن دو نفر گفت:
- دوره صلوات فرستادن گذشته،
- به نایب امام زمان جسارت کردین حرفی نزدم، حالا با مقدسات مزاح نکنین
- کس شعر نگو
- دهنتو بشور بچه، حداقل از این لباس خجالت بکش، مقدسه
- شاشیدم به ...
تا رفت ادامه دهد دوستش یک دستش را گذاشت روی دهانش و او نتوانست ادامه دهد.
آخوند نیشخندی زد و دستی کشید به ریش بلندش:
- گذر پوست به دباغ خونه می افته
- شب درازو قلندر بیدار
دو نفر لباس شخصی که در کنار موتور ایستاده بودند و متوجه جر و بحث، آرام آرام و بی آنکه کسی متوجه شان شود خودشان را رساندند به صف. فروغ که آنها را دزدکی می پایید متوجه سلاح کمری شان شد با پج پج گفت:
- اومدن شر بپا کنن.
- حواسم بهشون هست.
آخوند عمامه سیاه هم زیر چشمی نگاهی به لباس شخصی ها انداخت. انگار هم را می شناختند و یا از قبل با هم چفت و جور کرده بودند.تسبیحش را در آورد و زیر لب شروع کرد به عربی دعا خواندن و به اطراف فوت. یک آن سرش را بلند کرد تا زیر چشمی نگاهی به آن دو نفر بیندازد، با تعجب دید اثری ازشان نیست:
- بچه مزلفا، فلنگو بستن.
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دید عمامه اش از سرش قاپیده شد و پرتاب به هوا. همان دو جوان بودند. فریاد زدند:
- آخوند برو گمشو
دو پا که داشتند دو پا هم قرض کردند و شروع به فرار. آن دو لباس شخصی که حاضر یراق در صحنه بودند مثل اجل معلق در روبرویشان ظاهر شدند. یکی از آنها بی آنکه هشداری بهشان بدهد اسلحه کمری اش را گرفت به پیشانی یکی از آنها که عمامه را به هوا پرتاب کرده بود:
- حرومزاده توهین به مقدسات
سپس شلیک کرد. بیدرنگ دویدند به سمت موتور و در داد و فریاد جمعیت که لعن و نفرینشان میکردند بسرعت دور شدند.
رویا که شوکه شده بود رو کرد به فروغ و گفت:
- یه تله بود یه نقشه پلید، اینا از قبل با هم هماهنگ کرده بودن،
- باهات موافقم
- بهتره بر گردیم
- بذار یه عکسی از آخونده بگیرم، من که فکر میکنم اصلا آخوند نیس، یکی از اون بسیجی هاس. که عمامه گذاشته رو سرش
- نمی دونم اما شک ندارم یه تله بود
- دوستش چی شده
- حتما از مهلکه در رفته
فروغ گوشی اش را در آورد و همینکه رفت عکس بگیرد. یکی از زنانی که در صف بود دستی زد به شانه اش:
- خواهر دارین چیکار میکنین
- هیچی
- پس بهتره اون گوشی رو بذارین توی جیبتون و دنبال درد سر نگردین
- شما
- من مامورم،
سپس اشاره کرد به همکارش که با چادر در کنارش ایستاده بود او هم سری تکان داد
چند قدم ازشان که دور شدند، فروغ که نمیخواست آخوند مفت و مجانی از دستش در برود دوباره عکسی ازش گرفت. یکی از همان ماموران چادری که متوجه شده بود درجا تماسی با مافوقش گرفت و دیگری دوید بسویشان. رویا چادرش را از سرش در آورد و پرتاب کرد به سمتش. تند و تیز شروع کردند به دویدن. چادر چسبید درست به صورت مامور و او که جلوی دیدش گرفته شده بود. سکندری خورد و افتاد روی زمین. کمی آه و ناله سر داد و زانویش را با دو دستش گرفت. همقطارش خودش را رساند به او
- چی شد
- سلیطه ها در رفتن، تماس گرفتی
- آره، سرشون خیلی شلوغه
- سرشون شلوغه چیه
- دوباره اغتشاشگرا ریختن تو خیابونا ، تو چن نقطه، میگن بنر حاج سلیمانی رو آتیش زدن
- دوباره
- دوباره چیه، ده باره که آتیشش زدن، انگار تمومی ندارن، راستی از مرکز دستور دادن که اگه کسی رو در حال شعار نویسی یا پاره کردن عکس آقا دیدین رحم نکنین، مستقیم بهش شلیک کنین، اگه زخمی هم شد کنارش بایستین تا جون بده بعدش نعش کشا رو خبر کنین
سوار خودرو شدند و گشتی در دور و اطراف زدند اما هیچ رد و اثری از سوژه هایی که به دنبالشان بودند نیافتند. راهشان را کج کردند و رفتند به سمت پایگاه.
****
رویا و فروغ که به نزدیکی های خانه رسیدند. ایستادند و پس و پشتشان را چک. وقتی که مطمئن شدند کسی تعقیبشان نمی کند کلید انداختند و در را باز. شراره از شکل و شمایلشان حدس زد که اتفاقی افتاده است:
- دست خالی بر گشتین
- املت بدون نون
فروغ ناگاه چشمش افتاد روی میز به چند نان بربری:
- نونا رو ...
شراره حرفش را قطع کرد و گفت:
- فریبرز بر گشته بود، این بربری ها رو هم آورد
- خوب بگو چی شد
- چی چی شد
- دور و اطراف خونه رویا
- گفتش امنه
- اون مامورا
- گورشونو گم کردن، احتمالا دنبال یکی دیگه میگشتن
فروغ رو به رویا کرد و گفت:
- امشبو پیشمون بمون
- آره همین تصمیمو داشتم، اما اول باید یه زنگی به خونه بزنم
در حالی که مشغول خوردن شام بودند، شراره تلویزیون را روشن کرد. فروغ هم پا شد و تربچه ههایی را که پاک کرده بود با کمی پنیر گذاشت وسط سفره و گفت:
- بچه ها گوش کنین چی میگه
مجری اخبار میگفت، نیمی از ساکنان شهر نیویورک زیر خط فقر و در واقع در جهنم زندگی می کنن، رنگین پوستان مهاجر ساکن نیویورک، دو برابر بیشتر از سفید پوستان با فقر دست و پنجه نرم میکنند. وضعیت در اروپا با شروع جنگی که ناتو و آمریکا نقشه اش را کشیده بودند از این هم وخیم تر است. بی خانمانی و بیکاری در فرانسه و آلمان بیداد میکند. اعتراضات علیه گرانی در اکثر کشورهای غربی شکل گسترده ای به خود گرفته است.
شراره با شنیدن خالی بندی های صدای و سیما نیشخندی زد و گفت:
- فروغ لطفا خاموشش کن
- نه بذار یه خورده بخندیم
- سرم درد گرفت
- گوش کن درباره اعتراضات داره میگه
گوینده اخبار ادامه داد:
احمد وحیدی، وزیر کشور ایران، گفته است که افرادی از «دستگاه اطلاعاتی فرانسه» و موساد و همچنین اشخاصی «مرتبط با داعش» یا گروه موسوم به دولت اسلامی در اعتراضات اخیر در ایران دستگیر شده اند.
شراره که سرش از دروغهایشان درد گرفته بود با حالتی عصبانی پا شد و انگشت وسطش را حواله مجری اخبار کرد و تلویزیون را خاموش:
- آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. اینا فکر مییکنن با این دروغا میتونن سر مردمو شیره بمالن،
فروغ دستش را گذاشت روی شانه اش و به چشمهای قهوه ای اش خیره شد:
- این آخوندا کارشون همینه، 44 ساله با رنگ کردن چن تا کره خر اصلاح طلب و وعده و وعیدای صدمن یک غاز سر مردمو شیره مالیدن.
رویا که سکوت کرده بود و به گپ و گفتگوهای آنها چشم دوخته بود. لقمه نانی که در دستش بود. گذاشت روی بشقابش و با طعنه گفت:
- هر وعده که دادند بما باد هوا بود
شراره شال سیاهی را که روی میز بود بر داشت و مانند عمامه حلقه کرد بالای سرش و با لحن خمینی گفت:
- دلخوش به این نباشید که نفت و گاز را مجانی میکنیم اتوبوس را مجانی میکنیم، واقعا بابا بزرگای ما خوشباور بودن و این جماعتو نشناخته بودن.
فروغ گفت:
- خوشبختانه جنبش سبز با این انقلاب دفن شد، اصلاح طلبایی که آرزو میکردن به دوران طلایی اون گور بگور شده بر گردن.
شراره گفت:
- این یعنی تعمیق انقلاب
- جنبش سبز که انقلاب نبود
- اما جنگ گرگا، راه انقلابو باز کرد، انقلاب که یه شبه متولد نمیشه
- باهات موافقم، شرایط عینی که مبناس آماده بود اما شرایط ذهنی که شرط ضروریشه نه
- شرایط ذهنی هنوزم آماده نیس، این یه انقلاب بدون رهبره که بی دنده و ترمز افتاده به راه
- یعنی جنبش ما شبیه به یه ماشین بی راننده اس که داره از لبه پرتگاه ها عبور میکنه
رویا که غرق در بحث و فحص هایشان شده بود پرید میان حرفش و گفت:
- یعنی این انقلاب بازم شکست میخوره
شراره پاسخ داد:
- خودت چی فکر میکنی، این جنبش انقلابی راننده داره
- نمی دونم
- البته که راننده داره، راننده نامحسوس، مث همین جوانات محلات تهران یا تبریز و اصفهان، رهبری دست ایناس
- پس میگی این انقلاب سازماندهی شدس
- میخوای خودتم راننده اش بشی، منظورم اینه یکی از اعضای جوانان محلات بشی
- چرا نه
- من اینو با بچه ها در میون میذارم بعدش خبرت میکنم
- پس خودت عضوشی
- من فقط بهت میگم یه کار سازماندهی شده و دستعجمی از هزار کار خودبخودی و فردی با ارزشتره، اما باید پیه خیلی چیزا رو رو تنت بمالی، یعنی از حالت اتوپیایی بیای بیرون
*****
دو هفته ای میشد که از سیدحسن خبری نبود. هیچ رد و اثری ازش در مدرسه نبود. مدیریت مدرسه را سپرده بودند به خانمی میانسال که لهجه غلیظ اصفهانی داشت. رویا هم از این فرصت استفاده کرد و بر گشته بود به مدرسه بی آنکه کسی موی دماغش شود. از همکلاسی های بازداشتی اش رد و اثری دیده نمی شد و معلوم نبود چه بلایی بر سرشان آمده است. بقیه اما با همه فراز و نشیب هایی که در آن مدت کوتاه طی کرده بودند هنوز پر از هیجان و انرژی بودند. انگار به قدرت نهفته و پنهانی که در نهان خود داشتند پی برده بودند قدرتی که ملاها با دروغ و دونگ و خرافات سرکوب شان کرده و به آنها قبولانده بودند که جنس دوم و برده جنسی مردها محسوب میشوند یا حداکثر در حصار خانه باید به وظیفه مقدس پخت و پز و بچه داری می پرداختند.
با آنکه به رویا تذکر دادند که بیش از یک بار تماس نگیرد. او اما چند بار سعی کرد با فروغ و شراره تماس بگیرد اما موفق نمی شد. دلش شور میزد و میخواست از ته و توی قضایا سر در بیاورد. یک بار با پای پیاده تا نزدیکی خانه اجاره یشان رفت اما پشیمان شد و بر گشت.
به خانه که رسید نشست در ایوان و به آبی آسمان و ابرهای پراکنده ای که گهگاه ظاهر میشدند چشم دوخت. سکوت سردی چنبر زده بود گرداگردش. و غمی ناگهانی در دلش. پا شد و چایی ای برای خودش ریخت. از طاقچه اتاقش کتابی را در دست گرفت. در کنج رواق تکیه داد به پشتی. لیوان چایی داغ را در کف دو دستش فشرد پلکهایش را آرام و آرام بست. گرمایی دلجسب ذرات وجودش را در بر گرفت احساس کرد بر فراز قله های سبز آرامش دراز کشیده است. در ابدیتی زلال و از تازه ترین هوای ناب و پاکیزه کوهستانها سینه اش سرشار است. بی اختیار شعری از فروغ را زمزمه کرد:
کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
در خیالات سبزش پرسه میزد که ناگاه زنگ در خانه به صدا در آمد. چایی اش را سر کشید و کتابش را که روی زانویش بود در دستش گرفت و از پله ها سرازیر. دو متصدی مخابرات با یونیفرم در پشت در ایستاده بودند، بی آنکه سلام و علیکی کند نگاهی پرسشگر انداخت به چهره هایشان. یکی از آنها برگه ای را نشانش داد و گفت:
- از طرف مخابرات اومدیم، میخوایم یه نگاهی به سیم کشی تلفن و برق بندازیم.
- مشکلی پیش اومده
آنها که در واقع ماموران اطلاعاتی و برای کارگذاشتن دوربین مخفی آمده بودند با اما و اگر پاسخ هایی سربسته و گنگ دادند. در همین اثنا مادرش از راه رسید. رویا گفت:
- بهتره با مادرم در میون بذارید
مادر نگاهی به قد و قامت و جعبه و کیف ابزارآلاتشان انداخت. چند لحظه ای که با آنها گرم گرفت فهمید که یک جای کار می لنگد. رویا را صدا زد او هم آمد:
- دخترم لطفا یه تماس با مخابرات بگیر و قضیه رو ازشون بپرس
بعد رو کرد به دو متصدی و پرسید:
- اشکال که نداره
آنها که فکر میکردند که او رکب میزند با خوشرویی گفتند:
- البته نه
- میشه لطفا اسمتون بپرسم
یکی از آنها من من کرد و در حالی که کلمات را در دهانش میجوید گفت:
- برگه ماموریتو گذاشتیم تو خودرو، برش میداریم و بر میگردیم
کمی عقب عقب رفتند و برگشتند به سمت خودرو. مادر که از لای در آنها را می پایید فهمید که ریگی در کفش دارند. دیگر هم بر نگشتند
****
اوائل آذرماه بود. فریبرز به همراه رویا که بعد از چند ملاقات و بحث و فحص های سیاسی با هم چفت و جور شده بودند به سمت یکی از محلات جنوب شهر حرکت کردند. باد سردی می وزید و بارانی نرم. سیاوش چترش را باز کرد و نگاهی به آسمان. دیوارها مملو از شعار بودند و خیابانها ملتهب. به محل مورد نظر که رسیدند فریبرز زنگ در را دو بار به صورت کد فشارد داد. از طبقه سوم و از پشت کرکره نگاهی انداخته شده به بیرون سپس در را باز. سه دختر و مردی میناسال در آپارتمان بودند. یکی از دختران آمد به سویش و با لبخند گفت:
- به گروهمون خوش اومدی، اسمت رویاست نه
رویا که شوق و هیجان در نگاهش برق میزد سری تکان داد و پاسخش را نداد. او اما که اسمش شعله بود دستش را گرفت و برد روی صندلی با دست اشاره کرد که برایش چای بریزند سپس با لهجه غلیظ کردی گفت:
- به جمع مون خوش اومدی. میدونی که پا گذاشتن تو این خونه یعنی به خیلی چیزا پشت پا زدن، کار گروهی اونم در جنگ با یه هیولای خونخوار اراده میخواد
- منظورتو می فهمم.
- شنیدم از مدیر مدرسه ات خیلی متنفری
- اون خیلی جنایت کاره، باعث کشتن و دستگیری معلم و همکلاسی هام شده
- میخوای چیکارش کنی
رویا دندانهایش را از خشم به هم فشرد و خیره شد به عکس مهسا که روی دیوار آویزان بود:
- باید کاری کرد
- عملیات ایذایی، مثلا ماشینشو پنجر کنیم، یا رو در خونه اش بنویسم مرگ بر دیکتاتور
- نه اینا کافی نیست، اینو که هر بچه ای میتونه انجامش بده
- ازت خوشم اومد
- منطور
- از جسارتت، اما یه چیزو باید بدونی، ما با کسی پدرکشتگی شخصی نداریم، کار تیمی یا گروهی با عمل شخصی مثلا کسی که رفیقشو کشتنو در فکر انتقامه فرق میکنه، ما میخوایم چرخای ماشین انقلابو که به حرکت در اومده تندترش کنیم با کمترین هزینه. یعنی با استراتژی و تاکتیک.
- سیدحسن اما نه تنها مدیره دبیرستانمونه، یه قاتل بالفطره هس.
- ما اطلاعات بیشتری ازش داریم، اگه بهت بگیم که اون تو اعتراضات سراسری به عنوان تک تیرانداز از پشت ساختمان چن نفرو کشته باور می کنی
- از اون همه چیز بر میاد.
- باید بدونی که تو این گروه عمل خودبخودی کاملا ممنوعه، شاید قبل از این که پاتو تو این خونه بذاری یه نقشه هایی تو ذهنت داشتی، اما اینجا باید همشو دور بریزی، منظورم اینه که اول باید مطرح بشه و تصمیم گرفته شه.
- کاملا درک میکنم
- اما اولین ماموریتت، ما تصمیم به خلع سلاح یه لباس شخصی گرفتیم. یه لباس شخصی که به عنوان معترض تو تظاهرات شرکت میکنه و افراد کلیدی رو شناسایی یا مواقع لزوم بقتلشون میرسونه. عکسشو که درست از یه متری به چشم یکی از معترضین شلیک کرد نشونت میدیم. تو نقش رابطو داری، کیومرث و ساسان هم تیمی ات طرح و نقشه رو بهت میگن.
- خ.. خ.. خلع سلاح یه لباس شخصی
- نه یه بچه کش.
این داستان ادامه دارد