۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

سایه های کبود مهدی یعقوبی (هیچ)




 زنگ تعطیل که نواخته شد جیغ وحشتناکی ناگاه از پشت حیاط مدرسه بگوش رسید.عده ای با عجله به طرف صدا دویدند و حیرت زده چشمشان به گربه ای حلق آویز شده روی تیرک عمودی کنار پنجره افتاد، گربه ای سیاه.
بچه ها با ترس و لرز جلوی چشمهایشان را گرفته بودند و به فرمان ناظم با همهمه از محل دور میشدند. غلامعلی اما با چشمهای وق زده درست روبروی گربه ایستاده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد و لبخندی مرموز در گوشه لبهایش میدرخشید.
دو ماهی میشد که رفتارهای عجیب و غریبی ازش سر میزد. رفتارهایی که دور و بری هایش  را به هراس می افکند، آخرین بار در کوچه ای نزدیک محل سکونت اش دنبال گنجشکی زخمی دویده بود و وقتی که با سرانگشتانش او را از لای بوته های خشکیده و خاردار بیرون کشید ابتدا به نرمی نوازشش کرد و مثل همیشه لبخندی اسرار آمیز بر گوشه لبهایش جرقه زد و سپس با ناباوری دو بالش را کند و گردنش را چرخاند و سرش را جدا کرد و همانطور درسته با پر در دهانش گذاشت و در حالی که با لذتی غریب میجویدشان با قهقهه به طرف خانه اش دوید.
در خانه هم همیشه در خودش غوطه ور بود. کمتر حرف میزد و با آنکه بارها مادرش بهش گفته بود که در اتاق را قفل نکند اما او دو پایش را در یک کفش کرده بود و با لج از داخل قفلش میکرد و در خلوت و تنهایی در دنیای مرموز و راز آمیزش غرق میشد و گهگاه هم با خودش حرف میزد. نجواهایی پر راز و رمز و زبانی عجیب که هیج بنی بشری ازش سر در نمی آورد.
 پدرش که راننده کامیون بود دو سال پیش هنگام رانندگی در پیچ و خم جاده های متروک اطراف قم ناپدید شد و دیگر هیچکس نه اثری از خودش و نه ردی از کامیونش که تمامی دار و ندارش بود یافتند. عده ای اینجا و آنجا میگفتند که توسط راهزنان زنده بگور شده و کامیونش هم به سرقت رفته است. بعضی ها هم به عمویش شک داشتند که از قدیم و ندیم سایه پدرش را با تیر میزد.

مادرش هم هر چه به این در و آن در زد و دوا و درمان کرد نه تنها نتیجه ای نمی داد که قوز بالای قوز میشد و غلامعلی بد و بدتر. میترسید که خودش هم دچار بی وقتی بشود و به حال و روز پسرش بیفتد. از فرط غصه و غمی که مثل خوره افتاده بود به روح و روانش. نیمه شبها کابوسهای عجیب و غریب می دید و سر تا پایش غرق عرق میشد و خواب و خوراک  بهش حرام.
 آخرین بار وقتی که داشت برای خرید خرت و پرت از خیابان عبور میکرد چشمش به کلبعلی خان یک چشم که دوست پدر خدا بیامرزش بود با آن ریشهای بلند و سفیدش افتاد و  بعد از چاق سلامتی سر صحبت را باز . آن پیرمرد هم در حالی که آب دهنش را قورت میداد به چشمانش خیره شد و سری تکان داد و گفت که با این شرح و تفصیلی که داده است باید اجنه در جلد پسرش رفته باشند و بهتر است که او را در اطراف امامزاده ای دور افتاده و متروک نزد عبدالله جن گیر شهسواری که از سلاله ائمه اطهار است ببرند تا مگر دستهای شفا بخشش بتواند گره از کارش باز کند و پسرش را از شر شیاطین و اجنه نجات.
در اولین فرصتی که پیش آمد دست غلامعلی را گرفت و با هزار مشقت به نزد عبدالله جن گیر که شهره خاص و عام بود برد، همانطور که از اسمش میشد حدس زد پیر و فکسنی بود با چهره هیولاوار و وحشتناک شبیه قصه های مادربزرگ ها.
انگار چشمهایش در وسط پیشانی پر چین و چروکش قرار داشت و دندانهای شکسته و زرد و کرمخورده اش که وقتی میخندید مو را بر تن آدمی سیخ میکرد و بدتر از همه صدای نخراشیده و نتراشیده اش . غلامعلی بر خلاف مادرش گلنار که از ریخت و قیافه اش نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند در ایوان چوبی و قدیمی بی تفاوت در مقابلشان نشسته بود و درعوالمش سیر و سیاحت میکرد و گهگاه لبخند مرموزی می نشست گوشه لبش.
کتری قدیمی و رنگ و رو رفته ای که سیاه شده بود روی کنده هایی که بیشتر دود میکردند قل قل میجوشید. دودهای که از کنده ها تنوره می کشیدند اشک گلناز را در آورده بود و گاهی هم سرفه های بی امانش را. عبدالله جن گیر که متوجه قضیه شده بود یک آن حرفش را قطع کرد و پاشد و رفت کنده ای را که دود میکرد از بقیه سوا کرد و با انبر چند بار به سرش زد و خاموشش کرد و با نیشخند پرسید که آیا برایش چایی بریزد. سپس بی آنکه منتظر پاسخش باشد استکان و نعلبکی را با گوشه عبای قهوه ای رنگش پاک کرد و چایی برایش ریخت. سپس با کمری قوز دولا دولا آمد بسمتش و در حالی که دستش میلرزید چایی را در مقابلش روی زمین گذاشت. آدم عجیبی و غریبی بود دهانش بوی مسکرات میداد و دستانش پهن. صدای قار قار کلاغان روی درخت گردوی کهنسالی که در کنار در ورودی خانه اش کمر راست کرده بود یک لحظه قطع نمیشد و بادهایی که به ناگاه شروع به وزیدن کرده بودند و خود را افسار گسیخته میزدند به در و دیوار و درختان.
در همین حیص و بیص غلامعلی که کمی گنگ میزد و از حرفهای صد من یک غازشان کلافه. غر غری کرد و پا شد و رفت در دور و بر خانه تا سر و گوشی آب بدهد. در این فرصت عبدالله هم دستورالعمل ها را از  نوشتن سوره مبارکه احقاف را که برای دفع دیو و پری بود و انداختن آن در آب نیم جوشیده در وقت اذان صبح و مخلوط کردنش با چند معجونی که از آب دهان گربه سیاه بدست آورده بود بدستش داد و توصیه کرد که در وقت خوراندن معجون نباید لباس سیاه بتن داشته باشد که تا خدای نکرده خودش هم به آن بلای شیطانی دچار نشود .
گلنار پولی را که در بقچه ای پیچیده بود به دستش داد و او هم در دم بازش کرد و سری تکان داد و بهش گفت:
- خواهر مومنه اگه میخوای بنده میتونم تن و بدن تورو هم دستی بکشم تا ببینم که خدای ناکرده اجنه نفوذ نکرده باشه. البته خدا به سر شاهده ، دیناری از این بابت از شما که خواهرم باشی نمی گیرم فقط و فقط در راه خدا. آخه ما در این دنیای فانی مسئولیم و روز قیامت باید به خدایی که مو رو از ماست بیرون میکشه حساب پس بدیم.
گلنار کمی این پا و آن پا کرد و وقتی که از چشم های شهوتناکش چیزهای دیگری خواند سرش را پایین انداخت و گفت :
- انشاالله دفعه بعد ، اول میرم این معجونا رو به خورد بچه م بدم اونوقت  ...
عبدالله سپس عصایش را از روی زانویش بر داشت و کمی جلوتر آمد و در گوشی پچپچی کرد:
- البته عقد صیغه چند ساعته رو اول میخونم، خدا رو چی دیدی شاید نزدیکی با اولاد پیامبر باعث شفای پسرت بشه. که انشاالله هم خواهد شد. این جور شانسا همیشه در خونه آدمو نمیزنه ها.

بعدش با صدای لرزان و هراسناکی خندید بطوری که شانه هایش بالا و پایین میرفت و مردمک چشمهایش داشت از کاسه میزد بیرون
گلنار که صورتش از شرم سرخ شده بود و رنگ و رو باخته،  خواست پاسخش را بدهد که ناگاه چشمش به غلامعلی افتاد که با دستهای خونی و بهت زده با قدمهای کوتاه در حالی که بر و بر نگاهش میکرد بطرفش می آمد:
- یا فاطمه زهرا
بسویش دوید و گفت که خدا مرگم بده، عزیزم چی شده
  غلامعلی اما دهانش قفل شده بود و حرفی نمیزد. تنها بهش زل زده بود و خنده ای مرموز بر گوشه لبش. عبدالله جن گیر که شکل و شمایلش را دید دوید به طرف طویله در انتهای حیاط بزرگ خانه اش. در را که باز کرد چشمش به بزی افتاد که با ریسمان به سقف آویزان شده بود و کاردی خونین که فرو رفته بود در شکمش. در همین گیر و دار گلنار که از رفتارش مشکوک شده بود دست پسرش را گرفت و از در خانه با گامهای بلند زد بیرون. در راه داد و فریادهای عبدالله را می شنید که لعن و نفرینشان میکرد و بر سر و صورتش میکوبید.
بعد از آن حادثه غلامعلی حالش بد و بدتر شد و دیگر پایش را به مدرسه نگذاشت، مثل همیشه روزها در اتاقش را قفل میکرد و شبها بیدار میماند و به سایه های لرزانش بر روی دیوار چشم می دوخت. سایه هایش در حالی که او در گوشه ای نشسته بود توگویی تکان میخوردند مثل پرده های سفید نازک پنجره نیمه بازش. گهگاه هم از گوشه چشمهایش وقتی که عصبانی میشد چند قطره اشک خون به روی گونه اش می غلطید و او از خودش وحشت میکرد.
خواهرش نرگس که چند سال ازش بزرگتر بود برای آنکه دلش را بدست بیاورد  یک ماه پیش از عید سنتوری را که پدرش بهش هدیه داده بود به دستش میگرفت و با اجازه مادرش در حالی که لباس شیک و مرتب میپوشید چادر به سرش می انداخت و میرفت در حد فاصل میدان ونک تا خیابان میرداماد روی زیلویی می نشست و سنتور میزد و یا آواز میخواند تا پول و پله ای بدست بیاورد و دوچرخه ای برایش بخرد، میدانست که غلامعلی عاشق دوچرخه است و مادرش با آنکه بهش قول داده بود اما این پا و آن پا میکرد و با وضعیت بد مالی نمیتوانست برایش تهیه کند.
از آنجا که گهگاه با سنتور آواز میخواند و صدایش هم به دلها می نشست تا بساطش را پهن میکرد عده ای بخصوص پسران شیک و پیک دور و برش جمع میشدند و پس از هر آهنگی برایش دست میزدند و محترمانه پولی در کلاهی گشاد که در کنارش روی زمین بود می انداختند. او هم از اینکه میدید کارش گرفته است خوشحال میشد و بفکرش میزد که بد نیست این کار را تا زمانی که دستش به دهانش برسد گاه گاهی ادامه دهد.

یکبار که تازه بساطش را پهن کرده بود و بر حسب عادت همیشگی بر لبش دعایی را زمزمه میکرد ناگاه دو نفر با پشم و ریشی بلند مثل اجل معلق در مقابلش ظاهر شدند و با اخم و تخم به قد و قامتش نگاه. سپس با توپ و تشر گفتند:
-  بهتره جور و پلاستو جمع کنی و دیگه اینورها آفتابی نشی
- من که کار بدی نکردم تازه خیلی ها هم خوششون می آد
یکی از آنها که رگ غیرتش جنبیده بود غرغری کرد و گفت:
-  دختر هرزه زبون درازیم میکنه، میگم هری گورتو گم کن

در همین حین چند نفر جوان در دور و بر ظاهر شدند. آنها که از جمعیت وحشت داشتند و چندبار بخاطر همین فضولی ها گوشمالی شان داده بودند لحن و تن صدایشان را تغییر دادند: 
- آبجی امسال عید بی عید،  هتک حرمت به ایام فاطمیه رو ما تحمل نمیکنیم . همه مراجع هم فتوا دادن که از اونجا که عید امسال مقارن با فاطمیه شده ، مراسم نوروز و ساز و آواز بخصوص توسط ضعیفه ها ممنوعه،  شیر فم شد ، یا ...
بعد راهشان را کج کردند و در حالی که میرفتند دوباره رویشان را بر گرداندند و گفتند :
-  حرفایی که زدیمو فراموش نکن، دفعه بعد یه طور دیگه گوشتو میکشیم

نرگس یک کلمه از تهدیدهایی را که دو جوان ریشو بهش کردند با مادرش در میان نگذاشت. میدانست که اگر از قضیه بو ببرد دیگر اجازه نمی دهد که در خیابان سنتور نوازی کند. فقط کافی بود که چند روز دیگر کار کند تا پول و پله ای را که نیاز داشت بدست بیاورد و قال قضیه را بکند.
نمیتوانست و یا نمیخواست از کسی هم قرض و قوله بگیرد و خود و خانواده اش را پیش کس و ناکس خوار و خفیف.  با خودش میگفت که آن دو نفر حداکثر میتوانند چکار بکنند، سنتورش را بشکنند و یا چند مشت و لگد بهش بزنند. این کتک خوردن به کاری که میخواست برای برادرش انجام دهد می ارزید ، برادری که او را در حد جنون دوست داشت.
***
غلامعلی در اتاقش را قفل کرده بود و هر چه مادرش بهش میگفت که بازش کند باز نمیکرد. نه شام میخورد و نه ناهار، از پنجره نیمه باز اتاقش با آنکه هیچ بادی نمی آمد اما پرده های اتاقش در دو چشم حیرت زده اش تکان میخوردند و او را پر و بال میدادند به رویاهایی تاریک. گاهی صدای زوزه گرگ از گلویش در می آورد آنهم نیمه شبهای تیره و تار. گاه هم به زبانی عجیب و غریب که تنها خودش معنی اش را می فهمید با در و دیوار اتاقش حرف میزد. انگار اشباح یا کسانی را در دور و برش میدید که ما با چشم های معمولی و غیر مسلح نمیتوانستیم ببینیم. اشباحی که در اعماقش نفوذ کرده بودند و روحش را آزار و شکنجه.

روزی که غلامعلی به این حال و روز افتاد و یا بقول بعضی ها به بیوقتی دچار شد، روزی بود که عمویش که مدتی بعد از ناپدید شدن پدرش با مادرش سر و سر داشت، او را به همراه یکی از پادوهای مغازه اش برای دیدن صحنه اعدام در ملاء عام فرستاد تا سرش گرم شود و در خانه کسی نباشد تا او راحت بتواند با مادرش همبستر شود.
با آنکه مادرش مخالف بود اما عمویش غلامعلی را با وعده وعیدها و حرف های چرب و نرم او را با چند عدد شکلات و تخمه و پسته که معمولن در مراسم اعدام مثل سینما رفتن رسم بود فرستاد، طبق معمول جمعیت زیادی در محل حاضر شده بودند و میگفتند و میخندیدند. غلامعلی نیز که برای اولین بار چنین صحنه هایی را میدید با این که به روی خود نمی آورد و میخندید اما ترسی پنهان و ناگفتنی در اعماقش موج میزد و دست و پایش بی اختیار می لرزید . پادوی مغازه عمویش او را با جر و بحث و قلدری در میان عده کثیری که میخواستند هر چه نزدیکتر به صحنه اعدام باشند به دو قدمی چوبه دار برد تا کیف و لذتی بیشتر ببرند .
چند مامور نقاب دار در الله و اکبرهای جمعیت محکوم به اعدام را که یک جوان چارشانه و بلند قدی بود با دست های بسته به کنار چارپایه ای که می بایست روی آن میرفت قرار دادند. ابتدا آخوندی پشت میکروفون شروع به خواندن قرآن کرد و وقتی کارش تمام شد جمعیت شاد و خندان که انگار در مجلس عروسی و رقص آمده اند هلهله سر دادند. خواستند محکوم را روی چارپایه قرار دهند که او ناگاه فریاد زد:
- من میخوام مادرمو ببینم
یکی از ماموران که تنها چشمهایش از میان نقاب سیاهرنگی که به چهره داشت  برق میزد با خشم و غضب بهش گفت:
-  اینقده ننه من غریبم بازی در نیار، اون دنیا به اندازه کافی وقت داری اونو ببینی، البته توی جهنم
 
اعدامی اما مقاومت میکرد و با دستهای بسته اش آنها را پس میزد و داد و هوار میکشید که میخواهد مادرش را ببیند. بر اثر این تلاش و تقلاها دست های بسته اش باز شد و در جا چند مامور گردن کلفت با مشت و لگد و باتون به جانش افتادند و سر و صورتش را غرق در خون. در میان جمعیت زنی با شیون و زاری میگفت:
 من مادرش هستم، بذارید بچه مو برا آخرین بار ببینم
غلامعلی که هفت سالش بیشتر نبود با هیجانی آمیخته با ترس به طناب دار، به چارپایه و به چهره مرد اعدامی و عکس بزرگ رهبری در کنار خمینی در انتهای خیابان که میخندید نگاه میکرد و در همان حال هراسش را پنهان و مصنوعی لبخند میزد. وقتی که طناب را در دور گردن محکوم انداختند و چارپایه را کشیدند چشمهای اعدامی داشت از کاسه بیرون میزد و پاهایش معلق در زمین و آسمان بالا و پایین میرفت و آخرین نفس هایش را میزد. مردم یا همان امت همیشه در صحنه هم از جان کندنش شادی میکردند و پای بر زمین می کوبیدند و الله و اکبر سر میدادند.
وقتی که اعدامی تمام کرد، چهره اش در زیر نورافکن هایی که بر فراز سرش آویزان کرده بودند کبودی میزد و دهانش کف آلود. انگار با چشمهای وق زده اش به او نگاه میکرد درست زل زده بود به چشمهایش. غلامعلی ناگهان احساس کرد که راه نفسش گرفته است. بدنش کرخت و پایش شل شد و سرش گیج رفت و افتاد روی زمین و از هوش رفت. آخوندی که قبل از مراسم قرآن خوانده بود و از ابتدا او را می پایید بطرفش آمد و با خنده نیشداری گفت:
- بچه ننر ، اینا میخوان در رکاب آقا امام زمان با کافرا بجنگن ،دو تا سیلی به صورتش بزنین بهوش می آد و سر و مر و گنده.
پادوی مغازه عمویش همین کار را کرد و چند سیلی محکم به صورت رنگ و رو رفته اش زد و بهوش آمد. وقتی که روی پایش ایستاد با پشت دستهایش چشمهایش را مالید منگ بنظر میرسید و قطره خونی از گوشه چشمش به روی گونه هایش غلطید و افتاد روی لبش. این غلامعلی دیگر غلامعلی سابق نبود.
پس از آن اتفاق دست عمویش بازتر شد و رفت و آمدهایش بیشتر. به خواهرش  هم با چشمهای هوس آلود نگاه میکرد و میخواست او را هم زیر دندانهایش مزه مزه کند و صیغه. عمویی که در سالهایی نه چندان دور رابطه اش با برادرش یعنی پدر غلامعلی شکرآب شده بود و در فکر انتقام.

 ***
نرگس چند روز مانده به عید برای آخرین بار سنتورش را در دست گرفت و با شکل و شمایلی بشاش و پیراهنی شاد در همان محل قدیمی شروع به نواختن سنتور کرد. این بار با تمام تار و پودش مینواخت. جمعیت هم که انگار اصلن نمیدانستند که ایام فاطمیه در چند روز مانده به عید چیست بیش از همیشه در دور و برش جمع شده بودند و هورا میکشیدند و تشویقش میکردند. حتی یکی از دخترهایی که تقریبن روسری از سرش افتاده بود با آواز مرغ سحر شروع به رقصیدن کرده بود و مردم را به وجد.
 در همین حیص و بیص ناگاه دو نفر که روی موتور سوار بودند و کلاه کاسکت داشتند آنسوی خیابان ایستادند و از پشت شیشه تیره کلاه ایمنی به صحنه خیره شدند. یکی از آنها سطلی که بنظر میرسید سطل رنگ باشد در دست داشت و به دختری که با موهای برهنه رقص میکرد و جمعیتی که از شور و شوق سر از پا نمی شناختند نگاه میکرد.
همزمان چند نفر از ماموران زن ارشاد که از جشن و سرور بر آشفته بودند از پشت بطرف نرگس آمدند تا  بازداشتش کنند، نرگس در این میان  در حالی که سنتور مینواخت چشمش به دو نفر موتور سوار افتاد. به سطلی در بسته که در دستشان بود مظنون شد. یکی از آنها پیاده شد و در سطل را که پر از اسید بود باز کرد و وقتی که به چند قدمی اش رسید الله و اکبری سر داد  و آن را بسوی صورت نرگس پاشید، او هم که شصتش خبردار شده بود از روی صندلی اش جا خالی داد و اسید به روی چهره یکی از زنان گشت ارشاد که میخواست بازداشتش کند پاشیده شد، جیغی زد و در جا پوستهای صورتش له و لورده شدند و از حال رفت.
فردی که اسید پاشیده بود دوید به طرف موتور و با همقطارش از محل بسرعت دور. نرگس که شوک برش داشته بود با عجله بساطش را جمع کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد، میدانست که اگر ماموران دستگیرش کنند همه کاسه و کوزه ها را سر او خواهند شکست و زندگی اش تیره و تار.
*****
در نیمه های شب و سکوت سردی که بر آسمان شهر بال گسترده بود، غلامعلی از پشت پنجره نیمه بازش  بصورت مرموز و رازآلود به ماه نگاه میکرد به ستاره ها.  بر خلاف همیشه آنشب در کنار خواهر و مادرش سر سفره نشسته  و شام خورده بود و با آنکه حرف نمیزد اما لبخندی به گونه های درهمش داشت. لبخندی اسرارآمیز.
به آرامی در اتاقش را بی آنکه کسی ملتفت شود باز کرد و رفت از زیر زمین خانه طناب و نردبانی بر داشت. انگار اشباحی هم در پس و پشتش قدم میزدند و در گوش اش نجوا.
 بر روی بام خانه رفت. با دستهایش نردبان را به ضرب و زور بالا کشید تا دیگر کسی نتواند به پشت بام مسطح قیرگونی شده بیاید. از بلندی به دور و اطراف شهر خفته  نظر انداخت. بی اراده و اختیار بنظر میرسید و سرگردان. طناب را به هوا کش و میله ای آهنی که روی آن آنتن های تلویزیون نصب شده بود قرص و محکم بست و انتهای آن را به دور گردن خود انداخت و گره زد . مثل صحنه اعدام در ملاءعام.
رفت به نوک پشت بام، به آسمان نگاه کرد، به ابرهایی سیاه که بناگاه با رعد و برق از راه رسیده بودند، به درخت کهنسال حیاط خانه و  گربه ای که بر روی بام گنبدین و قوس دار خانه همسایه  لم داده بود و با چشمهای زاغ و بی تفاوت نگاهش میکرد. سپس خود را در حالی که لبخندی اسرارآمیز بر چهره اش میدرخشید در میان زمین و آسمان پرتاب کرد.
از مسجد محله صدای اذان صبح شنیده میشد و جیغ های بی امان مادرش.

 مهدی یعقوبی (هیچ)
۱۳۹۲ اسفند