۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

داستان یک ترور - مهدی یعقوبی





قاضی معروف کلب علی در حالی که وافور را روی لبش گذاشته بود و کام میگرفت رو کرد به حاج حسن و گفت:
- دستت درد نکنه عجب تریاکی، محشره
- قربان همونیه که خودتون یه ماه قبل آوردین ، من که از این موادای دبش گیرم نمیاد
- راست میگی اصلا یادم رفته بود. یه خورده صدای اون موزیکو بیشتر کن. میخوام حال کنم
- ای به روی چشم
کلب علی که کیف اش کوک شده بود شروع کرد به آواز خواندن و سر و دست تکان دادن. سپس غرق در نشئگی رو به حاج حسن که به مثل غلام خانه زاد در گوشه اتاق ایستاده بود کرد و گفت:
- میگن این تریاک هزاران خاصیت داره ، غم و درد و افسردگی رو از بین میبره ، روحو جلا میده. آدمو پر میده به آسمونا.
- ای بنازم به این فهم و کمالات
- دهها حدیث و روایات داریم 
- قربان اگه اینطوره چرا خودتون مواد فروشارو دستگیر و زندونی میکنین
- این فضولیا دیگه به تو نیومده
حاج حسن هم سکوت کرد و در گوشه اتاق مجللی که کلب علی مصادره کرده بود دست به سینه ایستاد.
کلبعلی همانطور که به تلویزیون نگاه میکرد و با یک دستش با ریش اش بازی، پایین تنه اش را تکان داد و گفت:
- میگم پس چرا مشتی احمد نیومد.
- منم دلواپسم
- سرایدار خرفت دست و پا چلفت. بهش گفتم سر وقت سور و ساتو آماده کن، تریاک بدون سکس نمی چسبه. اون خوب میدونه من اعصاب مصاب ندارم
- اینقد عصبانی نشین قربان، واسه قلبتون ضرر داره، 
- خوب این دختره که این جاکش میخواد بیاره چن سالشه
- 14 سال مث یه دسته گل
- خودت دیدیش
- البته که دیدم عینهو ماه شب چارده
- چقد به باباش دادی
- پدر نداره با مادرش تو روستا زندگی میکنه.
- مادرش چی، موافقه
- غلط میکنه موافق نباشه. شما قاضی القضات مملکتین، هم ریش و هم قیچی دست شماست.
- ازت خوشم اومد، چیز فهم شدی
- قربان چوب میزنین
- نه به رب و رسول عین حقیقتو میگم
- خودت چن تا بچه داری
- 4 تا
- پسرن یا دختر
حاج حسن که میدانست او آدم حشری است و به صغیر و کبیر رحم نمی کند، دستی کشید به ریش و سبیلش سپس سرش را انداخت پایین و با لکنت به دروغ گفت:
- همشون پسرن قربان
- اینقد قربان قربان تحویلم نده قرمساق، میرم تحقیق میکنم اگه دروغ گفته باشی چوب تو کونت می کنم
- بخدا عین حقیقتو میگم، من که هرگز به شما دروغ نمیگم
- پس تو دروغ نمی گی
- به رب به رسول نه 
- خب برو از جلو چشمام گم شو، نمیخام قیافه تخستو موقع کام گرفتن ببینم، من تعطیلات هفته یکی دو تا دختر 14 ساله میخوام که لخت و پاپتی کنارم بشینن و ساک بزنن.

قاضی کلب علی از اینکه مشتی احمد زیر قول و قرارش زده بود دمق بنظر میرسید. تفی انداخت داخل منقل و در حالی که یک دستش را روی زانو گذاشته بود و تسبیح میزد رفت توی فکر و خیال. سپس از روی کاناپه پا شد و با اوقات تلخی رفت دم پنجره. نگاهی انداخت به بیرون. هوا تاریک شده بود و اطراف سوت و کور. همین که پنجره را باز کرد رعد و برقی زد  و چرتش پاره. با خود گفت:
- لعنتی انگار منتظر بود تا پنجره رو باز کنم و مارو زهله ترک کنه، آهای حسن، برو خودرو رو روشن کن . میخوام باهم بریم و سر و گوشی آب بدیم
- آقا یه خورده دندون بذارین رو جگر میرسن ، بهتون قول میدم 
- من فردا صب جلسه دارم، مقامات مملکتی میان، باید جواب خبرنگارارو بدم، اونم تو این وضع آشفته و قمر در عقرب.
- قربان شما قاضی مملکتین، ریشو قیچی دست شماس، خودتون میبرین و میدوزین کسی نمیتونه بگه بالای  چشمتون ابروست
- اون ممه رو لولو برد، مملکت اوضاع و احوالش قاراشمیشه، منو بگو دارم با کی جر و بحث میکنم . زود باش خودرو رو روشن کن باید راه بیفتیم.
- باشه به روی چشم اما آقا بهتر نیس، جسد اون دختره رو از زیر انبار ور داریم و سر راه خاکش کنیم.
- اونو فردا خودت انجام بده حالا وقتشو نداریم.
- یعنی فردا تک و تنها تشریف میبرین.
- نه عقیدم عوض شد، وقتی بر گشتیم خودت میری زیر انبار و ورش میداری یه جایی همین دور و اطراف چالش میکنی. مواظب باش کسی نبینه، نه اصلا انتهای حیاط پشت اون درخت سیب گم و گورش کن. قبل از اون یادت نره سگا رو ببندی به نرده های ایوون. 

 حاج حسن که میدانست اگر بخواهد جواب رد بدهد ازکوره در میرود و حالش را جا می آورد سکوت کرد. از پله ها آمد پایین و رفت خودرو را روشن کرد و منتظر ماند. در چهره اش دلواپسی غریبی موج میزد و آثار ترس. کلب علی تا که آمد روی ایوان او از خودرو پیاده شد و در را برایش باز. همین که چند دقیقه ای راه افتادند کلب علی گفت:
- تا روستا چقد راهه
- نیم ساعتی میشه،اما تو این آب و هوا و اینوقت شب یه ساعت.  جاده ش دست انداز داره اما نگرون نباشین زیاد طول نمیکشه
- اسم دختره گفتی چی بود
- ستاره
- قربونش برم عجب اسمی هم داره ، مسلمون زاده س
- الله اعلم 
- فرقی نداره، اگه خوب حال بده یه هفته کوک کوکم، 
- شما که همه فوت و فنا رو میدونین، قلقشو بدست بیارین بعدش کارا می افته رو غلطک  
- ای ناقلا تو از کجا میدونی من همه فوت و فنارو میدونم مگه پشت در اتاق گوش می جنبونی
- قربان شما که خوب میدونین از این چیز میزا، ببخشیدا تهمتا  به من نمی چسبه
- پس از کجا میدونی که من ...
- از ریخت و قیافه تون با آن محاسن نورانی و مهر رو پیشونی
- پس مهر رو پیشونی علامت کس کردن زیاده
- بنده که چنین جسارتی نکردم
- یعنی میگی من اشتباه شنیدم
هر دو میزنن زیر خنده. کلب علی سیگاری از جیبش در می آورد و همین که میگذارد روی لبش . حسن  بیدرنگ فندکی روشن میکند و میگیرد روبروی صورتش. چند پک که میزند می پرسد:
- تو که گفتی نیم ساعت راهه
- آره گفتم نیم ساعت 
- پس چرا نرسیدیم
- برا این که بیست دقیقه راه افتادیم
دوباره هر دو زدند زیر خنده. آنهم چه خنده ای. جاده تاریک بود و پر دست انداز. باران تندی  میبارید و بادهای لجام گسیخته و عاصی چنگ می انداختند به شاخه و برگ های جاده جنگلی. بعد از چند لحظه ای سکوت هراسی گنگ خزید در رگ و روح کلب علی . دلش شور میزد و افکارهای تیره و تاریک روحش را اشغال. از پشت شیشه به اطراف نگاهی کرد. تاریک بود و ترسناک.
در طول راه حسن احساس کرد که صدای عجیبی از خودرو بگوش میرسد. زد کنار جاده گل آلود. کلب علی گفت:
- چرا وایسادی اونم تو این گوشه خراب شده
- قربان مگه این سر و صداهای عجیب، تلق و تولوقو نشنیدین اگه ادامه بدیم بدتر میشه. میخوام یه نگاهی بندازم.
- نه نمیخواد فردا خودم میدم یه نگاهی بهش بندازن ، 

حاج حسن چند بار تلاش کرد اما خودرو استارت نمی زد جرئت نداشت سرش را بسوی کلب علی بگرداند و به چشمهایش نگاه. دوباره امتحان کرد اما باز هم استارت نزد.  کلب علی چشم غره ای رفت . اشاره کرد که پیاده شود. وقتی پیاده شد در جا چند مشت محکم کوبید به سر و صورتش و پرتابش کرد در کف جاده گل آلود. حسن تا خواست از جایش بلند شود دوباره لگدی محکمتر زد به شکمش و چند فحش ناموسی نثارش. او هم بی آنکه عکس العملی نشان دهد خاموش ماند و  چفت دهانش را بست. میدانست اگر بخواهد کوچکترین واکنشی نشان دهد با چه سرنوشتی روبرو خواهد شد. خودش بارها با چشم های خودش دید که خود او  چارپایه اعدام را در اعماق زندانها یا خانه های امن از زیر پای مخالفان میکشید و یا با همان اسلحه کمری که همیشه همراهش داشت تیر خلاص میزد.
کلب علی کلاه خیس اش را از سرش در آورد و در نور چراغ جلو خودرو نگاهی انداخت به جاده گل آلود. با دستان خیسش دستی کشید به ریش بلندش. نعره ای دیوانه وار کشید و سپس خودش رفت پشت فرمان. اشاره کرد به حسن که سوار شود. کمی که راه افتاد حال و هوایش بکلی عوض شد. شروع کرد به آواز خواندن و سوت زدن. نگاهی هم انداخت به چهره حاج حسن. دید که قمر در عقرب است . خواست چیزی بهش بگوید که ناگهان چشمش افتاد به الاغی وسط جاده. درجا ترمز زد. شروع کرد به بوق زدن اما هر چه بوق زد کنار نمی رفت. حاج حسن پیاده شد و همین که خواست الاغ را براند چشمش افتاد به جسد مشتی احمد که در کنار جاده روی درخت آویزان بود. 
خواست فریاد بکشد اما صدا در گلویش خفه شد و پایش شل و سرش گیج رفت. نشست روی زانو. کلب علی که از داستان خبر نداشت در حالی که رگان گلویش از شدت خشم داشت از پوستش میزد بیرون نعره وحشتناکی کشید حاج حسن که بسیار ترسیده بود به خود تکانی داد و با دست اشاره کرد به جسد مشتی احمد. کلب علی از پشت شیشه باران خورده نگاهی انداخت به بیرون. اما چیزی ندید خشم و غضبش بیشتر شد و شیشه را کشید پایین و با توپ و تشر گفت:
- مادر... چرا اینقد لفتش میدی . دیرم شد. 
در همین دم چشمش افتاد به جسد مشتی احمد که با طنابی دور گردن بر درخت آویزان بود. خوف و وحشتی عجیب سر تا سر وجودتش را در بر گرفت. پیاده شد . در زیر رگبار باران دستانش را از پشت حلقه کرد به زیر بازوی حسن و کشان کشان او را انداخت داخل خودرو. یک لحظه به سرش زد بر گردد به ویلای مجلل و مصادره ای اش، اما پشیمان شد.
 خودش با دستان خودش دهها نفر را خفه کرده بود و این نوع صحنه ها برایش عادی شده بود و هیچ اهمیتی نداشت. با کف دستش زد به صورت حسن. چند بار صدایش کرد. وقتی که کمی حالش بهتر شد گاز داد و رفت به سمت روستا. یک ساعت گذشته بود و او هنوز در راه . نگاهی به سر و وضع حسن کرد و گفت:
- بچه ننر، من بیشتر ازینا روت حساب میکردم، با دیدن یه جسد زرد کردی
- آقا به خدا من دل و جگر شما رو ندارم. 
- درستت می کنم. غصه نخور
- منظورتون چیه
- مهم نیس، بعدا بهت میگم
- راستی آقا پاک یادم رفت بهتون بگم
- بنال
- امروز حوالی ظهر دو تا زن محجبه اومده بودن سراغ شما رو می گرفتن
- دو زن محجبه، مگه ما زن بی حجابم این دور و ورا داریم
- نمیدونم اما بهشون گفتم که من کسی رو به این اسم و رسم نمیشناسم، تعجب کردم اسم و آدرس شما رو از کجا پیدا کردن.
- خوب کاری کردی، باید ته و توی قضیه رو در آورد
- لحن صداشون یه جوری بود
- نفوس بد نزن
- من که نفوس بد نزدم
- جز من و تو و مشتی احمد کسی دیگه آدرس این ویلا رو نمیدونه. حتی زن و بچه هام،  بهشون میگم میرم جلسه. اما خوب حواستو جمع کن. شاید دزد بودن، این روزا با این اوضاع آشفته و تحریم محریما دزد زیاد شده.
- میگین کشتن مشتی احمد که سالها عصای دستتون بود اتفاقیه.
- میخوای منو بترسونی بچه، کسی بهم بگه بالای چشمت ابروئه خشتکشو در میارم.
کلب علی یک لحظه ترمز زد و دست برد به اسلحه کمری اش. از ضامن خارج اش کرد و نوک لوله را گذاشت به پیشانی حاج حسن و گفت:
- هر کی بخواد موی دماغم بشه، تق تق
سپس دستی کشید به ریش حاج حسن و زد به شانه اش و گفت:
- منظورم تو نبودی، تو که رفیق گرمابه و گلستانمی ، مگه نه
- درست فرمودید 
- چی شد رسمی صحبت میکنی،
- قربان من همیشه باهاتون همینطوری صحبت می کنم
 -  ولش کن اما خوشم می آد که دست به عصا راه میری و خلق و خومو خوب میدونی.  راستی حاجی خبرو شنیدی
- کدوم خبرو
- طبق نظر سنجی که بعمل اومده میگن بیشتر مردم  آتئیست شدن
- چی چی ایست
- آتئیست 
- یه نوع مرضه
- نه یعنی بی خدا شدن. اونم تو مملکتی که مث مار و ملخ تو هر کوچه و پس کوچه اش آخوند و ملا پر میزنه.
-  یکی از علائم ظهور بیدینیه
- منم همین فکرو میکنم
- میگم اگه خدای ناکرده دری بخوره به تخته و مملکت کن فیکون بشه و این بیدینا بیان رو کار چی میشه.
- اون روز نمیرسه، آقا حواسش هست. اون که مث شاه نیس فرار بکنه. دخل همه رو در می آره. حفظ حکومت اوجب واجباته حتی از جون امام زمان هم با ارزشتره. مگه ندیدین 1500 نفرو ظرف یکی دو ماه قتل عام کرد. غصه اونو نخورین. 
- راست میگی ، باهات موافقم ، اگه اون روی سگ این حکومت بیاد بالا دیگه نه از تاک نشان بود و نه از تاک ‏نشان ،حالا چرا وایسادین، دیرتون نمیشه.
- راست گفتی این روزا من اصلا یه جوری شدم. نکنه موادی که میزنم ناخالص باشه
- از اون بابت مطمئن باشین، اصلا ناخالصی توش نیس
- بزن بریم.
نیمه های شب بود که  رسیدند به خانه ستاره. کلبعلی نگاهی انداخت به حاج حسن. ماشین را خاموش کرد و دست برد از توی جیبش قوطی ای بیرون آورد و داد به دستش و گفت:
- اگه دیدی مخالفت کردن چن قطره ازینا رو بریز تو چایی و بده بخورن. یا چن قطره از اینو بریز تو دستمال و بگیر جلو دماغشون، کارشو که بلدی
-   قربان چن بار این کارو کردم، خودتونم حضور داشتین
- بازم میگه قربان قربان میگم این کلمه طاغوتی رو دیگه رو زبونت نیار
- چشم قربان
کلبعلی وقتی از ماشین پیاده شد. نگاهی کرد به آسمان . باران بند آمده بود . شالش را پیچید دور گردنش. شانه ای از بغل کت قهوه ای رنگش در آورد و موهایش را بنرمی شانه.  سپس شیشه عطری کوچک اما بسیار خوشبو را که در کربلا خریده بود باز کرد و چند قطره اش را  ریخت در کف دستش و سپس مالید به سر و صورتش. 
لبخندی زد و به راه افتاد. اشاره ای کرد به حاج حسن و او با سرانگشتش چندبار کوبید به در. انگار هنوز بیدار بودند و منتظر. طولی نکشید که مادر ستاره که اسمش سکینه بود  دوان دوان آمد و در را باز کرد و تا چشمش به آنها افتاد از ترس پوست صورتش سرخ شد.  حاج حسن که در کارش خبره بود گفت:
- سلام خواهر ایشون قاضی کلبعلی معروفه. منم دستیارش. حتما خبر ما رو مشتی احمد به شما رسونده
سکینه با لکنت گفت:
- آره، آره یادم اومد، من که جوابو به ایشون گفتم ، پیغامو به شما نداد.
- هنوز نه
- اما..
حاجی حسن حرفش را برید و گفت:
- ما دو ساعته تو راهیم اونم تو این بارون وحشتناک، ما یه چایی میخوریم و قال قضیه رو می کنیم
- پس بفرمایید داخل ، الساعه براتون چایی میریزم.
- خلاصه ببخشید که دیر مزاحم شدیم، تقصیر هواس
با یا الله یاالله از پله های چوبی بالا رفتند و در اتاقی نشیمنی که فقیرانه جلوه میکرد نشستند. کلبعلی به پشتی تکیه داد و نگاهش را  با کنجکاوی سر داد به دور و بر. روی دیوار در کنار ساعت دیواری عکس شوهر مرحومش به چشم میخورد و فرشی رنگ و رو رفته در وسط اتاق نشیمن. در  کنار پنجره ای که رو به حیاط باز میشد چراغی قدیمی به چشم میخورد و روی تاقچه دیوان حافظ. 
سکینه در حالی که چند دانه عرق روی پیشانی اش نشسته بود چایی را به دستشان داد و یک قندان و ظرفی از خرما گذاشت در مقابلشان روی زمین. کلبعلی گفت:
- راضی به زحمت نیستیم
- قابل شما رو نداره
- باید به سر و روی این خونه برسیم، ناراحت نباشین، زندگیتون با این وصلت بهتر میشه.
حاج حسن هم در تایید سخنانش گفت:
- آقا شما خیلی بزرگوارین، بیخود نیس که اصل و نسبتون به ائمه اطهار میرسه.
کلبعلی لبخند مرموزی روی لبش نقش بست و در حالی که چای را از استکان در نعلبکی می ریخت  گفت:
- راستی ستاره خانم کجا هستن، حتما خوابیدن، دیر وقته
سکینه در حالی که جرئت نداشت به چشم هایش نگاه کند مکثی کرد و  آب دهانش را قورت و جواب داد:
- ستاره دیروز رفته خونه عموش
- خونه عمو
- آره اونا تو چالوس زندگی میکنن
کلبعلی که خودش مار هفت خط بود و از نحوه حرف زدن و حرکات و سکناتش فهمیده بود که خالی بندی میکند پوزخندی زد و گفت:
- مزاح میفرمایید
- نه بخدا، آخه قراره با پسرعموش ازدواج کنه
کلبعلی که وقتش تنگ بود و حال و حوصله دروغ و دونگ را نداشت در حالی که با سبیل هایش بازی میکرد رو کرد به حاج حسن و گفت:
- حاج حسن چی میگه
- شوخی میکنن قربان شما که زنا رو خوب میشناسین. 
سپس رو کرد به سکینه و گفت:
- خواهر متوجه هستین با چه کسی دارین صحبت میکنین، کلبعلی قاضی مملکت اسلامیه ، اگه رئیس جمهور این مملکت زبونم لال خطایی بکنه اون گوش اش رو میکشه، بدجوری هم میکشه. اگه بازم گوش نکرد تنبونشو  در می آره، فقط خواستم شما حواستون جمع باشه و ملتفت باشین تا دروغ تحویلش ندین.
سکینه در حالی که سینی چای در دستش میلرزید و صورتش عینهو گچ سفید شده بود پاسخ داد:
- بخدا راستشو گفتم، دروغم کچا بود
کلبعلی که کفری شده بود و حوصله جر و بحث را نداشت پا شد و در اتاق نشیمن شروع کرد به قدم زدن. چشمش افتاد به عصایی در گوشه اتاق. خم شد آن را بر داشت و چند بار با کف دستش لمس. سپس گفت:
- فکر میکنی ما مغز خر خوردیم، بیخود منو قاضی مملکت اسلامی کردن، اگه دروغ گفته باشی همینو فرو میکنم تو فرجت... هی حسن پاشو اتاقا رو بگرد.
حسن هم که در گوشه ای ایستاده بود سرش را به علامت تایید خم کرد و نگاهی  معنی دار به سکینه. همه جای خانه را زیر و رو کرد و بهم ریخت اما پیدایش نکرد. سکینه از اینکه آنها دخترش را نیافته اند نفسی به راحتی کشید و خیال کرد که قضیه خاتمه پیدا کرده است. اما در واقع اینطور نبود ماجرا تازه شروع شده بود. کلبعلی گفت:
- من از نگاهش میخوونم که دروغ میگه، آهای حسن اون پیت نفتو که کنار پله هاس بیار اینجا. دست و پای این پتیاره رو هم ببند.
حاج حسن با پیت نفت آمد بالا. سکینه که حدس زده بود آنها چه بلایی میخواهند بر سرش بیاورند دوید به سمت ایوان. هنوز دو قدم دور نشده بود که کلبعلی چنگ زد وموهایش را گرفت.  لگدی محکم زد به پهلویش. دست و پایش را با طناب بست. نفت را ریخت روی تن و بدنش و رو به حاج حسن کرد و گفت:
- اون کبریتو بده بمن، خودت برو  ماشینو  روشن کن، دیرمون شده. زنیکه هرزه ، خیال نکن با یه بار سوختن تو این دنیا کارت تمومه میشه، اون دنیام میری تو آتیش جهنم.

حاج حسن کبریت را از جیبش در آورد و دو دستی تقدیمش کرد . کلبعلی کبریت را  گرفت و گفت:
- این آخرین فرصته، بعدش جزغاله میشی
سکینه که چهره دخترش ستاره در خیالش میدرخشید باز گفت:
- اون اون دخترم اینجا نیس.
حاج حسن تا رسید به ایوان در زیر نور لرزان فانوس در کنار گلدانها چشمش افتاد به زیر پله ها که بر خلاف معمول با چوب پوشانده شده بود . چراغ قوه ای را که با خود به همراه داشت روشن کرد و نگاهی انداخت به زیر پله . از لای چوبها چشمش افتاد به ستاره. بیدرنگ فریاد زد:
 - کلبعلی ،  سید کلبعلی
کلبعلی اما کبریت را روشن و انداخته بود روی پیکر آغشته به نفت سکینه. آتش شعله کشید و  بسرعت دوید به سمت بیرون . در ایوان وقتی که حاج حسن را با ستاره که بیهوش در بغلش افتاده بود دید، قهقهه ای سر داد و گفت:
- این حوری بهشتی رو کجا پیدا کردی
- زیر پله ها مخفی اش کرده بودن، جیغ میزد، موادو گذاشتم جلو دماغش بیهوش شد. 
- گل کاشتی پسر، بزن بریم
ستاره را انداختند پشت خودرو و سپس بسرعت از محل دور. باران دوباره شروع کرده بود به باریدن و جاده روستایی که از راه جنگلی می گذشت بشدت گل آلود. کلبعلی چند بار سرش را بر گرداند و نگاهش را دواند به تن و بدن ستاره. بعدش شروع کرد به آواز خواندن. حاج حسن هم همینطور. یکهو شنیدند که خودرو دوباره شروع کرد به قار و قور کردن.
کلبعلی گفت:
- محلش نذار به راهت ادامه بده، امشب پیش من مشتلق داری.
- مشتلق
- بعدش بهت میگم
- قربان من خاک پای شمام
- گفتم اگه با من رو راست باشی سر و پاتو پر از طلا میکنم من قاضی حکومت عدل علی ام.
- غلامتونم قربان
در همین لحظه حاج حسن ناگاه در همان نقطه که الاغ را دیده بودند زد زیر ترمز. اینبار درختی قطور افتاده بود وسط جاده،درست در همان محل. کلبعلی گفت:
 - بزن سمت راست از کنارش رد شو 
همین که حاج حسن به سمت راست چرخید. چرخ جلو خودرو افتاد توی چاله ای که با شاخ و برگ استتار شده بود. کلبعلی فهمید که کلکی در کار است اسلحه اش را در آورد و از ضامن خارج کرد. از خودرو آمد پایین. سرش را به سمت درختی که مشتی احمد آویزان شده بود انداخت. از جسدش خبری نبود. رو کرد به سمت حاج حسن و با پچ پچ گفت:
- گمونم همین دور و برا باشن
- کی ها
- تو چقد خنگی پسر، همونایی که مشتی احمدو کشتن
- یعنی این چاله رو اونا کندن
- معلومه، نیگا روشو با برگا پوشاندن. 
- حالا چه خاکی بسرمون بریزیم
- نمی تونیم اینجا بمونیم، باید از چاله درش بیاریم. برو از صندوق عقب جکو وردار بیار، چاله بزرگ نیس میشه درش آورد.
حاج حسن در زیر رگبار باران و شیون بادهایی که با شاخ و برگها  گلاویز بودند رفت به سمت صندوق عقب. اما همین که خواست بازش کند میله ای آهنین خورد به پس گردنش. ناله خفیفی کشید. خواست تا فریاد بزند دوباره ضربه ای دیگر فرود آمد. اینبار کاملا از حال رفت.
کلبعلی که دید حاج حسن دیر کرده است. نعره زد:
- آهای حاج حسن کدوم گوری رفتی، عجله کن دیرمون شده.
بار دیگر نعره زد اما جوابی نشنید، شال را از دور گردنش در آورد و در باران تندی که می بارید چند بار چلاند و دوباره انداخت دور گردنش.چراغ قوه را گرفت به سمت صندوق عقب خودرو. نگاهی کرد دید که از حاجی خبری نیست. چند قدم که آمد جلو در بادهای تندی که میوزید شاخه ای خورد به صورتش. چراغ قوه اش افتاد به زمین. فحشی حواله زمین و زمان کرد. خم شد چراغ قوه را  که هنوز روشن بود بر داشت. به پشت خودرو که رسید اثری از  حاجی ندید. فریاد کشید و گفت:
- نسناس حالا وقت بیت الخلا رفتنه. 
رفت صندوق عقب را باز کند که در نور چراغ قوه چشمش افتاد به خون. ترس سر تا پای وجودش را فرا گرفت. اسلحه کمری اش را گرفت به سمت درختان و نعره زد:
- میکشمتون، میکشمتون
در خودرو را باز کرد و خواست ستاره را که هنوز بیهوش بود بیرون بکشد که در گل و لای پایش سُر خورد و با سر افتاد به زمین. نعره ای زد:
- آهای هر کی هسی، میکشمت ، خودم طنابو میندازم دور گردنتو خفه ات میکنم.
دستی کشید به موهای خیس اش سلاحش را محکم فشرد ، یک آن به فکرش زد پا به فرار بگذارد. با خودش گفت:
- آره نقشه خوبیه، اما اول باید این دخترو نفله کنم، فردا میره پته ام رو میریزه رو آب. 
در را باز کرد و پای ستاره را که هنوز بیهوش بود از خودرو کشید پایین. همین که خواست شلیک کند. صدایی از پشت سرش شنیده شد. سرش را بر گرداند کسی را ندید اما چشمش افتاد به جسد حاج حسن که درست در بالای همان درختی که مشتی احمد آویزان شده بود. دستش لرزید و دوباره رفت شلیک کند که صدای زنی را  از روبرو شنید که فریاد کشید:
- قاضی کلبعلی شلیک نکن.
چراغ قوه را گرفت به سمت صدا، چشمش افتاد به زنی که روسری نداشت با نیشخند گفت:
- تو، تو، پس همه این نقشه ها زیر سر توئه، عفریته
لوله سلاحش را که از ضامن رها شده بود گرفت  به سمتش. انگشتش را تا رفت به ماشه فشار دهد از پشت میله آهنی ای فرود آمد به گردنش. سلاح از دستش افتاد و خودش نقش بر زمین شد. چراغ قوه ای به روی صورتش گرفته شد. چشمش افتاد به زنی دیگر که یک پایش را گذاشته بود روی گلویش و گفت:
- حاج احمد بهت نگفت که ما دو نفر بودیم که اومدیم سراغت. حیف نبودی، ناراحت نباش دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
صبح فردا جسد کلبعلی را در کنار حاج احمد بر بالای همان درخت تنومند پیدا کردند. با طنابی دور گردن.
مهدی یعقوبی(هیج)