۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

ژیگولو




 منو برو بچه ها ژیگول صدا میزنن ، ژیگولو .   شغلم خدمات جنسی به زنای میانسال و سالخوردس . اما اگه تو این گیر و دار پسرای خوشتیب و جیگر طلام سر رام  سبز شن  و پول مول داشته باشن بدم نمیاد که دندونشون بزنم و یه خورده مزه مزه شون کنم .
 چن سال پیش این جور کارا تو مملکت اسلامی عجیب و غریب بود اما این روزا به برکت علمای اعلام  مد شده ، فت و فراوون این جور آدما دور و ورا پیدا میشن . البته آقام که شما باشین ، بهتون بگم که « کار هر خر نیست خرمن کوفتن » باید فوت و فنشو بلد باشی و مث گاو بی شاخ و دم وارد میدون نشی .

نباد به حرف آدمای امل و عقب مونده که « فاحشه مرد » خطابت میکنن اعتنا کنی ، فاحشه جد و آبادشونه دیوثا . چی داشتم میگفتم آها ،  این کار جیگرم میخواد و جربزه این کار رو داشتن  ، من که تو ذاتمه ، استعدادشو از بدو تولد داشتم .  خیلی ها رو میشناسم که پا تو این راه گذاشتن  و بعد از مدتی دست از پا درازتر بر گشتن و یا افتادن  توی هلفدونی  .
هلفدونی هم که بیفتی از اونجا که ژیگولویی و ناناز  ، نقره داغت میکنن ، می افتی یه راس  دست باندهای زندون  و روز و شب ازت کار میکشن یعنی کرایه ت میدن و پاره و پورت میکنن داد و فریادتم ، خیالت تخت که به هیچ جا نمی رسه چرا که اولین کسایی که باهات نزدیکی میکنن خود زندانبانا و بازجوهان .  پس حواستو باید خوب جمع کنی و بی گدار به آب نزنی  .


مشتری هام از دم همه شون با کلاسن و خرپول  ، یعنی بهتون بگم که آدمای معمولی نیستن و هر آت و آشغالی رو قبول نمیکنن ، من خیلی بیشتر از اونی که فک میکنی کتاب متاب در باره روحیه و اخلاق زنای سن و سال دار  خوندم ، از اینکه چه تیپی رو دوس دارن ، از چه حرکات و سکناتی خوششون میاد ، به چه چیزی علاقه نشون میدن و چجوری باد باهاشون اخت بشی ، پس میبینی ، یه هنره و استعداد میخواد . گفتم بهتون که تو خونمه .
این چیزا که حقیر بهتون گفت راز و رمز و شاه کلید باز کردن قفل صندوقچه قلب زناس .  اگه  قلقشونو بدونی و  بتونی تو دلاشون رخنه کنی  جونشونو واست میدن چه برسه پول و مول و طلا و جواهر .

 یکی از اینا که سنش 52 سال بیشتر نبود  پس از چن هفته  یه ویلاشو به اسمم کرد ، میدونی یه ویلا قیمتش چنده ، اگه هفتاد سال سگدوی میکردم و خودمو پیش هر کس و ناکسی خوار و خفیف میکردم نمیدونستم خرج خونه اجاره ای و رخت و لباس و خورد و خواب عیالمو بدم ، چه برسه یه ویلای دبش و مجللی هم نصیبم بشه . مخلص بهتون گفت   که عیال  .  حقیر با این که 21 سالشه عیالواره و چن بچه قد و نیم قدم داره  ، ضعیفه فک میکنه که تو یه اداره کار میکنم و سال و ماه خودمو به آب و آتیش میزنم تا خرج یه لقمه نونو بدم . راستش نوکرتون  بعد از یه سال دیگه زنش به دندونش نچسبید ، الانشم به خاطر وعده و وعیدهای قبل از ازدواج و مهریه و یه سری مسائل ناموسی پام گیره . حقیر اصلا و ابدا نمیدونه با یه زن بیش از چند ماه خوش و بش و جماع کنه ، بعد از اون برام مث خواهر و مادر میشه.  اصلن احساسی بهشون نمیکنم چه برسه به زنای پیر و پاتال . فک کنم هر مردی همین حال و هوا رو داره ، عشق و عاشقی هم که خیلی طول بکشه  پس از یکی دو سال بنزینش ته میکشه و فاتحش خونده میشه ،  اینو بگم که یه خورده هم باید روانشناس باشی و چن کلاوم فینگلیسی بدونی تا  تو بحث و فحصا وارد شی و خودتو با کلاس نشون بدی .

آقام که شوما باشین ، بهتون بگم ، بنده حقیر تو این تهرون بزرگ تو هر خیابونی یکی دو تا مشتری داره ،  تیپم یه جوریه که هر زنی را به خودش جذب میکنه ، قد و قواره مردونه ورزشی  ، صورت جمع و جور ، لبای قرینه ، ابروی تیره و چشمای آبی و موهای بلند و خوش حالت . هر زنی رو که بخوابم تصاحب میکنم ، آرزوشونه که باهاشون سکس داشته باشم ،  تا  بحال هم هر چه خواستم بهش رسیدم به پنج تن آل عبا  و جون بچه هام قسم میخورم ، دورغم چیه . بدترین اتفاقی که برام افتاد این بود که یکی از زنا که مشتری پر و پا قرصم بود ، حامله شد ، فک کنم توطئه خودش بود ، میگف خاطرتو میخوام ، عاشقتم .  حالا خر بیار باقلی بار کن ، بعدها فهمیدم که این زنیکه تو خارج شوهر میلیونر داره و سال و ماه یکی دو هفته میاد اینجا و خرج و مرجشو میده بعد میزنه به چاک دنبال عیاشی ، منم که دیدم شکمشو بالا آوردم زدم به چاک و عطاشو به لقاش بخشیدم .

حتمن میخواین بدونین چطو تو این کار و کسب نون و آبدار افتادم . راسش ماهها بود که بیکار بودم و با اینکه زن و بچه داشتم شدم انگل ننه بابام . اونام هر روز و شب مته رو خشخاش میذاشتن و با حرف و حدیث های اونچنونی  میخواسن دکم کنن ، هر روز دعوا و مرافعه با زنم میکردن و اون لکاته هی آبغوره میگرفت و منم کتکش میزدم . فک میکرد که دست و پا چلفتم و نمیتونم کار پیدا کنم ، آخه مگه تو این مملکت آخوندی بجز قاچاق مواد مخدر و مداحی یا جاکشی برا یه عده شیوخ مفتخور حاشیه خلیج کاری پیدا میشه ، اونم برا افرادی مث من که تو هف آسمون یه ستاره ندارن . خسته تون نکنم .
تا یه روز که شانس در خونه ی منه بدشانسو زد اونم چه شانسی . اون روز شیک و پیک کرده بودم و موهای بلندم رو با ژل کمی حالت دادم و سر و صورتمو چند تیغه .  مث ستاره های سینمای فرنگی میخواسم برم تک و تنها با یکی از دوستان دوران بچگی که وضعش توپ توپ بود تو پارتی مختلط شبانه ، البته مخفی . بهش گفتم که آس و پاسم و کمیتم لنگه ،  اونم گفت که ایندفعه رو مهمون منی  ناقلا. خدا رو چی دیدی شاید تو مهمونی یکی ازت خوشش بیاد و نونت تو روغن بیفته . حالا نگو که طرح و نقشه ها رو از قبل ریخته بود و رفاقت و دوستی هاش همش بهونه بود .
   مث همیشه به زنم با دروغ و دونگ گفتم که میرم برا پیدا کردن شغل . اونم که شکل و شمایلمو دید خواس تیکه ای بندازه که من زدم به چاک .  اگه برا لباسای نونوارم نبود فکشو می آوردم پایین ، خودش میدونس نباد رو اعصابم راه بره . رفتم خیابون ولی عصر جلو یه بوتیکی که بیشتر از ما بهترون و خرپولدارا اونجا خرید مرید میکردن . واسادم نیم ساعتی منتظر موندم ، چن بار زنای مسن با دیدن تیپ و میپ و عطر ادکلن تن و بدنم  بهم لبخند زدن و یکی دوتاشون با مزه پرونی گفتن شادوماد کجا  . همونجا بود که این ایده طلایی به ذهنم زد . که خدمات جنسی بدم اونم به زنای سالخورده و متمول که برا سکس با آدمای شیک پوش و زیبایی مث من که در دور و اطرفا هیچکس به لنگه ام نمی رسید له له میزدن .
با خودم گفتم ، بیش از نصف و نیم این زنای مسن تو تهرون طلاق گرفتن و تشنه هماغوشی با مردای حشری ، بنده شاخ و شمشادم زین و یراق کرده دربست در اختیارشونم ، البته اگه جیباشونو شل کنن و پول و پله بهم بدن ، همینقد واستون تعریف کنم که داشتم از این فکری که به مخم زد از شادی بال و پر در می آوردم ، شانس جلوی پام بود و من تو آسمونا دنبالش میگشتم .  چشام از خوشحالی برق میزد و با دمم گردو میشکوندم . اینو بگم که تو اون روزا که این شغل شریف به ذهنم زد ، افرادی که در پی اش بودن خیلی محدود بودن ، نه مثل امروز که مث مور و ملخ دور و ورا می پلکن و شر درست میکنن .

بالاخره دوستم با ماشین سوپر دولوس جلوم سبز شد ، میدونستم که از قد و قامت و قواره مردونم حسودیش میشه . اینو تو چشاش میخووندم . البته اون منو برای رضای خدا و الله و وکیلی به این پارتی شبانه نمیبرد ، یه جورایی هم بهم چشم داشت ، مث یه آدم همجنسگرا . تو ماشینم هر از گاهی که جوک موک میگفت دستشو رو رانم و یا صورتم بنرمی میکشید و لبخند میزد تا چک کنه چه واکنشی نشون میدم تا بعدش قدمای بعدی رو ور داره . منم از اونجا که بهش احتیاج داشتم به روم نمی آوردم و شیطونو لعنت و نفرینش میکردم . دو تا گوشم رو در اختیارش گذاشتم تا هر چی که میخواد وراجی کنه . تو ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور اونجا زنای مایه دارو تور کنم . تا هم از دس خونه پدری خلاص شم و هم در این دوران جوونی یه حالی کرده باشم .

بعد از نیم ساعت رانندگی رسیدیم کنار یه ساختمونی بسیار مجلل تو ناف شمال شهر ، روی در ورودیش یه پرچم بزرگ که وسطش یا حسین نوشته بود نصب کرده بودن و عکسی از رهبر مملکت .  گمونم اینو برا اون گذاشته بودن که شک نبرن . دو نفر آدم چارشونه و کت و کلفتم به عنوان محافظ ایستاده بودن و همه رو زیر نظر داشتن . دوستم اسمال که اسی صداش میزدم دو تا کاغذ دعوتو به اونا نشون داد و بعد از چک کردن اجازه دادن که بریم داخل . وقتی چشام به سالن  پر زرق و برق افتاد از فرط تعجب مغزم سوت کشید . تو عمرم خونه ای به آن قشنگی ندیده بودم ، انگار که سر تا پاشو از طلا ساخته بودن . هیچ زنی روسری  نداشت ، دستهاشون تا شونه و بالای پستونا و پاهاشون تا دو وجب بالای زانو لخت و عور بود ، همه شونم از دم کفشای پاشنه بلند داشتن و موقع قدم زدن برجستگی های بدنشون چشا رو خیره میکرد .  یه لحظه شک ورم داشت که اینجا مملکت امام زمونه  یا کافرستون فرنگ . همه با هم گل میگفتن و گل میشنفتن . موسیقی ملایمی در چهار گوشه ساختمون بگوش میرسید و عده ای در انتهای سالن زن و مرد همدیگه رو بغل کرده بودن و میرقصیدن . سرم را که چرخوندم دیدم که اسی پیداش نیست . یه خورده گشتم اما پیداش نکردم . رفتم یه گوشه ای و یه استکون ویسکی انداختم بالا ، تن و بدنم کمی گرم شد و حال اومدم دومیشو انداختم بالا و بعد سومیش  . در همین حیص و بیص اسی رو دیدم که کنار پله ای با یه زن میانسال که چشم و چالش به من بود و لبخندی پر از هوس در گوشه لبش  چک و چونه میزنه . انگار در باره من حرف و حدیث میگفتن .  زنه دستاشو جلو دهنش گرفته بود و هی میخندید ، یهو اومدن بطرف من .
بخودم گفتم که تا تنوره گرمه باید نونو چسبوند  ، اینجور شانسا یه بار در خونه آدمو میزنه . برا همین خودمو کمی جم و جور کردم و پز و ژست بچه پولدارا رو گرفتم و وقتی اسی اونو بهم معرفی کرد کمی خم شدم و دستهاشو بوسیدم ، اسی هم که رفتار جنتلمنانمو دید کمی تعجب برش داشت و ما رو به حال خودمون رها کرد و رفت . تو گویی از قبل باهاش سر و سری داشته و مث بسیاری از آقازادها  به شغل شریف جاکشی مشغول شده بود . با خنده گفت :
-- پس اون پسر تن فروشی که اسی جون گفت تویی  ، چه قد و بالایی ، چه لپ های تو پری ، چه چشای قشنگی ، الهی قربون لب و لوچه زیبات بشم ،
سپس با خنده دست رو شونم گذاشت و صورتمو بوسید و گفت :
- شوخی میکنم ، شاخ شمشاد

اسمش پری بود 52 ساله و لباسی چسبون بتن داشت و موها و صورتش رو بزک کرده بود ، بی مقدمه دستمو گرفت و منو برد کنار بار و دو گیلاس شراب ور داشتیم و رفتیم انتهای هال که کمی دنج و خلوت بود نشستیم ، اسم و رسمم رو پرسید و منم کمی خالی بندی کردم و دروغ و دونگ تحویلش دادم . هوس از چشاش می بارید . سنش از سن مادرم هم بیشتر بود با این چنین با قر و قمیش هاش وسوسه شده بودم و شهوت در رگ و پی ام دوید. جوانترها در انتهای سالن در گوشه ای با آهنگ های شاد غربی میرقصیدن ، زنای مسن و پولدارم دربدر به دنبال جوونای خوشتیب و جذاب میگشتن .
خلاصه با نوشیدن کمی مشروبات الکی تن و بدنمان داغ شد و  چک و چانه هامون گرم . شام مفصل رو که خوردیم  درگوشی بهم گفت که با ماشینش منو میرسونه ، منم به دروغ گفتم که تو شمال ایرون زندگی میکنم و امشب میرم هتل .

-- اوا هتل چرا ، حیفه که با این برازندگی و هنروری بری هتل متل . اصلن بیا خونه خودم ، منم تنهام ، یه اتاقی برات جمع و جور میکنم و راحت سرتو بذار رو بالشت و بخواب ، اصلن عزیزم کنار من بخواب . سرتو بذار رو پستونای درشتم و من تا صب برات قصه هزار و یک شب و میگم اگه خوشت نیومد از اون کارای بد میکنیم بدون عقد صیغه .
-- اما ، میترسم مزاحمتون بشم ،
-- این حرفا کدومه عزیز ، مراحمی ، تو چشات میخونم که قند تو دلت داره آب میشه ،  « بخت می آید و آدم در خانه نیس » ، میدونی که منظورم چیه . ادای بچه قرتی های پولدارو هم در نیار از سیر تا پیاز زندگیتو اسی برام گفته ناقلا ، حالا پیش لوطی کفتر بازی نکن . اگه باهم راه بیای و افسارتو بدسم بدی نونت می افته تو روغن .

خودم فکرشو نمیکردم که اینهمه زبون باز و بی حیا باشه ، حتمن با افراد زیادی مث من نشست و بر خاست داشت که زود خودمونی میشد . با این زبون میتونست هر ماری رو از لونه ش بیرون بیاره و منو تو خونه ش  زنده زنده قورت بده .  بعدش بهم گفت که بهتره جدا جدا حرکت کنیم تا پشت سر ماها حرف در نیارن .   منم بی آنکه با اسی دوستم خداحافظی کنم در حالی که در ته دلم از خوشحالی نمیگنجیدم از در ورودی سالن خارج شدم و همانطور که باهاش قرار و مدار گذاشته بودم در صد متر آنطرفتر در کنار مغازه ای منتظر موندم .  ده دقیقه ای طول نکشید که با ماشین لوکس و قرمز رنگش جلوم ترمز زد و بطرف خونه ش حرکت کردیم ، در راه همانطور که خوش و بش میکردیم و میخندیدیم او با  سرانگشتاش کمربند شلوارم را باز کرد و دستهایش را روی زانو و لای دو تا پام با نوازش میکشید و من که حشری شده بودم هم گهگاه به آرامی همین کاررو میکردم . لاله های گوشش از شهوتی آتشین سرخ شده بود و من خون در بدنم با سرعت بیشتری به گردش و گرمای لذت بخشی رو توتمومی تنم حس میکردم .
یک کیلومتری مونده به خونش خودمو خم کردم و اون یه چادری رو که رو صندلی عقب ماشینش افتاده بود رو من انداخت تا کسی شک ورش نداره که استغفرالله یک نامحرمو به خونه ش میبره . در بزرگ ورودی را باز کرد و ماشینشو تو گاراژ پارک .  وقتی که از پله ها بالا رفتم و وارد خونه مجللش شدم به آرامی در رو بست و پرده های پنجره ها رو کشید و در جا خودش رو انداخت رو من و شروع کرد به بوسیدن . من هم که امواج شهوت در رگ و روحم تنوره میکشید اونو محکم در حلقه دستام گرفتم و در همون حال شروع کردم به باز کردن پیراهن گلدارش ...


                                         داستان ادامه دارد
                                                               

  
 « مهدی یعقوبی »