۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه

فرار - مهدی یعقوبی



در محوطه سرسبز بیمارستان دو مامور مسلحی که در کنارش ایستاده بودند دستبدنش را باز و اشاره کردند که از خودرو پیاده شود . زندانی که اسمش سیمین بود نگاهی انداخت به اطراف و چادرش را  کمی کشید روی پیشانی اش . آسمان صاف و  آفتابی بود و بادی نرم گونه های شفافش را نوازش . هشت ماه به جرم جاسوسی در سلول انفرادی بود و میدانست که اگر نجنبد بی برو برگرد اعدامش می کنند.
با آنکه مسلمان نبود و شوهری فرنگی داشت، اما از چند ماه پیش شروع کرده بود به نماز خواندن. برای همین رفتار زندانبانان و  بازجوها با او از زمین تا آسمان فرق کرده بود و بهش قول دادند کودکش را در بیمارستان به نزدش بیاورند.

از پله های بیمارستان رفت بالا . یک لحظه نگاهش را پر داد به اطراف . نگران بود و اندوهی مبهم در چشمانش موج میزد . این هشت ماه برایش به اندازه هشت سال گذشته بود، با آنکه 25 سال بیشتر نداشت اما در این مدت در اعماق سلول انفرادی چند تار مویش سفید گشته بود و چهره اش تکیده و زرد. هنوز در رویاهایش پرسه میزد که ناگهان چشمش افتاد به کودکش  که در راهرو  بسویش میدوید . یک لحظه چهره اش شکفت . خواست بدود و در آغوشش بگیرد که یکی از ماموران زن دستش را گرفت. ایستاد و منتظر شد ، سپس با اشک شوق گونه هایش را بوسید.

پس از عکسبرداری و معاینات پزشکی در حالی که دو مامور در کنارش نشسته بودند دخترش شهلا را نشاند روی زانویش و به چشمانش خیره  . سپس موهایش را نوازش . او هم لبخندی زد و شکلات کاکائویی را که مادر بزرگ بهش داده بود از جیبش در آورد و گفت :
- اینو برا تو آوردم
سیمین از دستش بر داشت و گذاشت در دهانش:
- چقد خوشمزس
- بیشتر میخوای
- مگه بازم شکلات داری
- نه اما برات میارم

منتظر بودند تا دو زندانی دیگر که با آنها آمده بودند معاینات شان تمام شود و با هم برگردند به زندان.
شهلا که از دیدن مادرش از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت:
- مادر کی بر میگردی خونه ،
- همین روزا دخترم
- همین روزا چند روز میشه
- نمی دونم عزیزم اما بر میگردم راستی،مادر بزرگ چطوره حالش خوبه
- خیلی مهربونه ، هر شب قبل از خواب برام قصه میگه. دیشب بهم گفته بود یه آدم مهربونو که تو زندون انداخته بودند شب که زندونبانا خوابیدند یکهو تبدیل شد به یه پرنده و از لای میله ها پر زد و پر زد و پرزد و رفت. اونام هرگز نفمیدن که چه جوری فرار کرد.
مادر توام میتونی شبا که اون آدم بدا خوابیدن یه پرنده شی و پر بزنی بیای دوباره پیشمون.

- باشه عزیزم ، چی باید بری دستشویی

شهلا که اصلا حرفی نزده بود مات و مبهوت نگاهش کرد. سیمین رو کرد به مامور زنی که در کنارش ایستاده بود و گفت:
- بچه ام میخواد بره دستشویی
- بدینش به من میبرمش دستشویی
شهلا گفت:
- نه من میخوام با مادرم برم
- عزیزم چه فرقی میکنه
- من میخوام با مادرم

مامور زن نگاهی به چهره اش کرد و پس از پچ پچ با همکارش با آنها راه افتاد . وقتی به دستشویی رسیدند دیدند زنی میانسال مشغول نظافت است.  مامور زن  در حالی که دستش روی سلاح کمری زیر چادرش بود پشت در ایستاد و نگاهی کرد به در و دیوارهای اطراف . در همین لحظه زن نظافتچی که کارش تمام شده بود  با چرخ دستی مخصوص تمیز کردن و نظافت  از در آمد بیرون و لبخندی زد و آرام آرام دور.

چند دقیقه ای که گذشت مامور زن در دستشویی را باز کرد و گفت:
- عجله کنین باید بریم

وقتی جوابی نشنید با سرانگشتش به در کوبید و گفت:
- گفتم عجله کنین باید حرکت کنیم.
باز هم جوابی نشنید، یکه خورد دست برد به سلاحش و در توالت را باز . دید کسی داخلش نیست. سراسیمه دوید به سمت ماموران و گفت:
- زندونی فرار کرد
- چطور
- داخل دستشویی نیستن، یهو غیب شدن
- مگه ممکنه،

چند نفری دویدند به سمت دستشویی دیدند که پنجره پشتی  باز است. یکی از آنها گفت:
- حتما از این پنجره در رفتن
- مگه میشه
- یه نفر از پشت پنجره کمکشون کرده، ببین یه نردبونم اونجاس

یکی از آنها با مرکز تماس گرفت و بقیه ماموران به سرعت دویدند به محوطه پشتی دستشویی.  اما هیچ رد و اثری از مادر و دختر نیافتند.
در همین لحظه چند مامور ویژه اطلاعات با خودروایی سیاه رسیدند به محل . وقتی داستان را شرح دادند ، فرمانده آنها گفت:
- مطمئنی از اینجا فرار کردن
- راه دررو دیگه ای نداشتن

 ماموری که آنها را به دستشویی برده بود ، ناگاه شصتش خبردار شد و گفت :
- بما کلک زدن
- چه کلکی
- نظافتچی ، چرخ نظافتش ، حتما اونا رو زیر پارچه سفیدی که رو  چرخ دستی  کشیده بود مخفی کرده.
- چه شکلی بود
- یه زن میانسال ، یه خال رو گونه سمت راستش داشت.

چند تا  از ماموران اطلاعاتی رفتند به سراغش. اما هیچ ردی ازش نیافتند، انگار دود شده بود و رفته بود به هوا. دستور دادند عبور و مرور بیمارستان را کنترل کنند و به هیچ خودرو اجازه خروج ندهند.

نظافتچی که سیمین را با کودکش در آمبولانش مخفی کرده بود گریم زنانه اش را در آورد و درست زمانی که ماموران ویژه  ورودی بیمارستان را تحت کنترل قرار داده بودند از در خارج شد.

رئیس زندان که پی در پی مشتش را به دیوار می کوبید زندانبانان و بازجوها را فرا خواند و از اینکه سیمین با چند بار نماز خواندن و ابراز اینکه مسلمان شده است  سرشان را شیره مالیده است بسیار عصبانی بود. آبرو و حیثیت نظام در میان بود و باید بیدرنگ دستگیرش می گردند.
چند تیم ویژه مامور دستگیری اش شدند . آنها تمام دوربین های مداربسته را  چک کردند و گریم زن نظافتچی را در سطل زباله یافتند. چند ساعت بعد هم آمبولانسی را که  با آن فرار کرده بودند در  نقطه ای پرت افتاده در حاشیه شهر پیدا.

ماموران خانه های قوم و خویشان دور و نزدیکش را تحت نظر گرفتند و عکس سیمین و فرزندش را در پایگاههای مرزی منتشر. تاکید شده بود که این خبر به هیچ عنوان در رسانه ها و شبکه های مجازی درز پیدا نکند.

سیمین که در سلولهای انفرادی بوسیله یک زندانبان نفوذی طرح و نقشه ریخته بود پس از فرار موقتا در یکی از خانه هایی که از قبل تدارک دیده بودند مستقر شد . راننده آمبولانس که جزو تیم فرار بود مشغول  تماس و چفت و جور کردن عبور از مرز. وضعیت قرمز بود و آنها تصمیم گرفتند که چند هفته ای صبر کنند و سپس از مرز عبور.



ماه محرم بود و کوچه و خیابانها سیاهپوش . سیمین  هر چند روز یک بار برای خرید مایحتاج ضروری با چادر از خانه  می رفت بیرون. سعی میکرد با اهل محل خوش و بشی نداشته باشد و در چشم نزند. یک بار یکی از همسایه ها  که مامور زن گشت ارشاد بود برایش  کاسه ای آش نذری آورد و ازش خواست که به روضه خوانی سیدالشهدا در خانه اش بیاید. او هم سری تکان داد و چیزی نگفت.  میدانست که ماموران دربدر در جستجویش هستند و نباید مدت زیادی در آن خانه بماند . چند روز که گذشت دوباره همان زن در سر راهش سبز شد و پرس و جو درباره علت نیامدنش به مراسم روضه خوانی . یکی از همقطارنش هم همراهش بود .  فهمید که به او مشکوک شده است، تصمیم گرفت به راننده که اسمش شاهین بود زنگ بزند .
شاهین با حرف رمز بهش فهماند که وضعیت قرمز است و  سرنخ هایی ازشان به دست آوردند و او نباید تماس می گرفت. سیمین در جواب گفت که چاره ای نداشته است و باید هر چه زودتر از محل خارج شود.
دو مامور در پوشش رفتگر  در همان حول و حوش خانه اش را تحت نظر داشتند . سیمین که شم تیزی در اینگونه موارد داشت بو برد و بیدرنگ بر آن شد که محل را ترک کند.  چادرش را انداخت سرش و بچه را در بغل . دلش شور میزد و آثار ترس در چهره اش موج . نفسی عمیق کشید و کلماتی را  که مادرش در کودکی وقتی در نیمشب کابوس میدید  بهش یاد داده بود روی لب زمزمه . همین که از خانه آمد بیرون چشمش افتاد به خودرو شاهین که کمی آنسوتر در راسته خیابان پارک شده بود و اطراف را تحت نظر. خواست بسویش دستی تکان دهد که پشیمان شد. چند قدم که راه افتاد  آن دو مامور که متوجه بیرون آمدنش از خانه شده بودند در پی اش راه افتادند. همین که نزدیکش شدند شاهین خودرو را روشن کرد و با سرعت رفت به سمتش و ترمز زد:
- بپر بالا دارن تعقیبت میکنن.
- چه مدت اینجایی
- بحث و فحص نکن بشین
سیمین سراسیمه با دخترش پرید داخل خودرو. آن دو مامور به دنبالشان دویدند و وقتی که دیدند از دسترس دور شدند در جا با مقامات امنیتی تماس. شاهین در حین رانندگی با دستگاه استراق سمع تماس های ماموران را گوش میداد و در همان حال با خودش مثل روانی ها حرف . سلاح کمری اش را از داشبرد در آورد و گذاشت در کنارش.چند پیچ را که رد کرد ناگاه سرعتش را کم و کنار جاده ایستاد. رویش را کرد به سیمین:
- باید از هم جدا شیم ، ماموران مث مور و ملخ همه جا ریختن
- یعنی میگی کجا برم،
- موبایلتو بده بمن، برات از سم بدتره ، این کاغذو بگیر، به این شماره زنگ بزن ، بهت میگه چه کار باید بکنی، این پولام پیشت بمونه، مواظب خودت باش،

همین که سیمین چند قدم دور شد، چند خودرو ماموران ویژه اطلاعات از راه رسیدند . شاهین برای اینکه حواسشان را به خود مشغول کند تخت گاز با صدای مهیب حرکت کرد . ماموران هم  رکب خوردند و در جا در پی اش. سیمین که خودش را در یک قدمی دستگیری میدید از اینکه شاهین جان خودش را برای نجات او و کودکش به خطر انداخته بود بی اختیار قطره های اشکی بر گونه اش نشست و سپس با عجله از محل دور شد.
رفت به سمت خانه یکی از بستگان  دور خود در روستاهای شمال حوالی جنگل های سرسبز. وقتی بچه بود  تعطیلات تابستان چند بار به اتفاق خانواده  به خانه شان رفته بود و خاطرات خوشی از آن دوران داشت. آنها هم مثل همه روستایی های شمالی ازش با گرمی پذیرایی کردند و بهش خوش آمد گفتند.

در آنسو ماموران پس از تعقیب و گریزهای پی در پی و تیراندازی های متقابل موفق شدند شاهین را در حالی که تیری به کتفش نشسته بود دستگیر کنند . در خانه امن دو شکنجه گر و یک بازجو  که هر سه ماسک به چهره داشتند باسیستم های خاص خودشان از او اطلاعات می خواستند. شاهین قفل دهانش را بسته بود و یک کلمه حرف نمی زد . گاه  از دردی که از ناحیه کتف احساس میکرد آه و ناله سر میداد و به خود می پیچید و گاه بیهوش. بازجو که کفری شده بود و میخواست هر چه زودتر به حرفش بیاورد به یکی از شکنجه گران گفت :
- اینجوری وقتمون تلف میشه،  بلندش کنین بیارین پیش حوض، یه آبی هم به سر و صورتش بزنین تا خوب بتونه ببینه.
آبی بر سرش ریختند و سر و صورتش را با حوله تمیز. بازجو در حالی که از عصبانیت تند و تند تسبیح میزد و با خودش غرغر رفت با کف دست چانه اش را گرفت و سرش را بلند کرد و گفت :
- میخوام خوب به حرفام گوش کنی، بهت بگم من حال و حوصله این موش مردگی بازی هارو ندارم. به این ماهیها تو حوض نیگا کن. اینا از کوسه هام درنده ترن،  چن روز غذا نخوردن و خیلی خیلی گرسنه ، فقط گوشت میخورن، هر سئوالی رو که جواب ندی یه قسمت از بدنتو نوش جون می کنن ، پس خودتو به کوچه علی چپ نزن . .
شاهین میدانست چه جوابشان را بدهد و ندهد سر به نیستش میکنن. سکوت کرد و سرش را انداخت پایین. بازجو اشاره کرد به دو نفر شکنجه گر . آنها هم بلندش کردند و یک دستش را انداختن داخل آب حوض . ماهی های کشنده در یک چشم بهم زدنی  انگشت ها و کف دستش را با دندانهای تیز و برنده شان خوردند.
شاهین که از هوش رفته بود بوسیله آبی که بر سر و رویش ریختند به هوش آمد و دوباره بازجو پرسید:
- شیرفهم شدی
- من هیچی نمیدونم، اینکارو با من نکنین
- اگه با ما راه بیای تمومش میکنیم
- بگو اون زنیکه هرزه کجاست
- نمیدونم ، نمیدونم
- نمیدونی یا نمیخوای بگی،
- اون زندانبانی که باهاتون همکاری میکرده چی،
- من فقط یه رانندم، بهم پول دادن که اونو برسونم به مرکز شهر
- کی ، چه کسی، منافقا یا صهیونیستا
- بخدا بیشتر ازین نمیدونم ولم کنین
- اما ما از موبایلت در می آریم ،

بازجو  دستش را مشت کرد و شصتش را به سمت زمین اشاره .دو شکنجه گر لخت مادرزادش کردند  و انداختندش داخل حوض. ماهی های وحشی هم در جا افتادند به جانش و حوض رنگ خون به خود گرفت.

ماموران سعی کردند با موبایلی که از خودرو اش بدست آوردند اطلاعات در بیاورند و با سیمین تماس. اما بی فایده بود و اطلاعات سوخته. سیمین پس از چند هفته به شماره تلفنی که شاهین داده بود تماس گرفت اما بوق اشغال میزد.  ناامید شده بود و نمیخواست برای مدت زیادی در یک مکان بماند اما راه و چاره دیگری نداشت. یکی از چوپانان که جاسوس بود و در کنار گوسفندان در جنگل اطراف و اکناف را تحت نظر. یکی دو بار او را با بچه اش دیده بود . یک بار هم با آنها چاق سلامتی .  سپس به شهلا شکلاتی داد و ازش اسم خودش و مادرش را پرسیده بود  او هم در جواب اسم خودش را گفته بود ، سیمین از این کنجکاوی هایش اصلا خوشش نیامد و دست شهلا را گرفت و در راه بهش گفت که به بیگانه ها احتیاجی ندارد اسمش را بگوید شاید آدمهای بدی باشند.
چوپان از عکس العمل تند سیمین و  اینکه بیش از مدت معمول آنهم در آن فصل از سال آمده بود آنجا. مشکوک شده بود و سعی کرد آنها را به خاطر بسپارد.



 چند روز بعد سیمین از آنجا که تلفنی در خانه نداشت. دوباره شهلا را سپرد به بستگانش و با اتوبوس رفت به شهر برای تماس. زنگ زد،این بار زنی گوشی را بر داشت و ازش خواست که بدون فوت وقت به نزدشان برای عبور از مرز برود. ناپدید شدن شاهین را هم اطلاع داد .  در برگشت وقتی به نزدیکی روستا رسید از اتوبوس پیاده شد. تا خانه یک کیلومتر فاصله بود .
در جاده مالرو به درختان جنگلی با رنگ های سحرآمیزشان  نگاه می کرد و گاه در خیالش به سیر و سفر. به آینده نامعلوم فکر میکرد و خطراتی که در کمینش بودند . در همین هنگام ناگهان  چشمش افتاد به چند خودرو ماموران که بسرعت از کنارش رد شدند. مشکوک شد و  به سرعت در پشت درختی پنهان . ترسید از حضورشان بو برده باشند و به دخترش آسیب. چند لحظه ای آنجا ماند و نفسی تازه  و دوباره راه افتاد.

حدسش درست بود و ماموران مسلح اطلاعات ، پس از آنکه آن چوپان جاسوس اسم دو نفر یعنی او و دخترش را  اطلاع داد . بیدرنگ دست به کار شدند و با دو تیم ویژه رفتند به سمت خانه روستایی .  همین که به نزدیک خانه رسیدند زن و مرد روستایی که از قبل حدس هایی زده بودند ، با عجله و سراسیمه شهلا را در اتاقک مخفی در کف خانه پنهان کردند. ماموران بی سئوال و جواب با لگد در خانه را شکستند و رفتند داخل. یکی از آنها که سرکرده شان بود رو کرد به  مرد خانه سیروس و گفت:
- سیمین کجاس
- منظورتون چیه
- مامورمون اونا را اینجا دیده ، خودشون اسمشونو گفتن ، اینم عکساشون
سیروس سکوت کرد و او سلاح را گرفت به سمتش و با نعره گفت:
- دیگه ازت سئوال نمی کنم ، فقط میخوام بدونی جاسوس اجنبی ان
 لوله کلت را گذاشت روی پیشانی اش
- میگم کجاست پیر خرفت
سیروس باز سکوت کرد و او هم بیدرنگ به پیشانی اش شلیک .

زنش وحشت زده بیهوش شد و  افتاد کف اتاق. سردسته ماموران گفت:
- بهوشش بیارین

سطلی آب سرد  بر سر و صورتش ریختند اما دیدند تکان نمی خورد. یکی از آنها خم شد و دستی گذاشت زیر گلویش و گفت:
- مرده

خانه را زیر و رو کردند اما اثری از آنها نیافتند . دو نفر از ماموران را در همان خانه گذاشتند و جسدها را در خودرو . همان مامور گفت:
- نباید زیاد دور شده باشن ، همین دور و اطراف هستن میگم نیروی کمکی بفرستن


سیمین که خودروهای آنها را در کنار خانه روستایی دیده بود. در همان حوالی کمین کرد . صدای شلیک گلوله که آمد وحشت کرد خواست از کمینگاهش بیرون بیاید و سر و گوشی آب بدهد که پشیمان شد. در دلش دعا میکرد که بلایی سر دختر و قوم و خویشانش نیامده باشد . خودروها که از محل دور شدند رفت که حرکت کند که چشمش افتاد به دو مامور مسلح در ایوان خانه . یکی از آنها سیگار می کشید و آن دیگری روی پله چوبی استکانی چای در دست داشت. راهی جز انتظار نداشت.
درست دو روز قبل سیروس اتاقک مخفی کف خانه را بهش نشان داده و گفته بود، وقتی که کنار جنگل زندگی میکنی در مواقع مبادا این نوع مخفیگاه احتیاجت میشه. بخصوص در مملکتی که سگ صاحبشو نمیشناسه .
 شب با بادهای سرد پاییزی از راه رسید و باران شروع به باریدن. نقشه ای زد به ذهنش .رفت سمت گوسفندان در طویله. در را آهسته باز کرد و فانوس ها را روشن . دو سگ گله که او را میشناختند و باهاش اخت ، دویدند به طرفش. دست نوازشی به سر و رویشان کشید و با هم از طویله آمدند بیرون. سگها که انگار بوی خون صاحبشان به مشامشان خورده بود دویدند به سمت پله ها.
یکی از ماموران که متوجه شده بود داد زد:
- گرگا گرگ گرگ حمله کردن
به سمت شان شلیک کرد اما سگها بهش حمله ور شدند آن مامور دیگری که داد و فریادها را شنیده بود آمد به کمکش. او هم شروع کرد به شلیک . سگها را که کشتند هر دو با صدای بلند زدند زیر خنده :
- اینا که سگند، گرگ کجا بود ، ترسیدی ها
- نترسیدم ، یکهو ظاهر شدن
- واق واقشون چی
- دستم میندازی

در همین حین چشمشان افتاد به فانوس های روشن . مشکوک شدند و دویدند به سمت طویله . همزمان سیمین فرصت را مناسب دید و از پله ها کشید بالا . خون را که در کف اتاق دید دست و پایش شروع کرد به لرزیدن . گلیم کف اتاق را کنار زد و در اتاقک مخفی را باز . تا چشمش به شهلا افتد ، لبخندی بر چهره اش درخشید و دستش را گرفت و بیرونش آورد . بر گونه هایش بوسه زد .  در اتاقک را بست و گلیم را روی اش استتار. همین که از پله ها  پایین آمدند . دو مامور را دیدند که می آمدند به سمتشان. زیر پله چوبی مخفی شدند. آنها چراغ قوه ای به اطراف انداختند، سیمین ،شهلا را در بغل گرفته بود و در پشت جسدهای خونین سگها پنهان.
یکی از ماموران رفت به طرف جسد سگها . همین که به نزدیکی شان رسید همکارش گفت:
- دستتو کثیف نکن ، سگا نجسن ، خود گرگها تا صبح حسابشونو میرسن ،
به اتاق که رفتند سیمین در حالی که شهلا هنوز در بغلش بود از پشت پله ها پا شد و آهسته و بیصدا رفت به سمت انبوه درختان جنگلی. زوزه های گرگ از همه سو شنیده میشد. و تاریکی محض. دستی به موهای شهلا کشید و گفت:
- نترس دخترم  این جانورا از اون گرگهای دو پا خطرناکتر نیستن
مهدی یعقوبی