در گوشه سلول قاسم سرش را گذاشته بود در کاسه دستانش و مات و مبهوت نگاهش را پرداده بود به میله های آهنی که بر سقف سیمانی تعبیه شده بود . هراسی محو و مبهم در چشمهایش موج می زد . کم حرف بود و روز و شب در رویاهایش پرسه .
هم سلولی اش داریوش که آنسوتر نشسته بود کتابی را که مشغول خواندش بود بست و پتوی سربازی را از روی زانویش کنار. آمد دستش را گذاشت روی شانه اش. قاسم نرمخندی زد و دوباره نگاهش را انداخت به میله های آهنی بر سقف سلول که آسمان آبی از لابلایش پیدا بود.
داریوش گفت:
- زیباس نه
قاسم سرش به علامت تایید تکان داد.
- نگفتی برا چی افتادی هلفدونی، اتهامت چیه
- اگه بگم خنده ات میگیره
- خب بگو بخندم ،
- تو خودت جرمت چیه
- به من اتهام زدند عکس نایب امام زمانو پاره کردم و بعدش آتیش .منم گفتم این وصله ها بهم نمی چسبه . بعد از اینکه رو تخت های شکنجه خوب حالمو جا آوردند ازم خواستن هسته ام رو لو بدم
- هسته دیگه چیه
- منظورشون رفقام بود ، منم منکر شدم . 2 ساله که تو این سلولم
- دو سال ، من ، من یه ماهشو نمیتونم تحمل کنم اصلا سیاسی نیستم گور پدر سیاست
- اگه نیستی چرا تو بند زندونیای سیاسیت انداختن.
- داستانش مفصله.
- زن و بچه داری
لبخندی زد و گفت:
- من هشتم گرو نهمه ، آس و پاسم ،
همینکه خواست ادامه دهد دریچه آهنی در سلول باز شد و زندانبان گفت:
- ناهار
غذا را تحویل گرفتند و همانطور که مشغول خوردن بودند قاسم ادامه داد:
- به من اتهام جاسوس اسرائیل زدن
- حقیقت داره
- داری دستم میندازی ، از تو که سیاسی هستی بعیده ، اینا با هر کی که باهشون یه خورده زاویه داشته باشه همین اتهامو میزنن
- میفهمم
قاسم لیوان آب را سر کشید و بشقاب غذایش را گذاشت کنار .
- اصلا بهشون اعتماد ندارم ، معلوم نیس چه چیزی تو این آت و آشغال قاطی کردن. گوشتش گوشت اعدامی هاس
.- این بی شرفا همینو میخوان ، میخوان ضعیف شی ، بری تو خودت ، زانوی غم بغل بگیری ، وقتی که دیدن به لحاظ روحی له و لورده شدی اونوقت میچلوننت .باید بخوری تا از پا نیوفتی . بتونی فکر کنی ،تو بازجویی ها رکب نخوری.
- باهام ازین حرفای قلنبه سلمبه نزن که خنده ام میگیره ، من آب از سرم گذشته ، مث تو .که سیاسی نیستم ، یه سوء تفاهمه
- فکر میکنی این همه رو که اعدام کردن برا چی بود.
- راستش از بچگی بهترین دوستم یه بهایی بود . بهش اتهام جاسوسی زدن ، بعد دستگیری زنشو آوردن جلوی چشاش تجاوز کردن و بعدشم کلکشونو کندن . دختر نه سالشو هم خود بازجو صیغه . بعشم جسدشو تو کوهها پیدا کردن ،منم با خودم عهد بستم که انتقامشون بگیرم
- پس تو بهایی هسی
- تو چرا دوزاریت دیر می افته گفتم بهترین دوستم بهایی بود ،خودم بی خیالم ، خسته شدم ، دیگه زده به سرم .
- بیا این کتابو بگیر بخوون سرت گرم میشه ،
- کتاب حافظ ،
- آره حافظ، حال کن با شعراش ،
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میرسند آن کار دیگر می کنند ...
- بگیر حال و حوصله شعرخونی ندارم
- اصلا سوراخ دعارو گم کردم ، داشتیم درباره اتهامت حرف میزدیم . خب نگفتی جرمت چیه.
- گفتم اگه بگم خنده ات میگیره ، باشه باشه میگم، اونروز یعنی اوائل محرم به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان ،نماینده دفتر آقا اومده بود برا سخنرانی . منم فرصتو غنیمت دیدم که زهرمو بریزم و سنگ رو یخش کنم. ریخت و قیافه مو عوض کردم و دفتر و دستک دستم گرفتم عینهو یه دانشجو . قبل از اینکه به سالن سخنرانی برسم یه بسیجی دانشجو که عینک ته استکانی داشت بهم مشکوک شد. دیدم که اوضاع قمر در عقربه ، برا همین رفتم توالت . اون اما ول کن معامله نبود مث سایه دنبالم می اومد. خواستم دک و دندشو صاف و صوف کنم که در جا پشیمون شدم. زدم از در دانشگاه بیرون . نیم ساعتی دور و اطراف پرسه زدم . آبا که از آسیاب افتاد دوباره برگشتم. ششدانگ حواسم را جمع کرده بودم تا دوباره گیر اون بسیجی اطلاعاتی نیوفتم. نه اینکه فکر کنی ازش میترسیدم نه . همه هم و غمم این بود که زهرمو بریزم .
- اسلحه داشتی
- اولین فکری که به سرم زد اسلحه بود ، تتق تق اما بعد پشیمون شدم ، تازه پیدا کردن اسلحه اونم تو این بگیر و ببندها ممکن نبود چی داشتم می گفتم ، آره وسط جمعیت نشستم . بالاخره سخنران که یه آخوند پیزوری با عمامه سیاه بود ظاهر شد. بچه های انجمن اسلامی و نورچشمی ها که بدون کنکور وارد دانشگاه میشدند با خایه مالی شروع کردن به تشویق . اون آخوندم دستاشو تکون داد و بی مقدمه گفت به جای دست زدن صلوات بفرستیم.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از ایراد چند جمله ای عربی تا اسم امام رو برد. منم یه ضرطه اونم چه ضرطه ای در دادم .
- ضرطه دیگه چیه.
- تو چه جور روشنفکری هسی که معنی ضرطه رو نمی دونی ، معنی اش میشه باد معده ،تیزی
داریوش بی اختیار زد زیر خنده ، بحدی که اشک از چشمانش سرازیر شد
- نگفتم از خنده روده بر میشی
- داری شوخی می کنی .
- میخوای همینجا تمومش کنم
- نه ادامه بده ، ادامه بده
- جات خالی جمعیت دانشجو از دختر و پسر که دل پری از آخوندا داشتن . از خنده ترکیدن ، سالن شده بود صحرای محشر. نماینده دفتر رهبری چهره پشمالوش از خشم شده بود یه پارچه آتش . چندبار پشت سر هم گفت صلوات بفرستین اما مگر ممکن بود . خلاصه بالاخره جمعیت سکوت کرد و سخنران بی آنکه خمی به ابرو بیاره دوباره شروع کرد با چند جمله عربی که کسی معنی شو نمی فهمیدیم به مقدمه چینی . اما دوباره باز تا کلمه رهبرو آورد منم در جا دوباره یه ضرطه بلندتر در دادم این بار بیشتر ترکوندم . جمیعت از خنده روی پاهاشون بند نمی شدند . منم که زهرمو ریخته بودم و اون جاکشو سکه یه پول . از اون بلبشو استفاده کردم و از میان جمیت راهمو باز .
آخوند سخنران چندبار مشتشو کوبید به میز و با نعره گفت:
- حالا کار شما غربزده ها به جایی رسیده که به امام و رهبر مملکت توهین می کنین . من در این دانشگاه رو تخته می کنم. من تو صحن همین دانشگاه اون صهیونیستی رو که این کار شنیع رو کرده اعدام می کنم.
همین که رفتم از در دانشگاه خارج شم چشمم افتاد به همون بسیجی .یک آن هر دومون مکث کردیم و به هم خیره . دستاشو بلند کرد و از غیض و کین نعره ای کشید . ماموران امنیتی که محوطه رو قرق کرده بودن ، اومدن به سمتش . شروع کردم به دویدن . از در دانشگاه که خارج شدم . پیچیدم کوچه و پسکوچه های فرعی. ریش و سبیل مصنوعی رو در آوردم و تا رفتم که پرتابشون کنم کنار خیابون ، خودرویی مشکی از راه رسید. از دو طرف راهمو بستند. دیدم که راه و چاره ای ندارم.. از دیوار خونه ای که روبروم بود کشیدم بالا . تا خواستم بپرم داخل بلافاصله شلیک کردند . تیر خورد به ساق پام.
داریوش که داستان دستگیری اش را شنید . دستمالی از جیبش در آورد و پیشانی اش را که چند قطره عرق نشسته بود تمیز. سرفه ای کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت:
- عجب داستان مهیجی ، جرمت صدبار از من بیشتره ،توهینی بدتر ازین نمیشد. بابا تو که سرتاپای نظامو با این عملت ...
غش غش شروع کرد به خندیدن . قاسمم همینطور .
در همین لحظه ناگهان دریچه سلول با صدای خشک و کشداری باز شد و زندانبان قاسم را صدا زد. او هم که ساق پایش باند پیچی شده بود با کمک داریوش از جایش پا شد و رفت به سمت در:
- آماده باش برا دادگاه
- دادگاه
- عجله کن ، عجله ،
- آخه من که با این پا نمیتونم راه برم
- زر اضافی نزن، با این کاری که تو کردی باید خوشحال باشی زنده زنده پوستتو نکندن .
سپس در سلول را باز کرد و چشمبندش زد. داریوش تا آمد باهاش حرف بزند زندانبان با توپ و تشر گفت که سرجایش بنشیند. او هم محزون همانجا چمپاتمه زد. قاسم دستی بسویش تکان داد و با چشمبند راه افتاد. در راه یکی از زندانبانان مرتب بهش پس گردنی و لگد میزد. چندبار افتاد زمین . پای تیرخورده اش درد میکرد و هر قدمی که بر میداشت آزارش. از راهروهای تنگ و تاریک که بوهای نامطبوع می آمد که رد شدند . بهش گفتند که رو به دیوار بایستد و منتظر. نیم ساعتی که گذشت با اردنگی انداختنش داخل خودرو. راننده رو کرد به دو محافظی که همراهش بودند و گفت:
- پس این جوجه مردنی همونیه که اون غائله رو راه انداخت .
بعدش سرش را بر گرداند و تفی انداخت به صورتش و گفت:
- ای تخم به حرام
یکی از محافظان گفت:
- مث گاو پیشونی سفیده همه میشناسنش.
- چرا همانجا نفله اش نکردن
- میخواستن اطلاعاتو از زیر زبونش بیرون بکشن
همان محافظ سلاحش را گذاشت روی شقیقه قاسم و گفت:
- میخوای زودتر خلاصت کنم
جوابش را نداد .
به دادگاه که رسیدند یکی دستش را گرفت و پس از بالا و پایین رفتن از چند پله بهش گفتند که روی صندلی بنشیند. چشمبندش را در آوردند و او نگاهش افتاد به آخوندی که با گردنی عینهو گرگدن و شکم هایی بر آمده تا بیضه هایش، روبرویش نشسته بود و دو محافط مسلح در پشت سرش .یکی هم که چهره ای استخوانی و ریش جوگندمی داشت آنسوتر نشسته بود و سین جیم ها را یادداشت. آخوند در حالی که زیرچشمی او را تحت نظر داشت . مشغول خواندن برگهایی شد که روی میزش پخش و پلا بود . در تمام مدت با خودش حرف میزد و در حالی که با دستی ریشش را شانه میکشید سرش را با حالت خشم تکان تکان. قاسم در حالی که هزاران فکر و خیال از سر و کولش بالا و پایین میرفتند سرش را کمی بلند کرد و نیم نگاهی به اطراف . یکی از محافطان پوزخندی زد و با ابروهای درشت و سیاهش اشاره کرد که به دور و بر نگاه نکند. بعد از نیم ساعت آخوند چندبار ماتحتش را جنباند . سپس سرش را با اخم و تخم بلند کرد و عبایش را در آورد و گذاشت روی میز.
قاسم که میدانست با چه جانورانی سر و کار دارد پلکهایش را بست و دوباره سرش را انداخت پایین.
آخوند شروع کرد به حرف زدن:
- اینجا کارخانه آدم سازیه تا الاغ هایی مث تو رو که که سرشون رو گردنشون سنگینی می کنه ادب کنن، اما انگار نه انگار تو آدم بشو نیستی ، تو بازجویی هام که رابطه با صهیونیستا رو رد کردی
- آقا بخدا من کاری نکردم
- خفه شو سگ توله ، دیگه میخواسی چکار کنی ، این کارت از هزار تا عملیات منافقین به نظام بیشتر ضربه زده.
- من نه سر پیازم نه ته پیاز، اصلا گور بابای سیاست
- همه اونایی رو که گور به گور کردیم اول همینو میگفتن و خودشونو میزدن به موش مردگی.
- گفتم که من اصلا از سیاست سر در نمی آرم
- خودتو نزن به کوچه علی چپ
سپس اشاره کرد به یکی از محافظان ، او هم که فوت و فنش را خوب از بر بود . چند قدم آمد جلو و کلتش را در آورد و فرو کرد در دهان قاسم. آخوند گفت:
- اون هفت تیرو بذار رو شقیقه اش تا بتونه حرف بزنه . این آخرین فرصتشه
- به رب به رسول من کاره ای نیستم
- پس بازم کتمان میکنی که به امام ....
تا اسم امام را آورد قاسم که انگار با این کلمه مثل سگ پاولف شرطی شده بود ، چنان ضرطه ای داد که آخوند وحشت زده از روی صندلی اش تکان خورد و افتاد به زمین .
یکی از محافظان رفت به سمتش تا کمکش کند که او عمامه اش را که در کنارش افتاده بود بر داشت و گفت:
- احتیاج به کمکت نیس ، این مفسد فی الارضو ببرین اعدامش کنین همین حالا. توهین به امام امت رهبر
تا اسم رهبر را که برد قاسم که دیگر دست خودش نبود باز هم ضرطه ای بلندتر در داد و ... ملا که کفری شده بود رفت از دست محافظ بغل دستی اش کلت را بر داشت و ضامن را کشید و ...
مهدی یعقوبی
هم سلولی اش داریوش که آنسوتر نشسته بود کتابی را که مشغول خواندش بود بست و پتوی سربازی را از روی زانویش کنار. آمد دستش را گذاشت روی شانه اش. قاسم نرمخندی زد و دوباره نگاهش را انداخت به میله های آهنی بر سقف سلول که آسمان آبی از لابلایش پیدا بود.
داریوش گفت:
- زیباس نه
قاسم سرش به علامت تایید تکان داد.
- نگفتی برا چی افتادی هلفدونی، اتهامت چیه
- اگه بگم خنده ات میگیره
- خب بگو بخندم ،
- تو خودت جرمت چیه
- به من اتهام زدند عکس نایب امام زمانو پاره کردم و بعدش آتیش .منم گفتم این وصله ها بهم نمی چسبه . بعد از اینکه رو تخت های شکنجه خوب حالمو جا آوردند ازم خواستن هسته ام رو لو بدم
- هسته دیگه چیه
- منظورشون رفقام بود ، منم منکر شدم . 2 ساله که تو این سلولم
- دو سال ، من ، من یه ماهشو نمیتونم تحمل کنم اصلا سیاسی نیستم گور پدر سیاست
- اگه نیستی چرا تو بند زندونیای سیاسیت انداختن.
- داستانش مفصله.
- زن و بچه داری
لبخندی زد و گفت:
- من هشتم گرو نهمه ، آس و پاسم ،
همینکه خواست ادامه دهد دریچه آهنی در سلول باز شد و زندانبان گفت:
- ناهار
غذا را تحویل گرفتند و همانطور که مشغول خوردن بودند قاسم ادامه داد:
- به من اتهام جاسوس اسرائیل زدن
- حقیقت داره
- داری دستم میندازی ، از تو که سیاسی هستی بعیده ، اینا با هر کی که باهشون یه خورده زاویه داشته باشه همین اتهامو میزنن
- میفهمم
قاسم لیوان آب را سر کشید و بشقاب غذایش را گذاشت کنار .
- اصلا بهشون اعتماد ندارم ، معلوم نیس چه چیزی تو این آت و آشغال قاطی کردن. گوشتش گوشت اعدامی هاس
.- این بی شرفا همینو میخوان ، میخوان ضعیف شی ، بری تو خودت ، زانوی غم بغل بگیری ، وقتی که دیدن به لحاظ روحی له و لورده شدی اونوقت میچلوننت .باید بخوری تا از پا نیوفتی . بتونی فکر کنی ،تو بازجویی ها رکب نخوری.
- باهام ازین حرفای قلنبه سلمبه نزن که خنده ام میگیره ، من آب از سرم گذشته ، مث تو .که سیاسی نیستم ، یه سوء تفاهمه
- فکر میکنی این همه رو که اعدام کردن برا چی بود.
- راستش از بچگی بهترین دوستم یه بهایی بود . بهش اتهام جاسوسی زدن ، بعد دستگیری زنشو آوردن جلوی چشاش تجاوز کردن و بعدشم کلکشونو کندن . دختر نه سالشو هم خود بازجو صیغه . بعشم جسدشو تو کوهها پیدا کردن ،منم با خودم عهد بستم که انتقامشون بگیرم
- پس تو بهایی هسی
- تو چرا دوزاریت دیر می افته گفتم بهترین دوستم بهایی بود ،خودم بی خیالم ، خسته شدم ، دیگه زده به سرم .
- بیا این کتابو بگیر بخوون سرت گرم میشه ،
- کتاب حافظ ،
- آره حافظ، حال کن با شعراش ،
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میرسند آن کار دیگر می کنند ...
- بگیر حال و حوصله شعرخونی ندارم
- اصلا سوراخ دعارو گم کردم ، داشتیم درباره اتهامت حرف میزدیم . خب نگفتی جرمت چیه.
- گفتم اگه بگم خنده ات میگیره ، باشه باشه میگم، اونروز یعنی اوائل محرم به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان ،نماینده دفتر آقا اومده بود برا سخنرانی . منم فرصتو غنیمت دیدم که زهرمو بریزم و سنگ رو یخش کنم. ریخت و قیافه مو عوض کردم و دفتر و دستک دستم گرفتم عینهو یه دانشجو . قبل از اینکه به سالن سخنرانی برسم یه بسیجی دانشجو که عینک ته استکانی داشت بهم مشکوک شد. دیدم که اوضاع قمر در عقربه ، برا همین رفتم توالت . اون اما ول کن معامله نبود مث سایه دنبالم می اومد. خواستم دک و دندشو صاف و صوف کنم که در جا پشیمون شدم. زدم از در دانشگاه بیرون . نیم ساعتی دور و اطراف پرسه زدم . آبا که از آسیاب افتاد دوباره برگشتم. ششدانگ حواسم را جمع کرده بودم تا دوباره گیر اون بسیجی اطلاعاتی نیوفتم. نه اینکه فکر کنی ازش میترسیدم نه . همه هم و غمم این بود که زهرمو بریزم .
- اسلحه داشتی
- اولین فکری که به سرم زد اسلحه بود ، تتق تق اما بعد پشیمون شدم ، تازه پیدا کردن اسلحه اونم تو این بگیر و ببندها ممکن نبود چی داشتم می گفتم ، آره وسط جمعیت نشستم . بالاخره سخنران که یه آخوند پیزوری با عمامه سیاه بود ظاهر شد. بچه های انجمن اسلامی و نورچشمی ها که بدون کنکور وارد دانشگاه میشدند با خایه مالی شروع کردن به تشویق . اون آخوندم دستاشو تکون داد و بی مقدمه گفت به جای دست زدن صلوات بفرستیم.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از ایراد چند جمله ای عربی تا اسم امام رو برد. منم یه ضرطه اونم چه ضرطه ای در دادم .
- ضرطه دیگه چیه.
- تو چه جور روشنفکری هسی که معنی ضرطه رو نمی دونی ، معنی اش میشه باد معده ،تیزی
داریوش بی اختیار زد زیر خنده ، بحدی که اشک از چشمانش سرازیر شد
- نگفتم از خنده روده بر میشی
- داری شوخی می کنی .
- میخوای همینجا تمومش کنم
- نه ادامه بده ، ادامه بده
- جات خالی جمعیت دانشجو از دختر و پسر که دل پری از آخوندا داشتن . از خنده ترکیدن ، سالن شده بود صحرای محشر. نماینده دفتر رهبری چهره پشمالوش از خشم شده بود یه پارچه آتش . چندبار پشت سر هم گفت صلوات بفرستین اما مگر ممکن بود . خلاصه بالاخره جمعیت سکوت کرد و سخنران بی آنکه خمی به ابرو بیاره دوباره شروع کرد با چند جمله عربی که کسی معنی شو نمی فهمیدیم به مقدمه چینی . اما دوباره باز تا کلمه رهبرو آورد منم در جا دوباره یه ضرطه بلندتر در دادم این بار بیشتر ترکوندم . جمیعت از خنده روی پاهاشون بند نمی شدند . منم که زهرمو ریخته بودم و اون جاکشو سکه یه پول . از اون بلبشو استفاده کردم و از میان جمیت راهمو باز .
آخوند سخنران چندبار مشتشو کوبید به میز و با نعره گفت:
- حالا کار شما غربزده ها به جایی رسیده که به امام و رهبر مملکت توهین می کنین . من در این دانشگاه رو تخته می کنم. من تو صحن همین دانشگاه اون صهیونیستی رو که این کار شنیع رو کرده اعدام می کنم.
همین که رفتم از در دانشگاه خارج شم چشمم افتاد به همون بسیجی .یک آن هر دومون مکث کردیم و به هم خیره . دستاشو بلند کرد و از غیض و کین نعره ای کشید . ماموران امنیتی که محوطه رو قرق کرده بودن ، اومدن به سمتش . شروع کردم به دویدن . از در دانشگاه که خارج شدم . پیچیدم کوچه و پسکوچه های فرعی. ریش و سبیل مصنوعی رو در آوردم و تا رفتم که پرتابشون کنم کنار خیابون ، خودرویی مشکی از راه رسید. از دو طرف راهمو بستند. دیدم که راه و چاره ای ندارم.. از دیوار خونه ای که روبروم بود کشیدم بالا . تا خواستم بپرم داخل بلافاصله شلیک کردند . تیر خورد به ساق پام.
داریوش که داستان دستگیری اش را شنید . دستمالی از جیبش در آورد و پیشانی اش را که چند قطره عرق نشسته بود تمیز. سرفه ای کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت:
- عجب داستان مهیجی ، جرمت صدبار از من بیشتره ،توهینی بدتر ازین نمیشد. بابا تو که سرتاپای نظامو با این عملت ...
غش غش شروع کرد به خندیدن . قاسمم همینطور .
در همین لحظه ناگهان دریچه سلول با صدای خشک و کشداری باز شد و زندانبان قاسم را صدا زد. او هم که ساق پایش باند پیچی شده بود با کمک داریوش از جایش پا شد و رفت به سمت در:
- آماده باش برا دادگاه
- دادگاه
- عجله کن ، عجله ،
- آخه من که با این پا نمیتونم راه برم
- زر اضافی نزن، با این کاری که تو کردی باید خوشحال باشی زنده زنده پوستتو نکندن .
سپس در سلول را باز کرد و چشمبندش زد. داریوش تا آمد باهاش حرف بزند زندانبان با توپ و تشر گفت که سرجایش بنشیند. او هم محزون همانجا چمپاتمه زد. قاسم دستی بسویش تکان داد و با چشمبند راه افتاد. در راه یکی از زندانبانان مرتب بهش پس گردنی و لگد میزد. چندبار افتاد زمین . پای تیرخورده اش درد میکرد و هر قدمی که بر میداشت آزارش. از راهروهای تنگ و تاریک که بوهای نامطبوع می آمد که رد شدند . بهش گفتند که رو به دیوار بایستد و منتظر. نیم ساعتی که گذشت با اردنگی انداختنش داخل خودرو. راننده رو کرد به دو محافظی که همراهش بودند و گفت:
- پس این جوجه مردنی همونیه که اون غائله رو راه انداخت .
بعدش سرش را بر گرداند و تفی انداخت به صورتش و گفت:
- ای تخم به حرام
یکی از محافظان گفت:
- مث گاو پیشونی سفیده همه میشناسنش.
- چرا همانجا نفله اش نکردن
- میخواستن اطلاعاتو از زیر زبونش بیرون بکشن
همان محافظ سلاحش را گذاشت روی شقیقه قاسم و گفت:
- میخوای زودتر خلاصت کنم
جوابش را نداد .
به دادگاه که رسیدند یکی دستش را گرفت و پس از بالا و پایین رفتن از چند پله بهش گفتند که روی صندلی بنشیند. چشمبندش را در آوردند و او نگاهش افتاد به آخوندی که با گردنی عینهو گرگدن و شکم هایی بر آمده تا بیضه هایش، روبرویش نشسته بود و دو محافط مسلح در پشت سرش .یکی هم که چهره ای استخوانی و ریش جوگندمی داشت آنسوتر نشسته بود و سین جیم ها را یادداشت. آخوند در حالی که زیرچشمی او را تحت نظر داشت . مشغول خواندن برگهایی شد که روی میزش پخش و پلا بود . در تمام مدت با خودش حرف میزد و در حالی که با دستی ریشش را شانه میکشید سرش را با حالت خشم تکان تکان. قاسم در حالی که هزاران فکر و خیال از سر و کولش بالا و پایین میرفتند سرش را کمی بلند کرد و نیم نگاهی به اطراف . یکی از محافطان پوزخندی زد و با ابروهای درشت و سیاهش اشاره کرد که به دور و بر نگاه نکند. بعد از نیم ساعت آخوند چندبار ماتحتش را جنباند . سپس سرش را با اخم و تخم بلند کرد و عبایش را در آورد و گذاشت روی میز.
قاسم که میدانست با چه جانورانی سر و کار دارد پلکهایش را بست و دوباره سرش را انداخت پایین.
آخوند شروع کرد به حرف زدن:
- اینجا کارخانه آدم سازیه تا الاغ هایی مث تو رو که که سرشون رو گردنشون سنگینی می کنه ادب کنن، اما انگار نه انگار تو آدم بشو نیستی ، تو بازجویی هام که رابطه با صهیونیستا رو رد کردی
- آقا بخدا من کاری نکردم
- خفه شو سگ توله ، دیگه میخواسی چکار کنی ، این کارت از هزار تا عملیات منافقین به نظام بیشتر ضربه زده.
- من نه سر پیازم نه ته پیاز، اصلا گور بابای سیاست
- همه اونایی رو که گور به گور کردیم اول همینو میگفتن و خودشونو میزدن به موش مردگی.
- گفتم که من اصلا از سیاست سر در نمی آرم
- خودتو نزن به کوچه علی چپ
سپس اشاره کرد به یکی از محافظان ، او هم که فوت و فنش را خوب از بر بود . چند قدم آمد جلو و کلتش را در آورد و فرو کرد در دهان قاسم. آخوند گفت:
- اون هفت تیرو بذار رو شقیقه اش تا بتونه حرف بزنه . این آخرین فرصتشه
- به رب به رسول من کاره ای نیستم
- پس بازم کتمان میکنی که به امام ....
تا اسم امام را آورد قاسم که انگار با این کلمه مثل سگ پاولف شرطی شده بود ، چنان ضرطه ای داد که آخوند وحشت زده از روی صندلی اش تکان خورد و افتاد به زمین .
یکی از محافظان رفت به سمتش تا کمکش کند که او عمامه اش را که در کنارش افتاده بود بر داشت و گفت:
- احتیاج به کمکت نیس ، این مفسد فی الارضو ببرین اعدامش کنین همین حالا. توهین به امام امت رهبر
تا اسم رهبر را که برد قاسم که دیگر دست خودش نبود باز هم ضرطه ای بلندتر در داد و ... ملا که کفری شده بود رفت از دست محافظ بغل دستی اش کلت را بر داشت و ضامن را کشید و ...
مهدی یعقوبی