۱۳۹۸ آذر ۲۰, چهارشنبه

شورشی - مهدی یعقوبی



از روزی که خواهرش در کنارش تیر خورد و مرد ، بابک دیگر بابک سابق نبود . رفته بود توی خودش و در دنیاهای دیگری سیر و سفر میکرد. نه لب به آب میزد و نه یک لقمه نان. شوکه شده بود و دمادم چهره خونین خواهرش تهمینه در روبرویش ظاهر میشد که در نفسهای آخر به چشمانش نگاه میکرد و لبخند میزد.
 ماموران حکومتی که چهره هایشان را با ماسک پوشانده بودند و تا دندان مسلح . با قنداق مسلسل محکم کوبیدند به گردنش و او در دم از هوش و حواس رفت. خواهرش را کشان کشان انداختند پشت خودرو و با شلیک های هوایی بسرعت از محل دور. بهوش که آمد نگاهی به لباسش که غرق از خون خواهرش بود انداخت. سرش شروع کرد به گیج رفتن. از سر و صدای جمعیتی که در اطراف بودند و با ماموران حکومتی در حال جنگ و گریز تنها وز وز گنگی می شنید و اطراف و اکناف را که در دود و آتش شعله ور بودند تیره و تار. معترضان می گفتند ماموران ایرانی نیستند و وابسته به حشد الشعبی و حزب الله لبنانند . از هر جا که آمده بودند کارشان را خوب بلد بودند و مردم را مثل گوسفند سلاخی.
بابک در میان جمعیتی که خشمگین شعار مرگ بر دیکتاتور میدادند از جایش بسختی پاشد و همین که خواست حرکت کند دید که دستی بازویش را گرفته است . بیژن بود نامزد تهمینه خواهرش . دستمالی از جیبش در آورد و چشم های غبارآلودش را تمیز . بابک با صدای لرزان و اشک آلود گفت:

- خواهرم خواهرم کجاس
- تموم کرد ، انداختنش توی ماشین و بردن
- از پشت با کلت زدنش ، از میون خودمون ، خودم دیدم صورتشو پوشونده بود. بالای ابروش یه خال بزرگ داشت. من، من پیداش می کنم ، به جون مادرم قسم پیداش می کنم و حسابشو میذارم کف دستش
- اونا همیشه چندتا از این لباس شخصی ها رو برا شناسایی  میفرستن داخل معترضا . از پشت شلیک میکنن ،بعدشم میدازن گردن خودمون و میگن خودمون خودمونو میکشیم

پدر و مادرش به هر دری که زدند تا جسدش را تحویل بگیرند بهشان ندادند . بعضی ها می گفتند که آنها را مثل سال 67 در گورهای دسته جمعی مخفیانه دفن کردند.

چند ماهی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد حکومت در بوق های تبلیغاتیش دمید که اشرار و آشوبگران نیست و نابود شدند و مملکت امن و امان. چند نفر از دستگیر شدگان را هم آورده بودند تلویزیون تا بگویند که آنها از آمریکا و اسراییل جیره و مواجب می گرفتند. اما دستهایشان رو شده بود و هیچکس دروغ و دونگ هایشان را باور نمیکرد. با آنکه آمار کشته ها به بیش از هزار می رسید و جغد سکوت بر شهرها بال و پر گسترده بود. اما همه میدانستند که این خاموشی آرامش قبل از توفان است و جوانان دربدر بدنبال تهیه اسلحه.

بابک که پرده هایی از خون جلوی چشمش را گرفته بود روز و شب خشم و کین اش را صیقل میزد و تنها به یک چیز فکر میکرد انتقام .پدرش اما که کارگری ساده بود بعد از مرگ دخترش انگار کمرش شکست سکوت کرده بود و در خلوت دنجش هق هق گریه مادرش هم.
بابک که طرح و نقشه هایی در ذهن داشت. گهگاه صورتش را گریم میکرد و حالت موهایش را تغییر. کارت جعلی بسیجی را که تهیه کرده بود میگذاشت توی جیبش و میرفت برای شناسایی. سن و سال تقریبی و قد و قامت لباس شخصی ای را که به تهمینه شلیک کرده بود در نظرش بود. چارشانه بود با قدی متوسط. با حالت خاصی راه میرفت. عکسش را کشید و آویزان کرد در اتاقش. تنها نقطه برجسته اش همان خال بالای ابرویش بود.

بیژن که از حرکاتت و سکنات بابک خوانده بود که مشغول به چه کاری است یک بار سر راهش سبز شد و بعد از سلام و علیک های معمولی رفتند به قهوه خانه. بعد از اینکه یکی دو تا چای سرکشیدند رو کرد به بابک و گفت:
- یه کاری برات پیدا کردم.
- حال و حوصله کار کردن ندارم توام وقت گیر آوردی
- اگه بگم چه کاریه خوشت می آد
- توی این هیر و ویر، بیا زیر ابرومو بگیر
-  پول خوبی بهت میدن، مشغول میشی و از فکرای آزاردهنده میای بیرون
- پول میخوام چیکار، یه کار مهمتر دارم-
- کاری مهمتر از سلامتیت نیس، به قیافت نیگا کن، آدمایی که به یاس و نومیدی میرسن میرن دنبال مواد بعدشم که افتادند تو این باتلاق دیگه در اومدن ازش آسون نیس، منظورمو میفهمی روزگار آدم سیا میشه
- من اما اهل مواد مخدر نیستم ، اهل خلافم نیستم، میخوام اول حسابمو تصفیه کنم
- مامورای مخفی مث مور و ملخ همه جا ریختن، خودت دیدی دیگه مث گذشته دستگیر نمی کنن، یهو تو خیابون از پشت یه گلوله با صداخفه کن خالی میکنن تو مغزت. تازه یه دس صدا نداره ،
- من تنها نیستم
- تنها نیستم، توام با منی، اون بقیه هم با هم هستن، باید دنبال فرصت مناسب بود، دوباره مردم میریزن تو خیابونا این بار اما مث قبل جواب گلوله رو با گل نمیدن.
- من فقط خواستم مثل یه دوست نصیحتت کنم و از خر شیطون بیارمت پایین حالا که نمیخواهی با خودته اما فقط میخوام بهت بگم میتونی رو من حساب کنی ، تهمینه نامزدم بود خودت میدونی اونو از جونم بیشتر دوست داشتم. دارم دیوونه میشم دیوونه
- میتونی یونیفرم یگان ویژه برام تهیه کنی،
- برات تهیه می کنم
- نمیخوام هیچکس بو ببره خودت که میدونی منظورم چیه
- چند روز بهم وقت بده. ،

بابک از آنجا که رصد و ردیابی میشد و چند بار توسط پلیس امنیت احضار . سعی کرد در چشم نزند و زیاد در کوچه و خیابانها آفتابی نشود. دوستانش کمتر او را میدیدند و گهگاه تا چند روز به خانه نمی آمد و ودر خلوت دنجش کتاب میخواند و طرح و نقشه میچید.
یکی از روزها بیژن لباس پلیس امنیت را که معلوم نبود چطور و از کجا تهیه کرده است در پاتوقی که با هم قرار گذاشته بودند داد به دستش . چند دقیقه ای با هم خوش و بش کردند و سپس از هم جدا. هنگام برگشت از مرکز شهر بابک متوجه شد که یکی تعقیبش می کند. پیچد خیابان فرعی وسپس با سرعت دوید . او هم بدنبالش شروع کرد به دویدن . مدتی که دوید کوله پشتی ای که لباس داخلش بود از دستش افتاد . نفس نفس زنان بر گشت و آن را بر داشت و انداخت به پشتش.  خواست راه بیفتد که چشمش افتاد به همان لباس شخصی . با خودش گفت:
- داره با من موش و گربه بازی میکنه، اگه با این لباسا دستگیرم کنن فاتحه ام خوندست
دوباره خواست بدود که ناگاه عضله ساق پایش گرفت. احساس درد شدیدی کرد. چشمش افتاد به یک به رستوران روسی . به هر ترتیبی بود خودش را کشاند به آنجا . روی صندلی نشست و با یک دستش عضله ساق پایش را که گرفته بود کمی فشار داد. کمی که بهتر شد نفس راحتی کشید. پرسنلی که لباس سیاه و سفید بتن داشت آمد به سمتش و با لبخند منو غذا را داد به دستش.
- لطفا یه پیراشکی
پیراشکی روسی یا...
- آره روسی تا بحال امتحانش نکردم.

 نگاهی انداخت به اطراف، چشمش افتاد به همان لباس شخصی که درست جلوی در رستوران ایستاده بود و هاج و واج به اینسو و آنسو نگاه می کرد. کاپشنش را در آورد و انداخت روی صندلی . کوله پشتی را بر داشت و رفت سمت دستشویی.
چند دقیقه ای معطل کرد و در همان حال ششدانگ حواسش به اطراف و اکناف . با عجله و در حالی که ترسی گنگ و خاموش در اعماقش زبانه می کشید یونیفرم پلیس امنیت را از کوله پشتی در آورد و پوشید . درست سایز قد و قواره اش بود . در آیینه نگاهی به خود انداخت و کلاهش را گذاشت روی سر. کمی  شکلک و ادای نظامی ها را در آورد و به شکل و قیافه خودش خندید.
 لباس شخصی در حالی که در کنار در ورودی رستوران با موبایل با مافوقش مشغول صحبت بود تا کاپش بابک را دید که روی صندلی افتاده است. تماس را قطع کرد و با گامهای بلند و تند آمد داخل رستوران. به از یکی از پرسنل ها کارت شناسایی اش را نشان داد و پرسید:
- من دنبال صاحب اون کاپشن میگردم
- همین جا بود منو رو دادم دستش، پیراشکی روسی میخواست
- پس همینجاس
- شاید رفته باشه دستشویی

لباس شخصی کلتش را از جیبش در آورد و با گامهای آهسته رفت به سمت دستشویی. از لای در نگاهی انداخت به داخل . چشمش افتاد به پلیس امنیت که مشغول شستن دستش بود. دوباره نگاهی کرد با ایما و اشاره گفت که سکوت کند. عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود و هراسی گنگ و درهم در چهره اش پیدا.
آمد داخل و لگدی محکم زد به در دستشویی اما کسی نبود. با عصبانیت غرغری کرد و نگاهی شتابزده به اطراف . بابک که آرام آرام از دستشویی دور شده بود بی آنکه کاپشنش را بر دارد از رستوران زد بیرون .

فردای آن روز بیژن آمد به سراغش در همان خانه اجاره ای. کتاب هنر جنگ در دستش بود. بابک که هنوز آثار ترس از آنچه دیروز رخ داده بود در چهره اش موج میزد برایش چایی ریخت و گفت:
- کتابخوون شدی
- راستشو بخوای برا تو خریدم گفتم شاید بدردت بخوره
- هنر جنگ
- بذار  چند خطی برات بخوونم
کسی جنگ را می برد که بداند چه موقع حمله کند
فرماندهی که قادر به کنترل شکیبایی خود نیست نیروهایش را وادار به حمله ای به مانند رفت و آمد دسته جمعی مورچه ها می کند که نتیجه آن کشته شدن حداقل یک سوم از مردان جنگی اش می شود. در حالی که هیچ پیروزی ای هم به دست نیاورده است و او مسوول اثرات فاجعه آمیز یک چنین محاصره بی نتیجه ای خواهد بود.
- بده ببینم ، بنظر میرسه کتاب خوبی باشه.
- سه هزار سال پیش این کتابو نوشتن اما هنوز بدرد میخوره اونم تو عصر کامپیوتر
- البته جنگ کلاسیک ، جنگای شهری و چریکی فرمولشون فرق میکنه
- تاکتیک شاید اما قواعد کلی نه،
- باهات تا اندازه ای موافقم راستی میخوام بهت بگم دیروز جونمو این لباسا نجات داد، اگه شانس باهام نبود یا کشته شده بودم یا که گوشه زندون آب خنک میخوردم
- اتفاقی افتاد
- بعدا بهت میگم جریانش مفصله، میتونی کمکم کنی یه سلاح تهیه کنم.
- سلاح
-  میخوای باهاش چیکار کنی
- دفاع مسلحانه، دیروز لباس شخصی ای که منو تعقیب میکرد مسلح بود از دستش قسر در رفتم اگه یونیفرم نبود راحت و بدون دردسر دستگیرم میکرد یا میکشت. اما اگه مسلح بودم میتونستم جواب اتشو با آتش بدم
- خوب فکراتو کردی ، وقتی مسلح بشی یعنی نباید زنده دست دشمن بیفتی، به سیانورم احتیاج داری
- سیانورو میتونم تهیه کنم
- فقط مواظب باش، بیشتر فروشنده ها از خود اطلاعاتی های رژیمن، دام پهن میکنن. اونوم تو این وضعیت بحرانی
- حواسم هست
- اولین اشتباه آخرین اشتباهه
- بخاطر میسپرم

چند ماه بعد دوباره اعتراضات شروع شد اینبار اما گسترده و خونین تر، ماموران امنیتی مستقیم به معترضان شلیک می کردند . اگر هم زخمی میشدند تیر خلاص. بابک که هنوز نتوانسته بود سلاحی تهیه کند.با بیژن تماس گرفت و گفت خودش را هر چه زودتر برساند به منطقه درگیری.سپس چاقوی نظامی و کیف دستی اش را بر داشت و راه افتاد. خیابانها از آتش و دود آکنده و تبدیل شده بودند به میدانهای جنگ.  بابک که فهمیده بود بیشتر تیرها از بالای ساختمانها شلیک می شود. نگاهی انداخت به دور و اطراف .
ساختمانی بلند در آنسوی خیابان نظرش را به خود جلب کرد. از میان جوانانی که در غبار دود و آتش و گاز اشک آور در حال جنگ و گریز بودند خودش را رساند به نزدیکی آن ساختمان. دو نفر در جلوی در ورودی ایستاده بودند. به لباس شخصی ها بیشتر شبیه بودند تا به آدمهای عادی. راهش را کج کرد و رفت به پشت یکی از دکه های روزنامه فروشی. یونیفرمش را تند و تند تنش کرد و کلاهش را گذاشت روی سر. خواست حرکت کند که چشمش افتاد به بیژن . داستان را شرح داد و گفت:
- تک تیراندازا بالای ساختمونا موضع گرفتن، درست میزنن به سر و صورت
- میخوای چیکار کنی ، اونم با این ریخت و قیافه
- میرم بالای ساختمون تا یه سر و گوشی آب بدم ، میتونی اون دو تا لباس شخصی رو روبروی ساختمون سرگرم کنی
- تلاشمو میکنم
- پس شروع کنیم
- این کلتو برات تهیه کردم ، خوش دست و قابل اعتماده

بابک چشمانش از خوشحالی درخشید ، کلت را از دستش گرفت . بیژن گفت:
- تا بحال شلیک کردی
- نه اما نحوه استفادشو میدونم،
- خب میرم سرشونو شیره بمالم ، اگه تونستم پشت سرت راه می افتم اگه نشد همینجا می مونم

سپس راه افتاد رفت به سمت ساختمان . همین که به نزدیکی آن دو لباس شخصی رسید پاکت سیگاری را که در دستش بود انداخت زمین و بی اعتنا به راهش ادامه داد . یکی از آن دو نفر خم شد و پاکت سیگار را بر داشت و بی آنکه حرفی بزند گذاشت توی جیبش و به همقطارش با خنده گفت:
- گور باباش
بابک از این فرصت پیش آمده استفاده کرد و در حالی که آنها از پاکتی سیگار خوشحال و حواسشان پرت شده بود از پشت سرشان وارد ساختمان شد. خواست از پله ها بالا برود که پشیمان شد. سوار آسانسور شد و رفت به طبقه آخر.
در نزدیکی راه پله به پشت بام متوجه شد که ماموری کشیک می دهد . کلاهش را از سرش بر داشت و نفسی عمیق کشید و رفت به سمتش. مامور لباس شخصی که مسلح بود تا چشمش به او افتاد گفت:
- ورود ممنوعه
- اما نه برا من، اینم کارتم  اطلاعات سپاه ، یه ماموریت ویژه
- بله قربان ، بفرمایید
- درو از پشت ببندید.
بابک وقتی به پشت بام رفت چشمش افتاد به تک تیرانداز که پشت سلاحش دراز کشیده بود . سلاح پیشرفته ای بود و همزمان با شلیک دقیق میتوانست عکس بگیرد. چاقوی نظامی اش را از جیبش در آورد و محکم در دستش فشرد . رفت در پشت خرپشته کمین کرد کمی منتظر ماند و همین که او شلیک کرد سینه خیز رفت به سمتش. وقتی به چند متری اش رسید ناگاه تک تیرانداز سرش را بر گرداند و متوجه شد. بابک گفت:
خودی ام اومدم فقط برا سرکشی
   

تک تیرانداز اما تا چشمش به کفش ورزشی اش افتاد فهمید که دروغ می گوید رفت سلاحش را به سمتش بگیرد که بابک شیرجه رفت و از لبه پشت بام در حالی که خودش نزدیک بود به پایین سقوط کند پرتابش کرد به کف خیابان.
خواست نگاهی از بالای پشت بام به پایین بیندازد که پشیمان شد. دوید به سمت خروجی . نفسی به آرامی کشید و خودش را جمع و جور کرد و سپس  با سرانگشتش زد به در . ماموری که نگهبانی میداد در را باز کرد و لبخندی زد:
- من نیم ساعت بعد بر میگردم در ضمن وقت ماموریت سیگار کشیدن ممنوع.
- ببخشید ، خاموشش می کنم

آرام آرام رفت  به سمت آسانسور . وقتی به طبقه هم کف رسید ، متوجه شد در آنسوی خیابان ماموران یگان ویژه از خودرو پریدند پایین و دوان دوان به سمت ساختمان. یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد. آنها همینکه وارد ساختمان شدند یک دسته از راه پله و دسته ای دیگر از آسانسور رفتند به سمت پشت بام.  دو لباس شخصی ای که کشیک میدادند بسرعت از پله ها کشیدند بالا تا در ورودی ساختمان را قفل کنند. بابک دید که در بد مخمصه ای افتاده است با خودش گفت اگر این پا آن پا کند وضع از این هم که هست بدتر خواهد شد.  رفت به سمت نگهبانان . آنها که تازه در ورودی ساختمان را قفل کرده بودند آمدند به سمتش . بابک اشاره کرد که در را باز کنند. آنها همین کار را کردند . بابک خودش را زد به سراسیمگی و گفت:
- یه آمبولانس یه آمبولانس خبر کنین
- اتفاقی افتاده
- داخل ساختمون اشرار مسلح کمین کرده بودن، چن نفری تیر خوردن ، نیروهای کمکی تو راهن

آنها هم نگاهی تند و گذرا به قد و قامتش انداختند و از رنگ و روی یونیفرمش رودست خوردند. بابک از پله ها آمد پایین . منطقه در محاصره نیروهای امنیتی و لباس شخصی ها قرار گرفته بود . آنها حرفه ای بودند و در کار خود خبره . دید که نباید حساسیت شان را برانگیزد. با قدم های شمرده راه افتاد به سمت دکه ای که بیژن را در آنجا دیده بود. ازش خبری نبود. چند لحظه ای همانجا ایستاد و حول و حوش را پایید و سپس رفت به سمت پایین خیابان. کفش ورزشی ای که به پایش کرده بود اصلا با یونیفرم ماموران امنیتی که بتن داشت نمی خورد . برای همین تک تیراندازی که در بالای ساختمان کمین کرده بود در جا پی برد و نزدیک بود به قیمت جانش تمام شود. باید هر چه زودتر منطقه را ترک می کرد و به منطقه امنی میرسید.
ماموران در آنسوی خیابان چند نفری را دستگیر کرده بودند و عابرانی را که مشکوک میشدند سین جیم. یک لحظه در ذهنش زد که نکند بیژن را دستگیر کرده باشند. رفت جلوتر تا سر و گوشی آب بدهد. حدسش درست بود بیژن در حالی که دستنبدنش زده بودند در  کنار دیوار میان دستگیر شدگان بود. حس کرد که در میان دو راهی خطرناکی گیر کرده است باید یا تک و تنها و آرام و بی صدا محل را ترک می کرد و جان خودش را نجات یا ریسک نجات جان دوستش را می پذیرفت. در زندگی هرگز در چنین دو راهی مرگ و زندگی قرار نگرفته بود. میدانست اگر کاری نکند این کار تا ابد وجدانش را آزار خواهد داد. یک آن چهره خواهرش در منظرش جرقه زد و پس از آن آتشی در جانش شعله کشید. انتخابش را کرده بود نجات همرزمش. میدانست که هر گونه انفعال و ترس به قیمت جانش تمام خواهد شد به خودش نهیب زد و  مصممانه رفت به سمت ماموران. در میان دستگیر شدگان بیژن تا چشمش به او افتاد چهره اش سرخ شد. زود به داستان پی برد . از اینکه دوستش اینچنین برای نجات جانش خودش را به خطر انداخته است احساس سرفرازی میکرد و از سویی احساس گناه. میخواست که او به هر نحوی که شده است خودش را از مهلکه نجات دهد آنوقت حداقل یک نفر زنده می ماند و میتوانست راه را ادامه دهد.

بیژن رفت به سمت ماموری که سلاحش را به سوی دستگیر شدگان نشانه رفته بود و پرسید:
- فرمانده اینجا کیه
مامور که چهره اش پوشانده شده بود نگاهی کرد و گفت:
- رفته محل درگیری، داخل اون ساختمون ، میگن یه تک تیراندازو کشتن.

او را کشاند به سمت خودش و با توپ و تشر گفت:
- یعنی موقعیت خودشو ترک کرده
- حتما ضروری بود
- اسمت چیه
- ناصر قربان
- زود اون مردو آزاد کن ، از مامورای مخفی خودمونه
- اسمش چیه
- اسمش جزو وظایف تو نیس.

مامور نگاهی به همقطارانش انداخت و  رفت به سمت بیژن و بی آنکه سئوالی ازش کند دستبدنش را باز کرد. بیژن که باور نمی کرد از دست گشتاپوهای حکومتی جان بدر برده است بی آنکه حرفی بزند بدنبال بابک راه افتاد . وقتی کمی از محل دور شدند . بهتر دیدند سوار تاکسی شوند. سوار که شدند بیژن خواست چیزی بگوید که بابک اشاره کرد بهتر است سکوت کند. راننده از آینه آنها را زیر نظر داشت. بابک کلاهش را از سرش بر داشت و با آنکه هرگز سیگار نکشیده بود از راننده پرسید که سیگار دارد. او هم سرش را بر گرداند و پاکت سیگار را گرفت به سمتش. بابک نخی بر داشت و گفت:
- الحمدالله اوضاع آروم شده ، مملکتو به آتیش کشیده بودن
راننده فندکی داد به دستش و گفت:
- چند سال پیشم همین غائله رو راه انداختن اما نتیجه ای نگرفتن. آقا خودش همه ریخت و پاشارو جمع و جور میکنه. یه چن روزی جیغ و ویغ میکنن و بعدش میرن تو سوراخ موش.

بابک که نسبت به حرفهایش مظنون شده بود برای اینکه ته و توی قضیه را در بیاورد گفت:
- یه عده جیره خور بیگانه، اونم زمون تحریما
- اگه مزدور غرب نبودن که بانکا رو آتیش نیمی زدن. حوزه های علمیه و پایگاههای بسیجو. دارن آب تو هاون میکوبن خیال میکنن ما هم مث شاه هستیم که با چن تا ترق و تورق مملکتو بذاریم و فلنگو ببندیم. زهی خیال باطل. نیم میلیون تو سوریه درو کردیم یه میلیونم اینجا. بعد جاده صاف و صوف میشه.

سپس از داشبردش کلتش را در آورد و گفت:
- خودم تا آخرین گلوله با دشمنای ولایت می جنگم، 6 ماه تو سوریه بودم کنار برادرای حزب الله.
- ماشاالله بنازم به غیرت تون ، پس با دستای خودتون کلی اشرارو نفله کردین
- آره برادر اگه تیر به قفسه سینه ام نمی خورد و مشکلات تنفسی پیدا نمیکردم حالا مث شما این لباس مقدسو تن میکردم و این خس و خاشاکا رو می بستم به گلوله . سر از تنشون جدا میکردم. دشمن دشمنه چه سوریه باشد . چه عراق و چه اینجا. باید تار و مارشون کرد. حسابشونو بکنین اگه خدای ناکرده یه روز نظامو کن فیکون بکنن چه بلایی سر اسلام میارن. من که میگم اسلام و مسلمونی نیست و نابود میشه . دیگه تو این مملکت یه عمامه به سر نمیمونه، دروغ میگم

راننده که دید بابک سکوت کرده است دوباره پرسید:
- دروغ میگم برادر همه رو آویزون میکنن بالای تیر چراغ برق، اما کور خوندن ضامن این نظام مقدس امام زمانه، فکر میکنین اوامر آقا از خودشه نه ، مستقیم از خود امام زمان دستور میگیره ، باهاش هر روز و شب نشست و برخاست داره . ما چشم بصیرت نداریم.
بابک درگوشی به بیژن گفت:
- این مردک لایق زنده موندن نیست ،میگی حسابشو برسیم
- سلاح کمری که بهت دادم همراهته
- آره ، اما اینجا محلش مناسب نیس

بابک از جیبش کیف پولش را در آورد و چند اسکناس درشت بر داشت و سپس با سرانگشتانش به شانه راننده زد و گفت:
- حاجی میشه یه ترمز جلوی اون دکه سیگار فروشی بزنین
- سیگار میخوای، بفرما این پاکت سیگار خدمتتون باشه قابلی نداره
- نه دستتون درد نکنه ، من عادت دارم مالبرو بکشم، اینم پولش، یه پاکتم برا خودتون بخرین به حساب من.

راننده تا اسکناس های درشت را دید عقل از سرش پرید و بی آنکه حرفی بزند پولها را از دستش گرفت و با خنده نگاهی کرد . تا از خودرو پیاده شد بابک چند اسکناس درشت دیگر کف دستش گذاشت و گفت:
- قربون دستت سه تا ساندویجم بخر
- چی دوست دارین
- هر چه خوشمزه تر بهتر، نگرون قیمتش نباشین. مهمون منین

تا از خودرو به سمت دکه سیگارفروشی راه افتاد بیژن که همه فن حریف بود از جایش پا شد و رفت پشت فرمان و شروع کرد بدون سویچ به روشن کردن خودرو. همین که روشن شد گاز داد و بسرعت از محل دور شد. بابک از داشبرد کلت راننده را بر داشت و گفت:
- نگا یه خشاب اضافه با صدا خفه کن ، دو بسته اسکناسم اینجاس همشم دلاره،
- ورش دار ، لازممون میشه
در اطراف شهر خودرو را پارک کردند و پس از پاک کردن اثر انگشت از روی فرمان پیاده شدند و پس از چند دقیقه ای از هم خداحافظی.

بابک به خانه که رسید چندبار در زد اما کسی در را باز نکرد. از دیوار کشید بالا و پرید داخل حیاط . ناگاه دید که مادرش با چهره ای زرد و رنگ و رو رفته نرده  ایوان را با دستهای لرزانش گرفته است . دوید به سمتش و کمکش کرد تا همانجا در ایوان بنشیند:
- چی شده مادر
- اومدم درو واز کنم ، اما سرم گیج رفت ،پاهام جون ندارن
- میرم تاکسی صدا کنم میبرمت بیمارستان
- نه احتیاجی نیست حالم خوب میشه
- پس میرم برات آب نبات بیارم
- نه آب نبات برا بیماری دیابت خوب نیس، جعبه قرصم تو کشوی آشپزخونست، با یه لیوان آب

حال و هوای مادر که بهتر شد بابک یک بسته از اسکناس هایی را که از داشبرد راننده تاکسی بر داشته بود. داد به دستش.
- اینا که همش پول خارجکیه
- خرج چند سالت مادر، برو برا دوا درمون
- اینهمه پول از کجا آوردی
- حلاله مادر حلال،  پدر که از سر کار بر گشت باهاش برو مسافرت ، ترکیه ، کیش نمی دونم هر جا دوست دارین. شاید یه خورده حال و احوالتون بهتر بشه
- تو اما
- فکر من نباش ، من دیگه بزرگ شدم
- دنبال خلاف ملاف که نمیری
- به گروه خون من میخوره خلافکار باشم
- مملکته دیگه،
- نه خاطرت جمع باشه،
- نمیخوام من نمیخوام به سرنوشت خواهرت دچار شی
- خاطرت جمع باشه، من چند روزی میرم پیش بیژن ، اون کار و باری واسم میخواد پیدا کنه.
- سلاممو بهش برسون ،

ماموران مخفی کوچه و خیابانها را قرق کرده بودند و عابران را بشدت تحت نظر داشتند. هر حرکت و جنبشی را در نطفه خفه میکردند و از اعتراضات به هر قیمتی جلو گیری.  آنها برای ایجاد رعب و ترس  در دل مردم در میادین اصلی نفربر و تانک مستقر کرده بودند و نیروهای ضد شورش. بسیجی ها و لباس شخصی ها هر چه شعارها را از در و دیوارها پاک میکردند جوانان شورشی باز دوباره می نوشتند:
ننگ با رنگ پاک نمی شود
 رئیس سازمان بسیج مستضعفین اعلام کرده بود که فضای مجازی خط مقدم جنگ است و بیش از هزار گردان سایبری  ایجاد شده است. پیش از این نیز نیروهای سپاه پاسداران هم مبادرت به تشکیل گردانهای سایبری کرده بودند.

بابک که به خانه بیژن رسید. از پله رفت بالا و کنار شعمدانی ها به نرده آهنی در ایوان تکیه داد . احساس گرما می کرد و سردرد و تب. بیژن تا چشمش به چهره گر گرفته و عرق روی پیشانی اش افتاد گفت:
- انگار حالت خوش نیست
- حس میکنم سرماخوردم، شایدم آنفلونزا
- میگن نزدیک به صد نفر در چن روز گذشته از موج جدید آنفولانزا مردند
- بادمجان بم آفت نداره
- جدی میگم، مواظب خودت باش
- قرصی ، چیزی دم دست داری
- نه ، اما یه جنس بهترشو دارم
- من اهل مواد نیستم
- مگه خل شدی ، منم نیستم

رفت به سمت اتاق و از داخل کمد بطری شراب کهنه ای بر داشت و بر گشت به رواق . درش را باز کرد و ریخت در گیلاسها . یکی را داد دست بابک و دیگری را خودش:
-  به سلامتی خودمون و گور بابای آخوندها
بابک که تا بحال شراب نخورده بود ، لبخندی به گونه اش نشست. مکث کرد. بیژن گفت:
- چرا معطلی قول میدم سردردت خوب میشه.
شراب را سر کشید و گفت:
- محشره ،
بیژن دوباره گیلاسش را پر کرد و گفت:
- بیخود خدا در بهشت وعده شراب نداده
تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده، کدام خون‌خوارتریم؟

چند گیلاس شراب که سر کشیدند مست شدند و حال و احوال خوشی بهشان دست داد، گاه بی اختیار می خندیدند و گاه شعر و آواز میخوانند . در همان حال مستی بیژن گفت:
- خبرو شنیدی میگن رژیم پنهونی با آمریکا مشغول مذاکره شده
- به این کشورهای خارجی نباید اعتماد کرد اونا همیشه برا منافع خودشون جنبشها رو قربانی میکنن و سر می برن ، حقوق بشر و داد و بیداد هاشون برا سود و غارتگری بیشتره
- درست گفتی، کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، تا اوضاع نچرخیده باید دست به کار شیم. اینا اگه دوباره جون بگیرن مث 67 همه رو سلاخی میکنن
- این تو بمیری ها ازون تو بمیری ها نیس ، این مردم ...
- این مردم چی، دوباره پا میشن
- بدون رهبری که نمیشه، اگه یه رهبر لایق بود میتونست دوباره همه رو جمع و جور کنه و دوباره بدون معطلی بیاره میدان . مردم دیگه بعد کشتار خیابونا رو ترک نمی کردن. من از شعر و شعارها و طبل های تو خالی اونم تو فضای مجازی خوشم نمی آد باید آستین ها رو زد بالا و بند پوتین ها رو محکم بست تا تنور داغه نونو چسبوند.
- میگی چیکار کنیم، ما که هنوز اون سوژه رو پیدا نکردیم. اما نباید دست روی دست گذاشت تا اونموقع باید یه کاری کرد.
- ناراحت نباش، من اطلاعاتی ازش بدست آوردم
- از کی
- از همون سوژه که دنبالشیم
- جون من راست میگی
- دروغم چی بود
- از کجا، چطور
- ما تنها نیستیم، یه نفر دیگه ام هست
- یعنی بدون اطلاع من
- ناراحت نباش، قابل اعتماده، یه دختره ، کارش خیلی درسته،
- پس آستینا رو باید بالا بزنیم
- یه خورده دندون رو جیگر بذار ، گاماس گاماس، اگه عجله کنیم با مشکل مواجه میشیم، یادت هست گفتم اولین اشتباه شاید آخرین آشتباه باشه. اونوقت ما کفن پوسوندیم و اون مردک واسه خودش راست راست میچرخه و به ریشمون میخنده. بذار بازم برات شراب بریزم.
- حرفاتو می فهمم
- اول باید کار شناسایی رو تموم کنیم بی گدار نباید به آب زد ما که نمیخوایم مث  آدمهای خلافکار و مافیایی عمل کنیم
- موافقم ، انگار داریم روز به روز داریم پخته تر میشیم.
- من یه فکری دارم
- چیه
- میگم تا زمانی که سوژه را پیدا نکردیم و عملیات شناسایمون تکمیل نشد ، یه خطی رو دنبال کنیم
- چه خطی
- عوامل درجه یک سرکوبو نفله کنیم
- چه قکری تو سرته
- این عکسو میبینی
- این همون کسیه که با تبر افتاده بود به جون معترضا، بعضی هام تو فضای مجازی نوشتند که از پشت تیر میزد. شنیدم شبا میره مسجد صاحب الزمان.
- از کجا اینارو در آوردی
- من و خواهرت  از قبل با یکی دو نفر دیگه یه نقشه هایی چیده بودیم، فکر میکردیم که یه عده قلیل اما منسجم و با برنامه میتونن ، کارای بزرگ بکنن، میخواستیم این ماشین بزرگ جامعه را که حالت رخوت و خواب بخودش گرفته هندل بزنیم و روشنش کنیم بعد هم که راه افتاد در راهها و پرتگاههای انقلاب هدایتش.
- خب، حالا مسجد صاحب الزمان کجاست.
- اول شکل و شمایلمونو تغییر میدیم بعد با هم راه می افتیم بسمت مسجد، این عکسو خوب نیگا کن ما دنبال این جانی هستیم. این آدمکشا باید بدونن که به این راحتی ها هم نیس که هموطنای ما را قصابی کنن و فکر کنن میتونن قسر در برن. میخواین این ترسی رو که میخوان تو دل مردم بندازن ، بندازیم تو درون خودشون. خواب آرومشونو بر آشفته کنیم، جرئت نداشته باشند تو خیابونها ظاهر شن.


سوار موتور سیکلت شدند و راه افتادند. وقتی به نزدیکی مسجد رسیدند چند کلمه ای با هم رد و بدل کردند و سپس وارد مسجد شدند و نشستند کنار منبر. نماز که تمام شد امام جماعت مسجد در حالی که به ریش های بلند و سفیدش دست می کشید در صلوات  های پی در پی رفت بالای منبر. با این دریای خونی که نظام در چند روز به راه انداخته بود و خشم و کینی که در اعماق مردم می جوشید جرئت نداشت که از اعتراضات حرف بزند . حتی از افرادی که در زیر منبرش نشسته بودند وحشت داشت. در این چهل سال این اولین باری بود که با محافظ به خانه می رفت. زن و بچه هایش را هم فرستاده بود به نقطه ای نامعلوم. دانه درشت های نظام  پس از چند دهه جنایت خودشان را در محاصره یافته بودند. آخرین پناهگاهشان عراق بود که آنجا هم  قیامهای خونین راه انداخته بودند و شعار مرگ بر ملاها را سر میدادند . آنها حتی عده ای را به بالای تیر چراغ برق آویخته بودند تا درس عبرتی به خائنان نشان دهند.
بابک و بیژن در میان جمعیتی که بیشتر ساخورده و مسن بودند  دور و بر را می پاییدند اما سوژه ای را که به دنبالش بودند پیدا نمی کردند.
در اواسط سخنرانی بیژن از جایش پاشد و بی آنکه حرفی بزند رفت در حیاط کنار حوض. چشمش افتاد به دو نفر در کنار درب فلزی مسجد. داشتند سیگار می کشیدند. میخواست برود جلو و در روشنی کمرنگ چراغ برق چهره شان را از نزدیک بهتر ببیند که پشیمان شد.
آنها پس از پچ پچ کوتاهی برگشتند به داخل مسجد و نشستند درست در جلوی بابک. او هم در جا آنها را شناخت. خودشان بودند و رنگ و رویشان با عکسی که بیژن در خانه نشان داده بود مو نمی زد.
بیژن هم که آنتنش گرفته بود پس از خاموش کردن سیگار آمد و در کنار بابک نشست. متوجه شد که هر دو نفر که در جلوی آنها نشسته بودند سلاح کمری با خود حمل می کنند.پچپچه ای کرد و نگاهی به اطراف.  ملا که سخنان صدمن یک غازش تمام شد از منبر آمد پایین و در حالی که دعا زیر لب زمزمه میکرد با محافظش از در مسجد خارج.
بیژن و بابک در پشت سر سوژه حرکت کردند.. بادی سرد شروع کرده بود به وزیدن و بدنبالش رعد و برق. بیژن کلاه بافتنی لبه دارش را پایین کشید و زیب کاپشن اش را بالا . به بابک که او هم لبه های کلاهش را پایین کشیده بود نگاهی کرد. وقتی آن دو نفر سوار خودرو شدند با موتور تعقیبشان کردند.
چند خیابان را که رد کردند متوجه شدند که از شهر خارج شده اند. کمی شک کردند، بابک خواست حرفی بزند که ناگاه متوجه شدند از پشت سر خودروایی تعقیبشان می کند. سرعتشان را بیشتر کردند خودروای که تعقیبشان میکرد هم همینطور.  وقتی بهشان نزدیک شد یکی از سرنشینانش که مسلسل در دست داشت اشاره کرد بزنند کنار. به حرف هایشان توجه ای نکردند . به سرعت ویراژ دادند و فاصله را بیشتر . ناگاه بسمت شان آتش گشودند. بیژن در نزدیکی سرپیچ  چشمش افتاد به چند صخره . ترمز زد و از موتور پریدند پایین .  دویدند و در پشت صخره سنگر گرفتند. سرنشینان خودروای که تعقیبشان می کرد وقتی چشمشان به موتور سیکلت شان در کنار جاده افتاد . ترمز زدند و بسرعت پیاده. مسلسل ها شان را از ضامن خارج و چراغ قوه را گرفتند به اطراف و اکناف. اشاره ای به هم کردند و دولا دولا رفتند به سمت صخره. بیژن که نقشه شان را خوانده بود با دست علامتی به بابک داد . خودش در استتار تاریکی سینه خیز صخره را دور زد و در پشت سرشان موضع گرفت و سلاح کمری اش را بسمت شان نشانه. آن دو نفر که ظاهرا در کارشان حرفه ای بودند بصورت گازانبری رفتند به پشت صخره . بابک که متوجه شده بود در محاصره قرار گرفته است رفت به سویشان شلیک کند که کلتش گیر کرد . یکی از ماموران که فهمیده بود چراغ قوه را گرفته به صورتش و به همقطارش گفت:
- شلیک نکن، اونو زنده میخوام، حتما چیزایی داره که به ما بگه ، دستا بالا ، سلاحتو بنداز
بابک خواست عکس العملی نشان دهد اما پشیمان شد. می دانست که با کوچکترین خطایی در جا شلیک می کنند و آرزوی مجازات قاتلین با او به گور سپرده خواهد شد. اما اگر زنده می ماند میتوانست راه و چاره ای بیندیشد و یا در فرصت مناسب از دستشان فرار کند و راهش را ادامه دهد. سلاحش را انداخت زمین و با صدای بلند گفت:
- من تسلیمم
- رفیقت کجاست
- اون منو قال گذاشت و فرار کرد
- پس فرار کرد، معلوم میشه

در حالی که چراغ قوه را به سمتش گرفته بود همکارش آمد تا سلاحش را که به زمین انداخته بود بر دارد و دستبندش بزند. همین که خم شد تا سلاح را بر دارد بیژن فرصت را مناسب دید و از پشت شلیک کرد به سمتشان . هر دو نقش بر زمین شدند.  بابک مسلسل هایشان را بر داشت و نگاهی انداخت به داخل خودروشان. مدارکشان را برداشتند . خواستند سوار موتورشان شوند و از منطقه دور که ناگاه بیژن گفت:
- یه نقشه ای به ذهنم زد
- نقشه ات چیه
- میگم یه خورده منتظر بمونیم شاید اون دو نفر که تعقیبشون میکردیم بر گردند، اونا در راه با هم در حال مکالمه بودند
- ریسکش زیاده
- هیچ کاری بدون ریسک به پیش نمیره ، بخصوص جنگ ، موافقی
- چرا نه
مسلسل های غنیمتی را در کف فشردند و رفتند کمین کردند پشت صخره. حدسشان درست بود و سوژه هایی که منتظرش بودند از راه رسیدند. بیژن یک آن سرش را به ابرهای سرگردانی که در زیر چتر آسمان نیمه روشن در حال عبور بودند بلند کرد و آهی کشید. سپس کلت کمری اش را گذاشت در غلاف کمربندش. از زمین مسلسل غنیمتی را بر داشت و خشابش را در آورد و گلوله ها را چک. سپس گذاشت سر جایش.. از نوک مگسک نشانه رفت به هدف.
یکی از آن دو نفر در حالی که با همهمه ای گنگ و درهم چراغ قوه اش را گرفته بود به دور و اطراف چند قدم آمد به جلو. بطور غریزی حس کرد که شاید در پشت صخره ها کمین کرده باشند. زمین گیر شد و چراغ قوه را خاموش. بر گشت به سمت همکارش و به آرامی چیزی گفت.
بیژن که ششدانگ حواسش به آنها بود و لوله مسلسل را به سمتشان نشانه.  فهمید که شک کرده اند خواست اشاره ای کند که ناگاه یک خودرو شبیه به خودروهای غول پیکر یگانهای ویژه از راه رسید. نیروهای امنیتی  بسرعت از خودرو پریدند پایین و با سلاح هایشان موضع گرفتند. چهره های همه شان پوشیده شده بود. بابک که دید در منگنه قرار گرفته اند رو کرد به بیژن و گفت:
- میگی چیکار کنیم
- نمیدونم ، اونا حرفه ای و تو کارشون خبره. تشنه خونن.
- اگه دست رو دست بذاریم محاصره مون میکنن
- میخوای آتیش کنی
- نه وقتش نیست. هر دومون کشته میشیم  عقب نشینی کنیم
- باهات موافقم
- بهتره یه خورده از هم فاصله بگیریم
- قرص سیانور همراهته
- آره ،
- نباید زنده دستشون بیفتیم.تا راه دررو رو نبستن بزن بریم

بابک در حالی که مسلسلش را به سمت ماموران نیروهای ویژه نشانه رفته بود عقب نشینی کرد. در همین حین متوجه شد که از بیژن خبری نیست. در تاریکی خوب نمیتوانست ببیند. نشست روی زانو و اسلحه اش را گرفت به سمت جلو. خواست صدایش کند اما پشیمان شد. رفت به سمت همان صخره ای که سنگر گرفته بودند، با خودش گفت حتما اتفاقی برایش افتاده است یا افتاده در کمین. یکهو نور چراغ قوه در پشت همان صخره ای که کمین کرده بودند اطراف را روشن کرد. ماموران فریاد می زدند:
- دستها بالا ، حرکت نکن شلیک می کنیم، اسلحه رو بنداز زمین

بیژن که در کمین افتاده بود و میدانست که نباید زنده در دستشان بیفتد، ناگهان در یک حرکتی غافلگیرانه بر گشت و بسویشان آتش کرد. آنها هم به سمتش رگبار.  چند دانه اشک از چشم های بابک سرازیر شد . فهمید که خودش را سپر بلای جان او کرده بود. پاهایش از اندوهی جانکاه سست شده بود و تن و بدنش بی رمق. به هر نحوی که بود از جایش بلند شد و و در حالی که ماموران چراغ قوه هایشان را به اطراف و اکناف گرفته بودند دوان دوان از منطقه دورشد. در نقطه ای پرت سلاحش را در لای صخره ها مخفی کرد و پس از تکان دادن لباس ها و دست کشیدن به موهایش کلتش را در غلاف پنهان شده در لباس زیر گذاشت. در تاریکی شب و زوزه های حیوانات وحشی در فراز و نشیب تپه ماهورها افتاد به راه . هوا رو به سردی رفته بود و بادهای تند و موذی به همراه بارانی که هر دم تند و تندتر میشد از هر سو شروع به وزیدن. از سرما دستانش میلرزید و پاهایش کرخت. بهتر دید شب را در همان حوالی اطراق کند. در شکاف درختی کهنسال مچاله شد و سرانگشتانش را که از سرما سرخ شده بود چندبار به هم مالید. کمی که اوضاع و احوالش بهتر شد رفت در خواب و سپس رویایی عمیق. خواهرش با دسته ای از گلهای های رز و کوکب بر فراز تپه ای سبز بسویش دست تکان میداد. بی اختیار دوید به سمتش و فریاد زد تهمینه خواهرم تهمینه تهمینه. من ، من فکر کردم تو رو کشتن، تهمینه با لبخند و در حالی که موهای بلندش بر روی شانه هایش مانند یال اسبی وحشی به اینسو و آنسو میرفت شروع کرد به دویدن. هر از چند گاهی می ایستاد و دوباره دستانش را بسویش تکان میداد. بابک با صدای بلند پرسید:
- بیژن کجاست
تهمینه یک آن ایستاد و روی اش را بر گرداند و در حالی که چشمانش ماننده ستاره ها میدرخشیدند یک دستش را گذاشت روی قلبش و گفت:
- بیژن اینجاست ، تو قلبم

در همین لحظه بابک ناگاه از خواب پرید ، انگار سر و صدایی شنیده بود. چشمانش را با دستانش مالید و سپس کلتش را از غلاف در آورد و آهسته از لای درخت به اطرافش نگاه کرد. همه چیز آرام و رام بود، با خودش گفت :
- انگار خبری نیست.
سلاحش را غلاف کرد و تا پلکهای سنگینش را گذاشت روی هم. دوباره سر و صدایی شنید. اینبار خواب نبود انگار دو نفر با هم حرف میزدند. سلاحش را در کف دستش گرفت و آرام از لای درخت آمد بیرون . چشمش افتاد به دو نفر مسلح که درست در پشتش در چند متری درخت ایستاده بودند. نفسش را در سینه حبس کرد . دراز کشید روی زمین. اسلحه کمری اش را گرفت به سمتشان. خواست شلیک کند اما پشیمان شد و گفت:
- اونا تنها نیستن، اگه آتش کنم خبردار میشن و اوضاع ناجور.


در همان حالت دولا دولا کشید عقب. همانطور که عقب می کشید یکهو افتاد زمین .  آن دو نفر که شک کرده بودند دویدند به سمت سر و صدا. یکی از آنها متوجه رد پا شد و با اشاره آن را به همراهش نشان داد.  سلاحشان را نشانه رفتند به اطراف. در گوش هم چیزی گفتند و از دو سو حرکت کردند به سمت درختی که بابک شب را در آنجا گذارنده بود.  بابک که دید آنها کمی از محل دور شده اند از فرصت استفاده کرد و بسرعت منطقه را ترک کرد.  پس از چند ساعت رسید به نقطه ای پرت و دور افتاده . روی تخته سنگی نشست . چهره ای بهت زده داشت . اندوه از دست دادن بیژن در دلش آتش بر افروخته بود و بی اختیار اشک از چشمانش جاری. یاد حرفهای بیژن در لحظاتی که پشت صخره کمین کرده بودند افتاد که می گفت:
مبارزه فراز و نشیب دارد. باید از همان گام نخست پیه همه چیز را به تن مالید. با آرامش و سکون زندگی مردابی بدرود گفت و مثل رودهای عاشق به سمت دریای بیکرانه به راه افتاد. آنوقت گلهایی در جان آدم می شکوفد که مانند آن در هیچ کجای کره خاکی شکفته نمی شود . روح انسان زلال میشود و سختی های جانفرسا که در شرایط عادی آدم های معمولی را به زانو می افکند آسان . میشود با گیتی یگانه شد  و تا دورترین کهکشانها بال و پر زد، در اوجی که هیچ پرنده ای پرواز نکرده است و زیبایی هایی  بکری را دید که تا کنون هیچ آدمی ندیده است. آنوقت ارزش ها دگرگون میشوند و آن آرزوی ها با سقف های کوتاه یعنی پول و ثروت و جاه و جلال و قدرت تبدیل به ضد ارزش میشوند و دریچه نغز دیگری به چشم اندازها باز . روزنی که هرگز در تعادل با شرایط و تن دادن به ذلت و بردگی در افقهای زندگی بر آدمی گشوده نمی شود. انسان خودش را شناور در دریای ابدیت می یابد و دستان کوچکش ستارگان دوردستی را که میلیاردها میلیارد از کره خاکی دور هستند لمس می کند و روحش سبکبال از انفجار نخستین و شکوفه حیات تا ابدیت به پرواز در می آید.
شب از راه رسیده بود و ابرهای تیره و تار جایش را به آسمانی صاف و پرستاره داده بود. بابک در حالی که در رویاهای دور و درازش غرق بود به خواب رفت. آرامشی شگرف در چهره اش دیده می شد و سبکبالی. خستگی انگار از تنش رخت بر بسته بود و گرمایی پایان ناپذیر در دلش موج میزد. گرگ و میش بود که بیدار شد و پس از چند خمیازه و احساس گرسنگی کوله اش را انداخت به پشت و دوباره افتاد به راه. چند ساعتی که راه رفت رسید به روستایی دورافتاده. لباسهایش را تکاند و دستی کشید به موهایش. دور و اطراف را پایید و وقتی مطمئن شد که اوضاع و احوال ساکت است وارد روستا شد. در راه با یکی از عابران سلام و علیکی کرد و مسیر شهر را پرسید. او هم مثل همه روستاییان  ساده و با صفا با چهره ای گشاده جوابش را داد. اولین مینی بوس پس از دو ساعت از راه میرسید و راننده پس از استراحتی کوتاه در قهوه خانه به سمت و سوی شهر حرکت میکرد.
رفت به طرف قهوه خانه. نزدیکی های قهوه خانه متوجه شد چند لباس شخصی مسلح ایستاده اند. نشست بند کفشش را برای وقت کشی باز و بسته کرد و در همان حال بفکر راه و چاره افتاد. اگر تفتیشش میکردند حتما به دردسر می افتاد. با اسلحه کمری اش نمی شد در برابر مسلسل هایشان در بیفتد مگر  که غافلگیرشان کند. اما در آن شرایط امکان نداشت. بند کفش اش را که بست پا شد و خواست از راهی که آمده بر گردد که در جا پشیمان شد. ریسکش زیاد بود و شک و تردیدشان را بر می افروخت. تا خواست به راهش ادامه دهد چشمش افتاد به زنی میانسال با عصا و زنبیلی در دست. با لبخند رفت به سمتش و گفت:
- مادر میتونم کمکتون کنم
زن میانسال که چهره مهربانش را دید با خوشحالی گفت:
- دستت درد نکنه پسرم، من راه رفتن با عصا برام مشکله چه برسه با این زنبیل پر از خرت و پرت.

زنبیل را از دستش گرفت و با گامهای کوتاه افتاد به راه . زن میانسال بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و درد دل کردن. بابک هم طوری باهاش رفتار میکرد که انگار فرزندش هست. همین که به قهوه خانه رسیدند  لباس شخصی های مسلح نگاهی به آنها انداختند . معلوم بود که از اهالی محل نبودند و بدنبال کسی میگشتند. یکی از آنها با نگاهش بابک را بالا و پایین کرد و پس از پچپچی با همراهانش  آمد به سمتش.


بابک یک آن رفت کلت کمری اش را بکشد و بسمتش شلیک کند اما پشیمان شد و منتظر ماند . لباس شخصی همین که  به او رسید گفت:
- سلام مادر
- سلام اتفاقی افتاده
- آره یه شرور رو دستگیر کردیم . تو شهر تظاهرات راه انداخته بود . بعدش اومد این طرفا . یعنی فرار کرد. از اهالی همین محله . قراره موقع اذان جلوی همین قهوه خونه، با طناب دار بفرستیمش جهنم تا درس عبرتی باشه برا همه فتنه گرا . عظما گفته اسلام با کسی شوخی نداره، حفظ نظام از جون امام زمان واجب تره.
زن میانسال دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس نگاهی انداخت به بابک و گفت:
- بیا بریم پسرم، من که صحنه اعدامو ببینم سکته میکنم

تا رفت حرکت کند لباس شخصی رو کرد به بابک و گفت:
- فندک همراتونه

او هم دست برد به جیب و فندکی در آورد و داد بهش و گفت :
- خدمتتون باشه من احتیاجی ندارم
- دستت درد نکنه، حاجی فقط موقع اذان با مادرت بیاین همین جا روبروی قهوه خونه . صوابش از هفت بار پای پیاده به کربلا رفتن بیشتره.

بابک آهسته آهسته راه افتاد و وقتی رسید به دم در خانه. نگاهی به زن میانسال کرد و او هم گفت:
- خجالت نکش تو جای پسرمی ، بیا یه چایی برات بریزم بعد که خستگیت در رفت خدا بهمرات.
- دستت درد نکنه مادر
- اهل این روستا که نیستی ،
- خوب حدس زدین
- من این روستا و اهالیشو مث کف دستم میشناسم، اصلا من وقتی به چشمای یه نفر نیگا میکنم از روحش خبردار میشم. پسرم این زنبیلو بذار رو ایوون . منم میرم چایی دم کنم.
- میگم مادر اون لباس شخصی راست میگفت که میخوان یه نفرو دار بزنن
- آره پسرم تو که اون جونورا رو میشناسی برا یه شندرغاز سر میبرن . خدا و پیغمبر هم همه دکونشونه. شوهر خدا بیامرزم میگفت که اینا روی مغولها رو با این کشت و کشتارها  سفید کردند.

بابک تا شکوه و گلایه ها را از زبانش شنید نفس راحتی کشید و فهمید که او هم مثل بقیه دل خونی از ملاها دارد. چایی را به همراه چند خرما سر کشید. حال و احوالش کمی جا آمد و جسم و جانش قوت. دلش میخواست که چند روزی آنجا بماند و وقتی که آبها از آسیاب افتاد دوباره راه بیفتد اما نمی شد و منطقه سرخ. یک آن نگاهش را به آسمان آبی و حیاط دلگشا و سرسبز پر داد و آهی از ته دل کشید و پلکهای سنگینش را بست. زن میانسال که دید او به خواب رفته است . آرام و بیصدا ملافه ای انداخت روی شانه اش و رفت تا ناهار آماده کند.
حوالی ظهر بود که صدای در زدن آمد. بابک چشمان خسته اش را باز کرد و نگاهی آمیخته با خوف به سمت در. زن میانسال گفت:
- پسرم برو داخل اتاق من میرم درو واز میکنم،

بابک پا شد و از داخل اتاق پرده را کمی کنار زد و چشم دوخت به بیرون . همان لباس شخصی بود
- شما که هنوز نیومدین، مراسم اعدام داره شروع میشه. مگه صدای قرآنو نشنیدین
- من که گفتم بیماری قلبی دارم اگه صحنه اعدام یه جوونو ببینم سکته میکنم
- جوون کدومه ، اون فتنه گره ، مفسدفی الارض و دشمن امام زمانه، اگه سکته ام بکنی صوابش نزد خدا محفوظه
- من که گفتم نمیتونم
- پسرت کجاست، همونی که ازش فندک گرفتم
- مگه خودتون ندیدین یکراست بر گشت ، باید میرفت سرکار. هفته به هفته تو شهر میمونه،معلوم نیست که کی بر میگرده .

لباس شخصی تفی به زیر پای خودش انداخت و با نق و نوق بر گشت به سمت قهوه خانه. بانگ اذان که شنیده شد جماعتی قلیل که در جلوی چوبه دار جمع شده بودند چند بار الله و اکبر سر دادند. متهم را با چشم بند بردند بالای چارپایه و طناب انداختند دور گردنش. چند بار ازش عکس گرفتند و در شعار های مرگ بر ضد ولایت فقیه ناگهان چارپایه را از زیر پایش کشیدند . ماموران لباس شخصی قرار گذاشتند جسدش برای چند روز در همان حالت معلق در میان زمین و آسمان باقی بماند تا مایه عبرت دیگران و ترس و وحشت دشمنان نظام شود.

شب که چتر سیاهش را بر سقف روستا باز کرد . بابک از زحمات زن میانسال تشکر کرد و گفت:
- مادر من نیمه های شب از خدمتتون مرخص میشم. امیدوارم که بتونم روزی جبران محبت های شما رو بکنم
- اینوقت شب پسرم ، خطرناکه
- برا من نه ، نمیخوام مایه دردسرتون بشم.
- باشه با خودته، اما مواظب خودت باش. تا اونموقع میرم برات یه نون و خرمایی بیارم تا خدای ناکرده تو راه گرسنه نمونی.
- دستتون درد نکنه

نیمه های شب بابک اسلحه کمری اش را در آورد و دستی به سر و رویش کشید . نان و خرما را بر داشت و کوله پشتی را انداخت روی دوش. از لای در به بیرون چشم انداخت. روستا در زیر آسمان پرستاره در سکوتی ژرف فرو رفته بود . در را به نرمی در پشت سرش بست و راه افتاد. وقتی به حوالی قهوه خانه رسید نگاهی به جوانی شورشی که هنوز در میان آسمان و زمین آویزان بود انداخت. خواست نزدیک شود که صدای پایی شنید. یکی از لباس شخصی ها بود . رفت در کنار قهوه خانه در کنار اسبی که افسارش به تیرک چوبی بسته بود پنهان شد. چاقوی نظامی اش را از جیبش در آورد و در مشتش محکم فشرد. انگار نوبت کشیکش بود. آنها پس از مراسم اعدام برای چشم زهره گرفتن شب را در همان قهوه خانه اطراق کرده بودند. لباس شخصی چراغ قوه اش را روشن کرد و آمد به سمت اسب که ساکت و آرام در جایش ایستاده بود .مسلسلش را گذاشت زمین. زیب شلوارش را کشید و همین که  خواست ادرار کند چشمش افتاد به بابک . وحشت کرد و تا رفت سلاحش را از زمین بر دارد بابک خیز بر داشت و چند بار با تمام قدرت چاقو را فرو برد در شکمش. وقتی کارش را تمام کرد. نگاهی انداخت به اطراف . رفت به سمت جوان اعدامی . بالای چارپایه شد و طناب را از دور گردنش آزاد. سپس رفت به سمت لاشه لباس شخصی و او را کشان کشان انداخت بالای چارپایه و طناب را حلقه کرد دور گردنش . سپس جسد جوان اعدامی را انداخت بالای اسب و و بیلی که در همان گوشه کنارها افتاده بود بر داشت و از محل دور شد.
روستا را که رد کرد در زیر تپه ای سبز . توقف کرد. نیم نگاهی انداخت به نقره ماه و دشت ستارگان بر فراز سرش. سپس شروع کرد به کندن زمین برای دفن اعدامی . در طول راه به دلش برات شده بود که کسی مثل شبحی گنگ و محو تعقیبش می کند و تحت نظرش دارد.  فکر کرد دارد خیالاتی میشود و دیوانه. با زمزمه ای نرم روی لب سعی میکرد فکر و خیال های واهی و آزار دهنده را از خودش دور کند .
دوباره تند و تند شروع کرد به کندن .عرق روی پیشانی اش نشسته بود و دردی خفیف در شانه اش. کمی استراحت کرد و نفسی کشید. همین که خواست بیل را از روی زمین بر دارد ناگاه چشمش افتاد به چهره ای که آنسوتر آرام آرام داشت می آمد به سمتش. مضطربانه نگاه کرد و بسرعت کلتش را در آورد. فکر کرد که از همان ماموران لباس شخصی است . اما اینطور نبود . یک زن بود که ملتمسانه صدایش میزد:
- آقا شلیک نکنید من ، من مادر اون جوون هستم که شما از رو طناب کشیدینش پایین . تموم راه تعقیبتون کردم.


بابک با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- شما مادرش هستین و اینهمه راه تعقیبم کردین
-  پسرم رو دار زدن و همانطور آویزون گذاشتن وسط خیابون. کدوم مادری میتوونه اینو تحمل کنه. نتونستم تو خونه بمونم ،زدم از در بیرون ، وقتی چشمم به پسرم بالای دار افتاد پاهام سست شد و بیهوش شدم. به هوش که اومدم یهو سر و صدایی شنیدم. دیدم که با اون لباس شخصی درگیر شدین.
- پس همه داستانو میدونین، تقاصشو پس داد.شوهرتون کجاست
- اونو دستگیر کردن و با مشت و لگد انداختنش تو خودرو و با خودشون بردند اگه بدونه پسرشو کشتن خون بپا می کنه.

مادر صدایش میلرزید و اشک بی اختیار و یکریز از چشمهایش جاری میشد به روی گونه های تکیده اش. گهگاه هم به موها و صورتش چنگ می کشید و آه و ناله سر میداد. بابک سعی کرد دلداریش بدهد. برای همین رفت در کنارش و به چشمهای اشک آلودش نگاه کرد و گفت:
- مادر منم مثل تو داغدارم خواهرمو این جانیا کشتن. بهترین دوستمو جلوی چشام به گلوله بستن. میدونم سخته و جیگر آدم آتیش میگیره اما اونا تو راه آزادی جان باختن. باید بهشون افتخار کنیم.

پس از اینکه پسرش را به خاک سپردند مادر نگاهی به بابک کرد و گردن بندی که از پسرش به یادگار مانده بود به دور گردنش انداخت و گفت:
- برو پسرم ، از اینجا دور شو ، اونا اگه قضیه رو بفهمن ، خودت بهتر میدونی چه بلایی سرت می آرن.

بابک پیشانی اش را بوسید و همین که رفت خداحافظی کند. از دور صدای سگهای ردیاب به گوش اش خورد و هایهوی عده ای که در پی سگها میدویدند. مادر سراسیمه گفت :
- پسرم عجله کن ، از این راه برو، از بالای تپه ها ، سعی کن از رود عبور کنی تا جا پاتو پیدا نکنن. منم سعی میکنم سرشون شیره بمالم

سپس در آغوشش کشید و بابک دوان دوان روانه شد به سمت تپه ها. مادر که میدانست اگر محل دفن پسرش را  پیدا کنند نبش قبر می کنند سراسیمه با پاهای خسته اش راه افتاد به سمت روستا. هنوز چند دقیقه ای راه نیافتاده بود که سگهای شکاری رسیدند و افتادند به جانش . ماموران چراغ قوه را گرفتند به صورتش و سگها را از محل دور. یکی از آنها که قلچماق تر بود با نعره پرسید:
- این وقت شب اینجا چیکار می کنی
- من راهو گم کردم
- اینوقت شب اونم یه زن تو این بیابون برهوت ،
- بخدا راست میگم، من راهمو گم کردم.
- کس و کارت کجاست، شوهرت

مادر که میدانست اگر  حقیقت رابگوید کار به جهای باریک میکشد به دروغ گفت:
- شوهرم مریضه ، تو بیمارستانه ، رفته بودم عیادتش

آنها که عجله داشتند نگاهی به رنگ و روی اش کردند و پس از پچپچی کوتاه اجازه دادند به راهش ادامه دهد.

بابک وقتی از سینه  تپه ها بالا رفت سر و صدای سگها نزدیک تر شد. آنها فاصله چندانی باهاش نداشتند. خواست کوله پشتی اش را در شکاف تخته سنگها پنهان کند که زود پشیمان شد.  سرعتش را بیشتر کرد . به رودخانه که رسید لباسش را در آورد و زد به آب . در آنسو برای اینکه ردش را پیدا نکنند کمی در راستای رودخانه راه رفت و سپس از آب آمد بیرون. از سرما دندانهایش بهم میخورد و موهای تنش سیخ . لباسش را که به تن کرد بیدرنگ شروع کرد به دویدن.
خورشید نرم نرمک در زیر خط افق چهره اش را در دشت شفق نمایان می کرد و صبح از پس شبی مرگبار از راه می رسید. سر و صدای سگها و نعره های ماموران در محاق فرو رفته بود و گرمای لطیفی بوسه زنان بر پوست صورتش به ژرفایش راه باز میکرد. در زیر صخره ای نشست و بقچه ای را که آن زن میانسال قبل از خداحافظی داده بود باز کرد و مشغول شد به خوردن نان و خرما. تن و بدنش اندکی جان گرفت و احساسی خوش دوید در رگ و روحش. سرانگشتانش را خزاند میان علف های شبنم زده و سپس دستانش را حلقه کرد به پاهایش و شعری را که خواهرش گهگاه با خود زمزمه میکرد با خودش نجوا:
کاش بودی اینجا
و به چشمان خودت می دیدی
کوه و صحرا چه قشنگ
از گل سرخ شقایق شده اند
کاش بودی اینجا
و خودت می دیدی
که قناری های روی درختان بلوط
به ترنم به سرود
باز عاشق شده اند

مردد بود نمی دانست که آیا دوباره باز ماموران می آیند به سراغش یا نه. پا شد و از تپه کشید بالا. یک دستش را گذاشت بالای ابرویش و در زیر بارش نور به چشم اندازهای بکر چشم دوخت . آنسویتر چوپانی نظرش را بخود جلب کرد . بند کفش هایش را محکم بست و کوله اش را گذاشت روی دوش. از بلندی سرازیر شد و شروع کرد به دویدن. وقتی رسید به چوپان لبخندی زد و پس از خوش و بشی کوتاه در کنارش زیر درختی سالخورده نشست چوپان که کمتر کسی را در دمدمای سحر در آن مناطق بکر و دست نخورده دیده بود در حالی که به سر و روی سگ گله اش دست میکشید و نوازشش می کرد پرسید:
- گرگ و میش تو کوه و دره ها چیکار میکنی ، از آسمونا میای
- جوونی و ماجراجویی
- منم یه زمونی ماجراجو بودم و طرح و نقشه های زیادی تو سر داشتم اما حیف دست تقدیر کشوندم آخر و عاقبت اینجا.
- چه جایی بهتر از اینجا، هوای پاک و زلال ، دشت و صحراهای بی در و پیکر ، پرنده های وحشی ، بادهای خنک.
- منظورم فضای رمانتیک اینجا نیست، منظورم جوونی و آرزوهاشه
- خوب از جوانی ات تعریف کن تا فیض ببرم

چوپان چند لحظه ای پا شد و هیزم هایی را که از قبل جمع کرده بود آتش زد  و کتری چای را گذاشت بالای آتش و گفت:
- بیا اینجا کنار آتیش صفاش بیشتره، راستی نگفتی اسمت چیه
- من بابکم شما
- منم سیاوش
- چه اسم زیبایی
- پدر و مادرم صدام میکردند، یعنی ابتدا اسممو گذاشته بودند قنبر، انقلاب که شد و ریخت و قیافه این انگلها رو که دیدند پشیمون شدند و صدام کردند سیاوش
- انگلها منظورت چیه
- همین جونورای پشمالو رو میگم ، آخوندها

بابک قاه قاه زد زیر خنده و در حالی که نمیتوانست جلوی خنده هایش را بگیرد بریده بریده گفت:
- جونورای پشمالو
- ببخشید پشمالو و شپشو، میخواستن آب و برق و خونه مجانی به همه بدن. من دلم ازین نظام خونه آقا بابک ، 25  سال درس خوندم و دانشگاه رفتم و فوق لیسانس گرفتمو ... حالا هشتم گرو نهمه
- درست میشه ، دیگه نفسای آخرشونه ، این هزار و پانصد تایی رو که ظرف چن روز کشتند تقاص پس میدن، هیچ چیزی خطرناکتر از ریختن خون انسانای بیگناه  نیس. از دل کوههای آهن و فولادم که باشه ، دیر یا زود مث آتشفشون زبونه میکشه.
- چایی آماده شد
- دستت درد نکنه ،
سیاوش همین که از جایش پا شد ، سر و صدایی به گوش اش خورد. به اطراف نگاهی کرد اما دوباره بی خیال  شد. بابک اما در جا دوزاری اش افتاد. خون در رگانش شروع کرد به موج زدن. خواست از غلاف زیر پیراهنش کلت اش را در بیاورد اما منصرف شد . پا شد و کمی از تنه درخت رفت بالا. چشمش افتاد به سه نفر که می آمدند به سمتش. انگار از دور آتش را دیده بودند، به نرمی گفت:
- آقا سیاوش من دیگه زحمتو کم میکنم
- تازه با هم آشنا شدیم، کجا
- اون چن نفرو میبینی، انگار اومدن سراغ من.
- یعنی دنبال تو هستن
- احتمالا، به هر حال تشکر

همین که در جهت مخالف راه افتاد دو  مامور دیگر را در آنسوی تپه ها در مسیرش دید. انگار در مخمصه افتاده بود و راهها از هر طرف بسته. سیاوش که بو برده بود بهش اشاره کرد برود در میان گوسفندان خودش را استتار کند. همین کار را هم کرد و دولا دولا خودش را رساند به میان گوسفندان . سگ گله که باهاش اخت شده بود با محبت نگاهش کرد و سپس همانجا روی پاهای عقبش نشست.
آن سه نفر که به سیاوش رسیدند شروع کردند به سین جیم کردن. بابک یکهو یادش آمد که فراموش کرده است از فرط عجله کوله پشتی اش را بر دارد. دیر شده بود و هر گونه جنبشی حساسیت ماموران را بر می انگیخت. آنها بی آنکه سئوالی کنند چایی ای برای خودشان ریختند و پس از اینکه خوش و بشی کردند خواستند راه بیفتند که یکی از آنها چشمش افتاد به کوله پشتی که افتاده بود کنار درخت. دوباره نگاه کرد . مشکوک شد. همین که رفت تا آن را بر دارد سیاوش گفت:
- مال منه
- پس مال تو هستش، داخلش چی هست
- یه خورده خرت و پرت
- خرت و پرت، اما من فکر نکنم
- من که به شما دروغ نمیگم
- چرا رنگ و روت پریده ، برو اونورتر

همین که کوله پشتی را باز کرد و وسایلش را ریخت روی زمین ، شصتش خبردار شد. دو نفری هم که در کنارش بودند با تعجب چشمشان افتاد به چاقوی خون آلود جنگی .
یکی از آنها رفت به سمت سیاوش و لگدی زد به پشتش و پرتابش کرد به زمین. پوتینش را گذاشت روی گلویش. سیاوش از خفگی چشمانش داشت از کاسه اش میزد بیرون :
- اون کجاس
پوتینش را از روی گلویش بر داشت و در حالی که رنگ و روی سیاوش عینهو مثل گچ شده بود شروع کرد به سرفه.
- بگو اون کجاست
- من نمیدونم، وقتی رسیدم کنار درخت یکهویی چشمم افتاد به این کوله پشتی ، فکر کردم یه نفر جا گذاشته
- فکر میکنی ما الاغیم کره خر، اون یکی از ماها رو کشته، باید هر چه زودتر پیداش کنیم.
- گفتم که من اصلا روحم خبر نداره

یکی از ماموران لباس شخصی که بنظر میرسید فرمانده شان باشد چشمش افتاد به دبه کوچک نفت در کنار هیزم هایی که در حال سوختن بودند. رفت از کنار هیزم ها برش داشت و اشاره کرد که او را به درخت ببندند. آنها هم با طناب او را بستند. نفت را تا قطره آخر خالی کرد روی تن و بدنش. فندکش را در آورد و چند بار با لبخندی شرارت بار روشن و خاموش کرد و در همانحال گفت:
- نه وقتشو دارم نه حوصله شوخی . میگی صاحب این کوله پشتی کیه یا فندکو روشن کنم
- نمیدونم نمیدونم.


 نگاهی انداخت به همراهانش و سپس از جیبش قوطی قرصی که درونش هرویین ریخته بود با کاغذ زرورق بیرون آورد کمی از آن را ریخت روی زرورق و چند بار با دماغ بالا کشید. کوک که شد شانه هایش را تکان داد  دستی کشید به موهایش. سپس امد جلو و  فندک را روشن کرد و گرفت جلوی صورت چوپان و پس از مکثی کوتاه کشید به لباس پشمی بلندش.
 آتش شعله کشید و آنها در ضجه های چوپان با قهقهه های بی امان کوله پشتی را در دست گرفتند و دوباره راه افتادند.
سگ گله که انگار فرزندش در حال سوختن است خود را به آب و آتش میزد و در اطراف چوپان به اینسو و آنسو می پرید. وقتی دید که کاری از دستش بر نمی آید برای کمک رفت به سمت همان ماموران و با نگاهی ملتمسانه ازشان خواهش کرد. یکی از آنها که قضیه را فهمیده بود آمد جلو و اسلحه کمری اش را گرفت به سمتش و از ضامن خارج کرد و   گفت:
 - کمک میخوای ها،  میفرستمت پیش اربابت
سپس شلیک کرد درست به پیشانی اش. سگ ناله خفیفی سر داد و سپس در خونش غلتید.

بابک که از دیدن آن صحنه های وحشتناک و جوانمردی چوپان حالش دگرگون شده  بود اشک از چشمهایش جاری شد. سرش را چند بار محکم زد بر زمین . به موهایش چنگ کشید و آه و ناله های دردناک سر داد اما دیگر کار از کار گذشته بود.

منطقه پر از گشتی های دشمن و ماندن در آن حوالی توام با خطر بود. پا شد و راه افتاد. در راه فکرهایش را روی هم گذاشت و پس از بالا و پایین کردن اوضاع و احوال تصمیم گرفت شب را در همان مناطق مرتفع و پر درخت بماند تا آبها از آسیاب بیفتد.
شب که بالهای سیاهش را گسترد نگاهش را پر داد به آسمان پر ستاره و چند گله ابر که آرام و رام در سفر بودند. مدتها بود که دلش برای این سکوت جادویی و آرامش اسرارآمیزی که تسخیر و مسحورش کرده بود لک زده بود. کلاهش را کشید روی گوش هایش و سرش را انداخت میان زانوها. رفت به خواب.
هنوز از سحر دو دانگی مانده بود که ناگاه از سر و صداهایی در اطراف خود از خواب پرید. یک آن فکر کرد که گشتی ها محاصره اش کرده اند. در تاریک و روشن هوا خوب نمی دید . اما تا چشمش افتاد به دو گرگ که محاصره اش کرده بودند ترس سر و پایش را فرا گرفت دستپاچه شد. خواست فرار کند اما زود پشیمان شد. میدانست که با دویدن آنها بیرحمانه حمله می کنند و تکه پاره اش.  این اولین باری بود که در زندگی اش گرگی را از نزدیک میدید. از ترس فکرش فلج شده بود و نمی توانست راه و چاره ای برای خود بیابد. جایی خوانده بود که گرگ بسیار هوشمند است و به دنبال فرد ضعیف و پیر و ناتوان و زخمی.
آن دو گرگ چند بار با زوزه دوستانشان را برای کمک برای شکار خبر کردند و منتظر به حالت تهاجم پنجه بر زمین می ساییدند. بابک چاقوی نظامی اش را در آورد و مثل  میدان جنگ تن به تن گرفت به سمت شان . گرگها کمی محتاط شدند و چند قدم فاصله. دوباره زوزه کشیدند و چند قدم عقب نشینی . بابک یکهو یادش آمد که سلاح کمری همراهش است. از غلاف بیرونش آورد . خواست به سمتشان شلیک کند که منصرف شد . اگر گشتی ها صدای تیر را می شنیدند برایش گران تمام میشد و حتما سگهای ردیاب و هلی کوپتر برای دستگیری اش می فرستادند. با خود گفت که تا گرگها دوستانشان را خبر نکرده اند باید از مهلکه در برود. کاپشنش را در آورد و به دور دستش پیچاند و به کمک دندانهایش گره زد. گرگ ها که نزدیک شدند گرفت به سمت دهنانشان . آنها در حالی که خشمگینانه نگاهش میکردند ناگاه مثل برق حمله کردند. بابک دستی را که که کاپشن را به دورش پیچانده بود گرفت به سمت دهانشان . سپس بیدرنگ چاقوی نظامی اش را که نوکش به سمت پایین بود در کشاکش مرگ و زندگی، فرو کرد در گردن یکی از آنها که تیره و خاکستری بود. ناله مرگباری سر داد و غلتید در خونش. بابک یک دم نفس راحتی کشید. چاقویش را انداخت بر زمین و دستان خونی اش را کشید بر علفها. درست در همان لحظه که فکر کرد از شرشان رها شده است . آن گرگی که فرار کرده بود ناگاه غافلگیرانه از پشت بسمتش حمله ور شد . خواست دست ببرد و کلتش را در بیاورد اما گرگ امانش نداد و جهید به سمتش .  دستی را که کاپشنش را پیجانده بود فرو برد در دهانش و با تمام قوا فشار داد. چند لحظه ای بعد گرگ از نفس افتاد و خفه شد.

گرسنگی افتاده بود به جانش و تشنگی. چاقویش را از زمین بر داشت و پاکش کرد .اطراف را گنگ و تار می دید. با دست چشمهایش را چند بار مالید . دکمه های پیراهنش را بست. نگاهی کرد به کاپشن پاره پاره اش. همانجا برای آنکه ردش را بپوشاند خاک کرد. بادی وزید و سرما از پوست های زخمی اش خزید در گوشت و خونش. دندانهایش به هم میخورد و تنش می لرزید. باید راه می افتاد وگرنه در همان حوالی از گرسنگی و سرما تلف میشد. مدتی که راه رفت از کمرکش تپه چشمش افتاد به آبگیر. سرازیر شد به سمتش. آب زلال بود و ساکت . خم شد نشست روی زانو. نگاهش را سر داد به سمت پرنده هایی که بر سر شاخه های درختان وحشی نشسته بودند و گیاهانی که در بادها به طرز زیبایی تکان میخوردند و به اینسو و آنسو میرفتند. آبی به سر و صورتش زد و دستانش را از خون پاک. کمی آب از کاسه دستانش نوشید. مدتی به اطراف خیره شد و فکرهایش را گذاشت روی هم. سپس دوباره به راه افتاد.
چند روزی را ماند در حاشیه های شهر در بیغوله های تاریک و پرت . بین معتادین و خلاف کارها و تن فروش ها. افرادی که در حوالی اش پرسه میزدند فراموش شدگان بودند. مثل مرغانی پر شکسته مچاله شده در خود و طرد شده از اجتماع. تمام هم و غمشان مواد بود و حاضر بودند برای دستمالی قیصریه ای را به آتش بکشند.
نیمه های شب بود و هنوز مردد که به خانه برگردد یا نه. در دود مواد مخدر و سیگارها و هیمه های آتشی  که در گوشه و کنار بر افروخته بودند سرفه میکرد و در همانحال  افکاری موذی و آزار دهنده آمده بودند به سراغش. مانند کلافی سر درگم او را در خود می پیچاندند. با خود  کلنجار می رفت و از شدت اندوهانی مه آلود و محو سرش را میکوبید به دیوار. هر کار میکرد نمی توانست از شر آن افکار سمج خودش را آزاد کند. خواست پا شود و در همان حوالی قدم بزند که ناگاه چشمش افتاد به قیافه مردی قد بلند و استخوانی با ریشهای خاکستری و خالکوبی های زمخت. با چهره ای غضب آلود و در حالی که با خود غرغر میکرد رفت به سمت دختری تن فروش که در آنسو به دیوار تکیه داده بود و مشغول کشیدن مواد . در کنارش ایستاد. تفی پرتاب کرد به صورتش و سپس بی مقدمه خم شد و دو دستش را حلقه کرد دور گلویش و با تمام قوت بازو شروع کرد به فشار دادن.
چشم های آن دختر از شدت فشار و نفس تنگی داشت از کاسه می زد بیرون . بابک که آنها را تحت نظر داشت  از جایش جست و دوید به سمتشان. از پشت لگدی محکم زد . آن مرد قد بلند و استخوانی پرتاب شد چند متر آنطرفتر.  بلافاصله چاقوی ضامن دارش را که در نور آتش و تاریکی شب برق میزد گرفت به سمتش. بابک گفت:
- غلافش کن، من باهات خرده حسابی ندارم فقط خواستم از هم سواتون کنم
آن مرد بی آنکه توجه ای به حرف هایش کند ،مانند آدمکی بیروح لبخندی شرارت آمیزی زد و  با صدای خشکی گفت:
- پس اومدی جدامون کنی ، بچه سوسول، نشونت میدم
- گفتم اون چاقورو بذار جیبت، نمیخوام باهات دعوا کنم
-  زرد کردی بچه ، اون کیف پولتو بده بمن

بعد در حالی که چاقو را گرفته بود به سمتش چند قدم آمد جلو:
- گفتم کیف پولتو بده بمن، اون گردنبندیم که دور گردنته

بابک کیف پولش را انداخت پیش پایش. از زمین بر داشت و نگاهی انداخت به داخلش
- همین چند اسکناس، با این که نمیشه یه ساندویج خرید. گردنبندتو واز کن.
- نمیتونم ،  یادگاریه، یادگاری یه مادر که بچه شو از دست داده
- حرفای قلمبه و سلمبه نزن، مث بچه آدم وازش کن و بده بمن وگرنه تخماتو از ته میبرم، به من میگم ممد عقرب،
- ممد عقرب خواهش میکنم
- مث این که مغز خر خوردی و حرف آدم حالیت نیس.
- من که گفتم فقط خواستم یه کار خیر کنم
- نسناس اون زنمه، هر کاری که میخوام میتونم باهاش بکنم. اصلا میخوام بکشمش، شوهرشم افسارش دست خودمه، تو رو سننه.

یکهو با یک حرکت برق آسا حمله کرد و تا خواست چاقویش را فرو کند به شکمش. بابک جاخالی داد و چاقو خورد به بازویش. در جا با سر زد به شکمش و سپس چند مشت به صورتش. پرتابش کرد چند متر آنطرفتر. چاقویش را که در زمین افتاده بود بر داشت و دست آن زن را گرفت و شروع کرد به دویدن.

وقتی که از آن حوالی دور شدند آن زن که سن و سال کمی هم داشت رو کرد به بابک و گفت:
- تو جونمو از دست اون حیوون نجات دادی
- شوهرت بود
- چی بگم، اون نامرد چند سال پیش که 14 سال بیشتر نداشتم با یه مقدار پول و پله پدر و مادر فقیرمو راضی کرد. منم که حق انتخاب نداشتم.
- پس تو رو فروختن.

 - یه چیزی تو همین مایه ها
- خب من دیگه باید از این بیغوله برم
- یعنی دیگه بر نمیگردی
- نه دیگه، میرم خونه
- راستی من اسمم رقیه س.
- منم بابک،
- فقط
-فقط چی
- میگم دستت درد نکنه،
-احتیاجی به تشکر نیست، هنوزم میخوای اینجا بمونی  منظورم شوهرته اگه پیدات کنه یه بلا سرت میاره.
- نه میزنم میرم، ازم میخواد برا پول موادش تن فروشی کنم ، خسته شدم دیگه اینجا جام نیست.
- بیا اینم شماره تلفتم اگه کمکی خواستی زنگ بزن
- دستت درد نکنه فقط میتونم تا شهر باهت بیام
- چرا نه


بابک وقتی به شهر رسید رفت داخل قهوه خانه ای نشست. در و دیوار قهوه خانه سیاه و رنگ و رو رفته بود و در گوشه و کنارش گچ ها ریخته و آجرها ها سیاه. دودهای غلیظ سیگار فضا را پر کرده بود و سر و صداهای درهم . در قفسی گنبدی شکل که به سقف نم گرفته آویزان بود چند قناری بی اعتنا به جماعت بالا و پایین می پریدند صندلی خالی پیدا نمی شد. رفت کنار پنجره ایستاد چشم دوخت به خیابان. پیرمردی که دز کنارش روی صندلی نشسته بود . کت اش را  از روی زانویش بر داشت و پاشد و انداخت روی شانه اش و گفت:
- پسرم بیا بشین من دیگه باید برم.
- دستتون درد نکنه
  دو نفری که در کنارش دور میز نشسته بودند نگاهی به قد و قواره اش کردند و سپس به حرفهایشان ادامه . نشست روی صندلی. شاگرد قهوه چی آمد به سمتش و میزش را با دستمال مرطوبی تمیز کرد و استکانی چای گذاشت جلویش، بابک که آهی در بساط نداشت گفت:
- ببخشید من کیف پولمو فراموش کردم،

دو نفری که در کنارش نشسته بودند نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده اش کردند  و یکی از آنها گفت:
- بذارین به حساب من،
- خجالتمون دادین

نمی خواست در طول روز در خیابانها آفتابی شود. شب که شد میتوانست در استتار تاریکی برود خانه و سر و گوشی آب دهد. میترسید لو رفته باشد و گشتاپوی نظام ولایت آمده باشند به سراغ خانواده اش. قهوه خانه شلوغ بود پر از جوانان بیکار. همه در فکر فرار از کشور بودند ، ترکیه ، اروپا، آمریکا و حتی ژن های خوب میلیاردر.

استکان چای را که برد میان لبهایش، چشمش افتاد به آنسوی قهوه خانه به قیافه جوانی ریشدار که او را آب زیر کاه می پایید. احتمال داد که از ماموران مخفی باشد. همین که او موبایلش را در آورد و به شکل مشکوکی مشغول صحبت کردن شد از جایش پاشد و از دو نفری که پول چایش را پرداخته بودند تشکر کرد و از قهوه خانه زد بیرون.
 کمی که از محل دور شد روی زانویش نشست و بند کفشش را باز و بسته کرد و در همان حال پشت سرش را چک. کسی در پی اش نبود.
نزدیکی های خانه اش کمی ایستاد و اطراف را خوب کند و کاو. وقتی مطمئن شد اوضاع روبراه است دوباره حرکت کرد. کلید انداخت و در را باز. چراغ خاموش بود و سکوتی غمزده و سرگردان فضا را آکنده . چند بار سرفه کرد اما جوابی نشنید کسی در خانه نبود. شاید همانطور که از آنها خواسته بود رفته بودند مسافرت.
نشست روی پله ها ، خیره شد به ماه و ستاره ها. به درخت قدیمی انتهای حیاط که یادگار پدربزرگش بود.سرش را گذاشت روی زانو. چند قطره اشک لغزید روی گونه اش. بغضی چون تندر در گلویش بود و تنهایی سهمناکی احاطه اش.
مدتی در همان حال نشست و در فکر فرو رفت. به گذشته نزدیک و رویاهایش. به خنده های مادر به چشمهای امیخته از مهر پدر و چهره مهربانش.
معلوم نبود چه مدت در فکر و خیال فرو رفته بود اما هر چه بود احساس خوشی دوید به رگ و روحش. از جایش بلند شد و همین که پله ها را رد کرد و وارد خانه شد وحشت کرد. خون پاشیده بود روی دیوار. تمام وسایل شکسته و درهم و داغان ریخته بود کف اتاقها. عکس های روی دیوار پاره پاره شده بود و ظرف و ظروف شکسته.
حتما اتقاقی افتاده بود ، هزار جور فکر و خیال در افکارش بالا و پایین می رفتند. سعی کرد آرامشش را حفظ کند و بیخود فکر و خیالهای واهی نکند. آبی زد به سر و صورتش. موهایش را شانه کرد و رفت به سمت خانه یکی از همسایه ها که از قدیم و ندیم با هم روابط صمیمانه داشتند.
خواست در بزند که چشمش افتاد به یکی از هم محلی هایش. اسمش شاهرخ بود. رفت به سمتش. خواست چیزی بگوید که او گفت:
- پسر تو اینجا چیکار میکنی دستگیرت میکنن ، مگه خبر نداری
- چی رو خبر ندارم
- مامورا در به در دنبالت میگردن، بیژنو هم کشتند
- پدرو مادرم کجان
- شنیدم اونا رفتند ترکیه، یعنی فرار کردن،
- دستت درد نکنه
- میزونی،
- حالم خوبه، تو چطوری
- بد نیستم، دیدی چه حمام خونی براه انداختن، . من دیگه تو این مملکت نمی مونم، میرم پناهندگی میگیرم
- یه عده باید بمونن و مبارزه کنن، این گرگا که خود بخود نیست و نابود نمیشن
- همه ترسیدن، تا بگی بالای چشمت ابروئه میکشنت. مث مور و ملخ همه جا رو قرق کردن،
- من دیگه باید برم می بینمت
- به خونه که نمیری، خطرناکه
- یه کاری میکنم
- اگه پولی احتیاج داری بهم بگو
بابک نگاهی کرد به چشمهایش ، مردد بود، با یک دست سرش را خاراند و من و منی کرد و گفت:
- اگه بتونی یه خورده بهم قرض بدی ممنون میشم

شاهرخ دست برد در جیبش و در جا، رنگ و رویش از خجالت سرخ شد و گفت:
- روم سیاه، شرمنده، کیف پولو تو خونه جا گذاشتم، یه ساعتم طول نمیکشه ، بر میگردم خونه ات تقدیمت می کنه
- به هر حال ببخشید من تو عمرم از کسی قرض نگرفتم جبرانش می کنم
- این حرفها چیه، قرض چیه، من افتخارمه که یه کاری برات بکنم

موقتا از هم خداحافظی کردند. بابک وقتی که بر گشت به خانه . نمی دانست چه باید بکند و به کجا برود. اندوهانی جانگذاز مانند خوره افتاده بود به جانش و مثل موریانه از درون تهی اش می کرد. دلتنگی غریبی دلش را چنگ زد . نه مادرش بود و نه پدرش . خواهرش هم به ابدیت پیوسته بود. بیکس و تنها. نشست روی پله ها آرنجش را گذاشت روی زانو و مشتهایش را زیر چانه. همانطور که به حیاط ساکت و سرد نگاه میکرد رفت به عوالم رویا. به روزهای خوش کودکی، به دورانی که با خواهرش  در کوچه و خیابان بادبادک در دست می گرفت و با پروازش در آسمان خودش هم پر میگرفت و میرفت تا آن دورهای دور، فراسوی ماه و ستارگان . همه چیز روشن و شفاف بود و آدمهای بد، آبهای زلال زندگی اش را گل آلود نکرده بودند، هر روز آرزویی زیبا در تخیلش نقش می بست و بال و پرش میداد و او را میبرد بر فراز پل رنگین کمان .

  از جایش پا شد نگاهی به آسمان کرد و به گربه ای ولگرد که روی دیوار نشسته بود و بادی آرام که برگهای درختان را تکان میداد.  رفت به  آشپزخانه چند خرما و نان سوخاری بر داشت و  شروع کرد به خوردن. میخواست هر چه زودتر خانه را ترک کند اما کجا. وسایلش را داخل ساک ورزشی اش کرد و منتظر شاهرخ شد. ماندن در خانه خطرناک بود و حتما دلیلی داشت که پدر و مادرش خانه را ترک کرده بودند.
در همین هنگام صدای باز شدن در حیاط را شنید. فکر کرد شاهرخ است. رفت به طرف ایوان.  با دیدن دو مامور اطلاعاتی شوکه شد یکی از آنها کارت هویتش را نشان داد و دیگری سلاحش را گرفت به سمتش:
- شما
- من فقط اومدم به دایی ام سلامی کنم و برم
- پس خونه خودت نیست،
- چطور اومدی تو
- در واز بود، برا همین اومدم داخل
- پس در واز بود، معلوم میشه. باید با ما برا چن دقیقه بیای ، یکی دو سئوال میکنیم بعدش میتونی بری سر کار و بارت.
- کجا، من که کاری نکردم
- حرف نباشه، فکر کردی ما هالو هستیم که هر دروغی ببافی باور کنیم، فقط بدون جوابای دروغت تو پرونده ات ثبت میشه.
- من نمیام، باید برم خونه ، مادرم مریضه
- وراجی نکن، برات گرون تموم میشه.
- بخدا دروغ نمیگم ، باید ببرمش بیمارستان

مامور اطلاعاتی هلش داد و گفت برود از پله ها بالا. او را نشاندند روی صندلی و مشغول تفتیش خانه .

در همین لحظه شاهرخ بیخبر از راه رسید. از اینک در حیاط خانه باز بود تعجبی نکرد فکر کرد بابک برایش باز گذاشته است. وارد حیاط شد و کنار ایوان چند بار سرفه. یکی از ماموران که صدای سرفه را شنیده بود با شتاب آمد به سمت ایوان سلاحش را گرفت به سمتش و با صدای بلند گفت:
- دستا بالا از جات تکان نخور

شاهرخ ایستاد و بی آنکه دستهایش را بالا ببرد گفت:
- آقا که باشن،
- بهت اخطار می کنم دستا بالا.
- تا نگین کی هستین دستام بالا نمی ره

مامور همکارش را صدا زد. او هم دوان دوان آمد:
- این فسقلی خیلی زبون درازه
- بهش نشون میدم

از پله ها رفت پایین و با یک دست گوشهایش را سخت و سفت پیچاند. شاهرخ با صدای بلند گفت:
- بیشرف دستتو ول کن
- من بی شرفم ، حالا نشونت میدم

کلتش را گذاشت روی شقیقه اش. و سپس روی لبهایش. ضامن را کشید و نوک ماشه را فشار داد در دهانش:
- لباستو در بیار، د واساده منو نیگا میکن، بکش پایین

وقتی دید که عکس العملی نشان نمیدهد. کلت را از دهانش بیرون آورد و در حالی که از خشم چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون ، چند تیر شلیک کرد به زیر پایش و گفت:
- این آخرین اخطاره، به شرف رهبری قسم یه خشاب خالی میکنم تو سینه ات

شاهرخ که دید آنها روانی و باهاش شوخی نمی کنند لباسش را در آورد ، مامور گفت:
- شورتتو هم در بیار.

نگاهی از ترس به چهره هایشان انداخت و شلوار کوتاهش را هم در آورد
وقتی لخت مادرزاد شد مامور گفت:
- برو تو اون حوض ، 3 تا میشمارم اگه نری دیگه اخطار نمی کنم.
شاهرخ رفت داخل حوض، آب سرد بود و شروع کرد به لرزیدن، مامور در حالی که قاه قاه میخندید گفت:
- بگو گوه خوردم
شاهرخ سکوت کرد و او دوباره باز گفت:
- د بگو، فتنه گر، اومدی اینجا چیکار کنی ، د بگو نسناس ،الاغ، کره خر ، جاکش ، جاسوس ، قرمساق، عنتر ، سگ

شاهرخ باز سکوت کرد و او سلاحش را داد به دست همکارش و با دو دستش موهای بلندش را چنگ زد و سرش را برد زیر آب. انگار بیمار بود و قرص های روانگردان بالا زده بود، با تمام زور بازو فشار داد . بابک دست و پایی زد و حتی یک بار خودش را از دستش نجات داد و سرش را از آب آورد بیرون اما او دوباره با آن هیکل قلچماقش موهایش را چنگ زد و سرش را فرو کرد زیر آب. وقتی مطمئن شد دیگر نفس نمی کشد رهایش کرد . در پاشویه دستهایش را شست و دعایی خواند و گفت:
- باید بجنبیم نمازمون داره قضا میشه.
- این جسدو چیکارش کنیم
- میندازیم گردن رفیقش، برو بالا بیارش، تو هلفدونی خوب حالشو جا می آریم.

مامور همراهش همین که وارد راهرو شد دید که از بابک خبری نیست. همکارش را صدا زد و هر دو مثل گرازی وحشی همه وسایل خانه را زیر و رو کردند و ریختند به هم. انگار غیب شده بود.
بابک در اولین فرصتی که پیش آمده بود از پنجره اتاقش بیرون پرید و از دیوار همسایه کشید بالا و فرار کرده بود.



پس از چند هفته دربدری و خوابیدن در اطراف و اکناف شهر، در یکی از خیابانهای شلوغ شروع کرد به دستفروشی. اینطوری توی چشم نمی زد و میتوانست در پس این محمل راه و چاره ای بیندیشد. شبها در اتاقی نمناک و رنگ و رخ باخته در زیر زمین  با چند دستفروش که با هم اخت شده بودند می خوابید . گرگ و میش با دوستی که در محل بساطش پیدا کرده بود وسایلش را بار می کرد پشت چرخ دستی و میرفت برای فروش.
دوستش که کارشناس  ارشد اقتصاد بود و برای تامین هزینه خود برای تحصیل به این شغل روی آورده بود اسمش اسکندر بود و زاده کرمانشاه. به موزیک علاقه زیادی داشت و گهگاه هم که خیابان شلوغ میشد میرفت همانجا کنار دیوار و گیتار میزد و با صدای  سوزناک میخواند:
لالایی کن مرغکِ من دنیا فِسانه س
هر ناله ی شبگیرِ این گیتارِ محزون
اشکِ هزاران مرغکِ بی آشیانه س

جمعیت هم در دور و برش حلقه میزدند و محو صدایش می شدند و پولی هم می ریختند در قوطی ای که در کنارش بود. گاه هم که مشتری پیدا نمی شد کتابی را باز میکرد و مشغول به خواندن.
یکی از روزها که سرشان خلوت بود اسکندر از فلاسک سفری چایی برای بابک ریخت . سپس نخی سیگار از پاکت سیگارش بیرون آورد و میان دو انگشتش گیراند. پکی عمیق زد و آهی از ته دل کشید.و پرسید:
- میخوای تا آخر عمر به همین کار ادامه بدی
- مگه چشه، هر چی باشه از حقوق یک کارگر بیشتره
- داری دستم میندازی

بابک ته مانده چایی اش را سر کشید و نگاهی بی تفاوت به اسکندر کرد و سپس برای خودش چایی دیگری ریخت و در جواب گفت:
- تو چطور
- من، خودت که میدونی برا تامین هزینه تحصیلمه، مدرکمو که بگیرم از این خراب شده میزنم بیرون مگه کسخلم اینجا بمونم. اما تو چرا به تحصیلت ادامه نمیدی، تا چشماتو رو هم  بذاری موهات سفید شده و اونوقت پشیمونی سودی نداره
- راست میگی، منم یه دوره حال و هوای تورو داشتم، آرزوهای قشنگ ، خیال های رمانتیک، پول و ثروت، زن زیبا ، اتوموبیل های گرانقیمت، خونه های مجلل
- این حق طبیعی هر آدمه، بدون این رویاها آدم نمیتونه ادامه بده، بخصوص تو سن و سال ما. گفتم که تا چشم واز کنی می بینی پیر و شکسته شدی، تیر زمان وقتی که از کمان رها بشه دیگه به کمان بر نمیگرده.
- باهات موافقم ، بدون این آرزوها آدم تو خودش مچاله میشه. اما تو زندگی برا آدما یه اتفاقاتی می افته که غیر منتظره س. اتفاقاتی که سرنوشت شونو تغییر میده، اونا رو از این رو به اون رو میکنه. دیگه دلخوشی های گذشته براشون دلخوشی نیس. اید آلهایی که تو سر داشتن و باهاش رویا می بافتند مسخره و مضحک میشه. میرن تو یه عالم دیگه، ارزشهاشون تغییر میکنه.
- داری فلسفی حرف میزنی،
- راست میگم، خیلی هم سادس ، بعد از اتفاقاتی که برام افتاد، من دیگه اون بابک سابق نیستم. نمیخوام دکتر و مهندس بشم، همه ثروت های دنیارو هم که زیر پام بریزن برام یه ذره ام ارزش نداره . میشه بند و زنجیر. آدم تو مسیر پر پیچ و خم زندگی یه زمون به نقطه ای میرسه که یکهو منفجر میشه ، مث آب که به صد درجه می رسه و تبدیل به بخار. تو اون نقطه دیگه نون از گلوی آدم پایین نمی ره . رنج و درد و آمالش تغییر میکنه. نمیتونه چشماشو رو هم بذاره. خواب به چشماش نمی آمد، جهونش رنگ و بوی دیگه میگیره.. درد این مردم، از اون پدرایی که با دست خالی به خونه بر میگردن و قدرت نگاه کردن به چشمهای زن و بچه شونو ندارن، درد هزارون دختری که برا یه لقمه نون تو بغل این و اون میخوابن. رنج ملتی که روی دریای نفت نشسته و سهمش تنها گلوله و زندون و چوبه داره. به اعماقش شعله ور میشه. اون زمون دیگه آروم و قرار نداره ، هر کاری ، فقط دست رو دست گذاشتن هرگز. این زندگی ساکت و سرد با همه رویاهای قشنگش تصنعی میشه . میشه یه لجنزار.  نمیتونه بی تفاوت بمونه. اسکندر من نمیخوام ماهی تنگ بلور و آکواریوم باشم . دریا رو میخوام با موجهای سرکش و بلند و زلالش.
- من که از سیاست دل خوشی ندارم. پر از حقه بازی و مادر قحبگیه ، اوضاع به هر طرف که بچرخه به حال ما فقیر و فقرا که فرقی نمیکنه. یه کرکسی میره و یه گرگ جاشو پر میکنه.
 همشون میخوان بچاپن، فقط اختلاف تو نحوه دزدیه اصل قضیه که فرقی نمیکنه. از قدیم گفتن انسان گرگ انسانه. یه اشتهای سیری ناپذیر به قدرت. تاریخ اینو ثابت کرده . تا بشر بشره این  حرص و ولع ارضا شدنی نیست. بی نهایته
- حرفتو قبول ندارم، انسان گرگ انسان نیس رفیق. آدم از روز تولد مث یه لیوان از آب زلاله . یه صفحه کاغذ سفید. پاک و دست نخورده. این جامعه هستش که این لیوان آب زلال و شفافو گل آلود میکنه ، میشه روی این صفحه سفید زندگی از بدو تولد نوشت عشق ، مهربانی، محبت ، دوست داشتن، همدلی، انسانیت. عدالت برابری، اما بالایی ها که 99 درصد ثروت جامعه رو در اختیار دارن نمیخوان روی این صفحه این کلمات نوشته بشه. اونا تو مغز انسان بوسیله آخوند و ملا و دستگاهای تبلیغاتی خرافات فرو میکنن تا روحشونو غل و زنجیر بکشن، در حالی که روز و شب تو قصرهای مجلل مشغول عیش و نوشند به فقیر و بیچاره ها وعده و وعیدهای واهی و تو خالی بهشت و شراب و حوری تو اون دنیا میدن. آدما رو به جون هم میندازن. قضا و قدر درست میکنن. هزارون فلسفه میبافن. ادبیات خاص خودشونو ترویج می کنن، به فلان آدم اسکار میدن ، به فلان نویسنده که سرش به تنش نمی ارزه و جز سفسطه و مغالطه چیزی بلد نیست جایزه های متعدد میدن و میکننش توی بوق. رادیو و تلویزیون و شبکه های مجازی رو با میلیاردها پول دزدی می چرخونن و آدما را بی اونکه خودشون بدونن میکنن عروسک دست آموز خودشون.
- تو انگار خطرناک شدی ها، بازم میگم سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن، سیاست آخر و عاقبت خوشی نداره
- این حرفا سیاست نیست، انسانیته ، وجدان بیدار شدس، معنی زندگیه، یه روزی میفهمی، امیدوارم اون روز دیگه دیر نباشه
- بعضی وقتا آدم باید بخوابه ، خودشو بزنه به خواب،
- اگه از من میشنوی خودتو بخواب نزن، وضعیتو بهم بزن، تغییرش بده . اونوقت خودتم تغییر می کنی. دنیاهای دیگه ای رو کشف می کنی، بعد میبینی که این آمال و آرزوهات همه آبکی بود . همه مث حباب می ترکن، اونوقت یه در تازه ای روبروت واز میشه. یه عالمی بالاتر، همه چیزو با چشم دیگه ای می بینی ، رنگها، آدمها ، پرنده و ...
- باشه در باره اش فکر میکنم، ببین چند مشتری دور بساطم جمع شدن
- باشه دوست من، مواظب باش وسایلتو ندزدن،
- حواسم هست

چند متری آنطرفتر پیرمردی فال فروش کنار دکه اش ایستاده بود و کار و بارش سکه. به چند نفر از ماموران هم رشوه میداد تا موی دماغش نشوند. معلوم نبود که چه قلقی بکار میبرد که این همه مشتری در دور و برش جمع میشدند جن گیرها و دعانویس ها و فالگیر و طلسم فروش های خیابانهای دور و اطراف ازش دل پر خونی داشتند چرا که کسب و کارشان را تخته کرده بود و نانشان را آجر.
. بابک رفت کنار دکه اش. چند نفر دور و برش حلقه زده بودند .ایستاد و نگاه کرد. پیرمرد فالگیر به مردی میانسال که معلوم بود بسیار به او اعتقاد دارد و با چشمان متعجب بهش نگاه می کرد می گفت:
این نعل اسب خوش شانسی میاره، روزی ات زیاد میشه. فقط کافیه نصبش کنی به در خونه. تو حلیه المتقین اومده، علامه مجلسی صد بار تاکیدنش کرده.
شاگرد این پیرمرد که بی آنکه کسی او را بشناسد کمی آنطرفتر ایستاده بود  یکهو از راه میرسید و قاطی جماعت. با صدای بلند به دروغ می گفت:
- به پنج تن آل عبا و اون شال سبزی که دور کمرش پیچیده راست میگه،

آن وقت قیافه ای مظلوم به خود میگرفت و اشک ریزان ادامه میداد:
- نوه منو که فلج مادر زاد بود این سید شفا داد. خدا به سر شاهده اون نور چشممو همه و همه جوابش کرده بودن. اما این سید بزرگوار که نور به قبر اجدادش بباره با یه دست کشیدن و دعا خوندن شفاش داد. معجونش از آب زمزم بهشتم شفابخش تره. معجزه میکنه معجزه.
سپس دست می برد به کیف پولش اسکناس های درشتی بیرون می آورد  و میداد به دستش و از محل دور میشد و شکل و قیافه اش را تغییر و پس از چندی بر میگشت و باز مشغول شیره مالیدن. مابقی جماعت هم حرف و حدیث هایش را مثل آیه کتاب مقدس قبول میکردند و خر میشدند.
اما راز موفقیت این پیرمرد فالگیر در معجونی بود که به مشتریانش در محل میداد. این معجون را ریخته بود داخل شیشه ای که روی آن دعاهایی به زبان عربی نوشته بود. این معجون که بقول خودش از عصاره گیاهان وحشی و جادویی از مناطق بکر و دست نخورده هند تهیه شده بود  باید در محل نوشیده میشد. آنهم در دکه ای که در  پشت بساطش بود. طرف که مجعون را می نوشید دیگر خودش نبود انگار سبک می شد و  بال و پر در می آورد و در آسمانها پرواز میکرد و همه درد و غم هایش را فراموش.
بابک که چندی بود درخود و در کلافی سر درگم از غم و اندوه فرو رفته بود و احساس تنهایی. چند قدم را رفت جلو. پیرمرد که هاشم اسمش و چند بار باهاش چاق سلامتی کرده بود نگاهی به قد و قامتش کرد و گفت:
- چطوری جوون، انگار کشتی ات غرق شده، دوات دست منه
- منم واسه همین اومدم ، شنیدم شربت هاتون معجزه می کنه.
- شربت نیس پسرم ،اکسیر جوانیه، شفا دهنده هر درد بی درمون ،  خب میخوای با توسل به ائمه درمون شی  با معجونی که دستورشو بنده یک لاقبا پس از 60 سال ریاضت و مطالعه در مکتب طب الصادق بدست آوردم
- همون معجون کافیه، میخوام طعم و مزه شو بچشم
- خودت معجزشو می بینی البته گرونه، باید جیباتو بتکونی. براتو که دوستمی سیصدتا حساب میکنم
- سیصد تا واسه یه لیوان معجون
- جون بچه هام هزار تا هم نمیدنش، یعنی پیدا نمیشه.

با یک دست سرش را خاراند و نگاهی به چهره پیرمرد.  با آن که شال سبز و عبایی روی دوشش انداخته بود و به همه گفته بود که هفت بار به مکه رفته است و هر سال هم با پای پیاده به کربلا. اما  بیشتر به آدمای هفت خط شبیه بود تا به آدم حسابی و بی شیله پیله. همین که رفت حساب کند اسکندر مانند اجل معلق ناگاه از پشت زد به شانه اش. او که پیرمرد را مثل کف دستش میشناخت و چند بار از او رو دست خورده بود گفت:
- داری چیکار میکنی بابک،
- میخوام معجوناشو امتحان کنم
- نمیخواد خودم بهترشو دارم

پیرمرد با چهره ای عبوس و گرفته نگاهش کرد و گفت:
- حالا مشتریهای منو فرار میدی ، نشونت میدم، اگه کوسه و کوزه هاتو بهم نریختم بچه مادرم نیستم.
- حاجی اگه بخوای پاپیچ من شی تو رو لو میدم. سکه یه پولت می کنم . گفتم دوستمه، اون عرق سگی با الکل 50 درصدی رو که  با اسم  معجون و نام خدا و پیغمبر به خورد خلق الله میدی با خودت.

بابک با تعجب گفت:
- عرق سگی
- فک میکنی این حقه باز فکسنی معجزه میکنه،
- معجزه که نه فقط خواستم معجونشو یه بار امتحان کنم
- آره عرق سگیه، که به اسم معجون به حلق مردم میریزه. یه بار سر آخوند محلو هم شیره مالید و اون پس از سرکشیدن معجون مست و پاتیل شد و  عبا و عمامشو زمین انداخت و شروع کرد به رقصیدن،

هر دو خندیدند و دست روی شانه های هم رفتند سر بساطشان.
ساعتی که گذشت بابک  که مشتری ای نداشت و در دنیای خود پرسه میزد، ناگاه چشمش افتاد به یکی از همکلاسی های قدیمی اش که اتفاقا هم محلی اش هم بود . بساطش را سپرد به اسکندر و رفت به سمتش. از پشت زد به شانه اش. او هم یک آن متعجب شد و با بهت گفت:
- بابک تو زنده ای
- مگه خواستی مرده باشم
- واقعا خودتی،
- داستان چیه، یعنی من مردم و خودم خبر ندارم

دوباره در آغوشش کشید و با هم مشغول گفتگو . بابک نگفت که دستفروشی می کند و در کجا زندگی. اما از دیدنش بسیار خوشحال بود و ایام کودکی مثل پرده سینما در جلوی چشمش ظاهر . هنگام خداحافظی یکهو یادش آمد بد نیست در مورد شاهرخ که آن روز در خانه اش آمده بود و با سر و صدای زیاد توانسته بود سر آن دو مامور را مشغول کند و او  فرار سئوال کند. همکلاسی اش گفت:
- مگه خبرو نشنیدی، اون تو حوض خونه تون خفه شد، مامورا گفتند که تو حساب خورده باهاش داشتی و اونو کشتی
- چه حساب خورده ای، من و اون دوست صمیمی بودیم، اومده بود پول بهم قرض بده ، اگه داد و هوار نمی کشید حالا حالاها تو هلفدونی آب خنک میخوردم یا سر به نیستم کرده بودن
- حرفاتو باور می کنم
- خونه مون چی ، کسی اونجاس
- نه خالیه فقط گمونم روزای جمعه چن نفر میان سر میزنن و بعد از تفتیش بر میگردن
- اونا کی هسن
- مامورای اطلاعاتی و امنیتی


از هم خداحافظی کردند و بابک در جا نقشه ای زد به ذهنش. تصمیم گرفت روز جمعه بر گردد به خانه و سر و گوشی آب بدهد. شک نداشت کسانی که به خانه اش برای سرکشی می آمدند همان کسانی هستند که شاهرخ را در آب خفه کردند . میتوانست در گوشه ای کمین کند و در فرصت مناسب زهرش را بریزد. اسلحه کمری اش را که در نقطه ای پرت و دورافتاده پنهان کرده بود بر داشت.
دستی بر سر و رویش کشید و محکم و یکنواخت گرفت در دستش .سه انگشت پایینی را دور دسته کلت پیجاند نفسش را کنترل و انگشت سبابه را گذاشت به روی ماشه و نشانه گرفت به عکس عمامه داری که در روی جاده بر تیرک چراغ برق آویزان بود.
چند روز تغییر قیافه داد و در اطراف خانه گشتی زد. محله سوت و کور بود و بی نفس. چند نفر عابری هم که از کنارش رد میشدند او را با آن شالی که به دور گردن و صورتش پیجیده و کلاه بافتنی که تا ابروها و گوش هایش پایین کشیده بود اصلا نشناختند. شناسایی ها که تمام شد چندبار نقشه اش را بالا و پایین کرد . مطمئن که شد اسلحه کمری و چاقوی نظامی اش را بر داشت و در استتار تاریکی با گام های مصمم رفت به سمت خانه. در راه امام جماعت محل که خانه اش نزدیک مسجد بود و آخوندی گنده و گردن کلفت ، وقتی کنارش رسید ایستاد و مکثی کرد. همین که چند قدم رد شد دوباره ایستاد و سرش را چرخاند و نگاهش کرد. انگار ترسیده بود ، رنگ و رویش شده بود عینهو گچ. هراسش بیهوده نبود آخر در خبرها آمده بود که چند آخوند را معترضان  در چند روز گذشته کشته اند. بابک اما بی اعتنا رد شد و وقتی رسید به خانه کلید انداخت اما به قفل نمی خورد. دوباره سعی کرد اما بازهم باز نمی شد. خم شد نگاهی انداخت . متوجه شد که قفل را عوض کردند. نگاهش را سر داد به اطراف. وقتی دید که کسی نیست سعی کرد از دیوار برود بالا. پس از چند بار تقلا بالاخره موفق شد. از پله ها که کشید بالا چراغ را روشن کرد اما در جا منصرف شد و خاموشش کرد. در دور و بر خانه سر و گوشی آب داد همه چیز سردرگم و بهم ریخته بودو مغشوش. کمی که گذشت افکار موذی و سمج به ذهنش هجوم آوردند . احساس تنهایی میکرد و بی کسی . با خودش گفت ای کاش بیژن زنده بود و دو تایی نقشه ها را پیش می بردند. دندانهایش را از خشم به هم فشرد و یک ان چهره شاهرخ در مقابلش درخشید. حس کرد سکوت در برابر جنایت خیانت به خودش است به زندگی اش.

از مسجد محل بانگ اذان می آمد و صدای یکریز قوقولی قوقو از خانه همسایه. تمام شب بیدار و هشیار مانده بود و یک آن پلکهایش را روی هم نگذشته بود. از روی ایوان نگاهی به آسمان و ستاره صبحگاهی انداخت و زمزمه ای. کوچکترین خطایی به قیمت زندگی اش تمام میشد و مرگ.برای همین ششدانگ حواسش به دور و اطرافش بود.  ناگاه صدای باز شدن در حیاط را شنید.  گوش خواباند. با عجله از روی مبل راحتی پاشد و دکمه پیراهنش را بست و دوید به اتاقی که رو به حیاط باز می شد. پرده را کمی کنار زد و چشم دوخت به بیرون. هنوز سپیده سر نزده بود و هوا گرگ و میش. میترسید او را ببینند. پرده را کشید و همانجا نشست روی زانو. سر و صدا و خنده های پی در پی زنی به گوش اش خورد. با خودش گفت نکند پدر و مادرش باشند . در جا به فکر خودش خندید مادرش هرگز آنگونه خنده سر نمیداد آنهم در انتهای شب.
اسلحه کمری اش را در آورد و پرده را دوباره کمی زد کنار. چراغ ایوان را که روشن کردند چشمش افتاد به زنی جوان که آرایش بسیار غلیظی داشت و چادری سیاه و کفشی پاشنه بلند.  بی اختیار می خندید. بیقرار بود و سرگردان. مثل کسی که مست و پاتیل است آنهم وقت اذان صبح.  پرده را بیشتر کنار زد این بار چهره های آن دو مامور بهتر نمایان بود . خودشان بودند همان کسانی که شاهرخ را با بیرحمی در آب خفه کرده بودند. حیاط خانه و دور و اطراف را که خوب تفتیش کردند یکی از آنها که مسن تر و اسمش قنبر بود و چند چین درشت و برجسته در پیشانی .پاکت سیگار را از جیبش در آورد و به همراهش قاسم تعارف:
- سیگار
- نه، وقت نداریم بهتره بریم سر اصل موضوع
قنبر که خواب آلود به نظر می رسید لبخندی زد و گفت:
- اصل موضوع
- آره اصل موضوع تا یه ساعت دیگه هوا روشن میشه و خوب نیس مارو با اون ضعیفه ببینن
- من که کمرشو ندارم، میخوام اول یه خورده مواد بزنم بعد صفاش صدبار بیشتره
- ببین کی میگه کمرشو ندارم ، تو که به مرغ و خروسم رحم نمی کنی ، ناقلا نکنه کاسه ای زیر نیمکاسس
- گفتم که برو کارتو بکن بعدش میام
- آخه دو نفری صفاش بیشتره، تو از جلو منم از عقب
- میگم برو تا آفتاب سرنزده ، اونوقت سه میشه ها

قاسم دستش را از روی نرده های آهنی بر داشت و از پله ها رفت بالا و یکهو با دستهایش کمر زنی را که از کنار خیابان سوار خودرو کرده بودند از پشت قفل کرد. او هم که دید آتش شهوتش زیاد است. از باسنش را به عقب فشار داد و کمی به چپ و راست و پایین و بالا چرخاند. قاسم چادر سیاهش را از سرش در آورد و انداخت به پایین . دستش را از زیر پیراهن قهوه ای روشنش سر داد به سمت پستان هایش و در همانحال گردن لختش را آرام آرام و با حرارتی زیاد بوسید . دختر که اسمش سکینه بود از بوسه هایش احساس خوبی به رگ و روحش دست داد و با ناله هایی خفیف بیشتر خودش را به او می چسباند. قاسم صورتش از گرمای شهوت سرخ شده بود و نفس نفس میزد و همینکه سرانگشتانش را از روی پستانهایش سر داد به شکم و به زیر شورت قرمز رنگش . سکینه خودش را کشید کنار و نگاهی از سر شیطنت به او انداخت و گفت:
- اول پول بعد میریم سر معامله، خودتون قبل از اینکه سوار خودروتون بشم باهام تا کردین.
- پول
- آره پول،
- یعنی به ما اعتماد نداری
سکینه مکثی کرد و گفت:
- من مردا رو خوب میشناسم، بخصوص مامورارو، کارشون که تموم شد شتر دیدی ندیدی. میزنن به چاک

قاسم که دید راه نمیدهد و روی حرفش سخت و سفت ایستاده است. سوتی کشید و قنبر که مواد مخدرش را کشیده بود و کیف اش کوک. سرش را بسویش چرخاند و گفت:
- چیه داش،
- پول میخواد، میگه اول پول بعد بکن بکن

قنبر دست برد به جیبش و کیف اش را پرتاب کرد به سمتش. قاسم با خوشحالی کیف را در هوا قاپید و وقتی که بازش کرد با چهره ای دمق نگاهش کرد و گفت:
- اینکه هیچی توش نیس
- همشو خرج علف کردم

سکینه که دید بهش کلک زده اند روسری اش را گره زد و چادرش را از زمین بر داشت و همین که رفت از پله ها پایین برود قاسم که توفان شهوت دیوانه اش کرده بود از پشت دستش را حلقه کرد به دور گردنش و چند بار فشار داد. دهانش را برد زیر گوش اش و با صدای خفیفی گفت:
- اگه بخوای بازم زر بزنی زنده از اینجا بیرون نمیری شیر فهم شد

سکینه با تمام قدرت سعی میکرد تا خودش را از دستان کلفت و ستبرش نجات دهد قاسم اما که تلاش و تقلاهایش را میدید فشار دستانش را بیشتر و بیشتر میکرد. قنبر هم که در دنیای دیگری سیر و سفر میکرد سرانگشتش را بسمتشان گرفته بود و بلند بلند مثل روانی ها می خندید.
قاسم بالاخره دستش را از دور گلویش جدا کرد و سکینه مثل جسد افتاد روی زانویش و سپس قل خورد از پله ها به پایین

قاسم مکثی کرد و انگار فهمیده بود که چه دسته گلی به آب داده است. دوید به سمتش. سکینه دمرو افتاده بود روی زمین . تکانش داد اما هیچ عکس العملی نشان نمیداد. نبض دستانش را گرفت و به صورت کبودش نگاه. شده بود مثل سنگ و چوب.  گفت:
- جنده تموم کرد
- تموم کرد که کرد اولین بارمون که نیس. میندازیم تو دره ها
- میرم خودرو را بیارم دم در، باید بذاریمش صندوق عقب
- منم یه خورده حشیش میزنم بعدش میام کمکت
- باشه، فقط میخوام تا آفتاب نزده این نفله رو بندازیمش صندوق عقب، یه پتوم از تو اتاق خواب وردار و بیار
- رو چشام،
- لفتش ندی

از در رفت بیرون و قنبر حشیش اش را زد و میزان که شد شروع کردن به بشکن زدن دور جسد. سپس زیب شلوارش را کشید و تا رفت که بر سر و صورتش ادرار کند بیژن که فرصت را مناسب دیده بود و در همان گوشه و کنارها کمین، از پشت با میله آهنی زد به گردنش . وقتی افتاد به زمین مثل پلنگی جسور و ناآرام پرید روی سینه اش. دو دستش را با تمام قدرت فشار داد به گلویش. کارش را که تمام کرد رفت از اتاق ملافه و پتویی آورد و او را پیچید و دو سر پتو را با طناب گره. سکینه را از پله ها کشید بالا و انداخت در اتاق خواب. رفت پشت درخت کمین کرد و منتظر ماند.  بادی نرم شروع کرده بود به وزیدن و برگهای درختان بی خیال و سبکبال در زیر آفتاب صبحگاهی یله بودند. نگاهی به پرنده هایی که فوج فوج به سمت افقهای دور می رفتند انداخت و سپس سرش را بر گرداند به سمت گربه ای سفید و خواب آلود در بالای دیوار. اضطرابی گنگ و نامعلوم در چهره اش به چشم میخورد و خستگی. میخواست بی سر و صدا قال قضیه را بکند و محل را ترک.
قنبر که خودرو را آورد مقابل در. پیاده شد و نگاهی تند به اطراف انداخت. سوت و کور بود و سرد. در را از پشت سرش بست. وقتی که چشمش کنار پله ها به جسد پیچیده در پتو افتاد لبخندی زد و قاسم را صدایش کرد. اما جوابی نشنید. دوباره صدایش زد اما  باز هم صدایی نشنید. با خود گفت:
- حتما رفته دستشویی، همیشه که خرت و پرت میزنه یه ساعت طولش میده.



نشست کنار حوض. نخ سیگاری در آورد و گذاشت روی لبش. خسته بود و خواب آلود.  بابک نگاهی انداخت به اطراف. بند کفش اش را که باز شده بود گره زد و میله آهنی را در کف دستش محکم فشرد .پاورچین پاورچین آمد به سمتش . همین که میله را بالا برد تا ضربه را فرود بیاورد. قنبر که انگار بو برده بود ناگاه به سرعت بر گشت و لگدی محکم زد به لای دو پا و درست به بیض اش و پرتابش کرد چند متر آنطرفتر روی زمین. بابک یک آن از درد به خود پیچید . قنبر سلاح کمری اش را در آورد و از ضامن خارج کرد و بسمتش نشانه. لبخند شرارت باری به چهره اش نقش بسته بود و احساسی شبیح به پیروزی و فتح. چند قدم رفت جلوتر و تا رفت شلیک کند ناگاه گربه ای که روی دیوار نشسته بود سر و صداهای غریبی شبیه جیغ و ویغ آدمها از خود سر داد. یک آن سرش را بسویش برگرداند و همین یک لحظه غفلت کافی بود که بابک بسمتش شلیک کند و کارش را تمام.
جسد ها را که در پتوها پیچید انداخت پشت خودرو تا آنها را در نقاط پرت و دورافتاده گم و گور کند.

پس از چند روز  که آبها از آسیاب افتاد دوباره رفت سر کار و کاسبی. اسکندر که تا او را دید برق شادی در چشمهایش شکفت. در آغوشش گرفت و بر گونه هایش بوسه:
- تو یهو کجا غیبت زد نگران شدم
- بانجان بم آفت نداره، رفته بودم یه سری به پدر و مادرم بزنم
- خب حالشون چطوره
- از مسافرت بر نگشتن
- تعریف کن، کیفت کوکه
- بد نیس، میسازیم
- تو خودت چطور، میزونی
- راستشو بخوای نه. اوضاع و احوال بدجوری قاراشمیشه، میخواسم برم آمریکا، خبرهارو که شنیدی، احتمال جنگ خیلی زیاده، خصوصا بعد از اون ترور، گرین کارت بی گرین کارت
- راست میگی،  آمریکا بدجوری پاپیچشون شده، مجبورشون کرده بیان پای مذاکره.
- فکر کنی مذاکره کنن
- تو چطور، من که زیاد اهل سیاست نیستم
- همه اهل سیاستن، فقط عده ای خودشونو به اون راه میزنن، گرونی سیاسته،  هوای آلوده سیاسته ، صدها تصادف جاده ای سیاسته . آب و برق سیاسته ، لبخند دیپلماتیک سیاسته، جنگ سیاسته، گشت ارشاد سیاسته، حتی  نماز خوندن و  خدا و پیامبر که دکون این ملاهاست سیاسته.آدما خودشون بهتر از همه اینو میدونن اما به صرفشون نیس میخوان از مسئولیت فرار کنن، اما این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس. تحریمها خوب گلوشونو گرفته، دارن خفه میشن
- اما این دیوثای عمامه داری رو که من می بینم فکر نکنم پیش آمریکا کوتاه بیان.
- اما من اینطوری فکر نمیکنم، حفظ نظام اوجب واجباته، از جان امام زمان هم بقولشون واجب تره. اگه نظر منو بخوای اینه که این نظام مقدس با همه اولدروم و بلدروم ها وقتی راه گریزش بسته بشه، حتی تنبانشو بیش شیطان بزرگ میکشه پایین و لنگاشو واز میکنه.  این ملاها مث سگ هار  فقط واق واق میکنن و وقتی ببینن که سمبه خیلی پرزوره به دستبوسی و پابوسی میفتن. اما یه چیز دیر و زود داره و سوخت و سوز نداره اونم بر گشتن مردم به خیابوناس، باید تقاص اینهمه خونایی رو که ریختن پس بدن. به چهره این مردم که از گرسنگی و بیکاری جونشون به لبشون رسیده نیگا کن، به چشمای پدر و مادرایی که عزیزونشونو به خاک و خون کشیدند، به این زنایی که چهل ساله تحقیر میشن و ادم به حساب نمی آن، اینا همه انبارایی از باروتن، آخوندا اینو بهتر از هر کسی میدونن. برا همین از ترس اینا پیش دشمن خارجیشون تن به هر ذلتی میدن.

-  حرفاتو میفهمم، روزای سخت تری تو پیشه، این دیوثا بازم میکشن و بازم زندونا رو پر از جوونا میکنن.
- باید وضع موجودو تغییر داد، نباید دست روی دست گذاشت و خاموش نشست و نیگا کرد ، باید آستینارو بالا زد و بند پوتینا رو محکم بست و نذاشت این جنایتکارای عمامه به سر به جنایتهاشون ادامه بدن.

- راستی تا یادم نرفته بهت بگم، یه نفر یعنی یه دختر دوبار اومده بود و سراغتومیگرفت. میگفت خواهر بیژنه
- خواهر بیژن
- آره میگفت اینو بهت بگم خواهر بیژن ، ناقلا نکنه چیزایی باشه و ما خبر نداریم
- تو که منو خوب میشناسی، هشتم گرو نهمه، آه ندارم که با ناله سودا کنم
- من به دوستی با تو افتخار میکنم، حرفات بی شیله و پیله اس آدمو میبره تو خودش، به فکر کردن ، یه دنیای دیگه، تو با آدمایی که من میشناسم فرق داری، جنست جنس دیگه اس. آمال و آرزوهاتم تفاوت داره، راستی نماز مماز میخوونی

بابک خندید و نگاهی به چشمهایش کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
- من یه زندیقم، خون بابک خرمدین تو رگامه، من اگه به خدایی هم اعتقاد داشته باشم اون آزادیه.

یکی از روزهای آفتابی که بابک بساطش را پهن کرده بود کنار خیابان، از میان جمعیتی که در دور و اطرافش در حال گذر بودند ناگهان یکی از پشت آرام زد به شانه اش. فکر کرد اسکندر است اما اینطور نبود. دختری زیبا بود که روسری اش نصف و نیم از سرش عقب رفته بود و موهای خوش حالتش پیدا. بابک نگاهی کرد و گفت:
- میتونم کمکت کنم،
- قیمت اون دمپایی ها چنده
- چه سایزی میخواین
- سایز 39 ، اما نه اون رنگ صورتی، فقط همین رنگو دارین
- تموم کردم ، احتمالا فردا رنگهای دیگشو بیارم،
- یعنی من فردا بیام
- شرمنده، اما نمیتونم بهتون قول بدم، باید برم عمده فروشی
- باشه، سعی میکنم فردا بیام، راستی اسمتون چیه
- من اسمم بابکه
- پس دوست بیژنی
-  تو، تو همونی که بیژن قبل از مرگ تعریف کرده بود
- پس منو شناختی
 دوستم گفته بود یه دختری اومده بود و سراغتو میگرفت، چطور پیدام کردین
- داستانش مفصله، من اسمم سهیلاس، خیلی گشتم، چند بارم رفته بودم به نزدیکای خونتون اما در نزدم، میترسیدم بیفتم تو تله.
- خوب کاری کردین. اون خونه دیگه امن نیس.
- هنوز ازون یونیفرمهای ماموران امنیتی و اطلاعاتی میخواین
- شما که همه چیزو میدونین-
- من و بیژن با هم تهیه کرده بودیم

آنها مشغول به صحبت بودند که ناگاه دو مامور امر به معروف و نهی از منکر جلویشان سبز شدند. یکی از آنها که قلچماق تر بود و عینکی تیره به چشم داشت گفت:
- خواهر حجابتونو رعایت کنین
- من که حجابم خوبه،
- خواهر موهاتون

بابک خواست عکس العمل نشان دهد که او با چشمک بهش فهماند که سکوت کند و سپس روسری اش را آورد جلوتر و زیر گلویش گره زد:
- اینطوری خوبه
- آره خواهر اشکال شرعی نداره، این آقا برادرتونه
- نه نامزدمه ، میخوایم با هم ازدواج کنیم
- مرد باید با غیرت باشه

وقتی از محل دور شدند سهیلا رو کرد به بیژن و گفت:
- واسه هیچ و پوچ نباد خودمونو تو دردسر بندازیم، کارای مهمتری هس، خیلی مهمتر
- مثلا چی
- مثلا صفر صفر کردن با شیخ قتل عام
- داری شوخی میکنی، اون که دهها محافظ داره
- گفتم مثلا، بهتره با هم قرار بذاریم و حرفامونو بذاریم برا بعد، میترسم مشکوک بشن، غروب پنج شنبه ساعت 6 و ربع، دم پارک می بینمت
- کدوم پارک
- انتهای همین خیابون، فقط یادت باشه اگه با موردی برخوردم، دم پارک روی نیمکت می ایستم تو هم شتر دیدی ندیدی راهتو بدون سلام و علیک ادامه میدی، وگرنه همونجا میشینم. اینم یه شماره  تلفنه فقط اگه ارتباطاتمون به هر دلیلی قطع شد تماس بگیر. من رفتم
- مواظب خودت باش

آنها چند بار همدیگر را در پارک ملاقات کردند و مدتی با هم گفتگو. آخرین بار  که آسمان گرفته و بارانی بود و کمی سرد رفتند به سفره خانه سنتی.  وقتی به محل رسیدند از پله های چوبی  در کنار فواره های حوض که در یک سمتش روی دیوارها قالیچه هایی رنگین به شکل تابلو نقاشی و بر  روی سقفش لوسترهای بلند و رنگین نصب شده بود به سمت میزیی که در انتها و در کنار پنجره قرار داشت رفتند و نشستند. چند نفری که در اطراف نشسته مثل آنها جوان و سر و وضع مرتبی داشتند. موزیکی ملایمی هم بگوش می رسید.
بابک با چشمان نافذش دکوراسیون زیبا و هنرمندانه اطراف را کمی کند و کاو کرد و گلدانی را که در وسط میز بود کمی آنطرفتر جابجا کرد و  سپس رویش را به سهیلا کرد و گفت :
- این جا رو از کجا پیدا کردی
- اگه بگم تعجب می کنی، من و خواهرت با بیژن چند باری اینجا غذا خوردیم، دیزیش محشره
- روم سیاه من فکر نکنم بتونم ...
سهیلا حرفش را قطع کرد و گفت:
- حسابش پای من
- انگار مشتریای خاصی داره، همشون دختر و پسر
- خوبیش اینه که اینجا مامورا کمتر موی دماغ آدم میشن،
- اهل شعر و شاعری هستی
- منظورت این کتابه
- آره همین کتابی که تو دستته
- شعر زندگیمه،
- گزیده هایی از شاعران معاصر،
- البته شاعران قبل از انقلاب، بعد از انقلاب که بزنم به تخته این مملکت به جز آخوند و ملا تولیدات دیگی نداشته. همشونم مث قارچ های کپک زده.
- انتظار بیشتری از این ملاهای شپشو  نباید داشت، اینا از فاضلاب ها سر در آوردن از تو گورای 1400 ساله، ببخشید که لحن صدام یکهو رفت بالا وقتی اسم این ملاها رو لبم میاد خونم به جوش می آمد.
- منم همینطورم، اونا تا آرنج دستهاشون تو خون این مردمی که رو دریای  نفت نشستن  فرو رفته. از اونام بیشتر ازین نباید انتظار داشت.آخوند که جز یه مشت خرافات و احکام صد من یک غاز که مرغ پخته رو به خنده میندازه چیزی دیگه ای سرش نمیشه.
- با این همه تفاصیل بیش از چهل ساله رو گرده این مردم سوار شدن، راستی چرا؟ آیا راهی نیس که جاروشون کنیم
-  هر مشکلی یه راه برون رفتی داره
- راه حل چیه
- شاید مردم کوچه و بازار ندونن اما جامعه روشنفکری منظورم اون عده حراف و بی عمل نیس، اونا خوب میدونن. مردم بیکار و گرسنن . کارد به استخونشون رسیده و جونشون به لب، از شرایط موجود راضی نیستن . اما اینا مبناس، برای یه انقلاب شرایط ذهنی هم لازمه اگه موجود نباشه یا شرایطشو آماده نکنیم سرنگونی صورت نمیگیره ، شورش های کورم نتیجه محتومی دارن شکست. اگرم بالفرض پیروز بشن الترتاتیوهای استعماری جاشو میگیرن. یعنی همون آش و همون کاسه، یه نوع دیکتاتوری با شکل و فرم دیگه.
- یعنی تو میگی ما دست رو دس بذاریم و این جنایتاتو تماشا کنیم
- قهرمان بازیها  یا ترقه درکردن ها دردا رو دوا نمی کنه، یه مسکنه ، شاید به جای اینکه ابروها رو خوب کنه بزنه چشما رو کور، یه تخم مرغ بدون حرارت مناسب و لازم هرگز  تبدیل به جوجه نمیشه. این حرارت لازم ارتقا آگاهی و سازماندهیه برای آمادگی نبرد نهایی.
- بازم همون شد بی عملی، منتظر شدن تا بقول برو بچه ها یه کسی ظهور کنه

سهیلا خواست پاسخش را بدهد که یکی از پرسنلها با لبخند آمد به سمتشان و گفت:
- چی میل دارین
- دیزی برا دو نفر لظفا

دیزی را که  با مخلفات آوردند ابتدا آبش را در کاسه و با نان سنگک مخلوط و تیلت کردند و با ترشی و سبزی مشغول شدند به خوردن.  بابک که مدتها بود چنین غذای چرب و نرمی نخورده بود در همان چند قاشق نخست چهره اش گل داد و سرخ شد. سهیلا که متوجه شده بود لبخندی زد و گفت:
- انگار خیلی وقته به رستورانهای سنتی سر نزدی
- خیلی وقته، آخرین بار با بیژن
- اگه یه وقت گشتاپوهای ریشدار سربرسند و بخوان موی دماغمون بشه چه محملی داری
- محمل
- یعنی چه حقه ای میخوای سوار کنی
- تو که دفعه قبل بهشون گفته بودی نامزدمی

- هر دو زدند زیر خنده، سپس سهیلا کیف چرمی اش را باز کرد و عکسی بیرون آورد و پس از اینکه زیر چشمی اطراف و اکناف را پایید داد به دست بابک و گفت:
- اینو میشناسی
بابک تا چشمش به عکس افتاد قاشق از دستش افتاد به زمین و در جا خشکش زد:
- این عکسو از کجا پیدا کردی، این، این همونیه که خواهرمو کشت،
- داستانش مفصله، اما بهت بگم اگر چه باهات تو کلی چیزا موافق نیستم اما با به درک فرستادن این نوع مهره های روانی اونم از نوع خیلی خطرناکش موافقم

بابک که پس از بحث های چند لحظه قبل خیال میکرد که باید رابطه اش را باهاش قطع کند نرمخندی زد و آرامش از دست رفته اش را باز یافت و گفت:
- پس تو مث من معتقدی که این مهره های خطرناک که دستاشون از خون آلودست باید حذف شن
- البته که باهات موافقم، باید آستینامونو بالا بزنیم و خودمونو آماده.
- مثلا چیکار کنیم
- میرم یه عبا و عمامه برات تهیه کنم،یعنی باید بری تو شکل و شمایل یه آخوند برا عملیات ضروریه


- عبا و عمامه
- درست شنیدی عبا و عمامه ، یه نقشه
- چه نقشه ای ، بهتره اونو با هم در میون بذاریم،
- البته که باهات درمیون میذارم، اگه خوب بود که دست بکار میشیم اگه که نه، یه طرح و نقشه بهتر، اما قبل از همه ازت میخوام یه چن روزی بری خونه ام، مادرم تنهاس، یه کاری دارم که خیلی مهمه
- خوشحال میشم اگه کاری بتونم انجام بدم
- اینم آدرس خونه، فقط مادرم یه خورده حالش خوب نیس،
- مادرت مادر خودمه، خرت و پرتا یعنی اجناس دستفروشی رو میسپارمش دست اسکندر ، اما قبل از اینکه حرکت کنم میخواستم یه خورده درباره خودت بگی، تو که پروندم دستته، از سیر و پیاز زندگیم خبرداری، اما من هیچی درباره ات نمیدونم، خودت میدونی ما داریم با آتیش بازی میکنیم، داستان مرگ و زندگیه.
- حرفتو میفهمم، بی گدار نباد به آب زد، مهمتر از همه شناختمون از همدیگس
- بیا بریم بیرون، اینجام یه نقطه پرت و دورافتاده اس،  بریم به سمت اون تپه ها
- یه نفسی ام تازه می کنیم،
از قهوه خانه سنتی که زدند بیرون. سهیلا نگاهی انداخت به آسمان، لبخندی زد، بابک هم خم شد و بندها کفش هایش را محکم. هنور چند دقیقه ای راه نرفته بودند که سهیلا همانطور که آهسته گام بر میداشت از کیف اش عکسی در آورد . نگاهی با اندوه به آن انداخت و سپس گفت:
- این برادرمه اسمش  بهروز بود
- بود
- آره اسمش بهروز بود، تنها برادرم، 14 سال بیشتر نداشت.

بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد، بابک که متاثر شده بود یک آن ناخودآگاه قدمی رفت به سمتش تا در آغوشش بکشد اما در جا ترمز زد و پشیمان شد . سهیلا اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و روسری را از سرش بر داشت و تکانی داد به موهای بلندش و گفت:
- اینجا هیچ سرخری نیس، گوربابای حجاب اجباری، چی میگفتم، آره این عکس برادرمه بهروز،اونروز با همکلاسی هام داشتم قدم میزدم ، از دور چشمم افتاد بهش که به همراه دوستش داشت میرفت به سمت خونه ، با خوشحالی صداش کردم اونم دستاشو به سمتم تکون داد.  کتابی که تو کیفم بود در آوردم و دادم به دستش. گفتم که ببره خونه، آخه گشتاپوهای ریشدار به همه چیز گیر میدادن، بخصوص حجاب، اونوقت بازداشتت میکردن و اگه اون کتاب ضاله رو هم تو کیف ات میدیدن دست از سرت ور نمیداشتن.
- چه کتابی بود.
- یه کتاب از کسروی، شیعه گری.اونا به کتاباش خیلی حساسن بخصوص شیعه گری آخه پته شونو میریزه رو آب، خود خمینی اون زمون که هنوز تبدیل به امام سیزدهم نشده بود بخاطر حقیقت گویی فتوای قتلشو داد.. کتابو دادم دستش. اونم بدون اونکه نگاهی بندازه گذاشت تو کیف مدرسه اش و افتاد به راه. اما انگار یه نفر اون کتابو دیده و یا راپرتشو داده بود. هنوز به خونه نرسیده بود که یکهو یه خودرو جلو پاش ترمز زد. اونم ترسید و به همراه دوستش قدمهاشو تندتر. یکی از داخل خودرو شیشه ها رو کشید پایین و گفت:
- آهای پسر وایستا کارت داریم

اون اما نایستاد و به راهش ادامه، انگار بو برده بود که آدمای خوبی نیستن. دوباره همون مرد صداش زد اما  محلش نذاشت. اون لباس شخصی یکهو از خودرو پرید پایین و از پشت دستش را گرفت و گفت:
- بچه مگه بهت نگفتم بایست.
- چیکارم داری
- باید با ما بیای
- کجا ، چرا
- ما ماموریم و معذور
- من که کاری نکردم، دستمو ول کن
- تو کیف مدرسه ات چی پنهون کردی
- هیچی، اصلا به شما چه
- پس زبون درازی ام میکنی
کیف رو بزور از دستش گرفت و بازش کرد . تا چشمش به کتاب کسروی افتاد نیشخندی زد و رو کرد به راننده و کتاب را گرفت به سمتش و گفت:
- پس درست راپرت دادن.
- این کتابو کی بهت داده.
اون که اصلا نمیدونست قضیه از چه قراره  و کسروی را هم نمیشناخت، انگار بو برده که اگه حقیقتو بهشون بگه من تو دردسر میفتم. برا همین به دروغ گفت:
- از کتابفروشی خریدم
- فسقلی به ما دروغ نگو ، فک کردی ما خریم، باید با ما بیای
دوست برادرم نگاهی انداخت به قد و قامتشان و با اشاره فهماند تا فرار کنند. همینکار رو هم کردن. شروع کردن با حداکثر سرعت دویدن. با هیجان کودکانه و آمیخته با ترس زدن به کوچه و پسکوچه ها. وقتی دیدن از شرشون خلاص شدن کنار خونه ای ایستادن و نفسی تازه . اون لباس شخصی ها اما که کارشونو خوب بلد بودن به تعقیب شون ادامه دادن و سپس یکی از اونا که آدم مریضی بود و قرص روانگردان استفاده میکرد با حداکثر سرعت گاز داد به سمتشون و محکم دوست برادرمو زیر گرفت . وقتی دید که چه دسته گلی به آب داده از خودرو پیاده شد و نگاهی انداخت به بدن غرق در خون . بهروز درجا شوکه شد و افتاد به زمین.
مامور لباس شخصی اشاره کرد به همکارش و گفت:
- زودتر تا کسی ندیده باید بندازیمش عقب خودرو ، همین کارو هم کردن. بهروز رو که از حال رفته بود کنارش انداختن پشت خودرو.  چن هفته بعد عده ای جسدشونو تو نقطه ای پرت و سوت و کور اطراف دماوند پیدا کردن.

من که داستانو شنیدم از این رو به اون رو شدم. رفتم دنبال ماجرا، اما تلاشام بیهوده بود. هیچ رد و اثری از قاتلا نداشتم. مادرم بعد از شنیدن ماجرا حالش بهم خورد گیج و منگ و لال شد. افتاد تو کنج خونه رو تختخواب. دکترای روانشناس گفتن. احتیاج به زمان و استراحت داره. بهش شوک وارد شده.
- متاسفم
سهیلا مکثی کرد و در نسیمی که میوزید دستی کشید به موهایش و بی آنکه نگاهی به بابک بیندازد ادامه داد:

-  اما داستان اینجا تموم نشد. یه روز که داشتم از خیابون رد میشدم، اون دو نفر آتیش به اختیار دوباره بر گشتن، ترمز زدن پیش پام و ازم خواستن که سوار خودرو شم، یعنی خودشون خوشونو لو دادن. من از سوار شدن امتناع کردم. نگاهی انداختم به اطراف . چشمم افتاد به یه پیرمرد. گفتم اگه دیر بجنبم بازداشتم میکنن و میندازن تو زندون. بدون اینکه فکر کنم بی معطلی و تند و تیز دویدم به سمت پیرمرد . همین که بهش رسیدم اون خودرو هم با سرعت ترمز زد پیش پام. پیرمرد هول شد و افتاد. خواستم از زمین بلندش کنم که یکی از اونا از پشت چنگ زد به موهام و با اردنگی انداخت تو خودرو. پیرمرد اما داد و هوار راه انداخت. یکی از آنها رفت به سمتش و کلتش را گرفت به  شقیقه اش و گفت که اگه بخواد دهن باز کنه و قضیه رو با کسی درمیون بذاره مرگش پای خودشه. بعدش مث گرگ زخم خورده نشست صندلی عقب کنار من و گفت که اگه بخوام کوچکترین خطا یا جیغ و ویغی راه بندازم باهام یه جور دیگه رفتار می کنن.

منم نگاهی به اسلحه ای که تو دستش بود انداختم و سکوت کردم. تو راه اونا درگوشی با هم پچپچی کردند. سپس هر دو تا زدن زیر خنده. از قهقهه هاشون ترسیدم. فکر میکردم منو میبرن به سمت بازداشتگاه اما وسط راه بعد از همون پچ پچ کوتاه فرمون خودرو رو چرخوندند و راهشونو کج. فهمیدم که ریگی تو کفششونه. شایدم فک کردن بعد از کشتن برادر و دوستم لو میرن. برا همین نقشه شونو تغییر دادن. دیدم که اگه نجنبم منم به همون سرنوشت برادرم دچار میشم یا حتی بدتر. آخه اخبارای بدی از دخترایی که بازداشت میشدن به گوشم خورده بود . بهشون گفتم میشه از کیفم یه قرص ور دارم. یکی از اونا که اسمش هاشم بود ابتدا شک کرد و رفت کیفو از کنار دستم ور داره که یکهو خودرو پیچید و با یه موتوری تصادف کرد. موتوری پرتاب شد کنار جاده . اونا بدون اینکه ترمزی بزنن با سرعت بیشتری به راهشون ادامه دادن. منم که دیدم حواسشون رفته یه جا دیگه کیفمو واز کردم و اسپری گاز فلفلو ورداشتم و پنهونش کردم پشت دامنم. بعد از نیم ساعت که از شهر دور شدیم هاشم با حالتی شهوت انگیز نگاهی کرد به قد و قامتم . سپس با سرانگشتش دامنم را کمی زد بالا و پاهامو لمس. منم خودمو کشیدم کمی عقب. اون اما دست ور دار نبود و پشت سر هم میگفت که ناز نکن. یه نیگا حلاله. احساس کردم که مث گنجشکی افتادم تو قفس و همه راههای فرارم بسته . چشممو یه لحظه بستم و با خودم گفتم نه نمیذارم قاتلای برادرم منو هم بکشن، تا این افکار به ذهنم جرقه زد احساس کردم ترسام ریخته و دوباره دست و پاهام قوت، خواستم بیفتم به جونش اما در جا پشیمون شدم میدونستم همونجا حسابمو میرسه، باید سنجیده عمل میکردم و غافلگیرش. دندون رو جیگر گذاشتم و منتظر لحظه مناسب. اونم از اینکه دهانمو بستم و سکوت زهرخندی زد و با دستاش با آلتش بازی. تا که رسیدیم پای یه تپه سبز. بهم گفتن که پیاده شم. منم پیاده شدم . هاشم چن قدم اومد بطرفم و سرانگشتانشو گذاشت زیر چونه ام. روسریمو از سرم در آورد و سرشو آورد جلو. موهامو بو کرد و  سلاحشو گذاشت زمین . گفت:
عطر و بوی حوری بهشتی میدی، جیغ و ویغم که دیگه نمیکنی. سپس رو کرد به همکارش که رانندگی میکرد و گفت: برو یه خورده اونطرفتر، پشت اون صخره ها. آخه دو نفری اشکال شرعی داره . اون اما امتناع کرد و گفت که اول باید خودش شروع کنه. دست و پام شروع کردن به لرزیدن. اما زود رو پاهام ایستادم میدونستم که بعد از تموم کردن کارهاشون بی برو برگرد میکشنم هیچی هم خبردار نمیشه. از پشت دستامو گذاشتم رو اسپری فلفل و مث یه پلنگ که آماده حمله اس آماده. پس از جر و بحث کوتاه بالاخره هاشم همکارشو راضی کرد و اونم رفت پای تپه زیر صخره و سرشو گذاشت رو زانو.
هاشم کمربندشو در آورد و همین که دستاشو واز کرد منو بغل کنه اسپری فلفل رو گرفتم به سمت چشمش. داد و هواری کشید و دور خودش چرخید. فریاد کشید. نشست روی زمین من اما ولش نکردم میخواستم  ازش انتقام برادرمو دوستشو بگیرم. دوباره اسپری را گرفتم درست به چشمش  . سینه خیز شد و مثل مارمولک خواست در بره . همکارش که اصلا فکرشو نمیکرد و تو حال و هوای خودش پرسه میزد یکهو شصتش خبردار شد و تیری  هوایی در کرد . کلت هاشمو که رو زمین افتاده بود ور داشتم و از ضامن خارج. هاشم که دور چشماش سرخ شده بود و نمیتونست پلکهاشو واز کنه فریاد میزد بکشش بکشش. من اما همین که رفتم فرار کنم پام خورد به سنگی و افتادم زمین . دیگه دیر شده بود و اونا تو یه چشم به هم زدن رسیدن. هاشم  که گیج و منگ بود  و زوزه میکشید گفت اسلحتو بده به من. به سمتم نشونه رفت . بعد گفت نه اول باید یه جشن بکن بکن راه بندازم بعدش مث یه سگ میکشمش. تا اومد به سمتم منم معطل نکردم کلتی رو که پشتم قایم کرده بودم نشونه گرفتم  بسمتش و شلیک کردم .