۱۴۰۱ آبان ۲۷, جمعه

بچه کش - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


1

غزاله در حالی که با آبپاش گلهای روی ایوان را آب میداد دختر ده ساله اش را صدا زد:

- نیکا عجله کن، دیرت میشه

- نمیشه با حدیث برم مدرسه

- اون مریضه باهات نمیاد

- منم مریضم

- عزیزم با من یکی بدو نکن

- باشه مادر

نیکا در حالی که کوله پشتی مدرسه اش را انداخته بود به پشتش زمزمه کنان از راهرو  بر گشت به ایوان و چشمهایش را دوخت به مادرش و گفت:

- مادر این شمعدونیا سردشون نمیشه.

- نه سردشون نمیشه

- آخه هوا سرد شده

- این گل و گیاها قدرت مقاومتشون بالاس، خودشونو آداپته میکنن

- آداپته

- خودشونو با محیط سازگار میکنن

- یعنی چی

- یعنی اینکه کفشاتو پات کنی و حرکت کنیم، من دیرم شده باید برم دانشگاه

- جواب منو ندادی

- وقتی از مدرسه برگشتی جوابتو میدم

غزاله آبپاش را گذاشت کنار گلدانها. دوید به طرف اتاق. در آینه نگاهی به خود انداخت. دستی کشید به موهایش. چشمهایش را دوخت به قاب عکس روی دیوار. به چهره خودش و شوهرش سیاوش با لباس عروسی. احساس کرد زمان به سرعت برق و باد گذاشته است و او دیگر شادابی و رنگ و روی گذشته را ندارد. آهی کشید و پلکهایش را بست و به دخترش فکر کرد به تنها فرزندش که او را بیش از همه چیز در دنیا دوست داشت. خواست روسری اش بیندازد روی سرش اما پشیمان شد و آن را در  کف دو دستش مچاله کرد و انداخت روی میز. از روی پله ها نیکا با صدای بلند و بشوخی گفت:

- مادر داری چیکار میکنی لنگ ظهره

غزاله لبخندی زد و دوید به سمت و سویش:

- تو این ضرب المثلو از کجا یاد گرفتی

- از خودت

- از من


همین که از در زدند بیرون. نیکا که انگار فکر و خیالی زده بود به سرش. دوید و ایستاد روبروی مادرش، در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی دهانش شروع کرد به خندیدن:

-  تو چت شده دخترم

نیکا با انگشت اشاره کرد به موهایش

- ناقلا فهمیدم میخوای چی بگی

- میشه منم روسریم رو ور دارم، این روزا دیگه کسی روسری نمیذاره

غزاله با تشویش گفت:

- نه دخترم

- اما من میخوام ورش دارم، ازش بدم میاد، آدمو  زشت میکنه

- باشه باهات موافقم، اما موقع برگشتن باید بذاری سرت

2

کمی آنسوتر با فاصله ای نه چندان دور دو  لباس شخصی که برای رد گم کردن پشم و ریششان را زده بودند در داخل خودرو  نگاهی انداختندبه هم. یکی از آنها که موهای خاکستری و ابروی پرپشتی داشت. بندهای کفش اش را سفت و سخت کرد و سیگاری دود:

- غلام غلام

غلام که در پشت فرمان نشسته بود، با بی میل گفت:

- بنال

- سوژه راه افتاد

غلام با دو دستش چشمهایش را مالید و همین که خواست حرکت کند، همقطارش رجبعلی گفت:

- آهسته تر

- میخوای بزنم کنار، پیاده تعقیبشون کنیم

- توام انگار مغز خر خوردی، اینجا فرمانده منم، من دستور میدم، شیر فهم شد.

- نوکرتم

-  زنیکه روسری شو در آورده، 

- بهش نشون میدم

- میگم رجبعلی چی شد که یکهو این جنده تو صورت سرهنگ تف کرد، خیلی دل و جیگر میخوادا اونم تو دانشگاه پیش هر کس و ناکس. 

- ازم اصول دین نپرس، به هر حال من اگه بودم بخدای احد و واحد خشتکشو میکشیدم پایین 

- سرهنگ این بی حرمتی را بجونش خرید. اون معترضینی که من دیدم اگه عکس العمل نشون میداد و دست روشون دراز ، واویلا میشد

- راس میگی، حرومزاده ها خیلی پر رو شدن.میگن چن تا از بچه ها رو لخت مادرزاد کردن و میون جمعیت ولشون... ای تف به این روزگار..

- همش تقصیر خودمونه که کوتاه اومدیم و باهاشون مدارا، اینا رو باید کشت و  تو گه سگ آتیششون زد، کسی که مقابل ولایت بایسته باید نفله شه

- ای بنازم به شجاعتت، اسمتو باید میذاشتن حیدر

رجبعلی پاسخش را نداد اما بعد از مکثی کوتاه گفت :

- امشب برات برنامه دارم

- چه برنامه ای

- سور و سات، مهمون منی، دو تا هلوی 14 ساله، دست نخورده ، جون تو از حوریای بهشتی ام با حال ترن

- کجا

- کجاشو نپرس

- بازداشتگاه که نیس، داخل سلول

- اونشو نپرس

- ازت پرسیدم کجا

- ویلای سرهنگ

- کلک داری منو دست میندازی

- نه جون تو، من که اهل کلک ملک نیستم، سرهنگ ده تا ویلا داره، از دبی بگیر برو تا کانادا ، اون پول پارو میکنه، هم ریش دستشه هم قیچی

- به مولا نوکرتم  فقط موادو فراموش نکن

- اونم جوره، فقط یه شرط داره

- چه شرطی

- چودانی و پرسی سوالت خطاس

- فهمیدم، حالا دم دس چی داری

- بیا اینا رو بزن بالا، 5 گرم کوک، اونم از جنس اعلا

غلام کوک را ریخت روی زر ورق و نگاهی به دور و بر انداخت. رجبعلی با پوزخند نگاهش کرد و گفت:

- الاغ از چی میترسی، خداشم بیاد دهنشو میگام، برو بالا 

- به مولا خاک پاتم، بذار ببوسمت

- لوس بازی در نیار، کار داریم

غلام چندبار با بینی عقابی اش گرد سفید رنگ را کشید بالا. رجبعلی هم همینطور. وقتی سر حال آمدند شروع کردند به مزه پرانی و دست انداختن هم

3

نیکا از اینکه با مادرش در خیابان بی روسری قدم میزد خیلی ذوق زده و خوشحال بود. گهگاه میدوید و دور خودش میچرخید و بر میگشت با لبخند به چهره شاد مادرش نگاه میکرد و سپس شانه به شانه اش راه میرفت و  روی لب زمزمه. خیابان خلوت بود اما گرم و پرنفس.  بادی ملایم از لابلای گیسوانشان نرم نرمک می گذشت و گونه هایشان را نوازش، درختان با برگهای زردشان در زیر نور آفتاب پاییزی زیباتر از همیشه جلوه میکردند و آسمان آبی و زالال با هوای پاکیزه صبحگاهی اش. در همین حین گوشی غزاله زنگ زد. ایستاد کیف اش را باز کرد و گوشی را بر داشت. شوهرش بود:

- سلام سهراب

- سلام، خواستم بگم، امشب کمی دیر میام.

غزاله کمی از دخترش فاصله گرفت و با پچ پچ گفت:

- دیر، میدونی امروز چه روزیه

- نه

- امروز تولد نیکاس

- ای وای ای وای، من چقد خنگ شدم، کنسلش میکنم، میگی چی براش بخرم

- یه گوشی جدید

- سامسونگ

- نه اون عاشق آیفونه، میدونم گرونه

- اون برامون از همه چیز دنیا بیشتر ارزش داره، تنها بچه مونه

- دوستت دارم سهراب

- منم عاشقتم گلم

نیکا با چشمهای متعجب بهش خیره شد و پرسید:

- چی داشتی به بابا میگفتی

- هیچی عزیزم

- داری یه چیزو مخفی میکنی

- من هیچ چیزو ازت مخفی نمی کنم

- مادر، داشتی با بابا پچ پچ میکردی

- باشه، بهت قول میدم وقتی بر گشتی بهت سیر تا پیازشو بگم

نیکا همانطور که در کنار مادرش با گامهای ملایم راه میرفت. رفت توی فکر. اینکه چرا مادرش با پچ پچ با پدرش حرف میزد. هر چه افکارش را متمرکز کرد و قضایا را بالا و پایین چیزی دستگیرش نشد. نگاهش را پر داد به آسمان آبی، درست بالای سرش دسته ای از پرندگان وحشی در پرواز بودند و تکه ابری سرگردان. نرمخندی بر چهره اش درخشید. با دو دستش ادای پرواز در آورد. غزاله از اینکه دخترش شاد و خوشحال بود آنهم در روز تولدش. احساس خوشی دوید در رگ و روحش. بی اختیار با خودش گفت:

- پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست

- مادر داری با خودت چی میگی

- یه شعر از فروغ

- فروغ کیه

- فروغ فرخزاد

- فروغ فرخزاد کیه

- چرا هی سوال پیچ و کلافه ام میکنی

در همین حین چشمش افتاد به نوشته روی دیوار در آنسوی خیابان. بسیحی ها روی شعار زن زندگی آزادی خط کشیده و زیر آن نوشته بودند:  بهتر ین چیز برای زن این است که نه او مردی را ببیند و نه مردی او را ببیند. 

سرش را به علامت تاسف تکان داد و گامهایش را بلندتر. همین که سرش را بر گرداند به سمت نیکا پایش رفت در چاله و افتاد زمین. ناله خفیفی سر داد. نیکا دوید به سمتش و کمکش کرد تا پا شود لبخندی زد و بی آنکه حرفی بزند افتاد به راه

4

غلام که هوش و حواسش به سوژه بود میان بر رفت و نزدیکی های مدرسه خودرو را زد کنار. از دور  نگاهشان کردند و حرکات و سکناتشان را زیر نظر. رجبعلی از داشبورد اسلحه کمری اش را در آورد و گرفت کف دستش. مثل فیلم های وسترن چندبار آن را با سرانگشتانش چرخاند و سری تکان. به چشمهای غلام خیره شد:

- چرا اینطوری نیگام میکنی

- یالا پاشو جامونو عوض کنیم، امروز فرمانده تویی

از خودرو پیاده شدند و جایشان را تغییر دادند. رجبعلی که ششدانگ حواسش به اطراف بود. اسلحه را گذاشت کف دست غلام. او هم که از موادی که زده بود بالا کیفور شده بود غش غش زد زیر خنده:

- نیشتو ببند، مگه میخوایم بریم مهمونی

او هم خیره شد بهش و دوباره غش غش خندید:

- تقصیر خودمه نباید موادو بهت میدادم

- حالا سخت نگیر، تو خودت میدونی من غلامتم

- میخوام ببینم چن مرده حلاجی

- خیالت تخت باشه، فقط خواستم بدونی کسی که به سرهنگ پاسدار تف انداخته یعنی به صورت رهبر تف انداخته، یه جوری دخلشو در میارم که تو کتابا بنویسن

- یادت باشه، دقیقا بزنی تو خال

- غلامتو دست کم گرفتی، تتق تق تق تتق تق تق، سوریه مگه با هم نبودیم، راستشو بگو بهترین تک تیرانداز  گروهمون کی بود.

- حالا قربون صدقه خودت نرو، ببین ببین دارن میان. 

- پیاده شم

- نه بذار از خودرو رد شن. یه خورده که فاصله گرفتن پیاده شو. منم هواتو دارم

غلام خشاب اسلحه را در آورد و نگاهی به گلوله ها انداخت، گلنگدن را چندبار کشید ضامنش را همینطور. همین که آنها از کنار خودرو رد شدند. رجبعلی دستی زد به شانه اش او هم اسلحه را گذاشت در کیف کمری. بی آنکه نگاهی به دوستش بکند در را باز کرد و در پس و پشت غزاله و نیکا افتاد به راه. چند متری که فاصله گرفتند. غلام احساس کرد که سرش گیج میرود. ایستاد پلک هایش را باز و بسته کرد. گردنش را چند بار به چپ و راست چرخاند و با کف دست زد به سرش. اطراف را تیره و تار میدید و محو. با خودش گفت:

- حتما از موادیه که استفاده کردم

نهیبی به خود زد و نگاهش را دوخت به سوژه. در سمت راستش درست آنسوی خیابان ساختمانی چند طبقه بود. کسی به چشم نمیزد. خلوت بود و سوت و کور. نزدیک شد و تا رفت اسلحه اش را بکشد موتوری ای بسرعت از کنارش رد شد، لعنتی فرستاد. در سرش سر و صدایی می شنید. انگار جیر جیرکها در شاخه های هزار توی مغزش بیتوته کرده بودند و یکریز جیر جیر سر میدادند. دوباره سرش را بر گرداند به سمت ساختمان. در یکی از طبقه ها دختری جوان بی روسری با موبایلش در حال صحبت بود و در همانحال به خیابان نگاه میکرد. با خودش گفت:

- گورتو گم دختر  وگرنه میام سراغتو یه خشاب حرومت میکنم

در همین هنگام گوشی اش به صدا در آمد، رجبعلی بود:

- چقد لفتش میدی

- آخه یکی داره موی دماغمون میشه

- من که کسی رو نمی بینم

- اطاعت فرمانده هر چی شما بگین

همین که چند قدم رفت جلو، دوباره در تونل تاریک مغزش وز وز شروع شد.وز وز وز وز :

- گورتونو گم کنین

یکهو نقشه ای به فکرش رسید و  گفت:

- آره بهتره،  همین کارو میکنم. حتما سرهنگم خوشش میاد و بهم دست مریزاد میگه.کشتن این تخم به حروم کافی نیس، باید یه بلایی سرش بیارم که هزار بار از مرگ بدتر باشه

خنده ای شیطانی در گوشه لبش نقش بست و  با خودش گفت:

- توام نابغه ای غلام، چرا زودتر به فکرت نیومد

یکهو پرید جلوی غزاله، اسلحه را گرفت به سمت پیشانی اش:

- حرومزاده حالا به صورت سرهنگ پاسدار تف میندازی، اون نماینده ولایته

غزاله یک آن از وحشت رنگ صورتش زرد و کبود شد. افتاد به تته پته، نیکا خودش را چسباند بهش او اما از ترس اینکه به سمت دخترش شلیک کند او را از خود راند و گفت:

- دخترم تو همونجا وایسا، اون با من خرده حساب داره

- آره من فقط با این سلیطه کار دارم، برو عقب، عقب تر.

در حالی که نوک اسلحه اش را به سمت غزاله گرفته بود آهسته آهسته رفت به سمت نیکا، همین که بهش رسید. لوله اسلحه اش را بر گرداند به سمتش و گفت:

- نه، مامانتو نمی کشم

غزاله یک آن دلش هری ریخت بهم. تا رفت جیغ بکشد غلام شلیک کرد به پیشانی نیکا. لبخند کمرنگی در چهره اش نمایان شد. غزاله بیهوش افتاد بر زمین و گوشی اش در کنارش. غلام همین که رفت بدود به سمت خودرو چشمش افتاد به همان ساختمان. به همان دختری که موبایلش را گرفته بود به سمتش و ازش فیلم میگرفت. گلوله ای شلیک کرد به سمتش، پرید داخل خودرو، رجبعلی با نعره گفت:

- بازم که دسته گل به آب دادی 

- یالا راه بیفت دارن ازمون فیلم میگیرن

او هم گاز داد و بسرعت از محل دور.

.....

فیلم صحنه ترور که از بالکن ساختمان گرفته شده بود مثل بمب در رسانه ها و شبکه های مجازی ترکید. مردم از کوچک و بزرگ در خیابانها فریاد میزدند که حکومت بچه کش. کشورهای خارجی نیز نسبت به این این ترور واکنش شدید نشان دادند. مقامات امنیتی و اطلاعاتی نظام مجبور شد دوباره ترفندی بزنند تا کمی آتش خشم مردم را خاموش کنند.

فردای آن روز رجبعلی و غلام طبق وعده و وعیدها رفتند به ویلای سرهنگ. ویلا در منطقه ای پرت و دورافتاده اما سرسبز و جنگلی واقع شده بود. با حیاط بزرگ و استخری زیبا و  پر از گیاهان و گلهای رنگارنگ. سرایدار آنها را هدایت کرد به سمت و سوی راهرو. آنها هم که از دیدن آنهمه شکوه و جلال متحیر شده بودند از پله ها رفتند بالا. چند لحطه ای روی کاناپه لم دادند. رجبعلی پا شد و از روی میز مشتی آجیل بر داشت و سرازیر کرد در دهنش. با ملچ و ملوج شروع کرد به خوردن و سر تکان دادن:

- بهت که گفتم، سرهنگ قولش قوله

- انگاری افتادیم تو بهشت

- حالا کجاهاشو دیدی

سپس پاکت سیگار مارلبرو را پرت کرد به سمتش. او هم پاکت را تکانی داد و سیگاری در آورد و  گذاشت لای لبش. عجب استخری، عجب حیاط دلبازی، من که روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره

- ای گل گفتی، یه خورده که دندون رو جیگر بذاری سفره ها آماده میشن

- پس این حوری های باکره کجان، من که شق کردم

- فک کردی فقط تو مردی، نالوطی


همانطور که مشغول گپ و گفتگو بودند صدای پاهایی خورد به گوششان. صدا از سوی پله ها می آمد. گردنشان را کج کردند به سمت پله ها. چشمشان افتاد به دو نفر قدبلند و قوی هیکل. بنظر میرسید بادیگارد باشند. رجبعلی پوزخندی زد و گفت:

- حوری ها تشریف فرما شدن

- جل الخالق اینا دیگه کی هستن، شکل محافظای بیت رهبری رو دارن

بهشان اعتنایی نکردند. دراز کشیدند روی کاناپه. غلام با صدای بلند گفت:

- آهای سرایدار

آن دو نفر با هیکلی تنومند در مقابلشان ایستادند و با لحنی جدی گفتند:

- حاجی میخوان باهاتون چن لحظه صحبت کنن

رجبعلی گفت:

- حاجی کدوم خری باشن

غلام یک دستش را گذاشت روی دهانش و گفت:

- حتما منظورشون جناب سرهنگه، درست گفتم

آنها هم سری تکان دادند و اشاره کردند که به همراهشان راه بیفتند. از پله ها که سرازیر شدند یکی از محافظان اشاره کرد که بیفتند به جلو. با شک و تردید نگاهشان کردند و اطاعت. فهمیدند که اوضاع کمی خیط است. هدایتشان کردند به زیر پله ها. کمی آنسوتر چشمشان در پشت میزی آهنی افتاد به سرهنگ. سلامی کردند و دست به سینه در مقابلش ایستادند. سرهنگ که در حال دود کردن سیگار بود بی آنکه پاسخ سلامشان را بدهد سری تکان داد و از جایش پا شد. غیض و غضب را در چهره اش میشد دید و آتشی که از چشمهای برافروخته اش شراره میکشید. حاجی یا همان سرهنگ چند قدم رفت جلو. روبروی رجبعلی ایستاد، قد و بالایش را ورانداز کرد و ناگاه سیلی محکمی زد به صورتش، یک لگد محکم هم به شکم غلام. پرتش کرد کنار دیوار:

- میدونین چه دسته گلی به آب دادین

رجبعلی که جفت کرده بود با ترس و لرز و لکنت گفت:

- ق قو قربان چرا اوقاتتون تلخه

- من بهت اعتماد داشتم

- مگه زبونم لال غلطی کردم

- گوه اضافه نخور قرمساق

او هم سرش را انداخت پایین. حاجی رفت در کنارش ایستاد و زل زد به چشمهایش:

- من بهت چی گفتم

- غلام نقشه رو تغییر داد، بخدا من تقصیر ندارم

- مگه بهت نگفتم که خودت کارو تموم کن، نکنه بازم ازون کوفتی ها زده بودی بالا، راست میگم

- من نه غلام یه خورده کشید

- چقد

- 5 گرم

- 5 گرم، نسناس، میدونین شماها آبروی نظامو تو عالم و آدم بردین، تموم دنیا دارن درباره دسته گلتون زرت و پرت میکنن، مردم نمک نشناس ریختن تو خیابونا 

سپس اشاره کرد به دو محافظ که دوربین ها و دو بازجو خبرنگار را بیاورند و ازشان مصاحبه کنن. وقتی آنها را نشاندند روی صندلی. ازشان خواستند به دروغ اعتراف کنند که از سوی دار و دسته داعش گسیل شدند و آن ترور و بقول رسانه ها کودک کشی از قبل برنامه ریزی شده بود.  آنها در مصاحبه ای پر طول و تفصیل خودشان را اعضای داعش معرفی کردند و هدف از ترورشان را بدنام کردن نظام مقدس اسلامی قلمداد. وقتی مصاحبه تمام شد. دست و پایشان را بستند و انداختنشان در داخل ون. رجبعلی با چشم هایی که از آن خوف و وحشت می بارید از سه نفر مسلح که در کنارشان نشسته بودند و ماسک به چهره با لکنت پرسید:

- ما رو کجا میبرید

آنها پاسخی ندادند

وقتی چند بار سوالش را تکرار کرد یکی از محافظان با قنداق کوبید به دهنش. چند دندانش شکست و خون فواره زد. بعد از ساعتی به خانه ای امن در نقطه ای دور افتاده رسیدند. با لگد پرتابشان کردند پایین. غلام فهمید چه نقشه ای در سر دارند. فریاد زد:

- م م من مدافع حرمم،سه سال تو سوریه جنگیدم

- خفه

رجبعلی هم در حالی که سر و صورتش خونین شده بود با آه و ناله گفت:

- منم همینطور، کلی دشمنای حرمو به درک واصل کردم، با همین دستای خودم

از جایش بلند شد تا پایشان را ببوسد که لگدش زدند و از خود دور. یکی از آنها که بنظر میرسید فرمانده شان باشد. اشاره کرد که کار را تمام کنند. آنها هم سری تکان دادند و بیدرنگ بستندنشان به رگبار.

چند ساعت بعد فیلمی از صدا و سیمای پخش شد. گوینده اخبار می گفت

- طبق اخبار واصله دو نفر از داعشی ها که به ترور کودک دهساله دست زده بودند دستگیر و به جنایت شان اعتراف کردند. این افراد شرور بعد از دستگیری با مجروح کردن دو مامور قصد فرار داشتند که با شلیک بموقع در دم به هلاکت رسیدند.

مهدی یعقوبی