۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

روسپی جاسوس



سارا دختر بسیار جذاب و فریبنده ای بود و زیبایی خیره کننده ای داشت .  با نگاهش میتوانست هر مردی را شیفته و کشته و مرده خودش سازد  . برای همین او را « واجا » با حربه جنسی  برای  به تله انداختن مقامات خوشگذران و کسب اطلاعات حساس و محرمانه به ترکیه فرستاده بود .

ماموریتش بسیار سری و مهم بود . قبل از اینکه او را به استانبول بفرستند آموزشهای لازم را سرویس های اطلاعاتی بهش داده بودند . او را از میان چند دختری که برای عملیات جاسوسی و ضد جاسوسی آموزش میدیدند انتخاب کرده بودند .
انگار جاسوسی در خونش بود و چنان در کارش خبره بود که حتی کسانی را که بهش آموزش میدادند را مات و مبهوت میکرد . عربی و انگلیسی را خوب صحبت میکرد و کمی هم دست و پا شکسته ترکی .
وقتی او را با مدارک جعلی به ترکیه فرستادند در هفته نخست در هتلی در استانبول اقامت کرد اما از آنجا که در آن روزها در همان شهر یکی از مسافرخانه ها را که پر از فاحشه های ایرانی و محل قرار و مدار افراد مشکوک بود  بستند ،  محل اقامتش را تغییر دادند و او را به هتلی 5 ستاره در آنتالیا فرستادند تا مظنون نشود و طرح و نقشه هایشان نقش بر آب  . عکس چند نفر از سیاستمداران ترکیه و مقامات نظامی را نشانش داده بودند که باید با آنها اخت میشد و با سلاح صیغه موقت اغوایشان میکرد تا اطلاعات سری را از زیر زبانشان بیرون میکشید . بهش گفته بودند که از بابت شرعی نگران نباشد ، فتوایش را از یکی دو مرجع تقلید گرفته اند و آنها گفتند اگر در خدمت مملکت اسلامی  باشد نه تنها حرام نیست بلکه جایز و مثل شیر مادر حلال .


هتل بسیار زیبابی بود عینهو بهشت  . همه چیز داشت استخر سرپوشیده و روباز ، سونا و جکوزی ، کافی شاب ، میز بیلیارد ، حمام ترکی و سالن زیبایی و بدن سازی و دهها دنگ و فنگ دیگر .
سارا در همان دمی که وارد ترکیه شده بود همانطور که بهش آموزش دادند روسری اش را بر داشته بود  و وقتی گام بر میدانشت مدل موهای بی حالت زیبایش که روی شانه های برهنه اش ریخته بود  جذابیت و گیرایی اش  را صد چندان میکرد . و رنگ گندمگون پوست و چشمان درشت دلفریبش  که اصلن معلوم نبود که چه رنگیست اما هر چه بود دلربا بود و دندانهای ردیف و سفیدش که در هنگام خندیدن مانند مروارید میدرخشید و بینی ریز و لبهای قلوه ای اش .
 هرگز کسی به فکرش خطور نمی کرد که این ریخت و قیافه و شکل و شمایل قشنگ ایرانی است . انگار که یک دختر زیبا و دلفریب اروپایی بود که برای تعطیلات و خوشگذرانی با دوست پسرش در این هتل مجلل  وقت میگذراند .


روزها در سواحل دریا نیمه برهنه در زیر نور خورشید حوله ای صورتی پهن میکرد و روی ماسه های داغ که آرامشش میداد دراز میکشید و به موسیقی نرم  امواج گوش فرا میداد یا به پرندگانی که بی خیال در فراز آبی دریا پرواز میکردند و مردمی با رنگ و بوهای گوناگون در دور و برش .
در چند روز گذشته حس کرده بود که یک نفر او را از دور به هر کجا که میرود تحت نظر دارد . مردی میانسال با موهایی کمی خاکستری و قدی بلند و چارشانه و دماغی عقابی . در حالی که خودش را به بی خیالی زده بود اما زیر چشمی او را می پایید . ابتدا فکر کرد که باید یک پلیس مخفی کشور ترکیه باشد که او را شناخته ،  بعد هم فکر و خیال های دیگر . شایدهم  مردی که او را تعقیب میکرد از همان کسانی بود که از زیبایی اش مسحور شده  و میخواست باهاش رابطه ای برقرار کند .
وقتی که وارد هتل شد نگهبان ورودی سرش را خم کرد و او هم لبخندی زد ،  با خودش گفت که اول بهتر است که به حمام برود و سپس به رستوران و بار و منتظر بماند تا تلفن بزنند و طرح و برنامه ها را بهش اطلاع دهند و کارش را شروع کند .


رفت به طرف پرسنل زنی که بسیار خوشرو و خوش برخورد بنظر میرسید و با لبخند روی صندلی نشسته بود کلید اتاقش را بر داشت و بعد از نیم نگاهی  به دور و برش  دکمه آسانسور را فشار داد و رفت داخل  .  آسانسور بسیار زیبایی بود به رنگ طلا و طرح های ظریف در حاشیه اش .  دستی به موهای بلندش کشید و از داخل کیفش آیینه را بر داشت و به صورتش که کمی از آفتاب قرمز شده بود نگاه کرد و لبخندی زد .  از سر و وضع خود و لباس گران قیمتش راضی بنظر میرسید . بخصوص که بر خلاف ایران میتوانست آزاد و رها بی حجاب در هر کجا که بخواهد قدم بزند .  کمی گرسنه بود و حتی یک لقمه نان نخورده بود میخواست هر چه زودتر به رستوران برود و دلی از عزا در بیاورد .  وقتی که به طبقه هشتم رسید از آسانسور خارج شد و بطرف اتاقش که شماره 224 بود قدم زد .  کفش پاشنه بلندش تلق تلق صدا میکرد و او از صدایش خوشش می آمد . کسی در راهرو به چشم نمیخورد بجز پیرزنی با چهره ای پر چین و چروک و موهای سفید و عصایی چوبی که لنگ لنگان داشت درست از کنار اتاقش رد میشد . کلید انداخت و در را باز کرد و خواست داخل شود که یهو دید پیرزن در حالی که دستش کمی میلرزید با لحن نازک و دماغی صدایش میزند و به زبان انگلیسی بهش  چیزی میگوید
- دخترم من عینکم به زمین افتاده نمیتونم خم شم ،  میتونی محبت کنی  ورش داری بذاری رو چشمم اصلن نمیتونم که دور و برمو ببینم .
او هم تبسمی کرد و درست در دو قدمی خم شد تا عینک را بر دارد که آن پیرزن که در واقع مردی تنومند و گریم کرده بود ناگهان دستمالی را که آلوده به مواد بیهوشی بود روی بینی اش گذاشت و چند لحظه محکم فشار داد و وقتی که  از هوش رفت کشان کشان در داخل اتاقش برد و روی تختخواب انداخت و در را از داخل قفل کرد و دست و پایش را محکم طناب پیچ .
مدتی گذشت و وقتی که بیدار شد سرش گیج میرفت و حول و حوش خود را تیره و تار میدید سعی کرد که طناب را از تن و بدنش باز کند اما نمیشد . خودش را از روی مبل به زمین انداخت و سینه خیز و گاه با غلت زدن به آشپزخانه رسید  و در حالی که عرق از سر و رویش سرازیر میشد از توی کشو تیغی بر داشت و با تلاش و تقلاهای بسیار ریسمان را برید . نفسی عمیق کشید و کمی سرانگشتانش را که کرخت و بی حس شده بود چند لحظه باز و بسته کرد  . بطری آبی از یخچال بر داشت و همانطور ایستاده نوشید و در حالی که کارد آشپزخانه را در پنجه میفشرد و چهار چشمی دور و برش را می پایید کمدها و دستشویی و حمام را جستجو کرد اما انگار از فردی که او را بیهوش کرده بود رد و اثری نبود . کیفش را با مقداری پول و اوراق هویتش را با خود برده بود فکر کرد که باید همان فردی بوده باشد که او را چند روز تحت نظر داشت و هر جا که پا می گذاشت او را می پایید . زنگ زد و به رابطش که روزانه باهاش تماس داشت حادثه ای را که اتفاق افتاده بود از سیر تا پیاز در میان گذاشت آنها هم بهش گفتند که زودتر وسائلش را جمع و جور کند و به هتلی دیگر که چند کیلومتر آنطرفتر بود رهسپار شود . همین کار را هم کرد .


بعد از آن اتفاق شک برش داشت هم از خودی ها و هم از بیگانه .  به گذشته اش فکر میکرد که آرزو داشت دور دنیا سفر کند و مردم گوناگون را با فرهنگ های متنوع   ببیند و  رویاهای رنگارنگ اما بخت باهاش یار نبود و بدتر از آن مرگ پدر و خانه نشینی مادر تمامی آرزوهای کودکی اش را بر باد داده بود و برای بدست آوردن یک لقمه نان چقدر پیش این و آن کنف شده بود . هر محلی که وارد میشد ابتدا ازش سکس میخواستند بعد کار و وقتی که او شل نمی آمد با اردنگی اخراجش میکردند .  دست آخر هم شکار ماموران وزارت اطلاعات شد که با وعده و وعیدهای بسیار و قول یک زندگی بهتر او را به این ماموریت خطرناک فرستاده بودند .
فکری که آزارش میداد این بود آخوندی که مقام و منصب بالایی در وزارت اطلاعات داشت و از ریز و درشت قضایا آگاه .  یک شب قبل از سفرش ، بعد از حرف و حدیث های بسیار در باره ماموریتش و اینکه کارش برتر از جهاد در راه خدا و پیغمبر و خدمت به ولی امر مسلمین جهان و حرف های صدمن یک غاز ،  صیغه اش کرد و تا صبح با او جماع داشت و حتی یک لحظه نگذاشت که چشمهایش را روی هم بگذارد و چنان وحشیانه چنگش میزد که تمام تن و بدنش کبود شده بود  . بعدش هم یک قران پول برای آنهمه سکس در جیبش نگذاشت و بهش گفت : 

درست نبود یه دختر باکره مسلمون رو میفرستادیم دست اون اجنبی ها تا پرده بکارتشو پاره کنن ، این کارو باید یه سید پیامبر میکرد ، صوابش از هف بار مکه رفتن با پای پیاده هم بیشتره .


وقتی به هتل جدیدش رسید ، کمی خسته بود .  مثل همیشه زیر و بم اتاق مجلل و زیبایش را چک کرد  تا دستگاههای جاسوسی در آن کار نگذاشته باشند .  بعد از اتفاقی که برایش افتاده بود  به همه چیز مشکوک نگاه میکرد و کمی ترس در دل و جانش رخنه کرده بود . پرده زربفت اتاقش را که رو به دریا باز میشد کنار زد و به افق آبی و خیابانهای سرسبز چشم دوخت ، مناظری بکر و رویایی که بیشتر شباهت به آرزوهایش داشت تا به واقعیت .سپس  رفت به حمام و وان را پر از آب گرم کرد و در آن به آرامی دراز کشید و در حالی که قطره ای اشک از چشمانش به صورتش می غلطید ترانه ای را که در دوران خوب کودکی بر لبانش جاری بود به نرمی زمزمه کرد و به رویاهای دور و دراز فرو رفت  . دراز کشیدن در آب گرم و سکوت بهش آرامش میبخشید و حوادث تلخ را از خاطرش میبرد . و عطر و بوی خوشی که فضایش را آکنده بود آرامشش را بیشتر میکرد .
 سرانگشتانش را به آرامی به پاهای بلند و پستان های درشتش میکشید و خودش را لمس . کمی احساس تنهایی میکرد میخواست مردی در کنارش بود و به تن و پیکر بلورینش دست میسایید و به شهوتی که در رگ و روحش میجوشید پاسخ میداد . مردی که بدن لخت وعورش را تنگ در آغوشش میکشید و با عطشی  سیری ناپذیر از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را بوسه باران میکرد .مردی که دوستش میداشت و حاضر بود بخاطر عشقش همه چیزش را با او تقسیم کند ، غم و شادی ، خانه و زندگی . و ازش بچه دار شود یک پسر کاکل زری  و دختری زیبا همچو خودش تا در طول روز و شب در دور و برش بپلکند و بازیگوشی کنند و صدایش بزنند مادر گرسنمه ، مادر بابا کی می آد ، مادر میشه یه خورده از اون بستنی ها بهم بدی مادر مادر


در همین هنگام تلفن زنگ زد و او که منتظر زنگش بود بسرعت حوله ای بزرگ در دور خود پیچید و گوشی را بر داشت: 

- سلام ، منم ، دلواپس بودم ، خوبی ، طوریت که نشد
- حالم خوبه ، خوشبختانه خیر گذشت
- من پایین هتل تو رستوران منتظرتم ، بهتره بقیه حرفها رو اینجا بزنیم 

سارا گوشی تلفن را پایین گذاشت و با شتاب خودش را خشک کرد و لباسش را پوشید و بعد از کمی رسیدن به سر و صورتش به طرف رستوران هتل رفت اما رابطش را ندید . سرش را به چپ و راست چرخاند و به چند نفری که بیخیال روی صندلی ها نشسته و با هم مشغول گپ زدن بودن چشم انداخت .  در همین هنگام متوجه شد که یکی از انتهای رستوران در کنار پنجره های رو به دریا بسویش دست تکان میدهد . رفت بطرفش . اولین بار بود که او را میدید برای همین تردید داشت :

- سلام
- سلام ، ببخشید که نتونستم از پیش خودمو معرفی کنم  از این بعد من رابط شمام ، مجید بخاطر کاری بر گشته ایران و به این زودی ها بر نمیگرده 

و سپس آدرس محلی را که بعضی از مقامات درشت ترکیه  گهگاهی برای خوشگذرانی میرفتند بهش داد و ازش خواست که به آن محل برود و با تنی چند از آنها آشنا شود و سپس وظایفی را که بهش محول شده به خوبی انجام دهد . تاکید کرد که هر چه مقامات کلیدی تر و حساس تر باشند بهتر است .
وقتی که میخواست خداحافظی کند یک بسته اسکناس های درشت را از کیفش در آورد و به سارا داد و گفت از بابت سور و سات و پول خرج کردن اصلن نگران نباشد . سعی کند گرانترین و قشنگترین لباسها را به تن کند تا بهتر بتواند کارهایش را پیش ببرد .
وقتی که رفت ، سارا هنوز روی صندلی نشسته بود و از آنجا که خیلی گرسنه بود دستور داد تا دوباره برایش غذا بیاورند .  دختری مودب  در حالی که تبسمی روی گونه های شادابش نشسته بود و پیراهنی شاد بر تن داشت ، سینی غذای رنگین را روی میزش گذاشت . سارا یک آن به ذهنش زد که ادای خارجی هایی که در دور و برش نشسته بودند را در آورد و یک گیلاس شراب قرمز هم سفارش دهد تا مزه اش را بچشد اما پشیمان شد و شیطان را لعنت کرد . با اشتهای عجیب و غریبی شروع به خوردن کرد حتی داشت انگشتهایش را از  لذتی که غذای چرب و نرم داشت می لیسید .  در همین حین متوجه شد که رابط جدیدش فراموش کرده است  روزنامه ای را که به همراهش آورده بود با خود ببرد . روزنامه را در دست گرفت و به صفحه اولش نظر انداخت . وقتی که چشمش به عکس مجید رابط قبلی اش با تیتر درشت افتاد ، چشمهایش گشاد شد و داشت از حدقه بیرون میزد .  در زیر عکس مجید  با تیتری درشت  نوشته بود :
« یک تروریست ایرانی  بعد از کشتن فجیعانه یکی از سران مخالف جمهوری اسلامی که برای چند روز به ترکیه سفر کرده بود  به ایران متواری شد ، این فرد که اسم مستعارش مجید بود در کشورهای اروپایی هم در قتل سران اپوزیسیون نظام اسلامی نقش مهمی را ایفا میکرد  ،  »


روزنامه را بست و دیگر تا انتهای خبر را نخواند با خودش گفت که  باید کاسه های بیشتری زیر این نیم کاسه ها باشد  پا شد و رفت در اتاقش و پیچ تلویزیون را چرخاند و به خبرها گوش فرا داد و سپس از بس خسته بود با همان سر و وضع افتاد در رختخواب و تا حوالی ظهر خوابید .
بعد از ظهر رفت به مرکز خرید چند طبقه ی میگروس ، و بازارهای شلوغ ایشیکلار تا برای رفتن به کلوپ شبانه لباس تر و تمیز و کمی سکسی بخرد و طرح و برنامه هایش را برای دام انداختن مقامات ترکی شروع کند .
کلوپ مجللی که میخواست برود اگر چه کارها را یک نفر اهل ترکیه راست و ریس میکرد اما صاحب اصلی اش یک ایرانی میلیاردر از عوامل وزارت اطلاعات ایران بود . که دام و تله پهن میکرد . این کلوپ  بر خلاف کلوپ های شبانه دیگر که روسپیان هم در آن با واسطه هایشان رفت و آمد میکردند و در جا برای نرخ سکس چک و چانه میزدند و کارهایشان راست و ریس میکردند نبود و تنها افراد خاص و پولدار بخصوص مقامات خوشگذران دولتی که نمیخواستند شناخته شوند میتوانستند داخل شوند آنهم با کارت مخصوص . این مساله را از قبل رابط سارا  حل و فصل کرد  .  همان روز یک ماشین در اختیارش گذاشتند تا هم کلاس اش بالاتر برود و هم راحت تر رفت و آمد کند .
وقتی که به کلوپ رسید دو نفر نگهبان قدبلند و چهارشانه با احترام سرشان را بسویش خم کردند و او بعد از نشان دادن کارت وارد شد .  در همان دم زیبایی چشمگیر و بی همتایش نفس های همه را در سینه حبس کرد  و لب و لوچه افرادی که بیشتر از مقامات دولتی بودند و شنبه شب ها در آنجا گرد می آمدند آب انداخت .
کفشی پاشنه بلند و  دامنی کوتاه تا یک وجب بالای زانو و پیراهنی سفید و شفاف که شانه های عریان و کمی پستانهایش  را  برجسته تر میکرد پوشیده بود . کمی هم میکاب استفاده کرده بود . کلوپ به طرز ظریف و زیبایی چیده شده بود صندلی هایی به شکل صورتی ، میزهایی شیشه ای با چند شمع و گلهایی خوشرنگ در دور و بر . عطر مطبوعی هم فضا را احاطه کرده بود و نورهایی با رنگهایی شاد بر روی دیوارها و سقف میلغزیدند و تلالو اش که به روی تن و بدن افرادی که در محل حضور داشتند منعکس میشد جلوه ای رویایی  به آن فضا می بخشید  .  سارا نقطه ای را  انتخاب کرد و رفت نشست روی صندلی . موزیکی ملایم و عاشقانه ای بگوش میرسید  و  چند نفر دختر و پسر آرام می رقصیدند . بعضی از مردها ، تقریبن همه شان  او را که زیبایی خیره کننده و بی مانندی داشت زیر چشمی می پاییدند و در دلشان بود که بروند نزدش بنشینند و گپ و گفتگو را شروع کنند  . یکی دو دختر هم آنطرفتر تنها نشسته بودند و روی میزشان گیلاسی شراب  قرمز به چشم میخورد . در همین هنگام دختری نزدش آمد و به ترکی گفت که چه میل دارید . سارا خودش را به آن راه زد و به انگلیسی گفت که برایش یک لیوان شربت بیاورند . نمیخواست که آنها بو ببرند که میتواند ترکی هم صحبت کند . برگه هویتش ایتالیایی بود و برای همین خودش را از آن کشور جا میزد .


شده بود عینهو مثل زنهای جاسوس فیلم های جیمزباند ، فرقش تنها در این بود که آنجا دوز و کلک بود و افسانه اما اینجا واقعیت . میدانست که باید حواسش جمع باشد و دست از پا خطا نکند ، چرا که اگر لو میرفت پلیس های آنجا مو را از ماست بیرون میکشیدند و نه تنها کار به شکنجه و زندان میکشید بلکه باید با همه چیز وداع میکرد .
در همین هنگام دو مرد با قیافه ای جذاب در حالی که میخندیدند و لباسهای شیک و پیکی داشتند به نزدش آمدند و در حالی که ایستاده بودند به ترکی کلماتی را به زبان آوردند او هم به انگلیسی گفت که متاسفانه زبان ترکی بلد نیست ، یکی از آنها که به این زبان مسلط بود خودش را معرفی کرد و اجازه خواست که نزدش روی صندلی بنشیند . او هم لبخندی زد و قبول کرد .
گیلاسهای شرابشان را بخاطر آشنایی با هم نزدیک کردند و سارا برای اولین بار در زندگی اش لب به شراب زد .
طعمش به زبانش چسبید ، میدانست که نباید برای نخستین بار بی گدار به آب بزند و مست شود ، تازه در این نوع کلوپ ها هرچند آدمهای کت و کلفت و یال و کوپال داری می آمدند اما نمیشد به آنها اعتماد کرد شاید قرصی و گردی در مشروب ریخته باشند  . همان طرح و نقشه هایی که از قبل از زیر و بمشان خبر داشت و از این بابت دست به عصا راه میرفت .
زود با هم اخت شدند و چانه هایشان گرم . بی در و پیکر با هم صحبت میکردند و میخندیدند ، سارا هم با خالی بندی از خاطراتش و مردم ایتالیا و آب و هوایش حرف میزد و آن مرد هم میگفت که من عاشق ایتالیام و همیشه دلم میخواست که روزی برای تعطیلات آنجا بروم و با مردم مهربانش آشنا شوم . و حالا چه خوشبختی بزرگی نصیبم شده که با یک دختر زیبای ایتالیایی همصحبت شدم .
سارا در همانحال که حرف میزد متوجه شده بود که مردی میانسال با موهای خاکستری کمی آنطرفتر در حالی که چند بار گیلاس ویسکی پیاپی بالا میکشید از دور آنها را زیر نظر دارد و به قیافه فریبنده و زیبایش خیره شده است و چشم از آن بر نمیدارد . انگار بهش گفته بودند که او تازه وارد است برای همین بعد ا زچند دقیقه ای زل زدن به پر و پاچه  و سر و وضع زیبایش پاشد و آرام آرام نزد میزشان آمد و مردی که با سارا مشغول خوش و بش بود تا قیافه اش را دید بلند شد و سرش را با احترام تکان داد و گفت که قربان بفرمایید بنشینید . معلوم بود که مرد خر پول و جا و مقام داری است . بعدش سارا را به او معرفی کرد و گفت که ایتالیایی است و زبان ترکی نمی فهمد . آن مرد هم خودش را معرفی کرد و کمی خم شد و دست سارا را مودبانه و لطیف بوسید . بنظر میرسید که در رابطه با زنها گرگی باران خورده است و میداند که چگونه باید چم و خمشان را بدست آورد . بعدش به آن مردی که سرگرم گفتگو با سارا بود اشاره کرد که از محل دور شود او هم اطاعت کرد .
سارا از شکل و شمایلش با آنکه کمی مسن بنظر میرسید خوشش آمد و با خودش گفت باید همان کسی باشد که دنبالش میگردد و تیرش به هدف اصابت کرده است . زود با هم اخت شدند و سرگرم حرف و حدیث . در همین حین هی به سارا نزدیکتر میشد و دستش را در دستش میگرفت و به آرامی نوازش میکرد و به صورت رمانتیک و چشمهایش که درخشندگی خاصی داشت و به گونه های زیبایش چشم میدوخت . چند بار خواست که سارا را ببوسد که سارا خودش را کمی عقب کشید و گفت :
- من فقط برای تفریح اینجا اومدم
-  عزیزم اینجا کسی فقط برا تفریح نمی آد
- اما من تازه واردم  لطفن به من دست نزنید
سارا خواست بلند شود و بر گردد تا آن مرد حشری را کمی بیشتر وسوسه کند که آن مرد گفت  که آیا با ماشین شخصی  میخواهد بر گردد که در جوابش سارا گفت :
- تاکسی میگیرم
- تاکسی چیه خودم میرسونمت ، تا اونور دنیام باشه میرسونمت
سارا که دید نقشه اش گرفته با اما و اگر قبول کرد .  با هم از در کلوپ شبانه در حالی که بعضی ها آنها را می پاییدند خارج شدند ، ماشین بسیار شیک و گرانقیمتی داشت ، آن مرد که خودش را علی نامیده بود در را با احترام در حالی که کمی خم شده بود برایش باز کرد و او هم داخل شد  .


سارا اسم هتل را بهش داد تا او را برساند ، از مدل ماشین سوپر لوکس و رنگ روی روشن و دلچسبش خیلی خوشش آمد . در دم در ذهنش زد که علاوه بر کارهای جاسوسی میتواند تیغش بزند و کمی پول و پله جمع کند تا وقتی که ماموریتش تمام شد بتواند زندگی آرامی را دنبال کند و یا اصلن دوباره به همین سرزمین بر گردد و زندگی مرفه ای داشته باشد .
در طول راه علی همانطور که باهاش حرف میزد با چشم های هیزش به ساق پای بلند و پستانهای لختش دزدکی دید میزد و وسوسه میشد  . یک بار هم دستش را گذاشت روی رانش و آرام لمسش کرد . سارا بر خلاف انتظار  تبسمی کرد و به چهره اش نگاه کرد و نرمخندی زد . علی که دید او چراغ سبز نشان داده است خوشحال شد .  شهوت از رگ و پی میدوید و بزاق دهانش بیشتر ، در همین حال طرح و نقشه ای چید تا او را به نقطه خلوتی ببرد و شهوت بی حد و حصرش را پاسخ دهد :
- عزیزم چطوره با هم به ویلای شخصیم بریم و شبو اونجا بگذرونیم ، مطمئنم که خوشت میاد ، یه ویلای مجلل و بسیار مدرنه ، همه چیزش شیک و پیکه ، اصلن اگه میخوای میتونی بجای هتل بری و اونجا بمونی ، جون خودم دروغ نمی گم
- آخه
- آخه نداره عزیزم
- هر چی بخوای بهت میدم ، من وضعم توپه توپه  اصلن اگه باهام راه بیای ویلا رو به اسم خودت میکنم
در همین حال موبایلش زنگ زد . ماشین را گوشه ای زد و دست برد و از لای جلیقه اش موبایلش را بر داشت و از آنجا که فکر میکرد سارا ترکی نمی فهمد بلند بلند به ترکی جواب داد 
- سلام عزیزم
- چرا دیر کردی
- خودت میدونی که ماموریت بهم دادن ، امشبو دیر میام ، شایدم فردا برگردم ، دلگرانم نباش ، یه هدیه برات خریدم میدونم خوشت میاد  دوست دارم عزیزم خدا حافظ
بعد رو کرد به سارا و دروغکی گفت  :
یکی از کارمندام بود ، بهش گفتم که برنامه فردا رو کنسل کنه ، اصل تویی جیگرم ، عسل عسل عسلم


سارا که قضیه را فهمیده بود سری تکان داد و دوباره به راه افتادند ، یک ساعتی رانندگی کردند تا بالاخره به محلی که در منطقه سبز و خوش آب و هوایی در حومه شهر قرار داشت  رسیدند . گفت که از محل این ویلا کسی خبر دارد و تنها برای کارهای شخصی ازش استفاده میکند . وقتی پیاده شدند کلید انداخت و در را باز کرد و سپس بصورت احترام خم شد و سارا را  به داخل دعوت کرد . در را که بست در دم و بی مقدمه دستانش را دور کمر باریکش حلقه کرد و تنگ در آغوشش گرفت و خواست که لب بر لبش گذارد که سارا با خنده گفت :
- یواشتر عزیزم چقد عجله داری وقت زیاده  چه خونه ای ، چه قصری
علی هم فی الفور به طرف میز بار که دکوراسیون بسیار مدرنی داشت و مشروبات رنگارنگی با سلیقه در آن چیده شده بود رفت .  شامپاینی باز کرد و در گیلاسهای گرانقیمت ریخت و یکی را دست سارا داد و یکی هم خودش و بسلامتی بالا رفت ، سارا هم لبی تر کرد و همانجا روی چارپایه چوبی کنار بار نشست  و چشم انداخت به دور برش از میزبار و و بوفه آشپزخانه و دکوراسیون داخلی اتاق .  در بالای سرش لوستری شیک و گرانقیمت چشمهایش را به خود خیره کرده بود و حیاط پت و پهن در پس پنجره و استخری زیبا و سوپر مدرن .
علی موزیکی ملایم و عاشقانه ای گذاشت و خواست که دست سارا را برای رقص بگیرد که دوباره موبایلش زنگ زد . گوشی را بر داشت و رفت و در ایوان کنار استخر شروع کرد به حرف زدن . کمی عصبی بنظر میرسید و بلند بلند چیزهایی میگفت . سارا در همین حال دوباره گیلاسها را پر از شامپاین کرد و انگشتر مخصوصش را که گردی در وسط نگینش پنهان کرده بود باز کرد و ریخت داخل یکی از گیلاسها و  کمی هم زد .  سپس آنها را بر داشت و با طنازی رفت به طرف حیاط و یکی را داد به علی . او هم که مکالمه اش هنوز تمام نشده بود در همانحال با لبخندی سر کشید و تا قطره آخر نوشید . سپس سارا را در آغوش گرفت و در زیر نور کمرنگ شمعهایی که در گوشه های هال میرقصیدند و  فضایی رمانتیک و شاعرانه  به آن داده بودند همراه موسیقی شروع کرد به رقصیدن .
معلوم بود که فشار جنسی و رنگ و رخ سارا آرام و قرار را ازش گرفته است  و نمیتوانست حتی لحظه ای جلوی وسوسه های تندی که در رگانش توفانی بر پا کرده بود  را بگیرد . سارا را محکم در بغلش  میفشرد و لب بر لبهایش میگذاشت و در همان حال دکمه های پیراهن نازکش را باز میکرد . سارا هم خودش را راحت در اختیارش گذاشته بود و با آنکه منتظر بود که گردی را که در شامپاین ریخته است اثر کند از هماغوشی لذت میبرد .  علی سپس بلندش کرد و در دو دستانش گرفت و او را از پله های پر نقش و نگاری که به طبقه دوم یعنی اتاق خواب میرفت برد و انداخت روی تختخواب و در حالی که وحشیانه بناگوش و پستانهای لخت سارا را به دندان میگرفت لباسهای خودش را هم در آورد  . در همین گیر و دار احساس کرد که دست و پایش کرخت شده است و در اختیارش نیست و پلکهایش سنگین .  همانطور دمرو افتاد روی تخت خواب و به خوابی عمیق فرو رفت . سارا لبخندی شیطانی به لبش نشست .  پا شد و در ابتدا دست برد به جیب کت و شلوارش و کیف پولش را بیرون کشید . در برگه هویتش نوشته بود علی حکمت . یکی از ماموران عالیرتبه وزارت خارجه بشمار میرفت . همچینن موبایلیش را کند و کاو کرد اما از آنجا که رمز گذاری شده بود نتوانست به اطلاعاتش دست یابد .  رفت به طبقه همکف و شروع کرد به جستجو  . در یکی از آلبوم ها عکسش را در حال دست دادن با یکی از مقامات دولتی ایران دید ، ازش با موبایلش عکس گرفت . سپس بر گشت و رفت به طبقه بالایی و علی را که لخت و عور روی تختخواب دمرو افتاده بود جابجا کرد و خودش هم رفت در حالی که دستانش را به گردش حلقه زده بود خوابید .
وقتی بیدار شد دید که علی هنوز خوابیده است ، بنرمی تکانش داد و گفت بلند شو عزیزم ، او هم که کمی منگ بود و هنوز اثرات گرد خواب آور در بدنش باقی .  کمی با پشت دستانش چشمهایش را مالید و گفت :
  - ساعت چنده
- 8 صبح
- اصلن نفهیمدم که چی شد ، چه راحت خوابم برد
- منم مث تو ، تو بغلت لخت و عور افتاده بودم و خوابم برد
علی دست های ستبرش را روی پستانهای سارا گذاشت و کمی نوازشش کرد ، سارا هم خودش را بهش چسباند و گونه هایش را بوسید و از اینکه میدید او بویی از قضایا نبرده است خوشحال بنظر میرسید  . سپس بی مقدمه پا شد و گفت
 - باید عجله کنم ، دیرم شده .
- کجا ما که هنوز شروع نکردیم
-  یه کار مهمی دارم که باید انجامش بدم ، اگه تونستی بهم زنگ بزن و باهام قرار بذار
- ای به چشم ، عزیزم تلفن میزنم ، نکنه یهو غیبت بزنه
- نه بابا یه ماه قراره تو ترکیه بمونم ، بعدش ...


رفت و خودش را جمع و جور کرد و لباسهایش را پوشید ، یکی از دکمه های پیراهنش را علی در حال عشقبازی   کنده بود و  مجبور شد با سنجاق قفلی چفت و جورش کند
علی که با کمی تردید و سوءظن مشغول نگاه کردن به کیف پولش بود گفت که او را  با اتومبیلش خواهد رساند اما سارا گفت که خودش به تاکسی زنگ زده است :
- آخه صبحانه نخوردی  این که نمیشه
سپس پا شد و رفت به طرف سارا که مقابل آیینه در حال بزک کردن خودش بود و دستانش را به کمرش گره زد و خودش را به او چسباند ، سارا تلاش کرد که خودش را ازش جدا کند اما نمیشد ، سپس به ملایمت بر گشت و گفت
- گفتم که دیرم شدم ، چقد عجله داری ، من که اینجا دم دستتم ،
- نمیشه فقط چن لحظه بیای تو اتاق خواب
در همین حیص و بیص زنگ خانه به صدا در آمد
- ببین تاکسی اومد  خدا حافظ عزیزم ، فراموش نکنی ها بهم زنگ بزن ، منتظرتم
علی هم دست از پا درازتر در حالی که شهوت در رگ و روحش بیداد میکرد  بسویش با دست بوسه فرستاد و رفت تا صبحانه ای بخورد
سارا که وارد هتل شد در جا با رابطش تماس گرفت و بهش گفت که باید او را ببیند ، او هم از آنجا که میدانست موضوع مهمی در میان است بیدرنگ آمد و در همان رستوران ملاقاتش کرد . وقتی جزئیات را شنید فهمید که خیلی مهم است و تیرشان به هدف اصابت کرده است .
فردای همان روز به سارا گفتند که آماده باشد که او را به نقطه ای خواهند برد تا دستورالعمل های ویژه را بهش بدهند . برای همین خودروی مخصوصی آمد و او سوار شد و در همانجا چشم بندش زدند و گفتند که نمیخواهند از نقطه ای که او را میبرند سر در بیاورد . محل سفارت جمهوری اسلامی در ترکیه بود ،  در آنجا فردی که چهره اش را پوشانده بود و مثل کوکلوس کلانها تنها چشمهایش  مشخص بود بهش گفت که این سوژه که ما هویتش را بدست آوردیم برایمان خیلی مهم است او  از افراد کلیدی  و شاخص وزارت اطلاعات ترکیه میباشد و از راز و رمز بسیاری از مسائل با خبر است از جمله مسائل پشت پرده هسته ای .   توضیح داد که باید به هر نحو که شده است اعتمادش را به خود جذب کند و ترتیبی دهد که با استفاده ابزار جنسی وارد دفترش شود و نرم افزار جاسوسی را در کامپیوترش نصب کند .
.  پس از چند ساعت او را در نقطه ای از شهر بردند و درداخل خودرو چشم بندش را باز کردند و پیاده کردند ، سارا کمی قدم زد و سیگاری روشن . سپس از آن محل سوار تراموای قدیمی که از مرکز شهر میگذشت شد . فکرش مغشوش شده بود و درهم و برهم  اما زود بخودش آمد و از فکر و خیال های واهی و غیر واقعی دست بر داشت و در طول راه از پشت شیشه به معماری منازل مسکونی به  دیوارهای قرمز و بنفش و سبز و پنجره های شفاف و سفید  چشم دوخت .  به چهره های مردمی که بر خلاف ایران شاد بنظر میرسیدند به بچه هایی بازیگوش در پارکها . حال و حوصله رفتن به هتل را نداشت ، یک آن تصمیم گرفت که به موزه ای که پر از فرش و سفال و سکه های قدیمی بود برود اما پشیمان شد ، دوباره رفت به مرکز خرید ، مدتی به گشت و گذار مشغول بود  و به مردم کشورهای گوناگون با لباسهای پر نقش و نگار و لهجه های متنوع چشم می انداخت . در داخل یکی از جواهر فروشی  از گردنبندی طلا خوشش آمده بود ، داشت وراندازش میکرد که  ناگاه یکی از پشت چشمهایش را به آرامی گرفت . با تعجب بر گشت ، چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند یکی از همکلاسی هایش در سالهای کودکی بود . همدیگر را  بگرمی در بغل گرفتند و بوسیدند و شروع کردن به حرف زدن ، از خاطره های قدیمی و دوران زودگذر مدرسه و فراز و فرودهایش .
سپس در یکی از رستورانها که  پنجره اش رو به کوهستان تائوروس باز میشد  از آنجا که گرسنه بودند دستور دو نوع غذای ایتالیایی و مکزیکی دادند .  ساراازش پرسید :
-  از چه موقع اینجا زندگی میکنی پناهنده ای
- نه بابا برا تعطیلات اومدم ، تو چطور
- منم همینطور ، اومدم  یه مقدار پرسه بزنم و نفسی تازه کنم
- تنهایی ها ، منم همینطور ، این روزا ازدواج کردن خیلی دنگ و فنگ داره ،
 - راسی چته یه خورده دمغی ،  کشتیت غرق شده
- نه بابا یکی از دوستام یه هفته پیش ، جسدشو تو خونه ش پیدا کردن  پیش خودت بمونه ، اینجا بعضی از دخترای ایرونی مث ظرف یه بار مصرف میمونن ، از اونا برا کارایی استفاده میکنن و بعد که کار و بارشون تموم شد سرشونو زیر آب میکنن ، حتی جسدشونم بعد از مرگ نیست و نابود میکنن .
- راس میگی
- دورغم چیه ، بذار سرمونو با چیزای قشنگ مشغول کنیم و از این چیزا حرف نزنیم  به اندازه کافی بدبختی داریم
پس از ساعتی که اسم و آدرس و شماره تلفن را به همدیگر دادند از هم خداحافظی کردند و قرار گذاشتند که بزودی همدیگر را ببینند .


چند روز گذشت و با آنکه سارا  دو بار با علی تلفنی صحبت کرده بود  اما همدیگر را حضوری ملاقات نکرده بودند . علی در طول هفته سرش شلوغ و تنها یکشنبه ها و گهگاه شنبه ها وقتش آزاد بود  ، پس از چند بار خوش و بش قرار شد که  روز شنبه سارا با ماشین خودش به ویلاش برود و همدیگر را ساعت 8 شب ملاقات کنند . رابط سارا یعنی همان مامور سرویس اطلاعاتی  به سارا پیام داد که دیگر به آن کلوپ شبانه سر نزند و همه هم و غمش این باشد که هر چه زودتر اطلاعات محرمانه و سری را که ازش خواستند  از زیر زبانش با حیله و مکر بیرون بکشد .
بعد از ظهر شنبه   سارا به خودش رسید و با شکل و شمایلی که کمتر مردی در برابر زیبایی اش قدرت ایستادگی داشت به دم در ویلا رفت  . علی چند دقیقه زودتر آمده و بیصبرانه دم در منتظرش بود . وقتی که داخل شدند همدیگر را در بغل گرفتند .
سارا چند دقیقه ای خودش را از آغوش علی جدا و در حیاط بزرگ ویلا  با شلوار جین چسبان و و پیراهن سفید نازکش که پستانهایش را برجسته میکرد شروع به قدم زدن کرد ، از گلهای رنگارنگی که بطرز با سلیقه و ظریفی  دور تا دور حیاط کاشته بودند و عطر وبویش خوشش آمده بود ، از چند درخت سبز با شاخه های پیچ در پیچ و درهم و نقش و نگارهای هنرمندانه روی دیوار ، طوری طنازانه و مغرور  گام بر میداشت  که علی را وسوسه میکرد و از خود بیخود . سپس  رفت  در کنار استخر روی صندلی و میزی که از قبل روی آن مشروب و چند شاخه گل سرخ چیده شده بود نشست ، قرار شد که شنبه و یکشنبه و اگر شد روزهای بیشتری  را در ویلا بمانند و خوش بگذرانند  . پایش را دراز کرده و روی پای علی قرار داده بود و او هم به نرمی سرانگشتانش را ماساژ میداد و گاهی بوسه .  بطرزی حشری به هم نگاه میکردند و با چشمهایشان پیغام و پسغام میفرستادند.  هر دو به هم دروغ میگفتند ، یکی بدنبال اطلاعات میگشت و دیگری به دنبال سکس  .
علی یکبار به سارا چشمک زد و گفت که بروند در اتاق خواب و مشغول شوند ، سارا بهش گفت که عجله نکند دو روز وقت دارند و بهتر است که کمی از هوای آزاد و طبیعت زیبا و فضای رمانتیکی که آنها را در بر گرفته بود لذت ببرند . او متوجه شده بود که علی برای اینکه به راست و ریس کردن اموراتش  بپردازد لپ تابش را هم با خود آورده است ، بسیاری از اطلاعات کاری اش در آن ذخیره شده بود دیگر بهتر از این نمی شد ، برای اینکه بیشتر او را وسوسه کند پاشد و رفت روی زانوی علی نشست و او هم یک دستش را در دور کمرش انداخت و با سرانگشت دست دیگرش موهایش را بنرمی شانه میزد و به چشمهای براقش که در زیر نور مهتابی میدرخشید نگاه میکرد و گاه بوسه ای نرم و نازک به لبهایش میزد . تن و پیکر لطیف سارا با عطر خوشی که از آن بر میخواست دیوانه اش کرده بود و نمیتوانست که خودش را کنترل کند با اینچنین دهانش را بسته بود تا او خودش علامت بدهد و کارها را شروع کنند .
سارا که از سر و صورت علی بی تابی و هوا و هوس را خوانده بود لبانش را زیر گوش علی گذاشت و آرام آرام بوسه بارانش کرد و در همین حین بهش گفت :
- عزیزم میشه از لپ تابت یه لحظه استفاده کنم ، آخه به مامانم قول دادم که باهاش درد دل میکنم
- تو جون بخواه ، ولی از اون فقط برا کارای اداری استفاده میکنم ، اگه دوس داری یکی برات میخرم
- نه نمیخوام برام بخری فقط چند لحظه
- نمیشه عزیزم ، دلیلشو ازم نپرس ، دندون رو جیگر بذار و تا فردا صبر کن میرم یه دونه از اون خوباشو برات میخرم


سارا که دید ترفندش نگرفت خودش را کمی دمق نشان داد و حرفایش را نادیده گرفت و ترفندی دیگر به مغزش خطور کرد  . فکر کرد که اگر دوباره از گردهای خواب آور استفاده کند شاید بو ببرد و تمامی نقشه هایش نقش بر آب شود . اما چاره ای نداشت ، اینجور فرصت ها فقط یک بار پیش می آمد و اگر ازش استفاده نمیکرد بر باد میرفت  ، تازه با این کار  احتیاجی نبود تا به اداره اش برود و با عملیات جیمزباندی اطلاعات کامپیوترش را بدزدد .  آنوقت معلوم نبود که موفق میشود یا نمیشود و اگر بو  میبردند سر از بدنش جدا میکردند ، بخواهی نخواهی اطلاعاتی جزیی از زندانهای ترکیه داشت که چقدر وحشتناک است  .
به علی گفت که میرود دوش بگیرد و او در اتاق خواب منتظرش باشد ، فراموش نکند که شامپاینی هم بر دارد .
در حالی که علی در کنار حمام ایستاده و بهش زل زده بود لباسهایش را یک به یک در آورد و در زیر آب گرم رفت ، و شروع به شستن تن و بدنش کرد ، علی پس از چند لحظه  در حالی که لب و لوچه اش آب افتاده بود  شامپاینی بر داشت و رفت به طبقه بالا . سارا هم که دوشش را گرفت خودش را بنرمی خشک کرد و عطری به خود زد و پس از شانه کردن موهایش رفت به طبقه بالایی . علی که او را دم در دید پاشد و ملافه سفید را کنار زد و سپس همدیگر را در آغوش گرفتند . هر دو تشنه سکس بودند و عطش داشتند .  بر خلاف آنچیزی که علی فکر میکرد سارا جثه نیرومندی داشت و گهگاه زور و بازویش بر او میچربید . با خودش می اندیشید که دیگر زور و بازوی دوران جوانی را ندارد و افسوس میخورد .
پس از نیم ساعت که مشغول شده بودند کمی آرام گرفتند و علی که احساس خوشی بهش دست داده بوچشمهایش را بسته بود و سرش را روی پستان سارا گذاشت و به نرمی نفس میکشید .  سارا که فرصت را مناسب دیده بود خم شد و از کنار میز کوچک شامپاین را که باز شده بود بر داشت و در حالی که شش دانگ حواسش بود تا علی متوجه نشود دو گیلاس را پر از شامپاین کرد و سپس نگین انگشتر مخصوصش را باز کرد و گردی در لیوان  ریخت و گذاشت روی میز ، سپس برای اینکه علی را بیشتر به هوس بیندازد در حلی که با یک دستش زیر شکمش را ماساژ میداد و با لبش بوسه های نازک به سر و صورتش  و لبخند میزد . گیلاس شامپاین را به دستش داد و او زیر لبش برد   و پس از چند لحظه ای به خوابی عمیق فرو رفت .
سارا در همین هنگام او را از خودش جدا کرد و بسرعت به طبقه همکف سراغ لپ تاپ رفت و روشنش کرد . حرف رمز داشت و او نمیدانست ، چند بار همینطور 4 بار صفر و 1234 را که معمولن برای کد استفاده میکنند امتحان کرد اما درست نبود . به رابطش زنگ زد و بصورت سربسته داستان را گفت .  بهش گفتند که منتظر بماند یک نفر خبره و متخصص در این امورات می آید تا رمزش را در بیاورد . سارا در این فاصله دوباره رفت به طبقه بالا و یکبار دیگر علی را چک کرد ، مثل اصحاب کهف در خواب عمیقی فرو رفته و از این بابت خیالش راحت بود ، با اینچنین از فکر اینکه نکند بعد از بیداری بویی ببرد و شصتش خبردار شود هول و ولا داشت ، رفت به آشپزخانه و قهوه ای برای خودش ریخت و همانطور که مینوشید به طرف در ورودی خانه رفت و آن را نیمه باز گذاشت و به بیرون دید زد ، خیابان سوت و کور و بی نفس بود و هوا دم کرده و شرجی . چند لحظه ای گذشت .  نور خودرویی از دور توجه اش را جلب کرد فکر کرد که باید خودش باشد ، اما نبود و بسرعت از مقابل چشمانش رد شد . عرقی سرد روی پیشانی اش میغلتید و احساس غریبی میکرد و سر دردی شدید که مدتی بود بخصوص در نیمه شبها به سراغش می آمد و آزارش میداد . برای همین در این مدت از قرصهای جورواجور تسکین دهنده استفاده میکرد .
در همین هنگام ماشینی در چند متر آنطرفتر از ویلا پارک کرد و دو نفر پیاده شدند ، فکر کرد که خودشان باید باشند ، اما چرا دو نفر . بطرفش آمدند و با پچ پچ سلام و علیکی کردند و سلانه سلانه وارد حیاط خانه شدند ، لباسی تیره به تن داشتند و مسلح به سلاح کمری . سارا هدایتشان کرد و آنها را به طرف راهرو که لپ تاپ در آن قرار داشت بردند . یکی از آنها که اوضاع و احوال را می پایید پرسید که آن مرد ترک کجاست ، بعد رفت دزدکی بهش نگاه کرد و گفت که سارا در همان حوالی بماند و اگر که چیزی شد با سرفه خبرشان کند .
نفر دیگر پشت لپ تاپ مشغول در آوردن رمز و تخلیه اطلاعات شد . بعدش یک تراشه در داخل لپ تاپ قرار داد تا از دور و بی دردسر اطلاعات جدید را در مرکز بدست بیاورد .   در ضمن یک دوربین کوچکی که کیفیت اش بسیار بالا و در کوچکی به اندازه یک دکمه پیراهن شبیه بود به سارا دادند تا فیلمی از زمانیکه لخت و عریان و مشغول سکس هستند بگیرد تا اگر اتفاقی افتاد با آن دهانش را ببندند و حتی او را حاضر به همکاری بیشتر در زمینه های اطلاعاتی کنند .
کارشان که تمام شد همه چیز را سر جای خود گذاشتند و بر گشتند . اطلاعات بسیار گرانبها بود بطوری که دو روز بعد که سارا از ویلا خارج شد بسرعت باهاش تماس بر قرار کردند و قرار ملاقات گذاشتند و از او خواستند که موقعیت و  محل دقیق ژنرال فراری سوری را که هدایت ارتش مخالفان را به عهده داشت و در ترکیه زندگی میکرد از زبانش بیرون بکشد ، بهش گفتند که دوز و کلک را خودش سوار کند بخصوص در زمانی که مشغول سکس هستند و او به اوجش رسیده  است .
سرویس اطلاعاتی ایران میخواست مخفیگاه این ژنرال و کسانی را که با او بسر میبردند بدست بیاورد و به وسیله عواملش با بمب گذاری یا فرستادن تیم های تروریستی  آنها را از بین ببرد .


علی که به سارا اعتماد کرده بود کلید زاپاس ویلایش را بهش داد و گفت که تا مدتی که از تعطیلاتش  باقی مانده و یا تا هر زمانی که میخواهد از محل استفاده کند  و اگر کم و کسری دارد اطلاع دهد  .  بهش گفت که سرش بسیار شلوغ است و سعی میکند در اولین فرصت که وقتش آزاد شد به ویلا بر گردد .


سارا در این مدتی که در ویلا زندگی میکرد  چند بار به دوستش نسترن که قرار ملاقات باهاش داشت زنگ زد اما دستی اش اشغال بود و جواب نمیداد .  یک روز صبح دلواپس و مشکوک شد و به سرش زد که به ملاقاتش برود و حال واحوالش را جویا شود . همین کار را هم کرد و با خودرو شخصی اش به  سوی خانه اجاره ایش رفت . نیم ساعت رانندگی کرد ، خیابانها شلوغ بودند ، یکی دو بار هم راه را اشتباه رفته بود اما بالاخره موفق شد ، وقتی که به محل رسید ، ماشینش را در همان حوالی پارک کرد و وقتی به در خانه اش رسید زنگ زد . اما کسی در را باز نکرد  چند بار تکرار کرد . اما انگار کسی در خانه  نبود  . نگرانی اش بیشتر شد . به چپ و راستش چشم انداخت کسی در حول و حوش دیده نمیشد ، خواست به خانه همسایه اش زنگ بزند که ناگاه متوجه شد کسی درست پشت ماشینش او را تحت نظر دارد . همان مردی بود که در سواحل دریا او را می پایید . دلش هری ریخت ، آن مرد هم تا که حس کرد از ماجرا پی برده است مثل جن ناگاه غیب شد . بنظر میرسید که تمام راه  تعقیب کرده  است و او از بس فکرش مشغول بود متوجه نشد . بهتر دید که از همسایه بغلی بپرسد . انگشتش را روی زنگ در گذاشت و فشار داد . زنی کهنسال در را باز کرد و بعد از سلام و علیک گفت که خواهر زن همسایه اش میباشد و از آنجا که چند بار بهش تلفن زد و جوابی نشنید دلواپس شده است و آمده تا ببیند که چه شده است .
پیرزن هم دعوتش کرد که داخل بیاید و با هم چایی ای بنوشند و در همانحال با هم صحبت کنند . سارا هم که دیده بود در تعقیب میباشد قبول کرد و رفت داخل و روی مبلی قدیمی  نشست . پیرزن تلویزیون را خاموش کرد و گفت : 

- ببخشیدا ، من گوشم خوب نمیشنوه ، چی گفتین ، راستی چای میخورید یا قهوه
- نه نه متشکرم ،
- اینطوری که نمیشه ، چای یا قهوه
- چای
پیرزن رفت و بعد از چند دقیقه ای با دستهای لرزان چایی را روی میز مقابل سارا گذاشت و گفت :
منم چن روزی در زدم و خبری نبود ، دل نگرانم ، آخه هیچوقت ندیدم که یه هفته به خونه بر نگرده ، گهگاه میگفت میرم خونه مادرم یکی دو روز میمونم و بر میگردم اما نه یکی دو هفته  . تازه یه کلید خونش دست منه ، بهم اعتماد داره  ، میخوای با هم بریم نیگا کنیم تا خدای نکرده اتفاقی براش نیفتاده باشه . آدمه دیگه .
- چه خوب ، لطفن پاشین بریم سرکی بکشیم
- دخترم  اول چایتو بخور ،  سرد میشه ، راسی تو خواهرشی ، آخه اینروزا نمیشه به آدما اعتماد کرد ، همه دروغ میگن حتی نوه چند ساله ام
سارا نگاه معصومانه ای بهش کرد و هیچ حرفی نزد ،
- ازم ناراحت نشین و به دل نگیرین ، شوخی کردم  
سپس پاشدند و کلید انداختند و در خانه نسترن را باز کردند . خانه درب و داغان بود و همه چیز درهم ریخته .  بوی تند و آزار دهنده ای بگوش میرسید  . سارا نیم نگاهی به کمد تکه تکه شده و لباسهای پخش و پلا  و آیینه شکسته روی زمین انداخت ، میدانست که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد .  پیرزن هم با دیدن اوضاع و احوال رنگ و رو داد و جا خورد و دیگر یک قدم جلوتر نیامد : 
-  برم به پلیس زنگ بزنم
- نه مادر یه لحظه صبر کن تا ببینم چه خبره
- دخترم مواظب باش ، شاید کسی اون تو باشه ، دزدی 
سارا رفت به طرف آشپزخانه و چند بار صدایش زد اما جوابی نشنید . تمام اتاقها را یکایک چک کرد اما خبری نبود ، دست آخر رفت به داخل حمام و  آنجا با جسد له و لورده و خونین نسترن روبرو شد . جیغ کشید و دوید بسوی بیرون . پیرزن را دید که با تلفن به پلیس خبر میدهد .  بی آنکه ازش خداحافظی کند سرش را انداخت پایین و بسرعت از محل دور شد .  در راه فکر میکرد که نسترن بهش  سربسته گفته بود که چند نفر از زنهای ایرانی در این مدتی که  در ترکیه بسر میبرد کشته شدند و کسانی از آنها مثل ظروف یکبار مصرف استفاده میکنند .
آیا منظورش این بود که او هم مثل خودش یک جاسوس بود که از حربه جنسی برای کسب اطلاعات مورد استفاده قرار میگرفت و بعد که ازش خوب استفاده کردند کشتندش .  نکند که همین بلا را سر او بیاورند ، اگر نیروهای اطلاعاتی ترکیه  ردیابی میکردند و بو میبردند که او ایرانی است ، قبل از همه برای گم و گور کردن رد و اثر همین رابط های ایرانی اش  نیست و نابودش میکردند . ترس تمام وجودش را فرا گرفت ، نه میتوانست به ایران بر گردد و نه در این کشور بیگانه کار و بارش را نصف و نیمه رها کند .
نمیدانست که چه باید بکند از هر طرف به بن بست رسیده بود . حتی یک بار به سرش زد که به زندگی اش خاتمه دهد و از این وضعیت مصیبت بار رها شود اما باز منصرف شد . با آنکه بهش گفتند که نباید به ایران زنگ بزند اما رفت به مادرش تلفن زد :
- سلام مادر
- کجایی عزیزم ، تو که ما رو دقمرگ کردی ، گفتی یه هفته بر میگردی ، الان که یک ماه و اندی گذشته ، یه نامه ای یه تلفنی
- مادر کار گیر آوردم ، ببخشید  که تلفن نزدم  حال من خوبه  تو چطوری ،  پول مول لازم نداری
- پول چیه دخترم ، من سلامتیتو میخوام ، اجاره خونه رو با قرض و قوله پرداختم
- برات امروز پول میفرستم ، من وضعم خوبه ، نگران من نباش ، نمیتونم کارمو همینجور بذارم بر گردم ، باید یه مقداری جا بیفتم
- خب کجا کار میکنی
- پرستاری ، تو بیمارستان ، خدا حافظ مادر ،


در این مدت چند بار از طرف رابطه هایش باهاش تماس گرفتند و گفتند که به هر نحوی که شده باید محل اختفای ژنرال سوری را پیدا کند . او هم قول داد که تا آنجا که در توش و توان دارد این کار را خواهد کرد .
سارا در ویلا احساس تنهایی میکرد و بعد از مرگ نسترن حس بی اعتمادی عجیبی در وجودش رخنه کرده بود و  آزارش میداد . موضوعی که اصلن و ابدن خبر نداشت این بود که علی خود یکی از جاسوسان زبده ترکیه بود و همه حرف و حدیث هایش فیلم  . بعد از چند فعالیت تروریستی در ترکیه و کشف و ضبط محموله های سلاح و مهمات .   ماموران آن کشور افراد سفارت ایران را که در شهر تردد میکردند زیر نظر داشتند و از تله جنسی ای که در کلوپ شبانه برای کسب اطلاعات محرمانه می پرداختند بطریقی آگاهی یافتند . برای همین علی را برای در آوردن چند و چون قضیه به آن کلوپ فرستادند تا سرنخ هایی از تروریست ها بدست بیاورند .
آن لپ تاپی هم که علی با خود به ویلایش برده بود همه از قبل توسط سرویس امنیتی ترکیه طرح و برنامه ریزی شده بود و وقتی که ماموران سایبری سفارت ایران در ویلا مشغول کشف رمز بودند با آنکه به ظاهر وب کم  لپ تاپ خاموش بود اما چهره های آنهایی را که مشغول دزدیدن اطلاعات بودند از مرکز ساختمان ضدجاسوسی میدیدند و اعمالشان را زیر نظر داشتند  .  برای کنترل ویلا آنها از همه  وسائل استفاده میکردند از دوربین های کوچک ، میکروفون های ریز که در مکانهای پوششی مثل زیر تابلوهای دیواری  کار گذاشته بودند گرفته تا دور و بر گلدان ، محل پریزهای برق و داخل گوشی تلفن .

علی اسم مستعارش بود و اسم اصلی اش چیزی دیگر و به آنها رکب زده بود .  اگر چه بار اول گردی را که سارا بهش داده بود خوابش برده بود اما دفعه دوم در حالی که با سارا بگو و بخند میکرد شرابش را توی گلدان بغل تختخواب ریخته بود و سپس دروغین  خودش به خواب عمیق زده بود  . همیشه هم در دم دست سلاح کمری داشت  .

روز شنبه که علی وارد ویلا شد سارا او را با گرمی در آغوشش کشید و به مدتی طولانی و نفسگیر لب روی لبهایش گذاشت . تمام هم و غمش این بود که آدرس ژنرال را با مکر و حیله بدست بیاورد .  مثل همیشه بهشان خوش میگذشت   ، شراب و موسیقی و رقص .  غذا را از بیرون سفارش دادند ، غذایی چرب و نرم که  بهشان چسبیده بود و هر چه میخوردند سیر نمیشدند .   سارا گفته بود که شغلش خبرنگاری است و علی هم از شغلش با به به و چهچه یاد کرده بود . وقتی که به طبقه بالایی به رختخواب رفتند بعد از نوازشهای معمولی و کلمات عاشقانه سارا که فکر میکرد با سکس رگ خواب علی را بدست آورده است در حالی که با لبهای هوس آلودش بناگوش علی را نوازش میداد و لخت و عور خودش را محکمتر بهش میچسباند گفت که چند روز بعد یعنی روز سه شنبه میخواهد بر گردد ایتالیا و کارهای ناتمامش را تمام کند اما اگر بتواند در ترکیه با یکی از سران مخالفان که از ارتش سوریه فرار کرده است مصاحبه کند میتواند بیشتر پیش اش بماند .
علی هم با خوشحالی گفت :
- خب چرا مصاحبه نمی کنی ، منم کمکت میکنم
- آخه نتونستم آدرسشو پیدا کنم ، میگن ...
- میگن نداره برا اینکه یه لحظه بیشتر پیشم بمونی  اگه زیر زمین آب شده باشه برات پیدا میکنم ،
- چقد تو خوبی ، ایکاش همه مردا مث تو بودن  ، قربونت عزیزم


چند روز بعد علی به ویلا رفت و به سارا گفت که محل اختفای ژنرال را پیدا کرده است و خودش را آماده کند تا با هم به محل بروند ، سارا هم بهش گفت که اسم و آدرس را بدهد خودش میرود ، علی اما گفت که وقتش آزاد است  و این یک بار میروند و او محل را میبیند و دفعه بعد با آنها قرار برای مصاحبه میگذارد .
سارا هم در جا خبر را به رابطه هایش انتقال داد ، آنها هم بسرعت خودشان را آماده کردند ، دو خودرو برای تعقیبشان فرستادند که در یکی از خودروها نیروهای سری سپاه قدس که مسئول عملیات برون مرزی بودند و یکی از فرماندهان بزرگشان حضور داشتند .
 آنها که دام پهن کرده بودند خودشان در دام افتادند ، هرگز در فکرشان خطور نمیکرد که ماموران خبره ترکیه حرکات و سکناتشان را بدقت زیر نظر دارند و آنها رکب خورده اند . به نیروهای امنیتی ترکیه  دستور داده بودند که وقتی تروریست ها به نقطه مورد نظر رسیدند دستگیرشان کنند اما از آنجا که نفرات  بیش از حد انتظار بودند دستور لغو بازداشت را دادند ، نمیخواستند که کار به درگیری مسلحانه بکشد و موجب جار و جنجال رسانه ای شود .
وقتی به محل مورد نظر رسیدند علی و سارا با هم پیاده شدند و قدم زنان به طرف در رفتند ، از قبل برای آن که همه چیز را عادی جلوه دهند ، دو پلیس جلوی در گذاشتند تا شک و تردیدهای احتمالی را از بین ببرند .
به دو ماموری که در جلوی خانه ایستاده بودند علی برگه هویت خود را نشان داد و آنها با احترام به داخلشان دعوت کردند ، سارا از نحوه رفتار پلیس  پی برد که دوستش علی باید مرد یال و کوپال داری باشد که بی اما و اگر و چون و چرا بهشان اجازه ورود دادند .
یکی آنها را به اتاق مخصوصی که فردی چهارشانه و در واقع بدل ژنرال نشسته بود هدایت کرد و بعد از دست دادن و حرف زدن به زبان انگلیسی قرار و مدار گذاشتند که هفته بعد با سارا دیداری داشته باشد . بهش گفتند که به لحاظ امنیتی صلاح نیست که به این محل بر گردد و آنها همدیگر را در رستورانی در مرکز شهر که بهش ساعتی قبل از دیدار اطلاع خواهند داد ملاقات خواهند کرد .  نیروهای سپاه کمی آنطرفتر بی آنکه کسی متوجه شود از دور آنها را با وسائل و تجهیزات جاسوسی  در یک خودرو مخصوص می پاییدند و اوضاع و احوال را تحت نظر داشتند . در ضمن سارا یکی از دکمه های پیراهنش را عوض کرده و مینی جاسوس کار گذاشته بود و از محل فیلمبرداری میکرد و ته و توی قضایا را در می آورد تا تروریست ها شناسایی کاملی  در مورد محل عملیات داشته باشند .
وقتی که خداحافظی کردند ، سارا خیلی خوشحال بود که ماموریت خطرناکش را به تمام و کمال به انجام رسانده است ، میکرو چیپ را در قرار بعدی به یکی از رابطه هایش داد و آنها عکس ژنرال را که در واقع بدلش بود در فیلمی که سارا مخفیانه گرفته بود  با چهره اش مقایسه کردند  و وقتی که پی بردند خودش است  طرح و نقشه عملیاتی ریختند . ماموران زبده  ابتدا خواستند که در همان محل ملاقات ، سارا  و ژنرال سوری را  که همیشه محافظ با خودش داشت گلوله باران کنند  اما بعد سناریوی عملیاتی را تغییر دادند و قرار شد که در محل بمبگذاری کنند و چند نفری از افراد بالا رتبه و مخالفان رژیم سوریه را هم یکجا نیست و نابود کنند . آنها بیم داشتند که ژنرال محل امن خود را تغییر دهد و از دسترسشان خارج گردد  برای همین تند و تیز برنامه ریزی کردند تا هر چه زودتر دست به عمل بزنند .
یک تیم تعقیب و مراقبت هم سوژه را 24 ساعته زیر نظر داشت .  پس از جمع آوری و تحلیل اطلاعات اولیه تیم تروریستی که در یک خانه امن زندگی میکرد برای عملیات آماده شد .
ماموران ترکیه که گمان نمی کردند که آنها اینگونه تند و تیز آماده برای عملیات بشوند زودتر دست به عمل شدند و خانه را با انبوهی از ماموران ویژه ضد تروریستی و با استفاده از هلیکوپترها محاصره کردند . در گیری سخت و خونینی در گرفت  و دود و آتش فضا را پر کرده بود و در نهایت بعد از آتش متقابل تمامی اعضای خانه امن که بهشان گفته بودند  که نباید زنده به دست ماموران بیافتند کشته شدند .
از آنجا که رابط خود سارا هم در محل کشته شده بود از سفارت باهاش تماس گرفتند که یک رابط جدید در راه است تا با او جزئیاتی را در میان بگذارد بنا بر این از ویلا خارج نشود .


سارا که خبر درگیری های خونین و انفجارها را شنیده بود شصتش خبردار شد و با خود گفت که میخواهند همان بلا را که سر نسترن آوردند سر او هم  بیاورند . بسرعت خودش را جمع و جور کرد و رفت صد متر آنطرفتر از ویلا ایستاد . چند دقیقه ای نگذشت که یک خودرو مشکی در جلوی ویلا ترمز زد و دو مرد قد بلند که مسلسلی را در زیر لباسشان پنهان کرده بودند زنگ خانه را چند بار زدند و وقتی که دیدند کسی جواب نمیدهد یکی از آنها دستهایش را قلاب کرد و دیگری از دیوار بالا رفت و در را باز کرد و با هم به داخل رفتند . در همین حین سارا ناگهان دید که علی با ماشین از راه رسیده است خواست که کلید بیاندازد و در را باز کند که سوت کشید و او را متوجه کرد ، علی دوید به سمت خودرو اش و چند متری اش ترمز زد ،  سارا خواست داخل ماشین شود که ناگاه یکی مسلسلی را از پشت گذاشت روی شقیقه اش ، یکی از ماموران سفارت ایران بود ، بهش گفت :  خائن  تکتون بخوری مغزتو آبکش میکنم  . 

  علی که صحنه را دیده بود از ماشین پیاده شد و خواست حرکت کند که آن مرد سیاهپوش سلاح را از جانب سارا بسوی او نشانه گرفت :
- تکون نخور ، سلاحتو بنداز زمین ،
- چیکار داری میکنی ، زنمه
- زنته یا صیغه ات
- میگم سلاحتو بنداز زمین ، دیگه بهت هشدار نمیدم ( سلاح کمری اش را انداخت زمین )
- با سارا کاری نداشته باش
- برو عقب و رو به دیوار وایسا 
با مسلسلش به سارا اشاره کرد که داخل ماشین علی شود ، او هم سوار شد ، علی  که میدانست اگر او را با خود ببرند    فجیعانه خواهند کشت با التماس گفت  خواهش میکنم  کاری باهاش نداشته باش .  مامور در حالی که از چشمهایش شرارت می بارید  دو بار به زیر پایش شلیک کرد  و او ساکت شد . سارا در داخل خودرو چشمش به سوئیچ افتاد ، یک آن  بسرش زد که ریسک کند و از مهلکه در برود . مامور که یک چشمش به علی بود و پریده رنگ .  عقب عقب به طرف ماشین رفت تا سوار شود که سارا استارت زد و ماشین را روشن کرد و بسرعت بسویش گاز داد .  مامور در جا عکس العمل نشان داد و به گوشه ای پرید و بسویش چند بار رگبار زد  .  شیشه های خودرو خرد و تکه تکه شده بودند . سارا سرش را به پایین گرفته بود و زیگزاگ میرفت  و ناگهان ایستاد . فردی که شلیک کرده بود فکر کرد که کارش را ساخته است ، لبخندی شیطانی به روی لبش نشست  دوید به طرف علی که رو به دیوار ایستاده بود . با عجله تفتیشش کرد و مدارکش را بر داشت و به دستش دستبند زد ، سپس رفت کمی آنطرفتر از داخل خودرواش پیت نفتی  بر داشت و درش را باز کرد تا سارا را در خودرو به آتش بکشد و هیچ رد و اثری ازش بر جا نماند ، همین کار را هم کرد اما ،  وقتی به او رسید سارا که ضامن سلاحش را خارج کرده بود و  دزدکی از آینه او را زیر نظر داشت از خودرو با چابکی پرید بیرون و در حالی که مامور بهت زده بهش نگاه میکرد و از شدت تعجب چشمش از کاسه داشت بیرون میزد به تته پته افتاد . خواست عکس العمل نشان دهد که سارا به کتفش نشانه رفت و او دمرو به روی  پیت نفتی که در دستش بود افتاد و مسلسلش به گوشه ای پرتاب شد ،  سارا به آرامی سوار خودرو شد و در همانحال که عبور میکرد در آینه خودرو متوجه شد که آن مامور که هنوز زنده بود سلاحی کمری را از بغلش در آورده است و میخواهد بسویش شلیک کند ،   کبریتی آتش زد و به روی  پیت نفتی که درش باز شده و به سر و صورت مامور ریخته شده بود انداخت . آتش شعله کشید و او بی آنکه به عقب نگاه کند به سرعت  از محل دور شد . 

« مهدی یعقوبی »