۱۳۹۸ آبان ۲, پنجشنبه

آرزو - مهدی یعقوبی (هیچ)



آرزو مهدی یعقوبی

- بابا بزرگ 
- چیه پسرم
- حقیقت داره آدم اگه چهل تا کار خوب بکنه هر آرزویی تو دلشه داشته باشه برآورده میشه
- اینو از کی شنیدی
- مادر قبل از اینکه بره اون دنیا بهم گفته بود
- مادرت
- آره قبل از خواب همیشه برام قصه میگفت
- خودت میگی قصه ،قصه ها آمیخته با افسانند،
- افسانه یعنی چی
- همون چیزایی که تو کتابای آسمونی اومده
- کتاب آسمونی
- منظورم قصه های بچه گونه اس مث زندگی حضرت یونس تو شکم نهنگ و یا با عصا دریارو شکافتن و ... ازین چیزا
- اما مادر هرگز دروغ نمی گفت
- من که نگفتم دروغ می گفت
- بابا بزرگ چرا داری گریه میکنی
- من هر موقع که اسم مادرت می آد نمیتونم خودمو کنترل کنم جیگرم آتیش میگیره.
- جیگرت آتیش میگیره یعنی چی
- یه اصطلاحه ، یه ضرب المثل
- ضرب المثل چیه،
- بزرگتر که بیشی میفهمی،
- من اما حرف مادرو باور دارم که گفت هر کی چهل تا کار خوب بکنه آرزوش بر آورده میشه
- خوب آرزوت چیه
- مادر گفته بود اگه آرزوتو بگی دیگه برآورده نمی شه.
- باشه پسرم دیگه دیر شده باید بر گردیم خونه

پدربزرگ از روی نیمکت پاشد وبا مازیار که فلج بود و روی ویلچر نشسته بود از کنار رودخانه حرکت کرد به سمت و سوی خانه.

ابرهای تیره اندوه آسمان دلش را پر کرده بودند، آینده تیره و تار نوه اش آزارش می داد . از بالا و پایین فقر و بدبختی و دروغ می بارید . رهبر دروغ می گفت، بادنجان دور قاب چین های دور و برش دروغ می گفتند، آخوندها بر سر منبر دروغ می گفتند، مداحان دروغ می گفتند ، رادیو و تلویزیون ها دروغ می گفتند ، روزنامه ها دروغ می نوشتند ، و وعده و وعیدها همه بعد از مرگ بود و آن هم دروغ. کسی به کسی رحم نمی کرد، حتی به عزیزترین کسان. مهربانی از کوچه و پسکوچه ها پر کشیده بود و جای خود را به کینه و نفرت سپرده بود . سرزمینی که میهن شادی لقب گرفته بود تبدیل شده بود به تابوت و گورستان و روز و شب عزا.

در همین خیال های گنگ و مه آلود پرسه میزد که دوباره مازیار پرسید:
- بابا بزرگ اون دنیا چیه؟
- منظورتو نمی فهمم پسرم
- منظورم پس از مرگه ،
- کسی از اون دنیا بر نگشته که بهمون اطلاع بده، من که به این چیزا اعتقاد ندارم، حوری غلمان
- غلمان چیه بابا بزرگ
- یعنی بچه خوشگل و ژیگول که خدا به مومنا میده ، دیدی زبونمو باز کردی
- من که سئوال بدی نکردم فقط میخوام مادرو ببینم ، دلم براش خیلی تنگ شده. اگه مُردم چی، میتونم ببینمش
- تو صد سال عمر میکنی ، تازه مادرت تو قلبته، میتونی ببینیش
- من میخوام راستی راسی ببنمش

 ناگهان جرقه ای در ذهن  پدربزرگ زده شد و نقشه ای شگفت. با خودش گفت:
- آیا ممکنه دوباره مازیار شفا پیدا کنه و بتونه راه بره، من یه جایی خوندم ، هیجان ، تنش ، قدرت بی انتها و پایان ناپذیر روح آدمی، من تو دنیا بجز این آرزو آرزویی ندارم که پسرم شفا پیدا کنه، باید تلاشمو بکنم آره نقشه خوبیه. باید نهایت تلاشمو بکنم.
مازیار پرسید:
- داری به چی فکر می کنی ،
- هیچی پسرم
- پس اون لبخند رو لبات از چیه ، داری بهم دروغ میگی
- چرا اذیتم می کنی
- من اذیتت نکردم، فقط اونچه رو دیدم بهت گفتم
- راست میگی ، داشتم فکر می کردم که اگه یه نفر یه چیزو واقعا از ته دل بخواد و یقین صد در صد داشته باشه اون چیز واقعیت پیدا می کنه ، حتی ناممکنم ممکن میشه، یکی از فیلسوفا گفته  اگر یه فلجِ مادرزاد نتونه قهرمان مسابقه دو و میدانی بشه، فقط خودش مقصره.
- منظورش چیه
- یه روز میفهمی ، یه روز بزرگ
- من اما از ته قلبم یقین دارم که اگه چل تا کار نیک انجام بدم به آرزوم میرسم
- درسته من اشتباه می کردم ، واقعا اگه از ته قلبت اونو بخوای و یقین داشته باشی حتما بهش میرسی. خب بگو ببینم تا بحال چند تا کار خوب انجام دادی
- بهت نمی گم
- آرزوت چیه
- اونم نمی گم، یعنی نباید بگم
از آن روز به بعد پدربزرگ به دقت مازیار را تحت نظر داشت تا در فرصت مناسب نقشه ای را که در ذهن داشت پیاده کند. نقشه ای که سخت و دشوار بنظر میرسید اما ممکن.

مازیار در ادامه کارهای نیکش ،آنروز تصمیم گرفت به توله سگ های ته خیابان که در خرابه ای زندگی می کردند و مادرشان را چند روز پیش کشته بودند غذا دهد.  بسختی با ویلچرش رفت در انتهای خیابان ، نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. خلوت بود .  غذایی را که با خودش آورده بود از کیسه نایلونی در آورد و گذاشته به گوشه دیوار فرو ریخته. توله سگها که خسته و بیرمق از گرسنگی در حال مرگ بودند با شنیدن بوی غذا مست شده بودند و با شوق و ذوق دویدند به سمت غذا. مازیار با هیجان نگاهشان می کرد و لذت می برد . توله سگها همین که به کاسه غذا رسیدند ناگهان مرد ریشویی که در همان حوالی در گذر بود ظاهر شد و لگدی محکم زد به توله سگها و ظرف غذا را از روی زمین بر داشت و گفت:
- مگه مسلمون نیسی پسر، از سگ نجس تر حیوونی تو عالم نیس، اینجا مملکت اسلامیه
- آقا تو رو خدا بدینش من
- مگه کری گفتم سگ نجسه ، ما مسلمونیم و نمازخون، جواب خدا رو چی بدم آخه انسان مسئول اعمالشه و اون دنیا ازش سئوال می کنن.
- گناش به گردن من آقا
- من میگم نره تو میگی بدوش، فردا میام خودم این توله هارو آتیش میزنم
- تو رو خدا این کارو نکنین،
اشک از چشم مازیار سرازیر شده بود اما گریه هایش در دل سنگ آن مرد مومن و ریشدار اثر نکرده بود و غذاها را با خود برده بود تا در سطلهای زباله بریزد.

در خانه گرفته و مغموم بود و آن شب لب به غذا نزد، به تلویزیون هم نگاه نکرد. به پدر بزرگ گفته بود که حالش خوب نیست و خسته است و رفت در اتاقش تا بخوابد اما تا صبح خواب به چشمش نیامد و یا اگر هم دقایقی می خوابید کابوسهای وحشتناک می آمدند به سراغش. صبح که از تختخوابش پا شد یادش آمد که تا کنون سی و نه کار نیک انجام انجام داده و امروز آخرینش است. قلک سفالی پولش را از کنار دستش بر داشت و گفت:
- با این پولا برا دختر همسایه ام که کیف مدرسه ش یه کیسه برنجه. یه کیف قشنگ  میخرم، اون دوستمه، به عنوان هدیه میدم بهش،  اما بابا بزرگ گفته از صدقه بدش میاد.

برق لبخندی در گونه اش درخشید. باید همین حالا همین کارو بکنم،  رفت به ایوان و شروع کرد به شمردن پولها. به اندازه کافی پول برای خریدن کیف مدرسه داشت. بابا بزرگ رفته بود سر کار در مغازه اش. با آنکه بهش سپرده بود که تک و تنها از خانه خارج نشود اما او سوار ویلچر برقی اش شد و رفت به فروشگاه و کیف صورتی را خرید شک نداشت که دختر همسایه خوشش می آید.
به خانه که بر گشت رفت در اتاقش ، نگاهی به عکس مادرش که در قاب روی دیوار آویزان بود به حسرت انداخت و آهی کشید . سپس رفت به ایوان نشست و چشم هایش را به نرمی بست و به نجوا با خودش گفت:
- اینم چهلمین کار نیک، من از ته قلب یقین دارم،حتما آرزوم بر آورده میشه.
- آرزویش را روی لبش زمزمه کرد و آرام آرام چشمش را باز. آن چیزی را که در انتهای حیاط در زیر درخت کهنسال می دید باور نمی کرد. مادرش. با خودش گفت:
- آیا درست می بینم، مادر
چشمهایش را با سرانگشتانش مالید و دوباره به دقت نگاه کرد. درست همان قد و قامت و رنگ و روی که در قاب عکس خانه اش بود. مو نمی زد. خودش بود گیسوان بلندش مثل آبشاری زلال ریخته بود روی شانه هایش و پیراهن صورتی گلدارش که روی آن نوشته بود عشق. زبانش بند آمده بود، خون در رگانش منجمد و دستهایش بی حس. خواست چیزی بگوید ، حرفی ، سخنی ، صدایش بزند اما ممکن نبود. هر چه تلاش و تقلا کرد، نشد. در دلش گفت :
- آیا چشام درسته می بینه، دروغ نیس ، م.م. خواب نیستم

آرزویی که در دلش داشت به واقعیت پیوسته بود یعنی دیدار مادرش. دستهایش را به سویش گشوده بود و با لبخند نگاهش میکرد. یک آن خون رگانش مانند امواجی متلاطم به جوش و خروش در آمد ، دچار تشنجی حیرت آور از هیجانی که در اعماقش شراره میکشید شد. انگار بال در آورده بود و میتوانست پرواز کند و فواصل زمان و مکان را با سرعت نور بپیماید. بی اختیار از جایش بلند شد از پله ها آمد پایین و با پاهایش رفت به سمت درختی که مادرش در زیر چتر شاخه و برگهایش ایستاده و دستهایش را بسویش گشوده بود. هنوز چند متری راه نرفته بود که از شدت هیجان از هوش رفت. معلوم نبود چه مدت بیهوش در حیاط خانه افتاده بود اما وقتی بهوش آمد دید که سرش کمی گیج می رود و چشمهایش سیاهی.از جایش بلند شد و رفت به سمت همان درخت کهنسال و صدا زد:
- مادر مادر
اما در حیاط خانه کسی نبود ، ساکت بود و خلوت. بادی خنک شاخه و برگهای همان درخت کهنسال را نرم نرمک به جنبش در آورده بود و موسیقی ملایم برگانش تارهای عواطلف و احساساتش را به ارتعاش. اشک شوقی از چشمانش سرازیر شده بود . عطر و بوی لطیف و خوشبوی مادرش در هوا موج میزد و احساسی خوش در رگ و روحش.
مازیار پس از آن اتفاق زیبا توانسته بود راه برود و دیگر به ویلچر احتیاجی نداشت.

غروب همان روزهمین که در حیاط باز شد و پدر بزرگ وارد خانه. مازیار از پله ها رفت پایین و در آغوشش کشید و گفت:
- من آرزوم بر آورده شد مادر، مادر مهربونمو دیدم ، خودش بود خودش
- تو میتونی راه بری پسرم ، تو تو میتونی، من به آرزوم رسیدم
از هیجان قلبش گرفت و نشست روی پله ها. سپس در آغوشش گرفت.
پدر بزرگ هرگز به مازیار نگفت آن زنی را که در زیر درخت کهنسال حیاط خانه دیده بود خاله اش بود که او ازش خواسته بود خودش را به رنگ و روی مادرش در بیاورد تا پس از 40 کار نیک آرزویش بر آورده شود.
پدر بزرگ خوب حدس زده بود و با یک تیر چند نشان. هم مازیار به آرزویش رسید و هم ...
مهدی یعقوبی (هیچ)