۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

ای آزادی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 

منیژه از زمانی که از زندان آزاد شد حرکات و سکناتش از زمین تا آسمان تغییر کرده بود و رفتارهای عجیب و غریبی ازش سر میزد. در اتاقش را از داخل قفل و ساعتها در گوشه ای کز میکرد و خودخوری. گهگاه هم بی اختیار می خندید یا می گریید و با سایه اش که در نور لرزان شمع به روی دیوار می افتاد بلند بلند حرف میزد. بعد یکهو خاموش میشد و مثل پرنده ای مغموم سر در زیر بال خودش فرو میبرد. 15 سال بیشتر نداشت. دختری زیبا با چشم های سبز و مسحور کننده.

حال و وضع پدر و مادرش هم بهتر از او نبود. 24 ساعت از چهره افسرده و رفتارهای مرموزش غم و غصه میخوردند و در خلوت تنهایی آه و ناله و اشک. تمام هوش و حواسشان به او بود تا مبادا اسیبی به خودش بزند. گهگاه هم با پچ پچ با هم حرف میزدند و درد دل. مادر منیژه یعنی سیمین با دیده ای غم آلود رو به شوهرش ساسان می گفت:

- نکنه یه بلایی به سرش آورده باشن

او هم از شنیدن این حرف سبیل هایش را از خشم میجوید و آب دهانش را قورت:

- نفوس بد نزن زن اون فقط دو هفته بیشتر تو بازداشتگاه نبود

- میترسم یه بلایی سر خودش بیاره

- زبونتو گاز بگیر توام که همش آیه یاس میخوونی

سیمین که از فشار عصبی بی اختیار به صورتش چنگ میزد و خودخوری میکرد. سکوت کرد و از پشت پنجره نگاهی انداخت به آسمان کبود و بارانی. در دلش دعایی خواند و سپس یک دستش را گذاشت روی زانو و دست دیگرش را تکیه داد به دیوار و از جایش پا شد:

- میخوای یه استکان چای برات بیارم

- نه ، اون بطری رو از تو کمد ور دار بیار اینجا.

سیمین نگاه اندوهناکی انداخت به چهره اش. فرسوده شده بود و عاجز. غمی چنگ زد به سینه اش. چند ثانیه مکث کرد. دید که نای حرکت کردن ندارد. پاهایش سست بود و بی رمق و تنش از بیخوابی ها و تنش های عصبی کرخت و بی حال. به هر جان کندنی بود خودش را رساند به آشپزخانه. یک استکان چای برای خودش ریخت و بطری ویسکی را با فنجان گذاشت روی میز روبروی ساسان.  نشست روی صندلی. کف دستش را گذاشت زیر چانه اش و خیره شد به قاب عکس روی دیوار. ساسان که مدتها لب به مشروب نزده بود بطری ویسکی را باز کرد و ریخت توی فنجان شیشه ای. نگاهی به چهره سیمین انداخت. چند دانه اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شده بود روی گونه اش. لیوان را پر کرد و سر کشید. دوباره ریخت باز هم تا ته سر کشید:

- تو یه چیزو ازم پنهون میکنی

سیمین مات و مبهوت در عوالم خودش پرسه میزد و اصلا نمی شنید که چه میگوید. ساسان که دلش شور میزد و دلواپس. صندلی اش را برد کمی جلوتر. با سرانگشتانش اشکهایش را پاک کرد و بوسه ای نرم روی گونه اش. زل زد به چشمهایش. دوباره همان سوال را تکرار کرد:

- تو یه چیزو ازم پنهون میکنی

سیمین سری تکان داد و سرش را گذاشت روی شانه اش و هق هق شروع به گریه:

- بگو عزیزم خودتو سبک کن

سیمین نتوانست به چشمهایش نگاه کند. فقط سرش را به علامت تاسف تکان داد و با ناخنش چنگ زد به صورتش. ساسان نتوانست اندوه زنش را تحمل کند. دستش را مشت کرد و از جایش پا شد. خواست مشتش را بکوبد به دیوار اما پشیمان شد. زنش را پرستش میکرد و بی نهایت دوستش داشت اما این سکوت مرموز و خودخوری هایش آزارش میداد و به روح و روانش تیغ. طاقت نیاورد. دوباره رفت در کنارش نشست. فنجانی ویسکی زد بالا. به چشمهایش که غم عالم در اعماقش موج میزد نگاهی کرد خواست دوباره باز همان سوال را تکرار کند که سیمین گفت:

- خونریزی داره نمی تونه روی نشیمنش بشینه، 

- کی 

- دخترت

- یع یع یع یعنی ...

حرفش را برید و گفت:

- آره

- یع یع یع ...

نتوانست ادامه دهد. 

- بهتره ببریمش دکتر. آزمایش ازش بگیریم

- خطرناکه

ساسان برای اینکه منیژه حرفهایشان را نشنود دستش را به نرمی گرفت و با هم رفتند به سمت بالکن. تکیه دادند به نرده آهنی:

- چی چی رو خطرناکه

- اگه مامورا بفهمن بردیمش دکتر موی دماغمون میشن، مگه با وثیقه آزادش نکردن

- چرا

- مرد تو که اینقد خرفت ...

حرفش را خورد و ادامه داد:

- تو که درس خونده و روشنفکر مملکتی

- جون بچه مون مهمتره یا تهدیدات اون جاکشا

سیمین نتوانست خودش را کنترل کند و خودش را انداخت به آغوشش و مثل ابر بهاری شروع کرد به گریه

- میترسم خودشو بکشه، مگه نشنیدی همین دیروز یکی ازونا خودکشی کرده، اسمش چی بود، عرشیا، طفل معصوم 16 سال بیشتر نداشت.

- همونی که عمامه پرونی کرد

- آره اون فقط یه روز تو زندون بود.

- تو فقط هوش و حواست بهش باشه من فردا میرم قضیه رو با یه روانشناس در میون میذارم

- منم باهات میام

- منیژه نباید تنها باشه. میرم باهاش چند دیقه صحبت میکنم و یه قرار ملاقاتم ازش میگیرم

- اگه منیژه نیاد چی

- یه کلکی سوار میکنیم و میبریمش.

در همین حین صدای زنگ در به صدا در آمد. آنها نگاهی به هم انداختند:

- کی میتونه باشه

سیمین گفت:

- مینا خانمه، بهم زنگ زد ازم خواست باهاش برم بیرون

- تو این هیر و ویر

-  اونم پسرش زندونه، میخواسیم یه کم با هم درد دل کنیم، شاید یه راه و چاره ای پیدا شه

- یهو بهش نگی که ...

تو فقط مراقب منیژه باش. یه وقت تنهاش نذاری

همین که آنها از در زدند بیرون. ساسان دست برد به جیبش پاکت سیگارش را در آورد. دید که خالی است. از فرط عصبانیت کوبیدش بر زمین. کت اش را تنش کرد و از پله ها رفت پایین تا از مغازه آنسوی خیابان سیگاری بخرد و تند و تیز بر گردد. منیژه هم که انگار او را می پایید فرصت را مناسب دید و بر خلاف معمول چادر انداخت روی سرش و با چهره ای افسرده و مالیخولیایی از در زد بیرون. یک بار به سرش زد خودش را بیندازد به زیر یکی از کامیونها اما ترسید که زنده بماند بهتر دید همان طرح و نقشه ای را که کشیده بود دنبال کند. با آن نقشه مرگش حتمی بود و دیگر به این دنیایی که دیگر به او تعلق نداشت هرگز بر نمی گشت. در دالانهای پر پیچ و خم و تاریک ذهنش یکریز صدای وز وز می آمد و افکاری شوم. با شتاب گام بر میداشت و توگویی آمد و شد آدمها و ماشین ها و مناظر حول و حوشش را نمی دید.  تنها به یک چیز فکر میکرد خودکشی و خلاصی از این زندگی که ادامه اش ناممکن و وحشتناک بود. گهگاه در ذهنش صحنه های دستگیری توسط ماموران گارد ویژه با چهره های پوشیده در جلوی چشمش رژه میرفتند. آن سلول تنگ و متعفن که مثل یک تابوت 24 ساعت تاریک بود و خفاش های خون آشام مرگ در هوایش پرسه میزدند و صدای قرآنی که روز و شب از بلندگوهایش شنیده میشد. در نیمه های شب ناگهان در آهنی و زنگ زده با صدایی که مو را بر تن آدم سیخ میکرد باز شد. دو چهره کریه و پر پشم و پیل در برابرش مانند هیولایی ظاهر شدند و به طرز وحشت آوری نگاهش. یکی از آنها که طاس بود و ریش هایش مانند داعشی ها. چشم بندی داد به دستش. بعد دستش را گرفت و بعد از عبور از دالانهای پیچ در پیچ برد در اتاق بازجویی. تخت خوابی آهنی در گوشه اتاق دیده میشد با چند دستبند. روی دیوار هم انواع آلات شکنجه. همان دو نفر یعنی رحمت و رحیم که معلوم بود اسم مستعارشان است نشاندنش روی صندلی. چشم بند را از چهره اش بر داشتند. منیژه از ترس تن و بدنش می لرزید و دندانهایش به هم میخورد. رحمت با یک دست چانه اش را گرفت و گفت:

- اگه دختر آرومی باشی همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه و چن روز بعد آزادت میکنیم

بعد روسری را از سرش بر داشت و دستی کشید به موهایش. شهوتی افسار گسیخته و دیوانه وار در چهره اش تنوره میکشید. منیژه که فهمید آنها چه قصد و غرضی دارند یک آن آمد به خودش و گفت:

- دست کثیفتو از موهام ور دار از جونم چی میخواین

رحمت و رحیم قاه قاه زدند زیر خنده:

- پس تو زبون آدم سرت نمیشه.

منیژه حس کرد که نباید با آنها در می افتاد آنهم در آن بیغوله که کسی فریادش را نمی شنید و به آسانی میشد سر به نیستش کرد.

رحیم که در کارش استاد بود نشست روی زانو روبرویش. دو دستش را گذاشت روی رانش و بطرز وسوسه آلود نگاهش:

- چی شعار میدادی تو مدرسه، گفتم چی زرت و پرت میکردی

وقتی با سکوتش مواجه شد لحظه ای مکث کرد و سپس با لحنی مسخره و طنز آلود گفت:

- نیکای ما رو بردن جنازه شو آوردن

رحمت با نیشخند گفت:

- ژن ژیان نازادی، د بگو جنده 

اشاره کرد به رحیم او هم  دستی کشید به ریش بلندش.رفت و از کشوی میز چند قرص در آورد و گذاشت کف دست منیژه:

- بنداز تو دهنت آرومت میکنه

منیژه که شنیده بود به زندانیان کم سن و سال قبل از تجاوز تریاک و قرص میدهند. نگاهی به قرص های روانگردان کرد و سپس پرتش کرد روی زمین. آنها با قهقهه نگاهش کردند و دستش انداختند. رحیم خم شد و از کف اتاق قرص ها را بر داشت و با یک لیوان آب آمد در کنارش ایستاد. رحمت با دستهای کلفتش خواست دهانش را باز کند اما موفق نشد. با خشم و غضب از روی دیوار یک میله آهنی نوک تیز بر داشت و با آن لبهایش را فشار داد و دهانش را باز. قرصها را ریختند در دهانش و لیوان آب را سرازیر. منیژه یکهو از کوره در رفت و با پرخاش حمله کرد به سمت رحمت. او هم خنده ای سر داد و مانند غولی او را در پنجه های ستبرش گرفت و با سیلی نشاند روی صندلی:

- این فاحشه آدم بشو نیس

از کشوی میز کیفی را باز کرد و آمپولی را در دست. رحیم بازوی منیژه را در دستهای کلفتش گرفت و در حالی که او جیغ و داد میزد چیزی را در بازویش تزریق کردند که نوعی جنون مغزی ایجاد میکرد. وقتی داروها کمی اثر کرد رحمت لباس های منیژه را در آورد و لخت و مادرزاد انداختش روی تخت شکنجه و رو به رحیم گفت:

- تو برو  گشتی دور و اطراف بزن، یه ساعت بعد که بازجویی تموم شد برگرد. 

- نالوطی چرا همیشه اول تو،

- آخه اینجا من دستور میدم. در ضمن مواظب باش موقع عبادت کسی موی دماغم نشه.

 کارش که تمام شد. شلوارش را پوشید و زیبش را کشید بالا. لگدی زد به پهلوی منیژه که لخت و عور و بی نفس افتاده بود روی تخت شکنجه. از راهروی بازداشتگاه صدای قرآن می آمد و همهمه های گیج و گنگ. تا در اتاق شکنجه را باز کرد یکه خورد. صفی از بسیجی و سپاهی و لباس شخصی در پشت اتاق ایستاده بودند و با لبخند موذیانه ای نگاهش. بعضی هم بهش متلک می گفتند رحیم را صدا زد و گفت:

- این لشکرو کی آورد

- هدیه سرداره، برادرا رو فرستاده تا قبل از ماموریت خستگی در کنن. 

رحمت دستی به ریشش کشید و دعایی زیر لب زمزمه. رفت غسلی بکند تا نمازش قضا نشود.

رحیم رو کرد به جمعیتی که صف کشیده بودند و گفت که دندان روی جگر بگذارند تا  غنیمت جنگی را برایشان آماده کند. رفت داخل اتاق. نگاهی معنی دار انداخت به منیژه. از روی میز پارچ آب را بر داشت. معجونی زرد رنگ را خالی کرد داخل اب و خوب همش زد. نشست کنار منیژه و گفت:

- این شربتو بخور حالتو جا میاره

وقتی دید امتناع میکند با مشت و لگد افتاد به جانش. آب را سرازیر کرد در دهانش. وقتی که او بیحال و شد و بی نفس. پا شد و روبروی صف ایستاد و با طنز گفت:

- ای لشکر صاحب .... آماده باش اماده باش

*****

منیژه که با گامهای تند و بلند در خیابان به پیش می رفت ناگاه ماشینی جلوی پایش زد روی ترمز. راننده که یک زن میانسال بود سراسیمه پیاده شد و او را که بر زمین افتاده بود کمک کرد تا بنشیند. منیژه که نمی توانست روی باسنش بنشیند با کمکش پا شد و نگاهی گیج و منگ انداخت به اطراف. زن پرسید:

- دخترم چیزیت که نشد

منیژه بی آنکه پاسخش را بدهد چادرش را انداخت روی سرش و با عجله افتاد به راه. دوباره پارانویا شروع شد و وز وزها در دالانهای تاریک مغزش. آدرس فروشنده قرص های خطرناک و بدون پادزهر را از شبکه های مجازی پیدا کرده بود. باید هر چه زودتر به زندگی تاریکش نقطه پایان می گذاشت و از این دنیای لعنتی خلاص میشد.

خوانده بود که دستفروش های خیابان ناصر خسرو هم از این نوع قرصها می فروشند اما قرص های آنها قابل اعتماد نبود و گاها قلابی. رفت به سمت و سوی آدرسی که در دست داشت. در طول راه چشمش به زنانی می افتاد که روسری به سر نداشتند و بدون ترس و واهمه با چهره ای شاد و مصمم گام بر میداشتند و به پشم و ریش نظام می خندیدند. لبخند گنگی نشست به گونه افسرده اش. بعد از بازداشت و وقایعی که بر او گذشت منیژه دیگر منیژه سابق نبود. دختری که همیشه شاد و بشاش بود و پر انرژی. دختری که ذهن نقاد و جستجوگری داشت و میخواست از راز و رمزهای هستی و آغاز و انجام وجود سر بیاورد . دختری که به شعر و موسیقی علاقه داشت و به طبیعت عشق میورزید. دختری که در آسمان آبی آرزوهایش همیشه خورشید میدرخشید و در سردترین زمستانها روح بهار در نگاهش متجلی بود.  احساس تحقیر میکرد و سرافکندگی. احساس پوسیدگی و مرگ. به هیچ عنوان قادر نبود تجاوز دستعجمی سربازان گمنام امام زمان را که بعضی از آنها مهر نماز بر وسط پیشانی داشتند در ذهن خود حل کند. آن اتفاقات بی وقفه و پی در پی مانند کرکسی جگرخوار بر روح و روانش چنگال های خونینشان را فرو می بردند و گوشتش را به منقار می بردند و خونش را می مکیدند. در طول راه همانطور که خودخوری میکرد ناگاه از تنش های عصبی و هجوم افکار شوم از خود بیخود شد و عاصی. یکهو خواست جیغ بکشد و خودش را پرتاب کند زیر کامیونها. وحشت داشت زنده بماند و بعد از عاجز شدن دیگر نتواند دست به خودکشی بزند.

 ایستاد تکیه داد به دیوار و دست گذاشت روی قلبش. ترجیح داد سوار تاکسی شود. کیف دستی اش را باز کرد تا قرصی آرامبخش را بر دارد. چشمش افتاد به چاقو. از داخل کیف برش داشت و مخفی اش کرد زیر لباس. چند دقیقه ای ایستاد. تاکسی ای گیرش نیامد. با گامهای بلند به راهش ادامه داد. نیم ساعتی راه بود و هوا صاف و آفتابی. لاغر و تکیده شده بود عینهو مرده ای متحرک. پایش قدرت نداشت و تن و بدنش کرخت و بی حس. سرش گیج میخورد و حالت تهوع داشت. یک دستش را گذاشت جلوی دهنش و دست دیگرش را روی شکم. به آسمان نگاه کرد. با آنکه آبی بود در نگاهش خاکستری میزد  و دور سرش میچرخید. زمین انگار زیر پایش خالی شده بود. حالتی برزخی داشت. نمی دانست زنده است یا مرده. از خودش تهی شده بود و محو. معلوم نبود چه معجونی در سلول به خوردش داده بودند که اثرات و زهرش هر چه میگذشت بیشتر و بیشتر میشد. احساس کرد گلویش خشک شده است و دهانش تلخ و بدمزه. نمی توانست نفس بکشد.  چادر را از سرش در آورد و گرفت در بغلش.  رفت کنار میدان نشست روی نیمکت. آرنجش را تکیه داد به ران و سرش را فرو برد در کف دستانش. هق هق شروع  کرد به گریه. از خودش نفرت داشت. از لحظات تلخ و دردناک. از گذشته و آینده. از آمد و شد آدمها از صدای یکریز ماشینها از آب و باد و خاک و آتش، از هر چه که بوی زندگی میداد:

- باید هر چه زودتر خودمو خلاص کنم، من پوسیده شدم من بوی گند و تعفن میدم، دیگه به درد زندگی نمیخورم. 

یک آن برق تیغ انتقام در تاریکی درونش درخشید. معلوم نبود که آن فکر و خیال از کجا آمد اما هر چه بود یک آن هلش داد به سمت و سوی دیگری و روحیه درهم شکسته و منفعلش را تغییر. اسم و آدرس رحمت را میدانست. کارت شناسایی اش وقتی شلاقش میزد از جیبش افتاده بود و بی آنکه او ملتفت شود از زمین برش داشت و گذاشت در جیبش. اسم اصلی اش حسن جعفرزاده بود. اما این افکار و روح انتقامجویی بسرعت برق و باد از ذهنش محو شد و گم و گور. دوباره افتاد به دور تسلسل یاس و استیصال. حس کرد عاجز است و درمانده. نفس کشیدن برایش سخت شد. انگار طنابی را انداخت بودند دور گردنش و چارپایه اعدام را از زیر پایش لگد زده بودند و او در میان آسمان و زمین معلق و در حال احتضار. یکهو بی حس شد و از روی نیمکت مانند جنازه ای افتاد بر زمین. دو عابر جوان که در حال عبور بودند لحظه ای  مقابلش ایستادند فکر کردند معتاد است زنی هم آمد در کنارش:

- دخترم حالت خوبه

 پاسخی نداد. به هر جان کندنی بود از جایش پاشد. نگاهش دوید میان جمعیتی که بی خیال از دور و برش با شتاب میگذشتند. به آسمان آبی که در چشمش خاکستری جلوه میکرد. به افقها که تاریک میزدند و بارانی. خسته و کوفته از بیخوابی ها و زخمهای عمیق روحی افتاد به راه. دانه های عرق از وحشتی پنهانی  نشسته بود روی پیشانی اش و تمام تن و پیکرش از گرمایی دهشتناک خیس.ادامه زندگی حتی یک لحظه اش برایش دردناک بود و موحش. میخواست از خودش فرار کند از تن و بدنی که حس میکرد دیگر به او تعلق ندارد و بوی نجاست میدهد. نمی خواست که هرگز با آن مادر شود. خودش را کثیف می پنداشت و آلوده. شروع کرد به دویدن اما فراز از خودش غیر ممکن بود. همه راهها به بن بست ختم میشد، به تاریکی های ابدی. نتوانست ادامه دهد.پاهایش تبدیل به سنگ و آهن شده بودند و منجمد. خودش را لعنت کرد و نفرین. گونه اش شده بود پر از اشک و دلش کوههایی از آتش. کسی بر جمجمه اش بی وقفه پتک میکوبید و رهایش نمی کرد. در اعماق تونل تاریک وجودش پژواک قهقهه های دیوانه وار بازجوها می پیچید. انگشتانش را فرو کرد در گوشش. اما نعره ها اوج بیشتری میگرفت و او را له و لورده. ناگاه جیغی کشید. عابران مات و مبهوت نگاهش کردند او اما بی اعتنا شروع کرد به دویدن.

*****

وقتی ساسان برای خرید سیگار از خانه بیرون رفت. دو مامور لباس شخصی که خانه را تحت نظر داشتند در پس و پشتش افتادند به راه.. در این فرجه منیژه از فرصت استفاده کرده بود و بی آنکه کسی متوجه شود زد از خانه بیرون. 

ساسان که بر گشت به خانه متوجه شد که در اتاق منیژه نیمه باز است و درهم ریخته. مشکوک شد. دور و اطراف را گشت اما اثری ازش نیافت. شصتش خبردار شد. با عجله دوید به سمت خیابان هول هولکی نگاهی انداخت به چپ و راست. رد و اثری ازش پیدا نبود زنگ زد به سیمین. او هم که در یکی از قهوه خانه های دنج با مینا مشغول رد و بدل کردن اطلاعات بود گپ  و گفتگویش را ناتمام گذاشت و بیدرنگ بر گشت به خانه.

دو مامور لباس شخصی از رنگ و رو و آشفتگی شان فهمیدند که خبری شده است. یکی از آنها که زن بود برای آنکه از قضایا سر در بیاورد با گامهای آهسته رفت به سمت و سویشان. وقتی به چند قدمی شان رسید ایستاد و موبایلش را از کیف اش در آورد و شماره ای را گرفت. در آن مکث کوتاه شنید که سیمین با سراسیمگی می گفت:

- چطور تونستی بذاری تک و تتها از خونه بره بیرون

- من فقط رفتم تند و تیز یه پاکت سیگار بخرم فقط چن دیقه

مامور که از قضیه سر در آورده بود بی معطلی راپرتش را داد. رحمت و رحیم که در آماده باش بسر میبردند بدون فوت وقت سوار خودرو شدند و شروع به گشت زنی. میترسیدند که منیژه به طریقی با شبکه های مجازی و رسانه های خارجی تماس بگیرد و داستان را افشا یا بطریقی از ایران بزند بیرون.


منیژه وقتی کپسول سیانور را خرید احساس آرامش کرد. طرف غروب بود و خیابانها شلوغ. نگاهی پرسش آمیز انداخت به اطراف. با خودش گفت:

- باید یه نقطه پرت و دورافتاده پیدا کنم تا گورمو ازین دنیا گم کنم. اما قبل از همه باید زهرمو بریزم. طوری نیشمو بزنم که تا اون حروم زاده ها نتونن سر راست کنن. شایدم یه شیر پاک خورده ای انتقاممو از اونا بگیره.

موبایلش را در آورد و تماسی تصویری با یکی از شبکه های تلویزیونی خارج از کشور گرفت و داستان را از سیر تا پیازه شرح. اسم مستعار و حقیقی رحمت و رحیم را که از عاملان اصلی شکنجه و تجاوز بودند هم بهشان داد. ازشان خواست تا بعد از خودکشی اش شرح حالش را منتشر کنند. همینکه خانومی که در پشت خط بود خواست از خودکشی منصرفش کند تماسش را قطع کرد.

این شبکه پر بیننده بعد از مطمئن شدن صحت و سقم خبر و تماس با ساسان ، لحظاتی بعد داستان را با آب و تاب پخش کرد و برای نجات جان منیژه از مردم خواست به هر طریقی که برایشان مقدور میباشد به یاری اش بشتابند. خبر مثل توپ در ایران و اقصا نقاط جهان صدا کرد و مقامات نظام را انداخت در مخمصه. 

رحمان و رحیم وقتی شنیدند که اسم حقیقی آنها به عنوان شکنجه گر و متجاوز از شبکه های تلویزیونی پخش شده است. یکه خوردند و وحشت سر تا پایشان را فرا گرفت. میدانستند که از آن به بعد دیگر امنیت ندارند و هرگز نمی توانند به سر خانه و کاشانه و زندگی عادیشان بر گردند. بخصوص در ایامی که جوانان محلات تیم های ترور تشکیل داده بودند و دربدر به دنبال عناصری میگشتند که مستقیم به مردمی که با دست خالی به خیابانها آمده بودند شلیک میکردند یا در زندانهای مخوف و مخفی شکنجه و تجاوز.

رحمت در حالی که چهره اش آشفته بود و حالتی شبیه جنون بهش دست داده بود چند قرص روانگردان انداخت در دهنش و مشتی از آنها را گذاشت کف رحیم که پشت فرمان نشسته بود سپس گفت:

- بزنم بریم به طرف خونه ش فقط عجله کن که ننه مون گاییده شد

- اون فاحشه که زد از خونه بیرون

- پدرش میدونه کدوم گوری پنهون شده، اون فراریش داده، تا دیر نشده باید از زیر زبونش بکشیم بیرون.تندتر

- من دارم تند میرم

- میگم تندتر دخلمون اومده، شدیم گاو پیشونی سفید

- حتما ما رو میفرستن سوریه، چه میدونم یمن،عراق ، یا باید اونجاها ببوسیم یا نعشمونو بر میگردونن.

- زر نزن من اعصابم داغونه، بپیچ فرعی 

- کدوم فرعی

- دست راست، کوچه بغلی

- پیچیدم ، ببین راه بسته اس

- بوق بزن بوق بزن، نسناسا چرا وایسادن

رحمت که از خشم خون خونش را میخورد. خودش را تکانی داد و مشتی کوبید به داشبورد. کلتش را در آورد و شیشه را کشید پایین. چند تیر هوایی زد و نعره ای کشید که راه را باز کنند. چند عابر ترسان و لرزان شروع کردند به دویدن. بالاخره راهشان را باز می کنند و تخت گاز ادامه. به خانه منیژه که میرسند با شتاب از خودرو پیاده میشوند و دستشان را یکریز میگذارند به دکمه زنگ. ساسان که فکر میکرد خبری از دخترش آورده اند دوان دوان از پله ها می آید پایین . از فرط عجله یک بار سکندری می خورد و با سر می افتد بر زمین. زانویش بشدت درد میگیرد. سیمین بیدرنگ می اید به کمکش:

- چیزیت که نشده

- من بدرک برو درو واز کن.

- کی میتونه باشه

- نمی دونم فقط عجله کن

سیمین بی روسری می دود به سمت در. بازش میکند. رحیم با خشم هل اش میدهد و پرتش میکند به زمین. رحمت یک راست می رود به سراغ ساسان که از درد با دو دست زانویش را گرفته بود. پوتین اش را با حداکثر قدرت فشار میدهد روی زانویش. ساسان با خشم نگاهش میکند و ناله ای سر:

- زانوت درد میکنه

- شماها کی هستین

- خفه خون، دخترت کجاس

- خبر نداریم

- یعنی میخوای بگی نمی دونی

- تا موقعی که اوراق شناسایتونو نشون ندین من حرفی نمی زنم

رحمت که چشمهایش از خشم داشت از کاسه میزد بیرون. کلت اش را در آورد و گرفت بسمتش. با توپ و تشر گفت:

- یه بار دیگه ازت میپرم وگرنه 

سیمین هراسان خودش را از گوشه دیوار رساند به آنها و جلوی شوهرش ایستاد:

- اول منو بزن

ساسان وحشت زده گفت:

- سیمین تو دخالت نکن، برو بالا

- آره تو دخالت نکن، اون زیب دهنتو ببند وگرنه مث دخترت کی ... مو فرو میکنم توش

ساسان که نتوانسته بود توهین را تحمل کند با زانوی مجروحش از جا پا شد و گفت:

- مرتیکه حرف دهنتو بفهم

تا اسلحه را گرفت به سمتش. سیمین دوباره روبروی شوهرش ایستاد. زل زد به چشم های رحمت:

- بخدا نمیدونیم منیژه کجاس، زده از خونه بیرون. 

- دروغ نگو جنده

رحمت سپس لگدی زد به شکمش و اسلحه اش را گرفت به پیشانی ساسان. از قرص هایی که در داخل خودرو زده بود بالا مغزش کار نمیکرد و ساسان را به شکل گوسفند میدید که در روبرویش ورجه ورجه میکند. ادا و شکلک گوسفند در آورد و گفت:

- بع بع، بع بع

همین که رفت شلیک کند. ساسان که مریض بود دچار ایست قلبی شد و چهره اش کبود و زرد. دو دستش را گذاشت روی قلبش و ناله ای دردناک سر. سیمین که متوجه شده بود دوید به سمتش و سرش را گذاشت روی زانویش. نگاهش کرد و در حالی که چند قطره اشک از گوشه چشمش غلتیده بود گفت:

- ساسان ساسان

سپس رو کرد به سمت رحیم و گفت:

-  باید دکترو خبر کنیم شوهرمو باید برسونیم بیمارستان

- حالا واسه ما آبغوره نگیر

- ساسان ساسان طاقت بیار، آه خدای من نفس نمی کشه. کمک کمک

رحیم لگدی زد به پهلوی سیمین و با دو دست پرتابش کرد آنطرفتر:

- مگه نمی بینه بدرک واصل شده

تماس گرفت و جریان را گزارش. ازشان خواست آمبولانس نعش کش بفرستن. 

همزمان گوشی رحمت به صدا در آمد:

- منیژه رو از طریق دوربین هوشمند شناسایی کردن

- حالا کجاس

- از دید خارج شده، اما زیاد دور نرفته

- رحیم عجله کن، سوژه رو پیدا کردن

- این جسدو چیکارش کنیم

- اونش دیگه به ما مربوط نیس، نعش کشا خودشون حل و فصلش میکنن.

در حالی که سیمین در کنار جسد ساسان به سر و صورتش میزد و چند همسایه با شنیدن سر و صدا خودشان را به محل رسانده بودند پریدند داخل خودرو و بسرعت بسمت و سوی منیژه گاز دادند.

*****

منیژه سوار اتوبوس تهران به دماوند شد. به دنبال نقطه ای پرت و دور افتاده بود تا کسی حتی جسدش را نتواند به آسانی پیدا کند. نزدیکی های غار رودافشان منطقه خوبی برای اینکار بود. یک بار با چند نفر از همکلاسی هایش به آن منطقه بکر و دست نخورده رفته بود و خاطرات زیبایی از طبیعت اسرار آمیزش داشت. در اتوبوس زنی میانسال که چادری به کمر بسته بود با دو مرغ که گهگاه قدقد میکردند در کنارش نشسته بود. زن میانسال چندبار نگاهش کرد و کنجکاو شده بود. سعی کرد باب صحبت را باهاش باز کند اما وقتی با چهره درهم و بی اعتنایش مواجه میشد جرات نمیکرد. منیژه چشمهایش را بسته بود و خود را میزد به خواب. قبل از آن اتفاق شوم. عاشق طبیعت بود. شبها ساعتها از پشت پنجره اتاقش به دشت ستارگان و آسمان بی در و پیکر خیره میشد و مسحور زیبایی ها. بعد با خودش رویا می بافت و بال و پر میگرفت به دنیای ناشناخته و بیکران. دنیایی که پر از زیبایی بود و مهربانی. دنیایی که پول و ثروت ارزش شمرده نمیشد دنیایی که معیارش انسانیت بود نه رنگ و نژاد و قوم و مذهب. اکنون همه آن خیال های مسحور کننده بر باد رفته بود. احساس خلا میکرد. سیاهچاله ای از یاس و ناامیدی و تاریکی های ابدی از درون بود و نبودش را می بلغید و نابودش میکرد. میخواست از تن و بدنی که دیگر متعلق به خودش نبود خلاص شود. تن و بدنی که در نگاهش بوی لوش و لجن میداد و پوسیدگی. باید خودش را خلاص میکرد. بی اختیار چند قطره اشک از چشمش سرازیر شد. زنی که در کنارش نشسته بود و او را زیر چشمی می پایید دیگر نتوانست سکوت کند:

- دخترم حالت خوبه

منیژه یک آن از خواب و خیالهایش پرید و چشمهایش را باز. نگاه بی تفاوتی بهش کرد و پاسخش را نداد. آن زن که انگار فهمیده بود که در زیر لایه های تاریک مغزش چه افکار زهرآلودی میگذرد بقچه اش را باز کرد و چند خرما بهش تعارف:

- بفرما

منیژه یک خرما بر داشت اما نخورد:

- بخور خرمای خوبیه، مغز و حافظه آدم به ویتامین احتیاج داره، وقتی تقویتش نکنیم تمرکزمونو از دست میدیم و دچار افسردگی میشیم. بیست درصد از انرژی های دریافتی بدنو مغز مصرف میکنه. 

منیژه نگاهی مسخ شده انداخت به چهره اش و سری تکان. او اما که انگار بویی برده بود ادامه داد:

- من 65 سالمه، فوق تخصص مغز و اعصاب بودم. تو دانشگام تدریس میکردم. یه بار گفتم که آخوند کارش مملکت داری نیس، دو روز بعد عذرمو خواستند و اخراجم کردن. حالام ترجیح دادم این اطراف با شوهرم زندگی کنم. تو هوای پاک، دامن طبیعت. زندگی ماشینی به درد امثال من نمیخوره.

منیژه بی آنکه پاسخش را بدهد از پشت شیشه نگاهی به کوههای اطراف انداخت. سپس از روی صندلی پا شد و به راننده اشاره کرد که میخواهد پیاده شود. با آنکه 24 ساعت بود که چیزی نخورده بود اما احساس گرسنگی نمی کرد. خم شد بند کفش ورزشی اش را محکم بست. چند قرص آرامبخش را با آب سر کشید. ایستاد با چشمان خسته و بی نورش نگاهی به صخره های کوهستانی انداخت. از شیبی تند بسختی و نفس نفس زنان کشید بالا. از بلندی نگاهی به درختان سبز که در زیر آفتاب بیرمق میدرخشیدند انداخت. تبسمی سرد نشست بر گونه اش. روسری اش را پرتاب کرد در داخل دره ها. بادی ملایم وزید بر چهره اش و موهای بلندش را تکان. دوباره افتاد به راه. بعد از دو ساعت پاهایش دیگر نای حرکت کردن نداشت. بر لبه پرتگاهی ایستاد نفسی عمیق کشید و هوای تازه و گوارای کوهستانی مانند شرابی سرازیر شد در ژرفای سینه اش. دستانش را مانند صلیب باز کرد و از اوج نگاهی به تهی دره ها انداخت. تا کیلومترها و تا جایی که چشم کار میکرد هیچ آدمی دیده نمی شد. خواست خودش را پرتاب کند به قعر دره اما ترسید که جسدش را پیدا کنند. کمی آنسوتر در پیج و خم صخره ها چشمش افتاد به چیزی شبیه به غار. بی اختیار و اراده کشیده شد به آنسو. غار کوچک بود اما در نقطه ای دنج و دور از دسترس. انگار در خوابی اسرارآمیز و اثیری این مکان و صخره ها و درختان خودرو و وحشی را دیده بود یا بهش الهام شده بود. سنگ و خاک و درخت و آسمانش برایش آشنا بود و با او حرف میزدند. نشست زل زد به آسمان گرفته و ابری. میخواست روحی را که در زندان تن و بدنش شکنجه می شد رها کند و پر و بال باز کند بسوی ابدیت. به ساعتش نگاه کرد به تیک و تاک قلبش گوش داد. پرنده ای وحشی آنسوتر روی درختی کهنسال که در روبرویش قد کشیده بود مغموم نگاهش میکرد گویی او را فهمیده بود. عکس پدر و مادرش را از کیف دستی اش در آورد نگاه عمیقی به چهره هایشان انداخت آنها را بوسید و اشک از چشمهایش سرازیر. قرص سیانور را گذاشت در دهانش. همین که رفت آن را در میان دندانهایش بشکند. از ستیغ قله ای که در روبرویش بود رعد و برقی زد و کلاغی که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است قارقاری سر داد و پرید و رفت. نمی خواست فکر کند و دوباره افکار آزار دهنده که مانند گرگها روح و تنش را به نیش می کشیدند  بیایند به سراغش. سیانور را میان دندانهایش شکست و ناگهان جهان در دیدگانش تیره و تار شد باران تندی شروع کرد به باریدن. انگار خدا می گریست.

*********

سیمین با دو دست خسته و بی رمقش به میله های سرد چسبیده بود و نگاهش را از پشت پنجره پر داده بود به آسمان ابری و خاکستری. سه سال از مرگ شوهرش گذشته بود و در این مدت تمام موهایش سفید شده بود و چهره اش درهم شکسته و مالیخولیایی. بر اثر شوک یا بلایایی که بر سرش آوردند دچار فراموشی شده بود و گذشته اش را اصلا بیاد نمی آورد. داروهای آرامش بخش و گاها خطرناک وضعیتش را نه بهتر که رقت بار تر هم میکرد

بعد از مرگ شوهر و ناپدید شدن دخترش چند مامور امنیتی او را به این آسایشگاه روانی که در محل دور و پرت افتاده قرار داشت آورده بودند شناسنامه جعلی برایش تهیه کردند و مریمش نامیدند تا راز و رمزهای زندگی اش تا ابد مختوم بماند.

سیمین مات و مبهوت زل زده بود به دورها و در گسترای بی در و پیکر خیالات خود غرق. دو کلاغ سیاه در آنسوتر روی درخت قدیمی در انتهای حیاط آسایشگاه نشسته بودند و چند گنجشک بازیگوش در پشت پنجره جنب و جوش میکردند. ناگاه از پس سالهای دراز و طولانی در برزخ مرگ و زندگی تلنگری زده شد به مغزش. مانند شبحی گنگ می مانست یا خوابی در بیداری. خودش بود دخترش منیژه که با لبخندی جادویی در برابرش ایستاده بود. چشمهایش برقی زد و چهره اش از شادی در زیر آنهمه آوار تاریکی و فراموشی درخشید. این اولین باری بود که از پس آن همه سالهای خار و خاکستر لبخند میزد . در حالی که لب هایش می لرزید بریده بریده گفت:

- د، دو، دخ، دخترم تویی، من خواب نمی بینم

اشک حلقه زد در چشمهای درخشانش. دستهای لرزانش را باز کرد رفت در آغوشش بکشد و گونه هایش را ببوسد که ناگاه سرش گیج خورد و تن و بدنش شروع کرد به لرزیدن. دست و پایش سست و بی رمق شد و افتاد در کف اتاق. چشمهایش باز بود و هنوز برق میزد خودش اما...

پایان

دی ماه 1401

مهدی یعقوبی