۱۴۰۱ بهمن ۲, یکشنبه

من وکالت - نوشته مهدی یعقوبی

 

- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی حبیب آقا

- گوشم با شماست

- برادر زاده من زمان شاه یه کامانیست بود

- کامانیست

- کاما یعنی خدا، نیستم همون نیسته، یعنی خدا نیست

- استغفرالله، زبونتو گاز بگیر سیامک جان

- چی چی رو زبونمو گاز بگیرم، اون کامانیست بود اما توی اتاقش روی دیوار عکس خمینی رو زده بود

- عجب عجب، به حق چیزای نشنیده

- چرا هی نطقمو کور میکنی

- سراپا گوشم

- داشتم چی چی میگفتم

- میگفتی عکس خمینی رو قاب گرفته بود

- آره همون خمینی که وقتی پای نحسشو گذاشت رو این خاک گفت که مارکسیست ها هم در مملکت اسلامی آزادند. بعدش اعدامش کرد. آخر و عاقبتم معلوم نشد کجا دفنش کردن، میخواستن اونا تو نماز جمعه دارش بزنن، اما امام جمعه مخالفت کرد و گفت، یه بی دین و ملحدو نباید تو مکان مقدس نماز جمعه آورد نجسه، خداوند غضب میکنه.

- عجب عجب، بخدا بنده نمیدونستم برادرزاده تون کامانیست بود

- حالا که میدونی

- نه یعنی معنیشو نمیدونم

- همون بهتره ندونی، اما غرض از اینهمه وراجی اینه که ... سیگار همراته

- آره اونم سیگار خارجی  این سیگارای داخلی گلاب به روتون بوی پهن میده 

سیامک سیگاری روشن میکند و بعد از چند پک و نگاه کردن به اطراف به حرفش ادامه میدهد:

- این مقدمه رو گفتم تا ازت بپرسم، که وکالت دادی

- وکالت به کی

- تو هم که مارو گرفتی ، وکالت به شاهزاده

- یواشتر مگه نمی دونی دیوار موش داره و موشام گوش.

- یواشتر بهت میگم، به کی وکالت میدی

- بنده حرفم اینه که آدم زنده وکیل و وصی نمیخواد

- منظورت چیه

- منظورم اینه که من به هیچکی اعتماد ندارم. از کجا معلومه بدتر از ینا نباشه. اون خمینی هم میگفت آزادی میدم و خونه و نفت و گاز مجانی، بعدش تا دسته فرو کرد به ماتحت ملت. 

- پس منتظری از چاه جمکران کسی ظهور کنه و دستتو بگیره.

-  من سرم تو  آخور خودمه بقول معروف مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه.

در همین  حیص و بیص پسر رفتگر محله سعید که بقول خودشان کله اش بوی قرمه سبزی میداد از راه میرسد  سلام و علیک و خوش و بشی میکنن و از آنجا که با هم خودمانی بودند بی مقدمه ازش میپرسند:

- آقا سعید تو نظرت چیه، تو که درس خونده ای و میری دانشگاه.

- درباره چی

- وکالت به شاهزاده، همه عالم و آدم ازش خبر داره، یه میلیون تا حالا ازین کارزار حمایت کردن.

- هنوز موضع نگرفتم

- سیامک پرسید:

- وسط باز که نیستی

- ازم بر میاد وسط باز باشم

- میدونم پسرم، حالا بیطرفی هم که نمیشه، این انقلاب بی رهبری که به ثمر نمیرسه. دروغ میگم. 

- من چک سفید امضا به کسی نمیدم

- پس معتقدی که بی دنده و ترمز باید گاز بدیم اونم لبه پرتگاههای خطرناک

- نه نگفتم سیامک جان، من یه خورده دست به عصا راه میرم

- ببین پسر جان اگه هزار سالم مردم بیان کف خیابونو و مشتاشونو گره کنن و شعار مرگ بر دیکتاتور  بدن، انقلاب به ثمر نمیرسه، یه نفر میخوایم که این جوی های پراکنده رو به هم وصل کنه و تبدیلشون کنه به دریا. 44 ساله احزاب و سازمانای سنتی فقط تو سر هم زدن و ساز خودشونو. از اونا آبی گرم نمیشه. فقط بلدند شعار بدن. حالام که یکی پا شده تا این گره کورو وا کنه، هی داد و قال راه انداختن و چوب لای چرخش میذاران.

- کیا

- کیا، جپی ها، مجاهدین، چی میدم سازمانای عهد بوق که رهبرانشون با پوشک راه میرن

- من با توهین مخالفم، اونام چهل و چن ساله که مبارزه کردن و 

سیامک حرفش را برید و گفت:

- کدوم مبارزه پسرجون، همش رفت تو جیب این ملاهای مفتخور، من حرفم اینه که آقایون و خانوما اگه شما بهتر میزنی بستان بزن. ما هدفمون سرنگونی این نظامه. بخدا نمیتونن، چهل و چن سال فقط تو سر هم زدن حالام که یکی آستیناشو زده بالا و پاشو گذاشته تو میدون. بهش از جلو و پشت خنجر میزنن.

- این شاهزاده تو قصر زندگی کرده، تو ناز و نعمت، درد فقیر و فقرا رو نمیدونه، اصلا یه روز گرسنگی کشیدن، 90 درصد مردم زیر خط فقر زندگی میکنن، نون خشکم رو سفره هاشون ندارن. اون اعتبارشو از ...

- یواشتر یه خورده ترمز بزن تا جوابتو بدم

- چه جوابی، نه شاه میخوایم نه رهبری دموکراسی برابری

-  حدسم درست از آب در اومد،پس تو اسلام دموکراتیک میخوای، اون مهندسی که رضاشاه روانه فرنگش کرد و بعد با سلام و صلوات برگشت و  دولت امام زمانو از طرف خمینی تشکیل داد همینو میگفت. پسر جون این آخوندای کراواتی آب تو هاون میکوبن از شریعتی و سروشش بگیر تا همین سازمانی که تو هواداریشو میکنی همه شون سر و ته یه کرباسن

- چرا دو پهلو حرف میزنین

- یعنی حالیت نشد

- نه نمی فهمم، شاهزاده یعنی بچه شاه، من و اون دو جنس متفاوتیم، من تو فقر و گرسنگی بزرگ شدمو اون تو ناز و نعمت. عیش و نوش یه روزش از خرج یه سال من و امثال من بیشتره.

- پس بذار یه چیزی بهت بگم

 قبل از اینکه پاسخش را بدهد  رو کرد به پسرک واکسی که کمی آنسوتر  با چهره ای افسرده نشسته بود و  دربدر دنبال مشتری میگشت:

- آهای پسر، یه نوک پا بیا اینجا

او هم که سیامک را میشناخت با خوشحالی از کنار بند و بساطش پا می شود و میدود به طرفش:

- آقا سیامک باهام کاری دارین

- من آقا سیامک نیستم، همان سیامک برا هفت جد و آبادم کافیه.

- برو از صمد قهوه چی یه قوری چای بگیر و بیار اینجا، بهش بگو برا کی میخوای، اینم پولش، مابقی مال خودت

- آخه خیلی زیاده

- بدو پسر

او هم معطل نکرد و بیدرنگ شروع کرد به دویدن.

سیامک رو کرد به سعید و گفت:

- داشتم چی میگفتم

- گفتی میخوای چیزی بهم بگی

- آره، میگن شخصی با کاسه ای ماست  کنار دریا نشسته بود و با قاشقی ماستو به دریا می ریخت.

ازش پرسیدند چه کاری میکنی گفت دارم دوغ درست می کنم

بهش گفتند که با این کاسه ماست که نمی شه آب دریا رو دوغ کرد، 

سرش را بر گردوند و نگاه معنی داری بهش کرد و با تمسخر پاسخ داد:

اخوی میدونم نمیشه اما اگه بشه چی میشه

سعید که رو ترش کرده بود با اخم و تخم پرسید:

- خوب منظور

- تو خودت منظورمو فهمیدی اونا ول معطلن

- لطفا آقا سیامک صاف و پوست کنده بهم بگین

- باشه رک و راست بهت میگم، بهم بگو آیا این اعتراضا...

سعید حرفش را قطع کرد و گفت:

- بگو انقلاب

- باشه پسرم میگم انقلاب، آیا این انقلاب رهبر داره

- البته که داره

- پس میگی سازمانت این انقلابو رهبری میکنی

- دقیقا زدی تو خال

- منو بگو که فکر میکردم تو درس خونده مملکتی و شعور داری، اینا فقط داد و هوار میکشن، تو که سنت قد نمیده، من اما از سال 60 این دن کیشوتا رو  از نزدیک میشناسم یعنی تحلیل های آبکیشونو از برم. یه مدت میگفتن این آخوندای حرومزاده سه ماه دیگه سرنگون میش. بعدش گفتن 6 ماه بعدش گفتن یه سال بعد و بعد و بعد تا حالا 44 سال ازش گذشته. اونا توهم داشتن. بی دنده و ترمز رفتن به جنگ هیولا

- اما امروز فرق کرده

- البته که فرق کرده، فرقش اینه که اونموقع یعنی سال 60  اونا نیم میلیون نفرو میتونستن به خیابون بیارن امروز نمیتوتن صدنفرو جمع کنن. در کمتر از یه هفته دو میلیون به شاهزاده وکالت دادند

- شاهزاده تو فضای مجازی درسته که پیروز شده  اما کف خیابونا چی، با این هیولاها نمیشه با مبارزه مدنی به پیش رفت. وکیلتون خودشو زده به خواب، تازه اصلا به شکل و شمایل و دی ان  ای و جنسش نمی خونه که بتونه آتیشو با آتیش جواب بده. 

حبیب آقا که در کنارشان دست به سینه ایستاده بود و هاج و واج نگاهشان میکرد نتوانست که جلوی خودش را بگیرد و دوید میان حرفشان:

- سیامک جان با عرض معذرت باید بگم که آقا سعید کله اش بوی قرمه سبزی میده، با این جوونا بحث بیهوده س. اونا مرغشون یه پا داره، .

سعید که از کوره در رفته بود گفت:

- اصلا هم اینطوری نیس، من با دلیل و منطق پاسختونو دادم، من نظرم اینه که سواره از پیاده خبر نداره و سیر از گرسنه

- ول کن بابا همش شعر و شعار، اون رژیم از خداشه که آتیشو با آتیش جواب بدی و آتو بدی دستش تا مردمو توی کف خیابون سلاخی کنه و دوباره بر گردونشون تو خونه ها. 

- شما اینطور حساب کن و منتظر باش والاحضرت ظهور کنه و نجاتتون بده

- من میگم کس دیگه ای رو نداریم، به خدا به پیر به پیامبر نداریم. اونی که شما رهبرش میخوونین یه درصد هم طرفدار نداره، 

- من با اسپرم پرستی مخالفم

- مگه اون گفته که میخواد شاه بشه، چرا بیخود انگ میزنی

- کلک میزنه

- متوهمی با همین شعارهای صد من یک غاز، باعث بقای این نمک به حروما شدین.  شما چشم دارین و نمی بینین گوش دارینو نمیشنوین مغز دارینو بکارش نمیندازین یا خودتونو به نفهمی میزنین. 

سعید که حرفهایش را توهین به خودش تلقی کرد بود هاج و واج نگاهش کرد و تا خواست پاسخش را بدهد سیامک ادامه داد:

- میگن قرون وسطی تو یه مجلس علمی که کلی فلاسفه و داشمند در اون حضور داشتند ساعت ها و شاید هم روزها و ماهها درباره شمار دقیق تعداد دندونای اسب بحث و فحص میکردن. یکی میگفت که اسب چهل دندون داره، یکی دیگه بر  اساس کتاب مقدسش میگفت نه 38 تا. در اون میون یکی ناگهان کلافه شد و با صدای بلند گفت که بهتره به جای این بحث و فحصای صدمن یه غاز یه نوک پا بریم داخل طویله و دهن اسبو واز کنیم و تعداد دندوناشو بشماریم تا اینقد با هم گلاویز نشیم. البته افراد فلاسفه و دانشمندایی که تو اون مجلس علمی حضور داشتن به حرفاش خندیدند و مسخره اش کردندو با اردنگی انداختندش بیرونو بحث شونو از سر گرفتن.

سعید افتاد به تته پته، یک نگاهی به ساعتش کرد و خواست حرفی بزند که سیامک گفت:

- آره دیرت شده 

- نه وقت کافی دارم، امامنظورتو نگرفتم

- نگرفتی یا مث فلاسفه قدیم به حرفای منطقی ام خندیدی، مگه معیار شماها مردم نیس، طبق آمار و ارقام اکثریت قریب به اتفاق مردم به شاهزاده وکالت دادن، وکیل تو  در مقابل اون  مث کاه مقابل کوهه

- من معیارم مردم نیس، همین مردم به خمینی رای دادن و عکسشو تو ماه میدیدن. 

- پس از رای مردم میترسی، از رفراندوم برای شکل نظام آینده  میترسی، میخواین خودتونو تحمیل کنین، 

- هیچم اینطوری نیس

حبیب که نیشخند میزد رو کرد به سیامک و گفت:

- سعید آقا تخم دوزرده کرده

سیامک گفت:

- بگو تخم طلا گذاشته، اون به هیچ صراطی مستقیم نیس

- شما دو تا خوب بهم نون قرض میدین، من باید برم

- کجا، واست چایی سفارش دادم

- بحث با شماها نتیجه ای نداره

سیامک سیگاری از پاکتش در آورد و بهش تعارف:

- نه سیگاری نیستم

- جوون تو زود از کوره در میری، جنبه داشته باش

- شماها توهین میکنین، میخواین با جار و جنجال حرفاتونو به کرسی بنشونین

- جار و جنجال چیه، من دارم باهات دو کلاوم حرف حسابی میزنم، اونم با منطق. تو هم که همش تو عوالم هپروت سیر و سفر میکنی و مث اصحاب کهف رفتی به خواب

- رفتم به خواب

- نه خودتو زدی به خواب، این خطرناکتره

- شما چشماتونو به واقعیت بستین نه من

در همین هنگام پسر واکسی با قوری و چند استکان و نعلبکی که در سینی پلاستیکی روی هم چیده شده بود از راه رسید. سیامک سینی را از دستش گرفت و گذاشت روی نیمکت. استکان ها را پر از چای کرد و داد به دست حبیب و سعید یکی هم برای خودش ریخت، سپس رو کرد به پسر واکسی که با کفش پاره و پوره چند قدم آنسوتر ایستاده بود و منتظر اوامر:

- چرا وایسادی برو سر کارت

همین که خواست بر گردد حبیب رو کرد به او و گفت:

- برو چند تا خرما از همین مغازه بخر و برگرد

پسر واکسی تا رفت به راه بیفتد دوباره بهش گفت:

- بیا اینم پولش، از اون خرماهای اعلا

پسر واکسی که اسمش محمود بود پول را از دستش گرفت و لی لی کنان رفت به مغازه روبرو . وقتی داخل شد نگاهی به اطراف و اکناف انداخت. دید که حاج صمد صاحب مغازه با پج پج در پشت پیشخوان مشغول صحبت است و متوجه اش نشده است. دوباره نگاهی کرد. از آنجا که او را میشناخت و چند بار هم ازش پس گردنی محکمی به علت پهن کردن بساطش مقابل مغازه اش  خورده بود سکوت کرد و منتظر شد تا حرفهایش تمام شود. چند لحظه ای این پا و آن پا کرد و سپس  دزدکی سرکی کشید. فکر کرد با کسی مشغول خوش و بش است اما حدسش اشتباه بود با گوشی اش مشغول راپرت دادن بود:

- آره یکیشون اسمش سعیده یه بارم از مغازه ام عکس آقارو کشید پایین. ازون معانداس

- ما داریم حرفاشونو شنود میکنیم

- اگه از دستگاه شنود مخفی زیر نیمکت بویی ببرن و بفهمن با شما همکاری میکنم دار و ندارمو که این مغازه اس آتیش میزنن. 

- ما حواسمون هست

- آخه

- آخه بی آخه حاج صمد، شما که پسرتون تو بخش اطلاعات و امنیته

- اونو که یه ماهه برا ماموریت فرستادین عراق یه بارم  با من که پدرشم تماس نگرفت

- از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم

- بنده اوامر شمارو اطاعت کردم و میکنم اما اینروزها اوضاع یه خورده قاراشمیشه، ملتفتین که ..

- ما رو دست کم نگیرین حاجی، دخلشونو در میاریم

در همین حین حاج صمد ناگهان چشمش می افتد به محمود و چرتش می پرد:

- مشتری اومد، بعدا باهاتون تماس میگیرم

سپس رو میکند به محمود می گوید:

- هی وروجک  داری بازم چغلی مو می کنی

محمود که حرف هایش را از سیر تا پیاز گوش داده بود افتاد به تته پته و با ترس و لرز گفت:

- نه بخدا آقا سیامک منو فرستاده تا یه خورده خرما ازتون بخرم

حاج صمد دستی به ریش های سفیدش کشید و گاماس گاماس آمد به سمتش. وقتی بهش رسید. با سرانگشتان گوش اش را محکم گرفت و پیچاند:

- پس باور کنم 

- آی گوشم، آی گوشم بخدا راستشو میگم اینم پولش، خود آق سیامک بهم داد تا بدمش به شما

حاج صمد رهایش می کند و دست نوازشی به سر و رویش می کشد و می گوید:

- باور کردم، چه نوع خرمایی میخوای

- خرمای اعلا...

در همین گیرودار دو خودرو کنار نیمکتی که سیامک و حبیب و سعید نشسته بودند و بحث و فحص میکردند ترمز میزند. چند نفر مسلح بسرعت از خودرو پیاده می شوند. یکی از آنها که بنظر میرسید فرمانده شان باشد نگاهی می اندازد به آنها و می گوید:

- آقایون شما باید برا چن لحظه باهامون تشریف بیارین

آنها که آچمز شده بودند هاج و واج نگاهشان می کنند. سعید که چند کتاب ممنوعه در کیف اش بود فهمید که اگر بازداشتش کنند به این زودی ها آزادش نمی کنند یا بدتر از آن با بهانه های واهی و اتهام مفسد فی الارض و محارب اعدام. زیر چشمی به سیامک نگاهی کرد. او هم چشمکی زد. حبیب رو کرد به ماموران:

- آخه به چه دلیل ، ما که کاری نکردیم

- با ما یکی بدو نکن، به ضررت تموم میشه.

در همین کشاکش سیامک دوباره با ایما و اشاره چیزی به سعید گفت و یکهو شروع کرد به  داد و بیداد. چند نفر از عابران دورشان جمع میشوند و ماموران با توپ و تشر ازشان میخواهند که محوطه را ترک کنند. دستهای سیامک و سعید را که شروع به جر و بحث کرده بودند از پشت می گیرند و سرشان را وحشیانه و محکم به پایین فشار میدهند. سیامک اما بشدت مقاومت میکرد و داد و قال. دو نفر از آنان موهایش را از پشت چنگ می زنند و سرش را بشدت می کوبند به خودرو. خون از دماغش شتک میزند. فرمانده بناگهان متوجه میشود که از سعید خبری نیست با عصبانیت می گوید:

- اون یکی، اون یکی کجا غیبش زد

نگاهش را لغزاند به اطراف و عابران را بالا و پایین. اما هیچ رد و نشانی ازش پیدا نمی کند. فهمید که رکب خورده است. نگاهی خشمناک می اندازد به جمعیت. اشاره می کند به دو مامور. آنها هم در کشویی خودرو را باز میکنند و سیامک و حبیب را وحشیانه هل میدهند داخل و با تخته گاز از محل دور میشوند.

پایان

مهدی یعقوبی بهمن 1401