۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

چگونه شاعر شدم - مهدی یعقوبی



هنوز اولین لقمه برنج را در دهان نگذاشته بودم که ناگاه دایی محمود با صدای بلند رو به فک و فامیلهایم کرد و گفت:
- راسی میدونید امروز روز تولد آقا میلاده
قوم و خویشانم که در دور و بر بشقاب های چرب و نرم نشسته بودند و شکم هایشان قار و قور ، نگاهشان را  پر دادند به سمت و سویم . من هم که آدم خجالتی بودم تبسمی کردم و سرم را انداختم پایین . خواستم دوباره لقمه ای در دهانم بگذارم که باز دایی محمود گفت:
- راسی آق میلاد چن ساله می شی
- شدم 15 سال
- خب ، آرزوت چیه ،  دوست داری آینده چه کاره شی

 نگاهی به دور و اطراف و چهره قوم و خویشان که در خانه دایی ام مهمان بودند انداختم و دیدم که آنها بی صبرانه منتظر پاسخم هستند . همین که خواستم حرفی بزنم باز دایی ام تیکه انداخت و گفت:
- طفلک مث پدر خدا بیامرزش خجالتیه ، آق میلاد تو دیگه واسه خودت یه مردی شدی ، تا چن روز دیگه ریش و سبیلاتم در می آد .  خب  نگفتی چه کاره میخوای بشی.

- میخوام شاعر بشم

دایی تا شنید که میخواهم شاعر بشوم پقی زد زیر خنده . بقیه هم زدند زیر خنده . سرم را انداختم پایین . جرئت نداشتم به چشم هایشان نگاه کنم . عمویم در انتهای سفره دستی کشید به سر دختر عمویم که در کنارش نشسته بود و گفت:
- ما را بگو که میخواستیم دخترمونو به کی بدیم ، به شاعر یک لاقبا ، پسر برو فکر نون باش که خربزه آبه. با شعر که نمیشه زن گرفت . یه نیگا به آخر و عاقبت شاعرا بنداز . یا معتادند یا خانه بدوش . اونام که زبونشون درازه کنج زندونا دارن آب خنک میخورن .
دایی ام به طنز گفت:
- اگه از من میپرسی برو یه عمامه بذار سرت و شروع کن به بچاپ بچاپ ، 

خاله ام که دل پری از آخوندها داشت  گفت:
- چی میگی مرد ، این مملکت صاحب مرده یه میلیون آخوند و ملا داره ، مردم به خونشون تشنه ان ، همین روزاس که عمامه هاشون دور گردنشون گره بزنن و آویزونشون کنن رو چراغ برقا.

من از اینکه بحث و فحص هایشان به بیراه کشیده شده بود خوشحال شدم و نیم نگاهی انداختم به دختر عمویم شهلا . تا نگاههایمان بهم تلاقی کرد چشمش برق زد و گونه هایش گل افتاد. میترسیدم که جمعیت متوجه شوند و آنوقت خر بیار و باقلی بار کن.
از خانه دایی که برگشتیم . مادر روی ایوان بی مقدمه رو کرد بمن و گفت:
- پس میخوای شاعر بشی
- همینطوری یه چیزی گفتم.
- بابای خدابیامرزتم عاشق شعر و شاعری بود . اگه زنده بود قک و فامیلا جرئت نداشتن اونطوری سنگ رو یخت کنن. بعد رفت از داخل کمد از لای کتاب اولین نامه ای که پدر قبل از ازدواج برایش نوشته بود بیرون آورد و داد دستم . نامه ای عاشقانه . تا بازش کردم انگار برق مرا گرفت   احساس کردم خونم  مثل چشمه ای که از اعماق خاک تیره سر بر می زند شروع کرد به جوشیدن . انگار اتفاقی در من افتاده بود ، تبدیل شده بودم به چیزی دیگر . حتم دارم که از من دیگر کسی آنجا نمانده بود اگرم مانده بود تنها تن بیجانم بود .
مادرم که یکه خورده بود مات و مبهوت نگاهم کرد و آمد جلوتر . با صدای بلند گفت:
- میلاد میلاد چه ات شده .
شانه ام را که تکان داد انگار روحم از سیر و سفر به  دنیاهای اسرار آمیز به تنم بر گشته بود و گفتم:
- بله مادر چی گفتی
- تو یکهو چه ات شده ، داشتم از ترس سکته میکردم
- هیچی مادر ، من حالم خوبه ،
- مطمئنی
- آره که مطمئنم

در آغوشم گرفت و نگاهی اشک آلود انداخت به عکس پدرم که در قابی چوبی روی دیوار آویزان بود و  روز تولدم را تبریک گفت. گرمای قلبش را در خودم احساس کردم و از روی طاقچه دستمال سفیدی بر داشتم و اشک چشمهایش را پاک .
نامه پدر  با این شعر آغاز می شد:
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

صبح که از خواب بر خاستم دیدم که مادر رفته است سر کار . ساندویج ناهاری را که آماده کرده بود بر داشتم و رفتم به مدرسه . تمام فکر و خیالم را نامه پدر پر کرده بود و حسی زیبا را در روح و رگم جاری .
به خانه که بر گشتم مادر هنوز از کارخانه بر نگشته بود . کارش سخت و طاقت فرسا بود با حقوقی بخور و نمیر . چند تار از موهایش سفید و غم از دست دادن پدرم کمرش را شکسته بود.
خواستم روی پله بنشینم که ناگاه زنگ در بصدا در آمد. با خود گفتم که میتواند باشد . در را باز کردم ، دختر عمویم بود . چشمش که به من افتاد چهره اش سرخ شد و بی مقدمه گفت :
- از بابت حرفهایی که دیشب پدرم زد ببخشید .
- بیا تو
- نه خیلی ممنون ، همکلاسیم منتظره ،
- راستشو بگم ، دیشب حرفاش، یه کم بهم بر خورد اما تموم شد ، تو چطور

نگاهی معنی دار کرد و لبخندی بر چهره اش درخشید و گفت:
- اصلا فراموش کردم ، برا روز تولدت اینو ازم قبول کن.

کادو را داد به دستم و رفت به سمت و سوی همکلاسی اش که آنسوی خیابان ایستاده بود. رفتم روی ایوان نشستم و کاغذ کادو را باز کردم . کتاب تولدی دیگر از فروغ فرخزاد بود.


کتاب را باز کردم و شروع به خواندن . احساس و عواطفی لذت بخش در ذرات وجودم گر گرفته بود و غرق در اشعار . انگار کلمات مانند غذاهای دلچسب و خوشمزه در رگ و روحم هضم میشدند و مرا به عوالمی می بردند که با چشم های معمولی و حتی توی رویاها نمیشد دید . با خودم گفتم:
هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي
 من در ميان جمع و دلم جاي ديگرست
ناگاه انرژی ای بی پایانی در خودم احساس کردم . حس کردم که گیاهان را می فهمم ، پرندگان را درک میکنم ، میتوانم تا ماه و ستاره بال و پر بزنم ، آن لحظه آن دم من دیگر من نبودم ، دستی نامریی از جیب کتم خودکارم را در آورد و روی کاغذ اولین شعرم را نوشتم . شعرم رنگ و بوی اشعار فروغ را میداد .نه نه عطر لبخند شهلا را میداد ، رنگ چشمهای زلال و آبی روشنش که به زندگی ام قدم گذاشت و دنیایم را رنگ و بوی دیگری بخشیده بود . رنگ مهربانی اش.

از آن روز به بعد تشنه شعر شده بودم و در به در دنبال کتابهای شاعران . مادرم که حال و هوایم را دیده بود کمی نگران شده بود . حتم دارم اگر قوم و خویشانم می فهمیدند به ریشم می خندیدند و می گفتند که زده به سرم و یا دیوانه شده ام و عمویم هرگز نمی گذاشت که چشمم به چشم شهلا بیفتد.

صبح پنجشنبه بود . دبیر دینی و قرآن که ریش بلند و قد خپله ای داشت درباره معجزه شق و القمر و نصف شدن ماه حرف و حدیث می گفت  .  من در انتهای کلاس کتاب شعر فروغ را که شهلا هدیه داده بود باز و گذاشته بودم روی پاهایم و مشغول خواندن. اصلا نمی فهمیدم که معلم چه می گوید . در حال و هوای خودم پرسه می زدم و در جهانی دیگر به سیر و سفر . یکهو سیلی محکمی به پس گردنم نواخته شد و دستی یقه ام را گرفت و به زور برد کنار پای تخته .
آقای دبیر دینی که با دیدن عکس زن بی حجاب روی جلد کتاب شعر خونش به جوش آمده بود . مثل مجاهدی که پا به  میدان جنگ با کافران و مشرکان گذاشته است مرا گرفت به باد کتک . همکلاسی هایمان هم شروع کرده بودند به خندیدن. دبیرم دینی پرسید:
- این زن فاحشه کیه؟
سکوت کردم و سرم را انداختم پایین.
- پس من اینجا دارم درس خدا و پیامبر میدم تو اونجا انتهای کلاس با این عکس لخت و پتی جلق میزنی ، حرومزاده!؟

 نگاهش را سر داد به جلد گفت و در حالی که خون پرده چشم هایش را گرفته بود گفت:
- فروغ فرخزاد دیگه کیه! یه پدری ازت در بیارم که به گوه خوردن بیفتی
- آقا اون یه شاعره ، مرده
- بی حجاب بی حجابه چه مرده چه زنده .

بعدش با خشم و غیض کتاب را تکه و پاره کرده انداخت زیر پایش . شروع کرد به له و لورده کردن و گفت:
- تو باید آدم بشی ، بعد از زنگ تفریح بیا اتاق دبیران


زنگ تفریح که زده شد رفتم اتاق دبیران . دیدم  معلم دینی مشغول پچپچه با مدیر مدرسه است و او به علامت تایید هی سرش را بالا و پایین می برد . صحبت های در گوشی شان که تمام شد . مدیر مدرسه با حالتی مشتنج در حالی که از خشم و کین داشت می ترکید آمد به سمت و سویم . فهمیدم که معلم دینی خالی بسته است . تا رسید در مقابلم با چشمان دریده اش نگاهی انداخت به قد و قامتم و سپس با دستان زمختش شتلق کوبید به صورتم . گوشم زنگ کشید و سرم گیج رفت و افتادم به زانو . تا خواستم حرف بزنم یک سیلی محکمتر فرود آمد پشتش هم چند لگد . معلم ها که در اتاق روی صندلی نشسته بودند و مشغول نوشیدن چای . نگاهی انداختند به قد و قامتم . انگار داستان را میدانستند برای همین هیچ عکس العملی نشان ندادند.
مدیر که خوب حالم را جا آورده بود گرد خاک کت و شلوار مخمل کبریتی اش را تکاند و با صدای گرفته ای گفت:
- بچه ابنه ای ، بجای جلق زدن تو کلاس میگفتی مادرت برات زن بگیره
دبیر دینی هم به علامت مثبت سرش را تکان داد . دلم را زدم به دریا و گفتم هر چه بادا باد :
- آقا بخدا دروغ میگه ، من داشتم فقط شعر میخوندم ، این حرفا رو از خودش در آورده
- پسرک لات و لوت حرف دهنتو بفهم ، اون سیده ، سالها تو حوزه علمیه درس خونده

معلم دینی که انگار بهش بر خورده بود با لبهای لرزان گفت:
- حالا تهمت دروغم به ما سید آل عبا می زنه ، کافر نمک نشناس باید دک و پوزتو خرد کنم .

با رگ گردن بادکرده اش چند قدم آمد به سمتم و من که میدانستم میخواهد با مشتهایش نوازشم کند کاسه دستم را گرفتم روی صورتم . خوشبختانه مشت هایش را فرود نیاورد و تنها گوش سمت راستم را کشید ، آنچنان محکم که انگار میخواست از بیخ بکند:
- باید بگی این کتابو از کی گرفتی ، این کتاب ضدانقلاباس ، تو مملکت اسلامی  اجازه نمیدن عکس زن لخت و برهنه رو جلد کتاب بزنن.
مدیر مدرسه نگاه زهرآلودش را روانه کرد بسویم  . معلوم بود که از دبیر دینی که با از ما بهتران آمد و شد داشت حساب می برد . برای همین با خایه مالی گفت:
- اگه اینطوره قضیه رو باید وزارت اطلاعات حل و فصل کنه.
- بذار خودش بگه ، این کتابو کی بهت داده

دیدم که در بد مخمصه ای گیر کرده ام  و کار دارد به جاهای باریک می کشد، اگر میگفتم که شهلا به من هدیه داده است  او هم به هچل می افتاد و من نمی خواستم. برای همین کلکی سوار کردم و گفتم :
- سال پیش که با مادرم تهرون رفته بودم کنار خیابون انقلاب خریدمش .
- پس اینطوره ها ، داری خرمون میکنی
- به امام زمان راس میگم ،
- امام زمان کمرتو بزنه . همین شماها هستین که ظهورو به عقب انداختین ،

آنها دوباره با هم پچپچه کردند و شور و مشورت . از قیافه شان معلوم بود که کلکم گرفته است و از خر شیطان آمده اند پایین . ازم قول گرفتند که دیگر در کلاس کتاب های ضاله و ضد خدا و پیامبر را نیاورم و یا آن کارهای زشت در انتهای کلاس یعنی خودارضایی نکنم.

یک هفته بعد که قضیه را به شهلا شرح دادم که معلم دینی چه صفحه ای پشت سرم گذاشته است از خنده داشت روده بر میشد و اشک شادی از چشمهایش سرازیر .
یکسال گذشت و ما در آن مدت خاطرات لطیفی با هم داشتیم . روزی نبود که به هم پیامک و نامه های عاشقانه نفرستیم . شعله عشق را در چشمانش می خواندم و او هم در دو چشمان بی تابم . یک روز در کافی شاپ دنجی که بعد از ظهر جمعه همدیگر را می دیدیم . دستش را گذاشت روی دستانم . گرمای قلبش را حس کردم . سرم را کمی بردم جلو . و بی اختیار بوسیدم . صاحب کافی شاپ زیر سبیلی نگاهی کرد و به روی خود نیاورد . میدانستیم که آینده ما به هم با آن بوسه پیوند خورده است . آن روز زیباترین روز زندگی ام بود . انگار در آسمانها پرواز می کردم در کهکشان های نورانی و بی نام و نشان . 


**********
نمی دانم چه کسی راپرت ما را به پدر شهلا داد که ما در کافی شاپ همدیگر را ملاقات می کنیم . همان روز با چهره ای درهم کشیده و چشمانی که از خشم آتش تنوره می کشید آمد به خانه مان .  با نعره به مادرم گفت که پسر شاعرش دور و بر دخترش نپلکد و اگر یک بار دیگر آنها را با هم ببیند پاهای هر دو را قلم می کند.
از آن روز به بعد دیگر شهلا را ندیدم جرئت آن را هم نداشتم که پیامک بفرستم . میترسیدم بلایی سرش بیاورند .

یک روز مادرم که داستان عشق و عاشقی ما را میدانست آمد کنارم در روی پله های حیاط خانه نشست و گفت :
- میلاد خبرو شنیدی
- کدوم خبر
- شهلا میخواد ازدواج کنه
- اون که هم سن و سال خودمه ،
- عموت تصمیم خودشو گرفته ،
- پس اون چی ، خودش حق انتخاب نداره
- تو که اونا رو میشناسی ،
- با کی میخواد ازدواج کنه
- با حاج احمد آقا ، میگن هفت بار رفته مکه
- اون که هم سن پدرشه ، تازه خودشم زن داره
- پول تو این دنیا حرف اولو میزنه پسرم ، تازه چند تا ویلام داره . وضعشه توپه

- پول پول پول لعنت به این پول ، عشقو که با پول نمیشه خرید
- اون مال قدیم ندیما بود، فقط خواستم بگم یه موقع نری موی دماغشون شی ، عموت بهت هشدار داده .

آن روز بدترین روز زندگی ام بود . چند بار رفتم در اطراف و اکناف خانه شهلا تا شاید ببینمش ، اما از خانه بیرون نمی آمد شایدم عمو بهش اجازه بیرون آمدن نمی داد . یک روز دمدمای ظهر که در همان دور و اطراف پرسه می زدم ، زن عمو که انگار مرا دیده بود آمد به سمتم و با چهره ای که انگار غمهای عالم در آن موج میزد . با سلام و علیکی کوتاه نامه ای داد  به دستم . تند و تند رفتم به خانه و در جا نامه را باز کردم . دیدم نوشته است :
خداحافظ عشق من
چند قطره اشک هم در زیر این سه کلمه کشیده بود.

پایم سست شد و سرم گیج ، همانجا افتادم به زمین . بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . نه لب به آب میزدم و نه به غذا . یاسی کشنده ذرات وجودم را گرفت . آرزوی مرگ میکردم ، آرزوی خلاصی از این زندگی ای که به طرز فجیعی بیرحم بود.


نیمه های شب پلک هایم سنگین شد و بعد از مدتها به خوابی عمیق فرو رفتم . خواب دیدم که شهلا  بی روسری دستش را به دستانم گذاشته است و با هم از کنار چشمه ساران زلال جنگل های شمال قدم می زنیم . پس از نیم ساعتی ایستادیم زیر درخت کهنسالی که شاخه هایش در زیر بار شکوفه های خوش رنگ و بو خم شده بود . به هم چشم دوختیم و من ناخودآگاه در آسمان چشمانش پر گرفتم  مثل عقابی که سحر به آبی  بی انتها پر میکشد و در دشت های روشن خورشید محو. گرمای تن و بدنش را حس می کردم و تپش قلبش را .
همانطور که به من نگاه می کرد گفت :
 - میخوای شعری رو که سرودم برات بخونم
- البته که میخوام

شعر را که با طنین آهنگین صدایش خواند لبخند زدم و گفتم:
- این شعرو که من گفتم
- تو فکر می کنی تو گفتی ، این من بودم که شاعرت کردم

سپس دستم را  رها کرد و دوید به سمت گلبوته های وحشی که اطراف و اکناف  را محصور کرده بودند من هم به دنبالش.


*****
صبح که از خواب برخاستم خبر رسید که شهلا دیروز یعنی درست یک روز قبل از عروسی اش خودکشی کرده است . عکسم با شعری که در پشتش نوشته شده بود  در  دستش بود ، آن شعر همان شعری بود که دیشب در خواب برایم خوانده بود.

مهدی یعقوبی