۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

همه از مرگ میترسند من از زندگی - مهدی یعقوبی



  مبهم و سردرگم کنار جاده ایستاده بود. لاغر اندام بود و استخوانی. انگار در کاسه چشمش به جای مردمک دو جغد سیاه نشسته بودند با نگاهی تند و وق زده.   کلاهی تاریک و لبه بلند بر سرش آویزان بود و کراواتی سرمه ای. . در چهره اش غمی جانکاه موج میزد و بیحوصلگی . چند بار به ساعتش نگاه کرد و یاس آلود با خودش نجوا ، بنظر میرسید منتظر کسی است .
ابرهای تیره و سرگردان آسمان را پوشانده بودند و باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. آن سوی جاده دو نفر افتاده بودند به جان هم . داد و فریاد می کشیدند و به هم بد و بیراه . عابر که دید کار به جاهای باریک میکشد سیگارش را انداخت و زیر کفش های براقش له و لورده . رفت آنسوی خیابان تا آن دو نفری را که با هم گلاویز شده بودند از هم جدا کند. همین که خواست آنها را از هم سوا کند مشتی محکم خورد به صورتش . پرتاب شد به زمین. از دماغش خون شتک زد و سرش گیج رفت و بیحال افتاد. تا به خودش آمد دید که از آن دو نفر خبری نیست. رفت دستمالی از جیبش در بیاورد تا خونهای صورتش را پاک کند که دید کیف پولش غیب شده است.
فهمید رکب خورده است. نشست روی زانویش تفی پرتاب کرد و مشتش را کوبید بر زمین. با خودش گفت:

- دیر شده ، حتما نمی آد، شاید اتفاقی براش افتاده، با اتوبوس میرم بهتره، به خونه که رسیدم تلفن میزنم و داستانو میپرسم. آره همین کارو میکنم.

از دور چشمش خورد به یک اتوبوس . دوید آنسوی جاده . دو دستش را بلند کرد اما هر چه تکان داد نایستاد. لعنتی فرستاد و همانجا چمپاتمه زد. باران تند و تندتر می شد و بادهای سرد پاییزی زوزه کشان خس و خاشاکها را به اینسو و آنسو می کشاندند و میزدند به در و دیوارها . معلوم نبود چه مدت در آنجا نشسته بود و در خواب و خیالهایش غوطه ور.  اما ناگهان مینی بوسی کنارش ترمز زد و شروع کرد به بوق زدن. یکه خورد و از جایش پرید. در را باز کرد و تا راننده چشمش به کراوات و کت و شلوارش افتاد گفت:
- حتما اشتباه شده، ببخشید فکر کردم زائر امام زاده عبدالله هستین، جا خالی نداریم
- من اما مسیرم همونطرفه ، چند کیلومتر البته دورتر
- نه نمیشه اینا همه زائر و میخوان برن پابوس امامزاده
- بیشتر میدم،
- مگه زبون آدمیزادو نمیفمین گفتم فقط زائر
- گفتم چند برابرشو میدم
-  میگم نره شما میگی بدوش، موضوع پول نیست ، آخر و عاقبت و دین و ایمونه،  من با خودم عهد کردم اگه زنم پسر بزاد روزای جمعه فقط زائر امام زاده عبدالله سوار کنم. اما شما میگین که عهد و پیمونو بشکنم، مگه خدا بیکار اون بالا نشسته بلا نازل می کنه .

عابر سرش را خاراند و مکثی کرد و سپس دست برد به جیبش تا کیف پول را در بیاورد تا بلکه با پول بیشتر سبیلش را چرب و راضی اش کند. ناگاه یادش افتاد کیفش را دزدیده اند. از مچ دستش ساعتش را در آورد و داد به راننده و گفت:
- بگیر ساخت سوئیسه، خیلی گرون قیمته .

راننده ساعت را از دستش گرفت و کمی سبک و سنگین کرد و لبخندی زد و به شاگردش اشاره کرد که کمکش کند. عابر  لنگ لنگ و در حالی که تن و بدنش بشدت درد میکرد رفت انتهای مینی بوس و در کنار پیرزنی که عینکی درشت و ته استکانی به چهره داشت نشست روی صندلی خالی و زوار در رفته.

آنسوی صندلی در موازاتش ملایی با عمامه سیاه و عبایی قهوه ای لم داده بود با مفاتیح الجنانی در دست.   . مرتب دعا میخواند و دور و اطرافش را فوت. بقیه مسافران میانسال بودند و پیر. بجز دختری 13 تا 14 ساله که جلوی همان ملا با زنی که بنظر میرسید مادرش باشد نشسته بود.
تا به مقصد چند ساعتی راه بود و مسیر از راههای پیچ در پیچ و خم اندر خم و پرتگاههای مخوف می گذشت. آثار ترس و وحشت در چهره زائران پیدا بود و هر از گاهی که مینی بوس به سرپیچ تند و گردانه ای خطرناک میرسید بلند بلند صلوات میفرستند و یکی میگفت: بر یزید شرابخوار و میمون باز لعنت،
جمعیت با صدای بلند جواب میدادند
بیش باد
دیگری میگفت:
بر قاتل آقا امیرالمومنین امیر عوالم هستی،ابن ملجم مرادی لعنت .
بیش باد
یکی هم نعره میزد:
بر مامون و هارون الرشید شطرنج باز لعنت .
بیش باد
شاگرد راننده هم می گفت:
بر منکرین شفاعت محمد و آل محمد لعنت .
بیش باد
راننده در پایان با صدای خشن و نکره اش می گفت:
بر تخریب گران سامرا و بقیع لعنت
بیش باد

سپس زنان میزدند زیر گریه و آه و ناله سر میدادند.چنان گریه ای که دل سنگ را حتی آب میکرد. از آنجا که راننده آدم بسیار مومن و دینداری بود در هر عظسه ای که می شنید سرش را بر میگرداند و نگاهی به بالا و پایین و چپ و راست می انداخت و در کنار جاده ربع ساعتی صبر میکرد و سپس با سلام و صلوات و لعنت بر این و آن راه می افتاد.
در طول راه ملا که دائما با ریش های حناکرده اش ور می رفت و آب زیر کاه همه را تحت نظر داشت متوجه شد که عابر کراواتی در میان آن همه ضجه های زائران و صلوات و  لعنت و نفرینشان هیچ عکس العملی نشان نمی دهد قفل دهانش را بسته است و مات و مبهوت از پشت شیشه مینی بوس به مناظر بیرون نگاه می کند. خشم و کینی در چهره اش جرقه زد و نگاهی پر شماتت به سر و پایش انداخت و سپس تند و تند شروع کرد به تسبیح زدن. سپس با غیظ و کین در حالی که رو به او کرده بود از قعر جگر نعره بر آورد و از روی کتاب خواند :
شمس جمال زیبا و دلربای امیر عوالم شاه ولایت کلیه الهیه .صاحب ذوالفقار . حیدر کرار . فاتح خیبر .یعسوب الدین . قرآن ناطق . صدیق اکبر . فاروق اعظم . اذن الله . عین الله . ید الله . وجه الله . لسان الله . باب الله . کریم الله . نور الله . اسدالله . سیف الله . امرالله . قدرت الله . سرالله . حبل الله المتین . نباءالعظیم . صراط المستقیم . مولی الموحدین . امام المبین . سید الوصیین . ولی الله الاعظم . وصی حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم . همسر حضرت زهرا سلام الله علیها . آیت الله العظمی واقعی . مولود کعبه . قاهر العدو . والی الولی . مظهر العجایب آقا
"امیرالمومنین علی بن ابی طالب"
صلوات بلند و جلی بفرست.

ملا دوباره دید که باز او بی آنکه دم بر آورد و عکس العملی بخود نشان دهد سرد و بیروح نشسته است و نگاهش را دوخته است به بیرون . حس کرد حضورش شوم است و باعث اتفاقی ناگوار. خواست از جایش بلند شود و امر به معروف و نهی از منکر کند که دید دختر بچه ای که در جلوی صندلی اش نشسته بود روسری اش را بر داشته است و موهای بلند و سیاه و عطرآلودش را با لبخند مانند آبشاری ریخته است روی شانه اش.  در دم تحریک شد و قوه باه در وجودش مانند توفانی بی در و پیکر سر بر آورد. صورت پشم آلودش سرخ شد و گرمایی آتشین در وجودش. قلبش تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن و عرق روی پیشانی اش.
دستش را گذاشت روی آلتش که در زیر تنبان راست شده بود هر کار کرد خفه اش کند نشد که نشد.
شیطان را چند بار لعنت فرستاد و بسرعت مفاتیح الجنان را باز کرد و عینکش را گذاشت روی چهره پر چین و چروکش و بلند بلند شروع کرد به خواندن.  اما مگر میشد ، امکان نداشت جلوی غلیان شهوتش را بگیرد . لبش دعا میخواند و در خیالش چهره عریان همان دختر زیبای 14 ساله مانند هلوی پوست کنده ظاهر. با خودش به آرامی گفت:
هركس زن مومنه اى را صيغه كند مانند اين است كه ٧٠ بار به زيارت كعبه رفته باشد

عابر که در انتهای مینی بوس بیرون از زمین و زمان در عوالم خود پرسه میزد ناخودآگاه یک آن سرش را بسوی ملا بر گرداند . ملا تا چشمش به چشمهایش افتاد تو گویی برق او را گرفت و خون در رگانش خشک. انگار جغدهایی از مردمکان عابر مانند رعد و برق پر کشیدند و چشمانش را از کاسه به منقار گرفتند و دنیا همه در منظرش تاریک و تار. بی اختیار فریادی کشید و از وحشت از حال رفت.

بهوش که آمد جرئت نداشت سرش را به عقب به سمت عابر بر گرداند . عابر مرموز بود و نگاهش دهشتناک. ملا میدانست که اجنه و شیاطین گاهی چهره های انسانی بخود میگیرند و از مومنانی مثل او که جد اندر جد سید بود نفرت. با خودش گفت:
- اگه کاری نکنم حتما یه اتفاقی می افته، شایدم رعد و برقی بخوره به اتوبوس و همه مون جزغاله بشیم ، یا زبونم لال... آره بهتره به جای نفوس بد دعای بیوقتی بخوونم و به هر نحوی شده بندازمش از ماشین بیرون. پاقدمش از اول نحس بود ، نیگا عینکشو، کلاهشو ، چشای بوف کوریشو ...

تا رفت از جایش بلند شود راننده ترمزی کنار رستوران سر راهی  زد و گفت:
- وقت اذانه. برین وضو بگیرین و نمازتون بخوونین و ناهارو میل. فراموش نکنین بیت الخلا برین ، تو این هوای بارونی نمیتونم کنار جاده برای رفع حاجات هر چند دقیقه ترمز بزنم.
همه پیاده شدن بجز عابر. ملا که متوجه شده بود سرش را خواست بسمتش که زل زده بود به آسمان بر گرداند که در جا پشیمان شد. همین که چند قدم راه رفت یادش آمد که از عجله فراموش کرده است کتاب مفاتیح الجنان را بر دارد بر گشت و تند و تند کتاب را بر داشت و با فوت کردن به اطراف و خواندن دعاهای عجیب و غریب رفت به سمت رستوران . شکم بزرگش که تا بیضه هایش پایین آمده بود قار و قور می کرد با خودش گفت که بهتر است اول کبابی بزند توی رگ و سپس نمازش را بخواند.
در رستوران کنار پنجره روی صندلی نشست . خواست پاهایش را روی هم بگذارد اما با آن شکم بزرگ نمی شد. ماتحتش را کمی جابجا کرد و منتظر شد. غذای چرب و نرمی را که سفارش داده بود آوردند و گذاشتند روی میز. عطر کبابها مستش کرده بودند و از خود بیخودش. بشقاب غذا را در یک دستش گرفت و همین که رفت اولین لقمه اش را بر دارد . ناگهان یکی از پشت به نرمی زد به شانه اش. تا سرش را بر گرداند دید همان عابر است . گویی عزراییل را در پشت سرش دیده بود، یکه خورد و بشقاب از دستش افتاد بر زمین .
عابر گفت:
- کیف پولتون افتاده بود رو زمین،

بی آنکه ادامه دهد کیف را گذاشت روی میز و آرام آرام بر گشت. ملا بیدرنگ کیف پولش را باز کرد و اسکناسها و پول خرد ها را شروع کرد به شمردن. وقتی دید که همه ساق و سالم سر جایش هست نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: حتما خودش از جیبم کش رفته بعدش ترسیده و برش گردونده. آره همینطوره
از پشت پنجره عابر را با نگاهش تعقیب کرد . به سمت پرتگاهی که در پشت رستوران سر راهی قرار داشت آرام و رام گام بر میداشت . مشکوک میزد و اسرار آمیز. کنجکاوانه از روی صندلی پا شد و رفت از رستوران بیرون . یکهو دید که عابر رفته است روی لبه پرتگاه مخوف و در حالی که دو دستش را مثل پرنده باز کرده است با یک پا ایستاده است.  یک آن نفسش بند آمد ولی در جا گفت:
- به درک که نفله شد، اون شیطونیه که در جلد آدمی بر گشته ، چشماش ، ریخت و قیافه ش، نحوه راه رفتن و حرکات و سکناتش اصلا به آدمیزاد نمیخوره . بهتره برم تو اتوبوس اون کیف مسافرتی رو که زیر پاش بود باز کنم ببینم چی توشه. حتما باید پول و مول توش باشه.
 از پشت درخت کهنسال دوباره نگاهی انداخت به عابر ، اما ازش اثری نبود انگار غیب شده بود. رفت جلوتر اما پشیمان شد. بر گشت داخل مینی بوس ، نگاهی به اطرافش انداخت دید کسی ملتفت نیست.  کیف مسافرتی را بر داشت و پنهان کرد زیر عبایش و مثل دزد حرفه ای رفت به سمت بیت الخلا تا بازش کند. همین که به بیت الخلا رسید شاگرد راننده داد زد که مسافران سوار بشوند . راننده هم چند بار بوق پشت سر هم زد . ملا گفت:
-تف به این شانس ، حالا چه وقت حرکته هنوز نمازمو نخوندم

همین که دوباره رفت کیف را باز کند عابر مثل اجل معلق در مقابلش ظاهر شد . یکه خورد و دستپاچه کیف را همانجا داخل دستشویی جا گذاشت. دوید به سمت اتوبوس. راننده گفت:
- اون جنتلمن کراواتی رو ندیدی
- چرا رفته بیت الخلا
- صداش کن بیاد
- من و اون آبمون تو یه جوب نمیره ، مگه خودت ندیدی نه صلوات میفرسته و نه لعنت بادی میگه ، من که میگم ولش کن، بزن بریم
- نه، اوناش داره میاد

در پچپچه ها و نگاه های سرزنش آمیز زائران عابر آمد و بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد رفت به سمت صندالی اش. ناگهان پیرزنی که در کنارش نشسته بود شروع کرد به داد و فریاد:
- آهای راننده کیف من چی شد، همین جا زیر پام بود، تموم دار و ندارم تو اونه.
راننده با عجله آمد به سمتش و گفت:
- مطمئنی همین جا بود
- به پیر به پیغمبر همین جا بود

ملا که دوزاری اش افتاد آن کیف مسافرتی که دزدیده بود متعلق به عابر نبود علامتی به راننده داد و او آمد به سمتش. درگوشی بهش گفت:
- حتما کار اون کافر و خدانشناسه، به قیافه اش نیگا نکن، خلاف از سر تا پاش میباره . خودم لبه پرتگاه دیدمش که با یه پا ایستاده بود، اگه میدیدیش زهله ترک میشدی،

راننده نگاهی به عابر انداخت و در حالی که با یک دست سبیل هایش را می چرخاند رفت به سمتش و گفت:
- میتونم اسمتونو بپرسم
- اسمم صادقه
- آق صادق شما کیف مسافرتی همشیره رو ندیدین

با تعجب بهش نگاه کرد و لبخند معنی داری زد:
- لکاته ها ، خنزر پنزری ها مردم زودباور ، حتما اون روباهه بهت راپرت داده
- روباهه
- همون ملا

در همین لحظه صاحب رستوران با کیف سبزی در دست دوان دوان خودش را رساند به مینی بوس و گفت:
- این کیف حتما مال مسافراتونه

پیرزن دوید به سمتش و کیف اش را بر داشت و تند و تند بازش کرد. همه چیز سر جایش بود . نفس راحتی کشید. رفت کنار ملا نشست و با پج پچ گفت:
- آدم مرموزیه ، من ازش میترسم
- منم همینو گفتم، خدانشناسه

همین که مینی بوس راه افتاد ملا در حالی که به قیافه درهم  عابر در کنار شیشه مینی بوس نگاه می کرد با صدای بلند گفت:
برای تعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان صلوات
مسافران همگی به یکصدا صلوات فرستادند
شاگرد مینی بوس گفت:
- بر یاس پهلو شکسته صلوات
صلوات فرستادند
راننده گفت
- بر منکر امام زمان لعنت
همه گفتند: بیش باد

پس از ساعتی در یکی از گردنه ها که پیچ های خطرناک و ناهموار داشت ، در صلوات های پی در پی زائران،راننده خم شد و کاستی از داشبورد بر داشت . موزیک هایده بود. در جا از مسافران معذرت خواست و پس گردنی محکمی زد به شاگردش و گفت:
- مگه صدبار بهت نگفتم که لهو و لعب تو خودرو نذار
از بس عصبانی و از کوره در رفته بود فراموش کرد که در سراشیبی تند به جاده چشم بدوزد. خم شد تا کاست قرآن را از کنار دستش بر دارد که  ناگاه مینی بوس از مسیر منحرف شد و در جیغ و فریادهای زائران با همه لعنت بادها و صلواتها در اعماق دره پرتاب شد.
ماموران انتظامی که ساعاتی بعد به محل رسیدند گفتند که کسی از سرنشینان مینی بوس زنده نمانده است.
یکی از خبرنگاران که خودش را به سرعت به محل حادثه رسانده و مشغول عکس گرفتن بود ناگاه چشمش افتاد به مردی با کراوات و کلاهی لبه دار در سراشیبی تند . از کنار ماموران خودش را به او رساند و نفس نفس زنان پرسید:
- ببخشید آقا میتونم ازتون سئوال بکنم ، شما در لحظه سقوط مینی بوس اینجا بودین

عابر که در حال تمیز کردن عینکش بود بی آنکه نگاهی به او کند با خودش گفت:
- لعنت به این شانس زائران اینهمه لعنت باد و صلوات فرستادن اونوقت من خداناشناس که قفل دهانمو بسته بودم تنها زنده موندم ، همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم.

بی آنکه جواب خبرنگار را بدهد به افق نگاهی کرد  کلاهش را تکان داد و آرام آرام به سمتی نامعلوم از نظرها دور شد.