یک
کیه کیه در میزنه ، درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه .
احمد همینطور که زیر لب زمزمه میکرد با گامهای تند رفت به طرف در و بازش کرد :
- عزیزم نرفته برگشتی
- تلفن، موبایلو فراموش کردم
- یه زنگ میزدی خودم برات می آوردم ، صب کن مگه مرده باشم اگه تو خونه یی بذارم دست به سیاه و سفید بزنی
دوید و از توی اتاق خواب ، کنار تلویزیون گوشی را بر داشت و با پارچه ای که دم دستش بود تر و تمیز، تند برگشت به طرف زنش :
- ایناش ، قشنگترینم
زنش تا دست دراز کرد گوشی را ازش بگیرد جا خالی داد و خودش را چند قدم به عقب کشید:
- اول بوس
زنش که میدید از اینکه شوهرش اینهمه قربان صدقه اش میرود و کشته و مرده اش، لبخندی به گونه های تپلش نشست و گفت :
- عزیزم دیرم شده، باید برم مدرسه
احمد که رگ خواب زنش را میدانست با کلمات قشنگ شاد و شنگولش میکرد و عشقش را نسبت به خودش بیشتر :
- تا بر گردی دق مرگ میشم، نمیشه فقط یه دقیقه بیشتر بمونی ، بذار تو زیباترین چشمون عالم یه بار دیگم نیگا کنم. بذار بال و پر در بیارم و پر بکشم به ابدیت.
دوباره زنش را تنگ در بغل فشرد و اینبار به جای بوسه روی لبهایش سرش را میان دو پستان درشتش گذاشت و شروع کرد به بوسیدن .
- به به عطر حوریای بهشتو میده
عذرا هم که خوشش آمده بود و میخندید گفت:
- یواشتر درو همسایه ها میشنون، میخوای همه بفهمنن که ما لیلی و مجنونیم ، گفتم که دیرم شده.
از اینکه میدید شوهرش اینهمه به او مهر و محبت میکند و وقت و بیوقت بهش عشق میورزد از خوشحالی چند قطره اشک از گوشه چشمانش به روی چهره اش غلتید. تلفن همراهش را در کیف گذاشت و در حالی که چادرش را روی سرش میکشید و دست تکان میداد با شتاب از خانه زد بیرون.
هنوز پایش را از در بیرون نگذاشته بود که احمد، شروع کرد با دمش گردو شکاندن :
- آخیش راحت شدم ، ضعیفه خیال میکنه کشته و مردشم مثل زالو بهم میچسبه و ولم نمیکنه.
از خوشحالی انگار میخواست بال و پر در بیاورد و به آسمانها پرواز کند . البته این شور وشوقش بی دلیل هم نبود. مدتی میشد که با یکی از دخترها که گمان میکرد در حول و حوش خانه دارد و تا بحال شکل و شمایلش را ندیده بود چت میکرد. با دوز و کلک و خالی بندی ها دلش را کم کم بدست آورده بود. در این فوت و فن ها خبره و استاد بود و کمتر کسی به گرد پایش میرسید. ساعت هشت صبح بود و باید تا ساعت ده منتظر میماند تا باهاش چت کند.
در این فاصله احساس گشنگی کرد. یک راست رفت به طرف آشپز خانه و ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشت و یک قاشق کره تویش ریخت و پس از اینکه صدای جلز و ولز و عطر ش در هوا پیچید، چند تخم مرغ شکاند و با سیر و پنیری که رنده کرده بود در کاسه ریخت و خوب همش زد و سپس خالی کرد توی تابه. در همانحال چایی ای آماده کرد و همه را توی سینی نقره ای چید و در حالی که شکمش قار و قور میکرد سوت زنان رفت و نشست روی ایوان . تمام هم و غم و خواب و خیالش نزد دختری که اسمش را پروانه گفته بود دور میزد، صبحانه را با اشتهایی باور نکردنی زد توی رگ و شکمی از عزا در آورد. با خودش تصور میکرد که پروانه چه رنگ و رویی دارد بلند قد، کوتاه، چشم عسلی ، موهای سیاه و پستانهایی درشت. آنگاه با حسرت نفسی عمیق کشید و پر زد به آسمان آبی رویاهایش.
انگار دوباره عاشق شده بود و به دوران قبل از ازدواج بر گشته بود. همه چیز به چشمش زیبا جلوه میکرد از بازیگوشی گنجشکان روی شاخه های درهم درختان تا درخشش خورشید در آسمان آبی صبحگاهی و سکوت دل انگیز و دلهره های تنهایی.
کار و باری هم نداشت بیش از یکسال میشد که خانه نشین شده بود و خرج و خوراکش را زنش میداد و از سویی پدر متمولش هم گاهگاهی بی آنکه زنش خبردار شود بهش کمک میکرد. از وقتی هم که شروع به چت کرده بود دیگر فکر و خیال کار پیدا کردن را از مخیله اش بیرون کرده بود. حتی شب های جمعه که با زنش طبق سنت همیشگی سکس داشت. هنگام دستمالی رگ و پی اش در چهره اش تصویر پروانه را میدید و انگار که تن و بدن او را لمس میکرد و گرمی لبهایش. اصلن هم فکرش را نمیکرد که زنها غریزه قوی و باورنکردنی در این مواقع دارند و بخوبی ته و توی قضیه را در می آورند اگر چه خود را به کوچه علی چپ میزنند و داستان را در ته قلبشان پنهان.
.
احمد گاه هم افکار نامانوس و مالیخولیایی به ذهنش میزد و با خودش میگفت نکند که این دختر که با من رابطه مجازی بر قرار کرده است یک مرد سبیل کلفت و یغور باشد که دارد با او شوخی میکند و دستش را توی پوست گردو میگذارد و دهها فکر و خیال دیگر. برای همین در آخرین گفتگو وقتی شنید که او در فکر خریدن وب کم است شاد و شنگول شد.
پروانه یک بار عکسی از خودش را برایش فرستاده بود آنهم چه عکسی، بی روسری و موهای بلوند ریخته بر شانه هایش. یک پیراهن سفید آستین کوتاه هم داشت که با چشم بصیرت میشد به طلا و جواهر پنهان شده در زیر آن را حدس زد . عکسی جذاب و سکسی که هر مردی را حتی اگر هفت بار کفن پوسانده بود از اعماق قبر زنده میکرد و آلتش را نعوظ. چه رسد به او که مادرزاد حشری بود . عکسش را پرینت کرده بود و در لای کتابی پنهان و گاه گاه که تنها میشد به برو بازو و شلوار چسبان جین اش نگاه میکرد و لب و لوچه اش آب می افتاد.
هنوز نیم ساعتی به ده مانده بود وبرای اینکه خودش را کمی مشغول کند شروع کرد به خواندن چند حدیث سکسی در یکی از سایت های مذهبی و از خنده ریسه رفتن:
- این بزرگان دین همشون از دم متخصص در امور پایین تنه بودن.
بالاخره ساعت ده شد و او که نیم ساعت زودتر پشت کامپیوتری که زنش برایش خریده بود نشسته بود سر از پا نمیشناخت. دلش از اضطرابی گنگ و ناپیدا مثل سیر و سرکه میجوشید .
- سلام احمد جون ، میبخشی یه خورده دیر اومدم
- عزیز گلم این حرفا چیه ، تو جون بخواه
- راسی وقت نشد که وب کم بخرم ، سرم شلوغ بود ، انشاالله دفعه بعد
- چه بد، فراموشت نشه. من هنوز که هنوزه محو عکسی ام که برام فرستادی . بابا تو که عکس دختر شایسته جهونو برام فرستادی، الله وکیلی تو عمرم دختری به این قد و قامت و خوشگلی ندیده بودم
- خجالتم میدی، عکس خودمه پارسال که رفته بودم اصفهان این عکسو یکی از دوستام برام انداخت
- بخدا از اون زمونی که رنگ و رخسارتو دیدم خواب و خوراک ندارم و هی این پا و اون پا میکنم که ببینمت
- یکی از دوستام زنگ زد میاد اینجا. میخوام عکستو نشونش بدم ، میرم درو وا کنم خدا حافظ
احمد که دید حرفهای دلش ناگفته مانده است کمی کفری شد و با خود گفت :
- بخشکی شانس ، خر ما از کره گی دم نداش
ساعتی بعد که که زنش عذرا از کار بر گشت با آنکه کمی کوکش در رفته و اخم و تخم روی صورتش نشسته بود اما خودش را کنترل کرد و با لبخندی مصنوعی در آغوشش کشید و بوسیدش. برایش قهوه داغ با مقداری کیک برش داده شده آورد و شروع کرد به خوش و بش. همان جملات کلیشه ای و کلمات قصار همیشگی . اما هوش و حواسش همه نزد پروانه بود که چگونه بیشتر بهش نزدیک شود و دلش را نرم و نرمتر کند و بسلامتی قرار هم باهاش بگذارد و اگر هم شد صیغه. حال و حوصله ازدواج را نداشت اما توی دلش میگفت که اگر متمول باشد و دست نخورده چرا.
کمتر مردی را از فک و فامیلها گرفته تا دوستان دور و نزدیک میشناخت که به یک زن بسنده کند، اگر هم کسی میگفت که تنها با یک زن زندگی میکند، میگفتند که دروغ میگوید و آب زیرکاست. دوران عوض شده بود و مملکت واقعا اسلامی.
سعی میکرد تا آنجا که میتواند این رابطه پنهانی را که تازگی ها روی غلطک افتاده بود و داشت چفت و جور میشد پنهان کند. میدانست که اگر پته اش روی آب بیفتد و زنش بو ببرد که همه این ادا و اطوارها و دوستت دارم ها دوز و کلک است دخلش را در می آورد و همه رشته هایش پنبه میشود. مهمتر از آن این بود که بیکار بود و انگل وار وابسته به زنش .
دو
یک روز که عذرا از مدرسه خسته و کوفته به خانه بر میگشت در راه ناگاه چشمش به دختری که همکلاسی دوران دبستانش بود افتاد و بعد از چاق سلامتی گرم و نرم و کمی خوش وبش ازش خواست که به خانه اش که زیاد هم دور نبود برود. عذرا هم قبول کرد و قرار گذاشت که بعد از ظهر روز جمعه او را ببیند . همکلاسی اش چند ماهی میشد که به این مکان برای رفتن به دانشگاه کوچ کرده بود و احساس تنهایی میکرد. عذرا این قرار را با احمد در میان گذاشت و ازش خواست که با هم به دیدار دوستش بروند. احمد اما به دلیل اینکه آن دختر مجرد است و دلائل ناموسی صلاح ندانست و گفت این فکر را از سر بدر کند. عذرا از اینکه میدید شوهرش تا این حد به اصول و آداب اخلاقی احترام میگذارد بسیار خوشحال بود و به خود گفت که در این روز و روزگار اینجور مردها حکم کیمیا را دارند و باید بیشتر قدر و قیمتش را بداند.
احمد تا شنید که روز جمعه زنش به دیدار دوستش میرود بی درنگ به پروانه پیام داد که بر خلاف معمول بعد از ظهر روز جمعه وقتش آزاد است و اگر دلش میخواهد با هم چت کنند. در پایان هم نوشت « آی لاو یو » . پروانه هم که از پیامش ذوق زده شده بود بهش گفت که در قرار بعدی شماره تلفنش را به او خواهد داد تا رابطه نزدیکتری با هم برقرار کنند. احمد تا این پیام را گرفت از شادی پرید به هوا و شروع کرد با حالت عجیب و غریبی رقص کردن. با خودش گفت که محشر شد محشر. بهتر از این نمیتوانست که اتفاق بیفتد. وقتی دختری شماره تلفن خود را به یک مرد نامحرم میدهد یعنی « بله » را گفته است و باید بادا بادا مبارک بادا خواند.
بعد از ظهر جمعه همانطور که زنش قرار گذاشته بود راهی خانه همکلاسی قدیمی اش شد. در راه به ذهنش زد که برایش شاخه های گل بخرد اما پشیمان شد و رفت داخل یک بوتیک و پیراهنی شیک و آبی رنگ انتخاب کرد همان رنگی که او از کودکی عاشقش بود.
در راه ذهنش کمی پریشان بود و خودخوری میکرد ، یکی از شاگردانش که دوازده سال بیشتر نداشت درس و مشق را ول کرده بود و پدر معتادش او را به عقد مردی مسن که زنش بر اثر سرطان پستان در گذشت در آورده بود تا هم پخت و پز و رفت و روب خانه را انجام دهد و هم شبها مونس و ندیمش. آن دختر با آنکه از خانواده فقیری بود اما یکی از بهترین شاگردان مدرسه بود و نقاشی هایش حرف نداشت. یک بار عکس او را نقاشی کرده بود و در روز تولدش برایش هدیه آورده بود ، خودش نمیدانست که از کجا روز تولدش را در آورده بود. تا به نقاشی نگاه کرد دید که با چهره خودش اصلن مو نمیزند آنهم بی روسری. با موهایی زیبا که تا بازوهایش قد کشیده بودند و چهره اش را زیباتر نشان میدادند. برای همین نقاشی مهر آن دختر در دلش نشسته بود و خواست جبرانش کند. اما دیگر دیر شده بود و کاری از دستش بر نمی آمد.
وقتی به خانه دوستش رسید با هم روبوسی کردند و هدیه ای را که خریده بود داد به دستش. او هم همانجا بازش کرد و وقتی چشمش به پیراهن آبی افتاد گل از گلش شکفت و دوباره از شادی بغلش کرد و ازش تشکر. کمی با هم خوش و بش کردند و از دوران کودکی و خاطرات شیرینش حرف زدند. از دوران خوشی که بسرعت برق و باد طی شد .
آنطرفتر در گوشه اتاق سماور قل قل میجوشید و عطر و بوی چای مخصوصی که دم کرده بود در فضا می پیچید. روی میز هم چند کیک و کاسه ای خوشرنگ نقره ای که پر از آجیل بود میدرخشید. عذرا هم در این گیر و دار چشمش را به دور و برش میسراند و از دکوراسیون خانه اش که با سلیقه خاصی ترتیب داده شده بود به به و چه چه میگفت. در دلش بود که ازش بپرسد که چرا تا بحال شوهر نکرده است و تک و تنها زندگی میکرد اما پشیمان شد و بیم داشت که خوشش نیاید .
در همین حال دوستش گفت :
- آه اصلن فراموش کردم ،
رفت به پشت کامپیوترش . انگار با کسی قرار داشت:
- ببخشید باید بهش بگم که امروز نمیتونم ، باهاش چت میکنم
- اوا ، چرا نه ، انشاالله مبارکه
- توام حرف تو دهن آدم میذاری، اصلن این حرفا نیس فقط با هم خوش و بش میکنیم و گل میگیم و گل ....
- خاموشش نکن ، میخوام یاد بگیرم که چطور چت میکنن ،
با هم رفتند و کنار کامپیوتر نشستند و دوستش شروع کرد به چت کردن ،
- سلام
- سلام عزیزم ، سلام جونم ، سلام ماهم ، سلام گل رویاهام
- راسی ، وب کم خریدی ، اگه جوابت مثبته وصلش کن تا روی بهشتیتو ببینم
- اصلان فراموشم شد .
دوست عذرا پاشد و وب کم را که در کنار کتاب های درسی اش گذاشته بود از روی میز بر داشت و بعد از این که به کامپیوتر وصلش کرد، دوباره شروع کرد به چت کردن، در همین حین عذرا تا چشمش به قیافه کسی که مشغول چت با دوستش بود افتاد، رنگ و رو داد و صورتش سرخ شد و چشمانش سیاهی رفت. آنچه که میدید نمی توانست که باور کند آن مرد همان شوهرش احمد بود که باهاش مشغول چت بود. آیا واقعیت داشت یا دروغ و دونگ.
دوستش پروانه اصلن حواسش به عذرا نبود که راه نفسش از فرط تعجب بند آمده بود و رنگ و روی چهره اش کبود.
احمد هم در آنسو وقتی که چشمش به سر و صورت و موهای برهنه زیبای پروانه که بصورت دل انگیزی روی شانه هایش نشسته بود افتاد، قند در دلش آب شد و با خود گفت:
- این همان پری رویاهاس که عکسش را بهش داده بود ، دروغ نمیگفت در زیبایی نظیر نداشت ، مات و مبهوت جمالش شده بود
سپس ادامه داد:
- من دارم با پری دریایی حرف میزنم یا یه دختر ایرونی آه خدایا من چه خوشبختم که با تو آشنا شدم اینو با تموم وجودم میگم
پروانه از واژه های قشنگ و عاشقانه ای که احمد بکار میبرد لبخند به چهره اش می نشست و دلش نرم و نرمتر. در فکر آن بود که باهاش قراری در یکی از رستورانهای تهران و یا جای گرم و نرم دیگری بگذارد تا هم غذایی بخورند و هم کمی درد دل.
در این میان عذرا خودش را کمی جمع و جور و اشک از گونه هایش را بی آنکه دوست دوران کودکی اش بفهمد پاک کرد و رفت به سر و صورتش آبی زد و طوری وانمود کرد که دوستش به غم و غصه ای که به چهره اش نشسته بود بویی نبرد.
پروانه هم که با دیدن چهره احمد با آن قد و قواره مردانه و زیبا مسحورش شده بود. منتظر بود تا هر چه زودتر ملاقاتش کند. در دلش میگفت خدا را جه دیدی شاید دری به تخته بخورد و این آشنایی به ازدواج بکشد، با تبسم عکسی را که احمد برایش فرستاده بود به عذرا نشان داد و از قرار و مدارهایش گفت:
- انشاالله مبارکه و خوشبخت بشی
پروانه از این جمله خوشحال شد و بلند شد و بوسیدش و از روی میز بشقابی را که در آن کمی شیرینی قرار داشت بر داشت و بهش تعارف. عذرا هم یکی بر داشت اما نخورد، نگاهش به دوستش بود اما فکر و ذکرش تماما به شوهرش که صبح تا شب قربان و صدقه اش میرفت و در خفا با دیگری رابطه داشت احساس میکرد که از پشت خنجر خورده است و تمامی آرزوهای شیرین زندگی اش پرپر.
بعد از خداحافظی با لبخندی زورکی بر لب به سوی خانه اش راه افتاد همان خانه و کاشانه ای که انگار مانند کوهی عظیم بر سرش آوار شده بود. پاهایش نای حرکت نداشتند در و دیوارها و آدمهایی که در اطرافش قدم میزدند در دور سرش میچرخیدند. چند بار نزدیک بود از سرگیجه های کشنده که آمده بودند به سراغش بیفتد به زمین ، در درونش صداهای کر کننده و آزار دهنده که دیوانه اش میکرد می شنید. حالت تهوع و استعفراغ بهش دست میداد. برخلاف همیشه که میخواست بسرعت به نزد شوهرش برگردد و با گرمی در آغوشش بگیرد، میل نداشت که به خانه بر گردد میخواست همانجا زمین دهان باز کند و برای همیشه او را ببلعد و از این زندگی جهنمی و از این نارو زدنها خلاص شود.
سه ماه میشد که حامله بود و روز و شب در خلوت و تنهایی با بچه ای که در شکمش بود حرف میزد. از پدرش احمد که با محبت ترین شوهر دنیا بود، از کودکان بازیگوش مدرسه، از پدر بزرگ و مادر بزرگ مهربان ، از خانه ای که تازه به آن کوچ کرده و اتاقی که با عروسک ها و رنگ های دلپذیر برایش آراسته بودند .
اکنون اما همه آن آرزوها را بر باد رفته میدید و خاکستر شده. از همه سو بر سر و رویش لعنت و اندوه میبارید از همه سو تیرهای کشنده اندوه و دردهایی عمیق که روح زلالش را چون عقربی کشنده به نیش میگرفتند.
هیچ میل بر گشتن به خانه نداشت خانه دیگر برایش خانه نبود جهنم بود، نمیتوانست به چشمهای احمد نگاه کند. از حرفهای قشنگش چندش اش میشد از زمزمه های عاشقانه اش و دوستت دارمها، بر خلاف گذشته آرزو میکرد هرگز بچه دار نمی شد و فرزندش پا به این جهان دوزخی نمیگذاشت، همه چیز در دور و برش تیره و تار به چشم میخورد. از همه چیز بدش می آمد. همه زیبایی های جهان زشت به چشم میزدند. در و دیوار و آدمها و حتی خدا که مونس تنهایی اش بود و به درگاهش راز و نیاز میکرد و در خلوتش اشک میریخت. با خودش میگفت که اگر من با مرد دیگری رابطه داشتم شوهرم چه واکنشی نشان میداد، بی شک کارد به شکمش میزد و با بچه اش او را نفله میکرد و میکشت، اما او چه میتوانست بکند یک زن یک ضعیفه که ناقص العقلش مینامیدند و مسبب فساد.
وقتی به خانه رسید ، احمد با چهره ای بشاش و آب زیرکاه در را باز کرد و گفت :
- آه پری رویاهام بر گشتی ،
عذرا هم لبخندی زورکی زد و داستان را به روی خودش نیاورد . احمد در آغوشش گرفت و سپس سرش را روی شکمش گذاشت و گفت :
- میخوام با بچه م حرف بزنم ، پسرم ، صدای باباتو میشنوی ، یه عالمه کادو برات آماده کردم ، یه عالمه ...
عذرا در حالی که خود را کنترل میکرد با خودش گفت از کجا میداند که پسر است و دختر نیست و سپس از آنجا که حالش خوب نبود رفت توی رختخواب. چندش اش میشد که در کنار احمد بخوابد، از حرفهایش عقش میگرفت و به دوستت دارم ها و عزیزم گفتن ها و دروغهایش.
دو هفته ای گذشت و او خون خونش را میخورد اما دهانش را قفل کرده بود و اسرار را دلش پنهان . یک روز که احمد به دیدار پدرش که در همان شهر زندگی میکرد رفته بود. زنگ زد که پروانه به خانه اش بیاید. پروانه هم که از خدایش و از تنهایی کلافه شده بود در جا به خودش نگاهی در آیینه انداخت و کمی به سر و صورتش رسید و بعد از ساعتی به دم در خانه اش رسید.
عذرا وقتی صدای زنگ در را شنید بازش کرد و آرام به آغوشش گرفت و دسته گلی را که پروانه بهش داد بو کرد
- چه عطر و بوی مطبوعی بفرما داخل، قدمت روی چشم
- شوهرت خونه ست
- نه رفته دیدار باباش
پروانه نیم نگاهی به اطراف انداخت و از آنجا که هوا آفتابی بود ترجیح داد که در حیاط در کنار حوض زیر سایه درخت بنشیند و از طبیعت لذت. طبق آداب همیشگی عذرا چایی و کمی شیرینی در جلویش روی میز گذاشت. بعد شروع کردند بی در و پیکر حرف زدن. از دوران کودکی از شیطنت های دوران مدرسه، از معلم های جور واجور ، از برف بازی ها و حوادث و اتفاقات کوچک و بزرگ . و گاه هم می خندیدند و از اینکه دو باره همدیگر را دیده اند شاد بودند.
در حالی که پروانه داشت خرده نانی به سوی گنجشکان که در پاشویه جست و خیز میکردند میریخت عذرا رفت تا بار دیگر چایی بیاورد و دوباره با مرور خاطرات خوش گذشته از هوای تازه و آفتابی لذت ببرند. ربع ساعتی گذشت و پروانه در حالی که دستی به روی پیشانی اش گذاشته بود به کبوتران سفید بال چتری که بر فراز بام خانه همسایه در زیر آسمانی آبی و روشن معلق میزدند نگاه میکرد و منتظر بود که عذرا بر گردد و دوباره با هم گپ بزنند اما ازش خبری نشد. نیم ساعتی گذشت باز هم ازش خبری نشد. چند بار صدایش زد جوابی نشنید توگویی جز او کسی در خانه نبود. کمی دلواپس شد و پاشد و آرام آرام از پله ها رفت بالا. وقتی وارد آشپزخانه شد دید که عذرا در حالی که قوری چای داغ در دستش بود دمرو بر زمین افتاده است. فریاد زد یا فاطمه زهرا کمک. برش گرداند و صدایش زد. اما دهانش کلید شده بود و صورتش کبود. انگار سالها مرده بود. دوید در حیاط منزل و از داخل کیف اش موبایل را بر داشت و به اورژانس تلفن زد و دوباره بر گشت به آشپزخانه. اشک امانش نمیداد و عرقی سرد بر پیشانی اش. از اضطرابی پنهان میلرزید . در همین حال یک آن سرش را بلند کرد و در راهرو به روی دیوار چشمش به عکس عذرا با شوهرش افتاد . احمد . از تعجب دست به دهانش گذاشت و دوباره دقت کرد که شاید اشتباهی می بیند، نه دروغ نبود خودش بود. همان کسی که باهاش چت میکرد و میگفت که کشته و مرده اش میباشد ، پایش سست شد و افتاد روی زمین و با جیغ و داد به موهای خودش چنگ. در همانحال خودش را کشان کشان بسوی عذرا کشید و با صدای بلند و زجرآلود گفت :
- چرا بمن نگفتی که احمد شوهرته چرا چرا !؟
آمبولانس از راه رسیده بود و جسد عذرا را با خود برده بود. پروانه مثل آدمی مالیخولیایی در کوچه های بیروح قدم می زد گاه سرش گیج میرفت و می افتاد و گاه بر میخاست. ناخودآگاه چنگ میکشید به چهره اش،هذیان میگفت و از همه چیز بیزار. بوی زباله ها در اطراف و اکناف خیابان در صدای کر کننده اذانی که از مسجد بگوش میرسید هوا را پر کرده بود. آنسوتر چند کلاغ پیر و گرسنه بر شاخه های درختی تکیده نشسته بودند و زل زده بودند به زنی که بر لبه پرتگاه مرگ و زندگی پیکر تکیده اش را بسختی میکشید.
۱۳۹۲ بهمن
مهدی یعقوبی (هیچ)