۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه

جنگ نعمت نیست - مهدی یعقوبی هیچ




آفتاب رنگ و رو باخته ای از زیر شاخه های درهم ابرهای مسافر دزدانه سر بیرون می آورد و رواق غمزده خانه قدیمی را روشن. چند کبوتر با حالتی مغموم روی بام سرهایشان را زیر پرهایشان فرو برده بودند و در برزخ خواب و بیداری گربه ای را که در کنار دیوار آنها را می پایید نگاه می کردند.
 روی ایوان در حالی که حواسم به جنب و جوش دو کودکم در حیاط خانه بود چشم دوختم به خطوط چهره مهربان مادرم تا از پس سالهای دور و دراز راز سر به مهری را که بارها قولش را داده بود بمن بگوید.
نعلبکی را با دستهای لرزان برد زیر لبش و چایی اش را که سرد شده بود یکریز سر کشید.
نگاهش را یک آن پر داد به تکه ای آبی در میان ابرها و شاید هم به سرزمین بکر رویاهایش. دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و لبخندی کمرنگ بر گونه اش درخشید. لبش را که باز کرد دلم ناگهان تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن.
-  جنگ لعنتی که شروع شد و بعثی ها هجوم. ما هنوز توی خونه مونده بودیم یعنی راه و چاره دیگه ای نداشتیم. کجا میتونستیم بریم. اونم تو اون وضع بلبشو. شهر که محاصره شد و سربازای تا دندون مسلح دشمن وارد خونه، پدر که غافلگیر شده بود آرام و بی صدا اشاره ای کرد بما که خودمونو مخفی کنیم ما هم سراسیمه خودمونو قایم کردیم. بعدش دستاشو برد بالا. سربازای لعنتی با اونکه تسلیم شده بود به سر و سینه اش شلیک کردن. تا خواستم جیغ بکشم مادر که پاش شکسته  بود و با عصا راه می رفت دستاشو گذاشت جلوی دهنم و منو با آشفتگی برد زیر زمین مخفی خونه مون.
سربازا همه سوراخ سنبه ها رو گشتند و اسباب و اثاثیه ها رو زیر و رو اما به مخفیگاه ما که خوب استتار شده بود دست پیدا نکردند. نیمه های شب بود و از همه سو صدای شلیک گلوله ها. مادر که میدونست اونا دوباره بر میگردن گردنبند طلاشو انداخت دور گردنم و در حالی که چند قطره اشک روی گونه اش نشسته بود رو کرد به من و گفت:
- دخترم به حرفام خوب گوش کن، هر طور شده باید از اینجا فرار کنی، اونا دوباره بر میگردن اگر پیدامون کنن همون بلایی رو که سر بابات آوردن رو سر ما در می آرن. اونا حتی به جسدای زنا رحم نمی کنن
- باشه بیا بریم
- من که با این پای شکسته نمیتونم بیام، اونوقت هر دومون کشته میشیم
- من بی تو، حتی فکرشم نکن، نه تنهایی فرار نمی کنم هرگز.
- دخترم به جسد سوراخ سوراخ شده بابات نیگا کن، اونا منو میکشن اما اگه دستشون بهت برسه ، دستعجمعی میریزن سرت، بعدشم میون سربازا دست به دستت می کنن، اونوقت هزار بار آرزوی مرگ می کنی. تو که میدونی من اگه میتونسم یه لحظه نمیذاشتم تک و تنها اونوم زیر رگبار بمب و موشک فرار کنی، برو دخترم برو ، به پشت سرتم نیگا نکن.
 یک حالتی بهم دست داد، خودم را گم کرده بودم. تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن، بغلش کردم و بوسیدمش . لبخندی زد و نوری در چشم هایش شروع کرد به درخشیدن. تا از در زدم بیرون صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و خانه با خاک یکسان. خواستم بر گردم که دوباره بارانی از خمپاره و بمب شروع کردند به باریدن. بی آنکه به پس و پشتم نگاه کنم نفس نفس زنان دویدم. پس از ساعتها در حالی که خسته و کوفته شده بودم کنار جاده ای نشستم. وحشت از سر و رویم می بارید و اشک امانم نمیداد. دمدمای صبح وانتی کنارم ترمز زد و راننده که سر تا پایش را گرد و غبار پوشانده بود بمن گفت بپرم پشت خودرو. چند دختر هم سن و سال خودم هم با چهره ای مات و متحیر نشسته بودند. پریدم پشت وانت. شوکه شده بودم و با خودم هذیان می گفتم. جسد خون آلود پدر و انفجاری که خانه را خار و خاکستر کرده بود در جلوی چشمم ظاهر می شدند و اخرین نگاه مادرم که تار و پودم را آتش میزد. خواستم جیغ بکشم و خودم را از پشت خودرو که با سرعت زیاد در حال حرکت بود بیندازم پایین. تا رفتم که خودم را پرتاب کنم  دختری که با صورت خون آلودش در کنارم نشسته بود درست در لحظه پریدن پایم را گرفت سپس دستش را گذاشت توی دستم. بی آنکه حرفی بزند نگاهی مهربان انداخت به چهره ام و من آرام گرفتم.
در زیر موشک بارانها متوجه شدم که راننده مردها را که در راه  به سمتش دست تکان میدادند سوار نمی کند و حتی یک بار با بیرحمی از روی پیرمردی زخمی که روبروی خودرو اش دستش را بالا برده بود رد شد. 

پس از چند ساعت راننده ما را در گوشه ای پرت از شهر به خانه ای برد و استکانی از چای و چند حبه قند داد به دستمان. دختران دیگری هم در اتاق های مجاور خاموش و مبهوت نشسته بودند بعضی هم آهسته گریه و ناله سر میدادند. من از لای در متوجه شدم که راننده در حال چک و چانه زدن با دو مرد قوی هیکل است. قیافه هایشان مشکوک می زد اما من فکر و ذهنم از بس مشغول صحنه های دلخراشی که دیده بودم آکنده بود. کنجکاو نشدم که آنها چه به هم میگویند یا چه نقشه شومی برایمان کشیده اند. مایوس و خسته در کنار دیوار چمپاتمه زدم. رادیویی قدیمی روی تاقچه روشن بود و در حالی که مارش های نظامی پخش می کرد گوینده از قول رهبر نظام روح الله خمینی می گفت:
جنگ نعمت است ، صلح با صدام مخالف قرآن است. راه قدس از کربلا میگذرد
مدتی که گذشت زنی میانسال و گستاخ که معلوم بود از شبکه همان گردن کلفت هاست در را باز کرد و یک گونی لباس انداخت در وسط اتاق و با تحکم گفت:
- برید حموم کنین . این لباسا رو هم تنتون. فقط زودتر،عجله کنین
 ما هم که اصلا در باغ نبودیم تند و تند حمام کردیم و لباسهایی را که داده بودند پوشیدیم. سفره رنگینی چیدند و دختران که گرسنه بودند شروع کردند به خوردن. من اما با آنکه گرسنه بودم غذا به دلم نمی چسبید. بعد از چند لقمه پا شدم و دمق نشستم کنار دیوار.

در اوائل شب همان زن میانسال که خدیجه صدایش میزدند با مردی که تمام سر و صورتش را ریش و پشم پوشانده بود و تسبیح دانه درشتی در دست، آمد داخل اتاق ما. خدیجه با لحنی تند گفت که از جا بلند شویم. ما هم که لباس های قدیمی مان را دور انداخته بودند و بی روسری در اتاق کپه کرده بودیم با حالتی آمیخته از شرم و خجالت از جا بلند شدیم. خدیجه گفت:
- حاج آقا احمد صاحب این خونه س، شما کولی ها باید ازش ممنون باشین که تو زیر بمب و موشک دستاتونو گرفته و سرپناه بهتون داده. اونایی که موندن تا حالا هفت کفن پوسوندن یا اسیر صدامی ها شدن.
وقتی کلمه کولی را از دهنش شنیدم دلم هری ریخت به هم. از رفتارهای مشکوکشان پی بردم  که افتادم توی مخمصه. حاج احمد در حالی که تسبیح می زد و کلماتی را زیر لب زمزمه روبروی تک تک دخترها می ایستاد و در حالی که خدیجه در کنارش بود به سر و صورت و پستان و باسنشان نگاه. به من که رسید خدیجه گفت که بر گردم همین که بر گشتم دامنم را از پشت زد بالا. از نگاه حاج احمد و لب و لوچه آب افتاده اش معلوم بود که به دهانش چسبیده بودم:
- چن سالشه
- دختر چن سالته
- م م م دوازده سال
- ممه هاش از سنش بزرگتره. اینو با اون دو تایی که دیشب نشونشون کردم لازمش دارم.

 نیمه های شب بود که ناگاه از داد و هوارها وحشت زده از خواب پریدم. معلوم بود که اتفاقی افتاده است. با خودم گفتم نکند که ماموران انتظامی ریخته اند به خانه تا نجاتمان دهند. پرده سیاه روی پنجره را کنار زدم و دزدکی نگاه کردم به حیاط. دیدم که سه نفر گردن کلفت با مشت و لگد افتادند سر یکی از دختران. سپس یکی از آنها وحشیانه پیراهنش را جر داد و لخت و مادرزاد پرتابش کرد به زمین و پوتینش را محکم فشار داد به گلویش. دختر بدبخت پاهایش می لرزید و چشمهایش از حدقه داشت میزد بیرون. در همین حال یکی از دختران یعنی منیژه که در اتاق دمرو افتاده بود با آشفتگی آمد به کنارم و پرسید که چه شده است. منم اشاره کردم که به حیاط نگاه کند. آن دختر را در حالی که صورتش غرق خون شده بود در پتو پیچاندند و سپس مچاله اش کردند در چمدان. انداختند صندوق عقب  خودرو. در بزرگ و آهنی حیاط را باز کردند و سپس آن دو نفر قلچماق سوار همان خودرو شدند و از در زدند بیرون. منیژه در حالی که میلرزید رو بمن کرد و گفت :
- میبرن زنده بگورش کنن، انگار میخواس فرار کنه
من که از داستان بو برده بودم. مکثی کردم و آب دهانم را قورت:
- همین بلارو رو سر ما هم در می آرن اینا با جنگ کسب و کار میکنن
- منظورت چیه،
- منظورم ازمون پول در می آرن تبدیلمون میکنن به فاحشه. بعدش که شیره جونمونو کشیدن سر به نیستمون میکنن. 
- میگم حالا که اون چن نفر زدند از خونه بیرون، وقت خوبیه بزنیم به چاک
- اگه بگیرنمون چی ، اونوقت تکه بزرگمون گوشمونه
- بالاتر از سیاهی رنگی نیس. فرصت ازین بهتر گیرمون نمی آد. نیگا از بس عجله داشتن درو پشتشون قفل نکردن.

منیژه چند قدمی دور شد. آهسته در اتاق را کمی باز کرد و اطراف را کند و کاو. سپس با نوک پا و آرام آرام آمد و درگوش گفت:
 - هیچکی این دور و برا پر نمی زنه فک کنم تنها راننده ای که ما رو آورده مونده ،اونم خوابه.
روسری را سرم گذاشتم و بند کفشم را محکم گره . دست منیژه را گرفتم و در حالی که تاپ تاپ قلبم میزد رفتم به حیاط. دم حوض چشمم افتاد به راننده. کلتی هم در کنارش بود . همین که به در رسیدیم. منیژه یکهو فکری زد به سرش . گفت:
- میرم کلتو ور دارم ، تو راه بدردمون میخوره
- نه احتیاجی نیس ، یه وقت دیدی که بیدار شد.
- تو کارت نباشه ، حواسم هس ، همینجا بمون تا بر گردم .

همین که چند قدم پیش رفت دستش را گرفتم و با نگاهم ازش التماس. او اما دستم را پس زد و گفت ساکت بمانم. دولا دولا رفت به سمت راننده. تا رفت کلتش را بر دارد تنش خورد به گلدان روی حوض و افتاد. راننده یکهو بیدار شد و با دو دستش چنگ زد به موهایش. در حالی که با خشم نعره سر میداد سرش را فرو برد توی آب حوض. منیژه دست و پا میزد و هر چه زور زد که خودش را رها کند نمی شد. من همانجا از وحشت میخکوب شده بودم و پاهایم انگار تبدیل به سنگ. میخواستم فریاد بزنم اما فقط دهانم باز میشد و صدایم ازم در نمی آمد. راننده وقتی دید دیگر نفس نمی کشد همانجا رهایش کرد و شروع کرد به غرولند:
- توله سگ، دستامو کثیف کرد
 کلتش را بر داشت و رفت به سمت و سوی اتاقی که ما خوابیده بودیم. من هم که دیدم هوا پس است نگاهی محزون انداختم به منیژه که دمرو روی آبها افتاده بود. میدانستم که اگر به چنگشان بیفتم همان بلایی سرم خواهند آورد که بر سر بقیه آورده بودند. با عجله از در زدم بیرون و یکریز شروع به دویدن. نمی دانم چه مدت در حال فرار بودم اما هر چه بود از آن اسارتگاه خیلی دور شده بودم. وقتی به تپه ماهورهای سوت و کور رسیدم ، روی تخته سنگی نشستم و چشم دوختم به دورها. همه چیز به کابوس شبیه بود به مرگ و باور کردنش سخت. از جیبم چند دانه خرمایی را که پنهان کرده بودم بیرون آوردم و انداختم در دهان. سردرگم و دلواپس بودم نمی دانستم چه باید بکنم. خسته بودم و درمانده و از همه بدتر افکار آزار دهنده که مثل گرگ گرسنه ای رگ و روحمو بنیش میکشید. چند لحظه خیره شدم به آسمان آبی و تکدرختی خشک کمی آنسوتر که بیشتر شبیه به مترسک بود. ساعتها همانجا بیتوته کردم و تو خودم مچاله. کنار تخته سنگ خوابم برد. نمی دانم چه مدت در خواب بودم. بیدار که شدم آفتاب سر زده بود. در دلم با مادرم راز و نیاز کردم و دوباره باز اشک امانم نداد از بیکسی و درماندگی به موهایم چنگ میکشیدم و مشتم را میکوبیدم به زمین. آرزو میکردم مرده بودم و آن حال و روز را نمی دیدم. یاد حرفهای مادرم افتادم، ناگهان تن و بدنم داغ شد، گرمای لطیفی را در خودم احساس کردم. انگار نیرویی نامریی در من حلول کرد و بهم قدرت داد تو گویی روح مادرم بود. از دره کشیدم بالا و رفتم بالای تپه ای بلند. چشم انداختم به افقهای سبزی که محصورم کرده بودند. هیچ آبادی ای در نزدیکی ها دیده نمی شد. تشته ام بود و لبهایم خشک، له له زنان افتادم به راه. یعنی نیرویی نادیدنی هلم میداد. کنار جاده ای خاکی ایستادم خواستم بنشینم که یکهو چشمم خورد به چند گرگ گرسنه، از ترس زهله ترک شده بودم و پاهایم شروع به لرزیدن، هیچ وسیله دفاعی با خودم نداشتم. همینکه خواستم راهم را کج کنم . در سمت راستم از دره ای باریک صدای آه و ناله خفیفی به گوشم خورد. یک لحظه فکر کردم که خیالاتی شدم. بعدش گفتم که شاید حیوان مجروحی باشد. رفتم تا دوباره راه بیفتم که باز صدای آه و ناله بگوشم خورد. نگاهی به گرگها که در حوالی پرسه میزدند انداختم. دو دل شدم و کمی این پا و آن پا کردم. دلم را زدم به دریا و گفتم:
- هر چه بادا باد .
 ناگاه چشمم افتاد به پیرمردی که در ته دره افتاده بود و سر و صورتش پوشیده از خون.
دویدم به طرفش. لبهایش خشک شده بود و چهره اش کبود و زرد. انگار لحظات آخر عمرش را سپری می کرد. دست و پاهای بسته اش را باز کردم و با دستمال خون های روی صورتش را پاک. به سختی پلکهایش را باز کرد و تا چشمش به من افتاد لبخند ضعیفی زد و دوباره بست. پا شدم و به دور و برم نگاه. چشمم افتاد به بطری آبی که کمی آنسوتر افتاده بود. خم شدم برش داشتم و بر گشتم و سر پیرمرد را گذاشتم روی پایم. به هر نحوی که بود دهانش را کمی باز کردم و چند جرعه آبی را که باقی مانده بود خالی کردم در دهانش.
چند لحظه بعد حالش که بهتر شد دوباره باز لبخندی زد. دستش را گرفتم. پا شد و لنگ لنگان با من حرکت. چند قدم که بر داشت خم شد و دو دستش را گذاشت روی زانویش. دیگر رمق نداشت. بمن گفت که تنهایش بگذارم و خودم را نجات دهم. من اما یک دستش را انداختم دور شانه ام و لبخندی زدم و دوباره افتادیم به راه. از تشنگی و خستگی منم از تک و تا افتاده بودم. وجدانم اجازه نمی داد در آن درندشت آنهم در میان گله های گرگ رهایش کنم. چاره ای نداشتم همانجا کنار جاده خاکی در کنارش نشستم. چند بار سعی کرد با لبهای لرزانش چیزی به من بگوید اما توانش را نداشت. بهش گفتم که  حرفهایش  را بگذارد برای بعد که حالش بهتر شد. نگاه مهربانش را دوخت به من و نرمخندی زد. ناگاه از دور چشمم خورد به خودرویی که در گرد و غبار و با سرعت به سمت ما می آمد. گمان کردم همان جانوران قاچاقچی هستند و آمدند در پی ام. پیرمرد را از جا بلند کردم.  در کنار جاده ایستاد خودم رفتم کمی آنسوتر دراز کشیدم در پشت بوته ها. خودرو کنار پیرمرد ترمز زد. وقتی دیدم که زن و مرد میانسال روستایی هستند از پس و پشت بوته ها آمدم بیرون. اشاره کردند سوار شویم. کمی آب به ما دادند و چند لقمه نان و پنیر. پیرمرد که حالش جا آمد از آنها خواست تا او و نوه اش یعنی مرا برسانند به خانه اش. هر چه هم خواستند به آنها میدهد. همین کار را هم کردند.
مدتی بعد رسیدیم به خانه اش در اطراف شهر.

پیاده شد و رفت و از داخل خانه مشتی از اسکناس درشت بر داشت و گذاشت دست زن راننده و از آنها تشکر. پیرمرد که اسمش بهرام بود گفت:
- دخترم من اینجا تنهام، احساس کن خونه خودته ، تو جونمو نجات دادی ، نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم.
- زن و بچه هات نیستن
- داستانش طولانیه، برو بالا و پایین خونه رو نیگا کن و یه دوش بگیر تا حالت جا بیاد. اون اتاق بالایی ام مال تو. من مریض احوالم .
- میخوای بریم دکتر
- نه دخترم خودم چن تا قرص و شربت دارم میخورم حالم یه خورده بهتر میشه
- میرم یه چایی واسمون درست کنم
- چه خوب

همین که لب به چایی زد. نگاهی انداخت به قاب عکس روی دیوار و چند قطره اشک از چشمهایش سرازیر شد. نگاهش را پر داد به سمت و سوی من.  سپس سفره دلش را باز کرد :
- اون عکس زن و دو دخترمه، نمیخوام سرتو درد بیارم. اما هر سه تا مردن .
- خدا بهتون طول عمر و سلامتی بده
-  من دیگه آب از سرم گذشته.
- منم پدر و مادرمو تو جنگ از دست دادم. داستانش طولانیه
- جنگ نعمته ، البته برای یه عده پشم و ریش دار.

بعد چهره اش از خشم سرخ شدو افتاد به سرفه. منم که از سیاست چیزی سر در نمی آوردم حرفش را عوض کردم و گفتم:
- راسی ، کیا شما رو تو اون دره ها انداختن.
- خودی بودن برا ارث و میراثم. هر چه قسم شون دادم و التماس کردم ولم نکردند. خواستند خفه ام کنن که گرگها از راه رسیدن. اونام پریدن تو خودرو و زدن به چاک. فک میکردن با اون دست و پای بسته و سر و پای خونی، حیوونای درنده تکه تکه ام می کنن . تا اینکه بعد از دو روز تو از راه رسیدی . فرشته نجات.
بیش از یک ماه توی آن خانه بودم . بهرام با آنکه ناخوش احوال بود و سالخورده. مثل پدر ازم مواظبت می کرد سعی میکرد با حکایات خنده دار و اتفاقات شیرینی که در زندگی اش افتاده بود مرا بخنداند و روحیه ام را تغییر. کتاب های زیادی داشت. 
کتابهایی که بقول خودش کتاب های ضاله از طرف آخوندها محسوب میشد.

 گهگاه از خانه میرفتم بیرون برای خرید خورد و خوراک. آشپزی اش حرف نداشت. منم  کمکش میکردم و فوت و فنش را یاد میگرفتم.
یک روز که برای خرید رفته بودم به شهر یکی که شکل و شمایل بسیجی ها را داشت به من مشکوک شد. ترسیدم. هر جا میرفتم دنبالم می آمد. دست و پایم را گم کردم نمی دانستم چه باید بکنم. فکر میکردم که از همان دار و دسته هایی هستند که دخترها را شکار می کنند و به از ما بهتران می فروشند. بالاخره در یک فرصت مناسب که مشغول تماس بود پریدم داخل تاکسی واز دستش در رفتم.
قضیه را که با بهرام در میان گذاشتم. دلواپس شد. گفت:
- حتما مشکوک شد و فک کرد از مخالفان این نظامم ، اگه دستگیرت میکردن،حتی فکرشو نمیتونم بکنم، اونا به صغیر و کبیر رحم نمی کنن. نه اینجا موندن برات خطرناکه.
- من که سیاسی نیستم
- اما رابطه من با این قرمساقا شکر آبه! با این سن و سالم منو انداخته بودن رو تخت شکنجه، آش و لاشم کردم تو هلفدونی.
- بخاطر چی
- بخاطر افکارم، بخاطر اینکه گفتم خمینی سر همه رو شیره مالید و تا دسته فرو کرد به ماتحتشون... 
یک مرتبه حرفش را قطع کرد و بعد از مکثی کوتاه آب دهانش را قورت و با لحن ملایمی گفت:
- ببخش دخترم اگه کلمات زشت از دهنم بیرون اومد، اسم آخوند و ملا که میاد از کوره در میرم

 سپس شروع کرد قدم زدن.  به من عادت کرده بود و مانند دخترش ازم پذیرایی. بعد از نیم ساعتی که فکرهایش را روی هم گذاشت یکهو چهره اش از خوشحالی درخشید و گفت:
- چطور بری خارج، میتونم همه چیزو واست جور کنم.
- خارج، منظورت چیه؟
- خارج دیگه ، فرنگ،آخه من بیشتر عمرمو تو اروپا گذروندم، اونجا دوست و آشناهای خوبی دارم.
- خودتم میای
- نه دخترم من ممنوع الخروجم ، اما بهت قول میدم دیگه از این دردسرا رها میشی، به من نیگا کن ، تو دختر منی. من به تو مدیونم

به چشمهای مضطربش نگاه کردم ، به وضعیت قمر در عقرب خودم، میدانستم که راه و چاره دیگری ندارم اگر اتفاقی برایش می افتاد. من آینده ام سیاه میشد. تازه من روح و روان پدرمو تو چهره پر محبتش میدیدم. با تعلل گفت:
- از شما کی مواظبت می کنه
- غصه منو نخور، بادنجان بم آفت نداره
- باشه ، هر چی شما بگین.
داستان سفرم با شناسنامه جعلی به ترکیه و از اونجا به اروپا مفصله، یه خورده هم دلهره آور.
******
مادر نگاهی بمن کرد. چند قطره اشکی را که بی اختیار از گوشه چشمهایش سرازیر شده بود پاک. آخرین جرعه از چایی اش را که سرد شده بود سر کشید و گفت:
- اون رازی رو که سالها میخواسم بهت بگم  گفتم.
- خب بد چی
 همین که خواست شروع کند استکان از دستش افتاد و دامنش خیس، با اینچنین ادامه داد:
- همه چیز همانطوری پیش رفت که بهرام بهم گفته بود. طرح و نقشه ها را طوری ماهرانه چید که که کسی بویی نبرد. رفتم به خونه برادرش که دکتر متخصص بود. سالها گذشت و تحصیلات دانشگاهی رو تموم کردم و با مرد رویاهام یعنی پدرت آشنا شدم و بعدش ازدواج . دلم اما همه این سالها با آنکه کس و کاری نداشتم تو ایرون بود. پیش مرد مهربونی که همه چیزمو مدیونشم.
من که غرق در خاطراتش شده بودم گفتم :
- آقا بهرام عجب آدم مهربونی بود
مات و مبهوت نگاهم کرد و سری تکان:
- تو اون مدت کوتاه با اونکه سن و سالی نداشتم ازش خیلی چیزا یاد گرفتم. بمن می گفت من معتقد به محبتم ، به عشق ، مذاهب اومدن بچاپن و با وعده بهشت مردمو سرکیسه کنن. بهشت و جهنم وجدان آدمه، کتابای مقدس ، فقط مقدسن، اگه این تقدسو ازشون ور داری یه مشت افسانه ها و موهومات باقی می مونن. بعدها منم به همین رسیدم.

مادر حرف که می زد گویی چهره بهرام در ناخودآگاهش ظاهر میشد و با بالهای نامریی  پر میکشید به دورهای دور. انگار گذشته در نگاهش نگذشته بود و در روح و رگش حضور. با لبخندی همیشگی کمی آمد جلوتر. دستی کشید به موهایم  و زل زد به چشمهایم. گردنبندی را که مادرش قبل از کشته شدن زیر بمبارانها با آخرین بوسه به دور گردنش انداخته بود به نرمی با سرانگشتانش باز کرد و به دور گردنم پیچید. سپس بوسه ای عطرآلود به گونه ام. اشک امانم نداد، منم بوسیدمش. مادر تبسمی کرد و ناگاه چشمهایش شروع کرد به درخشیدن و لحظه ای بعد با آرامشی ناب در حالی که لبخندی به چهره داشت برای همیشه پر کشید به ابدیت.
دستم را گذاشتم روی گردنبند. چشم دوختم به دو کودکم که بی خیال در حیاط خانه در جنب و جوش بودند و چند پرنده ای سفید که در آبی های بی  مرز در حال سفر...

مهدی یعقوبی (هیچ) 
خرداد 1398