۱۳۹۸ خرداد ۲۲, چهارشنبه

عقاب - مهدی یعقوبی



از کوره خورشید انگار بارانی از آتش بر سرش می بارید و بادها تنوره کشان بر بالهای خسته اش شلاق . تا دورهای دور حتی تکدرختی پیر و خشکیده هم به چشم نمی خورد و از همه مهیب تر لهیب سوزان تشنگی که رگ و روحش را می سوخت.
احساس می کرد که پاهای بزرگ و نیرومند و منقارهای خمیده اش حتی یارای گرفتن شکاری زخمی را هم ندارد  . فرسوده بود و بی رمق . تونل تاریک مرگ دهانش را بیرحمانه برای بلعیدنش گشوده بود.
همانطور که بال میزد هذیانی گنگ و دوداندود محصورش کرده بود و تنهایی. کسی در ژرفا ژرف وجودش زمزمه میکرد:
- عقاب نماد جسارت است، پرواز کن پرواز
اما همه راهها به بن بست رسیده بود و هر تلاشی بیهوده .

ناگاه منظره ای محو و وهمناکی در برش گرفت ، آن حادثه وحشتناک ، آن جانوران دو پا .
و با خود گفت:
-  آه لعنت به آدمها.


*******
آن روز دو شکارچی که در پایین تپه ها چادر زده بودند و اطراف و اکناف را تحت نظر.  با دوربین از دامنه های بکر و دست نخورده به ستیغ قله چشم دوختند .  به آسمان آبی و افقهای سرسبز . حتی تکه ای از ابر سرگردان در سرتا سر آسمان دیده نمی شد سکوت بود و خاموشی . به هم نگاهی کردند و پس از پچپچه ای کوتاه ، چایی شان را سر کشیدند و آتشی را که بر پا کرده بودند خاموش.  پا شدند سلاح هایشان را از داخل چادر بر داشتند و کوله پشتی را بر پشت .
آنها چند هفته پیش عقاب ایرانی را بیش از 2 میلیارد به  یکی از مشتری ها در کشورهای عربی فروخته بودند . پس از آن معامله و پول هایی که در جیب زده بودند حرص و آزشان بیشتر شده بود. وقت را تلف نکردند و دوباره به سمت کوه و دره برای شکار رهسپار شدند.
در دامنه های سبز چند بار چشم شان به عقابی بر فراز همین قله افتاده بود با پرهای طلایی. برای همین تصمیم گرفتند از قله بکشند بالا.
با آنکه میانسال به چشم میزدند اما فرض و چابک بودند. پس از ساعتی  یکی از آنها که اسمش غلام عباس بود به صخره ای درشت تکیه داد و  سیگاری از جیبش در آورد و  گیراند . پکی زد و دوباره نگاهی به فراز . سپس به دوستش جعفر گفت:
- یه ساعتی راه مونده ، زانوهام میزون نیس ، بهتره همینجا یه خورده اطراق کنیم
دوستش جعفر جواب داد:
- باشه ، جای خوبیه
- سیگار
- نه آب بهتر می چسبه.
- میگم از فصل تخم گذاری گذشته ، حتما بچه مچه دارن
- اینطوری شکار آسونتره

جعفر همین که قمقمه آب را گذاشت روی لبش چشمش افتاد به چند کبک درست کمی آنطرفتر از صخره ها . اشاره ای کرد و خم شد از شکاف صخره ها نگاهی انداخت و گل از گلش شکفت. غلام عباس که آمده بود در کنارش . تفنگش را از ضامن خارج کرد و نفسش را در سینه حبس .خوب نشانه گرفت:
- ناهار کباب داریم
- عقابا چی ، اگه صدای تیرو بشنون
- نه مشکلی پیش نمی آد خیلی دورن، اونا بچه هاشونو تو لونه ول نمی کنن.

شلیک درست خورد به هدف. کبک درشت و چاق و چله ای بود. غلام عباس دوید به سمتش و خم شد از زمین برش داشت و در حالی که نگاهش میکرد داد به دست جعفر و گفت:
- شکارشو من کردم ، زحمت کباب کردنش میرسه به تو. میگم بذاریم بعد از نماز
- نه ، دیشبو فقط چن دونه خرما خوردیم . شکمم قار و قور میکنه
- باشه ، پس تا پر بکنی میرم هیزم جمع کنم.

همین که رفت دنبال هیزم ناگاه محیط بان که در همان حوالی کشیک میداد مث اجل معلق در مقابلشان سبز شد و با حالتی برآشفته گفت صبر کند.
غلام عباس تا چهره محیط بان را دید یکه ای خورد اما در جا شانه اش را تکان داد و خودش را کنترل کرد و بانیشخند گفت:
- سلام برادر ،به موقع رسیدی ، کباب مهمون مایی
- کباب بی کباب، شکارچی غیرمجاز
- اخماتو وا کن ، این برادرت بسیجیه
- برگه شناسایی
- سخت نگیر، با هم تا می کنیم
- گفتم کارت ملی
غلام عباس دستی کشید به ریش های بلندش و همان طور با ابرو اشاره ای به جعفر. میدانستند که اگر دستگیرشان کند نانشان آجر می شود و این عقاب پر طلایی را که نشان کرده بودند از دستشان میرود. تازه چند ماه قبل هم در همان حوالی دستگیر شده بودند و جریمه سخت و سنگینی پرداخته بودند اگر این بار هم به مرکز برده میشدند آخر و عاقبت خوبی نداشت و می افتادند توی هلفدونی.
جعفر کیف پولش را در آورد و با چند اسکناس درشت به همراه کارت ملی جعلی داد به دستش . محیط بان گفت:
- اون پولا رو بذار تو جیبت

نگاهی به کارت هوشمند ملی اش کرد و همینکه رفت با بی سیمش تماس بگیرد. غلام عباس که دید اوضاع دارد بیخ پیدا می کند از پشت با قنداق تفنگ کوبید به ملاجش و سپس با لگدی محکم از بلندی پرتابش کرد به پایین و گفت:
- دیوث حرف حساب سرش نمیشه. میگم کباب میگه نه ، میگه پول میگه نه
- میگی حالا چیکارش کنیم ، شاید هنوز زنده س
- تو حرفت نباشه، برو کبابو آماده کن

سپس از سینه کوه کشید پایین و وقتی به محیط بان رسید نگاهی به سر و بدن زخمی و غرق خونش انداخت . محیط بان در حالی که از شکستن استخوانهایش آه و ناله های خفیف سر میداد فهمید که چه آخر و عاقبتی انتظارش را میکشد:
- بذارین برم
- همین کارو میکنم ، میذارم بری اون دنیا.

گلنگدن را کشید و درست نشانه رفت به پیشانی اش . بومب . کار را که تمام کرد تفی پرتاب کرد به سمتش و رفت کنار جعفر که کبک را پر کنده بود نشست و گفت:
- گاومون زایید ، بعد شکار باید بر گردیم و چالش کنیم،
- باشه ، حالا خونتو کثیف نکن.

 - داشت با بی سیمش تماس میگرف ، نکنه ماموران سر برسن
- فک نکنم پاشو پاشو زودتر بکشیم بالا ، میترسم همه زحماتمون هدر بره
- موتورسیکلتش کجاس
- فک کنم پشت اون درختا باشه ، بعدا میتونیم ازش استفاده کنیم و.
- میگم سلاحشو ور داریم ، کلاشینکفه.
- نه بارمون سنگین میشه . برگشت ورش میدارم

 جعفر کوله پشتی را انداخت به دوش و با گامهای بلند افتاد به راه. مچ پاهایش درد میکرد اما به روی خودش نمی آورد. غلامعباس اما از خطوط چهره درهمش قضیه را فهمید و آمد جلو و بی آنکه حرفی بزند کوله را از پشتش بر داشت . یکی دو بار به ستیغ قله با دوربین نگاه کردند حدس میزدند که آشیانه عقابها همانجا باشد درست لبه پرتگاه . جعفر همانطور که آدامسش را زیر دندان با تشنج می جوید یکهو چشمش افتاد به عقاب. درست بالای سرش. لبخندی تاریک دوید روی لبهایش.  سینه خیز شدند و خودشان را استتار.
غلامعباس تا هیبتش را دید بی اختیار گفت :
- یا حضرت عباس ، عجب جثه ای یک آدمو میتونه درسته قورت بده
- این که پرش طلایی نیس
- فک کنم ، یه عقاب دیگه س ، دوربینو بده من
- لونه شو دیدم ، اونا اونجاس ، حدسمون درست بود
- تو نقشه ات چیه.
- وقت زیادی نداریم ، احتمالا مامورا برا جستجوی محیطبان آفتابی میشن. بهتره فقط جوجه هاشونو ور داریم
- نه ، من همه شونو میخوام،

وقتی به حوالی آشیانه رسیدند تله را که عبارت بود از ترکه و نخ  تور ماهیگیری کار گذاشتند . طعمه را هم در وسط حلقه نخ . رفتند پشت بوته ها در همان نزدیکی ها . جعفر سیگاری روشن کرد . و خیره شده به دورها . تپه های ریز و درشت ، ردیف های درختان و ستون های سنگی .دلش شور میزد و ترس و وحشتی گنگ آزارش . اگر از اتفاقی که افتاده بود بو میبردند دیگر جان سالم بدر نمی بردند و بی برو برگرد اعدام.
غلامعباس که نیم ساعتی در نخش رفته بود و میدید که پکر است آمد جلو و دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت:
- چته حاجی ، سگرمه هات درهمه . ناراحت نباش دخل هر کی که خواست موی دماغون شه در می آریم . صد تا ازین بدترشو داشتیم
- اونا مامور دولتی نبودن
- حالا هر کی که میخواد باشه،
- آره راس میگی،ما که پیه همه چیزو تنمون مالیدیم
- نگا ، نگا عقاب نشسته کنار طعمه . داره دور و برو چک میکنه
- عجب عقابی ، به این بزرگی ندیده بودم ،رفته طرف طعمه ،پاهاشو گذاشته تو حلقه بزرگ نخ ، جانمی جان افتاد تو تله.

با خنده دویدند به سمت تله ، عقاب که فهمیده بود به دام افتاده است بطرز عجیبی تلاش و تقلا میکرد و پر و بال میزد .  اما همه بیهوده بود و بی حاصل. غلامعباس که دید نانش افتاده توی روغن، همانجا با بشکن شروع کرد به آواز خواندن و رقص کردن. جعفر هم از پشت دو دستش را گذاشته بود روی شانه اش او را همراهی.
پاهای عقاب را که بستند نقابی هم انداختند دور چشمهایش. وسایلشان را بر داشتند و از قله کشیدند بالاتر. آشیانه درست نزدیک پرتگاه قرار داشت در نقطه ای ترسناک .  وقتی به نزدیکی رسیدند ایستادند و دوباره با دوربین نگاه.
- اونجاس ، خودشه
- همینجوری که نمیشه جلو رفت .
- میگم چطوره  شلیک کنیم ، عقاب که فرار کرد میریم جوجه هاشو ور میداریم
- فکر بدی نیس. اوضاع خیطه، وقت زیادی نداریم

رفتند جلوتر ، غلامعباس ابتدا نشانه رفت و سپس شلیکی هوایی. عقاب که در کنار جوجه اش نشسته بود پر و بالی زد و دوباره بر گشت در محل. دوباره شلیک کرد اینبار در چند متری اش ، عقاب که خطر را درک کرده بود و از سویی نمیتوانست جوجه اش را ترک. بال و پری زد و اوج گرفت و سپس به سمتشان حمله . آنها هل شدند و دراز کش . غلامعباس تا رفت خشابش را پر کند دوباره عقاب اوج گرفت و در یک چشم به هم زدن حمله کرد به جعفر و با پنجه های قوی و چابکش ضربه ای زد به گردنش.  غلامعباس که تا به حال عقابی چنین جسور و خشمگین ندیده بود  تفنگ از دستش افتاد و دوید در پناه صخره . جعفر که زخمی شده بود و ولو روی زمین نعره می کشید:
- چرا معطلی شلیک کن. شلیک کن
غلامعباس اما ترس برش داشته بود و جرئت نمی کرد که از پشت صخره بیرون بیاید و سلاحش را که آنسوتر افتاده بود بر دارد. در همین داد و فریادها عقاب اوجی دیگر گرفت ، جعفر به هر زحمتی که بود از جا بلند شد و همین که خواست خودش را به پشت صخره برساند عقاب با پنجه های قوی اش ضربه ای زد و از لبه پرتگاه مخوف پرتابش کرد به ته دره ها.
غلامعباس میدانست که عقاب رهایش نخواهد کرد ، ریسکش را پذیرفت و سینه خیز رفت به سمت تفنگش . تند و تیز خشابش را پر کرد و گلنگدن را کشید . نشانه رفت به سمت عقاب . گلوله درست نشست به سینه اش . پا شد و از بالا به پایین دره ها نگاه کرد . اثری از جعفر نبود . بر گشت و دوان دوان تور کوچکی را که با خود آورده بود انداخت به روی جوجه عقاب . تا خواست کمی خستگی در کند. چشمش از دور افتاد به چند موتور سوار. شک نداشت که ماموران انتظامی هستند.  با خودش گفت که تا نیامدند فلنگ را ببندد.  بعد پشیمان شد و در همان حوالی مخفی . آبها که از آسیاب افتاد. از قله کشید پایین . سوار موتور محیط بانی که کشته بودند شد و از منطقه دور.
به خودرواش که رسید نفسی راحت کشید و موتور را از بلندی پرتاب کرد به دره ها.



 مرگ دردناک جعفر آزارش میداد . از کودکی با هم بزرگ شده بودند و نان و نمک هم را خورده بودند . احساس تنهایی می کرد و بیهودگی . با اینچنین شش دانگ حواسش را جمع کرده بود به دور و اطراف. باید هر چه زودتر محل را که قرمز شده بود ترک می کرد و خودش را به نقطه ای امن می رساند. از همه بدتر همه دلارهایی را که در ظرف این سالها جمع و جور کرده بودند جعفر قبل از آخرین شکار به نقطه ای نامعلوم منتقل کرده بود. آن پولها دار و ندارش بود و اکنون همه آنها گم و گور. تصمیم گرفت برود به سمت مرز ، ناحیه ای بی آب و علف و کویری که فروشندگان و خریداران پرندگان و حیوانات در آنجا اطراق می کردند . میتوانست با فروش عقابها پول بزند به جیب و مدتی در نقاط پرت و دور افتاده محو و پنهان.
در هنگام رانندگی قرص روان گردانی را  که با خود داشت انداخت روی زبان و با جرعه ای آب قورت . پس از مدت کوتاهی  شاد و شنگول شد. با خودش حرف می زد و  با داد و بیداد آواز . حس میکرد مثل پرنده ای سبکبال در آسمانها پرواز میکند. فراسوی ماه و ستارگان. کویر خشک و برهنه ای را که  محصورش کرده بود سبز و پر درخت میدید، مرگ جعفر هم موقتا از خاطراتش پر کشیده بود و احساس آرامش میکرد و لذت.
معلوم نبود چند ساعت رانندگی کرده بود و به کجا میرفت اما هر چه بود تخت گاز حرکت میکرد.  از چهره اش شرشر عرق میریخت و چشمانش تار. دستش را برد توی جیب . اما دستمالش نبود . با آستینش عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد .  همانطور که در رویاهای هذیان وارش سیر و سفر می کرد، یکهو  از جاده خاکی خارج شد و زد به شنهای داغ. خودرواش گیر کرد و هر کلکی زد قوز بالای قوز میشد و چرخهای عقب بیشتر در شنها فرو.
غذاهایش ته کشیده بود ، فقط مقداری آب با خودش داشت. مشتش را کوبید به بدنه خودرو و شروع کرد به فحش دادن ، شب را همانجا در بیابان برهوت منتظر ماند. از دور بر زوزه گرگها شنیده میشد . وحشت تنهایی به روحش سمباده می کشید .  لباسهایش را در آورد و بعد از کلنجار رفتن با خود بالاخره خوابش برد.  صبح که بیدار شد . ته مانده آبها را هم سرکشید و بطری را با عصبانیت پرتاب کرد به دورها.  جز بادهای کویری که بر گرده های شان شن های سوزان حمل میکردند در اطراف و اکناف کسی دیده نمی شد. گرمای آفتاب مغزش را داغ کرده بود . با خودش هذیان می گفت. حوالی ظهر دید که از گرسنگی دارد از پا در می آید . رفت بچه عقابی را که در پشت خودرو در قفس انداخته بود در آورد . عقاب مادر را همینطور . بچه عقاب را گرفت مقابل عقاب مادر و  درست مقابل چشمانش با یک بسم الله سرش را از گردنش با دو دستش جدا کرد . عقاب مادر شروع کرد به سر و صدا کردن و پرخاشگری . غلامعباس مثل دیوانه ها قاه قاه میخندید و  بچه عقاب را پر می کند . سپس خام خام گذاشت توی دهنش . همانطور  که با لذت می جوید رو به عقاب مادر کرد و گفت:
- بیخود نیس که میگن در بیابان نان کباب است داشتم نفله میشدم. ناراحت نباش اگه اوضاع و احوال همینطور پیش بره  تو رو هم قیمه قیمه ات می کنم. اما نه نباید بکشمت . میفروشمش به عرب های خر پول اماراتی.

عقاب مادر که از مرگ فرزندش دیوانه شده بود همینطور بالا و پایین می رفت و بالهایش را مثل کسی که در آتش میسوزد به هم می زد. غلامعباس گفت:
- خفه شو، بهت میگم خفه شو. 

عقاب اما خودش را به آب و آتش میزد و ول نمی کرد. غلامعباس که از کوره در رفته بود یک پایش را  کوبید بر زمین و چند قرص انداخت در دهانش و بدون آب بسختی قورتشان داد .  رفت از داخل خودرو سلاحش را در آورد و  با نعره های پیاپی هوایی شلیک کرد . عقاب اما  که از مرگ فرزندش عاصی شده بود ول کن معامله نبود . بر اثر همین تلاش و تقلاها کم کم طنابی که به پایش بسته بودند شل شد . غلامعباس  که بی دنده و ترمز حرف می زد و آسمان  و ریسمان را به هم می بافت  ناگاه چشمش افتاد به طناب های شل شده . همین که رفت سفتش کند عقاب پاهایش را رها کرد و مثل رعد و برق حمله کرد . با همان ضربه اول نوک منقار بزرگ و خمیده اش را فرو برد در چشمهای غلامعباس . سپس چنگال های نیرومندش را در گردنش . غلامعباس قدرت کوچکترین عکس العملی نداشت و در چشم بر هم زدنی بی نفس افتاد بر شن های داغ. عقاب  نگاهی یاس آلود انداخت به اطراف و سپس بال و پری زد و اوج گرفت.


*********

خسته بود و بی رمق . آتش تشنگی تنش را می سوخت و اندوهی عمیق .در قفا همه هست و نیستش را از دست داده بود و در روبرو بیابانهای خشک و بی آب و علف. میخواست همانجا فرود بیاید و در میان دریای سوزان شن های برشته کویری برای ابد خاموش شود اما نیرویی پنهانی  در درونش ندا می داد که به راه ادامه دهد .  کم کم چهره بیرحم آسمان نیمروزی را  پرده هایی از ابرهای تیره و تار فرا گرفتند و بادهای ولگرد و عاصی شروع به وزیدن.  فهمید که رگباری تند و یا توفانی از شنهای کویری در راه است. باید هر چه سریعتر خودش را به نقطه ای امن می رساند.
سرعتش را بیشتر کرد و بیشتر. ناگاه چشمان نافذ و تیزش در افق  به واحه ای افتاد. امیدی در رگان تشنه اش جرقه زد .  وقتی به اطراف واحه رسید بر سر شاخه خشکی فرود آمد و نگاهش را سر داد به سوی آسمان . خواست  از شاخه های خشک درخت کهنسال فرو بیاید بر لب چشمه. اما چند گرگ در همان حوالی پرسه میزدند. منتظر ماند . رویایش بی آنکه خود بخواهد پر زد به گذشته های دور .  شادی گنگی دوید در روح و رگش.  همین که گرگها از اطراف چشمه دور شدند خواست بال و پری باز کند  که ناگاه رعد و برق مهیبی بر خاست و آسمان تاریک.  صاعقه ای درست اصابت کرد به درخت پیری که  بر شاخه های خشکش نشسته بود . سپس رگباری تند شروع کرد به باریدن . از عقاب جز خاکستری بر جای نمانده بود.

مهدی یعقوبی