۱۳۹۸ آذر ۱, جمعه

نمایشنامه طنز - مهدی یعقوبی


آغا از قندان حکاکی شده نقره ای که از دوره طاغوت به یادگار مانده بود قندی بر داشت و گذاشت روی لبش . سپس چایی اش را ریخت در نعلبکی و چند بار با دهان مبارکش به چپ و راستش فوت کرد . سپس به سرلشکر گفت که حرفش را بزند. او هم که میدانست آغا به علت کهولت سن و اوضاع قاراشمیش مملکت اصلاً و ابداً حوصله حواشی و مقدمه چینی را ندارد مستقیم رفت سر اصل موضوع و گفت:
- بعد از فرار کردن گاردهای ویژه از دست معترضین منطورم از دست دشمن حشد الشعبی ها رو با یه عده یمنی فرستادیم تو خیابونا تا اوضاع و احوالو جمع و جور کنن
- احسن کار خوبی کردین، بی خود که چهل سال جیره و مواجب اونا رو ندادیم، آمادشون کردیم برا این روزا ، روز مبادا.
 اونا بهتر میدونن کجارو نشونه بگیرن . درست میزنن تو خال. دیگه درد سر زندون و خورد و خوراکشونو نداریم. راسی بهشون تذکر دادین که تو خیابونا عربی حرف نزنن تا دشمن خدای ناکرده سوءاستفاده نکنه.
- صد البته،خیالتون از این بابت تخت تخت باشه.
- در ضمن به فریدون منظورم رئیس جمهوره گفتین که هواشونو داشته باشه
- اینکارو کردیم ، تازه حقوقنشونم به دلار پرداخت می کنیم
- دو برابرش کنین ، حفظ نظام از جان امام زمانم واجب تره

- اینکارو قبل از اینکه شما دستور بدین انجام دادیم
- عجب انگار شما فکرای بنده رو از قبل میخونین
- بنده غلام خانه زاد شمام،
- گفتن اوضاع به حمدالله آروم و رام شده ،
- تا سایه شما بالای سر امت مسلمانه ، همیشه اوضاع امن و امانه، همشونو از دم درو کردیم، کسی دیگه نمیتونه جیک بزنه
- شنیدم 7 هزار تا ازین نمک نشناسا رو انداختین تو زندون
- بیشتره ، قربان ، از 10 هزار تا هم تجاوز می کنه. تازه کارمون شروع شده هنوز وقت نکردیم به دوربین معابر و مغازه ها نگاهی بندازیم
- احسنت احسنت، از قدیم و ندیم گفتن که :
سر چشمه شاید گرفتن به بیل   چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
 خوب گوشاتونو واز کنین ، تفرقه انداختن بین فتنه گرا قانون طلایی نظامه. یه خودرو تا زمانی که راننده نداره و بی دنده و ترمز  اونم تو گردنه ها و سرپیچ های تند و خطرناک با سرعت حرکت می کنه بخواد یا نخواد می افته تو دره، اعتراضاتی که رهبر نداشته باشه همینطور سرکوبشم آسونه،  بذار چن روز جیغ و ویغ بکشن و خشمشونو خالی کنن بعدش همه چیزو خودمون هدایت می کنیم.
اگه علی ساربونه، میدونه شتر و کجا بخوابونه.

مقام معظم سپس اشاره کرد به وزیر امور خارجه و گفت:
- شنیدم با مدیر کل آژانس بین المللی انرژی اتمی ملاقات داشتی ، تونستی سرشونو شیره بمالی، این نسانسام موی دماغمون شدن
- خیالتون از این بابت راحت باشه
- اوندفعه هم گفتی، اما دیدی که تاسیسات مخفی رو پیدا کردن و بعدش چه بلایی سرمون آوردن ، بهت گفته باشم اگه تو این اوضاع و احوال قاراشمیش  بو ببرن دخلمون در اومده ،
- قربان من وزیر امور خارجم ، اگه جاسوسای نظام تاسیسات هسته ای نظامی مخفی رو لو بدن تقصیر بنده نیس
- راس میگی اصلا این بلواها حواسمو پرت کرده و شبا حتی یه لحظه ام نمیتونم پلکامو رو هم بذارم. سرلشکر منظورم تویی ، امنیت و استتار این تاسیسات مخفی دست توست
- خیالتون جمع باشه، یه عده جاسوسو که دفعه قبل به آمریکایی ها راپرت میدادند از دم دستگیرشون کردیم و سر به نیست ، آبم از آّب تکون نخورد.
- تو گفتی و منم باور کردم ، راستی اهل و عیال چطورن خوبند

سرلشکر از سئوال بی موقع آغا تعجب کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
- سلام میرسونن ،
عظما تسبیح اش را می گذارد زمین و با دستهایش به ریش های بلندش ور می رود و نیشخند می زند عبایش را از شانه هایش بر میدارد و نگاهی می اندازد به اطراف و سپس می گوید:
- منظورمو نگرفتی سرلشکر، نه نگرفتی
- چرا قربان ، خوبم گرفتم
- د، نگرفتی ، شنیدم یه هفته رفته بودی زیارت به مشهد
- بله قربان ، آقا منو طلبیده ، خوابشو دیده بودم
- د نشد ، با همه بله با منم بله
سرلشکر چهره اش از ترس سرخ می شود و مات و مبهوت نگاهش می کند.  میداند که اگر آن روی سگش بالا بیاید پس از چند روز جسدش را در کوه و دره های دور پیدا می کنند. عظما ادامه میدهد:
- پس آقا اومده بود به خوابت و تو رو طلبیده.
- بله قربان، دو دفعه هم به خوابم اومد.
- فک میکنی ما برگ چغندریم ، تو که دو هفته پیش رفته بودی زیارت، دوباره باز اونم وقتی پایه های نظام در خطره.
- تصدقت گردم، خدا به سر شاهده تا خبر اعتراضا به گوش بنده رسید آب دستم بود گذاشتم زمین و در جا خودمو به صحنه رسوندم.
- پس آقا تو رو طلبیده ، چند سالته سرلشکر
- 65 سال
 - اون دختری رو که صیغه کردی چن سالش بود.

سرلشکر که فکر نمی کرد آغا این سئوالها را آنهم در میان مقامات دسته اول نظام ازش بپرسد سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. آغا ادامه داد:
- پس حالا که لالمونی گرفتی بهت میگم ، 11 سال اونم دختر امام جمعه، بنده از سیر تا پیاز همه تون خبر دارم ... البته این کارا به من ربطی نداره ، اما چرا تو این مواقع خطیر، دروغ میگم سپهبد
- نه قربان، کاملا درسته
- خوب خودت آخرین باری که زیارت رفتی چه موقع بود
- من و سرلشکر با هم رفته بودیم

عظما از خشم شروع کرد به لرزیدن و استکان از دستش افتاد و گفت:
- از امروز رفتن به اماکن مقدسه ممنوعه، زیارت بی زیارت

سران نظامی را مرخص کرد و نگاهی تند انداخت به وزیرانی که دور و برش نشسته بودند. خواست حرف بزند که دید احتیاج شدیدی به دستشویی دارد حوصله اش را هم نداشت که برگردد و به جلسه ادامه داد برای همین فشار شکم و زیر شکمش را کنترل کرد، بدون اراده بادی در داد و گفت:
- جناب وزرا شما اوضاع و احوالو بهتر از هر کسی میدونین ،این مردم نمک نشناس فریاد میزنن مرگ بر دیکتاتور ، اون نمک نشناسا پا گذاشتن رو خط سرخ نظام . سعی کنین تو وعده و وعیدها سنگ تموم بذارین. تو بوق کنین و به ملت بگین یارانه ها رو دو برابر می کنیم، استادیوما رو برا زنان آزاد می کنیم، خونه مجانی میدیم ... سرشونو گرم کنین تا غائله ای بپا نکنن. ملتفین چی میخوام بگم، آبروی نظام در خطره
همه سرشان را به علامت تایید تکان دادند. آغا ادامه داد:
- خوب از شما شروع می کنم وزیر اقتصاد و دارایی زن و بچه ها چطورن،
وزیر که از سئوال بی موقع متعجب شده بود کمی من و من کرد و گفت:
- دعاگوی شما، الحمدالله همه خوبن
- خوب کجا تشریف دارن
- عیال بنده تو خونه اس و دو تا بچه بسیجی ام تو دانشگاه مشغول تحصیل
- به به ، خدا اونورو براتون حفظ کنه
- در سایه ملکوتی شما
- خب نگفتین کجا تشریف دارن

وزیر که خوب میدانست منظورش چیست زیر چشمی نگاهی انداخت به اطراف و آهسته گفت:
- اونا تو کانادا هستند
- اینو که من میدونم
- کجای کانادا
- تو ویلا
- ویلای کی
- ویلای شخصی ، البته بچه هام خریدن
- پولشو از کی گرفتن ، اونا که گفتی دانشجو هستن
- خودم براشون خریدم
- ازت پرسیدم قیمتش چنده ، میدونی که من از این شاخه به اون شاخه پریدن خوشم نمی آد
- هشت میلیون دلار
- این پولارو از کجا آوردی وزیر
- قربانت گردم همه از راه حلال

- گفتی بچه هات بسیجی مومند
- صد البته ، یک بار هم نمازشون قضا نشده ،همیشه آرزوی جهاد و شهادت در راه ولایتو دارن.

عظما با سبیل هایش ور می رود و از جعبه کنار دستش عکسی بیرون می آورد و به دست محافظش که در کنارش ایستاده بود میدهد و می گوید و بدهد به دست وزیر.
وزیر تا عکس پسرانش را در کنار دختران لخت و عور بلوند و چشم آبی در حال شراب خوردن می بیند ، وحشت می کند و صورتش سرخ میشود:
- فدایت شوم، بخدا به رب و رسول، فتوشابه بچه های من از این قرتی بازی ها در نمیارن، اونم تو بلاد کفر که آبرو و شرافت نظام در میونه.

عظما دوباره عکسی از جعبه در می آورد و میدهد به دست محافظ. او هم میرساند به وزیر  و تا چشمش به عکس لخت خودش با ... در آخرین سفر به کانادا برای دیدار زن و بچه هایش می افتاد. به تته پته می افتاد.
عظما دیگر بهش چیزی نمی گوید و ادامه میدهد:
- خودتون میدونین بنده تو کارای شخصی شماها دخالت نمی کنم ، همه تون سر و ته یه کرباسین. اما اگه این مردم گشنه و پابرهنه یه موقع از ته و توی قضایا سر در بیارن و از ثروتای شماها بو ببرن، خودتون بهتر از همه میدونین چه ولوله ای بپا میشه، خلاصه خود دانید، اگه این نظام خدای ناکرده آسیب ببینه همه تونو بالای تیر چراغ برق آویزون می کنن.


ادامه دارد...