۱۳۹۸ شهریور ۲۲, جمعه

یهودی - مهدی یعقوبی (هیچ)







  از پشت شیشه های گرد و غبار گرفته مغازه تا چشمش افتاد به حاج جعفر ، پول های دخلش را بر داشت و تند تند گذاشت در  گاو صندوق کوچکی که زیر میزش بود و درش را قفل. سپس با عجله پا شد و سجاده اش را پهن. شروع کرد به نماز خواندن، آنهم با صدای بلند . همانطور که حروف را غلیظ تلفظ میکرد زیر چشمی اطراف و اکناف را می پایید. حاج جعفر با سلام و صلوات و دعاهایی به زبان عربی آمد داخل مغازه و نیم نگاهی انداخت به اطراف. وقتی  دید صاحب مغازه یعنی حسن آقا مشغول عبادت است. همانجا ایستاد و در حالی که تسبیح میزد منتظر.  مدتی که گذشت کلافه شد و در حالی که ریشش را تند و تند میخاراند از پشت شیشه به خیابان چشم  دوخت و در همانحال با خودش گفت:
- این قرمساقم داره فیلم بازی میکنه و تا ما رو دیده داره نماز جعفر طیار میخونه، خودم هزار تا مث تو رو میبرم لب چشمه و تشنه بر میگردونم .
 بعد چند قدم رفت جلو و بسته ای پسته درجه یک بر داشت و  گذاشت توی جیب گشادش . بسته ای را هم که درشت و خوش طعم بود بازش کرد و ملچ ملچ شروع کرد به خوردن. به دهانش چسبید. تمام که شد  دوباره رفت چند مشت آجیل مخلوط از کیسه ها بر داشت و خالی کرد توی جیب. حسن آقا که ششدانگ حواسش پیشش بود همانطور که بلند بلند نماز میخواند در دلش پشت سر هم فحش ناموسی حواله اش  می کرد. دید که اگر همینطور بخواهد عبادتش را لفت دهد حاج جعفر که شکم کارد خورده اش انتها نداشت  به خوردن آجیل های اعلایش ادامه میدهد آنهم در زمان تحریم که قیمت ها سر به آسمان کشیده شده بود. خواست حرفی بزند اما با همه این احوال صلاح را در آن دید که سکوت کند ، چرا که ریشش گرو بود.

قضیه از این قرار بود که چند ماه پیش که حاج جعفر برای زیارت با زنش به کربلا رفته بود  فرصت را در غیابش مناسب دید و دختر 13 ساله اش را با کمک شیخ محل که آدم بسیار مومن و دینداری بود صیغه. آنهم بدون اذن پدر. میدانست که اگر این خرس پشمالو از داستان بو ببرد قضیه بیخ پیدا می کند و او پوست از تنش خواهد کند. 

حاج جعفر که از در مغازه رفت بیرون ، در یک چشم به هم زدنی سجاده اش را بست و نگاهی انداخت به پایین و بالای خیابان. دید که غیبش زده است . دستی به دعا بر آسمان برد و بر گشت داخل مغازه . نشست روی صندلی و در حالی که آرنجهایش را روی میز و دو کف دستش را زیر چانه اش گذاشته بود رفت توی فکر.  معلوم نبود که چه مدت در عوالم خواب و  خیالات پرسه زده بود که ناگاه با سلام شاگرد مغازه اش مراد که پسربچه ای سیاه پوست بود چرتش پاره شد:
- برو یه چایی برام بیار ، به غلامعباس بگو هل اعلا توش بریزه
- دیروز که رفتم گفت که پول یه ماه چایی رو حساب نکردیم
- میگم برو گور باباش ، خودش یه عالمه قرض و قروض اینجا داره
- با خودتونه ، بهم گفت اگه بازم بخواد این پا و اون پا کنه، پته شو می ریزم رو آب
- مردیکه قرمساق منو تهدید می کنه ، اونی که حسابش پاکه از محاسبه چه باکه، بدو بدو که اوقاتم تلخه

همین که شاگردش از در مغازه پایش را گذاشت بیرون ، دوباره صدایش زد و چند اسکناس گذاشت کف دستش و گفت:
- اینارو بده غلامعباس دهن لق تا چفت دهنشو ببنده

بعد با خودش زمزمه کرد :
- خدای ناکرده بزنم به تخته اگه یه روز قضایا رو لو بده ،خایه مو حاج جعفر ، سید نقی و ... میبرن. دشمنام که یکی دو تا نیستن،بهتره تقیه کنم، اوضاع  عوض شده ، تو این دور و زمونه کار خیرم نمیشه کرد
در همین فکر و خیال چشمش افتاد به جمال آقاخان کلیمی که به همراه پسرش آهسته آهسته به سمت و سوی مغازه اش می آمدند. میدانست که او دچار بیماری فراموشی شده است و چندبار هم او را چلانده بود. خودش را زد به کوچه علی چپ. رفت روی صندلی نشست و از کنار دستش کتاب حافظ را بر داشت و مشغول شد به خواندن.
پسر جمال آقا که وارد مغازه شد چندبار سرفه کرد اما او انگار نه انگار که آنهمه سرفه ها را شنیده است، با شور و شوق به خواندان اشعار ادامه داد. پسر جمال آقاخان دید که او بدجوری در حال و هوای غزلیات غرق است ، چند قدم رفت جلو و به نرمی دستی به شانه اش زد . بالاخره سرش را بلند کرد و تا چشمش به او افتاد  گفت:
- به به آقا مهران، صدسال به این سالها، از فرنگ برگشتین، ببخشیدا من اونقدر شیفته غزلیات حافظم که تا دیوانشو واز می کنم و سرگرم به خوندن ، از عالم ماده خارج میشم و میرم به سیر و سفر تو عوالم سماوی، خوب آقا جمال چشمتون روشن ، پسرتون برگشتن.
- سلامت باشین ،خوبین شما، اوضاع و احوال چطوره ، وضع کاسبی
- شما که مارو میشناسین، بنده اوضاع به هر طرف بگرده راضی به رضای خدام ، مال دنیا برام ارزشی نداره ، مهم خدمت به امته، بقول معروف عبادت به جز خدمت خلق نیست، خوب چه خدمتی ازم ساخته است
جمال آقا که حتی اسم خودش را هم فراموش کرده بود خواست ازش سوالی بکند که مهران دوید میان حرفش و پرسید:
- لیست خریدو اینجا نوشتم
حسن آقا عینک ته استکانی اش را زد و نگاهی کرد به لیست :
- ای به روی چشم، الحمدالله تو این مغازه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه، شما تشریف ببرین به شاگردم میگم چیزایی رو که سفارش دادین فی الفور بیاره دم در خونتون.
- دستتون درد نکنه
- اختیار دارین ، بنده نون و نمک خورده آقا جمالم. جون پسرام من از قدیم و ندیم گفتم عیسی به دین خودش موسی به دین خودش، تو مغازه من همه محترمن چه مسیحی باشه چه یهودی و بهایی، خدا رو هزار مرتبه شکر که شما کلیمی هستین و اهل کتاب ، کافر و بی خدا استغفرالله که نیستین.
مهران زیر چشمی و بی آنکه او متوجه شود نیم نگاهی انداخت به تابلویی که درست روی سر حسن آقا نصب شده بود:
اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود امام خمینی 
سپس پرسید:
- ممنون ، چقد میشه
- مهمون من باشین ، الله وکیلی میگم ، نه محاله ازتون پول بگیرم ، شما تازه از فرنگ برگشتین هنوز عرقتون خشک نشده
- شما که خوب میدونین ماها ازین رسم و رسوما و تعارفات نداریم.
- رسم و رسوم چیه
- گفتم که ...
-  اگه اینجوره باشه ، بذارین حساب کنم

رفت چرتکه اش را بر داشت و شروع به محاسبه. سپس گفت:
- 800 تا
مهران در جا چرتش پاره شده بود به تته پته گفت:
- منظورتون 800 هزار تومنه
- گفتم قابل شمارو نداره ، جون شما مغازه های بغلی نه تنها به یهودی ها جنس نمی فروشن بلکه لعن و نفرینشونم میکنن . براهمین مغازه داریوش خانو که جد در جد بهایی بودو با خودش به آتیش کشیدن، شما که ملتفت هستین منظورم چیه. معامله با یهودیا و بابیا تو این مملکت بازی با آتیشه. فتوای حلال بودن مال و ناموسشونو علمای بزرگوار دادن.

مهران که میدانست او اجناس را چند برابر حساب کرده است و و به او قالب با اینچنین لبخند معنی داری زد و چیزی نگفت ، کیف پولش را باز کرد و با تعجب دید که خالی است ، یک آن مکث کرد و نگاهی به چهره پشمالوی حسن آقا ، سپس گفت:
- انگار پول تو کیفم نیست
حسن آقا یکه ای خورد و خواست مزه ای بپراند اما منصرف شد میدانست که او متمول است و صاحب مال و منال. نگاهش کرد و خواست بهش بگوید که قابلی ندارد که مهران گفت:
 - اما بذار ببینم ، چرا چرا تو کیف سامسونتم هس ، دلار قبول می کنین
- شما هر چی بدین رو چشام،
مهران کیف سامسونتش را که پر از دلار بود باز کرد و تا چشم حسن آقا به آنهمه پول افتاد  برق از کله اش پرید.
- بذارین حساب کنم ، بفرمایید اینم خدمتتون،  آهان تا یادم نرفته بگم که بعد یکی دو هفته که کارارو راست و ریس کردم پدرمو میبرم پیش خودم آمریکا.
حسن آقا که بازیگری حرفه ای بود با شنیدن این خبر، ناگاه بغضش ترکید و مثل ابر بهاری شروع کرد به گریه.  در حالی که اشکش را با دستمال پاک می کرد گفت:
- چه حیف، یعنی دیگه ...
باز زد زیر گریه.
- راه و چاره دیگه ای ندارم ، بیماری آلزایمره دیگه ، دوا و درمون درست و حسابی نداره
- دوا و درمون دست خداست، به این دکترا اعتماد نکنین، همین امامزاده قلقلی ظرف چن دیقه شفاش میده . مگه ندیدین که پسر رجبعلی رو که کور مادرزاد بود بینا کرد. بنده با چشای خودم دیدم به جان بچه هام قسم میخورم.
- باشه درباره اش فکر می کنم
- فکر نکن، عمل کن مرد 
- من دیگه باید برم
حسن آقا آنها را در اغوش گرفت و  پس از ماچ و بوسه از هم خداحافظی. وقتی که چند قدم دور شدند، دستی کشید به پشم و ریشش و شکلاتی کاکائویی از روی میزش بر داشت و ملج ملج شروع به جویدن. بعد سری تکان داد و با لبخندی شیطانی با خودش گفت:
- یک کیف سامسونت پر از دلار ، مال و منال این یهودیای نسناس از شیر مادرم هم حلالتره ،باید تا دیر نشده  و مرغ از قفس نپریده یه طرح و نقشه بریزم . اونوقت نونم می افته تو روغن

در همین لحظه شاگرد معازه اش با سینی چای از راه رسید. او بی آنکه لب به چای بزند گفت:
- هی کاکا سیاه ، همینجا منتظر بمون من زود بر میگردم،

با عجله شال سبزش را بست دور کمرش و بوسه ای به کتاب مقدس روی میزش . تند و تند رفت در تعقیب جمال آقا و پسرش.

در همین اثنا حاج جعفر که بعد از خواندن نماز جماعت در همان اطراف می پلکید ناگاه چشمش افتاد بهش،  از نحوه راه رفتن و تسبیح زدنش فهمید که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. خواست صدایش بزند که در جا پشیمان شد و با خودش گفت:
- اگه صداش کنم ، این حروم لقمه سرمو شیره میماله، همین چند ماه پیش بود که گفته بود میرم زیارت آقا به عراق ، اما رفته بود تو فاحشه خانه های تایلند. مسکراتم که میزنه بالا.

نگاهی انداخت به راست و چپش و سپس آرام و بیصدا در پس و پشتش افتاد به راه.

 حسن آقا که در اوائل انقلاب در کمیته و سپس بخش اطلاعات سپاه کار کرده بود و با خودرو به شکار مخالفان نظام میرفت  یاد گذشته های نه چندان دور افتاد. خاطرات تلخ و شیرین یک آن مانند پرده های سینما از جلوی چشمان تیز بینش گذشتند. یک آن ایستاد و نگاهی انداخت به قفایش. همه چیز آرام و رام بود و بر وفق مراد. دوباره با گامهای آهسته و مطمئن افتاد به راه.  وقتی به حوالی خانه جمال خان رسید، زیر سایه درختی ایستاد پاکت سیگارش را در آورد اما هر چه جیب هایش را گشت فندکش را پیدا نکرد. از یکی از عابران فندکی گرفت و سیگارش را آتش. میدانست صلاح نیست در آن حول و حوش بایستد ، اگر کسی بهش سوءظن پیدا میکرد تمام نقشه هایش نقش بر آب میشد. خم شد تا بند کفش اش را محکم کند که ناگهان چشمش افتاد به حاج جعفر که در آنسوی خیابان با چپق همیشگی اش ایستاده بود. یکه خورد و با خودش گفت:
- اون قرمساق جایی نمیخوابه که آب زیرش بره ، حتما منو دیده و خودشو زده به اون راه ، تازه اگه از اونهمه پولا بو ببره ، واویلاس.

سیگارش را پرتاب کرده کنار خیابان و آهسته و بیصدا از راهی که با شور و شوق رفته بود دست از پا درازتر بر گشت. تمام شب بیدار بود. نمیتوانست پلکهایش را روی هم بگذارد آنهمه پول فکر و ذکرش را مشغول کرده بود و میدانست که اگر دیر بجنبد مرغ از قفس می پرد. ملافه را کنار زد و از روی تختخواب پا شد.  در حیاط خانه در تاریکی شب  شروع کرد به قدم زدن:
- جهودی ذاتا نجسه ، دروغگو و نسناسه ، بیخود نبود که تو بنی قریظه 700 تاشونو خود حضرت با دستای مبارکش سر برید
زنش که خلق و خوی اش را خوب میشناخت از لای پنجره دزدکی حرکات و سکناتش را می پایید اما جرئت نداشت که حرفی بزند. یکبار که از سر خشم و غیض قضیه صیغه با دختر 13 ساله جعفرآقا را باهاش در میان گذاشت او چنان از کوره در رفت که سر و صورتش را در زیر مشت و لگد خونین کرد و پشت و پهلویش را زیر ضربه های کمربند چرمی آش و لاش. حسن آقا که مرد بسیار ناموس پرستی بود همیشه ترجیع بند زبانش بود :
از سه چيز بايد حذر كرد، ديوار شكسته، سگ درنده، زن سليطه.

برای همین تصمیم داشت از پس این همه سال زنش را که عفریته صدایش میزد و گهگاه موی دماغش میشد طلاق بدهد یا چیز خورش کند و سپس بفرستد به خانه سالمندان. صدای اذان صبح که بلند شد وضو گرفت و رفت  به مسجد برای نماز جماعت. در هنگام نماز بخصوص وقت سجده دلارها در مقابل چشمانش خودنمایی می کردند و او را از خود بیخود. نماز که تمام شد از مسجد یک راست رفت به سمت مغازه اش. بهتر دید که به جای خودش شاگردش را بفرستد در همان حوالی تا سر و گوشی آب بدهد . صدایش زد و گفت:
- هی کاکا سیا، لیست خریدو دیروز رسوندی خونه جمال آقا
- آره ، آدمای خیلی مهربونی بودن ،
- بهت شاباشم دادن
کمی مکث کرد و از ترس نتوانست دروغ بگوید.
- بهم پول خارجکی دادن
- پولو بده ببینم
- آقا دادم به مادرم ، اونم رفت دوا خرید
- داری بهم دروغ میگی
- نه به خدا ، اون اون خیلی مریضه ، سرطان داره

حسن آقا رفت جلو و گوش اش را محکم پیجاند و  پس گردنی محکمی زد:
- بیخود نبود که خدا ریخت و قیافه ات رو این شکلی در آورد، سیاه برزنگی، آخرین بارت باشه که دروغ میگی
- خودش بهم داد گفتم که آدمای با محبتی بودن
- جهود خون دیده ، زبونتو گاز بگیر،
- باشه آقا ، هر چی شما بگین

دید که با این رفتار خشن نقشه اش به هم میریزد، برای همین جا نماز آب کشید و قیافه ای مظلوم به خود گرفت و گفت:
- بیا جلو پسرم ، میبخشی که از کوره در رفتم، تو راست میگی ، منم هدفم تنها خدمته، بیا این پولو بگیر و بده به مادرت تا اگه کم و کسری داره جبران بشه.

شاگردش در حالی که با تعجب نگاهش میکرد ترسان و لرزان پول را از دستش گرفت. فکر میکرد دارد باهاش شوخی می کند چرا که هرگز اینگونه ولخرجی ها نمیکرد و اگر مادرش هزار بار هم جان میداد نه تنها کمکش نمیکرد بلکه کمکش میکرد تا زودتر بمیرد. 
حسن آقا ادامه داد:
- تو جای پسرمی ، میخوام فقط کمکت کنم، باید اون دنیا جواب خدا رو بدیم، آخه آدمیزاد مسئول اعمالشه، تنگی شب اول قبر ، نکیر و منکر ، پل صراط . خدایا خودت منو ببخش که زودتر به این طفل معصوم کمک نکردم.
شاگردش با چشمان متعجب نگاهش میکرد و باور نمی کرد این همان حسن آقایی است که جان میداد و یک دینار به کسی کمک نمی کرد.
حسن آقا دستی زد به شانه اش و ادامه داد:
این یه بسته شکلات کاکائویی رو از طرف من بده به مادرت، اما و اما
- چی میخواین بگین حسن آقا
-  ازت میخوام امروز بری اطراف خونه آقا جمال، مواظب باش کسی مشکوک نشه، اگه پسرش از خونه رفت بیرون بهم خبر بده. فهمیدی ، هر کی هم ازت سیم جیم کرد سرتو میندازی پایین و بر میگردی اینجا ، شیر فهم شد
- آره حسن آقا
- میشه اول پولا را بدم به مادرم ، آخه اون به دوا احتیاج داره
- فقط تند و تیز،
حاج جعفر که از حالات و حرکات حسن آقا مشکوک شده بود همان دور و اطراف اطراق کرده بود و ششدانگ حواسش را جمع. وقتی دید شاگردش از مغازه زد بیرون ، دستی کشید به ریشش و  نقشه ای زد به سرش:
- انگار حدسم درست از کار اومده
در پس و پشت شاگردش به راه افتاد. وقتی شاگردش ایستاد و با ترس و لرز اطراف را تحت نظر. حاج جعفر با خودش گفت:
- الحق که شیر پاک خورده ای حدست حرف نداشت.
 حتما پول و پله ای در کاره خصوصا اطراف خونه این جهود. با این چنین باید حواسم جمع باشه ، چوب تو لونه زنبور گذاشتم. اونم زنبوری که نیشش زهرآلوده.

وقتی که مهران از خانه زد بیرون،  شاگرد مغازه بی معطلی دنبالش افتاد به راه اما وقتی سوار تاکسی شد نتوانست تعقیبش کند. دوان دوان بر گشت به سمت مغازه و خبر را رساند. حسن آقا پرسید:
- تنهایی رفت، یعنی پدرش همراش نبود
-  تک و تنها
- سامسونت دستش نبود
- سامسونت دیگه چیه
- کیف همراهش نبود
- متوجه نشدم ، نه، نه چیزی تو دستش نبود

 معطل نکرد و بی فوت وفت مغازه را سپرد به دستش و خودش سوار خودرو. در همین حال و احوال حاج جعفر با خودرواش رسید. وقتی چشمش افتاد به حسن آقا که تخت گاز دور میشود .  یک آن مردد ماند و رفت توی فکر . کمی منتظر شد و سپس از ماشینش پیاده . رفت سمت مغازه. سرفه ای کرد. شاگردش که او را خوب میشناخت سلامی کرد و او هم نگاهی به قد و قامتش و جواب سلامش را داد:
- حسن آقا با این عجله کجا می رفت، هیچوقت ندیدم تخت گاز ماشین برونه
- آقا من نمیدونم
- من که ازت سئوال بدی نکردم، چرا دست پاچه شدی
- بخدا نمیدونم
- نمیدونی یا نمیخوای بگی، بیا اینجا، د میگم بیا جلو

شاگرد با اما و اگر و حالت خوف و ترس چند قدم رفت جلو و او گوش اش را محکم پیچاند :
- حالا سیاه برزنگی با همه بله با ما هم بله
- بخدا نمیدونم کجا رفت گوشمو ول کن
- ول نمیکنم تا نگی کجا رفت

سپس سیلی محکمی زد و پرتابش کرد چند متر آنطرفتر:
- فکر میکنی من نمیدونم کجا بودی و چغلی چه کسی رو میکردی، بگو وگرنه مادرتو ...
- با مادرم چیکار داری آقا اون مریضه
- بگو اطراف خونه اون یهودی چیکار میکردی
- هیچ کار

در همین هنگام ناگاه به ذهنش زد که حسن هم رفته به همان خانه یهودی. خواست راه بیفتد که بر گشت و با توپ و تشر گفت:
- اگه بشنوم سئوالاتی که ازت کردم با حسن در میون گذاشتی پاتو قلم میکنم، شیر فهم شد
شاگرد سرش را انداخت پایین و حرفی نزد
- میگم تو کله گچت فرو رفت یا نه
- آره آقا شتر دیدی ندیدی
- حالا شدی آدم خر فهم

دستمالش را بیرون آورد و پیشانی عرق کرده اش را خشک، مشتی شکلات بر داشت و با عجله پرید داخل خودرو  و گاز داد. وقتی رسید به محل، اطراف را کند و کاو کرد. چشمش افتاد به خودرو حسن . با تسبیح اش استخاره ای کرد و دعایی روی لب زمزمه .سرش را چرخاند به اطراف . وقتی دید که اوضاع جمع و جور است رفت به سمت خانه. دید در کمی باز است. نگاهی انداخت به حیاط . کسی نبود ساکت بود و پژمرده ، پاورچین پاورچین مثل دزدهای قهار  رفت پشت درختی قایم شد. شک نداشت که حسن خان همانجاست. از پله ها کشید بالا. کمی گوش خواباند. صدایی درهم به گوش اش خورد.  دید که حسن با جمال آقا مشغول اختلاط است. پاورچین پاورچین رفت جلوتر و در پشت کمدی خودش را استتار کرد:
- نگفتین پسرتون کجا رفت
- والله به من چیزی نگفت ، فقط گفت غروب بر میگرده
- عجب ، حتما رفته کارای اداری رو انجام بده، چه پسر نازنینی خدا ببخشه، از چنین پدری بایدم چنین فرزندی بار بیاد.
- چایی، قهوه ای میل ندارین
- نه بنده فقط اومدم ببینم که لیست خریدی که داده بودین، منظورم اقلام رسیده. آخه این روزا به آدم و عالم نمیشه اطمینان کرد.
- من که حواسم نیس پسرم ،
- پس میدونین فراموشتون میشه ، میرم آشپزخونه خودم یه نیگا بندازم

پاشد و سراسیمه شروع کرد به جستجوی کیف سامسونت، داخل کمدها ، زیر ملافه ها ، گنجه های آشپزخانه .پشت بام ، نبود که نبود . داشت ناامید میشد که یکهو چشمش افتاد به همان کیف در زیر تختخواب . لبخند مکارانه ای روی چهره پر پشم و ریشش نقش بست. نشست روی تختخواب. کیف را باز کرد و چشمش تا به آنهمه دلارها افتاد برقی زد. دلارهای باد آورده را بوسید و بویشان کرد. با خودش گفت:
- مال و منال یهودیا از شیر مادرم حلالتره ، لامصب بوی بهشت میده، میگم نکنه این گوشه ها جواهر پنهون کرده باشن، نه باید عجله کرد. میذارم برا دفعه بعد. با این پولا مدتها میتونم خوش بگذرونم

 سپس کتش را در آورد و انداخت روی کیف پول.میترسید پسرش مهران سر برسد و موی دماغش. شک نداشت که اگر جانش هم برود آن پول های زبان بسته هرگز از دستش در نخواهد رفت.
از روی تختخواب پاشد و نگاهی انداخت به اطراف. بی آنکه جمال آقا ملتفت شود کیف اش را گذاشت روی ایوان کنار پله ها.  رفت پیش جمال آقا و گفت:
- جمال آقا من دیگه باید زحمتو کم کنم، امروز روز تولد امامزاده قلقلیه ، باید برم زیارت ،انشاالله دفعه بعد مزاحم میشم
جمال آقا هم که در سیر و سفر در دنیای خودش بود و اصلا فراموش کرده بود که کسی در خانه اش است بی خیال سری تکان داد .حسن تا در راهرو را باز کرد و وارد ایوان شد از تعجب خشکش زد. کیف سامسونتی که روی پله ها گذاشت غیب شده بود . یک آن قلبش تیر کشید و پاهایش شل. چشمانش سیاهی رفت. گلدان از کنار دستش افتاد در کف حیاط و تکه تکه شد. به میله های آهنی ایوان تکیه داد. خواست از پله ها پایین برود که یکهو سرش گیج رفت و کله معلق قل خورد و افتاد به حیاط. به هر والزاریاتی بود جثه سنگینش را بلند کرد و گیج و گنگ تلوتلو خوران خودش را رساند به در . چشمش افتاد به حاج جعفر که در حال سوار شدن خودرواش بود . تا کیف سامسونت را دستش دید نعره ای کشید. اما او حتی سرش را بر نگرداند و تخت گاز از محل دور شد.
پرید داخل خودرو و با حداکثر سرعت رفت به تعقیبش.  خون جلوی چشمهایش را گرفته بود و از خشم آتش از نگاهش شراره میکشید. مثل گرگ زخمی ای بخود می پیجید و نعره می کشید:
- خونه خرابت می کنم دخترتو بی عصمت کردم زنتو هم میگا...، مال و منال منو میدزدی ، بچه مادرم نیستم اگه جر واجرت ندم.

از شهر خارج و افتاده بودند به جاده های سوت و کور. درست مثل فیلم های جیمزباندی. سرعش را بیشتر کرد. از پشت چند بار محکم زد به ماشین حاج جعفر . او اما انگشت وسطش را حواله اش میکرد و برایش رجز میخواند. یک بار هم در سرپیج تند نیمی از خودرواش به هوا رفت و نزدیک بود کله معلق شود و پرتاب در دره ها. 
حاج جعفر که فاصله اش با او زیاد شده بود قهقهه ای از سر پیروزی سر داد و همین که سرش را کمی چرخاند تا دوباره نگاه کند چرخ عقب خودرواش پنجر شد. از خشم نعره ای سر داد . دید که در بد مخمصه ای افتاده است. بی معطلی کیف سامسونت را باز کرد و پولها را ریخت در کیسه ای که در کنار دستش بود . سر کیسه را گره زد و انداخت در پشت صخره . سپس با همان لاستیک پنجر لخ لخ  راه افتاد .
حسن که متوجه موضوع شده بود با سرعت نزدیک شد، لبخندی زد و از پشت خودروش را محکم کوبید به خودرواش. حاج جعفر  دید که نمی تواند ادامه دهد . ترمز زد و پنجره را باز کرد و گفت:
- نصف نصف باشه
- کیف سامسونت کجاست
- اینجاس نیگا، ساق و سالم ،
- بدش من ،
- گفتم نصف نصف،
- پولا مال منه ، تو ازم دزدیدی
- مگه تو ندزدیدی ،
سپس از داشبردش کلتی در آورد و شلیک کرد به لاستیک خودرو اش:
- اگه ندی اینبار میخوره به پیشونیت

حاج جعفر دید چاره ای ندارد . در حالی که حسن کلت را بسمتش نشانه رفته بود از خودرو پیاده شد و کیف سامسونت را از بلندی پرتاب کرد به پایین دره . حسن دوباره بسمتش شلیک کرد او جا خالی داد و پنهان شد پشت خودرو اما همین که سرش را بلند کرد حسن روبرویش ظاهر شد و یک خشاب خالی کرد درست به قلبش.
از دور صدای آژیر خودروی ماموران شنیده میشد و او دستپاچه از بلندی سرازیر شد به ته درها. به هر زحمتی که بود خودش را رساند به کیف سامسونت . لبخندی زد. نشست روی زمین . کیف را  گذاشت روی زانویش. دید که سبک به نظر میرسد. یک آن از وحشت موهای تنش سیخ شد. با ترس بازش کرد و وقتی دید که خالی است نعره ای جگرخراش سر داد و مشت هایش را چند بار کوبید به زمین و گفت :
- یعنی اونهمه پولو کجا گم و گور کرده .
همین که خواست خودش را از سرازیری بالا بکشد. چشمش افتاد به چند مامور که در کنار جسد حاج جعفر منتظرش بودند.  

 چند روز بعد گله ای از ماموران به خانه جمال آقا ریختند و پسرش مهران را به اتهام جاسوسی و قتل بسیجی مومن و انقلابی یعنی حاج جعفر بازداشت کردند.

مهدی یعقوبی(هیچ)
۱۳۹۸ شهریور