۱۴۰۱ دی ۱۷, شنبه

قایق بی ناخدا - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


دو روز و دو شب بود که در پهنه بی در و پیکر دریا گم شده بودند. خسته و کوفته و سرگردان. همه چیز با مرگ مشکوک ناخدا عباس شروع شد. ناخدایی که سر و مر و گنده بود و قوی الجثه. سرنشینان این قایق کوچک 6 نفر بودند. 

  زن و مردی ارمنی که از اروپا برای مسافرت آمده بودند و این سفر به تلخ ترین خاطره زندگی شان مبدل شده بود و کابوسی مجسم. زن که اسمش ثریا و باردار بود وحشت در چشمهایش موج میزد و شوهرش پال که هلندی الاصل بود هم همینطور.

در مقابلشان دو دانشجوی دختر و پسری جوان که با آنها نسبتی نداشت نشسته بودند. آنها هم هاج و واج مانده بودند و متحیر. نفر آخری سیداحمد بود که مردی میانسال و متدین به چشم میزد اما موذی و آب زیرکاه. دائم دستهایش را میبرد رو به آسمان و دعا میخواند و اشک میریخت و سرنشینان را از بهشت و جهنم میترساند.  دیگران اما بهش توجه ای نمیکردند و در عوالم خود پرسه میزدند. 

دور تا دورشان را دریا فرا گرفته بود و بالای سرشان خورشیدی که بیرحمانه سر و صورتشان را میگداخت و دمار از روزگارشان در می آورد. شانس آورده بودند که دریا آرام بود و رام. معلوم نبود که اگر افسار می گسست و توفان در میگرفت چه بلایی بر سرشان می آمد. بخصوص سیداحمد که اصلا شنا هم بلد نبود و با همه ذکر و دعا درمانی بیشتر از همه میترسید و با وردهایش بر ترس و وحشت بقیه سرنشینان این قایق کوچک می افزود. هر لحظه و هر دم که میگذشت آثار یاس و ناامیدی در چهره های خسته شان بیشتر نمایان میشد. نمی دانستند که چه باید بکنند و به کدام سمت و سو بروند. یک بار کمی با هم شور و مشورت کردند اما نتیجه ای عایدشان نشد. خودشان را سپردند به دست قضا و قدر. برای همین موتور را خاموش کردند تا سوخت شان را بیهوده هدر ندهند. شاید هلیکوپتری یا دستی ازغیب به کمکشان می آمد و آنها را می رساند به ساحل امن.

 زن و مرد ارمنی که صبورتر از بقیه به چشم میزدند گهگاه با هم انجیل میخواندند و سپس دست را از بالای پیشانی به وسط سینه و سپس طرف چپ و راست میکشیدند و از خدایشان میخواستند که کمکشان کند و آنها را به ساحل نجات برساند. سیداحمد که آنها را زیرچشمی تحت نظر داشت از حرکات و سکنات و وجناتشان خوشش نمی آمد و نه تنها خوشش نمی آمد که نفرت و کینه داشت و اگر دست خودش بود و قدرتش را داشت آنها را بلند میکرد و می انداخت در قعر دریا خوراک کوسه ها شوند تا دیگر جرات نکنند پیش او بلند بلند انجیل بخوانند و دینشان را به رخش بکشند. تازه معلوم نبود که آن مرد هلندی با آن چشمهای آبی اش او را با حرف و حدیث هایش از راه بدر کرده باشد و مسیحی اش کرده باشد. میخواست ته و توی قضیه را در بیاورد و به از ما بهتران اطلاع. تا پای زن را قلم کنند. پسر جوان که روبرویش در عرشه نشسته بود کتابی در دستش بود به نام منشا حیات اثر چارلز داروین . چند صفحه از کتاب را میخواند بعد ساعتها میرفت در فکر و مطالب را برای خود تجزیه و تحلیل و حلاجی. 

حاجی که از کارهایش سر در نمی آورد برای آنکه خودش را سرگرم کند از جایش پا شد و نشست در کنارش. لبخندی مصنوعی زد و به چهره اش نگاه:

- امروز هوا یه خورده گرمتر شده

- همینطوره

- دعای بارون باید خووند، حیف که کتاب دعا همرام نیس

پسر جوان با یک دست سرش را خاراند و به آسمان آبی خوشرنگ صبحگاهی خیره شد و با زرنگی حرفش را عوض کرد:

- حق با شماس، تشنگی در حال حاضر از گشنگی هم سخت تره

- باید یه راه و چاهی پیدا کنیم، همینطوری که نمیشه

- حق با شماس

- اقازاده بنده هم اهل کتابه، چن ساله که میره حوزه. ازون منورالفکراس، هفت بار کتاب بحارالانوار رو خونده

جوان کتابخوان تا اسم بحارالانوار را شنید یاد حرف میرزا آقاخان کرمانی افتاد که در باره این کتاب نوشته بود که اگر یک جلد کتاب از 24 جلد کتاب بحارالانوار علامه مجلسی را در هر کشوری انتشار دهید دیگر امید نجات برای آن ملت کم است. اما باز هم خودش را زد به آن راه و گفت:

- چه خوب

-بنده اسمم سیداحمده

جوان سرش را برگرداند و نگاهی به محاسنش انداخت و گفت:

- منم داریوش، از آشنایی با شما خوشبختم

- از آدمایی مث تو خوشم میاد، دنیا رو آب ببره تو رو خواب. اصلا انگار نه انگار که وسط دریا ویلون و سیلون شدیم و معلوم نیس که جون سالم بدر ببریم یا نه

- بنده هم نگرانم

- رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.

- البته سعی میکنم خودمو مشغول کنم تا شاید یه نفر به کمکمون بیاد، شمام بهتره خودتونو مشغول کنین، هیچ چیزی تو دنیا بدتر از یاس و نومیدی نیس

- همینطوره یاس و ناامیدی از درگاه خدا از گناهان کبیره اس

- منظورم اون نبود

- امان از دست جوونای این دور و زمونه. حالا داری چی میخوونی

- کتاب منشاء انواع اثر چارلز داروین

- این داروین کیه، اسم عجیبی داره. یکی از همساده هامونم اسمش شارمینه، این داروین مسلمونه یا زبونم لال کافره. 

- من به اونش کاری ندارم، به مطالب کتاب توجه میکنم، اون پایه گذار نظریه تکامله

- چی چی کامول

- تکامل

- حرف حسابش چیه

- ثابت میکنه البته با مدرک و دلیل که اجداد من و شما میمون بودن

سیداحمد را می گویی تا این جمله را از دهانش شنید. رنگ و رو پس داد و خشم و غضب در چهره اش نمایان:

- دهنتو آب بکش پسر، این چه مزخرفاتیه که میگی، بوزینه هفت و جد و آبادشه. من اصل و نسبم میرسه به آدم و حوا

- شما از من سوال کردین و منم محترمانه پاسختونو دادم

- این که جواب نیس این توهین به مقدساته، 

- کدوم توهین

سیداحمد کتاب را از دستش می قاپد و با خشم پرتاب می کند در دریا.

داریوش یک آن گیج و ویج میشود و به بقیه نگاه. معطل نمی کند. لباسش را با عجله در می آورد و همین که خواست شیرجه بزند در آب. سیداحمد دستش را محکم میگیرد و داد و بیداد به راه می اندازد:

- من مرده باشم اگه بذارم اون کتاب لعنتی رو دوباره تو این قایق بیاری، اصلا همین کتاب باعث شده تا خدا خشم و غضب کنه و تلافیشو سر ما در بیاره

داریوش به هر نحوی که شده بود خودش را از چنگالش رها می کند و شیرجه میزند در آب. همزمان سیداحمد میدود و میرود به پشت فرمان. موتور را روشن میکند و از محل دور. دو دختری که تا بحال ساکت نشسته بودند جیغ میکشند و فریاد. مرد هلندی سراسیمه خودش را میرساند به سیداحمد و دست و پا شکسته به زبان فارسی ازش خواهش میکند که از خر شیطان بیاید پایین. او اما وقعی به حرفش نمی گذارد و گاز میدهد. پال که مردی چارشانه و قدبلند بود از پشت یقه اش را می گیرد و میخواباندش بر زمین. پایش را میگذارد روی گلویش و آرام می گوید:

- این چه کاریه که میکنی، مگه عقلتو از دس دادی.

وقتی دید که قایق با سرعت دور خودش میچرخد و هر آن امکان دارد چپه شود. دستهایش را رها می کند و با عجه می پرد پشت فرمان و دور میزند به سمت و سوی داریوش. کتاب را از دستش می گیرد و سپس کمکش می کند که سوار قایق شود.

ساعتی سکوت کردند و هاج و واج به اطراف و اکناف نگاه. وقتی حال و احوالشان بهتر شد. پال پچ پجی با ثریا می کند و سپس از جایش پا میشود و با خوشرویی کنار سیداحمد می نشیند. او اما بهش محل نمی گذارد و سرش را بر میگرداند و چشم میدوزد به آبی های دور. پال پاکت سیگاری از جیبش بیرون می آورد و بهش تعارف. او هم که احتیاج شدید به سیگار داشت دستش را رد نمی گند. نخ سیگاری از داخل پاکت بر میدارد و فندکش را روشن. بعد از چند پک حالش بهتر میشود و با او مشغول خوش و بش. پال که دید اوضاع و احوال بر وفق مراد است رو می کند به بقیه:

- دوستان همینطوری که نمی شه دس رو دست گذاشت و منتظر شد، معلوم نیس به این زودی کسی به داد ما برسه یا نه. با این قایق کوچیک بعیده وسایل نجات هوایی قادر به ردیابی و موقعیتمون بشن. باید عقلامونو بذاریم رو هم. یه تصمیم جمعی بگیریم.

وقتی با سکوت آنها مواجه شد ادامه داد:

- تا حالا شانس آوردیم که وضعیت جوی هوا خوب بود و باد و بارون نیومد، اگه بیاد و دریا توفانی شه بعیده جون سالم بدر ببریم. هیچ راه تماسی ام نداریم. شایدم کسی دلش بحال ما نسوزه. 

یکی از دختران که اسمش نیلوفر بود گفت:

- بهتره مواد غذایی رو که با خودمون آوردیم همه رو یه جا جمع کنیم و با برنامه ریزی بخوریم.

- فکر خوبیه، اما قبل از همه باید یه جهتی رو انتخاب کنیم، چون رادیو کنترل قایق شارژش تموم شده و کاری از دست ما بر نمی آد.

داریوش که هنوز کتاب در دستش بود سرش را بلند کرد و نگاهی بی تفاوت به سیداحمد:

- چطوره سمت باد حرکت کنیم.

- اگه جهت باد تغییر کنه چی، 

- اینم یه حرفیه

سیداحمد که سکوت کرده بود تسبیحش را از جیبیش در می آورد و در دو دستش می گیرد:

- بهتره استخاره کنم و جهتو انتخاب. اگه خوب اومد ما حرکت می کنیم به این سمت که احتمالا سمت قبله ام هست. اگه بد اومد میریم سمت مخالف اما من مطمئنم که استخاره ام خوب میاد. 

داریوش پقی زد زیر خنده، دستش را گذاشت روی دهانش تا او متوجه نشود اما سیداحمد که ششدانگ حواسش به او بود متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. طرح و نقشه های دیگری در ذهنش کشیده بود و منتظر فرصت مناسب تا زهرش را بریزد. نقشه ای که با پیاده کردنش دهان همه را می بست و بی برو برگرد ازش حساب میبردند و بهش ایمان.

پال یک آن با خودش کلنجار رفت و با خودش گفت که این مردک پاک عقلش را از دست داده است. استخاره برای پیدا کردن سمت و سوی ساحل. با هیچ اصول و منطقی نمیخواند. نگاهی به زنش انداخت او با اشاره بهش فهماند که بهتر است سکوتت کند و راحتش بگذارد.

سیداحمد که دید کسی مخالفت نکرده است. ابتدا دو دستش را برد به آسمان و شروع کرد به تضرع و اشک ریختن. داریوش با پچ پچ به دختری که در کنارش نشسته بود گفت:

- مخش تاب داره

او یک انگشتش را گذاشت میان لبش و گفت:

- هیس

سیداحمد تعدادی از دانه های تسبیح عقیق مدل دانه درشتش را بی آنکه متوجه بشود چند دانه است در دو طرف دستش گرفت و د و تا دو تا دانه های انتخاب شده را از بقیه دانه های تسبیح جدا کرد. در پایان وقتی چشمش به یک دانه تسبیح افتاد گل از گلش شکفت و گفت:

- خدا رو شکر استخاره مثبت در اومد، البته خداوند تعالی بنده حقیرو تنها وسیله قرار داد.

سپس با دست اشاره کرد به روبرو:

- ساحل ازین طرفه، به من الهام شده بود اما حالا با درست در اومدن استخاره یقین پیدا کردم ما نجات پیدا کردیم. برادرا، خواهر از حالا اوامر بنده حکم دستورات خداس، مسئولیت جان و امنیت این قایق با منه.

داریوش که دید او پایش را از حریمش آنطرفتر گذاشته است و راستی راستی به مخش زده است زیر لب گفت:

- اوامرتو به تخمم هم  حساب نمی کنم

سیداحمد پا شد و بی آنکه از کسی سوال کند رفت پشت سکان. موتور را روشن کرد و شاد و شنگول گاز داد. پال که از حرکات و سکناتش داشت دیوانه میشد رو کرد به داریوش و گفت:

- این دیوونه همه مونو به کشتن میده، باید جلوشو بگیریم

داریوش با یک دست سرش را خاراند و من و منی کرد و گفت:

- از دیوونه بودنش شکی ندارم اما ...

- اما چی

- اون مسلح اس

- مسلح

- از کجا میدونی

- کلت کمری رو خودم دیدم. زیر پیرهنشه، هم مسلح هس و هم خل و چل ، به قیافه اش نیگا کن داد میزنه لباس شخصیه.

- میگی چیکار کنیم

- نمیدونم

- نمیدونم چیه، جون همه مون در خطره، داره سوختو الکی هدر میده.

- اون شک نداره که سمت و سو رو درست میره، ازگل میگه بهش الهامم شده

- آخه با رمل و اسطرلاب که جهتو نمیشه تشخیص داد

ثریا خواست پا شود که شوهرش گفت:

- تو بارداری بهتره همونجا بشینی

- میترسم یه بلایی سرت بیاره، اون یه هیولاس

- مگه راه و چاره دیگه ای هم هس

با عجله میرود به سمت سیداحمد و در دم شروع به بگومگو. ثریا که دلش شور میزد اشاره کرد به داریوش و گفت:

- آقا داریوش شوهرم جونتو نجات داده، پاشو کمکش کن

- هواشو دارم، اگه پاشم اون دیوونه جری تر میشه و کارا بیخ پیدا میکنه

ثریا هم منظورش را فهمید  اما از ترس سرش را گذاشت روی زانویش. پال سعی میکرد سیداحمد را متقاعد کند اما او دلیل و برهان به کت اش نمی رفت:

- ما قرارمون این بود که با هم مشاوره کنیم و دسته جمعی تصمیم بگیریم

- مگه خودت با چشای خودت ندیدی که استخاره خوب آمد، دلیل و مدرک ازینم واضح تر. خدا منو وسیله نجاتتون قرار داد

- من سوالم یه چیز دیگه اس. زنم بارداره

- مگه بنده استغفرالله کار خطایی ازم سر زده میخوام اونم نجات بدم

- لطفا یه لحظه ترمز بزن

سیداحمد یک آن سرش را برگرداند و وقتی متوجه شد بقیه سرنشینان هم پا شدند و در کنارش ایستاده اند اما و اگری کرد و از خر شیطان آمد پایین:

- الله وکیلی من فقط خواستم کمکتون کنم

بی آنکه نگاهی به بقیه بیندازد دوباره رفت چمباتمه زد در همان نقطه ای که نشسته بود. چند لحظه ای چشم دوخت به دورها، به آنجایی که آسمان آبی و دریا با هم تلاقی میکنند. سپس نقشه ای را که کشیده بود در ذهنش مرور کرد و لبخند موذیانه ای زد و با خود گفت:

- همش زیر سر اون ملحده، باید بدونه یه من ماست چقد کره داره. همون بلایی رو سرش میارم که سر اون پتیاره آوردم. زنی که بدون اجازه شوهرش از خونه بزنه بیرون سزاش کمتر ازون نبود از اولم بهش شک داشتم. میدونستم تیکه من نیست. فقط برای لای جرز خوب بود.

داریوش همانطور که یک چشمش به کتابش بود با چشم دیگرش او را تحت نظر داشت و بطور غریزی بو برده بود که نقشه های کثیفی در سرش میگذرد. برای همین سعی میکرد راحتش بگذارد و موی دماغش نشود.


یک هفته سپری شد و آنها آذوقه هایشان تقریبا ته کشیده بود. چهره هایشان از افتاب سوخته  بود و خسته و کوفته. بدتر از همه یاسی بود که دم به دم مانند موریانه در روح و روانشان نفوذ میکرد و آنان را از درون تهی. یاسی که قدرت و اراده هایش را سست میکرد و درهم می شکست.

 نیمه های شب بود که ناگاه رعد و برقی زد و  باران شروع کرد به باریدن. آنان هم آن را به فال نیک گرفتند و فریادهای شادی و بزن و بکوب به راه انداختند و آواز خواندند. سیداحمد اما مغموم در گوشه ای نشسته بود و با خشم و غضب بهشان نگاه. در تاریکی خنجر تیز انتقامش را صیقل میداد و منتظر تا ضرب شصتش را به طعمه اش بچشاند. وقتی که سر و صداها فرو نشست و همه رفتند در خواب. آرام و بیصدا از جایش پا شد و از جیبش گرده زرد رنگی که بسیار خواب آور بود ریخت در ظرف آب و منتظر شد تا نقشه اش را عملی کند.

مثل همیشه پال زودتر از همه از خواب پا شد. خمیازه ای کشید و دستهایش را مانند صلیب دراز. لبخندی زد و قلاب ماهیگیری را که با وسایلی که زنش در اختیار داشت درست کرده بود پرتاب کرد در آب. مات و مبهوت خیره شد در گستره آبی ها. دلواپس بود و مضطرب.  سایه سیاه یاس و ناامیدی بر سر و رویش هر لحظه و هر دم گسترده تر میشد و افق ها تاریکتر. نگاهی انداخت به چهره افتابخورده زنش که یک دستش را گذاشته بود روی شکمش و در خوابی شیرین فرو رفته بود. نگاهی هم به داریوش. به سیداحمد که زیر چشمی او را می پایید اصلا اعتنایی نکرد.  وجودش برای همه سرنشسنان مایه شر بود و نکبت. در هر حرف و هر نگاه انرژی منفی منتشر میکرد و باعث ترس و وحشت و کابوس و خستگی.  در افکارش غوطه ور بود که ناگاه حس کرد نخ قلاب در دستش کشیده شده است. حدسش درست بود. ماهی افتاده بود در دام. از سر و صدایش بقیه از خواب پریدند و با هیجان نگاهش کردند. مدتی او میکشید و مدتی هم ماهی . پس از کش و قوس های نسبتا طولانی بالاخره موفق شد. ماهی را کشید بالا و انداخت در قایق. همگی البته بجز سیداحمد فریاد شادی سر دادند و دویدند به سمتش. پال رو کرد به زنش و گفت:

- پخت و پزش با تو

ثریا ماهی را از دستش گرفت و با کمک دو دختری که دیگر باهاشان اخت شده بود مشغول تمیز کردن و کباب کردنش شدند. آن روز شکمی از عزا در آوردند و کمی روحیه گرفتند. سیداحمد هم از آنجا که نقشه هایی در سر داشت سعی کرد خودش را باهاشان هماهنگ کند تا بعد از پیاده کردن نقشه نسبت به او ظنین نشوند. طبق برنامه در حوالی 12 ظهر هر کدام  آنها مقداری از آبهای جیره بندی شده نوشیدند. سیدحسن که در آن آب ماده خواب آور ریخته بود آب را برد روی لبش و ادای نوشیدن در آورد اما در واقع به آن لب نزد. نیشخندی زد و سرش را گذاشت روی زانویش. بعد از لحظاتی کوتاه همه از دم به خوابی عمیق فرو رفتند و مانند جنازه افتادند در کف قایق. سیداحمد  در خر و پف های بی وقفه شان با شادی از جایش پا شد و چاقوی تیزی را که در گوشه قایق قرار داشت در کف دستش فشرد:

- بمن میگن سیداحمد قصاب آبا و اجدادم قصاب بودن. قصابی تو خونمه ، خوب گوسفند کجاست

خم شد و روی زانو نشست کنار داریوش. کتابش را که در بغلش بود و آن را نجس می پنداشت با دستمالی از میان دستهایش در آورد و انداخت در دریا. نیشخندی زد و یک دستش را گذاشت روی دهانش. نگاهی آب زیر کاه انداخت به دیگران. انگار مرده بودند. دعایی زیر لب زمزمه کرد و بیدرنگ مانند کسی که به جنگ کفار میرود سرش را در یک چشم به زدن از تنش جدا کرد و انداخت در دریا. خواست تنش را هم بیندازد که یکهو فکری به ذهنش رسید. با خودش گفت:

- تو هم نابغه ای سیداحمد. 

 سپس یک پایش را از زانو جدا کرد و گذاشت در همان نقطه ای که او خوابیده بود و تنش را انداخت در دریا. چاقویش را شست و در جیبش پنهان. دوباره رفت در نقطه که دراز کشیده بود و با آرامش رفت به خواب. معلوم نبود چه مدت در خواب بود که ناگهان با جیغ و دادهای ثریا بیدار شد. دو دختری که در کنارش ایستاده بودند با دیدن پای بریده داریوش در کف قایق در جا بیهوش شدند. سیداحمد خودش را زد به بیخبری و سراسیمه شروع به پرس و جو. بعد از مشورت با پال پای بریده داریوش را انداخت در دریا تا از وحشت آنان کم کند. کمی که گذشت سید احمد با دلایل آبکی آنان را متقاعد کرد که داریوش در حال ماهیگیری توسط کوسه بلعیده شده است.  پال که میدانست او خالی بندی میکند اما دلایلش را پذیرفت تا دیگران دچار ترس و وحشت بیشتری نشوند. همزمان افتاد به فکر طرح و نقشه ای تا از شر سیداحمد که مسبب این همه بلایا بود راحت شود. شک نداشت که سرنخ مرگ ناخدا هم به او میرسید. ناخدایی که شاد و شنگول بود و در طول سفر به همه شور و نشاط می بخشید اما چرا؟ آیا بقول داریوش او یک لباس شخصی بود و ماموریتی در این سفر داشت.

این داستان ادامه دارد