۱۳۹۹ مرداد ۱۶, پنجشنبه

عملیات فریب - مهدی یعقوبی




 مادر روحش هم خبر نداشت آن دو نفری که بهمراه برادر زاده اش مسعود به خانه اش آمده بودند ماموران اطلاعات باشند. آمده بودند ازش به عنوان طعمه برای دستگیری یا ترور پسرش بیژن که یکی از مخالفان سرسخت نظام در خارج از کشور بود استفاده کنند.
  لباس های شیک و پیکی بتن داشتند. عینهو بچه پولدارا.  دائما می خندیدند و مزه پرانی میکردند و برای اینکه نظرش را به خود جلب کنند در میان صحبت هایشان به آخوندها و مقامات دولتی بد و بیراه میگفتند.
روی دیوار خانه قاب عکس شوهر مرحومش به همراه تنها پسرش به چشم میخورد. دلش برایش یک ذره شده بود و میخواست به هر نحوی که شده او را ببیند اما بهش اجازه نمیدادند و میگفتند که پسرش معاند نظام است و اله و بله.

یک دستش را گذاشت روی زانو و دست دیگرش را تکیه داد به دیوار و در حالی که از درد کمر می نالید از جایش پا شد و رفت به سمت پنجره. دستی به سر و روی گلدان قدیمی روی طاقچه کشید و بوسه ای زد به دیوان حافظ. سپس پرده های گلدار را زد کنار . از پشت پنجره نگاهی انداخت به حیاط . نور شفاف خورشید با بادهای ملایم و نرم دست نوازش روی برگهای درخت سیبی که شکوفه های رنگین داده بود میکشید. چند گنجشک بازیگوش هم در کنار پاشویه اینور و آنور می پریدند. آهی کشید و چادرش را گره زد به کمرش و استکان چای را از روی میز مقابل مهمانانش برداشت و تا خواست حرکت کند مسعود گفت:
- مادر تو چرا زحمت میکشی، بذار خودم میشورم
- نه پسرم اونقدام از پا نیفتادم که نتونم
مسعود حرفش را برید و گفت:
- باشه مادر حالا که اصرار میکنی عیبی نداره، 
-  راستی پسرم چرا رنگت پریده ناخوش احوالی
- نه حالم خوبه
- راستشو بگو من جای مادرتم، مشکلی پیش اومده
- یه خورده کسالت دارم برطرف میشه، 
- بذار برات یه آب نبات بیارم حالت بهتر میشه
- دستتون درد نکنه

مسعود در بحبوحه تظاهرات چند ماهی افتاده بود زندان اما در زیر شکنجه ها برید و بعد از همکاری با بازجوها آزادش کردند. از آنجا که در میان مخالفان برو بیایی داشت در بیرون از زندان کمی سبیلش را با دادن یک مغازه چرب کردند و سپس ازش به عنوان نفوذی استفاده . 

ماموران اطلاعات سناریویی که اینبار برایش تدارک دیده بودند بسیار مهم بود و او نقشی کلیدی در آن داشت. 
چند روز پیش وقتی داستان را سربسته بهش گفتند. یکه خورد و پاهایش شل. در جا به من من  افتاد و شانه خالی کرد. وقتی دیدند که باهاشان آنطوری که باید و شاید راه نمی آید چشمبندش زدند و بردندش در یکی از خانه های امن. انداختندش توی یک سلول کثیف با تورهای فلزی. پس از چند ساعت یکی از بازجوهای قدیمی آمد به سراغش. چند بار سرفه کرد و سیگاری آتش . بعد از چند پک چشمبندش را باز کرد و  در حالی که لبخند مرموزی روی لبش نقش بسته بود بی مقدمه گفت:
- سیگار 
- نه سیگاری نیستم
- خوبه ، سرطان زاس
- خب برادر مسعود تو از اعضای خانواده خودمون و چشم و گوشمون محسوب میشی، از تو بعیده که از  مسئولیتت شونه خالی کنی. آدما جوهرشونو تو اینجور مواقع نشون میدن. 
- من اما اینکار ازم بر نمی آد
- یعنی دوباره میخوای بیفتی زندون، بهت بگم بدلیل اسراری که تو سینه ته برات خیلی گرون تموم میشه.
- چه اسراری چه سری 
- همون نقشه ای که بهت گفتیم. ما اینجا وقتی پای منافع نظام در میون باشه برادر خواهر و فک و فامیل نداریم. بیژن برا نظام خیلی ارزشمنده. یه مخزن اطلاعاته. اگه این شاه مهره بیفته به چنگمون . ضدانقلاب خارج نشین یه ضربه مهلکی میخوره .
- من و بیژن از کوچیکی با هم بزرگ شدیم 
- یعنی اون ضدانقلاب مادر به خطا برات اینقد ارزش داره، 
- همین که گفتم
- پس مرغت یه پا داره، 
- شنیدم زنتو طلاق دادی
- دو ماهی میشه
- یعنی دخترتم پیش مادرشه
- نه اون پیش خودمه، تو رو خدا بذارین برم، اون تک و تنهاس
- منم میخوام بری پیش دخترت اما تو خودت برا خودت پاپوش درست میکنی
- کدوم پاپوش.
- مث اینکه با زبون آدم نمیشه باهات حرف زد

بازجو چند قدم رفت جلو. دستش را گذاشت زیر چانه اش . بیخ گلویش را کمی فشار داد و بلندش کرد و گفت:
- به امام حسین قسم اگه خودی نبودی همینجا با دستای خودم پوستتو میکندم. 

 سپس به ماموری که دم در اتاق بازجویی ایستاده بود اشاره کرد که چشمبندش بزنند. همین کار را کرد . سپس سه نفری به راه افتادند . او را بردند به اتاقی نیمه تاریک که شیشه رفلکس شبیه به آینه داشت. چشمبندش را باز کردند بازجو گفت که نگاه کند. مسعود تا از پشت شیشه چشمش به دخترش افتاد شوکه شد و نفسش بند. خواست حرفی بزند که مامور دستش را گذاشت جلوی دهنش و گفت:
- ناراحت نباش اون نمیتونه مارو ببینه.
- اونو چرا آوردینش اینجا. اون اون یه بچه س
- خودت گفتی که تک و تنها با دخترت زندگی میکنی ما هم گفتیم تو ، تو خونه نیستی اونو آوردیم اینجا تا ازش مواظبت کنیم
- اینجا، مواظبت
- دخترت تا پایان ماموریت پیشمون مهمونه، ناراحت نباش ازش خوب پذیرایی می کنیم،
. میگین اینجا ازش پذیرایی می کنین
- کار از محکم کاری عیب نمی کنه. اگه میخوای دوباره اونو ببینیش باید با ما خوب تا کنی وگرنه میسپاریمش یکی دیگه بزرگش کنه. یمن ، لبنان  نمیدونم جا زیاده اونوقت آرزوی دیدنشو تا ابد بگور میبری.
- ببرینش خونه خواهرم، اونجا بهتره ازتون خواهش می کنم
- گفتم تا پایان ماموریت پیشمون میمونه. بیشتر ازین وقتمونو نگیر، طرح و نقشه ریخته شده، فرصتی ازین بهتر دیگه پیش نمیاد
- دخترش را یک مامور ریش بلند و قوی هیکل از روی صندلی بلند کرد و دستش را گرفت و به همراهش برد

از دیدن این صحنه مسعود دلش آتش گرفت آرزو کرد که ای کاش زمین دهان باز میکرد و او را برای همیشه در خودش می بلعید. به ماموران اطلاعاتی بعد از رفتارهایی که در زندان با چشم های خودش دیده بود اطمینان نداشت. آنها دسته  جمعی به مردها تجاوز میکردند چه برسد به دخترش. 
بازجو گفت:
- پس میخوای همکاری کنی
- آره اما وقتی دخترمو آزاد کنین
- پس هنوز به ما اطمینان نداری، تو یه ریگی تو کفشته. 
- باشه باشه هر کاری بگین میکنم
- با هم تا دو روز دیگه میریم ترکیه، مادر بیژنم با خودمون میبریم
- چطوری
- تو رو برا همین وارد طرح و نقشه کردیم
- اون هفته قبل بیمارستان بود، اینم نتیجه تستش، سرطان خون
- سرطان خون
- ناراحت نباش چیزیش نیس. ما فقط دستکاری کردیم تا اونو بترسونیم که یکی دو ماهی بیشتر زنده نیس. برا همین بی برو برگرد باهمون برا دیدن پسرش میاد ترکیه. 
- نتیجه این تستو  یه جوری بهش بگو، بعد از اون حالیش کن میتونی اونو ببری ترکیه ، اونجا که رفت با بیژن تماس میگیری و جریان بیماری رو بهش اطلاع میدی. اونوخت سوژه غافلگیر میشه و  خودش با پای خودش می افته تو تله. 

- پس مادرش طمعه س.

- تو هم دوزاریت دیر می افته ها، اما قبل از همه باید برا یه کار مهم آماده شی
- آماده شم برا چی
- امشب یه مصاحبه داری با بی بی سی فارسی
- اونا که شب تا صب بد و بیراه به نظام میگن
- به ظاهر بد و بیراه اما در باطن خط و خطوط مارو پیش میبرن. سرنخ اصلیشون دست ماس
- چی باید بگم
- متنشو میدم بخوونی ، خوب مرور کن، یه کت و شلوار و کراوات هم بهت میدم. باید به نظام انتقاد کنی از دانه درشتا تا ریز میزا. طوری که باور کنن تو یه مخالف دو آتیشه ای. 
- مثلا چی بگم
- بگو بالا بالاها دزدن، از وضعیت درب و داغون اقتصادی مردم با این تحریمها، فقط از خط قرمزا رد نشو، اگم اتفاقی رد شدی اونا خودشون فوت و فن همه چیزو میدونن و سانسورش میکنن. تازه یه سایتی واست باز کردیم با ایمیل و مقالاتی  به اسم خودت . گفتیم زمان مصاحبه این ایمیلوتو بذاران رو تصویر .
- سایت برا چی
- تو کارت نباشه، ریش و قیچیش دست خودمونه. حتما بعد از این مصاحبه رادیو و تلویزیونای خارجی باهات تماس میگیرن. میخوام خوب سرشون شیره بمالی
- لطفا بذارین تا اون وقت دخترم پیش خودم بمونه
- اگه تو مصاحبه با بی بی سی گل کاشتی یه کاریش می کنم.
- حتما حتما، بهت اطمینان میدم 

مسعود آنشب در مصاحبه با بی بی سی واقعا رلش را خوب بازی کرد و چنان با آب و تاب و حرفه ای  به عنوان یک زندانی سیاسی سابق صحبت کرد  که همه فکر میکردند واقعا یک برانداز واقعی است. کسی که بی باکانه آنهم از داخل ایران سر و ته  نظام را سکه یه پولش کرد.
همان شب از سوی صدای آمریکا نیز ایمیلی برایش ارسال شد تا در برنامه ای در جهت نقد جمهوری اسلامی و فرآیند سکولارازیون در ایران آینده شرکت کند.

بعد از مصاحبه همان بازجو بهش اجازه داد با دختر 12 ساله اش حمیرا برگردد به خانه. انگار دنیا  را به او داده بودند و روح از دست رفته اش به تنش باز گشته بود. ازش قول گرفتند در روز ماموریت تا زمان برگشت، دخترش را به محل برگرداند. او هم بی چون و چرا قبول کرد. اما در دلش طرح و نقشه دیگری ریخته بود. تصمیم گرفت ابتدا حمیرا را به مکان امنی ببرد و سپس با مادر بیژن برود به ترکیه برای ماموریتش.
همان شب دست دخترش را گرفت و همین که خواست از در بزند بیرون چشمش افتاد به دو لباس شخصی که خانه اش را تحت نظر داشتند. با ترس و دلهره افتاد به راه. تا رفت سوار خودرو شود آنها جلویش را گرفتند سوئیج خودرو را هم همینطور. تمام  طرح و نقشه ها و کاسه و کوزه هایش بهم خورد با اینچنین از اینکه دخترش را تا زمان ماموریت به نزد خودش آورده بود راضی بنظر می رسید.


دو روز بعد با مادر بیژن رسیدند به ترکیه. در فرودگاه یک پرستو که دختری زیبا و بی حجاب و از هموطنان خودمان بود آمد به پیشوازشان. وظیفه این پرستو بیشتر از تله جنسی بود.

سوار تاکسی شدند. راننده تاکسی که مردی میانسال و یکی از ماموران وزارت اطلاعات بود آنها را برد به هتلی مجلل که مشرف به دریا بود. پرستویی که به همراهشان رهسپار شده بود با مادر هم اتاق شد و بیژن هم  درست در اتاقی در مقابلشان مستقر. مادر که انتظار نداشت او را به این هتل گرانقیمت و دلباز بیاورند لحظاتی حیران و مبهوت بود سپس نگاهی انداخت به پرستو لبخندی بر چهره مهربانش نشست. چادرش را تا کرد و گذاشت روی کاناپه.  با قدمهایی نرم و آهسته رفت به سمت پنجره . نگاهش را پر داد به سمت دریا. آبی بود و آرام. 

نفسی عمیق کشید و  در همان حال چهره بیژن در مه ای از رویاها در نظرش مجسم شد. انگار واقعیت و خیال در فکر و ذهنش درهم آمیخته بود و نمیتوانست آنها را از هم تشخیص دهد یک آن گفت:
- بیژن پسرم تویی.
  چند قطره اشک نشست به گونه اش. سرش را گذاشت روی دیوار و لحظاتی در همان حال ماند.  در همین هنگام کسی آرام کوبید به در و او یکهو از عوالم خیال به خودش آمد . پرستو که اسمش صغرا بود گفت:
- مادر گفتم چند نوشابه خنک برامون بیارن

سپس پا شد و در را باز کرد و از دست خدمتکاری که سر تا پا سفیدپوش بود سینی نوشابه ها را بر داشت . مادر آمد در کنارش نشست . صغرا گفت:
- مادر نوشابه گازدار میخوری
- دستت درد نکنه ، خیلی تشنمه
صغری نوشابه گازدار را ریخت داخل لیوان و داد به دستش. بعد از اینکه چند جرعه سرکشیدند مادر با اما و اگر پرسید:
- دخترم مسعودو از کجا میشناسی
صغری که ماموری کارکشته بود و جواب سئوالها را از پیش آماده داشت گفت:
- من تو یه شرکت مسافرتی کار میکنم،  آقا مسعود  با ما تماس گرفت و گفت که مراقبت از شما رو چند روز به عهده بگیرم. 
- پس اینطوره
-  گفتن شما متاسفانه بیمارین و احتیاج به مراقبت دارین .خب مادر، قراره چن روز اینجا بمونین

مادر که مردد بود لحظه ای به چشمهایش زل زد و گفت:
- یه چن روزی شایدم یه هفته ، بستگی داره
- امیدوارم بهتون خوش بگذره، خلاصه از حالا من در خدمتتونم
- دستتون درد نکنه، ترکی تونم که خوبه، 
- نه مث زبون مادری، انگیسم بهتره

فردای آن روز مسعود که احساس میکرد در بد مخمصه ای افتاده است، کلافه شده بود ، در اتاقش تند و تند قدم میزد و گهگاه از خشم مشتش را میکوبید به دیوار. دمادم چهره معصومانه دخترش در نظرش مجسم میشد و ازش التماس میکرد که او را تک و تنها در چنگ ماموران رها نکند. او اما نه راه پیش داشت نه پس. باید ماموریتش را به پایان میرساند. آنهم با خیانت به بهترین دوستش.

بعد از ناهار سه نفر از مامورین اطلاعات آمدند به اتاقش و بعد از صحبتی کوتاه یکی از آنها که فرمانده شان بود گفت که با بیژن تماس بگیرد و قضیه را با او در میان بگذارد. تاکید کردند که باید مثل دوست قدیمی و خودمانی داستان را بی شیله و پیله به او بگوید تا کوچکترین شک و تردیدی نکند. اگر رشته اعتمادش پاره میشد تمام طرح و نقشه هایشان بر باد میرفت.
مسعود نگاهی به چهره شان انداخت آب دهانش را قورت داد و در حالی که بصورت عصبی با سرانگشتان با سبیلش بازی میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد.
ماموری که ظاهرا فرمانده شان بود گوشی تلفن را داد به دستش.  مسعود شماره تلفنش را گرفت و بعد از سلام و علیک گرم و پر حرارت و سخنان معمولی رفت سر اصل قضیه و ماجرای سرطان مادر و سفرش به ترکیه را بهش توضیح داد او هم گفت:
- جدی میگی ، اون پیشت ترکیه س
- من همیشه باهات جدی و رو راست  بودم، متاسفانه باید بهت بگم که اون وقت زیادی نداره
- ریسکش زیاده اما میام مادرمه از جونم بیشتر دوسش دارم، میتونم باهاش صحبت کنم
-  تو اتاق مقابله میرم صداش کنم.
- نه نه، بذار سورپرایز بشه. اما قبل از حرکت باید کارامو چفت و جور کنم، سعی میکنم تا دو سه روز دیگه بیام پیشت. اما نه تو هتلی که اقامت داری، یه جای دیگه، خودت که میدونی ترکیه وضعیت امنیتیش میزون نیس.
- هر طوری که خودت صلاح میدونی به هر حال منتظرتم

مامورانی که در دور و بر مسعود نشسته بودند  وقتی دیدند مسعود خوب سرش را شیره مالید نگاهی انداختند به هم و لبخندی از رضایت در چهره هایشان نقش بست. 
مکالمه که تمام شد جعفر که فرمانده شان بود با خوشحالی آمد جلو و در آغوشش گرفت . چند بار به علامت تشکر با دست زد به پشتش و گفت:
- حاجی تو کارت درسته، امروز مهمون منی، چلوکباب سلطانی ، بچه ها چی میگین
یکی از ماموران گفت:
- من که روده بزرگم داره روده کوچیکمو میخوره. 
- پس بزن بریم

با آنکه از طرف نیروی قدس سپاه بهشان گفته بودند که بعد از تماس با بیژن در شهر آفتابی نشوند و زود بر گردند به خانه امنی که برایشان تدارک دیده بود اما خلف وعده  کردند و چهار نفری رفتند به یکی از رستوران های بسیار گرانقیمت ترکیه.
به رستوران که رسیدند جعفر یک بسته دلار از جیبش در آورد و گرفت جلوی چشم بچه ها و گفت:
- امشب تا جا دارین بخورین، این دلارای قلابی رو میچپونیم تو جیب رئیس رستوران. میگن دیوث مسلمون نیس.
- همه زدند زیر خنده
مسعود که با دیدن دلارهای قلابی متعجب شده بود گفت:
- اگه بفهمن چی
- من چن بار اومدم اینجا، نگرون نباش، با اصل هیچ فرقی نداره هیچکی بو نمیبره. ساخت میهن اسلامی خودمونه

در رستوران تا جا داشتند زدند توی رگ. طعم غذا بی نظیر بود و خیلی بهشان چسبید. از بس خورده بودند توان بلند شدن نداشتند . جعفر همانجا روی صندلی سرش را گذاشت روی میز و رفت به خواب. چند دقیقه ای که گذشت یکی از ماموران همراهش آرام بیدارش کرد . جعفر که به عادت همیشگی اش قرص روان گردان  زده بود یک لیوان آب از روی میز بر داشت و سرکشید و نگاهی انداخت به اطراف. سپس با دست به یکی از  گارسونها که دختری قشنگ با دامنی کوتاه بود اشاره ای کرد. او هم لبخند زنان آمد به سمتش. یک اسکناس صد دلاری که شماره تلفنش را روی آن نوشته بود گذاشت روی میز و سپس با ایما و اشاره  بهش گفت که گونه اش را ببوسد. او هم تا چشمش به صد دلار و شماره تلفن افتاد خم شد و گونه اش را بوسید. جعفر اسکناس را گذاشت لای پستان های نیمه لختش و با کف دست زد به باسنش. دختر با خنده نگاهی به آنها انداخت و چند قدم عقب عقب رفت به سمت آشپزخانه.

آنها ابتدا مسعود را رساندند به هتلش  و تا دیدار بعد ازش خداحافظی.  در راه برگشت به خانه امن متوجه شدند که یک خودرو با دو سرنشین تعقیبشان میکند. راننده از آینه نگاهی انداخت به جعفر او هم اشاره کرد که بزند کنار. خودروایی که آنها را تعقیب میکرد هم در فاصله ای نزدیک ترمز زد . جعفر گفت :
- ما ماموریتمون درگیری با ماموران ترکیه نیست، اگه ما رو با سلاح گیر بندازن تموم ماموریتمون به هم میخوره . 
راننده گفت:
- میخوای گمشون کنم
- نه بیشتر مظنون میشن، اونوقت نیروهای کمکیشونم اعزام میکنن

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دید خودروایی که تعقیبشان میکرد راه افتاد و بی آنکه نزدیک شود دور زد و از منطقه به سرعت دور شد. دو سرنشین خودرو اگر چه ترک اماا در واقع ماموران سری اسرائیل بودند که جعفر را شناخته بودند. جعفر  در گذشته توانسته بود به عنوان یک جاسوس از سوی سپاه قدس سرویس های اطلاعاتی اسرائیل را در اروپا فریب بدهد و به استخدام آنها در آید. چند ماهی را هم برای آموزش رفته بود  اردوگاهی در اسرائیل. بعد از اینکه هویتش کشف شد ناگهان ناپدید و سپس سفارت ایران با مدارک جعلی روانه اش کرد به ایران.
آنها ردش را در همان رستوران ترکی  که صاحبش یهودی بود پیدا کرده بودند و سپس تحت نظرش گرفتند. 

مسعود که بر گشت به هتل خسته و کوفته بنظر میرسید. چهره دخترش یک دم از نظرش محو نمی شد و یادش تیغ میکشید به رگ و روحش. از جیبش چند قرص روانگردانی را که جعفر بهش داده بود در آورد نگاهی انداخت به آنها . خواست همه را یکباره سر بکشد تا از زندگی خلاص شود اما پشیمان شد.یکی از قرصها  را انداخت به دهانش  و با جرعه ای آب قورت داد. لحظاتی بعد آرامش کاذبی در خود احساس کرد . انگار بال و پر در آورده بود و در کهکشانها به دشتهایی از ماه و ستاره پرواز میکرد. خنده از لبش محو نمی شد. کابوس های جهنمی که وجودش را به اشغال در آورده بودند دود و خاکستر شدند. همانجا در کف اتاق دراز کشید و آرام آرام شروع کرد به آواز خواندن و سپس پلکهایش را بست. در عالم خواب و بیداری ناگاه شنید کسی با سرانگشتانش به در می کوبد. به سختی چشمهایش را باز کرد . توان پا شدن نداشت فکر کرد اشتباهی شنیده است. دمرو دراز کشید. تا رفت بخوابد دوباره صدای در زدن آمد. به هر جان کندنی که بود از جایش پا شد. اطراف را درهم و تار میدید و گوش اش وز وز میکرد. در را که باز کرد دید صغری است. خواب آلود نگاهی بهش انداخت. تا خواست ازش بپرسد که برای چه کاری آمده است. صغری بی مقدمه آمد به داخل اتاق و کیف دستی صورتی رنگش را گذاشت روی میز. وسط اتاق ایستاد و مات و مبهوت نگاه کرد به بیرون پنجره . مسعود خواست حرفی بزند که او یک انگشتش را روی لبش گذاشت و بهش فهماند که سکوت کند. چند لحظه ای در همان حال ماند. مسعود که علائم و آثار شهوت را در چشمهای گیرایش دید داستان را فهمید. صغری در همین لحظه سکوتش را شکست و گفت:
- هدیه ای از طرف نظام
- هدیه
- بگو جهاد نکاح
- جهاد نکاح
- من یکی از وظایفم اینه، ناراحت نباش، شرعیه از هر نزدیکی حلالتر.

لبخندی زد و پیراهن آبی کمرنگ و سپس شلوار جین کشدارش را در آورد و اشاره کرد که مسعود بند سوتینش را از پشت باز کند او هم آمد جلو و بازش کرد و دستانش را حلقه کرد دور کمرش و در همان حال از پشت شروع کرد به بوسیدن شانه هایش.

*****
بیژن دو روز  بعد بی آنکه از تله ای که وزارت اطلاعات برایش گذاشته بود بویی ببرد با یکی از دوستانش به اسم سهراب وارد ترکیه شد. آنها قبل از سفر با هم چفت و جور کرده بودند که وقتی از هواپیما پیاده شدند با فاصله ای معین از هم حرکت کنند و اگر موردی مشاهده کردند یا توسط افراد مشکوک رصد اطلاعاتی قرار گرفتند   با ایما و اشاره و در صورت لزوم با موبابیل با هم در تماس باشند.
در فرودگاه هر دو رفتند به دستشویی و همانطور که قرار گذاشته بودند چهره خود را گریم کردند. سهراب که در این کار حرفه ای بود خودش را عینهو شکل بیژن در آورد و بیژن هم با کلاه گیس و سبیل مصنوعی شکل و شمایلش بکلی تغییر یافت. 

در همان آغاز دو مامور مخفی که دور و بر فرودگاه در کمین بودند رکب خوردند و  سهراب را که خودش را به شکل بیژن در آورده بود تحت نظر گرفتند. سهراب وقتی از محوطه فرودگاه خارج شد در کنار خیابان  نگاهی انداخت به ساعتش و سپس به آسمان آفتابی . کتش را در آورد، مدتی منتظر و سپس سوار تاکسی شد. در آنسو بیژن که با ششدانگ حواسش اطراف را می پایید. در جامتوجه آن دو نفر مامور شد. خواست با دست اشاره ای کند اما ترسید آنها بو ببرند. موبایلش را در آورد و مورد را گزارش داد.

در همین حین تاکسی ای در جلوی پایش ترمز زد. او هم که حواسش پرت و نگران شده بود با ساک مسافرتی اش  پرید داخل تاکسی. کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان راننده داد. راننده نگاهی انداخت به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود و سپس راه افتاد. در طول راه بیژن که دلواپس بود چند بار به انگلیسی گفت که سریعتر حرکت کند. او هم هر بار سرش را بر میگرداند و با لبخند سرعتش را بیشتر. 

در آنسو سهراب که خودش را به شکل دوستش در آورده بود در طول راه متوجه شد که راننده پس از رد کردن چند خیابان پیچیده است در جاده فرعی. یک آن به ذهنش زد نکند که راننده مامور باشد. دست و پا شکسته به زبان ترکی پرسید که چرا به جاده فرعی زده است. او هم دلیلش را ترافیک سنگین استانبول خواند و گفت اگر او ناراضی است بر گردد به جاده اصلی. جوابش تا حدی منطقی بنظر می آمد برای همین سکوت کرد و از پشت شیشه نگاهی انداخت به چشم انداز سبز و کوههای بلندی که سر کشیده بودند به آسمان. با دیدن مناظر زیبا که بوی یار و  دیارش را میداد غم دوری از وطن به دلش چنگ زد. آهی کشید و در دلش لعن و نفرینی فرستاد به آخوندها. سیگاری از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی لبش و تا رفت آتش بزند دید خودروایی به آنها علامت میدهد که بزنند کنار جاده. راننده تاکسی هم بی معطلی ایستاد. دو پلیس از خودرو پیاده شدند و از راننده سئوالاتی کردند و سپس از سهراب برگه هویت خواستند.  او هم پاسپورتش را داد به دستشان. آنها پچپچه ای با هم کردند و بی آنکه نگاهی به پاسپورت بیندازند مودبانه خواستند که پیاده شود.
سهراب در جا به ریخت و قیافه شان شک کرد و  با خودگفت نکند که تروریست باشند . مکثی کرد دید چاره ای ندارد. پیاده شد اما در جا با صدای بلند شروع کرد به اعتراض. سر و صدایش بیهوده بود. در دور و اطراف عابری به جز ماشین هایی که با سرعت رد میشدند به چشم نمی خورد.
 پلیسها وقتی دیدند که که او جار و جنجال بپا کرده است نگاهی انداختند به هم و اشاره ای به راننده تاکسی. او هم پیاده شد و از پشت سر دستمالی محکم گرفت جلو بینی سهراب . در جا از حال رفت و بیهوش افتاد بر زمین . در کشویی را  باز کردند انداختندش داخل خودرو . دست و دهانش را محکم بستند سپس یونیفرم پلیس را از تنشان در آوردند و دستی به سوی راننده تاکسی که از خودشان بود تکان دادند و تند و تیز حرکت. 
 کمی که از محل دور شدند یکی از آنها که از شادی سر از پا نمی شناخت تماس گرفت و گفت:
- مورد پیش ماست.
- ساق و سالم
- سرو مرو  گنده
- دست مریزاد

نیم ساعت بعد، یکی از افراد سفارت  که عامل وزارت اطلاعات و فرماندهی عملیات را به عهده داشت در یکی از ویلاهای مجلل که متعلق به خودشان بود در خودرو را باز کرد و نگاهی انداخت به سهراب و سپس به عکسی که در دستش بود. او هم رو دست خورد. نیشخندی زد و آمد جلو. تفی به صورتش پرتاب کرد و گفت:
- خیال کردی از دست سربازان گمنام امام زمان میتونی فرار کنی ها. باهات کار داریم. در ضمن آرزوی دیدن مادرتو با خودت بگور میبری.

 با دست اشاره ای کرد. یکی از افرادی که در کنارش ایستاده بود آمپولی از کیفی که در دستش بود در آورد و فرو کرد در بازویش و سپس گفت:
- این آمپول فیلو از پا میندازه ، 
مامور سفارت با یک دست سرش را خاراند و گفت:
- باید هر چه زودتر این محموله برسه به ایرون. اگه سر و صداش بلند شه. اونوقت کارا سخت میشه.



بیژن که از تاکسی پیاده شد. نگاهی انداخت به اطراف. هنوز سهراب نیامده بود.  قرار گذاشتند قبل از ورود به هتل با دادن علامت رمز از سلامتی هم مطمئن شوند و سپس در دو اتاق جداگانه مستقر. ساعتی منتظر ماند اما رد و اثری دیده نمیشد. خواست تماس بگیرد اما در جا پشیمان شد. هوا گرمتر شده بود و  تشنگی آزارش میداد.گهگاهی هم باد وحشی افسار گسیخته زوزه میکشید و  از کف خیابان فراز می رفت و چنگ می انداخت به ستون شاخ و برگهای درختانی که مانند او تشنگی در رگ و روحشان تنوره میکشید. آنسوی خیابان چشمش به یک فست فوت سیار خورد. با گامهای آهسته رفت به سمتش . نوشابه ای با ساندویج خرید. همانجا نشست روی نیمکت . با دلواپسی نگاهش را سر داد به اطراف و اکناف. خلوت بود و ساکت. از چمدانش کتاب داستانی در آورد و شروع کرد به خواندن .
بعد از دقایقی دید که حوصله اش را ندارد. کتاب را بست و گذاشت روی زانویش.  فکر و ذکرش پیش سهراب بود و نگران. با خودش گفت آیا برایمان تله گذاشته بودند.چند ساعت بعد طبق قراری که گذاشته بود زنگ زد به یکی از دوستانش در یکی از کشور های اروپایی و داستان را شرح داد. او هم  فی الفور جریان ناپدید شدن سهراب را به پلیس ترکیه اطلاع داد. آنها هم که از توطئه های خطرناک ماموران اطلاعاتی ایران که سرنخش بیشتر در کنسولگری جمهوری اسلامی بود اطلاع کافی داشتند بسرعت دست به کار شدند.

ماموران اطلاعاتی ایران برای آنکه رد و اثر خود را  از آدم ربایی پاک کنند با دست و دلبازی و پولهای کلان سهراب را سپرده بودند به یک باند مافیایی ترکیه تا هر چه زودتر او را از مرز خارج  و به ایران برسانند. ماموران تاکید کردند که اگر زنده به دست پلیس ترکیه بیفتد از پول خبری نیست و باید تمام تلاششان را بکنند تا او را زنده به مقصد برسانند و در صورت ناگزیر سر به نیستش کنند و هیچ اثری از او بجای نگذارند. آنها هم که همه فن حریف بودند در حالی که سهراب هنوز بیهوش بود انداختندش داخل خودرو و تحت گاز رفتند به سمت مرز.

در همانحال یکی از نفوذی های پلیس ترکیه که از اعضای دانه درشت همان باند مافیایی بود راپرت آدم ربایی و مشخصات خودرو و حاملانش را داد. آنها هم بدون فوت وقت و با حداکثر سرعت دست بکار شدند. 
با استقرار دهها پست بازرسی سیار درست در همان مسیری که خودرو حرکت میکرد عبور  و رسیدن به مرز غیر ممکن بنظر میرسید. سرنشینان که خیال میکردند از سد و مانع گذشته اند و بعد از ساعتی به مرز میرسند وقتی بر خلاف انتظار در مسیرشان  اولین پست بازرسی را دیدند تعجب کردند چرا که آن جاده را مثل کف دست میشناختند و هرگز کسی جلودارشان نمی شد.
 فهمیدند کاسه ای زیر نیم کاسه است. تصمیم گرفتند مسیرشان را تغییر دهند.
بسرعت راهشان را کج کردند و در همانحال با هم بگو مگو. یکی از آنها که چهره اش داد میزد  بسیار ترسیده است گفت که کار سهراب را همانجا تمام کنند و در دره ها با نفت و بنزینی که با خود آورده بودند آتشش بزنند. اما دو نفر دیگر از آنجا که زنده سهراب و رساندش به مقصد دو برابر پول به آنها میرسید حرفش را رد کرد و به راه ادامه. هنوز بگو مگوهایشان ادامه داشت که دوباره یک پست ایست و بازرسی در جلویشان سبز شد آنهم در نقطه ای که هرگز پست بازرسی نداشت. در جا ترمز زدند و مسیرشان را  تغییر. اما دیگر دیر شده بود و  از دو سو خودرو زرهی حامل ماموران مرزی ترکیه در تعقیب شان به راه افتادند. فهمیدند که راه گریزشان بسته شده است. بسرعت پریدند پایین و خودرو را پرتابش کردند داخل دره  . خودرو  در جا آتش گرفت و آنها شروع به فرار.

*****

جعفر با اعضای تیم ترور نشسته بود در آپارتمانی که در واقع خانه امن بود و مشغول بازی منج . وقتی که خبر آتش گرفتن خودرو و خاک و خاکستر شدن بیژن و در واقع سهراب را شنید نفسی به راحتی کشید و به بچه هایی که در دور و  برش بودند تبریک. بعد از سالهایی نسبتا دراز  و آبها از آسیاب افتادن، این اولین باری بود که بهش ماموریت در خارج از ایران داده بودند آنهم با اما و اگر. او هم که آدم ماجراجو و کشتن آدمها در خونش نهفته بود این ماموریت را هم فال گرفت و هم تماشا. 

قرار شد فردا صبح در اولین فرصت بر گردند به ایران. در گذشته که هنوز لو نرفته بود و اوضاع و احوال بر وفق مراد بود هر موقعی که پایش به خارج می رسید  بعد از انجام ماموریت سور و ساتی به راه می انداخت و با تیم های ترور یا همان سربازان گمنام امام زمان خوش میگذراند. اینبار اما گفته بودند که جشن بی جشن و باید بیدرنگ برگردند به ایران. افسوس میخورد که هیچ کاری نکرده است و دست خالی بر میگردد به خانه و کاشانه اش. 
 نزدیکی های غروب بود که ناگاه همان دختری که او شماره اش را روی اسکناس صد دلاری نوشته بود بهش پیام داد که در کنار همان رستوران منتظرش است. یک آن خوشحال شد و دستهایش را از شادی بهم کوبید اما این شادی دیری نپایید.چرا که بهش گوشزد کرده بودند که از آپارتمانی که متعلق بود به یکی از اعضای سفارت نزند بیرون. 
بعد از کمی درنگ و  تجسم آن دختر زیبا  با چشمهای آبی روشن و موهای بلند و کمر باریکش که در هنگام راه رفتن خدا و پیامبر را هم به گناه وا میداشت قول و قرارها از یادش رفت و با خودش گفت:
- فقط برا چند ساعت. با این ریخت و قیافه اونم از پس سالهای سال کسی منو نمیشناسه. از کجا معلوم دوباره اعزامم کنن اینجا. میفرستنم یمن یا سوریه. اونجام که بفرستن دیگه برگشتی در کار نیس.

خواست به یکی از اعضای تیم بگوید که همراهیش کند اما صلاح ندید. برای همین به او فقط گفت که سرش درد میکند میرود از داروخانه ای که در همان حول و حوش بود قرصی بخرد و زود بر میگردد. همین کار را هم کرد. بر خلاف معمول عطری به تن و بدنش زد و  روبروی آینه موهایش را شانه. نگاهی به خود انداخت . سلاح کمری را بر داشت و از خانه زد بیرون.
به رستوران که رسید تا چشمش به همان دختر با پیراهن سفید و دامن قرمز کوتاه افتاد  در جا مسحور شد. در حالی که از شهوتی ناپیدا در رگ و روحش مست شده بود رفت جلو و با لبخند دست داد و گونه هایش را ماچ. خودش را معرفی کرد و دختر هم گفت که اسمش سوزان است. سپس دستش را گرفت و به نرمی فشرد و گفت که گرمش است و میخواهد در اتاق پشت همان رستورانی که کار میکرد پیراهنش را عوض کند. جعفر که هنوز دست زمختش در دستان نرمش بود و لذتی نایاب و ناگفتنی در خودش احساس میکرد. سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت که منتظر می ماند . سوزان اما لبخندی زد و او را در آغوش کشید و دستی کشید به موهایش و گفت میخواهد او ببیند که آیا پیراهنی را که بتن می کند خوشش می آید یا نه. 
جعفر هم قبول کرد. سوزان دستش را با دستان لطیف و نرمش گرفت و  برد به سمت در پشت رستوران. در نیمه باز بود و همین که وارد شد ضربه ای محکم و کاری از پشت به پس گردنش خورد، افتاد به زمین. تا خواست به خود بیاید کیسه ای انداخته شد به روی سرش و ضربه محکم دیگری به گیجگاهش. دست و پایش را محکم بستند و پرتابش کردند به گوشه اتاق. فهمید که رکب خورده است و همان دو نفر از اعضای موساد که در داخل خودرو تعقیبش میکردند اینجا با تله جنسی به دامش انداختند. از آن پس کسی هیچ رد و اثری از او پیدا نکرد و هرگز معلوم نشد که چه بر سرش آمده است.

********

بیژن که کلافه شده بود و  دل نگران. برای اینکه سر و گوشی آب دهد رفت به سمت مرکز شهر. در آخرین تماسی که با دوستش گرفته بود بهش اطلاع داد که پلیس ترکیه گفته است  یکی از آدم رباها را دستگیر کرده است و  آنها مشغول بازجویی.

برای اینکه ته و توی قضیه را در بیاورد  تصمیم گرفت با همان کلاه گیس و ریش و سبیل مصنوعی برود  در هتلی که مسعود با مادرش مسقر شده بود.
کیف ورزشی اش را بر داشت از پله ها آمد پایین. نگاهی انداخت به آسمان و چند پرنده ای که در افق نرم نرمک در سفر بودند. خمیازه ای کشید و  از داخل کیف قوطی قرصش را در آورد و با جرعه ای آب سر کشید. سپس رفت به سمت همان هتل با تمام ریسک هایش. وقتی مستقر شد چندبار طرح و نقشه ای را که کشیده بود مرور و  نقاط ضعف و قوتش را بررسی. سپس بار دیگر با کانال مطمئنی که در واقع بهترین دوستش در سالهای تبعید بود تماس گرفت و جزییات ترور را پرسید. او هم گفت که بعد از خبرهای جسته و  گریخته ای که رسانه های ترکیه درباره آدم ربایی پخش کرده اند رژیم هم این خبر را با آب و تاب منتشر و گمان کرده است که او بقتل رسیده است. رژیم در خبرهای شبانگاهی اش تاکید کرد که این ترور ریشه در اختلافات داخلی گروهکهای معاند و برانداز دارد. 
با شنیدن این خبر یعنی کشتن سهراب، اگر چه کمرش شکست اما پر و بالش در انجام طرحی که در سر داشت بازتر شده بود و میتوانست راحت تر کارهایش را به پیش ببرد. در  گوشه رستوران هتل وقتی از پس سالها چشمش به مادرش در کنار مسعود و صغری افتاد بی اختیار قطرات اشکی به گونه اش سرازیر شد میخواست برود صدایش کند مادر ، مادر، مادر منم بیژن پسرت. اما با اینکار تمام کاسه و کوزه هایش درهم می شکست و لو میرفت. بنظر میرسید هنوز خبر مرگش را بهش نگفته اند . با خود گفت راستی اگر خبر مرگم را به مادرم بدهند چه عکس العملی نشان میدهد. نه، نه نباید اینکار را بکنند حتما سکته می کند و آرزوی ما هر دو به گور. 
برای همین تصمیم گرفت طرحش را تغییر دهد و هر طور که ممکن است او را از حضورش خبردار. از جایش پا شد و از  رستوران هتل رفت بیرون و در حالی که آنها را از پشت شیشه تحت نظر داشت بصورت ناشناس به مسعود تلفن زد و با تغییر لحن گفت:
- آقا مسعود خودتی
مسعود نگاهی به مادر و سپس به صغری انداخت و از جایش بلند شد و چند قدم دورتر رفت و  گفت:
- شما رو به خاطر نمیارم
- وقتی ببینی میشناسی، هر چه زودتر شما دو نفر بیاین تو اتاق هتل، یه پیام مهمی براتون دارم
- منظورتون از دو نفر چیه منو مادر یا صغری
- یه طوری سر مادرو شیره بمالین بعد شما دو تا یعنی با صغری بیاین بالا، عجله کنین
- باشه، 
- باشه چیه، میگم عجله کنین، اونجا منتظر بمونین و درو از داخل قفل تا من دوباره تلفن بزنم در ضمن چیزی رو که بهت گفتم به هیچ وجه با کسی در میون نذار فقط منتظر بمون.

مسعود هم که سر در گم شده بود مکثی کرد و با تعجب نگاهی به اطراف و اکناف.  رفت به سمت مادر و  کلماتی را  که خودش هم از آن سر در نمی آورد  سر هم بندی کرد . سپس با صغری پاشد و رفت به اتاقش و در را از پشت قفل. صغری که  بهش گفته بودند دمی از مادر غافل نماند از اینکه مسعود او را به اتاق کشانده است و دلیلش را هم باهاش در میان نمی گذاشت گیج و سر در گم بود با اینچنین دندان روی جگر گذاشت و منتظر ماند.

در همان لحظه که آنها از مادر جدا شدند مسعود در حالی که چهار چشمی اطراف را می پایید و به همه کس در  حول و حوش مظنون، آمد در مقابل صندلی ای که مادرش روی آن نشسته بود. مادر تا چشمش به چشمش افتاد از تعجب خشکش زد. با آنکه بیژن ریش و سبیل مصنوعی و کلاه گیس داشت از چشمهایش آنهم از پس سالها او را شناخت. بیژن هم که حال و هوایش از مادرش کمتر نبود نرم و آهسته  گفت:
- مادر ، مادر لطفا احساس و عواطفتو  کنترل کن، جون من در خطره
مادر شر شر اشک از چشمانش سرازیر شد و مات و مبهوت در حالی که نزدیک بود از شادی بیهوش شود تا شنید که جان تنها فرزندش در خطر است خودش را کنترل کرد. بیژن گفت:
- مادر پشت سر من بی سر و صدا حرکت کن باید ازینجا بریم

مادر که انگار دنیا را بهش داده باشند در حالی که از شادی سر از پا نمی شناخت از روی صندلی پاشد و آهسته آهسته در پشتش گام بر داشت و دو نفری از در هتل زدند بیرون.

*****

صغری پس از ساعتی این پا و آن پا کردن و دندان روی جگر گذاشتن در اتاق ، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. روسری اش را از روی میز برداشت و گذاشت روی سرش. نگاهی کرد به مسعود که با قیافه ای درهم و آشفته در گوشه اتاق روی زمین نشسته بود و گفت:
- کلید 
- کلیدو  برا چی میخوای
گفتم کلید
- لطفا چن لحظه دیگه صبر کن، با هم میریم بیرون
- یه ساعته منتظریم میگی بازم صبر کنم
- آخه تاکید کردن
- کی ، چه کسی
- اسمشو نگفت
- یه نفر ناشناس بهت تلفن زده و گفته اینجا منتظر بمونیم تا زیر پامون علف سبز شه. تو چه قد ساده ای پسر، سرت کلاه گذاشتن، من که رفتم
- صبر کن صبر کن منم باهات میام

صغری با عجله رفت به سمت آسانسور. مسعود هم که انگار دوزاری اش دیرافتاده بود و فهمیده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است کفش اش را که در آورده بود از روی زمین بر داشت و پابرهنه در پشتش دوید.  درست در لحظه ای که آسانسور داشت بسته میشد بهش رسید .دستش را گذاشت لای درها و در حالی که نفس نفس میزد کنارش ایستاد. صغری  از  خشم سرش را برگردانده بود با حالتی عصبی ناخن هایش را میجوید و با خودش غرولند. یکبار هم مشتش را محکم زد به در آسانسور.  مسعود میخواست حرفی بزند اما از آتشی که در چهره اش شراره میکشید بهتر دید که سکوت کند. به طبقه همکف که رسیدند هر دو با گامهای بلند رفتند به سمت رستوران. نگاهی به میز و صندلی ای که مادر بر روی آن نشسته بود انداختند اما اثری ازش پیدا نبود. صغری با عجله رفت به سمت یکی از پیشخدمت ها و  پرسید که آیا مادر را ندیده است. او اظهار بی اطلاعی کرد . رفت به سمت دربان هتل او  اما جواب داد که تقریبا یک ساعت پیش از هتل خارج شدند. صغری رو کرد به مسعود و  با توپ و تشر گفت:
- همش تقصیر توئه، همین جا منتظر بمون تا من بر گردم
- کجا میخوای بری
- میخوام ببینم چه خاکی باید سر خودم بریزم

  هتلی  که آنها در آن مستقر بودند  متعلق به وزارت اطلاعات و مدیریت آن را یکی از ماموران قدیمی اش به عهده داشت. صغری با تلفن شماره ای را  که فقط در مواقع خطر از آن استفاده میکرد گرفت و لحظاتی بعد برگشت و یک راست رفت  به سمت دفتر  مدیر هتل. تا خواست حرفی بزند مدیر هتل که او را نمی شناخت و از قضیه اصلا خبر نداشت گفت :
- چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم
- میشه دوربین های مدار بسته هتلو برا چن لحظه چک کنم
- دوربینای مدار بسته، برا چی
- آخه مادرم یه ساعت پیش از هتل زد بیرون ، اون آلزایمر داره ، اون حتی اسم خودشو نمیدونه میترسم یه بلایی سرش بیاد.
- مادرتون، اسمشون چی بود
- شهلا
- لطفا کارت شناسایی تون
- کارت شناسایی
- خانم محترم اینجا هتله، آیین و مقررات خودشو داره.
- بفرمایین
- همراه من بیاین

دوربین مدار بسته را که به همراه مدیر هتل چک میکند متوجه مردی که با مادر از هتل رفت بیرون میشود.
مدیر هتل روی مانیتور چهره اش را زوم میکنند و صغری با موبایلش عکسی ازش میگیرد و میفرستد به بخش ویژه ای در کنسولگری ایران در استانبول. سپس با عچله میرود از هتل بیرون و از کیوسک تلفن عمومی زنگ میزند و قضیه را با طول و تفضیل شرح.
با شنیدن این خبر یک تیم ضربت از واحد چهارصد که در کنسولگری مستقر بود  برای پیدا کردن مادر و فرد مظنون وارد عمل میشود. 

*******
بیژن مادر را رساند به یکی از خانه های اجاره ای که از قبل با سهراب تدارک دیده بود . ریش و سببل مصنوعی و کلاه گیس را از سر و صورتش در آورد و نگاهی انداخت دوباره به مادر و در آغوشش کشید. مادر که  با دیدنش از  شادی در پوستش نمی گنجید و هر از گاهی با دستمال دانه های اشک را که از خوشحالی از گونه اش سرازیر میشد پاک میکرد گفت:
- پسرم کی رسیدی چرا بهم خبرشو ندادی
- باید اول یه چیزارو راست و ریس میکردم
- یعنی میخوای بری
- میخوام با تو بر گردم 
- یعنی میشه من این آخر عمری با تو زندگی کنم
- چرا آخر عمری تو صد سال عمر میکنی
- آخه دکترا جوابم کردن.
- نه مادر اونجا امکاناتش زیاده. شفات میدن
من اما پاسپورتمو جا گذاشتم
- میرم ور میدارم نگرون اون نباش
- خطرناکه 

- نگرون نباش درستش میکنم
- کی میریم پسرم
- دارم کارا رو  جمع و جور  می کنم. یکی از دوستام تو این کارا خبره س ، در اولین فرصت که کارای اداری حل و فصل شه با هم حرکت می کنیم. این کشور جای امنی نیس خیلی ها رو با عملیات فریب کشوندن اینجا و  ناپدید یا کشته شدن. تو که آخوندا رو میشناسی، برا همین من دس به عصا راه میرم. میخوام ته و توی قضیه رو در بیارم.
- میگی حقه و کلکی تو کاره
- من اصلو میذارم به این که یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس، بخصوص بعد از ترور سهراب اون جونشو فدای من کرد. 
- یعنی همینجا کشتنش
-  کار، کار جوخه های ترور همین آخونداس، انگار قبل از اومدنم از ماجرا خبر داشتن، هیچ کس جز مسعود قضیه رو نمیدوست. شایدم تلفنارو کنترل کردن. من که عقلم قد نمیده.
- مسعود این روزا یه چیزیش شده، میزون نیس. همش تو خودشه ، با خودش کلنجار میره. اون دختره  یعنی صغری هم مشکوکه، من بطور اتفاقی تو کیف اش  یه اسلحه کمری دیدم.
- صغری دیگه کیه 
- اون از همون لحظه ای که وارد هتل شدم گفتش اومدم ازت مواظبت کنم. 
- پس اسلحه داشته، شک ام داره تبدیل به یقین میشه. جز یه مامور وزارت اطلاعات که تو اینجا فت و فراوون پیدا میشه کسی دیگه نمیتونه باشه. فک کنم بیژن یه ریگی تو کفش اش باشه.
- بهت که گفتم رفتارش عادی نیس، یه چیزی اذیت و آزارش میده.
- دخترش چطوره
- اونو مدتی ندیدم.
- حتما پیش مادرشه
- مادرش که 6 ماهی میشه رفته خارج
- عجب ،  راستی مادر کدوم بیمارستان بهت گفته که سرطان داری میخوام  اگه یهو حال و احوالت بد شد بدونم چه دارویی لازمه.
- زنگ بزن از زهره دختر خاله ت که تو همون بیمارستان کار میکنه بپرس.
- زهره تو بیمارستان کار میکنه 
- آره دکتره
- پس من میرم یه سری از کارا رو چفت و جور بکنم بر میگردم. میدونی که هیچکی جز من و تو آدرس این خونه رو نمیدونه. پس اگه غریبه ای اومد درو واز نمی کنی.

بیژن که با بیمارستان تماس گرفت زهره گفت که مادرش هیچ بیماری ندارد و داستان سرطان  خون هم از اساس دروغ است. زهره همچنین گفت که هیچ خبری از حمیرا دختر  مسعود ندارد. 
با شنیدن سلامتی مادرش از شادی پرید به آسمان و شک و تردیدش به مسعود صد چندان. بخصوص وقتی که مادر گفت با چشمان خودش اسلحه ای در کیف صغری دیده است. بیژن که برای بردن مادرش به نزد خودش به پاسپورتش احتیاج داشت . تصمیم  گرفت بصورت ناشناس برود به هتلی که مسعود در آن بود. راه و چاره دیگری نداشت. 


وقتش تنگ بود برای همین بی معطلی افتاد به راه. در حول و حوش هتل کمی قدم زد و اطراف را پایید . یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت اما هیچ خبری ازش نبود. با همه تیزهوشی که داشت به ذهنش نزد که ممکن است لو رفته باشد و دوربین های مدار بسته هتل حرکاتش را ضبط. دلش را زد به دریا رفت به سمت در ورودی هتل. وقتی که میخواست وارد شود دربان به چهره اش زل زد و سپس با یک دست کلاهش را از سرش بر داشت و دوباره به او از پشت سر نگاه . 
بیژن خواست برود به سمت رستوران اما ناگاه چشمش افتاد به دوربین های نصب شده. فهمید که باید هر چه زودتر  کارش را تمام کند و بسرعت از محل دور. سرش را بر گرداند و دور و برش را بالا و پایین.
چند گام کوتاه و آهسته بر داشت و سپس رفت به سمت آسانسور. به طبقه پنجم که وارد شد نگاهی انداخت به اطراف . سوت و کور بود. به اتاق مسعود که رسید در زد. کسی جواب نداد . دوباره در زد باز هم کسی جواب نداد همین که خواست برگردد ناگاه صدای خفیفی شنید:
- کیه
بیژن بی آنکه جوابی دهد سرفه ای کرد
در اتاق باز شد و مسعود تا او را دید فکر کرد از ماموران وزارت اطلاعات است. نگاهی به چپ و راستش انداخت و گفت:
- با صغری کار دارین اون تا یه ساعت دیگه بر میگرده
- پس میتونم منتظر بمونم
- میتونین بیاین داخل
- چه بهتر

وقتی که داخل اتاق شد مسعود هر چند چهره ناشناس و گریم کرده بیژن را نشناخت اما لحن صدایش برایش آشنا آمد گفت:
- براتون چای بریزم
- نه متشکرم
مسعود دوباره به چهره اش خیره شد و گفت:
- لحن صداتون ، تو، تو بیژن نیستی

بیژن یک آن لبخندی زد و گفت:
- آره خودمم
مسعود ابتدا ترسید سپس پا شد تا بغلش کند که بیژن پا پس کشید و گفت:
- آخه تو چرا دوست قدیمی
- مگه من چیکار کردم
- از مادرم به عنوان طعمه استفاده میکنی تا منو بدام بندازی، گفتی سرطان خون داره ، نمیگی اون یکهو با اون بیماری قلبیش سکته میکنه.
- منو ببخش بیژن 
- تو رو ببخشم، میگی تو رو ببخشم
- من دستم بند بود، دخترمو گروگان گرفتن، تو که اونا رو میشناسی اونا از گرگ هم بدترن. به کسی رحم نمیکنن، اونم تو زندون به یک دختر 12 ساله .
- این که دلیل نمیشه. 
- تو اگه دختر داشته باشی میفهمی 
- نه نمیفمم، تو که این قرمساقا رو بهتر از همه میشناسی ازت استفاده میکنن و بعد از اینکه به ذلتت کشوندن اونوقت سر به نیستت میکنن. آخه تو زیاد میدونی، اون چیزایی رو که نبایست میدونستی میدونی
- میگی چیکار کنم
-  با همون تلویزیونی که مصاحبه کردی تماس بگیر و بذار این خبر جنجالی بشه اونوقت اونا نمی تونن سرتو بکنن زیر آب، ملتفتی.
مسعود تا رفت جوابش را بدهد شنید کسی در میزند. با دستپاچگی گفت:
- زود باش برو تو حموم، 
- همون دخترهس
- گمونم خودش باشه
- اون مسلح هس، 
- حالا وقت گفتگو نیس.

بیژن دید راه و چاره دیگری ندارد. ریسکش را پذیرفت . همین که خواست حرکت کند چشمش افتاد به کیف دستی مادرش. رفت به سمتش و خم شد آن را از زیر میز بر داشت و بازش کرد . وقتی پاسپورتش را دید لبخندی زد. نگاهی انداخت به مسعود و رفت داخل حمام و در حالی که چاقویی را از جیبش در کف دستش گرفته بود،مخفی شد

مسعود در را که باز کرد صغری بی آنکه نگاهی به او بیندازد با عجله آمد داخل. خسته و کوفته بود همانجا افتاد روی مبل. دو دستش را گذاشت روی چشمهایش و کلماتی نامفهوم را روی لبش زمزمه کرد. کمی که حالش جا آمد از جایش پا شد رفت به سمت پنجره . نگاهش را پر داد به سمت سواحل. دریا توفانی بود و امواج سرکش و عاصی با خشم مشت بر صخره ها می کوبیدند. سرش را گذاشت روی پنجره . سرمای خفیفی پوست پیشانی اش را قلقلک داد. انگار افکاری تیره و تاریک آزارش میداد. رفت به سمت حمام.  همین که چند قدم بر داشت مسعود که هوش و حواسش به او بود دلش تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن.  بیژن که متوجه آمدن کسی شده بود چاقوی نظامی اش را در کف دستانش محکمتر فشرد و مچاله شد در پشت پرده حمام. صغری در آینه دستشویی نگاهی به رنگ پریده خود کرد و آبی زد به سر و صورتش. حوله سفید را از جا حوله ای بر داشت و به نرمی مالید روی صورتش. ناگاه بطور غریزی احساس غریبی کرد. گویی کسی او را می پایید. به بالای سرش و گوشه و کنار حمام نگاهی کرد . دوربین مخفی یا شی مشکوکی ندید. پرده گلدار حمام را کمی کنار زد باز هم چیزی به چشمش نخورد. بیژن که مانند پلنگی آماده عکس العمل بود کمی خود را عقب کشید و نشست روی زانو. 
صغری بر گشت و به مسعود گفت:
- کیف دستی مادرو ندیدی، همینجا بود کنار کاناپه
مسعود که دیده بود بیژن آن را بر داشته است. گفت:
- من که ندیدم احتمالا تو اتاق خودت باشه
- اما همینجا بود مطمئنم
- شاید گذاشتی تو اتاقت. این چند روز تو یه جوری شدی. عصبی هسی، همش عجله داری
- عجیبه، میرم یه سری بزنم به اتاقم.

نگاهی انداخت به دور و بر اتاق و از در رفت بیرون. مسعود دوباره در را باز کرد و سراسیمه اطراف را کند و کاو. کسی نبود. برگشت به سمت بیژن و گفت:
- اون رفته اما زود بر میگرده بهتره عجله کنی
بیژن هم کیف مادرش را بر داشت و از در زد بیرون. نزدیک آسانسور چشمش افتاد به دو نفر مرد سیاهپوش و قلچماق که از پله ها به سمتش می آمدند. خم شد و بند کفش اش را گره زد و زیرچشمی نگاهی انداخت به آنها. وقتی که از کنارش رد میشدند یکی از آنها با نیشخند نگاهی انداخت به کیف زنانه اش.  از رفتن با آسانسور پشیمان شد و از راه پله ها دوید به سمت پایین. و از کنار دربان هتل رد شد و با گامهای تند و بلند از محل دور.

صغری که تمام اتاقش را زیر و رو و اثری از کیف دستی مادر ندید. با عجله تماس گرفت و گزارش داد. ماموران ویژه که در خفا ردیابی در داخل کیف مادر جاسازی کرده بودند سریع دست به کار شدند. 

بیژن در قهوه خانه ای در مرکز شهر مشغول چای خوردن بود که یکهو از پشت شیشه چشمش افتاد به سه نفر که شکل و قیافه ایرانی و لباسی سر تا پا سیاه مانند بادیگاردها داشتند . با عجله
می آمدند به سمتش. با شم غریزی اش فهمید که رد یاب جاسوسی در کیف مادرش جا گذاشتند وگرنه امکان نداشت به این زودی و آنهم در آن گوشه پرت پیدایش کنند. پاسپورت را بر داشت و کیف را گذاشت زیر میز. رفت روی صندلی دیگری در کنار چند نفر ترک که با هم گپ میزدند نشست. آن سه نفر از مهمان ناخوانده کمی متعجب شدند خواستند که چیزی بگویند که بیژن اشاره کرد به قهوه چی که برای آنها به حسابش چای بیاورد. آن سه نفر شروع کردند به خندیدن . یکی از آنها دستی به علامت تشکر زد به شانه اش. 
سه نفری که در تعقیبش بودند با عجله آمدند داخل قهوه خانه و شروع به تجسس. یکی از آنها تا چشمش افتاد به کیف. خم شد و آن را از زیر میز بر داشت. اشاره کرد به دو نفر دیگر. آنها دوباره اطراف را تجسس کردند و سئوالی از قهوه چی. بیژن در حالی که آنها را می پایید استکان چای را گذاشت روی لبش و هورت کشید. منتظر ماند. یکی از ماموران آمد به سمتش. به قیافه چند نفری که دور میز حلقه زده بودند خیره شد.کمی هم به بیژن. به فارسی سئوالی کرد اما هر چهار نفر شروع کردن به خندیدن و به ترکی چیزی گفتند. مامور بر گشت و سه نفری از قهوه خانه زدند بیرون. بیژن آهسته پا شد و بعد از پرداختن پول چای راهش را کج کرد و رفت به سمت خانه.


رئیس هتل که ا ز نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی بود با چک دوربین های مدار بسته متوجه ورود و خروج بیژن از هتل و ملاقات با مسعود در اتاقش میشود. بیدرنگ زنگ میزند و مورد امنیتی را انتقال.
تیم ضربت که کارش ترور و آدم ربایی بود با لباس پلیس بسرعت خود را به  محل می رساند. فرمانده آنها کلید اتاق را از رئیس هتل میگیرد و از پله ها به همراه دو نفر دیگر خود را به اتاق مسعود میرساند. کلید می اندازد و وقتی در را باز میکنند مسعود یکه میخورد. از ریخت و قیافه آنها به ماجرا پی میبرد. فرمانده تیم ضربت بعد از تفتیش و زیر و رو کردن اتاق رو به مسعود می کند و می گوید:
- شما همراه ما بیاین
مسعود که میدانست در تله افتاده است به چهره هایشان که مرگ و شرارت از آن می بارید نگاهی کرد و گفت:
- برا چی
- معلوم میشه. 
- شما برید من پشت سرتون میام
- بچه ها شنیدین چی گفت، شما برین من پشت سرتون میام، انگار ما رو هالو گیر آورده.
- یالا پاشو مگه زبون آدمیزاد سرت نمیشه
- همین که گفتم
- فک میکنی خونه خالته

فرمانده از جیبش پنجه بکسی در آورد و با خشم و کین دستانش را مشت. چند قدم رفت جلو و گفت:
- پس زبون درازی میکنی خائن

با پنجه بکس چنان به صورتش کوبید که در جا چند دندانش شکسته شد و خون از دهانش فواره.
مسعود که در گوشه اتاق پرتاب شده بود  با یک دستش جلوی دهانش را گرفت و دوباره گفت:
- همین که گفتم شما برین من پشت سرتون میام
فرمانده نیشخندی زد و پوتینش را گذاشت روی گلویش و فشار داد. راه نفس مسعود بسته شده بود و پایش شروع به لرزیدن.
- پس نمیخواهی با ما بیای ، اگه دلت میخواد همینجا کارتو تموم می کنیم

روز بعد پلیس ترکیه از قتل فجیع مسعود خبر داد. یکی از رسانه ها که به جزییات پرداخته بود نوشت که جسدش را یکی از چوپانان در اطراف کوه یافته است. آثار شکنجه در سرتاسر بدنش به چشم میخورد. قاتلان ناخن هایش را کشیده و  آلت تناسلی اش را بریده و پوست صورتش را کنده بودند.
در همان روز بمبی در رستورانی که جعفر ربوده شد منفجر شد که 15 نفر کشته شدند در بین کشته شدگان چند کودک خردسال دیده میشد. دولت ترکیه  گروه برانداز جنبش اسلامی را متهم به  این بمب گذاری کرد.

بیژن در بحبوحه این خبرها از آنجا که میدانست که فرودگاههای ترکیه امن نیستند با مادرش با کشتی کروز به جزایر یونان سفر کرد و از آنجا پرواز به سمت و سوی خانه اش در تبعید ...

در خانه بیژن مادر را به بهترین دوستش معرفی کرد و گفت:
- این همونیه که کارارو راست و ریس کرد بدون اون ما حالا اینجا نبودیم
مادر که با روسری اش برای همیشه خداحافظی کرده بود لبخندی زد و در آغوشش کشید:
- هیچ گنجی پر ارزشتر از دوست خوب نیس
او هم به طنز گفت:
 - خواستند ما رو فریب اطلاعاتی بدن اما شکارچیا خودشون شکار شدن. حسابشو بکن اگه بفمن بیژن هنوز زنده است و سرو مرو گنده، سکته میکنن.
همه با هم زدند زیر خنده

مهدی یعقوبی