۱۳۹۸ اسفند ۳, شنبه

شورشی - مهدی یعقوبی



فصل دوم

 انسانها از لحظه تولد آرزوهای دور و دراز و رنگینی در سر دارند.  این آرزوها به اعماق قلب هایشان در فراز و نشیب زندگی و تاریکی ها نور امید می بخشد و بر لبهایشان لبخند. آدمی در آغاز که چشم به این جهان می گشاید  پیرامون خود را سیاه و سفید می نگرد و رویایی . اکثریت قریب به اتفاق انسانها در سمت باد و در مسیر خودبخودی رود  زندگی  تن می سپارند و رضا به داده میدهند و تشکیل خانواده .عده ای قلیل ثروتمند می شوند و کامیاب و عده ای سرخورده و مایوس و زانوی غم در بغل میگیرند و برای رهایی از مصائب زندگی به افیون پناه میبرند .، عده ای هم سردرگم و سرگردان گناه عدم موفقیت خود را به گردن زمین و زمان می اندازند.
عده ای اما بسیار اندک، خوشبختی را در مسیری دیگر میجویند. آنها در فراز و فرود زندگی همرنگ جماعت نمی شوند و علیه وضع موجود و در راه زندگی بهتر آستین ها را بالا میزنند. آنها بر خلاف جهت باد حرکت می کنند و به جای لعن و نفرین به این و آن آستین ها را بالا میزنند و خطر میکنند و دل را میزنند به دریا. سختی های زندگی و رنج و دردهای بی پایان مسیر راهشان را به جان میخرند اما نه برای آن که شغل و مقامی بدست آورند و یا ثروتی به چنگ بزنند و باد به غبغب بیندازند. بلکه در راه آرمانهای والای انسانی. این آدمها شرف و آبروی زمین هستند که با هیچ گنجی در جهان قابل قیاس نیستند.

هدف آنها در زندگی تولید مثل و تشکیل خانواده و اسم و رسم نیست بلکه خود را هیچ در هیچ در راه پیچاپیچ وپر شکوه آینده می دانند.  آمال و آرمانهای آنها با دیگران از زمین تا آسمان تفاوت دارد. آدمهای معمولی با مرگ هایشان پایان می یابند اما آنها با مرگ هایشان آغاز میشوند و در فراسوی زمان  ادامه می یابند و جوانه میزنند و برگ و بار می افشانند.

بابک پس از چند روز همانطور که قول داده بود سوار اتوبوس شد و رفت به سمت خانه مادر سهیلا. چند ساعتی تا مقصد راه بود و جاده از مناطقی بکر و دست نخورده عبور میکرد. نیم ساعتی که گذشت کتابی را از کیف اش در آورد و چند بار ورق ورق زد و سپس شروع کرد به خواندن. مردی جوان با ریشی درهم و آشفته که در کنارش نشسته بود از جیبش سیگاری در آورد . نگاهی انداخت به بابک خواست تعارف کند اما انگار پشیمان شد و نخواست حواسش را از کتابخوانی پرت کند. راننده از آینه نگاهش دوید به سمتش. پچپچی با شاگردش کرد و او هم  که پسرکی کم سن و سال بود با اما و اگر آمد به سمتش و گفت:
- ببخشید آقا ، سیگار کشیدن ممنوعه

او اما بی آنکه نگاهی به او کند چند پکی پشت سر هم زد و دودش را خالی کرد به صورتش.  شاگرد راننده چندبار سرفه ای کرد و دستش را گذاشت جلوی دهانش و  رفت به سمت راننده و گفت:
- بهش گفتم اما
- عیبی نداره، دیدم چیکار کرد، سگ زرد برادر شغاله. اسمش اسماعیله یه بسیجی دو آتشه، پسر حاج هاشم خدا بیامرز، بهتره موی دماغش نشی، یه دندش کمه.
- دود سیگارشو فوت کرد به چشاشم
- گفتم عیبی نداره، با دود سیگار که آدم کور نمیشه
پیرمردی که در آنسو در موازات بابک نشسته بود، یکی دو بار نگاهش را سر داد به سمت  کتابی که در حال خواندن بود سپس به پسر حاج هاشم که سیگارش را زیر پایش له کرده بود گفت:
- پسرم میشه جامونو عوض کنیم
- جامونو عوض کنیم، مگه صندلیت میخ داره
- همینجوری
- منم همینجوری میگم نه.
- باشه پسرم
- من که پسرت نیستم،

بابک که از غرولند و حرف های نیشدارش کلافه شده بود و بدتر از آن دود سیگار از جایش پاشد و کیف اش را در دستش گرفت و رفت پشت صندلی خالی درست پشت همان پیرمرد. او هم در جا سرش را بر گرداند و گفت:
- فقط میخواستم یه نیگا به کتابت بندازم، اما انگار جوونای این روز و روزگار اعصاب مصاب درست و حسابی ندارن.
- میخواستین نیگاهی به کتاب بندازین
- بفرما اینم کتاب
- یاد گذشته ها کردم، یاد جوونی ،
- خوندینش
- سی و چند سال از اون زمون گذشته، اون روزا تازه انقلاب شده بود و منم دانشجو بودم
- کدوم دانشگاه
- دانشگاه تهران، خیلی کتاب میخوندم، خیلی، بخصوص کتابای تاریخی اما بچه های این دور و زمونه دیگه اهل کتاب نیستن، دلزده شدن، شایدم ترس از این آخوندای قرمساق.
- مردم وقت سر خاروندنو ندارن، غم نون پدرشونو در آورده
- میفهمم اما کسی که کتابخوون باشه ، این چیزا سرش نمیشه، باید دلشو داشت ، عشقشو، این کتابو که داری میخوونی یعنی دو قرن سکوتو من اون روزا خونده بودم اما حالیم نمیشد،
- منظورتونو نمی فهمم
- طبیعیه. باید حکومت ملاها رو تجربه میکردیم و اونوقت نوشته های زرینکوب برامون ماده میشد، این کتاب اسمش دو قرن سکوته، اما تو این دو قرن چن صد جنبش ضد تازی بر خاسته بود و خواب راحت و آسایش شونو بهم ریخته بود. اسم بابک و یعقوب هنوز که هنوزه مو رو تن ملاها سیخ میکنه

اسماعیل  که سرش را روی صندلی جلویی تکیه داده بود و خودش را زده بود به خواب اما ششدانگ حواسش پیش آنها بود و از اینکه پیرمرد به ملاها نیش میزد به  اعصابش تیر میخورد . یک بار سرش را از روی صندلی بر داشت و نگاهی خشمالود انداخت به پیرمرد. او اما آنقدر در بحث و فحص غرق شده بود که اصلا متوجه اش نشد و ادامه داد:
هم مرگ بر جهانِ شما نیز بگذرد
هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد
 در مملکت چو غرّشِ شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگانِ شما نیز بگذرد

هنوز خون بابک تو روح و رگ این ملته. انتقام 1400 ساله رو باید از اونا گرفت، باید تقاص پس بدن. صدها هزار نفرو کشتن، نابود کردن، تجاوز کردن، به اسیری گرفتن. اونم با نام الله و قرآن. هنوزم ادامه میدن.

حرفهای این پیرمرد برای بابک تازگی داشت و دریچه ای تازه و روزنه ای از نور برویش بازکرده بود. میخواست گونه اش را ببوسد و در آغوشش بکشد.
پیرمرد ادامه داد من دیگه آفتاب عمرم لب بومه، سالها تو کنج زندونا آب خنک خوردم
- زندونی سیاسی بودین
- آره اون روزا مسلمون بودم و شور و شر داشتم، با احساسم به اوضاع و احوال نیگا میکردم نه با شعور. اما اگه از من میشنوی این خمینی و خامنه ای جانشینای راستین امام و پیغمبرن . مگه  زمون رسول الله دست و پا و سر نمیبریدن ، مگه به فرمان خود رسول الله مخالفای عقیدتی رو نمی کشتن. گفته بود همه شاعرای دگراندیشو قتل عام کنن حتی اگه به پرده کعبه آویخته شده باشن.

اسماعیل که تمام حرفهای کفر آمیز پیرمرد را میشنید و خون خونش را میخورد میخواست از جایش بلند شود و با دندانهایش گلویش را بجود اما با اینچنین صبر کرد و منتظر  فرصت مناسب شد.
بابک پرسید:
- چند سال زندون بودین
- 17 سال
- چطور از اعدامای سال 67 جون بدر بردین
- داستانش مفصله پسرم
- میفهمم
- اما یه وقت خیال نکنی به دوستام خیانت کردم هرگز، بعضی از چیزها رو تا زمونی که اینا گورشونو گم نکردن باید تو سینه ات حفظ کنی. نیگا هنوز آثار شکنجه تو بدنم مونده. اونم بعد از سی سال آزگار.

شاگرد راننده در همین لحظه با صدای بلند گفت:
- یه نیم ساعتی استراحت میکنیم، بموقع سوار شین وگرنه اگه جا موندین به پای خودتونه.

از اتوبوس که پیاده شدند، بابک رفت به طرف رستوران سر راهی که در انتهای حیاط مسجد ساخته شده بود.  پیرمرد هم پشت سرش راه افتاد. اما همین که از اتوبوس پیاده شد باد کلاهش را با خودش برد. شاگرد راننده که متوجه شده بود دوید دنبال کلاه . از زمین برش داشت و با لبخندی فاتحانه داد به دستش. پیرمرد ازش تشکر کرد و سپس نگاهش را پر داد به سمت ابرهای سیاهی که سرتاسر آسمان را پوشانده بود و بادهای عاصی و ولگرد که از شاخه های درهم درختان وحشی شیون کنان میگذشتند. چند بار سرفه خشکی کرد و با تردید و دولی  با عصایش لنگ لنگان افتاد به راه.  رستوران با اینکه در محلی پرت  واقع شده بود اما شلوغ بود و پر از دود سیگار. خواست روی صندلی ای بنشیند که دید احتیاج به دستشویی دارد. کیف دستی اش را که همه هست و نیستش در آن قرار داشت گذاشت روی صندلی و رفت بسمت سرویس بهداشتی.  چند قدم که رفت ترسید که کیف اش را بدزدند ، آرام بر گشت و آن را بر داشت و رفت به سمت دستشویی در آنسوی مسجد. همین که رسید یکی از مسافران گفت :
- این دستشویی خرابه ، داخل رستوران  یه توالت تازه ساختن
بارانی شدید به همراه بادی تند و سرکش شروع کرد به باریدن. مرض قند داشت و سرش کمی گیج میرفت.  ایستاد از جیبش دستمالی در آورد و سر و صورتش را خشک . با خودش گفت:
- انگار این بارون سر ایستادن نداره. اگه اتوبوس حرکت کنه چی، باید بجنبم ،

تا خواست حرکت کند از پشت با چوب دستی ضربه ای محکم خورد به  پس گردنش. ناله خفیقی سر داد و بی نفس افتاد به زمین. اسماعیل بود ، لبخند زهرآلودی نقش بست به چهره پشمالودش:
- فک کردی نشناختمت،  تا تو باشی حرفای کفرآلود نزنی.
کیف دستی اش را از زمین بر داشت و دل و روده اش را ریخت روی زمین. چشمش به اسکناسها که افتاد برق زد. آنها  را بر داشت و بوسه ای زد و گذاشت توی جیبش. نگاهی کرد به پیرمرد. دمرو افتاده بود. لگدی زد به پهلویش. اما دید حرکت نمی کند. نشست روی زانو و تکانش داد. مضطرب شد. فکر نمی کرد که مرده باشد:
- فقط یه ضربه زدم به گردنش، مرده، نه امکان نداره، اگه بفهمن چی، باید هر چه زودتر در رم اگه منو باهاش ببینن حتما گیرم میدن،  نه نه اصلا جای نگرونی نیست ،کون لقش هیچکی ندید، هیچ مدرکی ندارن. از چهره اش معلوم بود که نفسای آخرشو میکشه.

رفت به سمت رستوران، نگاهی زیر چشمی انداخت به اطراف و اکناف . همه چیز آرام و رام بود. سیگاری آتش زد و نشست روی صندلی. پول هایی را که دزدیده بود از جیبش بیرون آورد و گفت:
- با این پولا یه ماهی میتونم خوش بگذرونم، چن تا صیغه دبش و دست نخورده سراغ دارم.


بابک از رستوران که آمد بیرون . نگاهش پر داد به سمت شاخه های پر برگ درختان که با بادها در گلاویز بودند و  آسمان عبوس و بارانی. یاد حرف های کفر آمیز پیرمرد افتاد و خنده ای بر لبانش نقش. سرش را چرخاند  به سمت رستوران دید ازش خبری نیست.  با خودش گفت حتما داخل اتوبوسه.
شاگرد راننده چند بار بوق زد و با صدای بلند گفت همه سوار شن. کاپشنش را که خیس شده بود در آورد و چند بار تکاند. دوید به سمت اتوبوس. راننده با صدای خش داری گفت:
- همه اومدن.
در همین هنگام اسماعیل نفس نفس زنان در اتوبوس را باز کرد و با سرفه های خشک رفت نشست سر جایش. راننده خواست حرکت کند که بابک با صدای بلند گفت:
- پیرمردی که اینجا نشسته بود هنوز نیومده.
راننده گفت:
- لعنت بر شیطون، گفتم سر ساعت حرکت میکنیم.
بابک از جایش پا شد و رو کرد به راننده و گفت:
- میرم پیداش کنم

- اسماعیل که زیر چشمی آنها را تحت نظر داشت و نمی خواست کسی از قضیه بویی ببرد با لحن لاتی گفت:
- اون رفته
- کجا
- من چی میدونم ، سوار یه ماشین سواری شد و رفت انگار پسرهاش بودن . بیخود وقت خودتون تلف نکنین.
بابک گفت:
- با اینچنین میرم یه نیگایی بندازم

اسماعیل از انتهای اتوبوس در حالی که نخ سیگاری را روی لبهایش گذاشته بود و سرش را با یک دست میخاراند تن صدایش را بلند تر کرد و گفت:
- آق راننده ما کار و زندگی داریم، میگم خودم با چشای خودم دیدم سوار خودرو شد

بابک در اتوبوس را باز کرد و پرید پایین . راننده گفت:
- تا دو دقیقه دیگه نیای حرکت می کنم

بابک داخل و بیرون رستوران را گشت اما ازش رد و اثری نیافت. چشمش افتاد به سرویس بهداشتی قدیمی  که در انتهای مسجد قرار داشت.دوید به سمتش. همین که رسید تا چشمش به کیف پیرمرد و خرت و پرت داخلش که روی زمین ریخته بود افتاد متعجب شد .  چند قدم رفت جلوتر ، در  دستشویی را باز کرد و تا چشمش به جسد پیرمرد افتاد. با صدایی گرفته و بغض آلود چند بار گفت:
- نه نه نه. آخه چرا

صدای بوق ممتد اتوبوس می آمد . با ضجه و ناله دوید به سمتش. در را باز کرد . راننده خواست حرفی بزند اما تا چشمش به چند قطره اشکی که روی صورتش نشسته بود افتاد خاموش شد. بابک سرش را انداخت پایین و رفت به سمت صندلی اش.
اسماعیل خودش را زده بود بخواب و با تمام هوش و حواس او را می پایید. بو برد که ته و توی قضیه را فهمیده است و نباید دست روی دست بگذارد.
بابک از زیر پایش کیف مسافرتی اش را در آورد و بازش کرد . اما هر چه گشت از کتابش خبری نبود. شاگرد راننده را صدا زد و موضوع را گفت. او هم اظهار بی اطلاعی کرد.  رفت به سمت راننده و پس از اینکه اطرافش را  کند و کاو کرد  خواست چیزی بگوید که راننده به شاگرد اشاره کرد که صندلی اش را خالی کند . همین کار را  هم کرد و بابک نشست روی صندلی. راننده گفت:
- میزونی جوون
- بد نیستم
- کتابت گم شده ، فدای سرت ، پول مولات که سرجاش هست.
- پول که همرام بود اما کتاب تو کیف مسافرتی زیر صندلی.
- اینجا که آدم کتابخونی به چشم نمیخوره . حتما گذاشتی تو خونت، یادت رفته
- تو خونه نذاشتم. قبل از توقف وازش کرده بودم اما مهم نیس.

راننده رو کرد به شاگرد و گفت:
- هی پسر کیف این جوونو بیار اینجا ، زیر صندلیشه.

او هم بر داشت و تحویلش داد به دست بابک. همین که بر گشت اسماعیل که ششدانگ حواسش با آنها بود رو کرد به شاگرد و آهسته گفت:
- هی پسر ، چی شده اون دو تا خیلی به هم نزدیک شدن، خبر مبری شده .
- از خودشون بپرس

اسماعیل قمر در عقرب نگاهش کرد و سپس سیگاری را که لای انگشتانش بود آتش زد و  گردن کشیده اش را دراز کرد به سمت شاگرد و دودش با تمام نفس فوت کرد به صورتش و گفت:
- خوشت اومد بچه ، وقتی یه بزرگتر ازت سئوال میکنه آدم باش و جوابشو بده.
- من که جوابتو دادم
- د ندادی ، سیخ زدی سیخ ، اگه میخواستم از خودشون بپرسم اینکارو میکردم اما من از تو پرسیدم، ولش کن

بابک از پشت شیشه چشم دوخته بود به بیرون و در رویاهای دور و درازش غوطه ور. به پیرمرد فکر میکرد به حرفهایش و خطوط مهربانی در چهره اش. به شعری که خوانده بود و خنده هایش .سخنانش دریچه ای تازه برویش گشوده بود و او را از خود بیخود.

رشته افکارش ناگهان با صدای راننده پاره شد .:
- هی جوون چته کشتی ات غرق شده .
- چیزی نیس ، داشتم به اون پیرمرد فکر میکردم
- کدوم پیرمرد
- همونی که داخل اتوبوس بود.
- بچه هاش اونو با خودشون بردن. اسمال گفته

بابک سرش را کمی برد جلو و با پچ پچ گفت:
- بهت دروغ گفتن

راننده مبهوت نگاهش کرد و گفت:
دروغ گفتن
- یواشتر میشنون
- خب بشنون ، مگه آدم کشتیم
- من کیف دستیشو پاره پوره داخل دستشویی پیدا کردم اون همراه پسراش نرفته ، بهت دروغ گفته.
- یعنی جامونده
- جا نمونده اونو کشتن
- کشتن
- یواشتر  نمیخوام بشنوه
- کی نمیخوای بشنوه
- همونی که بهت گفته با چشای خودش دیده پیرمرد سوار خودرو پسراش شده و رفته
- منظورت همون اسمال خله س
- آره اون اونو کشته، جسدشو خودم دیدم
- تو حالت خوبه پسر ،قرص مرص نزدی

بابک دیگر حرفی نزد و از جایش پاشد و رفت دوباره در انتهای اتوبوس نشست روی صندلی اش.

راننده که متعجب شده بود و حواسش پرت .  ترانه ای از مهستی گذاشت و خودش هم همراه آهنگ شروع کرد به خواندن که یکدفعه اسماعیل با صدایی نکره گفت:
- اون موزیک بند تنبانی رو خاموش کن. چن روز دیگه محرمه

او اما به حرفهایش اعتنایی نکرد و به عمد صدای موزیک را بلندتر کرد. اسماعیل هم با خودش گفت :
- کون لقت
سپس نگاهش را لغزاند به  سمت بابک . او که سایه سنگینش را  روی سرش احساس کرده بود. سرش را گذاشت روی صندلی و با چشمانی نیمه باز تحت نظرش گرفت . با خود گفت:
- نه نباید بذارم قسر در بره، اون پیرمرد شرف این سرزمین بود. باید حسابشو بذارم کف دستش.

بعد خاموش شد و از پشت شیشه نگاهش را پر داد به انبوه درختان که در زیر تازیانه باران و شلاق بادهای لجام گسیخته مثل اسبهای وحشی به اینسو و آنسو کشیده میشدند.

اسماعیل در آنطرفتر صندلی چاقویی نوک تیز را از جیبش در آورده بود و در حالی که به او نگاه میکرد  به علامت تهدید تیغش را میکشید به شاهرگ خودش.
با خودش کلنجار میرفت و حس کرده بود که قضیه را فهمیده است. ناگاه از جایش پا شد و رفت کنارش نشست . بابک هم کمی خودش را کنار کشید و بی آنکه حرفی بزند نگاهی به چهره اش انداخت. اسماعیل گفت:
 - چته پسر دمقی .
- به تو ربطی نداره
- اتفاقا ربط داره، داشتی به راننده چی میگفتی.
- من حال و حوصله شاخ به شاخ  شدن با تورو ندارم
اسماعیل مثل یک شعبده باز حرفه ای چاقو را در سرانگشتانش چرخاند و سپس نوکش را کمی فشار داد زیر گلوی بابک و گفت:
- میبینم زبونت خیلی دراز شده فقط میخوام تو گوش ات فرو کنم اگه بخوای پاتو تو کفش من کنی برات گرون تموم میشه. خیلی گرون
- داری ازم چشم زهره میگیری
- خود دانی، من با کسی شوخی ندارم یکهو دیدی فرستادمت پیش پیرمر...

در جا دهانش را بست و حرفش را عوض کرد و گفت:
- دیدی داری قفل دهانمو واز می کنی
- پس تو اونو ..
- خفه خون ، زبونتو ببر ، مردیکه خجالتم نمیکشه، گفتم که اون با پسراش رفته،

راننده که آنها را از آیینه می پایید وقتی دید اسماعیل نوک چاقو را گذاشته است زیر گلوی بابک با صدای بلند گفت:
- آهای اون ته چه خبره، آقا بابک حالت خوبه، بیا اینجا کنار خودم بشین ، میخوام یه عکسی نشونت بدم


بابک بی معطلی از صندلی اش پا شد و کیف دستی اش را بر داشت و رفت کنارش نشست. او هم که انگار کبکش خروس میخواند و ترانه ای را روی لب هایش زمزمه گفت:
- بهت که گفتم با اون یارو سرشاخ نشو،
- اون خودش خودشو چسبوند به من
- پس اون چاقو چی بود
- هیچی ،تموم شد
- د نشد پسر ، تازه بازی شروع شده، تو این جونورو نمیشناسی
- بهتره همین گوشه و کنارا پیاده شم
- اگه بخوای میتونم پیاده ات کنم اما تا فردام کنار این جاده فرعی بایستی اتوبوسی گیرت نمی آد،

راننده  دستش را برد داخل کیف چرمی ای که در کنارش آویزان بود و لیوان آبی رنگی داد به دستش.
- اینو بخور حالت جا میاد،
- چیه شربته
 - شرابه اونم شراب شیراز، مرده رو زنده میکنه
- تو چی
- موقع رانندگی که نمیشه این مایه حیاتو نوشید، میذارم بعد از رانندگی با دوستام
- نه تشنه ام نیس
- این که برا تشنگی نیس، بهت حال میده، میبرتت تو بهشت

بابک لبخندی زد و لیوان را از دستش گرفت و چند بار شراب را در  دهانش مزه مزه کرد و سپس رفت بالا  و گفت:
- عجب معجونی
- گفتم که از شیراز خودمونه، بازم میخوای
- آره پرش کن
- مواظب باش اون مومن دو آتیشه نبینه، دنبال درد سر میگرده
- میدونم، از چشاش آتیش میباره
-  قضیه رو تمومش کن برو ازش عذرخواهی کن، بعضی از آدما کینه ای ان ، تا زهرشونو نریزن دست ور دار نیستن.
- گفتم که باهاش کاری ندارم اما اون خودشو هی میچسبونه بمن.
- آدم کینه ای به همین میگن
جاده از پستی و بلندی و مناطق جنگلی می گذشت. دانه های درشت باران روی شیشه ها نشسته بود و سکوتی غم انگیز در چهره خواب آلود مسافران . بابک کیف دستی اش را گرفته بود در بغلش و در عالم خواب و بیداری پرسه میزد. اسماعیل اما در انتهای اتوبوس شق و رق مثل چوب خشک نشسته بود و در افکارش طرح و نقشه می بافت. بابک برایش شر شده بود و از جریان قتل سر در آورده بود به همین دلیل میخواست مثل پیرمرد کلکش را بکند.
دو ساعتی که گذشت راننده از آنجا که مسافرانش آدمهای پیری بودند در کنار جاده ترمز زد و شاگردش در جا با صدای کشیده ای گفت:
- نیم ساعتی اطراق میکنیم، هر کی کار واجبی داره زودتر انجامش بده،

باران ایستاده بود و آفتاب بیرمق نقره ای از زیر گله های سفید ابر سرک می کشید. مسافران خسته و کوفته پیاد شدند بجز اسماعیل. شاگرد راننده نگاهی به او کرد و خواست حرفی بزند اما ترجیح داد سکوت کند سپس راه افتاد به سمت رستوران سر راهی. بابک پس از شراب دیگر میل به چای نداشت. رفت کنار پنجره و از پشت شیشه نگاهی انداخت به بیرون. کودکی در حیاط پت و پهن رستوران میدوید و مادرش با خنده به دنبالش. آنسویتر چوپانی با گله ای از گوسفند در حالی که چوبدستی را مانند صلیب روی شانه اش گذاشته بود  از کنار جاده میگذشت . در همین هنگام یکهو چشمش افتاد به اسماعیل . کاپوت اتوبوس را زده بود بالا و گهگاه سراسیمه به اطرافش نگاه می کرد. فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است. خواست قضیه را به راننده بگوید اما پشیمان شد و سرش را برگرداند و رفت روی صندلی نشست.  نیم ساعت بسرعت سپری شد  همه رفتند به سمت اتوبوس. شاگرد راننده مسافرین را شمرد و نشست روی صندلی. راننده همین که خواست حرکت کند اسماعیل با صدای کلفت و نکره اش گفت:
- برای سلامتی آقا امام زمان صلوات
جماعت هم صلواتی فرستادند.

راننده تا به راه افتاد از صدای قارقار و تق تق اتوبوس شک کرد . با اینچنین به راهش ادامه داد. نیم ساعت که گذشت صدای تق و توق بیشتر و بیشتر شد و سرعتش کند. زد کنار جاده. تا آمد پایین چشمش افتاد به روغن های روی آسفالت . خم شد به زیر اتوبوس نگاهی کرد. نشتی روغن از سمت لاستیک بود و بسیار خطرناک. کلاهش را با عصبانیت زد زمین و نشست روی زانو. شب آهسته آهسته از راه می رسید و افقها تاریک. موبایلش را در آورد و چندبار تماس گرفت . کسی جواب نمی داد. تازه اگر هم کسی جواب میداد آنوقت شب  آنهم در آن نقطه پرت و دور افتاده بعید بود بیاید یا اگر هم می آمد چند ساعتی طول می کشید.
شاگرد راننده رفت داخل اتوبوس و با اما و اگر موضوع را  آرام به مسافران گفت . آنها در جا با چهره ای درهم و عبوس شروع کردند به همهمه. در میان آنهمه پچ پج و سئوال جواب های مسافران تنها اسماعیل بود که بر روی چهره اش لبخندی مرموز نقش بسته بود و منتظر تا زهرش را بریزد.
بابک رفت به سمت راننده که سرش را روی زانویش گذاشته بود . دستی زد به شانه اش و او هم با میلی سرش را بلند کرد و دستانش را از یاس و استیصال تکان داد و گفت:
 - نمیدونم چه خاکی باید رو سرم بریزم، شب جمعه س و بعیده به این زودی کسی به دادمون برسه.
- تماس گرفتی
- آره اگه شانس باهمون همراه باشه بعد از چن ساعتی تعمیرکار میرسه. معلوم نیس چطور شد. قبل از ترمز همه چیز خوب بود و یکهو شروع کرد به ترق و تورق.
- میگی دستکاری کردن
- نمیدونم، همه پیاده شده بودن بجز اسماعیل که رو صندلیش چرت میزد.
- اونم پیاده شده بود خودم دیدم کاپوت اتوبوسو زده بود بالا

راننده با چشمانی متعجب نگاهش کرد و گفت:
- حتما اشتباه دیدی، من که باهاش حساب خورده ندارم، تازه خودشم مسافره.
- من اما بهت دروغ نمیگم، اصلا چه دلیلی داره بهت دروغ  بگم.

راننده در حالی که لبهایش را می گزید و با یک دست سبیل هایش را از عصبانیت می جرخاند پا شد و خواست برود به سمت اسماعیل که از پشت شیشه آنها را می پایید. همین که چند قدم راه رفت بابک دستش را از پشتش گرفت و گفت:
- یه لحظه ترمز بزن، خودت گفتی اون دیونه س منتظره تا تو دست دراز کنی
- میگم حتما دلیلی داشته که اینکارو کرده
- چه دلیلی اون خودش مسافره
- با اینچنین بهتره بی گدار به آب نزنی. یه چن ساعتی صب میکنیم بعدش کارا که روبراه شد حرکت میکنیم

شاگرد راننده در کنار اتوبوس آتشی روشن کرده بود و با چند مسافر شروع به بگو و بخند. چند مسافر هم خسته و مایوس نشسته بودند روی صندلی و با چهره ای درهم و آشفته به بیرون مینگریستند. از دورها در عبور بادهای نرمی که میوزید صدای زوزه های حیوانات می آمد . ابرها از آسمان پر بسته بودند و ستارگان سقف شب را چراغانی.
چند ساعتی گذشت اما خبری نشد. شاگرد راننده که در آن حیص و بیص رفته بود داخل اتوبوس. زیر چشمی اسماعیل را تحت نظر گرفت. یکهو متوجه شد که از جایش بلند شده است و از زیر صندلی کیف دستی بابک را باز کرده است و مشغول تفتیش. رفت به سمتش. کنار صندلی اش ایستاد . اسماعیل کمی دستپاچه شد و گفت:
- تو تاریکی سگ صاحبشو نمیشناسه فکر کردم که کیف خودمه
- کیف خودته، خودم دیدم که پاشدی و از زیر صندلی کشیدی بیرون

اسماعیل نگاهی به دور و برش کرد و وقتی دید کسی در اتوبوس نیست شانه هایش را تکان داد و گفت:
- موی دماغم نشو وگرنه خود دانی
- دزد
- خفه خون میگیری یا نه

شاگرد راننده با عصبانیت رفت پایین. اسماعیل هم پشت سرش پرید پایین . فکر کرد میخواهد قضیه را با راننده در میان بگذارد اما او  که احتیاج شدیدی به دستشویی داشت پس از چند قدم راهش را کج کرد و رفت به سمت درختان . زیب شلوارش را کشید پایین . اسماعیل هم چاقو را از جیبش در آورد و در مشتش فشرد و رفت بی صدا در پشت سرش ایستاد. شاگرد راننده که کارش تمام شد و همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به اسماعیل. از وحشت پاهایش شل شد و افتاد به زمین . اسماعیل گفت:
- چته بچه . فقط اومدم کمکت کنم، این صدای زوزه ها رو میشنوی حیوونای درندن . خدای ناکرده یه بلایی ممکنه سرت بیارن.
سپس فندکش را روشن کرد و گرفت به سمتش و گفت:
- صورتت شده عینهو میت. بچه با دم شیر بازی نکن. باشه
- باشه،
- قول میدی چیزی نگی
- قول میدم
- یادت باشه قول دادی اگه بخوای زیرش بزنی با همین چاقو شوشولوتو میبرم .
- قول میدم

- حالا شدی یه بچه آدم

اسماعیل شانه هایش را تکان داد و دستی کشید به سبیلش. با غرولند رفت به طرف آتش اما در میان راه پشیمان شد و برگشت داخل اتوبوس. نیم نگاهی انداخت به اطرااف دید کسی نیست، از کنار صندلی راننده چراغ قوه را بر داشت و کیف دستی بابک را باز . خرت و پرت ها را ریخت کف اتوبوس. یکهو چشمش افتاد به کلت. لبخند شرارت آمیز نقش بست به چهره اش و با خود گفت:
- پس تو یه خلافکاری و ما نمیدونستیم. یه پدری ازت در بیارم اونسرش ناپیدا، قتل پیرمردو میندازم گردنت.
کلتش را بر داشت و پنهان کرد زیر لباسش.

در همین حیص و بیص بابک که در کنار آتش ایستاده بود و دستهایش را گرم میکرد سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به نور چراغ قوه در داخل اتوبوس. مشکوک شد. کسی جز اسماعیل نمیتوانست باشد. با خودش گفت:
- نکنه داره وسایل منو زیر و رو میکنه. اگه کلتمو ببینه واسم پاپوش درست می کنه

با عجله رفت به سمت اتوبوس. هنوز به اتوبوس نرسیده بود که سکندری خورد و افتاد بر زمین . زانویش را با دو دستش گرفت و آه و ناله خفیفی سر داد. به زحمت پا شد و دوباره افتاد به راه . اسماعیل که کارش تمام شده بود چراغ قوه را گذاشت سر جایش .چشمش افتاد به بابک .  پرید پایین و دولا دولا رفت پشت اتوبوس . بابک کیف دستی اش را از زیر صندلی بر داشت و بازش کرد. دید کلتش نیست. دستپاچه شد. نگاهی انداخت به دور و برش. از اسماعیل خبری نبود. دستش را مشت کرد و با خشم گفت:
- نباد میذاشتمش تو کیف دستی،
تا خواست از اتوبوس پایین بیاید اسماعیل ناگاه سر راهش سبز شد و کلت را گرفت به سمتش:
- دنبال این ماس ماسک میگردی رفیق
- بدش بمن
- اگه میتونی ورش دار
- میگم بدش به من

اسماعیل نیشخندی زد و کلتش را از ضامن خارج کرد و لوله اش را مماس کرد به پیشانی اش و گفت:
- زبونتم که درازه، چرا خفه خون گرفتی پسر، یه حرفی ، دهانتو واز کن، د میگم واز کن

همین که باز کرد لوله کلت را فرو کرد در دهانش و فشار داد. دانه های عرق نشسته بود روی پیشانی بابک. اما حس غریبی در درونش میگفت که او شلیک نمی کند. همینطور هم شد. اسماعیل لگدی محکم زد به بیضه اش و پرتابش کرد آنسوتر و بی آنکه کلمه ای بر زبان آورد آرام آرام رفت به سمت آتش.

بابک میدانست که او با این آتویی که ازش گرفته است ول کن معامله نیست و در انتهای سفر تحویلش خواهد داد دست ماموران. تازه شاید قتل آن پیرمرد را هم بیندازد گردنش. تصمیم گرفت در اولین فرصت از مهلکه فرار کند.
از ضربه ای که بیضه اش خورده بود بشدت احساس درد میکرد و بسختی میتوانست راه برود. همانجا کنار اتوبوس نشست و سرش را گذاشت روی زانو. نمیخواست بیخود و بی جهت با اسماعیل گلاویز شود و جانش را از دست بدهد. نقشه های دور و درازی در سر داشت و می باید آنها را تا آنجا که جان در بدن داشت محقق کند اما از آنسو نمیخواست که اسماعیل قسر در برود و خون پیرمرد بی پاسخ .

اسماعیل از همان دم که پایش را گذاشت داخل اتوبوس چشمش افتاد به دختری نوجوان که در کنار مادرش نشسته بود . رفته بود تو نخش . قد بلند بود و باریک اندام . همان چیزی که در رویاهایش بود.  یکی دو بار  که نگاهشان به هم تلاقی کرد چشمکی زد و او هم زیر لب لبخند.
در تمام مدت او را می پایید . دید که که در دور آتش به همراه مسافران نشسته است. رفت کنارش ایستاد. نگاهش را خزاند به سمت آتشی که هر لحظه بیشتر گر میگرفت و تاریکی را میشکافت و پر میکشید به سمت آسمان. حشری بود و توفان شهوت در رگانش بیداد.  میخواست بنحوی سر صحبت را با دختر باز کند اما مادرش مزاحم بود و اگر باهاش حرف میزد بو میبرد و تمام کاسه و کوزه هایش بهم میخورد. یک بار دستش را بنرمی گذاشت روی شانه دختر و بسرعت بر داشت . او سرش را بر گرداند . حرفی نزد و  خودش را کشید به سمت مادرش. نیم ساعتی که گذشت
دختر که اسمش صغرا بود به مادرش گفت که احتیاج به دستشویی دارد. کیف دستی اش را داد به دستش . در گوش اش به نرمی چیزی گفت و آرام آرام راه افتاد به سمت ردیف درختانی که در کنار اتوبوس بودند. اسماعیل که قضیه را فهمیده بود گل از گلش شکفت. آرام و بیصدا پا شد و بی آنکه توجه کسی را جلب کند رفت به سمت صغرا.  چند بار یواشکی اطرافش را چک کرد سوت و کور بود و بی نفس. فرصتی بهتر از این گیرش نمی آمد. شهوت بی پایان هوش و حواسش را از بین برده بود و اصلا توجه ای نداشت که در گوشه اتوبوس بابک چهار چشمی او را می پایید و منتظر فرصت مناسب.

اسماعیل دستی کشید به سبیل هایش دوباره ایستاد نفسی تازه کرد و دولا دولا رفت به پشت درخت. چند لحظه ای ایستاد و همین که صغرا کارش را تمام کرد چراغ قوه را گرفت به سمتش. صغرا ابتدا وحشت کرد . اسماعیل که آثار ترس را در چهره اش دید خندید و  گفت:
- نترس خواهر خودی ام
صغری سرش را انداخت پایین و همین که خواست از کنارش رد شود اسماعیل گفت:
- خواهر میشه ازتون سئوالی بکنم
- اینجا تاریکه ، اگه چیزی میخواین ازم بپرسین بیاین کنار آتش.
- سئوال خصوصیه، میخوام همین جا ازتون سئوال کنم
- من باید برم
- چرا عصبانی میشین خواهر، من که حرف بدی نزدم
- گفتم من باید برم
تا رفت که حرکت کند اسماعیل از پشت دستش را گرفت و گفت:
- گفتم که حرف خصوصی باهاتون دارم
- خب چی میخوای بگی.
- میخوام امشب صیغه تون کنم ، اینم پول

 یک بسته اسکناس را که از پیرمرد دزدیده بود در آورد و گذاشت کف دستش

- من اما به این پولا احتیاج ندارم
- به ، چه بهتر، خودم خطبه عقدو میخوونم ، بخدای احد و واحد سیدم و پاک و مسلمون
- خجالت بکش آقا قباحت داره

چند قدم دوید اما پایش گیر کرد و افتاد به زمین. اسماعیل هم معطل نکرد مثل حیوان وحشی هجوم برد و یک دستش را  سخت و سفت گذاشت روی دهانش تا جیغ نزند . با دست دیگرش کلت را گذاشت روی شقیقه اش. و با پچ پچ گفت:
- به ولای علی اگه بخوای جیغ و ویغ بکشی خلاصت می کنم.

صغری که ابتدا شروع به مقاومت کرده بود وقتی سلاح را روی شقیقه اش دید . وحشت سر تا پایش را فرا گرفت و دست و پایش بی حس شد و افتاد به زمین . اسماعیل گفت:
- این شد یه چیزی
یک دستش را گذاشت لای پایش و با دست دیگرش روسری اش را در آورد و به نرمی دستی کشید به موهایش. صورتش را چند بار لیس زد و در حالی که تند تند نفس نفس میزد شلوارش را از پایش کشید پایین . کفش هایش مزاحم بود . کفش اش را هم در آورد و پرتاب کرد به اطراف. قطره های اشک نشسته بود روی چهره مغموم صغرا . از ترس و وحشت دست و پایش قدرت حرکت نداشت و تن و بدنش کرخت. اسماعیل شلوار خودش را کشید پایین و او را دمرو انداخت بر زمین . دستی کشید به آلت شق شده اش. نشست روی زانو و همین که رفت کار را شروع کند کنده چوبی محکم خورد به گردنش. ضربه چنان محکم بود که در جا بیهوش شد.
بابک بود . چراغ قوه را از زمین بر داشت و گرفت به صورت صغرا و کمکش کرد که از جا بلند شود. صغرا خودش را با گریه انداخت به آغوشش . سپس خم شد و چوب را از زمین بر داشت و مانند دیوانه ها تا آنجا که قدرت داشت کوبید و کوبید به سر و صورت اسماعیل. بابک فقط نگاهش میکرد و احساس رضایتی درونی در نگاهش پیدا.  چهره اسماعیل آش و لاش شده بود و بی نفس . بابک دستمالی داد به دست صغرا. او هم صورت خون آلودش را تمیز کرد و روسری را از زمین بر داشت و انداخت روی سرش . بابک اشاره کرد که بر گردد نزد مادرش. صغرا نگاهی به او انداخت بر گشت و در آغوشش کشید و دوید به سمت مادرش. بابک جسد اسماعیل را کشان کشان برد در آنسوی جاده در میان درختان انبوه. سپس دست برد به جیبش تا چراغ قوه را در بیاورد و نگاهی بیندازد به جسد تا مطمئن شود. اما چراغ قوه در جیبش نبود. در همین هنگام سر و صدایی به گوش اش خورد. نشست روی زمین و چشم بست به اطراف و اکناف. خبری نبود. دستهای خون آلودش را مالید روی سبزه ها و سپس بر گشت به سمت اتوبوس.  پلکهایش سنگین شده بود و تن و بدنش خسته و کوفته . از اینکه صغری حساب اسماعیل را کف دستش گذاشت خوشحال بود و حس خوبی در خود احساس میکرد و سبکبالی . در همین رویاهای دور و دراز غوطه ور بود که از خستگی خوابش برد.
دمدمای صبح تعمیرکارها از راه رسیدند و راننده تا چشمش به آنها افتاد با لبخند رفت به سمتشان و دست داد. پس از خوش و بشی کوتاه مشغول شدند به چک کردن اتوبوس.

در آنسوی جاده در میان درختان درهم و تو در تو اسماعیل که بعد از آن همه ضربات کشنده بطرز باورنکردنی زنده مانده بود . ناگاه چشمان خون آلودش را باز کرد. گنگ و گیج بود و اطراف را تار میدید. خواست تکانی به خودش دهد اما از شدت درد نتوانست. تصاویری گنگ و نامانوس  از آنچه که دیشب گذشته بود در ذهنش مانند پرده های سینما گذشت. با صدای ضعیف گفت:
-کمک کمکم کنید

اما زود پشیمان شد و ترسید که صدایش را بشنوند و دوباره بیایند سراغش.  دهانش خشک شده بود و لخته های خون نشسته بود روی صورتش. به هر نحوی که بود با آه و ناله با پشت دستش چشمانش را مالاند و نگاهی انداخت به آسمان . سردش شده بود و احساس تب و لرز میکرد و بدتر از همه تشنگی شدید. نیم ساعتی که گذشت توانست سینه خیز خودش را بکشاند کمی جلوتر. با تکیه به درخت از جایش بلند شد. همین که چند قدم راه رفت افتاد به زمین. لعنتی فرستاد و دوباره چهار دست و پا خودش را کشاند به طرف درخت . همانجا چمباتمه زد.    

در آنسو با اولین طلیعه آفتاب بابک از خواب بیدار شد. به ذهنش زد که برود نگاهی بیندازد به جسد.  پس از سر و صدایی که شنیده بود با عجله از محل در رفته بود و چراغ قوه اش را هم جا گذاشته بود. قبل از حرکت بهتر دید که ابتدا سلام و علیکی با راننده کند. همین کار را هم کرد. راننده که اتوبوسش روبراه شده بود خوشحال بنظر میرسید در آغوشش کشید و گفت:
- کجا بودی پسر
- خوابم برد بهتره توام یه چرتی بزنی ، قیافه ات خسته بنظر می آد
- آره راست میگی، اونم تو این جاده پر دست انداز. ببینم اون مشنگ کجاست
- مشنگ ، منظورت کیه .
- اسمال آقا
- راستش نمیدونم من که خوابیده بودم
- از دیشب ندیدمش گم و گور شده، داخل اتوبوسم که نیس
- به جهنم سخت نگیر، همین دور و وراس ،
- میرم بخوابم، به شاگردم بگو یه ساعت دیگه بیدارم کنه
- باشه بهش میگم.

همین که راننده رفت بخوابد اسماعیل حرکت کرد به سمت صغرا . تا چشمش بهش افتاد لبخندی زد . مادرش که در کنارش نشسته بود تا لبخند دخترش را دید متعجب شد . صغری هم  دستانش را حلقه کرد دور گردن مادرش و گفت:
- اون آدم خوبیه ، دیشب جونمو نجات داد
- جونتو نجات داد ، قضیه چیه
- داستانش مفصله ، به خونه که رسیدیم بهت می گم من جونمو بهش مدیونم

بابک وقتی دید آنها مشغول گفتگو هستند بهتر دید نزدیک نشود . رفت بنشیند کنار آتش اما پشیمان شد. با خودش گفت:
- بهتر یه سری به اون جسد بندازم تا مطمئن شم

آهسته آهسته رفت به آنسوی جاده و از پیچ و خم درختان عظیمی که دور و اطراف را آکنده بودند رسید به محل . در جا از تعجب خشکش زد . هیچ رد و اثری از جسد نبود. دوباره شروع کرد به جستجواما بیهوده بود. ناگاه چشمش افتاد به قطره های خون. نشست روی زانو . نگاهش را پر داد به سمت درختان انبوه . یک آن با خودش گفت شاید گرگها جسدش را برده اند اما زود به این فکر و خیالش خندید. فهمید که باید زنده باشد و در همین دور و اطراف مانند گرگی زخمی در کمین. ترسی ناخودآگاه وجودش را فرا گرفت.  صدای بوق پیاپی اتوبوس می آمد. انگار میخواست حرکت کند از جایش بلند شد و همین که خواست راه بیفتد ضربه ای محکم فرود آمد به گردنش. پرتاب شد به چند متر آنطرفتر. اسماعیل بود که با چهره ای که از خشم آتش از آن تنوره میکشید نگاهش میکرد. تفی پرتاب کرد به سمتش و چوبدستی را فشرد در کف دستش و گفت:
-- فک کردی منو کشتی ها.  این تویی حرمزاده که باید نفله شی نه من، حساب اون دختره هرزه رو هم میذارم کف دستش.

چند قدم آمد جلو. بابک که بر اثر ضربه زمینگیر شده بود . مرگ را در جلوی چشمانش میدید. ضربه هر چند محکم بود اما بیشتر به شانه اش اصابت کرده بود تا به گردنش. برای همین او را از پا نینداخت. ترفندی زد به ذهنش و در جا خودش را زد به بیهوشی. در همان حال که دمرو افتاده بود یک دستش را آرام و بیصدا برد بسمت کلتی که در جیبش بود.
اسماعیل که از بوق های اتوبوس کلافه شده بود چند فحش ناموسی به راننده داد و آمد که با چند ضربه محکم کارش را تمام کند. چند قدم آمد جلو و همین که چوبدستی را برد بالا بابک معطل نکرد تند و تیز بر گشت و به سینه اش شلیک کرد. این بار مطمئن شد که مرده است. لباسش را تکانی داد و دستی کشید به موهایش و دوید به سمت اتوبوس.
وقتی نفس نفس زنان سوار اتوبوس شد راننده نگاهی تند انداخت به چهره اش. چند قطره خون روی لباسش پاشیده شده بود و چهره اش درهم و مغشوش. لبخندی زد. همین که خواست راه بیفتد شاگرد راننده گفت:
- اون یاروهه، اسماعیل نیومده
- گور هفت جد و آبادشم کرده . به یه آدم چن بار باید گفت حتما مث اون پیرمرد با قوم و خویشش رفته.

وقتی اتوبوس راه افتاد. صغری پچپچی با مادرش کرد و سپس رفت نشست کنار بابک. بابک هم سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح داد و گفت که خیالش راحت باشد. صغری گفت:
- اما اگه ماموران تماس گرفته باشه چی. حتما دستگیرت میکنن
- تو خودت چی
- اون که اسم و آدرسمو نداشت. تازه ما چند کیلومتر قبل از ایستگاه پیاده میشیم ، خونه مون روستاس.
- منم سعی میکنم چن کیلومتر قبل از ایستگاه پیاده شم
- کار خوبی میکنی تازه اگه بخوای میتونی با ما بیای. قضیه رو با مادرم در میون گذاشتم اونم از اینکه جونمو نجات دادی مدیونته.
- نه ، مزاحمتون نمیشم باید حتما به موقع برسم
صغری سپس از توی جیبش ساعتی که در کاغذی رنگی و پر زرق و برق  پیجیده شده بود در آورد و گفت:
- ازم قبول کن
- ساعت
- اینو واسه نامزدم خریده بودم.
- نامزدتت، نمیتونم قبول کنم
- قراره ما دو هفته دیگه ازدواج کنیم،
- گفتم که نمیتونم قبول کنم،
- خواهش میکنم، نامزدم رتبه نخست فیزیک و نجوم شده،  آی کیو بالایی داره ، خیلی مهربونه اگه بفهمه که تو جونتو واسم به خطر انداختی ...
- من وظیفه ام بود، هر کی دیگه ام بود همین کارو میکرد
- نه نمیکرد، اون گرگ درنده حسابشو میرسید، اگه هم جون بدر میبرد خود و خانوادشو به خاک سیاه می نشوند.
- باشه قبول میکنم

صغری در آغوشش کشید و در حالی که راننده آنها را از آینه تماشا میکرد پا شد رفت به سمت مادرش. آنها چند کیلومتر قبل از اینکه به ایستگاه اتوبوس برسند پیاده شدند و رفتند به سمت روستایشان. بابک اما که خیلی خسته بود خوابش گرفت . مدتی که گذشت متوجه شد که یکی با دست میزند به شانه اش.  مامور اطلاعات بود. بابک تا پلکهای خسته اش را باز کرد و چشمش افتاد به پشم و ریشش. خشکش زد اما زود خودش را کنترل کرد. مامور گفت که همراهش بیاید پایین.
راننده که در پایین اتوبوس مشغول کشیدن سیگار بود تا او را به همراه مامور دید فهمید که قضیه از چه قرار است   فوری گفت:
- کجا میبرینش
- چن تا سئوال فقط
- شاگردمه، هر چی میخوای از من بپرس،
سپس رو کرد به بابک و گفت:
- برو اون سطلو پر آب کن و اتوبوسو خوب بشور،

سپس یک پس گردنی زد به بهش و دوباره گفت:
- شلخته، وایساده منو نیگا میکنه، د میگم عجله کن، مث اوندفعه هشلهفتی نشوری

بابک هم که دوزاری اش افتاده بود بی مقدمه سطل را در دستش گرفت و در حالی که حول و حوش را تحت نظر داشت آهسته آهسته رفت تا پر از آبش کند . راننده که یک دستش را به شانه مامور انداخته بود شروع کرد سرش را شیره مالیدن و آسمان و ریسمان بافتن. بابک سطل را پر از آب کرد و نگاهی به ماموران که در حال تفتیش مسافران بودند وقتی که دید اوضاع و احوال جمع و جور است کیف دستی اش را بر داشت و از مهلکه زد به چاک.
در راه از بس هیجان زده شده بود آدرس را فراموش کرد. به درختی تکیه داد. سپس روی زانویش نشست. حواسش را خوب جمع و جور کرد و دوباره اسم و آدرس را در ذهنش مرور. یادش آمد. کاغذ و خودکاری از بغلش در آورد و رفت تا آدرس را بنویسد اما زود پشیمان شد و با خود گفت:
- نه بهتره ننویسم، اگه یکهو مامورا سر راهم سبز شن و بخوان سین جیم و تفتیشم کنن چی.

پا شد و خواست که حرکت کند که احساس کرد سنگریزه ای در کفشش آزارش میدهد . خم شد و بند کفش اش را باز کرد و تکانش داد. سنگریزه که افتاد کفش را دوباره پایش کرد و در حالی که سوت میزد و ترانه ای را روی لب زمزمه به راه ادامه داد. بادی ملایم میوزید و سرانگشتان لطیفش را میکشید به موهایش. یاد مادرش افتاد که در کودکی هر وقت از خواب پا میشد دستی میکشید به موهایش و بوسه ای نرم میزد به گونه اش. لبخندی شکفته شد بر لبش و چهره مادرش در خیالش درخشید. یک دستش را گذاشت روی قلبش و با طنینی آکنده از غم گفت:
- آه مادر مادر مادر


فصل سوم
در گوشه ایوان بابک دو دستش را به نرده آهنی تکیه داده بود و به عبور ابرهای مسافر بر معابر آسمان می نگریست . کمی آنسویتر از ایوان بادهای خنک از لابلای شاخه های درهم و انبوه نرم نرمک می گذشتند و در اوجها سرانگشتان خود را به پر و بال کبوتران سپید می کشیدند. . از این همه مناظر بکر و دست نخورده به شور و حال آمده بود و احساس سبکبالی میکرد و خوشبختی. یک هفته از آمدنش گذشته بود و در خلوت سبز و سکوت نابی که این خانه را فرا گرفته بود آرامش از دست رفته اش را باز یافته بود. به این سکوت دلپذیر و حیاط دلباز و درختان و گلهایش بیشتر از هر چیز در دنیا احتیاج داشت .
سهیلا بهش نگفته بود که مادرش بیمار است و روز و شب تک و تنها در خانه قدیمی به سر میبرد. شاید برای همین بود که ازش خواسته بود تا به اینجا بیاید و او را از تنهایی در بیاورد و در کارهای خانه کمک.
در گوشه حیاط چند مرغ خانگی با پرهای قهوه ای در کنار خروسی رنگین بی خیال به زمین نوک میزد و چند پرنده روی شاخه های درخت کهنسال در کنار حوض  نشسته بودند. بابک خم شد و کتابی را که در کنار پایش بود بر داشت . رفت شروع کند به خواندن که مادر لنگ لنگان آمد به ایوان. اطراف و اکناف را تیره و تار و غبارآلود میدید با اینچنین سرزنده بود و خنده رو . رفت کنار سماور. ناخودآگاه آهی کشید و نشست روی زمین. دامن چین دارش را تا کرد روی زانو. یک دستش را گذاشت روی پیشانی و نگاهش را پر داد به سمت بابک و گفت:
- پسرم برات چایی بریزم
- شما زحمت نکشین خودم میریزم
- اونقدرام که فکر میکنی مریض احوال نیستم که نتونم...
بابک دوید در میان حرفش و گفت:
- منظورم اینه که ...
- میدونم منظورت چیه پسرم.
مادر سهیلا که اسمش شهین بود و اهل کتاب و کتابخوانی. دامن گلدارش را کناری زد و نشست روی زانو. قوری را از سر سماور با دستان ضعیف و لاغرش بر داشت و ریخت توی استکان . دو حبه قند هم گذاشت روی نعلبکی و داد به دستش و گفت:
- هوا امروز بنظر میرسه خیلی خوبه.
بابک که در این چند روز باهاش چفت شده بود با نگاه شادابش گفت:
- یه خورده ابری اما بهاری
- آدم دل و جونش با این هوا تازه میشه
- خوشا به حالتون که تو این منطقه دبش و جنگلی زندگی میکنین، تو شهر ما دود گازوئیل و ریزگردهای خطرناک تنفس میکنیم
- همه دست خودمونه، خودمون با دست خودمون این زمین پاک و دست نخورده رو به این روز انداختیم. تکنولوژی اگه با تعامل انسانی توام نباشه همین آش میشه و همین کاسه. مخصوصا اگه یه عده ریش و پشم دار که به جز شکم و زیر شکم و احادیث صدمن یک غاز چیزی نمیدونن راس مملکت قرار بگیرن اداره ش کنن. 
- شمام دل پر خونی از این آخوندا دارین
- کیه که نداشته باشه پسرم. مملکتو به خاک سیا نشوندن. روزگار همه رو تیره کردن . همه بدبختی ها رو میدازن به گردن بدحجابی و بی دینی و یه سری از این مزخرفات دیگه. اونم تو قرنی که تکنولوژی مث سرعت برق به جلو میره.
- از یه عده شیخ و ملا بیشتر از این نمی شه انتظار داشت اونا که گورشونو گم کنن همه چیزا می افته رو غلتک
- اینطور فکر می کنی
- اظهر من الشمسه
- هر چی که جماعت گفت که نباید باور کرد. تو که کتاب میخوونی
- منظورتو نمی فهمم ، یعنی اینطور نیست

مادر چایی اش را ریخت روی نعلبکی  با دهانش فوت کرد و گذاشت روی لبش. نگاهش را چرخاند به سمتش. چایی را که هورت کشید با دستمال سفیدش چند دانه عرقی را که روی پیشانی اش نشسته بود پاک و در حالی که بابک منتظر پاسخش بود ادامه داد:
- منم یه دوره فکر و عقیده امثال شماها رو داشتم . سیاه و سفید و رمانتیک مسائلو میدیدم. فکر میکردم اگه این جونورای عمامه دار گورشونو گم کنن اوضاع نور علی نور میشه.  اما بعدها فهمیدم که نه اینطوری نیس. هر کدوم از ما یه آخوند  تو ناخودآگامون داریم . باید اون آخوند درونو شناخت گیرش آورد و سرشو کوبید به سنگ.
- شما خیلی پیچیده صحبت میکنین.
- اصلانم پیچیده نیس. هزار و چهارصد ساله که این ملاها تو روح و روان همه مون نفوذ کردن . این نفوذو با چشم نمیشه دید نامریه. باید شناسایش کرد و اونوقت رفت به سراغش. اینا چرک و چروک و ویروسای روح آدمن. تا اونا رو ریشه کن نکنیم این مملکت درست بشو نیس.
- منم همینو میگم
- نه تو مو می بینی و من پیچش مو، تو با آخوندا مخالفی البته کار خوبیه کیه که مخالف نباشه ، اما فرق یه روشنفکر با مردم عادی میدونی چیه.
- روشنفکر
- منظورم آدمای وراج و بی عمل که شکل و شمایل شیک و پیک و کراوات زده دارن نیس. آدمی که فکرشو به کار میندازه شک میکنه و آستینهاشو میزنه بالا. این مکلا شارلاتانن. از خود آخوندهام حیله کار تر. آخوندها یه چیزایی بالا منبر می بافن و سر مردم عامی رو شیره می مالن اما اینا با چراغ می آن دزدی . دزدای عقل و خردن. از علم و دانش استفاده ابزاری میکنن.  چگوارا رو وصلش میکنن به امامایی که هر کدوم چن دوجین زن و برده و کنیز داشتن. شق القمرو می چسبونن به نسبیت انیشتین. . این روضه خوونا شاخه و برگند به ریشه ها باید چسبید . به علت نه به معلول
بابک مکثی کرد و مات و متحیر ماند و بالاخره سکوتش را شکست و  گفت:
- پس شما خیال میکنین ما به فرع چسبیدیم

مادر تا خواست جوابش را بدهد زنگ در به صدا آمد. بابک گفت:
- شما بشینید من میرم ببینم کیه
- برو پسرم

بابک استکان چای را گذاشت زمین و از پله ها رفت پایین . از کنار بوته های گل که در کنار دیوار قد کشیده بودند و عطر و بویشان را به اطراف می پراکندند گذشت و در را باز کرد. مردی میانسال پشت در بود که لبخندی روی لب داشت:
- شما باید بابک باشین
- اسم منو از کجا میدونین
- شهین خانوم بهم تلفن زد و گفت نامزد سهیلا اینجاست

بابک متعجب نگاهش کرد و بعد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد:
- من نامزد سهیلا ، بفرمایین داخل
- راستی من اسمم محموده

محمود در جلو و بابک که هنوز از اینکه او را نامزد سهیلا خطاب کرده بود مات و متحیر بود و لبخندی محو روی لبش آویزان، در پشت سرش راه افتاد . در میان راه محمود یک لحظه ایستاد و خم شد به طرف گلهایی که از شانه دیوار قد کشیده بودند . نفسی عمیق کشید و گفت:
- روح آدمو جلا میدن
- آره خیلی خوشبو هستن
- خوشبو و خوشرنگ ، شهین خانوم گاه ساعتها کنار این گلها میشینه و باهاشون راز و نیاز می کنه تو هم باید اینکارو بکنی، این زیبایی ها غذای روح آدمن.
-همینطوره که شما میگین
- جوون باهام اداری صحبت نکن. هنوز خیلی جوونی و خیلی مونده تا از حرفایی که بهت زدم سر در بیاری. این چیزها رو از کتابا نمیشه خووند باید با روحت لمسشون کنی و با جون و دل بو .
بابک تا رفت جوابش را بدهد محمود مچ دستش را گرفت و گفت:
- این گلو بو کن

بابک متحیر نگاهش کرد و گفت:
- منظورتون این گل سرخه
- اره همین گل سرخ

سرش را برد جلو و گل را بو کرد .
- بو کردی
- آره بو کردم
- خوب نگاشم کردی
- نه
- پس خیلی خیلی کار داری ، اول باید نگاش کنی  نه این نگاههای معمولی  با تموم هوش و حواست . بعد با دلت باهاش راز و نیاز و ارتباط بر قرار کنی . اگه باهاش ارتباط بر قرار کردی شروع میکنه باهات حرف زدن . اونوقت عطر و بوهاش تا هر کجا بری، تا ابد باهات می آد.
در همین لحظه شهین با صدای بلند گفت:
- پسرم پشت در کی بود
محمود جواب داد:
- منم ، شهین خانوم
- شمایین محمود آقا بفرمایین بالا.

آنها حرفهایشان را ناتمام میگذارن و از پله ها میروند بالا. هنوز چاق سلامتی نکرده بودند که دوباره زنگ در به صدا در آمد. شهین گفت:
- حتما باید سیمین خانوم باشه بهم تلفن زد که یه نوک پا میاد اینجا. دخترش چن روزیه پیداش نیست. طفلکی خواب و خوراک نداره.
بابک دوید و در را به رویش باز کرد.
سیمین تا چهره ناآشنایش را دید لبخندی زد . بابک اشاره کرد داخل شود او هم با گامهایی آهسته آمد داخل . یک راست رفت به سمت ایوان. بعد از چاق سلامتی شهین با دیدن قیافه درهم و غم آلودش چایی ای برایش ریخت و پرسید:
- چه خبر سیمین خانوم ، به هم ریخته ای
سیمین با چشمهای نگران و افسرده نگاهش کرد و حرفی نزد شهین ادامه داد:
- نگران نباش اینا خودی ان
محمود گفت:
- این شاخ شمشادم نامزد سهیلاس

سیمین لبخندی زد و بعد از اینکه احساس امنیت کرد گفت:
- دستم به دامنت شهین خانم ، هنوز خبری ازش نشده
محمود گفت:
- مگه ما نامحرمیم داستان چیه، خدای ناکرده اتفاقی افتاده.
سیمین گفت:
- چی بگم محمود آقا، سه روز پیش دخترم شیرینو فرستادم بره از بقالی یه شانه تخم مرغ بخره . بعد دیگه خبری ازش نشد. زمین و زمانو زیر پا گذاشتم اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نشد.
- رفتی اطلاع بدی
شهین گفت:
- اونا اگه بفهمن یه بهایی گم شده خوشحالم میشن
- کار کار خودشونه ، همین لباس شخصی ها ، تخم و ترکه های ملاها
محمود گفت:
- راس میگی، اما همینجور که نمیشه دست رو دست گذاشت، باید یه کاری کرد
- من که کس و کاری ندارم.
-  خبرشو میدم به شبکه های ماهواره ای، مجبور میشن عکس العمل نشون بدن.
- فقط هر چه زودتر، تورو به جون عزیزتون زودتر اینکارو بکنین، ما دستمون به هیچ جا بند نیس.
- نگرون نباشین ،
- من دخترم تنها 12 سالشه اگه تو دام این گرگا گرفتار شده باشه خودتون بهتر میدونین چه بلایی سرش می آرن
شهین گفت:
- آره محمود آقا همین حالاشم خیلی دیر شده پاشین و دست به کار شین، خودت پدر بودی و میدونی اینجور وقتا چی تو دل و جون پدر و مادر میگذره
محمود از جیبش کاغذ و قلمی در آورد و گفت:
- اسم دخترتون چی بود
- شیرین طبرستانی ، 12 ساله ،متولد همین شهره

محمود مشخصات را که نوشت پا شد و بدون خداحافظی و با عجله از در زد بیرون. سیمین میلی به چای نداشت دستهایش را گذاشته بود زیر چانه اش  و مات و مبهوت نگاه میکرد به ردیفی از درختان که از خانه های همسایه ها قد کشیده بودند به آسمان. سکوتی سرد سایه انداخته بود در رواق. شهین در حالی که سینی نقره ای را  با دستمال تمیز میکرد سکوت را شکست و گفت:
- باید خودمون آستینا رو بالا بزنیم،
بابک گفت:
- محمود آقا رفت پیگیری کنه، ما که کاری ازمون ساخته نیس
- چرا ساخته س. باید فکرامونو روهم بذاریم و راه و چاره ای پیدا کنیم. هیچ چیز نشد نداره  از همین سید قام بسیحی شروع کنیم. کار کار همین ریش و پشم داراس
سیمین تا اسمش را شنید دستش را از زیر چانه اش رها کرد و چارقدش را باز و دوباره گره زد زیر گلویش و در حالی که به چشم های شهین خیره شده بود با لحنی آکنده از بغض گفت:
- منم بهش ظنین شده بودم، آخه چن روزی قبل از ناپدید شدن دخترم دور و اطراف خونه مون می پلکید
- نگفتم، کار کار همین لات و لوتاس، اگه میشد یه جوری اونا رو پایید و تعقیبشون کرد میشد یه سرنخی بدست آورد. اما کی.
بابک چایی اش را هورت کشید و با چشمانی متحیر نگاهشان کرد. شهین ادامه داد:
- منظورم تو نیستی پسرم،
- چرا نه، منو که نمیشناسن، میتونم یه جوری از قضایا سر در بیارم
- نه بذار اول آقا محمود قضیه رو پیگیری کنه بعد میشینیم ببینیم چی میشه. پسرم لطفا از رو تاقچه اتاق اون دیوان حافظو وردار و بیار تا یه فالی بگیریم
- فال
- آره فال ، البته من به اینجور چیزا اعتقاد ندارم، فقط میخوام فضارو عوض کنم، هیچ چیزی تو دنیا بدتر از یاس و ناامیدی نیس. از هر زهر کشنده ای خطرناکتره.

چند روز بعد که آقا محمود دست به کار شد. خبر ناپدید شدن دختر سیمین مثل بمب در شبکه های مجازی و تلویزیون های ماهواره ای ترکید و مقامات ریز و درشت مجبور شدند به موضعگیری. سیمین خانم هم از اینکه بالاخره مقامات مجبور به واکنش شدند خوشحال. در همین اوضاع و احوال بابک هم بیکار ننشست وسید قاسم را که مظنون حساب میشد تعقیب. یک بار سید قاسم که بشدت دور و برش را می پایید متوجه تعقیبش شد. در جا از کوره در رفت  و سوار بر موتور با حداکثر سرعت رفت به سمتش. بابک که خوشبختانه در پشت ستونی از درختان پنهان شده بود از میان درختان درهم و انبوه توانست فرار کند. با اینچنین سیدقاسم رهایش نکرد و با آنتن هایی که داشت دور و اطراف و خانه شهین را تحت نظر گرفت. بابک هم که دائما حول و حوش را چک میکرد فهمید که خانه را می پایند و دیر یا زود می آیند به سراغش. با سهیلا تماس گرفت و بصورت سربسته گفت که تصمیم دارد بر گردد . موضوع را با مادرش هم در میان گذاشت و او هم لبخندی زد و گفت:
- تازه داشتیم با هم آشنا میشدیم،
- منم دلم میخواست بمونم، اما محظورم
- باشه پسرم می فهمم، کی حرکت میکنی
- فردا گرگ و میش،
- غصه منو نخور محمود آقا کمکم میکنه
- خیلی وقته میشناسیشون
- یه سال پس از مرگ شوهرم.
- مرگ شوهرتون
- یعنی فوت نکردن
- یه روز قبل از عاشورا بود . دمدمای غروب. یه زنی ناشناس برامون غذای نذری آورد. من اونشب تب داشتم لب به غذا نزدم اما شوهرم چرا. غذای نذری رو که خورد حالش بد شد به من که رو تختخواب بیمار و مریض خوابیده بودم چیزی نگفت. فردا صبح تموم کرد.
- پس مشکوکین
- مشکوک که نه، مطمئنم، آخه بعد از خوردن همون غذای نذری چند تا از مرغ و اردکای خونمون تلف شدن.
- فهمیدین اونی که غذای نذری آورد کی بود

مادر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و چند قطره اشک روی گونه هایش نشسته بود فقط سرش را تکان داد و سپس بی صدا پا شد و از ایوان رفت به سمت اتاقش. بابک هم مثل مرغی تنها و افسرده سرش را گذاشت روی زانویش و در رویاهایش غوطه ور. هنوز دقایقی نگذشته بود که شنید کسی با مشت به در می کوبد . با عجله دوید به سمت در. شهین هم سراسیمه آمد به سمت ایوان و دم پله ها ایستاد و منتظر. در که باز شد زن همسایه سیمین خانم بر سرزنان و گریه کنان آمد به سمت ایوان شهین در آغوشش کشید و گفت:
- خبری شده
سیمین هق هق گریه سر میداد و به موها و صورتش چنگ می کشید.
- گفتم بگو چی شده
با هق هق شروع کرد به حرف زدن.

در همین هنگام محمود هم از راه رسید نگاهی انداخت به آنها. بعد از  پچ پچ دست بابک را گرفت و با هم رفتند به  انتهای حیاط خانه . محمود تکیه داد به درخت و به آرامی گفت:
- جسد دخترشو اطراف پیدا کردن، یعنی مثله اش کرده بودن. نباید بی گدار به آب میزدم و خبرشو میدادم به شبکه های مجازی.
- تو که کار بدی نکردی،
- میدونم اما، بنزینو ریختم رو آتیش، اونا رو مجبور به عکس العمل کردم
- شاید اما خودتو نباد سرزنش کنی، تو میخواسی فقط کمک کنی
- پسرم، توام بهتره برگردی، وضعیت قرمزه، شنیدم به شهین خانوم گفتی یه نفر خونه رو میپاد
- یه لباس شخصیه، یه عکسم ازش گرفتم.
- خلاصه بهت نصیحت میکنم زودتر اینجا رو ترک کنی. اونا آدمای عقده ای و آتیش به اختیارن
- اتفاقا به شهین خانم گفتم که فردا صب اول وقت حرکت می کنم
- چرا فردا صب ، همین حالا ، میترسم دیر بشه.

در همین لحظه محمود متوجه شد دو نفر لباس شخصی از در نیمه باز وارد حیاط شدند و یکی از آنها چندبار سرفه ای کرد و بعد با صدایی بلند گفت:
- کسی خونه س

محمود سرش را برد دم گوش بابک و با پچ پچ گفت:
- من یه طوری سرشونو گرم میکنم ، تو هم از این فرجه استفاده و فرار کن.
- کیف ورزشیمو لازم دارم.
- لازمه
- آره یه سری چیزایی داخلشه نمیخوام دستشون بیفته
- باشه منتظر باش من بر میگردم.

محمود آهسته آهسته رفت به سمت ایوان . سرفه ای کرد آن دو نفر اطلاعاتی تا او را دیدند یکه خوردند. بعد از خوش و بشی کوتاه. محمود گفت:
- شهین خانم ، شهین خانم مهمون دارین، اما شما برادرا بفرمایین رو ایوون یه چایی بخورین .
- نه فقط میخواستیم چن تا سئوال ازش بپرسیم
- اینطوری که نمیشه، من شهین خانمو میشناسم
- پس شما میشناسینش
- بنده همسایه قدیمی شونم،
- دخترشون تشریف دارن
- از خودشون بپرسین
- یعنی شما نمیدونی
- من تازه از راه رسیدم ، اطلاعات خونه شونو که ندارم
- اون پسره چی ،
- کدوم پسره
- هیچی، بعدن در موردش حرف میزنیم

شهین که مشغول دلداری دادن به سیمین بود بی روسری امد به سمت ایوان. آن دو لباس شخصی وقتی که دیدند که بی حجاب است گفتند:
- خواهر لطفا روسریتونو سر کنین ، نامحرم اینجاس

شهین خواست جواب تندی بدهد که در همانحال متوجه ایما و اشاره محمود شد. فهمید قضیه از چه قرار است. خودش را کنترل کرد و رفت چارقدش را بر داشت و گذاشت روی سرش. محمود هم آن دو نفر مامور را دعوت کرد بیایند روی ایوان. در حالی که آنها مشغول سین جیم بودند یواشکی از راهرو رفت به داخل اتاق و کیف بابک را بر داشت و با  ترس عجیبی که در سر تا پایش رخته کرده بود رفت به سمت بابک و با هم از در خانه زدند بیرون.

دو لباس شخصی بعد از چند سئوال و جواب تا چشمشان به سیمین خانم با چهره گریانش افتاد به هم آهسته چیزی گفتند و سپس از خانه رفتند بیرون . چند قدم آنطرفتر تا چشمشان به لاستیک پنجر شده خودروشان افتاد. نگاهی به هم انداختند و دور و اطراف را تفتیش. یکی از آنها گفت:
- فک میکنی کی اینکارو کرده
- حتما یکی ازمون خوشش نمی آد
- کی میتونه باشه
- اون مرد سبیلو تو حیاط خونه
- اره راس میگی، یکهو غیبش شد
-بریم بپرسیم
- از اونا چیزی دستگیرمون نمی شه، اون زنیکه ، سیمین مگه چشاشو ندیدی به خونمون تشنه س
- غلط میکنه،
- بهتره لاستیکو عوض کنیم، بعدش ته و توی قضیه رو در میاریم

فردای آنروز سیمین که نتوانسته بود دوری و مرگ دخترش را تاب بیاورد با خوردن قرص برنج خودکشی کرد و نقطه ای پایان گذاشت بر غم و رنج های بی پایانی که محصورش کرده بود.





***


بابک کلاه لبه داری را که محمود اقا بهش داده بود تا نزدیکی ابرو پایین آورده بود و از کنار ستون درختانی که  سر تا سر جاده را در زیر چتر سبزش گرفته بود آهسته آهسته راه میرفت. حس غریب و نا آشنایی داشت. میخواست یکی دو روز در همان حالت آویزان وقت را بکشد تا آبها از آسیاب بیفتد و سپس بر گردد به شهر.
گرسنگی عذابش میداد و خستگی. شب که از راه رسید نگاهی کرد به آسمان پر ستاره . خواست آتشی روشن کند تا گرم شود اما  زود پشیمان شد. از داخل کیف دستی اش آخرین کنسرو ماهی ای که باقی مانده بود باز کرد  و با لذت عجیبی شروع کرد به خوردن. بعد دراز کشید و نگاهش را پرواز داد به سوی ماه و ستارگان . لبخندی عارفانه نشست به گونه اش. به یاد سهیلا افتاد ، به حرفهایش که آخرین بار در دنج سکوتی ژرف و شاعرانه با هم در میان گذاشتند. سپس پلکهای سنگینش را بست اما با ناباوری همان رویاها و زمزمه ها که در بیداری می گذشت در خوابش ادامه یافت.
...
 دمدمای صبح بود که  با سر و صدایی از دور وبرش از خواب پرید. خودش را کشاند به پشت درخت . به اطراف و اکناف نگاهی انداخت . چشمش افتاد به جوانی خپله با ریشی بلند و وزوزی. از دک و پوزش  معلوم بود که از ماموران لباس شخصی است اما چرا تک و تنها . از بس هول شده بود  کیف اش را فراموش کرد . یک آن به سرش زد سینه خیز برود برش دارد . اما ریسکش زیاد بود.
 مرد خپله که در نزدیکی هایش پرسه میزد ناگاه ایستاد. انگار بویی برده بود. با ریشش بازی میکرد و در همان حال به اطراف و اکناف نگاه.  یکهو چشمش افتاد به کیف.  چند قدم محتاطانه آمد جلو . بعد نشست روی زانو . بی سیمش را در دست گرفت و شروع کرد به پچ پچ:
- یه موردی پیدا کردم
- مورد
- آره یه کیف دستی، انگار همین دور و وراس و منو می پاد
- همونجا بمون من پشت سرتم
- نه ، نه میخوام گازانبری بری پشتش تا غافلگیرش کنیم
- فکر خوبیه ، منتظرم باش

بابک تا دید در حال تماس و مکالمه است خودش را کمی کشید عقب و میان بوته ها خودش را استتار. سکوتی سرد در اطراف پر و بال گشوده بود و ترسی مبهم و گنگ در دل و جانش. از مامور خپله و چهره استخوانی اش خبری نبود. یک آن به ذهنش زد که منطقه را ترک کرده اند در همین افکار غوطه ور بود که ناگاه سر و صدای خفیفی از پشت سرش شنید. خواست سرش را بر گرداند که ماموری که اسلحه کمری را به سمتش نشانه رفته بود گفت:
- بهتره از جات تکون نخوری
بابک زیر چشمی نگاهی کرد و مامور چند تیر شلیک کرد به زیر پایش و  گفت:
- گفتم که سرتو بر نگردون،فک میکنی باهات شوخی دارم، دستاتو بذار بالای سرت

سپس همکارش را صدا زد. او هم با خنده از راه رسید:
- دستبندش بزن
- دستبدنو تو خودرو جا گذاشتم
- توام که باز یادت رفت گفتم اونقد اون زهر مارو نکش،
- همش یه گرم بود

بعد رفت روبروی بابک و نگاهی انداخت به قد و قامتش. بابک گفت:
- منو برا چی گرفتین
- نیگا دوقورت نیمش باقیه
- یالا بجنب ، معلوم میشه
- آخه میخوام بدونم
- میخوای بدونی
- میخوایم یه اثر انگشت ازت بگیریم
- اثر انگشت، برای چی، مگه من دزدی کردم
- دزدی نه، قتل
- قتل کی آخه
- شهید اسماعیل
- اسماعیل دیگه کیه
- مگه تو توی اون اتوبوس نبودی
- کدوم اتوبوس
مامور که اسمش غلامعباس بود یکهو از کوره در رفت و کلت را از غلاف چرمی روی کمربندش در آورد و گذاشت زیر  چانه اش و فشار داد و گفت:
- خفه خون میگیری یا همینجا خلاصت کنم.
- باشه باشه من دیگه حرفی نمی زنم
- پس وراجی بی وراجی،
سپس چفیه فلسطینی ای را که دور گردنش انداخته بود باز و عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و دوباره انداخت دور گردنش . سپس رو به همکارش هاشم کرد و گفت:
- سیگار
او هم پاکت سیگار رابا فندک پرتاب کرد به سمتش . سیگارش را که گیراند. پکی عمیق زد و دوباره به راه.

خودروی آنها دو  کیلومتر آنطرفتر پارک شده بود. در راه بابک مردد بود که آیا اثر انگشتش روی تن و بدن یا لباس اسماعیل مانده است یا نه. میدانست که اگر جواب مثبت باشد پوستش را قلفتی از تنش می کنند. برای همین تصمیم گرفت که هر چه زودتر و به هر ترتیبی که شده از دستشان فرار کند.  در طول مسیر زیر چشمی زیر و بم راه را تحت نظر داشت تا مفری پیدا کند. اما فرصت مناسبی پیش نیامد.  یکهو یادش افتاد که اسلحه کمری اش هم داخل کیف است.  کیفی که هاشم از زمین برش داشته بود . با آنکه سرسری نگاهی به داخلش انداخته بودند اما متوجه نشدند. چرا که کلت زیر کف چرمی کیف استتار شده بود. اما اگر به بازداشتگاهش میبردند بی شک پیدایش میکردند و آنوقت سرنوشتش طور دیگری رقم میخورد. دلهره و اضطرابش بیشتر شد و ارداده اش به فرار مصمم تر. ناگاه نشست روی زانو و بند کفش اش را باز کرد و سپس گره زد. هاشم که چند قدم در جلو حرکت میکرد تا دید او روی زانو خم شده است با عصبانیت برگشت تا توپ و تشری بهش بزند که پایش پیچ خورد و آه و ناله ای سر داد. کیف ورزشی را از روی شانه اش انداخت روی زمین و گفت:
- مگه بهت نگفتم بدون اجازه کاری نکن
- من که کاری نکردم
- پس کاری نکردی
- فقط بند کفشمو بستم
غلام عباس که با چند متر فاصله در پشت حرکت میکرد آمد جلو و لگدی محکم کوبید به لای دو پای بابک و با دو دست هلش داد روی زمین. رو کرد به هاشم و گفت:
- چی شده
- زانوم ، زانوم پیچ خورد دیگه نمیتونم
- چیزی نمونده
- گفتم نمیتونم
- بذار یه نگاهی بندازم

هاشم خواست پوتینش را در بیاورد که پشیمان شد و سپس کمربندش را باز کرد و شلوارش را کشید پایین.
غلامعباش گفت:
- ورم کرده،
- تو سوریه اینطوری شده ، بعد از تیر خوردن
- چیزی همرات داری
- داخل خودرو یه پمادی هست، اگه بمالم دردش کمتر میشه.

غلامعباس با سرانگشتانش سرش را خاراند و در حالی که دستی به صورت درشت و استخوانی اش میکشید فکری کرد و گفت:
- ردیفش میکنم
- چطوری
- همینجا بشین میرم خودرو رو بیارم
- مگه خل شدی، میخوای رانندگی کنی اونم کنارت بشینه.
- اصلا میدونی شما همینجا بمونین من زود بر میگردم، فقط اسلحه دستت باشه، اگه خواست خلافی کنه معطل نکن.
- باشه ، پس برو

غلام عباس چند متری دوید و بعد تند و تند با گامهای بلند حرکت کرد به سمت و سوی خودرو. هاشم سیگاری روشن کرد و در حالی که کلتش را گذاشته بود در کنارش روی زمین. کمی به قد و قامت بابک خیره شد و رفت تو نخش:
- تیپت به منافقین میخوره
- یعنی میگی من یه ..
غلام عباس حرفش را برید و گفت:
- من حدسام بیشتر درسته، به بازداشتگاه که رسیدیم معلوم میشه
- اونی که حسابش پاکه از محاسبه چه باکه، من یه آدم آس و پاسم مث بقیه جوونای بیکار مملکت
- میدونی که ما برا هیچ و پوچ خودمونو تو دردسر نمیندازیم، یکی از مامورای ما یه هفته تو اون خونه تحت نظرت داشت. ازت عکس گرفته ، فرستادیمش مرکز تشخیص هویت، بعدش اومدیم سراغت.
- پس اینطوره
- خواهرتم که فتنه گر بود و کشته شد
- من اما با سیاست میونه خوبی ندارم، یعنی بدم میاد.
- حالا که تو تله افتادی داری یه سری مزخرفات تحویلم میدی، شلاق حلال مشکلاته، بخصوص کف پا اگه هم نشد بطری، بطری شیشه ای با چوب پنبه، بی چوب پنبه، بطری آرایشی، بهداشتی ، بطری دارویی و گوشتی با سایزای مختلف. شک ندارم به حرفت میاره. نظام با جاسوسای بیگانه شوخی نداره.
- یه خورده داری تند میری،
- زرت و پرت موقوف
- من که حرفی نزدم خودت شروع کردی.
هاشم کلت اش را از روی زمین بر داشت و دستی به سر و روی اش کشید و بعد نشانه رفت به سمت قلبش. سپس نوک لوله را برد بالا به سوی پیشانی اش. از مگسک نگاهی انداخت. ضامن را کشید و انگشتش را گذاشت روی ماشه. بابک به چشمهایش زل زده بود. هاشم ناگاه با صدای بلند گفت:
- بنگ بنگ
بعد قاه قاه از ته دل شروع کردن به خندیدن. خاموش که شد بابک گفت:
- احتیاج به دستشویی دارم
- یعنی میخوای بزنی به چاک
- راست میگم
- خالی کن تو شلوارت
- از دستم عصبانی نمیشی
- خودت چی فک میکنی
- نمیدونم
- پس نمیدونی ، نمیدونی یا خودتو به خریت میزنی، به هر صورت پاشو پشت اون درخت . با سه شماره باید کارتو تموم کنی. گوش کن، سینه خیز میری کنار اون درخت، میشنی رو زانو ، اگه پاشی یه خشاب حرومت میکنم.

بابک سینه خیز رفت جلو و وقتی که کارش تمام شد زیب شلوارش را کشید بالا. با خودش گفت مرگ یک بار شیون یک بار هر چه بادا باد. ناگاه خودش را پرتاب کرد به پشت درخت و مثل پلنگی جسور شروع کرد به دویدن.
هاشم به هر ترتیبی شده بود از جایش پا شد و لنگ لنگان دوید به سمتش و چندبار شلیک کرد. کمی اطراف و اکناف را گشت اما اثری ازش دیده نمی شد. بابک که از قبل طرح و نقشه را کشیده بود او را دور زد و دوباره برگشت به همان نقطه . کیف اش را بر داشت و بسرعت از محل دور شد.




*****

هوا گرگ و میش بود و بادی سرد بر گونه های خسته و غبارآلود بابک میوزید. مثل پرنده ای بی آشیان که سر در زیر بالش فرو برده است در گوشه خیابان در کنار چند کارگر مهاچر سرش را گذاشت روی زانو . پلکهایش سنگین بود و افکار ضد و نقیض مانند مگس هایی سمج در سرش وز وز می کردند و آزارش میدادند.
دور و اطراف بوی زننده و تند شاش و آت و اشغالها هوا را آکنده بود و صدای بوق ماشینها . تصاویر ایام گذشته در  قاب خاطراتش گهگاه خودنمایی میکردند و او را می کشاندند به ایام کودکی و دوران خوشی که بسرعت برق و باد سپری شده بودند. نمی خواست فکر کند و در و دروازه ذهنش را به روی خفاش های یاس و نا امیدی باز. زندگی آکنده از فراز و نشیب بود و این پستی و بلندی ها برای هر کسی که پا در راه آزادی نهاده بود وجود داشت.  مهم این بود که نه تنها افکار تار و تیره را از خود دور کند بلکه به آرمان هایش در سختی ها جلا دهد و روحش را از گرد و غبارها تکان.
 مدتی که گذشت ناگاه یکی از کارگران که خیال کرده بود او از همگنانش است با دست چند بار زد به پشتش و گفت:
- پاشو پاشو باید بریم
بابک یکهو از دنیای خواب و بیداری پرید و چشمش افتاد به یک کامیون که کارگران در پشتش با بیل و کلنگ ایستاده بودند. معطل نکرد از جایش پاشد و کیف ورزشی اش را انداخت در پشتش و دوان دوان سوار شد. با خودش گفت:
- فرصت خوبیه، میتونم چن روزی وقت بگذرونم و راه و چاهو پیدا کنم.

کامیون بعد از نیم ساعت از شهر خارج و افتاد به جاده خاکی . گرد و غبارها مانند مارها در هوا پیچ و تاب می خوردند و می نشستند روی سر و صورتها. چند نفری سرفه میکردند و دستمالی گرفته بوند روی بینی ودهانشان.
یکی هم که انگار در آن جاده پر دست انداز بهش خوش میگذشت با صدای بلند به زبان کردی آواز میخواند و میخندید. بیژن نگاهش را دواند به سمتش. بر خلاف انتظارش مردی سالخورده بود با چهره ای سوخته و آفتاب خورده.
در همین لحظه کامیون ایستاد. شاگرد راننده که شکل و شمایلش به آدمهای بنگی میزد از در کامیون پرید پایین و چفیه ای را که دور گردنش انداخته بود بر داشت و مثل داش مشتی ها تکانی داد و عرق هایی را که روی چهره ا ش نشسته بود پاک کرد و گفت:
- زودتر پیاده شین، عجله کنین
کارگران هم با سرعت از پشت کامیون پریدند پایین. و شروع به همهمه.
شاگرد راننده گفت:
- یه خورده ساکت شین ، میگم ساکت. کارگران ایرانی و افغانیایی که پروانه اشتغال دارن اینطرف ، بقیه اونطرف

بابک از آنجا که نمی خواست شناسایی شود رفت کنار چند افغانی ای که پروانه اشتغال نداشتند ایستاد.
شاگرد راننده چند قدم رفت جلو و به کارت موقت کار اتباع خارجی چند افغانستانی نگاهی کرد و به دو نفر از آنها که تاریخ اعتبارش گذشته بود با توپ و تشر گفت:
- میدونین اگه گیر بیفتیم چقد برا مون آب میخورده . خشتکمونو مامورا میکشن پایین

پروانه کار را انداخت روی زمین و اشاره کرد که از صف خارج شوند. سپس گفت:
- خوش اومدین

یکی از کارگران افغانی گفت:
- یعنی میخوای مارو همین جا ول کنی
- یارو رو باش، دو قورت و نیمش باقیه، خدا رو شکر کن دست مامورا ندادمت ، تنبونتو پایین میکشن و میندازنت .همونجا که اومدی.
کارگر افغانی که از کوره در رفته بود مشتی حواله کرد به صورتش و سپس با سر رفت به شکمش.
در همین حین راننده که مردی چارشانه و گردن کلفتی بود متوجه سر و صدا شد. موزیک را خاموش کرد و آمد پایین. تا چشمش به دماغ خون آلود شاگردش افتاد چاقو را از جیبش در آورد یک دستش را حلقه کرد به دور گلوی افغانی که مشتش را خوابانده بود به دماغ شاگردش. با نوک چاقو خطی عمیق کشید به صورتش. خون شتک زد . سپس با لگد محکم زد به پشتش و پرتابش کرد بر زمین . کارگر افغانی آه و ناله خفیفی سر داد و سعی کرد از جایش بلند شود اما نتوانست یکی از دوستانش گفت:
- میرم شکایت می کنم
- هیچ گوه ای نمیتونی بخوری، مگه شهر شهر هرته، برو برگرد همون خراب شده ای که بودی، نون و نمک ما رو میخورین اونوقت نمکدون میشکونین
- مردیکه نژاد پرست
- نژاد پرست هستم که هستم، بهش افتخار می کنم تو رو سننه

راننده  خم شد و چاقوی خون آلودش را مالید به علف های کنار جاده خاکی . به راننده اش گفت:
- حالت خوبه پسر
- من حالم خوبه اوستا
- بهت که گفتم با این آسمون جل شاخ به شاخ نشو
- بی احترامی کرد اوستا
- یه نقاشی قشنگی رو صورتش کشیدم که تا ابد فراموش نمی کنه

هر دو زدند زیر خنده. یکهو شاگرد راننده که متوجه غیب شدن همان افغانی که صورتش خط افتاده بود شد با نگرانی گفت:
- اوستا غیبش زده
- بذار گمشه، ایکبیری، حتما ترسیده،

در همین لحظه ناگهان کامیون روشن شد. راننده با وحشت نگاهی انداخت به شاگردش و گفت:
- حواسمو پرت کردی، سوئیج تو کامیونه

همینکه چند قدم رفت جلو، کامیون حرکتی کرد و با سرعت از محل دور. راننده فریاد زد:
- همون افغانیه، میکشمش ، به ولای علی قسم میکشمش
هر دو با بد و بیراه گفتن دویدند به سمتش. مسافتی که رفتند از پا افتادند و نفس نفس زنان نشستند روی زمین. راننده با صدای بریده بریده گفت:
- موبایلت همراهته
- آره ، تو جیبمه،
-  بده بمن، باید زودتر به مامورا خبر بدم

راننده موبایل را از دستش گرفت و تا رفت شماره بگیرد چشمش افتاد به کامیونش که بر گشته بود و با سرعت می آمد به سمتش . فکر کرد که میخواهد انتقام بگیرد و از رویش رد شود اما درست در نیم متری اش محکم ترمز زد.
راننده که زهره ترک شده بود ، همانجا ایستاد. افغانی که پشت فرمان نشسته بود دوباره کامیون را روشن کرد و آنها از ترس شروع کردند به دویدن. کارگران دسته جمعی میخندیدند و آنها را مسخره .
وقتی که از محل کمی دور شدند ، کارگر افغانی از آینه کامیون نگاهی انداخت به خط عمیقی که روی صورتش افتاده بود. رفت از داشبرد دستمالی بر دارد و خون های روی صورتش را تمیز کند که چشمش افتاد به چند بسته اسکناس ، یک بسته اش دلار بود . لبخندی زد و گفت:
- فکر کردی تو مملکت خودت هر غلطی که خواستی میتوونی انجام بدهی،  بیشتر از اینا تاوانشو پس میدی.
 سپس گاز داد و از محل دور شد.

ماموران بسرعت از راه رسیده بودند. بابک تا چشمش به آنها افتاد خواست فلنگ را ببندد که دید دیر شده است. یکی از ماموران آمد به طرف آنها و گفت:
- زنگ زدم یه خودرو بفرستند و شما رو ببرن به شهر. یکی دو ساعت طول میکشه

راننده کامیون دوید میان حرفش و گفت:
- اما این چن افغانی رو نذارین برن. اونا اون ناکسو میشناسن، همشونم غیر قانونی کار میکنن.
- باشه، باشه این چن نفر با من میان
یکی از کارگران افغانی گفت:
- برادر ما کار و زندگی داریم
- کارت اقامتم داری، مجوز کار
- آخه
- آخه بی آخه، شما چن نفر با ما میاین، فقط اثر انگشت و چن سئوال ازتون در مورد اتفاقی که رخ داده میکنیم بعدش به امان خدا

بابک که در میان کارگران افغانی بود خواست بگوید که ایرانی است اما در جا پشیمان شد. ساعتی بعد  با سه افغانی سوار خودرو ماموران شد و حرکت کردند به سمت بازداشتگاه موقت که در اطراف همان کوهپایه ها بود.
یکی از افغانی ها در خودرو با آرنجش آرام زد به پهلوی بابک و اشاره کرد به ماموران. با پچ پچ گفت:
- بیشترشون آدمای خلافن، طوری سرتو میبرن که آب از آب تکون نمیخوره
- همشون که نه
- منم نگفتم همشون
بعد هر دو زدند زیر خنده. یکی از ماموران که در جلو نشسته بود گفت:
- میشه نیشتونو ببندین
افغانی گفت:
- نمیشه مودبانه حرف بزنین
- گفتم نیشتو ببند و زر زیادی نزن.
- بابک گفت:
- ببخشید ، تکرار نمیشه
- تو که لهجه افغانی نداری
بابک که فهمیده بود لو رفته است گفت:
- خواستم قبل از حرکت بهتون بگم
- چرا نگفتی، نمیدونم تو اون شلوغ پلوغی حواسم نبود
- ما هم باور کردیم، نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه س،
- کدوم کاسه برادر
- منظورم مواد با این افغانیا رد و بدل میکنی
- من تو عمرم یه سیگارم نکشیدم
- من که نگفتم سیگار میکشی

بازداشتگاه موقت یک ویلای بزرگ مصادره ای بود که روی دیوارهایش سیم خاردار کشیده بودند. دو مامور که دم در ایستاده بودند درب آهنی را به رویشان باز کردند . یکی از ماموران گفت پیاده شوند. به آنها چشم بند زدند و با توپ و تشر انداختند در سلول انفرادی.
یکی از افغانی ها که انتظار نداشت او را در سلول انفرادی بیندازند با مشتهایش محکم زد به در آهنین سلول و فریاد زد:
- مگه ما آدم کشتیم که انداختین تو سلول انفرادی
زندانبان از پشت در گفت:
خفه خون بگیر وگرنه کارت بیخ پیدا میکنه
- قرار بازداشتون کجاس
- مث اینکه تنت میخاره
- منو بیار از این سلول بیرون.

بابک که در گوشه سلول چمباتمه زده بود از جایش پا شد و آرام دستش را گذاشت روی شانه افغانی که اسمش مسعود بود و گفت:
- آقا مسعود باهاشون شاخ به شاخ نشو. بعضی از اونا روانیین، یکهو دیدی یه بلایی سرت آوردن و همین دور و ورا  زنده بگور. مگه زن و بچه نداری، اونا منتظرتن. نذار چشم انتظار بمونن.
مسعود بر گشت و سرش را گذاشت روی شانه بابک و زد زیر گریه و با حالت هق هق گفت:
- من سالها تو زندون طالبانی ها بودم . هر روز آرزوی مرگ میکردم . دیوونه شده بودم. حالا تا می افتم تو زندون سیم های مغزم اتصالی  می کنه. دست خودم نیس.
- اگه یه خورده دندون رو جیگر بذاری درست میشه.

چند روزی در سلول بودند و کسی نیامده بود به سراغشان. غذاهایشان نان بیات بود و تخم مرغ . تا اینکه بالاخره دری خورد به تخته و از آنها سین جیم کردند. چهار نفر را با هم بردند به اتاق بازجویی.  بازجو که مرد جوانی بود عمامه سیاهش را گذاشته بود روی میز . یک لیوان آب و کتابی هم در دم دستش بود. بعد از چند سئوال رویش را کرد به سمت مسعود و به دروغ گفت:
- میخوام بهتون بگم که اون افغانی نمک به حروم بعد از فرار کامیونو آتیش زد
- رانندهه چی
- اون سر و مر و گنده اس. پول بیمه شو میگیره.
- ما کی مرخص میشیم
- بعد از انگشت نگاری، فردا صبح مرخصین

بابک تا شنید انگشت نگاری سگرمه اش را درهم کشید و ترسی مبهم خزید در رگ و روحش و با خودش گفت:
- اثر انگشتمو حتما رو جسد اسماعیل پیدا کردند و ثبت. درجا میفهمن. باید هر چه زودتر از اینجا فرار کنم

بازجو که یک روانشناس خبره ای بود نگاهی انداخت به چهره درهم و پکرش و سپس به نگهبان  گفت که آنها را ببرند به بند عمومی.
نگهبان گفت:
- قربان بند عمومی جای سوزن انداختن نیست. سلول اونا رو هم دادیم به چن خلافکار خطرناک.
- اشکالی نداره، ببر تا انگشت نگاری کنن. بعد مرخصن

زندانبان آنان را از راهرو تنگ و تار و دیوارهای نم گرفته برد به سمت پله هایی که به زیر زمین ختم می شد. سپس به آنها گفت به خط شوند و منتظر. بابک با خودش گفت:
- تا سرشون شلوغه باید بزنم به چاک
ترفندی زد به ذهنش. درست مقابل اتاق انگشت نگاری، با دو دستش شکمش را گرفت و نشست روی زانو. افغانی ای که در کنارش بود گفت:
- برادر برادر اون اسهال داره، باید همین حالا بره دستشویی
- یه خورده دندون رو جیگر بذار
- نمیتونم، همین حالا

زندانبان که از بس سرش شلوغ بود فرصت سرخاراندن نداشت. گفت :
- مستقیم انتهای راهرو از پله ها میری بالا. از نگهبان اونجا بپرس هدایتت میکنه. زودم برگرد.

بابک در حالی که با دو دستش چسبیده بود به شکمش دوید به انتهای راهرو از پله ها رفت بالا. به جای اینکه برود به دستشویی  راهش را کج کرد و رفت به سمت در خروجی. دو نگهبانی که آنجا ایستاده بودند نگاهی به قد و قامتش کردند و مشکوک شدند. ازش کارت هویت خواستند. او هم لهجه اش را به افغانی تغییر داد و گفت:
- بمن گفتن آزادین، خود بازجو گفت
- پس کارت ملی نداری
- افغانی که کارت ملی نداره
- بازجو اسمش چی بود
بابک سرش را خاراند و کمی فکر کرد و گفت:
- سید حسن
- همین جا وایستا تا تماس بگیرم

وقتی تماس گرفت سیدحسن که فکر میکرد او انگشت نگاری اش را تمام کرده است گفت که اجازه بدهند رد شود. آنها هم همین کار را کردند. بعد از اینکه چند قدم از محل دور شد گامهایش را تند و تندتر کرد و سپس شروع به دویدن.
در همین اثنا زندانبان که فهمیده بود کلک خورده است نفس نفس زنان خودش را رساند به نگهبانان در وردی. بعد از پرس و جو کلاهش را محکم زد بر زمین. دوید به سمت خیابان به اطراف نگاهی کرد اما پرنده از قفس گریخته بود و اثری ازش دیده نمیشد.

ادامه دارد