۱۳۹۸ مهر ۲۰, شنبه

گنج در تابوت - مهدی یعقوبی




بالاخره پس از هفته ها بی خبری به شیخ احمد اطلاع دادند دخترش فاطمه را که از خانه فرار کرده بود در یکی از پارک های شهر با پسری موفرفری دیده اند، دست در دست هم . کسی که این خبر را بهش داده بود حاج غلامحسن یارغارش بود که از قدیم و ندیم نان و نمک هم را خورده بودند.
شیخ احمد که از شنیدن خبر کفری شده بود و دود از کله اش بلند. در حالی که در ایوان خانه پشت سر هم به قلیانش پک میزد و بصورتی عصبی تند و تند تسبیح. یکهو از این رو به آن رو شد و لگد محکمی زد به قلیان و پرتابش کرد به حیاط خانه. نعره کشید و گفت:
- میکشمت دختر هر جایی، نون و نمک منو میخوری و اونوقت اینطوری ازم تشکر میکنی، جرواجرت میدم، خودم با همین دستای خودم خفه ات می کنم

زن جوانش هاجر که چند ماهی میشد پس از مرگ زن اولش که بصورت مشکوکی مرده بود  باهاش ازدواج کرده بود از داد و هوارش یکه خورد و سراسیمه با بدن نیمه برهنه از تختخواب پا شد و دوید به سمت ایوان و گفت:
- مرد یهویی چت شده، اینقد به عصابت فشار نیار ، یکهو خدای ناکرده مث برادرت سنگ کوب می کنی ها. اصلا به جهنم که فرار کرده . این شهر پر از دخترون فراریه.
- زن چرا حالیت نیس، موضوع فرار نیس، موضوع آبرو و حیثیته، موضوع شرافته ، موضوع غیرته، اون هرزه رفته با همون جوونک سوسول . اون با حرفای چرب و نرمش خامش کرده.
- خود دانی، من فقط خواستم بهت بگم مواظب خودت باش، برا قلبت خوب نیس، فشار خونت بالاس دوبار سکته کردی خدای نکرده این بار اگه سکته کنی دیگه راه نجاتی نیس.
- برو بشین تو اتاق، تو تازه 16 سالته و عقلت قد نمیده، اگه معنی غیرت و حیثیتو میدونستی این حرفا رو نمی زدی،  دگفتم برو، وایساده منو نیگا میکنه.

شیخ احمد به همراه  یکی از ماموران چند روزی در گوشه و کنار همان پارک گوش خواباند تا دخترش آفتابی شود اما هر چه منتظر ماند رد و اثری ازش پیدا نشد. یک بار دختری چادری را که صورتش را پوشانده و قد و قامتش هم اندازه فاطمه دخترش بود دستگیر کردند اما همینکه چهره اش را نشان داد  مایوسانه ازش عذرخواهی کردند. سپس دست از پا درازتر بر گشت به خانه.
شبها خواب به چشمش نمی آمد و سر دردهای پیاپی و از همه بدتر خونریزی معده امانش را بریده بود. دکترها بهش هشدار داده بودند که اینقدر به اعصابش فشار نیاورد و به خودش صدمه نزند. او اما هر کار که میکرد نمی توانست خودش را آرام و رام کند و  یک لحظه تصویر دخترش که به قول خودش بهش خیانت کرده بود از نظرش دور نمی شد و در خیالش با دستان ستبرش گلویش را می گرفت و تا حد مرگ میفشرد و فحش های ناموسی میداد. قرص های آرامبخش را هم که دکتر داده بود فقط او را بی رمق و خسته و خواب آلود میکرد. تا که یک روز بطور اتفاقی دخترش را به همراه همان پسر مو فرفری به علت بدحجابی دستگیر کردند. ماموران وقتی بو بردند که از خانه فراری شده است به پدرش شیخ احمد خبر دادند.  او هم بیدرنگ سوار خودرو اش شد و پس از قرار وثیقه برش گرداند به خانه و در اتاقش زندانی .
فاطمه دخترش که اسمش را به فرح تغییر داده بود در طول روز و شب دست به آب و نان نمی زد. در گوشه ای از اتاق مغموم و افسرده، چمباتمه زده و لب از لب نمی گشود. شیخ احمد هم که شبها از کار به خانه اش بر می گشت به زنش می گفت:
- به جهنم که غذا نمیخوره ، تازه اسمشو هم تغییر داده گذاشته فرح، ای تف به روت نمک نشناس ، همه آرزوشونه اسم سیدالنساالعالمین فاظمه زهرا  صداشون کنن اونوقت تو فاحشه ، اسم ایرونی روت میزاری، یه آشی برات بپزم که یه من روغن رویش باشه. میدمت به غلامحسن، ، چهل سال اختلاف سن که مهم نیست ، مهم دین و ایمونه، مهم پوله. اون پسره جلف موفرفری رو خودم با دستای خودم خفه می کنم.

فاطمه یا همان فرح که بو برده بود او چه نقشه ای در سر دارد. بر آن شد تا دوباره از خانه فرار کند آنهم به هر قیمتی. شک نداشت پدر تریاکی اش همین روزها او را میدهد به همان مرد پشمالو .. شرف، و آبرو و حیثتش هم پولش بود وگرنه زندگی اش برایش نه تنها ارزشی نداشت بلکه خوشحال هم میشد تا یک نان خوار در خانه کمتر شود و از شرش خلاص. تازه شک اش هم در مورد مرگ مادرش داشت تبدیل به یقین میشد. از کجا معلوم که خودش یعنی پدرش او را با سم مسموم نکرده باشد.
مادرش درست دو روز پس از اینکه به خاطر گرفتن زن دومش یعنی هاجر باهاش دعوا کرد زیر دست و پایش له و لورده شد و سپس مسموم. . خودش قرص های خطرناک و کشنده را در جیبش پیدا کرده بود ....

صبح روز بعد شیخ احمد که رفته بود سر مغازه . فرح فرصت را برای فرار مناسب دید. کفش کتانی اش را پوشید ، نگاهی در آیینه به خود انداخت و موهایش را شانه . سپس چند بار با سرانگشتانش به در زد اما جوابی نشیند ، چند ساعت منتظر ماند و دوباره کوبید به در . اینبار هاجر از پشت در جواب داد و  گفت:
- یواشتر،
- میخوام برم دستشویی
- پدرت گفته درو واز نکنم،
- آخه احتیاج دارم
- کلید اتاق پیش خودشه ، بذار ببینم ، در حیاط باز شد، انگار خودش اومد ، حاج غلامحسنم باهاشه، حتما برا امر خیر اومدن

فرح  تا اسم غلامحسن را شنید دستپاچه شد و فهمید که در بد مخمصه ای افتاده است،  قسم خورد که اگر او را به آن پیر خرفت بدهند خودش را در دم بکشد، خواست همین کار را هم بکند ، یک لحظه قرص های کشنده ای را که از جیب پدرش کش رفته بود در کف دستش گذاشت و نگاهی به آنها انداخت و تا خواست قورتشان بدهد، عکس دوست پسرش که بی نهایت دوستش داشت در خیالش جرقه زد. پاهایش شل شد سرش گیج رفت و افتاد به زمین و گفت:
- نه نباید خودمو بکشم، من عاشق سیاوشم، من اینکارو با خودم نمی کنم، فرار می کنم فرار، میرم پیش عشقم. اون منو دوست داره منم دوستش دارم، نه زندگی بی اون جهنمه من هرگز زن این پیزوری نمیشم.

هاجر که قضیه را به غلامحسن شرح داد با زهرخند در جوابش گفت:
- خوب کردی درو واز نکردی ، بذار یه خورده سختی بکشه تا تاوانشو پس بده، همین امروز قراره اونو به عقد حاج غلامحسن در بیارم.
- ماشالله ماشالله چندتا ویلا تو شمال و یه هتل مجللم تو کیش داره، نونت می افته تو روغن
- تو از کجا میدونی
- خودت بهم گفتی ،
سپس با خنده ادامه داد:
تازه گفته بودی آخرین باری که به زیارت آقا امام هشتم رفته بود بعد از صیغه سوزاکم گرفته، راستی پایین تنه اش ساق و سلامته که میخوای دخترتو بهش بدی
- من گفتم
- انگار پیر شدی پیر حاجی
- اگه پیر شده بودم هفت روز هفته تا صبح که مشغول بکن بکنت نبودم گوگولی مگولی، برو برو یه چایی بریز برا غلامحسن ، تو حیاط کنار حوض نشسته ، چادرتم سرت کن.
- اگه به خواست خدا اونا بهم رسیدن منو میبری کیش حاجی
- کیش جای تو نیس، میبرمت کربلا،

شیخ احمد سرفه ای کرد و  سپس دسته کلیدش را در آورد و لنگ لنگان رفت بسمت اتاق فرح. وقتی در را باز کرد ، از تعجب خشکش زد. چشمش افتاد به پنجره نیمه باز. نعره کشید:
- اون جنده بازم در رفت، میکشمش

سراسیمه دوید به سمت ایوان، اما وقتی دید که دخترش در دست های کلفت و تنومند غلامحسن گرفتار شده است. ایستاد و با چهره پر چین و چروکش قهقهه پیروزمندانه ای سر داد و گفت:
- بیخود نبود که مردم غلامحسن خان هزار فن لقبت دادن
- از بعد این همه سال هنوز دوستتو نشناختی ها. من حوادث و اتفاقوتو از قبل بو می کشم.
- اگه نشناخته بودم که دخترمو نمیدادم که به تو حاجی.
- حلالت باشه، همین امروز خطبه عقدو میدم بخونن و میتونی ببری خونت.
- غلامتم، قول میدم خوشبختش کنم.
- آهای هاجر به شیخ عباس زنگ بزن و بگو اگر آب دستشه بذاره زمین و برا  خوندن خطبه عقد بیاد اینجا


فرح با چنگ و دندان تلاش میکرد تا خودش را از چنگال غلامحسن رها کند اما دیگر دیر شده بود و در میان دستهای ستبرش اسیر.
شیخ احمد با حالتی فاتحانه از پله ها آمد پایین ، نگاهی انداخت به قد و بالای دخترش . نیشخندی زد و دستی کشید به ریش بلند و درهمش. سپس با خشم و غضب تفی انداخت به چهره اش:
- این دختر ، لکه ننگ شده رو پیشونیم، سکه یه پول سیاهم کرده ، باعث آبروریزی این خونه و خانوادس . بگیرش با خودت ببر. همین حالا.

هاجر چند قدم آمد جلو و لیوان آبی داد به دستش و گفت:
- شیخ عباس تو راهه
- نه میخوام زودتر این لکه ننگ از خونه ام بره بیرون
- آخه ، شرعا درست نیس،

غلامحسن که دهانش از شهوت آب افتاده بود گفت:
- اصلا به شیخ عباس بگو بیاد خونه ما، با پول درستش میکنم،  ما که استغفرالله کار غیرشرع نمیخوایم بکنیم. اذن پدرم که داریم
فردای همان روز غلامحسن یکی از مغازه هایش را به پاس خدمتی که شیخ احمد بهش کرده بود به اسمش کرد و رابطه اش را با او چفت و جورتر.

چند ماهی گذشت و آبها که از آسیاب افتاد شیخ احمد با پول و پله ای که به جیب زده بود به همراه هاجر رفت برای زیارت به نجف در یکی از هتلهای مجلل که صاحبش یکی امام جمعه های گردن کلفت ایرانی بود که مراکز صیغه دختران ایرانی در بین شیعیان عراقی در نجف و کربلا راه انداخته بود.

از آنسو فرح که دچار افسردگی و روز و شب قرص های روانگردان استفاده میکرد از زندگی مایوس شده بود و هر دم آرزوی مرگ. تمام رویاهای زیبایش برباد رفته بود و آینده اش تاریک و تار. میخواست خودش را از دست این شرایط خلاص کند و به زندگی اش نقطه ای پایان بگذارد اما هنوز بارقه امیدی در دلش میدرخشید و آن نور امید عشق سیاوش بود. در این مدت چند بار مخفیانه با او دیدار کرده بود و ملتمسانه ازش خواست که طرح و نقشه بچیند تا با هم فرار کنند.
غلامحسن که از حرکات و سکناتش مشکوک شده بود. فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است و  نقشه ای در سر دارد. برای همین  با مقداری پول به یکی سپرد تا او را برای مدتی تحت تعقیب قرار دهد و نتیجه کار را هر روز به او گزارش. او هم همین کار را کرد . حدس و گمانش درست در آمد. همان کسی که حدسش را میزد یعنی سیاوش.

آتش خشم در رگانش شعله ور شد . خواست به هر نحوی که شده زهرش را بریزد و به کسی که با ناموسش ارتباط برقرار کرده است با همان دستانش تکه تکه. چند روزی به تعقیب سیاوش پرداخت و رفت و آمدهایش را تحت نظر. شناسایی های مقدماتی که تکمیل شد. با یکی از خلافکاران که از قدیم و ندیم باهاش اخت بود رفت به سراغش برای انتقام ناموسی. فردای همان روز جسد سیاوش را حلق آویز در خانه اجاره ایش با قمه ای فرو رفته در قلبش پیدا کردند.

چند ماه بعد و زودتر از موعد مقرر، فرح که آبستن بود پسری به دنیا آورد . فرزندش همه چیزش شد، دلیل بودن و نفس کشیدن .وگرنه پس از ضربه جانکاه یعنی مرگ سیاوش هیچ بهانه و  علتی برای زنده بودنش نداشت. پسرش در خنده ها ، شیطنت ها ، چشمهای آبی کمرنگ و شکل و شمایلش عینهو شکل سیاوش بود. این عشق و علاقه مفرط گاه موجب شک و مظنونیت غلامحسن میشد اما هرگز در خواب و خیال هم نمیتوانست فکرش را بکند که این بچه خودش نیست. هر کاری که میکرد که افکار سمجی را که هر دم در وجودش بیشتر پر و بال میگرفتند و تنوره میکشیدند خارج کند ممکن نبود. نحوه نگاه کردن فرح  به کودکش، بوسیدنش ، بغل گرفتنش ، خندیدنش همه و همه آزارش میداد و مانند مته ای برقی روحش را سوراخ سوراخ .

 تا اینکه یک روز عاصی از خواب و خیالهای پریشان تصمیم گرفت که پسرش را ببرد برای آزمایش به بیمارستان. فرح اما در حالی که از این بابت ترسیده بود و می لرزید شدیدا مخالفت کرد و گفت:
- نه اجازه نمیدم،
- اجازه نمیدی، مگه دست خودته، من مرد خانواده ام ، اینجا من تصمیم می گیرم، چرا رنگ و روت پریده ذلیل مرده، چرا میلرزی
- آخه به من توهین می کنی، گفتم که حلال زاده س
- اونی که حسابش پاکه از محاسبه چه باکه.
- گفتم که نه

غلامحسن که دیگر شکش داشت به یقین بدل میشد. با خشم و غضب آمد به سمتش تا بچه را از دستش بقاپد فرح اما بچه را سخت در آغوشش گرفته بود و اجازه نمیداد. او هم به موهایش چنگ زد و لگدی محکم زد  به پهلویش و پرتابش کرد کنار دیوار. بچه را که گریه میکرد از زمین بلند کرد و در بغل گرفت  . فرح که در بد مخمصه ای گیر کرده بود و میدانست که اگر نتیجه آزمایش درست در بیاید هر دو را خواهد کشت.  در حالی که درد شدیدی از ناحیه پهلو احساس میکرد از جایش بلند شد و از روی طاقچه گلدان خالی را بر داشت و از پشت محکم زد به سر غلامحسن. او هم نعره ای وحشتناک سر داد و روی زانویش افتاد اما با ناباوری بلند شد و با دو دست فربه و نیرومندش فرح را بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به حیاط خانه. فرح خونین  نقش بر زمین شد و بیهوش. غلامحسن ترسید که مرده باشد و گناهش بیفتد به گردنش.  دوید به سمتش ، دستمال نمداری به سر و صورتش کشید و همین که چشمانش را باز کرد خوشحال شد. فرح در حالی که درد شدیدی از ناحیه کمر احساس میکرد گفت:
- دخترم دخترم
خواست از جایش بلند شود اما هر چه کرد نتوانست . او را که به بیمارستان رساندند دکتر متخصص گفت که از ناحیه دو پا فلج شده است . چند ماهی که گذشت غلامحسن متوجه شد که او گاهگاهی در اتاقش را می بندد و صندوقچه ای را که در کمد مخفی کرده بود بیرون می آورد و پس از نیم ساعتی که کارش تمام شددرش را قفل می کند و میگذارد داخل کمد . در کمد را  هم قفل می کرد و کلیدش را می گذاشت داخل جیبش.
با خودش گفت:
- حتما در داخل اون صندوقچه جواهر پنهون کرده، بیخود که در اتاقو قفل نمی کنه.باید هر طوری شده اونو به چنگ بیارم.

چند بار تلاش کرد که کلید کمد را از جیبش بدزد اما موفق نشد. آخرین بار وقتی که او خوابیده بود . پاورچین پاورچین رفت به اتاقش. ملافه سفید را از روی تختخواب کمی زد کنار. همین که دست برد به جیبش ، فرح جیغی کشید و چاقویی را که در زیر بالشت پنهان کرده بود محکم فرو کرد به بازویش. خون فواره زد و غلامحسن فریاد.  با اینچنین دست بر دار نبود و میخواست هر طور که شده است آن جواهرات را به چنگ بیاورد و بعدش او را طلاق.
چند روز  نقشه دیگری چید و در غذایش مواد خواب آور ریخت و وقتی که به خواب عمیق رفت. با لبخند کلید را از جیبش در آورد و رفت به سمت کمد . وقتی بازش کرد با تعجب دید که از صندوقچه خبری نیست. با خشم همه لباس های کمد را بهم ریخت و لگدی محکم دوباره زد به پهلوی فرح و فریاد کشید:
- زنیکه اون صندوقچه رو کجا قایم کردی ، زیر کوه سنگم که پنهونش کرده باشی پیداش میکنم و بعدش با همین دستام از حدقه چشمتو در می آرم

چند ماه بعد طلاقش داد و او را از خانه اش بیرون. فرح که زخمی کاری از خانه پدری در روحش احساس میکرد دیگر به آنجا بر نگشت. پدرش هم سراغش را دیگر نگرفت. رفت به خانه دایی اش. در دوران کودکی یعنی در زمانی که هنوز مادرش زنده بود خاطرات خوش و رویایی از آن خانه  داشت. زن دایی اش هم باهاش مهربان بود و غم و اندوهش را درک.  با اینچنین فرح بر اثر رنج و دردهای جانکاه و فشارهای ممتد روحی  ضعیف و ضعیف تر شد .
تنها امید زندگی اش یعنی کودکش را ازش ربوده بودند .کودکی که میراث سیاوش عشق از دست رفته اش بود . به هر دری زد که تا یکبار هم شده او را ببیند اما اجازه دیدارش نمی دادند . حتی با ویلچرش چند بار به دم خانه غلامحسن رفت اما او هر بار با پرخاشگری در کنار زنش میگفت :
- بچه حرومزاده ات دیگه اینجا نیس، فرستادمش پیش پدر گور به گور شده اش

فرح فکر کرد که فرزندش را فروخته یا کشته است . دیگر نتوانست این زندگی توام با غم و درد کشنده اش را تحمل کند. شده بود پوستی بر استخوان و چهره ای زرد و نمور. گاه مثل دیوانه ها با خودش کلنجار میرفت و دست به آب و نان نمی زد و شبها تا سحر بیدار . چند روز بعد او را در بسترش  در حالی که صندوقچه راز آلود در کنارش بود مرده یافتند.
به دایی اش گفته بود که آن صندوقچه را در قبرش در کنارش به گور بسپارند. آنها هم همین کار را کردند و به وصیت اش عمل.

چند روز پس از کفن و دفن، غلامحسن بطریقی شنید که در خاکسپاری فرح صندوقچه ای را در کنارش به خاک سپردند، همان صندوقچه اسرار آمیز که او گمان می کرد پر از جواهر باشد.برای آنکه از این موضوع مطمئن شود چندبار به گورستان متروکه ای که فرح دفن شده بود رفت و محل را شناسایی. یکی دوبار هم از گورکنی که فرح را دفن کرده بود غیر مستقیم در باره آن صندوقچه پرسید. گورکن هم که آدم فقیری بود نسبت به پرس و جوهایش کنجکاو و گمان برد که حتما کاسه ای زیر نیمکاسه است و در صندوقچه طلا و جواهر پنهان. برای همین بر آن شد تا نبش قبر کند و اسرار نهفته در آن صندوقچه را دریابد.

شب جمعه بود و قبرستان متروکه تاریک و سوت و کور. غلامحسن که از قبل طرح و نقشه چیده بود و ابزار و ادوات را آماده . با خودرو از کنار انبوه درختان جنگلی عبور کرد و در نزدیکی قبرستان پیاده شد. بیل و کلنگ را انداخت پشت دوش . نگاهی سرسری و آمیخته از ترس به اطراف کرد و راه افتاد. ترسی پنهان دوید در زیر پوستش و فکر کرد که دور  و برش توسط ارواح و اجنه های شرور تسخیر شده است. یک لحظه جغدی از فراز درختی کهنسال  که در چند قدمی اش قرار داشت پر کشید و او بشدت ترسید و بیل و کلنگ از دستش افتاد بر زمین .در همین هنگام روشنایی گنگی که در یک چشم بهم زدن در افق محو شده بود وحشتش را چند برابر کرد  ، یک لحظه بر آن شد تا بر گردد و عطایش را به لقایش ببخشد اما دوباره جواهرات پنهان در صندوقچه در خیالش خودنمایی کرد و دعایی را روی لب زمزمه . معتقد بود که با خواندن بسم الله اجنه و نیروهای ماورایی از دور و اطرافش دور میشوند . همین طور هم شد و احساس آرامشی به او دست داد . به قبرستان که رسید چراغ قوه را روشن کرد . چند سنگ قبر شکسته شده بود و لکه های خون بر آنها . نیرویی مرموز را در اطراف خود حس میکرد و موهای تنش از وحشت سیخ.
در آنسو گورکن که بسیار کنجکاو و دستش را خوانده بود همان شب برای نبش قبر و یافتن گنج آمده بود بسمت قبرستان . از نور چراغ قوه مشکوک شده بود و در پشت یکی از قبرها استتار .وقتی که چهره پشم آلود غلامحسن به چشمش خورد داستان را فهمید و با خودش گفت:
همان صندوقچه مرموز ، هیچ دلیل دیگه ای یه آدمیزادو به اینجا نمی کشونه، اونم شب جمعه که شب ارواح و اجنه هاس.

غلامحسن بلافاصله شروع کرد به کندن قبر فرح، از دور زوزه گرگها به گوش می رسید، و بادهایی   که در فواصلی منظم می وزیدند . عرق روی پیشانی اش نشسته بود و احساس دردی خفیف در شانه هایش. هر چند دقیقه کمی مکث می کرد و  دستمال کتانی اش را از جیب در می آورد و می کشید به سر و صورتش . پس از کمی خیره شدن به اطراف و اکناف دوباره شروع میکرد به کندن. زوزه های گرگها هر لحظه نزدیک تر میشد و تب التهاب و هیجانش بیشتر . غلامحسن که با آنهمه سن و سال از کودکی به گورستان و مرده ها ترسی مجهول داشت با خودش حرف میزد و می گفت:
- به حق همین شب جمعه، اگه دستم به اون صندوق برسه خرج ضریح امام می کنم و با پای پیاده میرم به زیارت قبور متبرکه.

وقتی به جسد فرح رسید ، لبخندی بر چهره اش نقش بست . خم شد و صندوقچه را بر داشت و از قبر به سختی کشید بالا. همین که رفت تا درش را باز کند از پشت کلنگی محکم و برق آسا فرود آمد بر فرق سرش. با پیکری غرق در خون افتاد بر زمین . گورکن گفت:
- حرومزاده، فکر کردی چی به همین سادگی میتونی جواهرتو به چنگ بزنی، این منطقه آب و خاک منه، بخصوص شبا اونم شب جمعه.

لگدی زد به غلامحسن که با چهره ای خون آلود هنوز نفس می کشید و خم شد صندوقچه را از کنار دستش بر داشت و گفت:
- این صندوقچه چقد سبکه انگار خالیه، لعنت بر شیطان

بازش کرد و با ناباوری چشمش افتاد به یک عکس و نامه. چراغ قوه را گرفت به سمت نامه و شروع کرد به خواندن :
- فرح عشق من ، تو خورشیدی در شب تاریک زندگی من هستی، تو پاییز عمرم را پر از بهار کردی و من در نگاهت عشق را درک کردم با عطر و بوهای ناب و خوشبویش . عشق ما ابدیست و حتی مرگ هم نمی تواند ما را از هم جدا کند ....

گورکن از اینکه در صندوقچه جز یک عکس و نامه عاشقانه پیدا نمی شد خشمگین شد و نعره دیوانه واری در تاریکی شب کشید. کلنگ را بر داشت و رفت به سمت غلامحسن که بهوش آمده بود. چراغ قوه را گرفت به صورتش و گفت:
- این صندوقچه که خالیه
- منو نکش، قول میدم هر چی بخوای بهت میدم به این شب جمعه قسم
- هر چی بخوای بهم میدی، تو دیوث به زنتم رحم نکردی اونوقت به من وعده و وعید میدی، من جونتو میخوام

چراغ قوه را  زد به زمین. کشان کشانش برد کمی آنسوتر و پرتابش کرد به درون قبری خالی .  در حالی که غلامحسن نعره میکشید و مایوسانه ازش خواهش و التماس میکرد خاک ریخت بر روی سرش و او را زنده به گور.

مهدی یعقوبی