۱۴۰۱ آذر ۲, چهارشنبه

من سیاسی نیستم مهدی یعقوبی (هیچ)

 


اکبرآقای ما از آن آدمهایی است که اگر دنیا را آب ببرد او را خواب. همیشه هم ورد زبانش این که من سیاسی نیستم. فقط اهل و عیالم ساق و سلامت باشن من راضی ام.  با گرگ دنبه می خورد و با چوپان گریه.

گهگاه هم که در مغازه فرش فروشی اش دوستی، آشنایی یا فک و فامیلی بحث های سیاسی راه می اندازند با ترفندهای خاص خودش سر و ته قضیه را زود هم می آورد و آنها را دک تا به کار و کاسبی و امنیت و آسایش اش زیانی نرسد. مثلا بر سر شاگرد مغازه اش با چهره ای عبوس فریاد میزند:

- آهای نقی کدوم گوری قایم شدی

نقی هم که مرغ عزا و عروسی اش است تا خودش را نشان میدهد در جا یک پس گردنی محکم نوش جان میکند و او ازش بهانه های صدمن یک غاز میگیرد مثلا می گوید:

- این چه چاییه آوردی داری آب مرده به خوردمون میدی، حداقل از مهمونمون خجالت بکش. 

یا برای اینکه غائله یعنی بحث سیاسی را ختم کند دروغکی دست می گذارد روی قلبش و مثل همیشه کاسه و کوزه ها را سر شاگردش می شکند:

- آهای وروجک اون قرصای قلبمو کدوم گوری گذاشتی، نکنه بازم انداختی تو سطلای زباله، آی قلبم... 

بعد رو به دوست و آشنایانش که سر بحث سیاسی را باز کرده اند با حالتی زار و نزار می گوید:

- بنده معذرت میخوام باید یه نوک پا برم داروخونه. 


آنروز اکبر آقا که در داخل مغازه فرش فروشی اش روی صندلی نشسته بود استکان چای را گرفت در کف دو دستش. گرمای لطیفی لغزید به تن و بدنش. لحظاتی رفت توی فکر. به گذشته های دور و دوران بچگی، یاد پدرش افتاد که چندبار بهش گفته بود:

- بچه میری مدرسه برای چی، اونایی که درس خوندند به کجا رسیدند آخرش شدن نوکر امثال من. خودت عاقلی و کلاهتتو قاضی کن. مث نقل و نبات دکتر و مهندس بیکار تو مملکت ریخته. همین اصغر آقای خودمون  همسایه دیوار به دیوار دکترای ادبیات گرفته. حالا داره غاز میچرونه، شده راننده تاکسی. بیا همین فرش فروشی کنار دستم تا چم و خم کارها بیاد دستت. شغل نون و آبداریه. 

سپس با سرانگشتانش فرق سرش را کمی خاراند و از عوالم خیال آمد بیرون. لبخندی زد و با خود گفت:

- خدا بیامرز پدرم الحق راست میگفت.مملکتی که رئیس جمهورش شش کلاس سواد نداره مدرک تحصیلی به گوه سگم نمی ارزه.


 از جایش پا شد و از پشت شیشه نگاهی انداخت به بیرون. در آنسوی خیابان دو لباس شخصی وانت مخصوص شان را زده بودند کنار و مشغول پاک کردن شعارهای روی دیوار بودند. چند قدم بر گشت عقب و در پس و پشت قالی ای خودش را پنهان. نمی خواست توجه شان را بخودش جلب کند. آنها را خوب میشناخت بخصوص در آن اوضاع و احوال قاراشمیش که سگ صاحبش را نمی شناخت و گرانی بیداد میکرد. همین که دور شدند دوباره برگشت و در همان نقطه ایستاد. دستی به ریش اش کشید و سری تکان. سیگاری گذاشت روی لبش. همین که رفت فندکش را از جلیقه اش در بیاورد چشمش افتاد به دو نوجوان که با اسپری زیر شعاری که چند دقیقه پیش خط خطی کرده بودند نوشتند:

- ننگ با رنگ پاک نمی شود

 سبیل هایش را از خشمی نامحسوس جوید و زیر لب با غرغر گفت:

- جوونای این دوره انگار مغز خر خوردن، بچه فکر نون باش که خربزه آبه. شمارو چه به سیاست. به فکر آینده تون باشین، با این کارا نه تنها خودتونا بگا میدین. نون مارو هم آجر میکنین. هر کی خر شد شما بشین پالونش

نگاهی انداخت به آسمان از دور توده هایی از ابرهای سیاه، لگام گسیخته بسمت و سویش در حال تاخت و تاز بودند. با خودش گفت:

- این نقی چرا دیر کرده، یه پاکت سیگار خریدن که اینقدر معطلی نداره.

تا یک پایش را از مغازه گذاشت به خیابان رعد و برقی زد و او زهره ترک:

- لامصب انگار منتظر بود یه قدم پامو از مغازه بذارم بیرون بعد بترکه

بر گشت داخل مغازه. پکی زد به سیگار. گوشی اش به صدا در آمد. دخترش بود که در انگلیس درس میخواند:

- سلام دخترم

- سلام بابا حالت چطور

- تو خوب باشی ما خوبیم، کم و کسری نداری

- نه همه چیز روبراهه،

- خوب اوضاع و احوال چطوره، ساق سلامتی

- خوبه خوب، میخوام هفته ای یه روز برم سر کار

- تو که دو سال از دانشگات مونده

- فقط یه روز در هفته

- خوب چه کاری

- تو رستوران مک دونالد

با شنیدن رستوران انگار برق او را گرفت، افتاد به سکسکه، سیگارش را انداخت زیر پایش و له کرد و بعد از چند سرفه گفت:

- یعنی میگی دختر من بره نوکری اون فرنگیارو بکنه اونم تو یه رستورانی که گوشت خوک میفروشه، مگه من مرده باشم بذارم بری اونجا.

- سخت نگیر

- عزیز من، سخت نگیر یعنی چه، ما شرافت خانوادگی مون در میونه،آبرو و حیثیت، برامون افت داره، همین امروز برات چن هزار دلار میفرستم، الحمدلله من نونم تو روغنه.

- موضوع پول نیس، میخوام با آدمای اینجا بُر بخورم. به رشته تحصیلی ام مربوطه 

- توام که مرغت یه پا داره، نه، همین که گفتم، رستوران بی رستوران. 

- باشه بابا هر طوری شما بگین

- خیالم تخت

- خیالتون تختِ تخت باشه

- راستی یه وقت نری تو تظاهرات شرکت کنی، این قرمساقا بیخ گلومونو میگیرن ، سیاست پدر و مادر نداره، از قدیم و ندیم گفتن سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن. راستی همین امروز شنیدم چن تیم ترورو فرستادن تو لندن مخالفا رو بکشن. 

- من داخل ماشینم، نمیتونم ادامه بدم، اینجا پلیسا سخت و سفت میگیرن و جریمه ام میکنن. اما تا دو هفته دیگه چن روزی میام ایرون، از نزدیک با هم صحبت میکنیم

- مواظب خودت باش عزیزم

- خداحافظ

- خداپشت و پناهت

تا گوشی را گذاشت در جیب شلوار مخمل کبریتی اش. چشمش افتاد به اصغر کفاش که بساطش را زیر درخت چنار دو قدم آنسوتر از مغازه اش پهن کرده بود. از فرط عصبانیت دستش خورد به استکان و نعلبکی روی پیشخوان. چایی داغ ریخت روی شلوارش. آه و ناله ای سر داد و با شتاب رفت به سمت وسویش:

- بازم که تو پیدات شد، مگه نگفتم که اینورا آفتابی نشی یالا پاشو تا جور و پلاستو پرت نکردم وسط خیابون.

اصغر که یک جشمش را بر اثر ترکش در جنگ از دست داده بود و کمی لنگ میزد، در ازدحام و رفت و آمدهای یکریز مردمی که با شتاب از کنارش می گذشتند از ترس افتاد به تته پته:

- باشه، اکبر آقا، دیگه این دور و برا پیدام نمیشه، 

- اوندفعه ام که همین حرفو زدی

- اکبر آقا، بخدا بچه ام مریضه سرطان استخوون داره، خدارو خوش نمیاد تو این سرما اینطور باهام رفتار کنی

- آخه مرد اینجا مغازه منه، مالیات میدم، اونم تو این هیر و ویر 

- چشم، میرم گورمو گم میکنم

- پاشو، پاشو و جور و پلاستو جمع کن.

وقتی کاسه و کوزه اش را جمع کرد و دور شد کت اش را در آورد و تکانی داد با غرولند گفت:

- عجب آدمایی پیدا میشن، حرف حساب سرشون نمیشه، آرامش ادمو بهم میزنن.

داشت با خودش غرولند می کرد که ناگهان همان دو مامور لباس شخصی که شعارها را در آنسوی خیابان پاک کرده بودند مثل اجل معلق در مقابلش ظاهر شدند. از شکل و شمایل و قیافه قناس شان ترس برش داشت، سعی کرد خودش را نبازد با احترام گفت:

- خدمتی از بنده ساخته است

یکی از آنها که قوی الجثه تر بود قد و قامتش را برانداز کرد و آدامسی را که در دهانش بود به زیر پایش تف:

- صاحب این مغازه جناب عالی تشریف دارین، یعنی هستین

- بله صاحب مغازه من هستم

- پس والاگهر دیدین کدوم مادر جنده اون شعارو نوشته، درست زیر همان شعاری که چن دیقه پیش پاک کردیم.

- کدوم شعار، بنده سرم تو لاک خودمه، نشستم داخل مغازه.

لباس شخصی نیشخندی زد، تفی انداخت زیر پایش و رو به همقطارش کرد و گفت:

- ابوالفضل ببین داره خودشو به موش مردگی میزنه

- بنده عین حقیقتو گفتم. تو مرام و مسلک من دروغ نیس

- پس شما جناب حقیقتگو هستین

- بنده اکبر هستم

- کار و کاسبی چطوره، عجب دنگ و فنگی و مغازه مجللی، حتما پول پارو میکنین

- بنده همیشه راضی به رضای خدام

- لاشی جواب منو بده و شامورتی بازی در نیار من خودم ختم مادر قحبه هام.

اکبر یکه خورد دو قدم بر گشت عقب، به فکرش زد که با مقدری پول سرشان را شیره بمالد و از شر شیطان خلاص، اما در جا منصرف شد، میدانست که اگر یکبار سر کیسه را شل کند آنها دیگر ول کن معامله نخواهند بود و هر روز خدا موی دماغش خواهند شد و او را تا دینار آخر خواهند چلاند. برای آنکه شرشان را از سر خود کم کند گفت:

- ببخشید برادرا مشتری منتظره

ابوالفضل که با تخم هایش بازی میکرد دستش را رها کرد و دو انگشتش را به شکل تفنگ گذاشت روی چشم اکبر:

- ما با کسی شوخی نداریم اگه دستمونو توی پوست گردو بذاری، میدونی که بنگ بنگ

یکهو چشمش افتاد به وانت و گفت:

- نصرت ببین وانتمونو پنچر کردن

همین که دویدند به سمت وانت. اکبرآقا فرصت را غنیمت شمرد و عقب عقب رفت به مغازه و در را از داخل قفل:

- خدایا تورو شکر بخیر گذشت، نباید دستمو بذارم تو لونه زنبور اوضاع قمر در عقربه باید آسه برم آسه بیام. کاری به کار این جونورا نداشته باشم. عجب دور و زمونه ای شده. اما نباید خودمو بندازم تو مخمصه. همین چن روز پیش بود که مغازه سیدعلی رو که چغلی مخالفا رو میکرد و عکس حاج قاسمو زده بود تو مغازه اش شورشیا آتیش زدن. آره همین کارو میکنم عیسی به دین خود موسی به دین خود. اونچه مهمه کار و کاسبیه. گوربابای هر چه سیاسته. 

تسبیحش را در آورد و استخاره ای کرد. خوب آمد. از دور چشمش افتاد به شاگردش که دوان دوان می آمد به سمتش. حدس زد که اتفاقی افتاده. حدسش درست از آب در آمد. نقی نفس نفس زنان گفت:

- دارن میان

- کی داره میاد

- سرکوبگرا، چن نفرو کشتن

- چرا چرت و پرت میگی

- یه قدمی زدن تو چشمش

- چی رو زدن

- معترضو با تفنگ ساچمه ای

- مگه صدبار بهت نگفتم اونطرفا نپلکی

- من فقط رفتم سیگار بخرم، آخه سیگار شما رو تنها اون سیگار فروشی داره درست همونجایی که شلوغ پلوغیه ...

- حالا زرت و پرت نکن

اکبر آقا یکهو چشمش به جمعیتی افتاد که دوان دوان در راسته خیابان به سمت و سویشان میدویدن. وحشت زده گفت:

- بیا بیا تو درو از داخل قفل کن.

صدای تیر و پرتاب گاز اشک آور از هر طرف به گوش میرسید. جوانان فریاد میکشیدند:

 - نیکای ما رو بردن جنازشو آوردن. 

اکبرآقا سراسیمه رفت پشت پیشخوان و خودش را مخفی. شاگردش نقی اما با هیجان پشت شیشه به مردم معترض نگاه میکرد و دلش میخواست با مشت های گره کرده قاطی آنها شود.

چند نفر از معترضین که چشمشان به او افتاد با کف دست کوبیدند به شیشه که در مغازه را باز کند تا خودشان را استتار کنند. او تا که رفت در را باز کند اکبرآقا با توپ و تشر گفت:

- یه موقع درو واز نکنی، مامورا میریزن تو و کاسه و کوزه ها رو سر ما میشکونن

یکی از آنها که به در میزد دوست صمیمی اش ناصر بود و پنج شنبه و جمعه ها که تعطیل بود با هم با توپ پلاستیکی در کوچه و خیابانها فوتبال بازی میکردند. دید بدجوری در مخمصه گیر کرده است. نگاهی به چهره خشم آلود اکبرآقا که او را  می پایید زیرچشمی انداخت و نگاهی به ناصر. کلید را چرخاند و تا رفت در مغازه را باز کند اکبرآقا هوار کشید و از پشت پیراهنش را چسبید و پس از یک اردنگی او را کشان کشان برد زیر پیشخوان:

- بچه زبون نفهم، بهت چی گفتم، میخوای همه دار و ندارمو به آتیش بکشن.

- ناصر بهترین دوستمه

- به جهنم که دوستته، اینجا من دستور میدم اینو تو کله پوکت فرو کن


دو مامور مسلح از پشت شیشه چشم دوختند به داخل، دستگیره مغازه را چند بار بالا و پایین کردند قفل بود. یکی از آنها چشمش افتاد به دسته کلید:

- دسته کلیدو نیگا از داخل قفلش کردن، حتما چن تا ازون اغتشاشگرا داخلن

بی معطلی با باتوم چن بار زد به شیشه:

- عجب شیشه ای ضد گلوله ست

همقطارش گفت:

- بذار من امتحان کنم

مسلسلش را گرفت به سمت شیشه. همین که رفت به رگبار ببندد، اکبر که آنها را دزدکی می پایید فریاد زد:

- برادرا صبر کنین، خودم درو واز میکنم

ترسان و لرزان رفت به طرف در. کلید را چرخاند و در را باز، یکی از ماموران با توپ و تشر گفت:

- چقد لفتش میدی

- قربان، درو بستم تا اغتشاشگرا نیان تو مغازه، خودتون که ملتفتین

- برو کنار

بعد دو نفری به تفتیش مغازه پرداختند. در زیر پیشخوان چشمشان افتاد به نقی:

- یالا پاشو بچه سوسول

نقی از ترس همانجا میخکوب شد. مامور با خشم و غضب گفت:

- پس که اینطور

با قنداق زد به سر و کله اش، چنان محکم که در دم از هوش و حواس رفت. مامور رو کرد به همکارش و گفت:

- بگو بیان این حرومزاده رو ببرن

اکبرآقا دوید میان صحبت شان و با صدای لرزان گفت:

- ای ای این نقی شاگردمه از ترس خودشو اونجا چپونده

- شاگردت

- به خدای احد و واحد راست میگم، دو ساله اینجا کار میکنه، 

- کلک ملک که نمیزنی

- به قرآن راستشو میگم، 

نگاهی مشکوک انداختند به پایین و بالای اکبرآقا که دست به سینه در مقابلشان ایستاده بود:

- وای بحالت اگه دروغ بگی، رو  سر در همین مغازه آویزونت میکنیم

- بنده در خدمتم، به پنج تن آل عبا قسم میخورم که راستشو میگم

- حالا برو جلو در وایسا، د برو دیگه

وقتی اکبر آقا رفت کنار در ایستاد. لگدی زدند به نقی. سپس دخل را باز کردند دیدند که خالی است. چشمشان افتاد به گوشی گرانقیمت اکبرآقا. بی آنکه او ملتفت شود بر داشتند و گذاشتند در جیبشان:

- اینم غنیمت جنگی از کفار

وقتی از مغازه زدند بیرون اکبرآقا از فرط عصبانیت چند لگد زد به شکم نقی. یکهو یادش آمد بیهوش افتاده است. دو دستش را گرفت و کشان کشان برد چند قدم آنطرفتر. دستمالی نمدار کشید روی پیشانی اش. وقتی به هوش آمد. استکانی چای داد به دستش. نقی گفت:

- آقا اون بهترین دوستم بود

- کی

- ناصرو میگم

- اگه یک کلمه دیگه بخوای درباره اش حرف بزنی، با اردنگی میندازمت بیرون، برا همیشه.

نقی هم که تنها نان آور خانواده بود قفل سکوت به دهانش زد. چایی اش را نخورد. چمباتمه زد گوشه دیوار و به بهترین دوستش ناصر فکر کرد. اندوهی عمیق مانند کرکسی جگرخوار چنگ زد به دلش. 


آبها که از آسیاب افتاد. اکبرآقا که هنوز خبر نداشت که گوشی اش را غنیمت گرفته اند در مغازه را باز کرد و خیره شد به آسمان و آفتاب بی رمق. پا گذاشت به خیابان و چشم دوخت به عابران. صاحب مغازه بغلی دستی بسویش تکان داد و با صدای بلند باهاش چاق سلامتی. او هم با لبخندی دو پهلو پاسخش را داد. بادی سرد خورد به چهره اش و چند برگ از درخت چنار کنار مغازه اش چرخ چرخان از شاخه های نیمه لخت ریختند بر رویش. سرش را برگرداند به سمت شاخه های درخت. انگار به مثل او که برف پیری بر سر و رویش ریخته بود کهنسال شده بود و تکیده. در همین احوال ناگهان از پشت دستی خورد به شانه اش. برگشت و دید که عبدالله روضه خوان است:

- سلام آقا عبدالله، چی شد اینطرفا

- داشتم رد میشدم گفتم یه سری بزنم به دوست قدیمی

- حال و احوالت چطوره نالوطی دیگه سراغ مارو نمیگیری

- هستیم به رضای خدا

- میزونی

- میسازیم دیگه

- می فهمم میخوای چی بگی

- شنیدم کار و بارت سکه اس، فروشگاه مبل تو کیش واز کردی، نالوطی چند تا مغازه داری

- تو خودت منو میشناسی،هدفم خدمته، بقول معروف عبادت بجز خدمت خلق نیست، آقا امسالو سال تولید لقب داده، منم که غلامشم حرفاشو میذارم رو چشم. هی تولید مولید میکنم.

در همین لحظه دو دختر بی حجاب از کنارشان با خنده رد میشوند. عبدالله با دیدن آنها با خشمی آکنده با جنون و در حالی که چشمهایش از کاسه داشت میزد بیرون گفت:

- می بینی اکبرآقا چه دوره و زمونه ای شده، دخترای کون برهنه شق و رق از کنارت رد میشن، این روسپیارو باید زد تو سرشون و تا ناف کرد اونم دسته جمعی.

- سخت نگیر واسه قلبت خوب نیس

- چی میگی سخت نگیر، موضوع ناموسیه، هتک حرمته، مگه اینجا مملکت اسلامی نیس، پس این جنده بازیا چیه

- گشت ارشادم اینروزا پیداش نیس

- اینا که یکی دو تا نیستن، ببین بین بازم چندتا فاحشه دیگه، من اگه بودم میگرفتمشونو باتون فروشون میکردم

- دستتو کثیف نکن، فردا میان فروشگاهاتو آتیش میزنن مگه نشنیدی شورشیا دوباره جون گرفتن. بیا یه لیوان آب سرد بخور حالت جا میاد

- ببخش منو، دست خودم نیس، نمیتونم نسبت به توهین به مقدسات بی تفاوت بمونم، آخه بهشتی گفتن جهنمی گفتن ، تو اون دنیا مو رو از ماست میکشن بیرون. ما مسئولیم و مسلمون. باید حساب پس بدیم  

- درست میشه

- البته که درست میشه خوب بگو تو کوکی، کار و کاسبی چطوره، دخل و خرجت با هم میخونه.

- تو خودت بهتر از من واقفی، بخدا دو هفته اس یه شاهی دشت نکردم، مردم پول یه لقمه نونو ندارن، چه برسه بیان فرشای میلیاردی بخرن.

عبدالله یک قدم رفت جلوتر. زیر سبیلی نگاهی انداخت به اطراف و آهسته گفت:

- یه مشت بی پدر و مادر و جاسوس اجنبی ریختن تو خیابانو و هی شعار میدن و استغفرالله هتک حرمت میکنن. میخوای اوضاع و احوال بهتر ازینم بشه. چند ماهه هر روز میریزن تو خیابونا، تازه اعتصابات سراسری هم قوز بالا قوز شده. میترسم خدا غضب کنه یه بلایی نازل کنه، آخه خودت که بهتر از من میدونی آقا کرامات و معجزات داره، هر جمعه میره چاه جمکرون و با امام زمان قربونش برم مشورت میکنه.

اکبرآقا که آنقدر هم خل و چل نبود که این مزخرفات را باور کند، سری تکان داد و ترجیح داد سکوت کند تا آتو دستش ندهد هر چه بود او مداح معروف بود و با از ما بهتران نشست و برخواست. حرفش را تغییر داد و گفت:

- میخوای بگم برات چایی بیارن

- من که اومدم تورو ببینم، چرا نه. یه خورده از گذشته هام حرف میزنیم، ای بخشکی شانس، چه زود گذشت

- چایی خالی که نمیشه، فهمیدم خودم ترتیبشو میدم، آهای نقی

نقی دوان دوان آمد به سمتش. سرش را انداخت پایین:

- برو دو پرس کله پاچه دبش بگیر بیار، دیر نکنی ها، نه اصلا خودم زنگ میزنم بهشون میگم. تو فقط دو تا صندلی انتهای مغازه بچین. اون سفره آبی آسمونی رو هم بنداز رو میز.

هر چه مغازه اش را زیر و رو کرد گوشی اش را پیدا نکرد. فکر کرد در خانه اش جا گذاشته است. گوشی عبدالله را قرض گرفت و ترتیب کله پاچه و مخلفاتش را داد. تا رفتند پایشان را بگذارند داخل مغازه، حاج صمد یکی از اعضای بلندپایه شورای شهر مثل جن در مقابلشان ظاهر شد:

- به به اکبرآقا تو چطوری عبدالله خان، تو آسمونا دنبالت میگشتم اینجا پیدا کردم. ناقلا شنیدم نونت تو روغنه

- زیر سایه شما

- یه چیزای دیگه ام شنیدم

اکبرآقا که میدانست او ول کن معامله نیست و ماندگار، زنگ زد که سه پرس کله پاچه بفرستند. با هم سه نفری رفتند روی صندلی نشستند و گرم گفتگو، عبدالله دست حاج صمد را با یک دستش روی میز فشرد و صمیمانه پرسید:

- خوب حاجی گفتی یه چیزای دیگه ام شنیدی، اکبرآقا که نامحرم نیست

حاج صمد نگاهی مکارانه انداخت به پشم و پیلش و مکثی کرد. بعد از چند سرفه گفت:

- بگم

- گفتم که اینجا کسی نامحرم نیست

او هم سرش را برگرداند به سمت اکبرآقا که کنجکاوانه به چشمهای مات و سیاهش زل زده بود. باشه میگم:

- در باره امر خیره

عبدالله یک آن به چشمهایش خیره شد اما حرفی نزد، حاج صمد با لبخند موذیانه ای گفت:

- شنیدم دختر رسول اقا رو صیغه کردی، صیغه دوازده ساله

- عبدالله که سنش از 60 نیز گذشته بود و موهایش از دم سفید، پا شد تسبیحش را در آورد و سری تکان داد:

- چه صوابی بالاتر ازین، صیغه سنته. شرع شریفه فرموده شما که بهتر از بنده اطلاع دارین

- میگم اذن پدر چی، اونم میدونه، اگه بدونه چی

- دختر دوازده ساله دیگه عاقل و بالغه اذن پدر احتیاج نداره. داری کفر میگی حاجی

- اگه بفهمه چی ملتفتی، آخه اوضاع خیلی قاراشمیشه

- مگه مجانی میخوام بکنمش، پولشو میدم

- خوب بگو چند

- اونو من میدونم و خدای خودم

- اکبر آقا که طبق معمول بی طرف در کنارشان نشسته بود برای آنکه آنها را  از خر شیطان بیاورد پیایین با صدای بلند نقی را صدا زد:

- بچه برو نیگا کن، کله پاچه ها رو آوردن

انگار کلکش گرفت. عبدالله  حاج صمد گفت:

- ای قربونت دهنت، روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره.

***

یک هفته ای می شد که اکبرآقا موبایلش را کش رفته بودند یا بقول ابوالفضل همان لباس شخصی گردن کلفت ازش به غنیمت گرفتند. چندبار خواست با دخترش در فرنگ تماس بگیرد اما تمام شماره ها و اطلاعات در همان موبایلش بود. نشست روی صندلی و در حالی که چانه اش را در کف دو دستانش گذاشت و رفت توی فکر. با خودش گفت:

- آخرین تماسی که باهام گرفته بود بهم گفت که چن هفته بعد خودم میام پیشت. وقتی اومد دوباره شماره تلفونشو میگیرم. ایندفعه اونو تو دفترم مینویسم. باید همین کارو بکنم. آهای نقی، نقی، نقی کجایی.

نقی که روی چارپایه ای جلوی فرش فروشی نشسته بود دوان دوان آمد به سمتش:

- چیه عباس آقا

- چی شده دیگه بهم ارباب نمی گی، نکنه توام سرت بوی قورمه سبزی میده.  جوابمو بده چرا خفه خون گرفتی، 

- باهام کاری داشتین

- کار نه بگو فرمایش

- باهام فرمایشی داشتین

- یه نوک پا میرم دکتر، زود بر میگردم فقط حواست باشه

- باشه

- بگو چشم

- چشم آقا یعنی اکبرآقا، یع یع یعنی ارباب

- حالا شدی بچه آدم. خوب گوشاتو وا کن، سعی کن تو زندگی مث من نه اینور  باشی نه اونور . سرت تو آخور خودت باشه وگرنه مث جوونا برا هیچ و پوچ نفله میشی. 

- مردم اما میگن وسط بازی زشته، بی طرف بی شرفه. 

- نیشتو ببند، بچه پرو، این حرفارو کی تو دهنت گذاشته، نکنه مغز تورو هم شستشو دادن. این آخرین بارت باشه که این گوه خوری هارو میکنی. اگه بیفتی تو هلفدونی میدونی چه بلایی سرت میارن، تخماتو در می آرن.

نقی سکوت کرد و صورتش را کمی بر گرداند، اکبر ادامه داد:

- وقتی باهات حرف میزنم به من نیگا کن، شیرفهم شد

- بله آقا

- بازم میگه آقا. من دیگه دیرم شده باید عجله کنم، گوش کن بچه اگه اتفاقی افتاد اگه شلوغ شد. مغازه رو از داخل قفل میکنی و خودتم اون پشت پشتا جیم میشی. درو به روی هیچ احدی باز نمی کنی، فهمیدی چی گفتم.

- فهمیدم

- حالا  برو چارپایه رو ور دار و بذار داخل مغازه. سگ مصبا، با این شلوغ پلوغ بازیا نون مارو هم آجر کردن. لعنت به هر چی سیاسته.


اکبرآقا کت اش را در آورد و در جلوی مغازه تکانی داد. نگاهی انداخت به اطراف. احساس کرد حالش خوب نیست و سرش گیح میرود. تکیه داد به دیوار. به آفتاب بی رمق پاییزی نگاهی انداخت و سپس به شعاری که روی دیوار روبروی مغازه اش نوشته شده بود:

-  این دیگه اعتراض نیست، شروع انقلابه

تسبیحش را در آورد و در مشتش فشرد:

- انقلاب، انقلاب انقلاب، لعنت به این انقلاب و انقلابیا که آسایش و آرامشمونو بهم میزنن. میخواین انقلاب کنین که چی بشه، یه خر میره یه خر دیگه میاد جاش. 

همین که راه افتاد یادش آمد که چیزی را فراموش کرده است:

- آهای نقی

نقی از داخل مغازه دوید و آمد روبرویش ایستاد:

- امروز فراخون به اعتراضات دادن، اگه خیابون شلوغ شد. اون عکس رهبرو که داخل مغازه است پشت و رو کن. فراموش نکنی ها، یه موقع فکر میکنن منم چشم و گوش نظامم و راپرت میدم. 

- باشه عکسو بر میگردونم میذارم رو منظره

- فراموشت نشه وگرنه همه مال و منالمو آتیش میزنن.

- خاطرتون جمع، جمع باشه


وقتی سوار ماشین شد و از منطقه دور. نقی در جا نگاهی به عکسی که روی دیوار آویزان بود انداخت. شکلکی در آورد و انگشت وسطش را نشانه گرفت به سمت رهبر و گفت:

- بنام خدای رنگین کمان بنام بچه های بی گناهی که به خاک و خونشون کشیدی بنام آزادی

 از پشت شیشه نگاهی انداخت به خیابان. به آمد و شد خودروها و آدمها. دلش میخواست پدرش زنده بود و او مثل همه بچه های هم سن و سالش آزاد و رها. غمی چنگ زد به سینه اش. در جایی خوانده بود که مردها گریه نمی کنند او اما چند قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر شد به گونه اش. از اکبر آقای بدعنق که مثل برده باهاش رفتار میکرد بدش میاد از این زندگی محنت بار و ناعادلانه. دوباره به یاد دوستش ناصر افتاد مشتش را کوبید به دیوار. از دست اکبرآقا عصبانی بود که بر سرش نعره کشیده بود که در مغازه را روی هیچ کس باز نکند. ناصر اما بهترین دوستش بود. تن و بدنش سست شد و پاهایش شل. خم شد روی زانوهایش و پر کشید در آسمان خاکستری رویاهایش.

اکبر آقا در هنگام بازگشت درست جلوی مطب دکتر چشمش افتاد به عزت الله که پیشنماز یکی از مساجد اصفهان بود. وقتی نگاهشان به هم تلاقی کرد یک آن ماتشان زد. به هم خیره شدند و شروع به ماچ و بوسه. اکبرآقا با دو دوستی بازوهایش را در سرانگشتانش گرفت و فشار داد:

- ده سالی میشه که همدیگه رو ندیدیم

- دقیقا 11 سال 

- عبا وعمامه ات کو

- اوضاع قاراشمیشه، خودت که میدونی، یه عده ازین جوونا اینور و اونور نشستن تو کمین تا یه عمامه داری از کنارشون رد شه و عمامه شو بقاپن. بعدشم فیلمشو بذارن تو فضای مجازی.

- آره شنیدم، عجب دوره و زمونه ای شده

- توهینه توهین به مقدسات، میدونی این لباس لباس کیه.

- حالا بعد از یازده سال همدیگه رو دیدیم، بهتره درباره یه چیز دیگه صحبت کنیم، خوب کیفت کوکه

- راستشو بگم نه، بنده خوابشو هم نمی دیدم بعد از 1400 سال جانفشانی علمای اسلام و استقرار اولین حکوت شیعه یه عده جوون نادون و نمک نشناس بیان این جسارتا رو بکن، اونم به کی، به نایب امام زمان.

- با یه چایی چطوری. اونور خیابون یه قهوه خونه دبشی داره، چایی هاش معروفه، یه املتی هم میزنیم

- بریم اکبرآقا، راستی تو که اونطرفی نیستی

- بنده نه این طرفم نه اونطرف، صراط مستقیم هستم

- ای ناقلا نون به نرخ روز میخوری

- به جان شما نه، بنده فقط طرفدار امنیت و آسایش همین مردم هستم، ازین اغتشاشاتم هم هیچ روی خوشی ندارم. کسب و کار آدمو تعطیل میکنه.

- به هر حال حفظ نظام به قول امام اوجب واجباته، سکوت شما هم الحمدلله همین معنی رو میده

به قهوه خانه که رسیدند بعد از خوردن چای و املت با رب گوجه فرنگی شروع کردند به تعریف خاطرات تلخ و شیرین گذشته و خندیدن. کمی که گذشت عزت الله از جیبش سیگاری در آورد و چند پکی زد. کلاهش را که بر داشت اکبر نگاهی انداخت به کله طاسش:

- توام که همه موهات ریخته

- پامو گذاشتم تو میانسالی 65 سالمه

- اما رنگ و روت جوون مونده، انگار بهت خوش میگذره. حتما زن مهربونی داری

- بگو زنای مهربون

- مگه چن تا زن داری

عزت الله تبسمی کرد و کلاهش را از روی میز بر داشت و دوباره گذاشت روی سرش:

- دو تا داشتم

اکبرآقا با تعجب پرسید:

- دو تا داشتی

- از زمانی که آقا قربونش برم با اصرار و تاکیدات مکرر پیام افزایش جمعیتو دادن بنده هم شروع کردم به تولید. ببخشید تولیدات، مگه جهادی بزرگتر از اینم وجود داره

- تولید چی

- تو که زرنگتر ازینا بودی اکبرآقا. اصلا کدوم آخوندی رو تو این مملکت دیدی که یه زن قانعش کنه، از صیغه هاش فاکتور میگیرم. 

سپس با دست محکم زد به شانه اش و گفت:

- تو چطور.

- من بعد از مرگ همسرم ترجیح دادم تنها زندگی کنم

- یه تاجر فرش و تنهایی، تو که اهل دروغ و دونگ نبودی.

- الله وکیلی راستشو میگم

- خوب بچه ات چی

در همین حین دو دختر بی حجاب با پسری با موهای بلند وارد قهوه خانه میشوند. عزت الله تا چشمش به آنها می افتد یکه میخورد زیر لب استغفرالله میگوید و بعد از غرغر به اکبر با چهره ای عبوس می گوید:

- من دیگه باید مرخص شم

- به همین زودی

به آهستگی گفت:

- اینجا نشستن و دیدن اینا کفاره داره

- دیدن کی ها آخه چرا

- یه نیگا به اون فاحشه ها پشت سرت بنداز، 

همین که رفت گردنش را کج کند. عزت الله دست گذاشت روی شانه اش و گفت:

- نه نیگا نکن، معصیت داره، شرمنده، میخوای حساب کنم

وقتی دید اکبر پاسخش را نداد دنباله حرفش را گرفت:

- میدونم اگه من حساب کنم بهت بر میخوره. هر چی نباشه تاجر فرشی، خوب تا دیدار بعدی الله نگهدار.

هنوز پایش را از قهوه خانه بیرون نگذاشته بود که دوباره بر گشت و با دستپاچگی گفت:

- اکبر آقا روم سیا، شرمنده

- دشمنت شرمنده، بگو چی شده، من دوستتم

عزت الله با تانی و کمی مکث در گوشی گفت:

- کیف پولمو زدن. بنده باید بر گردم به اصفهان همین حالا آخه جلسه مهمی با امام جمعه دارم

- عجب دزدایی پیدا شدنا. کجا، کی

- خودمم گیج شدم نمی دونم

- میشه یه مقدار پول ازت قرض ...

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که اکبرآقا هر چه پول نقد در کیف اش داشت با لبخند گذاشت کف دستش:

- زود بر میگردونم

- اصلا حرفشو هم نزن

 از قهوه خانه که آمد بیرون لبخند موذیانه ای زد و با گامهای بلند از محل دور. چند لحظه بعد ناگاه دوزاری اکبرآقا افتاد و فهمید که چه رو دستی از دوست قدیمی اش خورده است. به خودش لعنت فرستاد که چرا هنوز آخوند جماعت را نشناخته است. کت اش را انداخت به روی شانه اش و همین که خواست از قهوه خانه بزند بیرون. شاگرد قهوه چی مثل اجل معلق جلویش ظاهر شد و گفت:

- کجا آقا، چند پرس املت خوردین.

اکبرآقا ناگهان دستپاچه شد کیف پولش را در آورد اما یک ریال پول هم در آن نبود همه را دو دستی بخشیده بود به عزت الله. قهوه چی که مردی بالا بلند و یغوری بود خودش را رساند به آنها. فکر کرد که او هم از آن کلک بازهاست. در یک چشم به هم زدن با شاگردش افتاد به جانش و تا جا داشت به زیر مشت و لگدش گرفتند. بیهوش روی زمین افتاده بود که ماموران از راه رسیدند. بدون سوال و جواب دستبندش زدند و انداختنش داخل خودرو.

*****

 سالگرد قیام آبان 98 بود. اعتراضات و اعتصابات سراسری اوج تازه ای گرفته بود. مردم و بخصوص دهه هشتادی ها با همه وحشیگرهای نیروهای سرکوب کف خیابانها را حتی برای یک روز ترک نمی کردند. شعارها هم هر دم تندتر و تندتر میشدند. روزنامه ها و رادیو و تلویزیون های دولتی برای شیره مالیدن بر سر مردم مثل همیشه خبرهای دروغ پخش میکردند. دروغ هایی نخ نما شده که دیگر حتی مرغ پخته را هم به خنده وا میداشت. 

آن روز شراره دختر اکبرآقا همانطور که در تماس تلفنی گفته بود با پروازی طولانی و خسته کننده بر گشت به ایران. در طول چند هفته ای که از آخرین تماسش گذشته بود بارها تلفن زد به پدرش اکبرآقا او اما گوشی را نمی گرفت. دلواپس شد که نکند بلایی بر سرش آمده باشد. وقتی از فرودگاه سوار تاکسی شد با آنکه سر درد خفیفی داشت اما شور و شوق در چهره ای پیدا بود. با ذوقی وصف ناشدنی به کوچه و خیابانهای پر جمعیت نظر می انداخت و لبخند میزد. دلش برای پدرش خیلی تنگ شده بود پدری که حاضر بود همه زندگی اش را برای خوشبختی  و آینده اش فدا کند. راننده تاکسی از آینه روبرو نگاهی به چهره هیجان زده اش انداخت و بی مقدمه گفت:

- هیچی به اندازه مملکت خود آدم نمی شه

- با شما موافقم

- منم بچه ام هلنده، شبا تو رستوران ظرفشویی میکنه و روزام میره دانشگاه. خودش میدونه با این رانندگی نمیتونم حتی نون شبو ببرم رو سفره، دلار از مرز 30 هزار تومن گذشته

شراره لبخندی زد و جوابش را نداد او اما حرفش را ادامه داد:

- آخه آخوند که نمیتونه مملکتو اداره کنه، ببخشیدا گلاب به روتون ملا همون بهتره بره رو منبر درس بول و غائط و کونشویی به جماعت بده.   

- حالا که مملکت تو دستشونه

- هیچ ظلمی تا ابد ماندگار...


هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگهان صدای رگبار گلوله از دور و بر بلند شد و جمعیتی که سراسیمه به اطراف و اکناف میدویدند. راننده تاکسی در جا زد روی ترمز و گفت:

-  اوضاع قمر در عقربه خواهر، نمیتونم ریسک کنم، باید بر گردیم

- من اما همین جا پیاده میشم

- خطرناکه

شراره چند اسکناس از کیف اش در آورد و گرفت به سمتش:

- بفرمایید

- نه مهمون من

شراره از راه فرعی با پای پیاده افتاد به راه. در هر خیابان مردم با فریاد شعار میدادند و با ماموران درگیر. خواست روسری اش را از سرش بر دارد اما زود پشیمان شد. دلش شور میزد و ترس در چهره اش موج. دوبار زنگ زد به پدرش اما گوشی اش هر بار  بوق اشغال میزد. تصمیم گرفت ابتدا برود به فرش فروشی که اتفاقا در مسیرش بود بعد که آبها از آسیاب افتادند با هم بر گردند به خانه. یکبار هم قاطی جمعیت خشمگینی شد که با مشت های گره کرده فریاد مرگ بر دیکتاتور را سر میدادند. نوجوانی درست در کنارش تیر خورده بود یعنی از پشت او را زده بودند. وحشت زده نگاهش کرد چند نفر خم شده بودند در کنارش و فریاد کمک کمک سر میدادند. لحظه ای ایستاده و باز در شلیک گلوله ها و حمله های ماموران شروع کرد به دویدن.  نزدیکی های فرش فروشی پدرش یگان های سرکوب گر با موتور و خودروهای ضدشورش افتادند در پس و پشت مخالفان. یکبار یکی از خودروها با بیرحمی و قساوتی باور نکردنی از روی چند نفر از معترضین رد شد و آنها را له و لورده. لحظه ای شوکه شد و حالت تهوع بهش دست داد. چند ثانیه ای ایستاد و بیدرنگ با دیدن ماموران شروع کرد به فرار. در حین دویدن روسری اش از سرش افتاد او اما توجه ای نکرد و به راهش ادامه.  نفس نفس زنان خودش را رساند به فروش فروشی پدرش. سراسیمه با کف دست چند بار زد به شیشه. نقی دزدکی از پشت قالی ها نگاهی انداخت به بیرون یک آن به ذهنش زد که نکند دوستش ناصر باشد اما حدسش اشتباه بود. شراره را نشناخت. او اما نقی را با توصیفات پدرش شناخت. . دوباره با کف دست کوبید به شیشه، محکم و محکمتر. اکبرآقا نگاهی به نقی انداخت و نعره زد:

- پسرک حرف نشنو سرتو بدزد، 

نقی هم از ترس، سینه خیز خودش را رساند به او و آهسته گفت:

- بذار برم درو واز کنم

اکبرآقا با خشم و غضب نگاهش کرد و گوش اش را محکم با یک دست چرخاند و با پرخاش گفت:

- کره خر بازم که رو حرف من حرف میزنی

شراره که مایوس شده بود لحظه ای هاج و واج ایستاد. یکی از معترضان دستش را گرفت و گفت که از منطقه دور شود او اما سرش را گذاشت روی شیشه و دوباره نگاهی انداخت به داخل مغازه و فریاد زد:

- پدر پدر منم شراره درو واز کن. میدونم اون تویی

اما در هیاهو و فریادهای پی در پی مخالفان و شلیک گاز اشک آور و گلوله ها کسی فریادش را نمی شنید. تا سرش را برگرداند چشمش افتاد به سه نفر از ماموران نقاب پوش با لباس پلنگی و کلاه کاسکت. مثل گرگهای هار نگاهی انداختند به قد و قامت و موهای برهنه و بلندش.  درنده تر از همیشه به چشم میزدند. درست چند دقیقه پیش چند جوان جسور یکی از آنها را در کمین انداخته بودند و لخت و مادرزاد در هلهله مردم رها. اسلحه را گرفتند به سمتش. شراره دلش تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن. خواست با مشت بکوبد به شیشه اما ترسید که بروند به سراغ پدرش در داخل مغازه. بی اختیار دست و پایش لرزید. از سرنوشت دخترانی که دستگیر شده بودند و دستعجمعی در سلول های تنگ و تاریک به آنها تجاوز موهای تنش سیخ شد. تصمیم خودش را گرفت. یکهو شروع کرد به دویدن. هنوز چند قدم دور نشده بود که از پشت وحشیانه به رگبار بسته شد و خونش پاشیده شد به شیشه فرش فروشی پدرش.

پایان

مهدی یعقوبی