۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

ماورای سکوت - مهدی یعقوبی (هیچ)





در سایه روشن اتاق شاهین کف دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و مات و مبهوت چشمانش را دوخته بود به عکس پدر بزرگش. به موهای سیاه و بلند، چهره پر محبت و مهربانش، به لبخند روشن بر روی گونه اش، به درخت سیبی که در پشت سرش چتر شاخه های سبزش را  بیدریغ گشوده بود. در حالی که چند قطره اشک لغزیده بود به روی گونه اش زل زد  به چشمانش، چنان عمیق و ژرف که ناگاه از خودش تهی شد و پر گرفت به ابدیتی بی مرز. انگار عقربه های ساعت زمان از حرکت باز ایستاده بودند و او در بیکرانی زلال تنها کالبدش در آنجا مانده بود و روحش در گستره ای بی انتها در سیر و سفر.
پدر بزرگش را در دهه توفانی  60  در نماز جمعه و در مشت های گره کرده نماز گزاران و فریادهای الله و اکبر  به دار کشیدند و جسدش را مخفیانه در نقطه ای نامعلوم به خاک. فردی که چارپایه را از زیر پایش کشید یکی از عناصر بلند پایه سپاه به نام هاشم بود که بعدها به طرز مرموزی کشته شد.
  شاهین در حالی که با سرانگشتانش اشکهایش را پاک میکرد ناگاه به خود آمد و بوسه ای زد به پیشانی پدر بزرگ و با خود گفت:
-  آخر چرا ، چرا ، چرا به چه جرمی اعدامت کردن.
پا شد و با پارچه ای خیس قاب عکس را تمیز کرد و با زمزمه ای دوباره روی دیوار آویزان.  از پنجره نگاهی انداخت به آسمان آبی و روشن. روزهای آخر شهریور بود و درختان زودتر از موعود پا گذاشته بودند به پاییز.
حیاط خانه در باران و بادهای تندی که چند روز بی وقفه ادامه داشت پر از برگهای رنگا رنگ شده بود و گل الود.
مادر بزرگ از همان روزی که در نماز جمعه با نعره های وحشیانه شوهرش را به دار کشیدند از هر چه مذهب و دین بیزار شد و شب و روز آخوندها را لعن و نفرین .  در مراسمی که همان روزها در خانه برای پدر بزرگ تدارک دیده بودند  در آه و ناله های جمعیت از جا بر خاست و با صدای بلند گفت: 
- اگه اسلام و مسلمونی اینه من دیگه مسلمون نیستم،برا شوهرم قرآن نخوونین، موسیقی بذارین، اون عاشق شادی و موسیقی و زندگی بود.
آنوقت روسری اش را در آورد و انداخت به زمین و در همهمه جمعیت از هوش رفت. یکی از خبرچین های حکومتی که با چادر مخفیانه در مراسم شرکت کرده بود گرارشش را داد و همان روز یک خودرو از سپاه آمد دم در خانه و او را با خود برد و سالها در زندان عمرش را سپری کرد. 
مادر بزرگ بعد از مرگ پدر بزرگ دیگر زندگی نکرد .انگار که تنها جسمش مانده بود و روحش با او پر کشید و رفت در آبی های دور.
شاهین روی پله های ایوان دستش را گذاشت به نرده های آهنی. نگاهی به یاس هایی که بر شانه دیوار شاخ و برگ گسترده بودند با تبسم انداخت.  عطر تند و خوشبویش روحش را نوازش داد و لبخندی درخشید بر روی لبش. خم شد بند کفش اش را بست. نگاهی انداخت به آسمان زلال صبحگاهی و چند کبوتر سفیدی که سرمست  از نور آفتاب در آبی ها اوج میگرفتند و در دورها محو.
در پشت در خانه چند لحظه ای منتظر ماند. نگاهی انداخت به ساعتش. درست سر وقت دوستش منوچهر که آدم شوخ طبعی بود با خودرو آبی رنگ و قراضه اش ترمز زد زیر پایش. سوار شد. بعد از کمی خوش و بش و شوخی های همیشگی. منوچهر گفت:
- اسپیکر جدیدمو دیدی. بلوتوته. همین روزا این قارقارکو میفروشم و یه خودرو دبش میخرم. دست دوم اما با کلاس. 
- چطور شد مگه گنج پیدا کردی. اونم تو این اوضاع و احوال قاراشمیش
- کار پیدا کردم کار
- چه کاری، داستانش مفصله بعد بهت میگم.
- نه راستشو بگو تو ازین پولا نداری
- حالا که اصرار میکنی باشه،اسپیکر مسروقس، از بچه پولدارا دزدیدن،  پدراشون میلیارد میلیارد میدزدن  این تخم مرغ دزدام میرن ازونا میدزدن. منم از اونا میخرم
- مطمئنی از اونا دزدیدن
- بچه فقیر مقیرا که ازین نوع اسپیکر با برند مدل بالا ندارن، بچه های خرپولدار فقط ازش استفاده میکنن. تازه یه ساعتم خریدم، 5 میلیون ، میتونم ده برابر بیشترآبش کنم.
- چه ساعتی
- بهت نشون نمیدم، بذار دفعه بعد، طلاس
- برات درد سر میشه، 
- آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. دزدی از این دزدای میلیاردر بخصوص ریش داراش از شیر مادرم حلالتره تو که خودت بهم گفتی، البته از قول یه نویسنده: وقتی ثروتمندا از فقرا میدزدن اسمش میشه تجارت اما وقتی فقرا مقابله به مثل میکنن به اون میگن خشونت. صب کن یه چیز دیگم گفتی یادم اومد: دزدی از بانک کار تخم مرغ دزده، دزدای حرفه ای بانک تاسیس میکنن. 
- توام عجب حافظه خوبی داری 
- این حرفا رو من از تو یاد گرفتم تو که سرت بوی قورمه سبزی میده
- یه عده تو این مملکت از سطلهای زباله زندگی میکنن یه عده ام مث این آقازاده ها، میشینن و دلار پارو میکنن، پول ما که اندازه پهن گاوم ارزش نداره.
  -  بذار برات یه آهنگ بذارم. خودت از کیفیت صدای اسپیکرم حظ می کنی. برات چی بذارم
- هایده بابا بزرگم عاشق صداش بود.
- برات میذارم، صب کن، اینم هایده:
مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منوچهر ادامه داد:
- از صداش حال میکنی ، منظورم اسپیکرشه
- کیفیت اش حرف نداره .  فقط یه خورده صداشو کمتر کن، ماه محرمه اون حرمزاده هام که مث مور و ملخ همه جا ریختن یهو دیدی موی دماغت شدن.
- بذار عشق کنیم. ایران مملکت موسیقی و عشق و شرابه
- اون ممه رو لولو برد
در همین هنگام ناگاه چند نفر که یکی از آنها عمامه سیاه بر سر داشت  در پشت چراغ قرمز مثل جن روبرویشان سبز شدند. عمامه دار گفت:
-  برادرا ایام محرمه این صدای زن نامحرمو خاموش کنین.، حرامه
- باشه حاجی.
- این پرچم منقش به ذکر اباعبدالله رو میذارم رو آنتن خودرو
- دستت درد نکنه 
در همین هنگام دو نفر  لباس شخصی که از همراهانش بودند عکس قاسم سلیمانی را  می چسبانند بر روی شیشه خودرو. شاهین از جا در می رود و می گوید:
- آقا چرا بدون اجازه چسبوندی رو شیشه.
- سردار شهیده، باید افتخار کنی
- نه ورش دار
- تو غلط میکنی بچه سوسول، شنیدم چه آهنگی گذاشته بودی
- دارم باهات مث آدم صحبت می کنم
- تو گوه میخوری، که آهنگ یه زنو اونم تو ماه عزا تو ماشینت میذاری، اینجا مملکت اسلامیه، صاحب داره
- پس اینطوره
منوچهر از خودرو پیاده میشود و همین که خواست عکس را از شیشه در بیاورد جر میخورد و از وسط نصف.
لباس شخصی با دیدن این صحنه از جا در میرود و در خودرو را باز و اسپیکر را در کف دستش میگیرد و محکم می کوبد به زمین.
منوچهر نگاهی می اندازد به دماغ پهن و گنده و  پشم و ریش های بلندی که ریخته بود روی صورتش . تفی بسویش پرتاب می کند و با سرعت گاز میدهد و از محل دور. آن دو نفر هم معطل نمی کنند  جلوی یکی از خودرو ها را میگیرند و وقتی راننده مخالفت می کند پرتابش میکنند وسط خیابان و با حداکثر سرعت آنها را تعقیب.
منوچهر  تخت گاز خیابان اصلی را رد کرد و پیجید به فرعی. وقتی فهمید که  تعقیبش می کنند ترمز زد و به شاهین گفت:
- بپر پایین
- نه همین جا خوبه
- اگه ما رو با هم بگیرن اونوقت جرممون سنگین تر میشه، تو رو ول نمی کنن
- گفتم نه
منوچهر در را باز کرد و با دو دست او را انداخت بیرون و گفت:
- رفیقمی، نمیخوام یه مو از سرت کم بشه
بعد با سرعت از محل دور شد. شاهین تمام روز منتظر ماند و  زنگ زد اما جوابش را نمی داد. معلوم نبود که چه بلایی بر سرش آمده است. یک هفته بعد شنید که جسدش را در حالی سر از تنش جدا شده بود در کوههای اطراف پیدا کرده اند. ماموری که این خبر را به خانواده اش داد گفت که از جیبش ساعت طلای مسروقه پیدا کرده اند . علت قتلش را هم تصفیه درونی خلافکاران قید کرد.
شاهین که میدانست داستان از چه قرار است در خانه یک دم بند نمی شد. دائم با خودش کلنجار میرفت و مشتش را از خشم می کوبید به دیوار. منوچهر بهترین دوستش را کشته بودند آنهم به فجیع ترین وضع. با خودش گفت:
- نه نباید سکوت کنم ،احتمالا مقاومت کرده و با اونا گلاویزشده، وگرنه اینجور مثله اش نمی کردن. باید تقاص پس بدن، انتقامشو میگیرم.
چهره های آن دو نفری که به او و منوچهر گیر داده بودند در خاطرش بود. بخصوص یکی از آنها که لهجه لوتی و دماغ عقابی داشت.  چشمهایش لوچ و موهای جلو و روی سرش هم ریخته بود.  عکش را کشید و با پونز نصب کرد به دیوار. با خودش گفت:
- اگه زیر سنگم رفته باشین پیداتون میکنم و حسابتونو میذارم کف دستتون، مگه منوچهر بهتون چی گفت که سرشو از تنش جدا کردین. یه گرگ درنده ام این کارو با همنوع خودش نمیکنه.
 با تجربیاتی که  داشت خوب میدانست که آنها چه جانوران خطرناکی هستند  برای همین  نمی خواست بی گدار به آب بزند. در وهله اول تصمیم گرفت آنها را شناسایی کند و بعد طرح ونقشه.
چند روزی که گذشت به ذهنش زد که سری بزند به خانه منوچهر. پدر نداشت و مادرش هم   زمین گیر. یک خواهر کوچکتر داشت که پرستار بیمارستان بود. سوار تاکسی شد. وقتی مقابل منزلش رسید غمی جانکاه در اعماق دلش زبانه زد. نمی دانست که به خواهر و مادرش چه بگوید. روبروی در ایستاد سرفه ای کرد و دستی کشید به موهایش. نگاهی انداخت به اطراف سوت و کور بود و خاموش. انگشتش را گذاشت روی زنگ. اما قدرتش را نداشت فشار دهد. پاهایش شل و دستهایش سست شده بودند. پشیمان شد سرش را انداخت پایین برگشت. 
نم نم باران پاییزی بازایستاده بود. درختان نیمه برهنه بودند و بجز چند کلاغ ولگرد که در  اطراف پرسه میزدند کسی در اطراف دیده نمی شد. سایه سکوتی یاس آمیز  افتاده بود در سنگفرش خیابانهای سرد و بی تپش. انگار نبض زندگی نمی زد و امواجی از زهر در رگان شهر جاری کرده بودند. افقها مغموم بودند و رویاها کبود . 
در طول راه یک آن چشمش افتاد به بنری که روی آن جمله ای از آیت الله خمینی نوشته شده بود:
ما هر چه داریم از این محرم است 
شما روشنفکر هستید شما نمی خواهید ما به 1400 سال قبل بر گردیم 

ایستاد اطرافش را کنجکاوانه تفتیش کرد . رفت به طرف تیرک برقی که در کنار دیوار بنر را روی آن نصب کرده بودند. لاغر اندام اما فرز و چابک بود. پرید بالای دیوار و بنر را کشید پایین و پاره پاره کرد . در همین لحظه ناگاه دو جوان که در حال عبور بودند او را دیدند و سرانگشتانشان را به سمتش به علامت پیروزی تکان دادند . لبخندی زد و آرام و بیخیال از محل دور شد.
پنج شنبه بود. افسردگی در چهره اش موج میزد ، احساس میکرد که باید دوستش را تنها نمی گذاشت . اما او خودش او را انداخته بود از خودرو بیرون. رفت به سمت پاتوق همیشگی اش در پارک. تا چشمش به خسرو یکی از دوستان دوران کودکی اش افتاد گل از گلش شکفت. خسرو پنج شنبه ها بساط کتاب پهن میکرد و قرض میداد. روی کاغذ کپی آ چهار با خط زیبایش نوشته بود:
به دوستان خوبتون خبر بدین کتاب قرض میدیم مجانی، کاش بخوونی و برگردونی. کتاب های خاک خورده تونو بدین به ما.
میدانست که لباس شخصی ها و ماموران امنیتی اگر کتابی ممنوعه را در میان کتابهایش پیدا کنند بساطش را درهم ریخته و کاسه و کوزه اش را می شکنند. برای همین چند کتاب آیت الله مطهری را برای لاپوشانی در میان کتابها میگذاشت تا سرشان را شیره بمالد.
خسرو تا از دور او را دید لبخندی زد و در آغوشش کشید و گفت:
- کجایی پسر یه ماه میشه که ندیدمت
- یه خورده سرم شلوغ بود
- هنوزم تو کارخانه کار میکنی
- کار دیگه ای پیدا نمیشه
- یه ساله بهت میگم از این گورستون بزن برو بیرون، تو که بزنم به تخته دانشجوی نخبه مملکتی.
-یه فکری میکنم
- هی این پا و اون پا نکن یه وقت می بینی که موهات سفید و شدی قاتی مرغا. 
- خودت چرا، من داستانم فرق میکنه، آی کیوم مث تو نیس.
- کار و بارت چطوره کسی کتاب میخوونه
- این روزا کسی کتاب نمیخونه، اما گاه گداری عده ای اینجا جمع میشن و با هم بحث و فحص میکنن. این مهمه.
- کتاب خوندن اگه توام با راه افتادن نباشه، ارزشی نداره. باید جامعه رو تغییر داد. 
- تغییر جامعه اول باید تو ذهن آدم صورت بگیره
- این دو مقوله رابطه متقابل با هم دارن، هزار کتابم درباره آموزش شنا بخوونی شناگر نمی شی. اگه بندازنت تو گودی دست و پا میزنی و غرق میشی. برا همین میگن عمل قدرتمندتر از شناخت و آگاهیه.
آنها سرگرم بحث بودند که ناگاه دختری از راه رسید و رو کرد به خسرو و گفت:
- آقا این کتابا رو آوردم تا بذارین سر بساطتون شاید بدرد بخوره
- دستتون درد نکنه،چه سنگینم هس، همشو تنهایی آوردین
- زیادم سنگین نبود
- به هر حال ممنون. 
کتابها را گذاشت زمین و اشاره ای به فلاکس چای که در کنار بساطش بود کرد گفت: 
-  شاهین چای برات بریزم
- اگه توام میخوری چرا نه
در همین حین چند نفر که انگار دوستانش بودند از راه رسیدند و سرگرم بحث و فحص . شاهین دید که سرش خیلی شلوغ است . چایی را که سر کشید بی خداحافظی از محوطه دور شد. رفت به سمت همان حوالی که آن دو نفر بهش گیر داده بودند. چند ساعتی در آن منطقه ماند و سر و گوشی آب. اما خبری نشد. روز بعد هم دوباره آمد به همان نقطه. پس از مدتی به سرش زد که برود از چند نفری که اتفاقا آنها هم پرچم عزای حسینی توزیع میکردند  سئوال کند. همین کار را هم کرد.  رفت به سمت یکی از آنها که جعبه کوچکی که روی آن نوشته بود قرض الحسنه در دستش بود . اسکناسی داخل جعبه اش انداخت و پرسید:
- برادر میشه بگین از کجا شما این پرچما رو تهیه می کنین، میخوام منم صوابی ببرم. 
او هم نگاهی به قد و قامتش انداخت و گفت:
- سازمان بسیج مسجد امام صادق، زیاد دور نیست راسته همین خیابونو بگیر و برو ، 
- دستتون درد نکنه
- عزت زیاد ، راستی خودت بسیجی هسی
- نه
- پس نمیشه، فقط با کارت بسیجی ، به لباس شخصیام میدن
- به هر حال ممنون
شاهین یکراست رفت به سمت همان مسجد، شک نداشت که موردی که در جستجویش بود در همانجا یا همان حول و حوش پرسه میزند. به مسجد که رسید برای اینکه عادی جلوه کند کاپشن طوسی رنگش را در آورد   و وضویی گرفت. نگاهش را پر داد به اطراف و اکناف. از آنها خبری نبود. کفش اش را در آورد و رفت در گوشه مسجد نشست. جز چند نفر پیرمرد که چرت میزدند کس دیگری به چشم نمیخورد. کمی منتظر ماند و نگاهی به در و دیوارها. اما باز هم خبری نشد. پا شد و رفت از متولی مسجد پرسید که پرچم عزا را کجا توزیع میکنند او هم اشاره کرد به تکیه ای که  در آنسوی حیاط مسجد بود.
تا وارد تکیه شد چشمش افتاد در چشم همان قاتل لباس شخصی که در پی اش بود. او هم شاهین را در جا شناخت. یک دم به چشم های هم زل زدند. لباس شخصی با پنجه دستش زد به پهلوی همقطارش و گفت:
- قاسم ببین مهمون داریم
- به به تو آسمونا دنبالش میگشتیم و روی زمین پیداش کردیم
شاهین دید هوا پس است و راه و چاره ای جز در رفتن ندارد. کفش اش را از جا کفشی بر داشت و بندهایش را محکم و در حالی که ششدانگ حواسش به اطرافش بود از در مسجد زد بیرون.  صحنه غیرمنتظره بود و ترسناک . رفت آنسوی خیابان در پشت دکه سیگار. 
آن دو نفر دوان دوان آمده بودند از مسجد بیرون و هاج و واج به اطراف نگاه. یکی از آنها سلاح کمری اش را در آورد و دوباره در غلاف.شاهین با آنکه ریسکش زیاد بود خم شد و با موبایلش ویدیویی ازشان گرفت. یکی از آنها که اسمش شعبان بود گفت:
- حاجی بدو به طرف خودرو، میریم برا شکار.
دویدند به سمت خودرو . در دور و اطراف مسجد کمی ویراژ دادند اما رد و اثری نیافتند.
شاهین که از چنگ شان در رفته بود تصمیم گرفت با دست خالی در شهر تردد نکند. یک بار رفت در منطقه ای که سلاح کمری میفروختند. میگفتند در ناصر خسرو در عرض نیم ساعت میتوان کلت تهیه کرد یکی از فروشنده ها پس از عبور از چند کوچه تو در تو و خم اندر خم او را برد به کنار خودرو ون که در همان حوالی پارک شده بود. در کشویی را باز کرد و کلت برنا یا رولور را نشانش داد. رولور را در کف دستش گرفت و سبک و سنگین.  قیمتش را گفتند دو میلیون  و پانصد تومان. شاهین که میدانست در آنجا فضا بسیار آلوده و امنیتی است به ریخت و قیافه فروشنده و نفری که همراهش بود نگاهی کرد و به آنها شک. بهشان گفت:
- من اما همرام دو میلیون و پانصد ندارم
- تو اگه پول همراهت نداری چرا پاتو میذاری اینجا بچه
- متاسفم
- خوب چقد همرات پول داری
- گفتم ندارم اومدم اینورا یه گشت و گذاری کنم.
- ممد ببین این بچه چی میگه اومده گشت و گذار.
شاهین وقتی شکش نسبت به اینکه آنها مامور هستند  بیشتر شد بدون اینکه دنباله حرفش را بگیرد از ون که درش هنوز باز بود آرام پیاده شد و یکهو شروع کرد به دویدن. آنها هم بی معطلی تعقیبش کردند اما او پس از عبور از چند کوچه و پسکوچه سوار تاکسی شد و از منطقه خطر دور. از آن روز به بعد یک چاقوی نظامی استتار کرد زیر آستینش تا در مواقع خطر ازش استفاده کند.
چند روزی متوجه شد که چند نفر مشکوک او را تحت نظر دارند. خودش را زد به بیخیالی تا بو نبرند که او به این موضوع پی برده است تا بهتر از ته و توی قضایا سر در بیاورد.
پنج شنبه دوباره تصمیم گرفت برود در همان پارک تا با خسرو داستان قتل منوچهر را در میان بگذارد و عقلشان را بگذارند روی هم و راه چاره ای پیدا کند. 
شاهین به این نتیجه رسیده بود که تک و تنها نمی شود با قاتلانش در افتاد آنهم با دست خالی. از خانه که زد بیرون. هوا آفتابی بود و تا پارک یک ساعتی راه. به ساعتش نگاه کرد . نزدیکی های ظهر بود، راه افتاد هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگاه خودروایی در مقابل پایش ترمز زد و بیدرنگ دو نفر پریدند پایین و  کیسه ای انداختند به روی سرش و پرتابش کردند داخل خودرو. تا رفت عکس العملی نشان دهد چند بار با قنداق سلاح محکم زدند به سرش. فرق سرش شکافته شد و کیسه ای که به روی سرش انداخته بودند غرق خون. 
معلوم نبود که چه مدت در راه بودند اما تا که کیسه را از سرش بر داشتند دید که  منطقه ای پرت و دور از آبادی است. کسانی که او را شکار کرده بودند همان دو نفر بودند . شکل و شمایلشان با نقاشی ای که از چهره شان کشیده بود مو نمیزد.
یکی از آنها که اسمش قاسم بود گفت:
- خیال کردی از دست ما در رفتی
- مگه من چه کار کردم
- تو عکس سردارو پاره کردی
- اونو منوچهر در آورد قصد نداشت پاره اش کنه یهو جر خورد
- منوچهر
- آره منوچهر همونی که شما کشتینش.
- ما نکشتیمش، فقط میخواستیم ادبش کنیم اما اون به مقدساتمون توهین کرد 
- گناه من چیه
-  تو ماجرا رو میدونی، شدی موی دماغمون. تازه پروندتو خوندیم، یه معاندی، راسی اومدی مسجد امام صادق چیکار کنی فکر می کنی مسجدم همون مسجدای قدیمه، کور خوندی فکرشو نکردی که  دوربین مدار بسته داره و حرکاتتو ثبت و ضبط. افتادی تو تله.
قاسم که سلاحش را گذاشته بود به روی شقیقه اش رو به همکارش شعبان کرد و گفت:
- بذار تمومش کنم 
- راست میگی بفرستش به جهنم
ضامن را کشید و همین که رفت کار را تمام کند متوجه صدای خودروایی شدند که با سرعت به سمتشان می آمد. درست که دقت کردند دیدند خودرو ماموران گشت انتظامی است. . نگاهی تند انداختند به هم. قاسم گفت:
- شعبان زودتر دست و پاشو واز کن وگرنه تو درد سر می افتیم
شعبان دست و پایش را باز کرد و رو به شاهین گفت:
- ببین اگه لام تا کام بخوای حرفی بزنی مث همون رفیق جون جونی ات سرتو میذاریم رو سینه ات. شیر فهم شد
- حرفی نمی زنم
- حالا پاشو برو تو خودرو و چفت دهنتو ببند
شاهین رفت در صندلی جلو خودرو نشست . دید فرصت مناسبی است و آخرین شانس. ماموران گشت که دو نفر بودند جلوی آنها ترمز زدند . یکی از آنها که چهارشانه و قد بلند و ته ریشی جوگندمی داشت آمد جلو. نگاهی به قاسم و شعبان و سپس به شاهین که در خودرو به عمد سرش را برگردانده بود تا توجه شان را جلب کند با کنجکاوی انداخت.  همین که دو قدم رفت به سمت شاهین، شعبان گفت:
- سرکار هر چی دارین از من بپرسین
- هر چی دارم از تو بپرسم؟ من از کسی که میخوام سوال میکنم شمام حرف نزنین تا وظیفمو انجام بدم.
دوباره تا سرش را خم کرد بسوی شاهین باز شعبان گفت:
- سرکار گفتم هر چی میخواین از من بپرسین این یه موضوع امنیتیه
- امنیتی، جنابعالی کی باشین. 
- ما از نیروهای خودجوش مردمی منظورم لباس شخصی هستیم 
- لباس شخصی هستین باشین ما وظایفمونو انجام میدیم تموم که شد میریم
- رهبر به ما مجوز داده ها، ما آتش به اختیاریم هیچ چیزی جلودارمون نیس، می فهمین چی میگم.
جر و بحث های آنها که بالا گرفت شاهین فرصت را مناسب دید و درب جعبه داشبورد را باز کرد. چشمش افتاد به یک چاقوی نظامی . زیر آستینش پنهان کرد. در میان جر و بحث ها خم شد و آرام و بیصدا از آنسوی خودرو خود را کشاند بیرون. سینه خیز شد و چند متری از آنها فاصله. شروع کرد به دویدن. شعبان تا متوجه شد نعره دیوانه واری کشید و گفت:
- متهم داره در میره قاسم جلوشو بگیر
قاسم تا اسلحه کمری اش را در آورد مامور دیگری که در پشت خودرو بود بیدرنگ پرید بیرون و سلاحش را گرفت به سمتش و گفت:
- اسلحه رو بذار پایین
- اون، اون یه براندازه یه معاند نظام، شما باعث فرارش شدین
سپس چند بار شلیک کرد به زیر پای مامور. 
ماموری که در کنارش ایستاده بود در جا عکس العمل نشان داد و ضربه ای زد به مچ دستش. کلت از دست قاسم افتاد. شعبان که آدم بیمار و روانی ای بود نتوانست  تحمل کند و طاقتش طاق. شلیک کرد به طرف ماموری که از خودرو پریده بود بیرون. او هم در جا دمرو افتاد به زمین. سپس اسلحه اش را گرفت به سمت ماموری که در کنارش ایستاده بود. رو کرد به قاسم و گفت که دستش را با دستبند خودشان به خودرو ببندند. قاسم رفت تا دستبند را از کمربند ماموری که تیر خورده بود بر دارد، همکارش فرصت را غنیمت شمرد و از پشت به سمتش شلیک کرد و او را نقش بر زمین. 
شعبان معطل نکرد و لوله سلاح را گرفت به سمت پیشانی اش و ماشه را کشید و  شلیک. او هم در جا جان سپرد
شعبان با عجله رفت به سمت قاسم. دید تمام کرده است. نعره دیوانه واری کشید و دوید به سمت و سویی که شاهین از مهلکه در رفته بود.
چند دقیقه ای که دوید چشمش افتاد به کاپشنش. از زمین بر داشت و نگاهی به جیب هایش انداخت. چیزی پیدا نکرد. پرتابش کرد به زمین و گفت:
- پوستتو قلفتی می کنم. تو باعث کشتن قاسمی اون بهترین دوستم بود، با همین دندونام خرخره تو میجوم 
شاهین که پس از چند دقیقه در بالای تپه ای در همان حول و حوش مخفی شده بود و شاهد تیر و تیراندازی، اوضاع را از دور تحت نظر داشت. میدانست که اگر با این اتفاقی که افتاده است به خانه بر گردد سایه اش را با تیر خواهند زد. تصمیم گرفت کار شعبان را  همانجا یکسره کند برای همین وقتی او در جستجویش از کنارش عبور کرد از استتار آمد بیرون و  در پشت سرش به راه افتاد.
شب بالهایش را بر تپه ها گسترده بود و بادی خفیف شروع به وزیدن. از دور و نزدیک زوزه گرگها به گوش میرسید. ترس وحشتی گنگ و  مرموز راهش را در ژرفای تاریکی از چشمهای شعبان به رگ و روحش باز میکرد. از ساعتها جستجو خسته و بیرمق شده بود و مایوس. بدون قاسم احساس تهی بودن میکرد و تنهایی . انگار بوی مرگ را حس کرده بود که چون سایه ای کشدار و شبحی هولناک در سرتاسر راه در هر قدم تعقیبش میکرد تا ضربه نهایی را بر  پیکرش فرود بیاورد.
 آدمهایی که درونی تیره و تاریک دارند همیشه همین گونه اند وقتی در سریر قدرت قرار دارند نعره و فریاد بر می آورند و دیگران را بنده و برده خود می پندارند و دست به هر جنایتی میزنند اما وقتی در تنگنا و تنهایی قرار میگیرند ترس با سرعتی خیره کننده در باطن پوسیده شان رخنه می کند و مانند خوره آنها را از درون میخورد و دوران شکوه و جلال و جبروت تصنعی شان چون حباب روی آب در یک پلک به هم زدن می ترکد.
شعبان در طول راه گهگاه صدای پایی را در پس و  پشتش می شنید و تا  وحشت زده سرش را بر میگرداند شاهین زمین خیز میشد و مستتر. پاهایش خسته  بود و تشنگی آزارش میداد و بدتر از همه وحشتی که ذرات وجودش را فرا گرفته بود. چشمهایش خوب نمی دید و هوا رو به سردی گذاشته بود . کنار درختی تنومند طنابی را که بر شانه اش حمل میکرد انداخت روی زمین . به درخت تکیه داد.چمباتمه زد و مچاله شد در خود.
شاهین که در همان حوالی کمین کرده بود. لبخندی درخشید به روی لبهایش. وقتی صدای خروپفش بلند شد کمی رفت جلوتر . همین که خم شد تا اسلحه اش را بر دارد شعبان چشمانش را باز کرد و کلتش را بر داشت و گرفت به سمتش و گفت:
- گذر پوست به دباغ خونه میفته ، فکر کردی خوابیدم ، هنوز خیلی بچه ای . دستاتو ببر بالا
شاهین که مات و مبهوت و رو دست خورده بود دستانش را آرام آرام برد بالا.
- حالا شدی بچه آدم، لباساتو در بیار، سه تا میشمرم ،  یالا بجنب، اون شورتتو همینطور. 
همین کار را هم کرد و لخت و برهنه شد. سرش را انداخت پایین. شعبان دست و پایش را به درخت بست. با چاقو خطی کشید به دو دستش. خون از دستان شاهین فواره زد. دستش را محکم گذاشت زیر چانه اش و با زهرخند گفت:
- صدای زوزه گرگهای گرسنه رو میشنوی، اونا از 6 کیلومتری بورو تشخیص میدن، بخصوص بوی خون آدمیزادو. امشب جشن دارن.  نیگا رسیدن ، اون چشمای براقو رو تپه ها می بینی، همشون گرسنن و منتظر حمله. حتی به استخووناتم رحم نمی کنن. کارت تمومه،اینجا آخر خط و آخر دنیاس.
شعبان درست در زمانی که فکر میکرد تا لحظاتی دیگر گرگها هجوم می کنند و شاهین را تکه و پاره. قهقهه پیروزمندانه ای سر داد. همین که  خواست بر گردد ناگاه صدایی از پشت سرش شنید:
- همونجا وایستا آتش به اختیار
- تو، تو کی هسی
- منو نمی شناسی من همون ماموری ام که بسمتم تیر شلیک کردین، تیر خورد به بازوم و رد شد. فکر کردین  مردم و از شرم خلاص شدین. کور خوندین. دستاتو ببر بالا. همه حرفاتو شنیدم. تو یه قاتل و آدمکشی.
- تو باید با من باشی نه با اون، اون دشمن نظامه، اون یه ضد ولایت فقیه و ضد دینه.
مامور در حالی که لوله سلاحش را بسمت شعبان گرفته بود چند قدمی رفت جلو و طناب را از دستان شاهین باز کرد و بهش گفت:
- لختش کن و ببندش به درخت، بعدش شتر دیدی ندیدی
او هم که مات و مبهوت شده بود همین کار را کرد. لباسش را از روی زمین بر داشت و با اشاره مامور از منطقه دور. مامور هم پشت سرش به سمت خودرو گشتی اش حرکت کرد. گرگهای گرسنه که با چشمان نافذ و براقشان آنها را می پاییدند فرصت را مناسب یافتند و  دوان دوان رفتند به سمت شعبان که لخت و برهنه به درخت بسته شده بود و جیغ و فریاد میکشید و التماس میکرد.
مهدی یعقوبی (هیچ)