۱۳۹۹ اسفند ۲۲, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

باد ملایم بهاری نرم نرمک برگهای درخت چنار کنار مغازه حاج عبدالله را نوازش میکرد و عطر و بوی ناب دشت و کوه و صحراهای دور را که بر بال و پرهایش سوقات آورده بود به اطراف و اکناف می پراکند. آفتاب از سقف آسمان گرمتر از روزهای گذشته به چشم میزد. حاج عبدالله دو دستش را گذاشته بود بالای سرش و در حالی که آفتاب بر چهره پر پشم و ریشش می تابید پلکهایش را با آرامش و دعایی زیر لب بست و نفسی عمیق کشید. سپس از در مغازه آمد بیرون. یک دستش را گذاشت روی کمرش و با دست دیگر چهارپایه چوبی را از  زیر درخت چنار  بر داشت. با تبختر و تکبر نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. سکوت دلپذیری آفاق را در بر گرفته بود.

چارپایه را گذاشت کنار مغازه اش درست روبروی آفتاب. با اهن و تلپ نشست روی آن. کلاه را از روی کله طاسش در آورد و چند بار تکانش داد و گذاشت روی زانو. به آسمان روشن و آفتابی چشم دوخت. به دو کلاغی که بالای درخت چنار جاخوش کرده بودند و بیصدا نشسته. دهن دره ای کرد. هوا شسته بود و رفته. با آنکه تا هشت صبح در رختخواب بود از برکت هوای بهاری احساس کرد که خوابش می آید. با دو دست در حالی که کلماتی عربی را روی لب می آورد شروع کرد به تسبیح زدن. پلکهایش که بسته شد تسبیح از دستش افتاد.

حسن چموش که در همان حوالی پلاس بود تا چشمش افتاد به حاج عبدالله دستی زد به شانه جواد پخمه و گفت:

- نیگا انگار یابو خوابیده

- خوابیده که خوابیده تو رو سننه

- دیوث هنوز بدهکاریشو بهم نداده، هر دفعه با یه بهونه سرمو شیره میماله.

جواد پخمه دستی کشید به موهای فرفری اش و گفت:

- تو ساده ای حسن، هنوز حاجی جماعتو نشناختی. 

حسن چموش پس گردنی ای بهش زد و گفت:

- من مادرشو میگام

- مادرش حالا هفت کفن پوسنده

- زرت و پرت نکن، میگم من میرم داخل مغازه تو هم همین دور و ورا اوضاع رو بپا، اگه بیدار شد یا مشتری ای اومد بیدارش کنه با یه بهونه ای دکش کن بره تا من یه سر و گوشی آب بدم

- چه جوری

- تو چقد خنگی پسر بگو ناخوش احواله خدا رو خوش نمی آد بیدارش کنی.

- چی بما میرسه

دوباره پس گردنی ای زد و گفت:

- به مرده که رو بدن تو کفنش میرینه، 

- همین که گفتم، هر چی گیرت اومد پنجاه، پنجاه

- خفه خون میگیری یا نه

- من رفتم

- به گور سیاه

همین که جواد پخمه از محل دور شد، حسن از پشت پیراهن چرکی اش را چسبید و گفت:

- حالا چرا دلخور میشی، باشه هر چی گیرم اومد نصف نصف.

جواد در چند قدمی حاجی در حالی که آدامس میجوید و شکلک در می آورد ایستاد . حسن چموش نیم نگاهی انداخت به اطراف و وقتی مطمئن شد اوضاع بر وفق مراد است. آرام و بیخیال رفت داخل مغازه یکراست به طرف دخل. بازش کرد و دید که جز یک مشت خرده پول چیزی نیست. لعنتی فرستاد و برگشت به طرف جواد:

- هیچ گیرم نیومد

- بگو به قرآن

- بیا چیبامو بگرد.

- بزن بریم

- نه یه دیقه صب کن، نیگا کیف پولش تو شلوارشه

- بیدار میشه

- تو کارت نباشه. اطرافو بپا

حسن چموش سرش را چرخاند و اطراف را چک. رفت کنار حاج عبدالله ایستاد. یکهو او مثل مرده ای که زنده شده باشد. چشمانش را باز کرد و  دوباره بست. یک آن زهره ترک شد بعد به خودش خندید. حاجی خم شده بود به طرف جلو. حسن کیف پر از پول را از جیبش کمی کشید بالا. وقتی دید که عکس العملی نشان نداده است صبر را جایز ندانست و مثل یک دزد حرفه ای کیفش را بیرون آورد. حاجی ناگاه تکانی به خود داد. سرش را بلند کرد. چشمانش اطرف را تار و تیره میدید. با پشت دست پلکهایش را مالید و با دهن دره از جا پا شد. حسن چموش و جواد پخمه که از محل دور شده بودند بر سر تقسیم پولها با هم بگو مگو میکردند. بالاخره حسن چند اسکناس گذاشت کف دستش و با یک اردنگی او را فرستاد دنبال کارش.


حاج عبدالله با چند دهن دره و حالاتی گیج و منگ رفت داخل مغازه اش. دو مشتری در جلوی پیشخوان ایستاده بودند یکی از آنها به شوخی گفت:

- عبادت قبول حاج عبدالله

- ببخشید معطلتون کردم، هوا آفتابی بود یکهو خوابم برد

- یه بار اومده بودم دیدم خوابین، رفتم دوباره برگشتم

- خلاصه به بزرگواریتون عفوم کنین، خوب چه خدمتی ازم بر میاد

- یه پاکت سیگار وینستون

- بفرمایید

- اینم پولش

- قابلی نداره

- کسب و کار این حرفارو نداره حاج آقا

- بنده از ته قلبم میگم

- ما شما رو قبول داریم، 

- بنده قیمت ماه گذشته رو براتون حساب کردم یعنی ضرر

- اصلا بنده نمیخوام این لطفو در حقم بکنین، بفرمایید قیمتش چنده

- قیمتش همونطور که ملتفتین دو برابر شده،  به خاطر همین تحریما

- دو برابر

- به شرفم قسم میخورم، به مولا ، البته قابل شما رو نداره

- این حرفو نزنین، شما سرور ما هستین بفرمایید 


حاج عبدالله پول را ا ز دستش گرفت و او هم خداحافظی کرد و رفت. مشتری بعدی که او هم سیگار میخواست وقتی دید که حاجی چاخان میکند و قیمت ها را دو برابر حساب میکند سرش را انداخت پایین و از مغاز زد بیرون. حاجی اخم هایش را درهم کشید و از پشت دخل دلا دلا  آمد به طرف خیابان و با چشم های ورقلمبیده و متورمش نگاهش کرد و  اخ تفی در پس و پشتش انداخت و گفت:

- مردیکه قرتی ادب سرش نمیشه ، اصلا این دست نمک نداره هر چی به این جماعت خدمت میکنم به جای بوسیدن مث سگ هار گازش میگیرن.

در همین لحظه سید غلام پیشنماز مسجد با اهن و تلپ از راه رسید. وقتی قیافه برزخی حاجی را دید دستی کشید به محاسنش و تسبیح دانه درشت و سنگ مرمرش را گذاشت توی جیب و رفت به سمتش و در بغلش گرفت و صورتش را  پر از ماچ و بوسه کرد و گفت:

- حاجی تبریک تبریک

حاج عبدالله یک قدم خودش را کشید کنار و گفت:

- تبریک برا چی

سید غلام عبایش را بر روی شانه هایش جابجا کرد و خواست جوابش را بدهد که ناگاه دختری با مانتو کوتاه و روسری صورتی رنگی وارد مغازه شد. سید غلام با دیدن موهای طلایی اش که از زیر روسری بیرون ریخته بود چشمانش کلاپیسه رفت و صورتش عینهو رنگ آتش. در جا برای اینکه به گناه نیفتد با اخم و تخم روی بر گرداند. حاج عبدالله خواست چیزی بگوید که مشتری قضیه را فهمید و با سگرمه ای درهم از مغازه رفت بیرون.

سید غلام بعد از ذکر دعایی روی لب دو دوستش را به صورت تضرع برد به سمت آسمان و گفت:

- خدایا خودت ما رو ببخش، مردای این دوره و زمونه غیرت ندارن. بخدا اگه دختر خودم بود با دندونام گلوشو میجوییدم و تکه پاره اش میکردم

- اینقدر حرص نخورین سیدغلام، واسه قلبتون خوب نیس

- چی میگی حاج آقا، زن عورته باید خودشو ببوشونه و این جنده بازی ها رو در نیاره

- بیخود نبود که ائمه بزرگوار فرمودن زنان ناقص العقلن و یه دنده شون کج. باید زد تو سرشون و نذاشت از خونه پاشونو بذاران بیرون. عطر و بوشو دیدین. هزار جور صورتشو مالیده بود و بزک کرده بود تا مث شیاطین بره تو جلد مردای مسلمون و اونارو از راه بدر کنه. بنده با این همه عبادات شبانه روزی در جا نعوظ شدم و خدا به سر شاهده اگه چشمم به چشمش می افتاد غسل بر من واجب می شد. بیخود نیس که جوونا دیگه پای منبر نمیان و به عرایض امثال ما که عمری رو تو حوزه ها دود چراغ خوردیم و حلیه المتقین و تحریرالوسیله خوندیم گوش نمیدن. ما پیش خدا و پیغمبر مسئولیم حاجی، فردا روز قیامت مو رو از ماست میکشن بیرون. خدا ما رو از عذاب شب اول قبر نجات بده . به نکیر و منکر باید جواب پس بدیم. 

- خدا خودش کریمه

- چی میگی حاجی، خدا در همون حال که کریمه جبارم هست، آتیش از دبر وارد میکنه و از دهن گناهکارا خارج، تا ابدالدهر جلز و ولزشون می کنه


در همین اثنا دختری تقریبا 12 ساله در حالی که حجاب کامل داشت آمد دم مغازه. نگاهی انداخت به داخل. حاج عبدالله چشمش افتاد به او و از حجابش خوشش آمد. دو دستش را برد بسوی آسمان و دعایی کرد و گفت:

- نیگا حاجی، بهت گفتم که نفوس بد نزن، مملکت اسلامی یعنی همین

- منظورت چیه

وقتی دختر بچه وارد مغازه شد حاجی با ابرو به سمتش اشاره کرد. سید غلام سرش را بر گرداند و تا چشمش به او افتاد. چهره درهم کشید و گفت:

- سمیه تو اینجا چیکار میکنی، مگه نگفتم که بدون اجازه پاتو از خونه نذاری بیرون

- مجبور بودم سید غلام جون


حاج عبدالله تا کلمه جون را از لب هایش شنید یک آن چشمهایش لوچ شد و مات و متحیر نگاه. اما حرفی نزد. سمیه چادر را از روی صورتش کنار زد و حاج عبدالله وقتی زیبایی چهره و درخشش چشمانش را دید از خود بیخود شد و با خود گفت:

- این که همین دو هفته پیش یه دختر 14 ساله رو صیغه کرده بود دوباره باز ...

سید غلام با پرخاش رو کرد به سمیه و گفت:

- حالا صورتتو جلو نامحرم بپوشون

- باشه سید غلام جون

- بگو چی شده

- عیالتون از زیارت بر گشته

- بر گشته که بر گشته

- آخه باهام دعوا کرد و با جارو افتاد دنبالم

- اون غلط میکنه، من ارباب خونه ام، مرد باید تصمیم بگیره اون بی جا کرده، دمشو میگیرم میندازمش بیرون.

سمیه با گریه گفت:

- میگه من از نوه ات کم سن و سالترم

- حالا اون لکاته به مقدساتم توهین می کنه، این چه ربطی به اون عجوزه داره ،برو برگرد و بگو دارم میام خونه، اون دیگه حسابشو میکنه

- نه سیدغلام من میرم پیش ننه بابام

- تو غلط میکنی ، من پولتو دادم، از اونا که دزدیدنت خریدمت ، اگه نمیخوای میفروشمت به شیخای کیر کلفت عرب که تشنه گاییدن دختر بچه های ایرونی ان، کلی پول بابتش میدن

بعد رو کرد به حاج غلام و گفت:

-حاج غلام من زحمتو کم میکنم، یه نوک پا میرم خونه تا این پتیاره ها رو ادبشون کنم

- حالا اوقات تلخی نکنین

سمیه شروع کرد به اشک ریختن، سید غلام یک پس گردنی زد بهش و با توپ و تشر گفت:

- حالا قد قد نکن، من اعصاب مصاب ندارم، خوب خداحافظ حاج عبدالله

- دست خدا به همرات


وقتی که چند قدم دور شدند حاج عبدالله تند تند آمد از مغازه بیرون و با نگاهش آنها را تعقیب کرد. سیدغلام در پیش و سمیه مانند کنیز زر خرید در چند قدم پشت سرش گام بر میداشت.  تسبیحش را در دو دستش فشرد و دستانش را به هوا برد و به عربی جملاتی را که خودش هم نمی فهمید بلغور کرد. در همین لحظه فضله پرنده ای درست فرود آمد روی چشمش. از خشم پایش را محکم کوبید بر زمین و در جا مچ پایش پیچ خورد و آه و ناله اش رفت به آسمان. انگشت سبابه اش را گرفت به سمت دو کلاغی که روی درخت بر بالای سرش نشسته بودند و هزار جور کلفت بارشان کرد و تهدید که این درخت را از ریشه خواهد کند.

با هزار مکافات خودش را رساند به صندلی پشت دخل. پمادی که تاریخ انقضای آن سالها گذشته بود  از کنار دستش بر داشت و بازش کرد. کفش و جوراب بو گرفته اش را به سختی از پایش در آورد و مچ پایش را شروع کرد با پماد مالیدن. یکهو احساس کرد که مچ پایش داغ و سرخ شده است. آه از نهادش در آمد. دستمال چرکینی از جیبش در آورد و شروع کرد به پاک کردن اما دیگر دیر شده بود و پمادها جذب. از شدت سوختگی اشک از چشمش در آمد. نیم ساعتی  در همان حال ماند و چرت زد. حالش که بهتر شد از روی صندلی پا شد. بعد از اینکه کار چند مشتری را راه انداخت آمد کنار در و دوباره نگاهی به دو کلاغی که بر بالای درخت جا خوش کرده بودند به خشم انداخت. حاجی خوش شانس بود که سرش را بر گرداند چرا که دوباره فضله ها فرود آمدند.

آن روز خوب دشت کرده بود و با همه اوضاع  و احوال از کار و کاسبی راضی. حاجی در کارش خبره بود و قلق همه را می دانست و به نوعی آنها را می چزاند. وقتی که مشتری ها چاق و چله بودند و اسکناس درشت میدادند سرشان را با حدیث و روایات و اخبارهای جعلی گرم میکرد و مابقی را نمی پرداخت یا اگر هم که متوجه میشدند دو برابر حساب میکرد و با چرب زبانی آنها را می چلاند.


کلاهش را در آورد و با سرانگشتان زمختش چند بار کاسه سرش را ماساژ داد . از کنار دستش روی نعلبکی خرمایی بر داشت و گذاشت توی دهانش. ملچ ملچ شروع کرد به جوییدن. یک آن خیالش رفت به سمت سمیه . دستش را گذاشت روی آلتش. ناگاه خودش را سرزنش کرد و گفت:

- نه طبق احادیث جلق زدن تو مغازه، باعث از رونق افتادن کسب و کار میشه . باید یه کاری کنم سمیه رو از چنگش در بیارم . 

جوراب را پایش کرد و کفشش را پوشید. همین که از جایش پا شد غوزک پایش تیر کشید. آه خفیفی سر داد و دوباره سر جایش نشست. در همین هنگام دو جوان که یکیشان عینکی و قد بلند و دیگری چهار شانه و قد متوسطی داشت وارد مغازه شدند. حاجی به سختی از جایش پا شد و گفت:

- میتونم کمکتون کنم

- یه پاکت شیر لطفا

- متاسفم شیر نداریم

- روباه چی

- دارین دستم میندازین 

- شوخی کردیم

- لطفا نیم کیلو ازین پسته ها 

-  حاجی نیم کیلو پسته برایشان کشید و ریخت داخل پاکت و داد به دستشان.

- 300 تا

- چی، چقد

300 تا

- نخواستیم، یعنی وسعمون نمیرسه، لطفا یه خورده از اون  تخمه آفتابگردونا برامون بکشین

- چقدر

200 گرم کافیه

وقتی پولش را پرداختند یکی از آنها که قد متوسط داشت و چهار شانه رو به حاجی کرد و گفت:

- لطفا عکس اون مردکو از رو دیوار ور دار

حاجی ناگهان چهره اش از ترس و وحشت سرخ شد و گفت:

- منظورتون چیه.

- همون عکسو وگرنه دفعه بعد خودم میام درش میارم

حاج عبدالله افتاد به تته پته، رفت چیزی بگوید که دوباره باز همان جوان رویش را بر گرداند و  گفت:

- خواهرمو  تو اعتراضات ماه پیش به گلوله بستن و کشتنش، اون عمامه سیاهه فرمانشو داده. تقاصشو پس میده.

حاجی سکوت کرد و دم بر نیاورد. وقتی که از مغازه رفتند بیرون. خواست زیر سبیلی نگاهشان کند اما از ترس پشیمان شد و بر جایش میخکوب. با خود گفت:

- اوضاع قمر در عقربه، اگه اونا دوباره بر گردن و ببینن، عکسو ور نداشتم چی. خدا خودش بخیر کنه.

رفت روی صندلی بنشیند و دوباره نگاهی به مچ پایش که پیچ خورده بود بیندازد که ناگاه دید سید غلام نفس نفس زنان آمد در مغازه اش. از قیافه رنگ پریده و وحشت زده اش فهمید که حتما خبری شده است. با عجله رفت به سمتش و گفت:

- سید خدا بد نده، خبری شده

- دیگه چی میخواسی بشه

- بگو چی شده، کمکی ازم ساخته اس

- اون ورپریده سمیه در رفته

- اون که باهات بود

- آره بود، همین که با یکی از اهالی محل سلام و علیک کردم و چاق و سلامتی، اون پتیاره فلنگو بست و رفت.

- نفوس بد نزن، حتما همین دور و براس. بر میگرده

- چی میگی حاجی، مرغ از قفس پرید، کلی پول به قاچاقچی دادم

- از بنده چه کاری ساختس

- نمیدونم نمیدونم، همش تقصیر اون عجوزه زنمه، بهش حسودیش میشد

- خدا بخیر کنه

- من رفتم، تا ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم

- گفتم که به دلت غم راه نده، حتما پیداش میشه، اون جایی نداره که بره


وقتی شیخ غلام از محل دور شد، حاج عبدالله موذیانه دستی کشید به پشم و ریشش و در حالی که آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود با خود گفت:

- فرصت خوبیه باید سمیه رو از دستش بقاپم، اونم مفت و مجانی. چه برو و رویی ، چه بچه آهویی. یه هلوی دوازده ساله. مگه من چمه، 61 سال که سنی نیس، دو سال از شیخ غلام جوونترم. آره باید هر چه زودتر پیداش کنم.در همین هنگام گدایی از راه رسید و گفت:

- کمک کنید، صدقه، الهی عاقبت به خیر شین . خدا رو پل صراط دستتونو بگیره،

حاجی وقتی دید که او در کنار مغازه ایستاده و بهش  پیله کرده است گفت:

- هری گورتو گم کن وگرنه اردنگی میخوری

- تو رو خدا کمکم کنین، چهار سر نونخور دارم، شوهرم سرطان داره و افتاده گوشه خونه،بچه هام دو روزه غذا نخوردن

حاج عبدالله خواست اردنگی بهش بزند اما از آنجا که گدا زن بود پشیمان شد و با عصایش زد محکم به کپلش و دکش کرد.

گدا گفت:

- خدا خودش تقاصتو میده، حالا زورت به یه زن مریض و گرسنه رسیده

حاجی نگاه زهرآلودی کرد و چند فحش آب نکشیده بهش داد و دوباره با عصا رفت به دنبالش که او از ترس و وحشت خورد به زمین.

حاجی با قهقهه بر گشت و دستی برد به جیب شلوارش. ناگهان متوجه شد کیف پولش که پر از دلار بود در سر جایش نیست. یکهو قلبش گرفت، دستش را گذاشت روی سینه اش. کلماتی شبیه به هذیان آورد روی لب. سست و بیحال شد و شتلپ افتاد بر زمین و از هوش رفت.

*****

جواد پخمه که گردنبند ستاره داوود را بعد از حلق آویز کردن مرد یهودی کش رفته بود به فروشنده ای که در بازار سیاه ناصر خسرو کار میکرد به قیمت ارزان فروخت. گردنبند طلای 24 عیار بود و قدیمی. در یکی از روزها که دو مرد یهودی سری به همان بازار زده بودند چشمشان افتاد به گردنبند. با تعجب نگاهی انداختند به هم و شروع به پچ پچ. آنها یعقوب را از قدیم و ندیم میشناختند و میدانستند که آن گردنبند متعلق به اوست. برای اینکه سوظن فروشنده را به خود جلب نکنند چند قدم از محل دور شدند و بعد از چند دقیقه دوباره بر گشتند. یکی از مشتری ها گردنبند را در دستش گرفته بود و سبک و سنگینش میکرد. آنها ترسیدند که آن را بخرد و از دستشان در برود. خواستند چیزی بگویند اما در جا منصرف شدند و ترجیح دادند سکوت پیشه کنند. مردی که گردنبند ستاره داوود را در دستش گرفته بود با صدای دو رگه و خشکی پرسید:

- چند

- وسع مالی تو نمیرسه گرونه خیلی هم گرون

- پرسیدم چند

- طلای 24 عیاره

- اصله

- گفتم طلای 24 عیاره، تهمت هم نزن

- من که تهمت نزدم

- چرا شما فرمودین اصله، یعنی بنده به شما دروغ گفتم و میخواستم قالب کنم

- ببخشید، میشه بفرمایید قیمتش چنده

- نه فروشی نیست شما به من تهمت زدین

- زکی، نوبرشو آوردین

- همین که هست تا یادتون بمونه به یه مسلمون تهمت نزنی

- پس شما مسلمونی

- آقا رد شو بذار باد بیاد

- چرا اوقاتتون تلخ میشه، یه فروشنده باید سعه صدر داشته باشه

بعد رو کرد به دو نفری که در کنارش ایستاده بودند و گفت:

- آقا شما بگین، دروغ میگم

فروشنده که در حال چاق کردن چپقش بود با لحن تندی دوید میان حرفش و گفت:

- آخه چه سعه صدری شما بهم تهمت زدین.

گردنبند را از دستش قاپید و گذاشت در داخل جعبه ای شیشه ای در کنار خودش و گفت:

- فروشی نیست ، تمام

مرد خریدار نگاهی تند انداخت به چهره اش و با چهره ای آشفته از جایش پا شد و تفی انداخت به زمین. 

فروشنده گفت:

- بی ادب

او اما جیزی نگفت سرش را انداخت پایین و آرام آرام دور شد. 

دو مرد یهودی سرفه ای کردند و با تردید ازش پرسیدند:

- خوب حاجی، خدا رو شکر قضیه به خیر و خوشی ختم شد، 

- از ریخت و قیافه اش معلوم بود که مشتری نیست، مشتری که بیاد من با همون نگاه اول تشخیص میدم

- حالا ما مشتری هستیم یا نه

- چی میخواین

- همون گردنبندو

فروشنده نیم نگاهی به قد و قامتش انداخت و گفت:

- خریداری

- میشه ببینمش

- گردنبند را گرفت و گذاشت در کف دو دستش و نشانش داد

- میشه دستش بزنم

- گرفتم جلو چشمتون ازینم جلوتر.

آنها مطمئن شدند که صد در صد همان گردنبند است. شک هم نداشتند که موقع کشته شدن یعقوب آن را به گردنش داشت. برای آنکه ته و توی قضیه را در بیاورند و شکش را بر نیانگیزند یکی از آنها پاکت سیگاری از جیبش در آورد و تعارفی کرد به فروشنده، او هم یک نخ بر داشت و گذاشت میان لبهایش و آتش زد. لبخندی بر چهره اش ظاهر شد. قفل جعبه شیشه ای را باز کرد و گردنبد را داد به دستشان. یکی از آنها که اسمش موسی بود گردنبند را در دو دستش گرفت.  یک آن چهره یعقوب در مقابل چشمانش ظاهر شد. دستش لرزید و پاهایش سست. دوستش که متوجه حالاتش شده بود  برای اینکه بر زمین نیفتد دست برد و بالش را گرفت. حالش که بهتر شد رو کرد به فروشنده و گفت:

- ستاره داووده، باید مال یهودی ها باشه

- درست حدس زدین

- معمولا یهودی ها این چیزا را نمیفروشن، مگر اینکه اتفاقی براشون افتاده باشه که مجبور شن بفروشنش

- منم خریدم

- همینجا

فروشنده یک لحظه به آنها مشکوک شد و گمان کرد از مامورانی هستند که با لباس شخصی در میان جمعیت می پلکیدند، بعد وقتی به حالات و رفتار و چهره هایشان دقیق شد شکش بر طرف شد و پاسخ داد:

- یادم نیست کی بود

- خوب قیمتش چنده

- طلای 24 عیاره

- شما بفرمایید اگه قیمتش مناسب بود میخریم

-   30 میلیون

- آخرش چند

فروشنده که از ریخت و قیافه شان حدس زده بود خریدار هستند. نگاهی به آنها انداخت و گفت:

- خودتون بهتر میدونین قیمتش چنده، زدم سر مالم، اگه 60 تومن تو جواهر فروشی خریدین باید کلاهتونو بندازین هوا.

- 20 

فروشنده پا شد و گردنبند را از دستشان گرفت و گفت:

- متاسفم

- واقعا میخواستیم بخریم

-  میخواستین بخرین چون ارزون و به صرفه اس

- قبض رسید میدین که نشون بدیم از شما خریدیم.

- نه اینجا  بازار سیاه و دسته دوم فروشیه، اگه با رسید میخواین بفرمایید جواهر فروشی

- مطمئنین که دزدی ... ( حرفش را قطع کرد )

فروشنده که شک نداشت جواد پخمه گردنبند را دزدیده است و باید هر چه زودتر از شرش خلاص شود. دست پیش گرفت تا پس نیفتد برای همین سرفه ای کرد و در حالی که با انگشتر عقیقش ور میرفت و میخواست سر و ته قضیه را هر چه زودتر هم بیاورد گفت:

- بنده نمازم قضا میشه، اگه واقعا خریدار هستین اینهمه مته رو خشخاش نذارین، خودتون که چند لحظه پیش دیدین با چه جونوری چک و چونه میزدم.

- 25 تا

- 27 تا بدین خیرشو ببینین

26 تا تموم

- باشه 26 و نصف

- قبول


بعد از ساعتی که پول را پرداختند. موسی زنگی زد به  همسر یعقوب:

- سارا خانم شما هستین

- بله خودم هستم

- من موسی یکی از دوستان قدیمی شوهرتونم

- چه فرمایشی دارین

-  درباره گردنبند شوهرتون، ما اونو پیداش کردیم

- همون گردنبند ستاره داوود که بعد از قتل ...

سارا بی اختیار شروع کرد به گریه و بریده بریده صحبت کردن. تنها پسرش که بعد از قتل پدر از فرنگ بر گشته  بود گوشی را گرفت در دستش و گفت:

- من آرش پسرشونم

- تویی آرش، هر چند تا بحال ندیدمتون اما ذکر خیرتونو از پدرتون خیلی شنیدم. شما بر گشتین.

- یه هفته ای میشه. شما به مادرم گفتین که اون گردنبندی که برا خانواده مون خیلی ارزش معنوی داره پیداش کردین.

- پیدا نکردیم بطور اتفاقی تو بازار سیاه ناصر خسرو خریدیم

- از کی

- از یه مرد میانسال، 

- ازش نپرسیدین که از کجا یا از کی خریده

- نه چیزی نگفت

- کی خریدین

- یه ساعتی میشه، در جا تلفن زدیم به شما

- اگه لطف کنین آدرستوتونو بدین من در جا خودمو میرسونم به شما، 

- میخواین خودمون بیایم، یه عرض تسلیتی هم به خانواده بگیم

- نه نه این تنها سرنخیه که ما داریم، شاید ازین طریق برسیم به قاتل، شما که می دونین این مامورای دولتی اصل قضیه رو به ما نمی گن، هی ما رو سر میدوونن. متوجه هستین، اصلا شاید خودشون پدرمو کشته باشن، از اینا همه چیزا بر میاد.

- باشه، من همینجا یعنی بازار سیاه منتظرتونم. آدرسو که بلدین

-  آره، در اسرع وقت خودمو میرسونم

- پس منتظریم

آرش پیشانی مادرش را بوسید و در حالی که او مات و مبهوت نگاهش میکرد با خودرو خودش را رساند به موسی و دوستش. آنها هم گردنبند را بهش نشان دادند. خودش بود همان گردنبند یادگاری، اصلا مو نمی زد. آرش بوسه ای زد به آن . پولش را تمام و کمال پرداخت و انداخت دور گردنش. آنها را در آغوش گرفت و گفت:

شما خدمت بزرگی به ما کردین.

بعد از خداحافظی بیدرنگ زنگ زد به دوستش جهانگیر که مدتی با هم قضایا را پیگیری میکردند اما هیچ سرنخی بدست نیاورده بودند. جهانگیر خودش را بسرعت رساند به محل. دو نفری تا دمدمای غروب مرد فروشنده را تخت نظر گرفتند. وقتی بساطش را جمع کرد و انداخت داخل خودرو ون. سیگاری روشن کرد و کمی منتظر ماند. دقایقی که گذاشت یک موتوری کنارش زد ترمز. بعد از اینکه اطرافش را پایید چیزی گذاشت کف دستش و او هم پولش را پرداخت و سوار خودرو شد و راه افتاد. در نزدیکی مرکز شهر کنار یک ساندویجی ترمز زد و از خودرو پیاده. آرش خواست برود دنبالش اما جهانگیر دستش را گرفت و گفت :

- اگه بخوایم بی گدار به آب بزنیم همه طرح و نقشه ها مون لو میره ، یه خورده دندون رو جیگر بذار پیداش میشه.

آرش سری به علامت تایید تکان داد. دستانش را مشت کرد و سرش را گذاشت روی زانو، جهانگیر پرسید:

- تو حالت خوبه

- آره میزونم

- نه نیست آرش از چهره ات پیداست. من تو اینجور کارا سر رشته دارم، اگه بخوای بی دنده  و ترمز بری جلو می افتی به اعماق پرتگاه، بمن نگاه کن

آرش سرش را بر گرداند و نگاهش کرد و گفت:

- ببخش دست خودم نیست

- چرا دست خودته، گره ای که با دست باز میشه نباید با دندونات بازش کنی. ما هیچ سرنخی نداریم اگر این موردو بسوزونیم شاید دیگه هرگز نتونیم سرنخی بدست بیاریم.

- میگی چیکار کنم

- فرمونو بده دست من

- باشه جهانگیر، راست میگی من بیحوصله شدم، مرگ پدرم بالاتر از تحملمه، داغون شدم داغون

- اومد، اومد بیرون

وقتی سوار خودرو شد، افتادند به دنبالش. بعد از چند دقیقه از جاده اصلی پیچید به سمت راست و وارد خیابان شد. بعد از مسافتی کوتاه مقابل خانه ای ایستاد. پیاده شد و در کشویی خودرو را باز کرد و خرت و پرت ها را برد داخل. در همین فاصله جهانگیر و آرش خودشان را رساندند به خودرو. نگاهی شتابزده انداختند به دور و بر . کسی در  اطراف پرسه نمی زد.  رفتند پشت در. آرش خواست زنگ در را به صدا در بیاورد که صدای پایی شنیدند. گوش خواباندند و منتظر. اما در باز نشد. چند دقیقه ای در همان حول و حوش قدم زدند. چشمشان خورد به یک پیرمردی که با عصا لنگ لنگان از کنارشان عبور میکرد. جهانگیر رفت جلو و پرسید:

- سلام حاج آقا

- سلام 

- من دنبال خونه هاشم خان میگردم

 - کدوم هاشم

- همون که وسایل دسته دوم میفروشه

- اون قراضه فروش

- درست زدین به خال، خودشه

عصایش را بلند کرد و اشاره کرد به سمت همان خانه ای که او چند لحظه قبل وسایلش را گذاشت داخل:

- اون در آبی رنگ

- تنها زندگی میکنه دیگه

- ببینم باهاش خورده حساب دارین

- نه از رفیقای قدیمیش هستیم، چند سالیه که ندیدیمش

- خداحافظ

- نگفتین تک و تنهاس یا ...

- بهتره از خودش بپرسین، سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن


 آرش دستش را گذاشت روی دکمه زنگ. دو بار فشار داد و بعد نگاهی به اطراف. همین که در باز شد دو نفری هلش دادند و انداختند روی زمین. آرش در را از پشت بست. هاشم خواست فریاد بزند که جهانگیر نشست روی سینه اش و نوک کلت را فشارد داد و فرو کرد توی دهنش. بلندش کردند و بردند داخل اتاق:

- تنها زندگی میکنی

- آره من تنهام، از جونم چی میخواین

- یه سئوال ازت میکنیم اگه جواب دادی  که دادی وگرنه یه تیر خالی میکنم تو مخت.

- خوب بپرس

- اون گردنبندو از کجا گیرش آوردی

- کدوم گردنبند

- گردنبند ستاره داوود

- خریدیمش


جهانگیر رو کرد به آرش و گفت:

- این یابو انگار نمیدونه با کی طرفه

- بذار حرفشو بزنه

- خریدیش

- آره خریدم

- از کی

- به شما چه، مگه آدم کشتم

- دیگه داری حوصله مونو سر میبری، فکر میکنی باهات شوخی دارم

- بخدا چیزی نمیدونم

جهانگیر رو کرد به آرش و گفت:

- بذار مث آرتیسای فیلمای سینمایی باهاش حال کنیم


از استوانه خانه های شش لولش گلوله ها را در آورد و تنها یک فشنگ گذاشت داخلش. نوک سلاح را به زور فرو کرد داخل دهانش و گفت:

- با ما شوخی داری ها، 

هاشم در حالی که از ترس زرد کرده بود دهانش را بیرون کشید و گفت:

- شما دیوونه این

- ما دیوونه ایم آره دیوونه

دست گذاشت روی ماشه و نوکش را گرفت به سمت پیشانی اش، استوانه شش لول چرخید و شلیک شد. هاشم همانطور که روی نشیمنش نشسته بود کمی خود را کشید عقب. جهانگیر گفت:

- ایندفعه جون سالم بدر بردی، 

دوباره رولور را گذاشت روی پیشانی اش. همین که رفت شلیک کند هاشم وحشت زده گفت:

- میگم میگم شلیک نکن

- خوب بنال

- من اونو از جواد خریدم، 

- جواد کدوم خریه

- یه معتاد آسمون جل، به جون مادرم حقیقتو میگم

- کجا میشه پیداش کرد

- اون خانه بدوشه، تو کارای خلافه، نمیدونم از کجا گردنبندو دزدید من یه میلیون ازش خریدم

- بگو کجا میشه پیداش کرد

- به ابوالفضل قسم نمیدونم، اون منو میشناسه و وقتی چیزی میدزده یه راست میاد ناصر خسرو سراغم، آخه بهم اعتماد داره، لقبش پخمه اس، بهش میگن جواد پخمه

- پولا رو رد کن بیاد

- کدوم پولا

- همون 27 میلیونی که فروختیش

- گذاشتمش داخل جعبه شیشه ای که گردنبندو توش گذاشته بودم


آرش میرود به سمت جعبه ای که درش شیشه ای بود. بازش می کند و پولها را بر میدارد. جهانگیر رولور را نشانه میرود به سمت هاشم و میگوید:

- تا نیم ساعت همین جا می مونی و از جات بلند نمیشی. جیکت در نیاد

- باشه قول میدم

- یه چیز دیگه، شتر دیدی ندیدی، شیرفهم شد

- قول میدم به شرفم قسم

- تو شرفم داری

آرش و جهانگیر نگاهی تند و شتابزده انداختند به در و دیوار و اسباب و اثاثیه هایی که در هر سو کپه یا پخش و پلا شده بود. زدند از خانه بیرون و بسرعت از منطقه دور.


آرش و جهانگیر بیدرنگ رفتند به دنبال جواد پخمه. نزدیک به یک هفته تمام سوراخ سنبه ها را گشتند و از این و آن پرس و جو ، اما رد و اثری ازش پیدا نکردند. راه و چاره ای دیگر در پیش پای خود ندیدند. دوباره رفتند سراغ هاشم. نیمشب در خانه اش را جهانگیر با سنجاق سر باز  کرد.  در حیاط نگاهی انداختند به دور و بر. از پله کشیدند بالا.  خانه پر بود از دود و دم. صدای خرناسه اش می آمد. آرش در تاریکی سرش را چرخاند به اطراف. در اتاقش را آهسته باز کرد. دختر جوانی در کنارش لخت و پتی خوابیده بود و دو پایش باز. بنظر میرسید تن فروش باشد. کیسه ای انداختند روی سر دختر و دهانش را پر از پارچه کردند و انداختنش گوشه دیوار. هاشم را کشان کشان بردند در اتاق نشیمن. تشتی را پر از آ ب کردند و با فشار بر ستون فقرات و گردن سرش را به زیر آب فرو کردند و تا مرز خفگی نگهداشتند. هاشم دست و پا میزد و تا یک قدمی مرگ پیش میرفت. چند بار  تکرارش کردند تا بالاخره به مقر آمد و پاتوق جواد پخمه را بهشان داد. 

آرش در حالی که چهره اش را پوشانده بود تهدیدش کرد که اگر ریگی در کفش اش باشد دفعه دیگر از دستشان قسر در نخواهد رفت و کارش را تمام خواهند کرد.

وقتی که از خانه خارج شدند هاشم که خشم و کین را در چهره هایشان میدید و زندگی اش را در خطر. پولی گذاشت در کف زن تن فروش و دکش کرد.  سپس در دمدمای صبح  رفت به سراغ، جواد پخمه. اما در پاتوقش نبود. مدتی در همان اطراف پرسه زد و از چند نفر معتاد و ساقی سراغش را گرفت اما چیزی گیرش نیامد. در کنار خیابان ایستاد. خسته بود و سردرگم. دستی کشید به ریشش. نگاهی انداخت به آسمان. آفتابی بود و زلال. سگی ولگرد و گرسنه که در همان گوشه و کنار ولو بود آرام آرام آمد به سمتش. هاشم یک آن سرش را بر گرداند و تا چشمش بهش افتاد ترسید و لگدی پرتاب کرد به سمتش. سگ هم ناله ضعیفی سر داد و دوان دوان دور. یکهو بفکرش زد برود نزد حاج عبدالله که او را از قدیم و ندیم میشناخت و چند بار هم اشیایی قدیمی که بنظر میرسید مسروقه باشد ازش خریده بود. به مغازه اش که رسید دید  که مشغول تسبیح زدن است. بعد از ماچ و بوسه و چاق سلامتی، حاج عبدالله یک چارپایه برایش زیر درخت چنار گذاشت و استکانی چای داد به دستش. بعد از اینکه پاسخ چند مشتری را داد آمد در کنارش نشست و گفت:

- بزنم به تخته هوا چند روزیه که پاک و آفتابیه، دود و دم نفسمو بند آورده بود، پیری و هزار درد و بلا، خوب تو چطوری هاشم جون، کیفت کوکه.

- راضی به رضای خدا

-  احسنت همینو میخواستم ازت بشنوم، توکل به خدا شاه کلیدیه که تموم قفلها رو واز می کنه، ثروت اصلی همون دین و ایمونه وگرنه از قدیم و ندیم گفتند مال دنیا چرک کف دست آدمه. تمام مال و منال دنیا رو هم که داشته باشی نمی تونی آخرتو بخری. بهشت خدا خریدنی نیست با عبادت و بندگی بدست میاد.

- اگه 313 نفر مث شما تو این دنیا وجود داشت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف تا بحال ظهور میکرد.

- چوب کاری میکنین

- نه به جان شما عین حقیقته.

-  خوب بگو، میزونی

- بنده حقیر تا دوستایی مث شما دارم، حال و احوالم میزونه. 

-  هاشم خان، شرمنده ام نکن

- جون شما راست حسینی گفتم، تو که مث کف دستت منو میشناسی، حرفام از ته دلمه

- خوب موضوع چیه، اومدی اینطرفا

- برا دیدار دوستا

- این که درسته اما ...

- حاجی تو جواد پخمه رو اینطرفا ندیدی

حاجی روی چارپایه جابجا و زیر سبیلی نگاهی انداخت به چشمانش. قند را زد در چای و چایی را سر کشید و بعد از مکثی کوتاه با حالت مردد گفت:

- جواد پخمه، جواد، آهان یادم اومد 

- دیدیش

- چیکارش داری

- یه کار خیر

- حالا ما نامحرم شدیم، ما که یه عمره جیک و بکمون یکیه

هر دو نفر زدند زیر خنده. حاج عبدالله که کنجکاوی اش گل کرده بود میدانست حسن چموش با همدستی  همین جواد مرد یهودی را کشته است . زل زد به چشمانش و گفت:

- اگه خبر مبریه میتونی رو من حساب کنی، ما که گوشت همو بخوریم استخوون همو دور نمیدازیم  

- از تو چه پنهون حاجی، یه مدتیه که دو نفر موی دماغم شدن

- موی دماغت شدن، خر کی باشن

- خیلی خطرناکن، دو بار با اسلحه در خونمو واز کردن و تهدیدم کردن، بار سوم میکشنم.

- خوب برو به مامورا اطلاع بده

- حاجی باهام شوخی نکن

- خوب کی هستن چه ربطی به جواد پخمه داره.

- یه گردنبند ستاره داوود ازش خریدم که اونو دزدیده بود، یا نمیدونم یه بلایی سر صاحبش آورد. تو ناصر خسرو که داشتم میفروختمش چند نفر چشمشون خورد به اون گردنبند، خریدنش و بعد با اسلحه اومدن سراغم، تو خودت منو میشناسی، تو عمرم خلافکارای زیادی دیدم اما اینا جنسشون جنس دیگه اس. قلفتی پوست آدمو میکنن.

حاج عبدالله که مات و مبهوت بهش نگاه میکرد و تسبیح می انداخت هول و هراسی گنگ و ناپیدا در دل و جانش راه باز کرد و هر دم بیشتر و بیشتر میشد. با خودش گفت که اگر جواد را پیدا کنند با یک سیلی پته همه  را می اندازد روی آب  و لام تا کام را لو خواهد داد. آب دهانش را قورت داد و در حالی که سر تسبیح را در دست راستش گرفته بود و بی اختیار می چرخاند تو چشمهایش خیره شد. یکهو از هول و هراس بی اختیار  گوزید. از آنجا که فوت و فنش را میدانست همزمان سرفه ای کرد تا حواسش را منحرف کند. بعد چشمانش را بست و با پف کردن به چپ و راست و خواندن دعا،استخاره ای کرد و  دوباره چشمانش را باز  و  گفت:

-  باید یهودی باشن

- خودم همین حدسو زده بودم، حتما جواد یه کاسه ای زیر نیم کاسشه.

حاج عبدالله یکهو از دهانش پرید و  خودش را لو داد:

- اون مافنگی  که دماغشو بگیری نفله میشه اصلن نمیتونه آدم بکشه

در جا حرفش را قورت داد و سرفه ای کرد. دست برد در جیبش و دستمال چرکینش را در آورد و فینی کرد و پیشانی اش را که دانه های عرق نشسته بود پاک و حرفش را تصحیح:

- منظورم اینه که ...

- منظورتو نمی فهمم انگار شما هم از ماجرا یه جورایی خبر دارین

- به پنچ تن آل عبا به شرفم سوگند که اگه بنده به اندازه یه سر سوزن از ماجرا خبری داشته باشم، بنده از خدا بیخبر اصلا با اینجور آدما بر نمیخورم .

- تو بودی چیکار میکردی

- یه مدت میزدم از شهر بیرون، میرفتم مسافرت تو هتلهای ترکیه خوش میگذروندم، میگن هتلهای ترکیه رو دخترای کس تنگ ایرونی قرق کردن، با هفت دلار  کون میدن. برو  اونجا تو که اهل مشروبم که هستی، اونجا تمام حرومای خدا حلاله، بعد که آبا از آسیاب افتاد برگرد. 

هاشم دو تا آرنجش را گذاشت روی زانو و چانه اش را میان کف دستش. همین که حاجی رفت سراغ مشتری هایش. تو رویاهایش غوطه ور شد. ترکیه ، هتل هایش، سواحل زیبای آنتالیا. با آن پولهایی که جمع کرده بود و  در باغچه حیاطش کنار درخت چال کرده بود. میتوانست کیف دنیا را بکند. نه زن داشت و نه بچه. یعنی زنش را طلاق داده بوده و بچه هایش را هم آویزون کرده بود بیخ گوش اش. میتوانست مدتی خوش بگذراند و صفا کند. بعد که سر و صداها خوابید میتوانست بر گردد و برود دنبال زندگی اش. تازه دو نفری را هم در استانبول میشناخت که کار و بارشان سکه بود. اگر زرنگی میکرد و عقل و هوشش را بکار می انداخت میتوانست با  کمک آنها کاری دست و پا کند و بعد از چندی خودش دم و دستگاهی براه بیندازد.

حاجی با کاسه ای خرما برگشت و  گرفت به سمت هاشم. او هم یکی بر داشت و گفت:

- من مدتیه که دیابت دارم، همین یکی کافیه.

- اینروزا همه دیابتی شدن، نماز نافله شب میگن قند خونو کم میکنه.

حاج عبدالله کاسه خرما را بر گرداند و رفت توی فکر. با خودش گفت:

- اگه جواد پخمه را بگیرن، منم می افتم تو تله. اون وقت خر بیار و باقلی بار کن.

هاشم که دید او در حال و هوای خود سیر میکند دستی زد به شانه اش و  گفت:

- حاجی داری به چی فکر می کنی

- دارم به این فکر میکنم که چه کمکی به تو میتونم بکنم، مگه میشه برادر مسلمانی تو هچل افتاده باشه و دستشو نگرفت. اون دنیا باید پاسخگو باشیم

- اگه جوادو بگیرن و حسابشونو صفر صفر کنن، به من که دیگه کاری ندارن، 

- تو یهودیا رو نمیشناسی پسر، هر چی باشه من چند تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم، حالا برو چن تا قرصی بنداز بالا تا حال و هوات بهتر شه. 

- نه حاجی قرص و مرصا نه تنها شنگولم نمی کنن بلکه حالمو  بهم میزنن، نمیدونم چی قاطیش میکنن 

- تو مغازه خوبشو دارم، ارزون حساب میکنم

- نه میرم با فاطی اون خیلی حال میده، رقاص خوبی هم هس، باهاش میرقصم و یه عرق سگی هم باهاش میرم بالا.

- فاطی

- نمیشناسیش، یه خورده چاقه تو ناصر خسرو پیداش کردم

- مرغ هر چه چاقتر باشه کونش تنگتره تو احادیث خوندم، خوب برو به امان خدا

- ببخشید زحمتت دادم

- من که کاری نکردم، تو رفیقمی حاضرم جونمو برات بدم. 

- بر منکرش لعنت

 - راستی تا نرفتی شماره تلفن فاطی رو میشه بدی بهم

- شماره تلفنو میخوای چیکار

- میخوام یه خورده ارشادش کنم 

-  ارشادناقلا ، یا میخوای از چنگم درش بیاری

- بهم تهمت میزنی

- نه حاجی، تو فرشته ای، خوب من رفتم

- دست علی به همرات

همینکه دور شد، حاجی تفی در پس و پشتش انداخت و گفت:

- بری به جهنم. 

دم مغازه ایستاد و با سرانگشتانش سرش را خاراند. اخم هایش رفت توی هم. با خود گفت:

- تا دیر نشده باید جواد پخمه رو  از سوراخش بکشم بیرون، اگه اون یهودیا پیداش کنن، در جا میان سراغ من، آره هر چه زودتر باید کلکشو بکنم و سرنخشونو کور کنم. خدایا خودت بهم کمک کن من که به جز تو کسی رو ندارم.


حاجی با چهره ای که از آن ترس و وحشت موج میزد آمد دم مغازه ایستاد. یک دستش را گذاشت بالای ابرو و نظر دوخت به اطراف و اکناف. خیابان در زیر بارش آفتاب صبحگاهی لم داده بود. نه از حسن چموش خبری بود و نه از جواد. با دو انگشتش در حالی که سبیلش را میچرخاند به فکر نقشه ای افتاد. در همین حین مشتری ای وارد مغازه شد. نگاهش را دوخت به حاجی و گفت:

- سلام حاجی، چته دلواپسی

- بنده ابدا دلواپس نیستم

- اما رنگ و روی تون، خدای ناکرده ناخوش احوالین

- احتمالا برا اینه که نماز صبحم غذا شده، بنده هر وقت سر وقت نمازمو بجا نیارم حال و احوالم منقلب میشه. 

- عجب عجب، خدا آخر و عاقبت امثال منو بخیر کنه که سال و ماه نه تنها نمازمونو سر وقت نمیخوونیم بلکه اصلا نماز نمی خوونیم

- زبونتو گاز بگیر جوون کفر نگو

- ببخشید حاجی 

- از خدا بترس، همین حرفای کفر آمیز باعث شد که خدا کاسه صبرش لبریز شه و این بلا رو نازل کنه، نیگا همه پوزه بند میزنیم

- یواش تر حاجی، داری تهدیدم میکنی

- میگم حرفای نامربوط نزن

مشتری نیشخندی زد و گفت:

- بقول صادق خان، کسی که از خدای جون داده نترسه ، از بنده کون داده نمی ترسه

- اصلا بنده به شما جنس نمیفروشم، بزن از مغازه ام به چاک

- حالا چرا عصبانی میشی

- میگم بفرمایید بیرون وگرنه زنگ میزنم اطلاعاتی ها بیان چوب تو آستینت فرو می کنن.

مشتری لگدی زد به پاکت سیگار خالی که در زیر پایش افتاده بود و با اکراه از مغازه رفت بیرون. حاج عبدالله رو ترش کرد و در حالی که یک دستش را گذاشته بود پشت کمرش و با دست دیگر کلاهش را در کف گرفته بود آمد از مغازه بیرون و چند فحش آب نکشیده حواله اش کرد. یکهو چشمش افتاد به جواد پخمه که در حال جر و بحث با یکی در آنسوی خیابان بود. با خود گفت:

- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

 نفس نفس زنان خودش را کشاند به آنطرف خیابان. پسر زردنبویی یقه جواد را گرفته بود و چپ و راست سیلی میزد به صورتش. حاجی عصایش را گرفت به سمتش و گفت:

- آهای مرتیکه دماغ گنده، چرا طفل معصومو میزنی، این آزارش به مورچه هم نمیرسه

- تو خودتو قاطی نکن

- جواد عینهو پسر منه، میگم دستتو بکش وگرنه 

- وگرنه چی

- گناش چیه مگه استغفرالله آدم کشته

- مواد خریده پولشو نمیده

جواد خودش را زد به موش مردگی و گفت:

- دروغ میگه، بخدا دروغ میگه

- ننه سگ من دروغ میگم

حاجی پرید میان حرفشان:

- این اصلا به چهره اش میاد بنگی باشه

- کس شعر نگو من حوصله شو ندارم

- میگم ولش کن بچه قرتی هر چی بدهکاره خودم حسابش میدم، چقدر بدهکاره

- پنجاه تا

- باشه من حساب میکنم.

جواد پخمه که از رفتار عجیب و غریب حاج عبدالله هاج و واج شده بود با تعجب نگاهش کرد. حاجی جان به عزراییل میداد اما یک ریال به کسی مفت و مجانی نمیداد. حاجی عصایش را در کف دستش فشرد و با لبخندی موذیانه اشاره کرد به جواد و گفت:

- بیا پسرم، پول که چیزی نیس من همه زندگیمو واست میدم


سپس دستش را گرفت در دستش و با فروشنده مواد مخدر رفت به سمت مغازه.  بدهکاری جواد را تمام و کمال پرداخت و دکش کرد. جواد که او را خوب میشناخت فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. سرش را بلند کرد و به اجناس مغازه روی قفسه ها نگاهی کرد و سپس سکوت. حاجی کاسه خرما را گذاشت در کنارش روی پیشخوان و با لحن فرشته مابانه گفت:

- از این به بعد هر بدهکاری ای داشتی اول بیا پیش من.

جواد بربر نگاهش کرد و گفت:

- خجالتمون میدین حاجی

- به شرفم قسم تو عینهو پسرمی، اصلا میخوای تو مغازه ام کار کنی

جواد با بهت نگاهش کرد و سرش را انداخت پایین. حاجی آب دماغ روی سبیلش را با دستمال پاک کرد و چپقش را از داخل دخل در آورد پفی زد به خاکستری که در ته اش چسبیده بود و گفت:

- نگفتی چقدر قرض داری

- یه 400 تایی میشه

- این که آب خوردنه فکر میکردم چند میلیون

در همین هنگام حاجی متوجه شد که حسن چموش از پشت شیشه چشم انداخته است به داخل. خلقش تنگ شد و با حالتی پرخاشگر آمد به سمتش و گفت:

- چته حسن، بازم این دور و برها می پلکی، 

- دنبال پخمه ام جواد پخمه

- هری ، توقف بیجا مانع کسبه.

- ما هنوز حسابامونو تسویه نکردیم حاجی.

- کدوم حساب، 

- تو حالا قدقد بکن، بموقعش میام سراغت

- از تو بزرگتراش نمیتونن هیچ گوهی بخورن چه برسه به تو مافنگی

- حاجی باهام اینجوری تا نکن، من آردمو بیختم و الکمو آویختم، اگه بخوای همینجوری شامورتی بازی در بیاری کلکتو می کنم.

- خفه خون میگیری یا نه

- به مولا من بر میگردم و خِرتو میگیریم

- گفتم هری دیگم اینجا موس موس نکن


حسن چموش نگاهی خشمگین به قد و قامتش انداخت و انگشت اشاره اش را گرفت به سمتش و همانطور که دور میشد گفت:

- از مادر  نزاییده کسی که حق منو  بالا بکشه. تقاصشو پس میدی، بدجوری هم پس میدی


حاج عبدالله در مغازه را از داخل قفل کرد و  در حالی که لعن و نفرین می فرستاد رفت به سمت جواد و گفت:

- مرتیکه بی همه چیز ارث باباشو ازم میخواد

جواد پخمه که میدانست داستان از چه قرار است پاشد و دانه ای خرما از کاسه بر داشت و گذاشت در دهانش و گفت:

- من دیگه مرخص میشم

- پسرم ازم دلخوری

لحن پدرانه و برخورد محبت آمیز حاجی وجودش را به لرزه در می آورد. حس کرد باید بیدرنگ  بزند به چاک. حاجی که میخواست هر چه زودتر با پنبه سرش را ببرد و از شرش خلاص شود. کیف پولش را در آورد و یک میلیون گذاشت روبرویش روی میز و گفت:

- ورش دار

جواد که ترسی غریب در تنش وول میخورد دهانش از تعجب وا ماند و با لکنت گفت:

-- ه ه ه همش مال منه

- تمام و کمال بذار تو جیبت و برو قرضاتو پس بده

- بذار دستاتونو ببوسم

- اصلا احتیاجی به این کار نیس، تو قدر و ارزشت خیلی خیلی بیشتر ازیناس.

- چایی میخوری

- من با اجازه تون مرخص میشم

- قهوه چی

- باشه یه قهوه میخورم بعدش از حضورتون مرخص میشم


حاجی لبخند مکارانه ای روی لبش ظاهر شد و برای اینکه سرش را گرم کند گفت:

- میشه لطفا اون بسته قهوه رو  از قفسه بالایی ور داری. من کمرم درد میکنه نمیتونم بالا برم، نردبون اونجاست.

- البته به روی چشم

جواد پا شد و رفت به سمت نردبان. از جا بلندش کرد و همین که خواست بالا برود. حاجی گردی زرد رنگ ریخت داخل قهوه و با شکر به هم زد.  قهوه ای هم ریخت برای خودش. جواد بر گشت و نردبان را گذاشت سرجایش. فنجان قهوه را برد زیر لبش. دید که مزه عجیبی دارد.

حاج عبدالله نگاهش کرد و گفت:

- سوقات کربلاست

- کربلا

-  متبرکه، همشو هورت بکش بره، طعم و مزه بهشتو حس میکنی.

او هم هورت کشید و سرش را به علامت تایید تکان داد و تشکر:

- خوب دمت گرم حاجی، از خجالتون در میام

- حرفشم نزن، این پولا رو ندادم که برش گردونی، یه هدیه اس.

جواد بعد از نوشیدن قهوه احساس کرد که سرش گیج میرود و چشمانش سیاهی. سقف مغازه در دور سرش میچرخید. یک آن به ذهنش زد که حاجی زهرش را ریخته است. افتاد روی زانو و نقش بر زمین شد. 

حاجی نیشخندی زد و گفت:

- میراث گرگ مرده به کفتار میرسه

دو پایش را گرفت و کشان کشان برد در اتاقک انتهای مغازه. بالشی گذاشت روی صورتش و فشار داد. جواد پخمه که سست و بی حال شده بود دست و پای مایوسانه ای زد و یک آن چشمش باز و بسته شد و سپس چهره اش کبود. کفی خون آلود از دهانش زد بیرون.

*****

شب از نیمه گذشته بود. آفاق تاریک بود و وهم انگیز. سایه اندوهی در اتاق ستاره پرسه می زد. در آسمان اما ماه بطرز باورنکردنی نزدیک تر از همیشه از روی ایوان بنظر میرسید. آنقدر نزدیک که گویی میشد با نردبانی به پشت بام خانه رفت و در آغوشش کشید و گونه هایش را بوسید. از دورهای دور  زوزه های گنگی بگوش میرسید و آوایی محو و گمشده. ستاره در حالی که گهگاه نور ماه بر چهره اش می تابید و زیبایی خیره کننده اش را دو چندان میکرد در خوابی نرم فرو رفته بود و تو گویی در رویاهایش در سیر و سفر. از لای پنجره نیمه باز ناگهان بادی ملایم پرده شیشه ای و شفاف و سفید رنگ را تکانی داد و با بالهای نامریی اش گونه هایش را نوازش. انگار کسی از  کهکشانهایی ناشناخته و اسرار آمیز به دیدارش آمده بود. کسی که بوی خوش آشنایی و عطر بهار گمشده میداد. ستاره در رختخواب غلتی زد و ناگهان چشمانش را یک آن باز کرد و بست. احساس کرد که دستی موهایش را نوازش میکند و گونه اش را لمس. نفس در سینه اش حبس شد یک لحظه خواست چشمانش را دوباره باز کند و نگاهی بیندازد. اما از وحشتی ناگفتنی جرئتش را نکرد. دوباره نسیمی از لای پنجره مانند جویباری آرام آرام و آهنگین جاری شد به سمت و سویش. لبخندی بر چهره اش درخشید چشمانش را باز کرد و نگاهش را روانه کرد به سمت پنجره. ماه ایستاده بود درست در مقابلش و بادی لطیف و ملایم گونه اش را  نوازش. بخود تکانی  داد و سر جایش نشست. خیره شد به آسمان شبانگاهی و دشت ستارگان. دستانش را از هم گشود و تبسمی کرد و در همانحال چشمش افتاد به عکس مادر بزرگ روی میز که روشنایی ماه افتاده بود بر چهره اش. کمی به فکر فرو رفت و ناگاه یادش آمد که آنروز درست یک سال میشد که مادر بزرگ پر به ابدیت گشوده بود.

غمی ناگهانی سینه اش را چنگ زد و دانه هایی از اشک لغزید بر گونه اش. پا شد و چند شمعی را که در کنار طاقچه بود روشن کرد و در تاریکی گذاشت کنار عکس مادر بزرگ. به چشمانش خیره شد و به تبسمی که بر روی چهره مهربانش نقش بسته بود. قاب عکس را گرفت در دستانش و بر سینه اش فشرد و گفت:

- آه مادر بزرگ مادر بزرگ مادر بزرگ، تو اینجا بودی، از دورها اومدی به دیدار من. چقدر دلم برات تنگ شده، چقدر بهت فکر کردم و در نبودت اشک ریختم، چقدر به عکست نگاه کردم به چشمهای مهربونت، به لبخند پر محبت... مادر بزرگ مادر بزرگ

از شوق و شوقی بی پایان ناگاه پاهایش سست شد چشمانش سیاهی رفت و از صندلی افتاد بر کف زمین. دوباره باد ملایمی از لای پنجره راه باز کرد و دستان نوازشگرش را کشید به موهای بلند و چهره شفافش. ستاره با اولین بانگ خروس همسایه چشمانش را باز کرد. قاب عکس را گذاشت روی میز به پیشانی مادر بزرگ بوسه ای زد و آرام و بیصدا رفت در ایوان. آسمان زلال بود و شسته. آفتاب هنوز از پشت کوههای بلند سر نزده بود و درختان شبنم آلود. استکان چای را در کف دو دستش فشرد. گرمای لذت بخشی خزید در رگ و روحش. از پله ها آمد پایین. چشمش افتاد به درخت پرشکوفه در انتهای حیاط. همان درختی که روزی در  زیر شاخه های درهم و سرسبزش در دوران کودکی چتر دستانش را گشود و چشمهایش را بست و آرزو کرد مرغ خوشبختی سایه اش بیفتد بر روی سرش. یک دم به خواب و خیالهای بچگی اش خندید و با خود گفت:

- من چه خوشبخت بودم چه خوشبخت

دستهایش را باز کرد به سمت آبی ها، اولین اشعه خورشید از ستیغ دور به چشمش خورد. گونه اش درخشانتر شد. چند بار مانند کودکی ها در دور خود چرخید. سرش کمی گیج رفت و  در همان حال با چهره شفافش خندید.  چند لحظه ای نشست کنار درخت. به قافله ای از ابر سفید که لنگ لنگان  و ترانه خوانان از راه میرسید سلام کرد. بعد با دستانش بسویش اشاره کرد و گفت:

- لطفا از روی آسمون خونه ام برید کنار. 

لی لی کنان آمد به طرف پله ها. روی رواق دستانش را تکیه داد به نرده آهنی. نفسی عمیق کشید و هوای زلال را در اعماقش فرو داد. همین که رفت ترانه ای زمزمه کند. شهاب دو قدم آنسوتر روی رواق صدایش زد.  یک آن یکه خورد و وقتی سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به پدرش رفت به سمتش و با شادی گفت:

- صبح بخیر پدر

- صبح تو هم بخیر دخترم چی شده ذوق زده ای

- هیچی همینطوری

- همینطوری 

- دیشب مادر بزرگ اومده بود اینجا

- حالت خوبه دخترم

- بخدا دروغ نمی گم، خودش بود

شکوفه از آشپزخانه با صدای ملایمی گفت:

- صبحانه حاضره

- من اشتها ندارم پدر

- به مادرت بگو که صبحانه نمیخوری

- باشه میام

ستاره از سر سفره فنجانی قهوه تلخ برای خود ریخت و  بر گشت به سمت ایوان. دوباره هاله ای از رویا بر آسمانش حلقه زد. به مادر بزرگ فکر کرد، به اتفاقی زیبا که دیشب برایش رخ داده بود. به نسیمی مرموز که از لای پنجره گونه هایش را نوازش داد و سرانگشتان نرم و اهورایی اش را کشید به موهایش. به ماه که انگار در پس و پشت پنجره اش ایستاده بود و  گویی میتوانست با دستانش لمسش کند و در آغوشش کشد با خودش گفت که آیا براستی دنیای پس از مرگ وجود دارد. آیا جهان دیگری هست. وقتی که انسان مرد و کالبدش خاک و خاکستر شد دوباره در هیات دیگری به زندگی بر میگردد. آیا بهشت و جهنمی هست. در همانحال چشمش افتاد به درختان پر شکوفه در حیاط که در زیر طلیعه زیبای خورشید و در نسیم ملایمی که می وزید تاب می خوردند. درختانی که چند هفته پیش از آن بی برگ و بار و لخت و عور بودند اما دوباره در گردش روزگار گل دادند و عطر و بوی بکر خود را در هوا پراکندند. 

شهاب که از سر سفره صبحانه به حیاط آمده بود با استکانی چای در کنارش ایستاد و چشمانش را دوخت به درختان و بوته های سبز و پر گل . ستاره جرعه ای قهوه نوشید و سرش را چرخاند به سمتش و پرسید:

-  پدر،آیا جهان بعد از مرگی هست

- کتابای مقدس که میگن هست، انجیل، تورات، قرآن

- اگه نباشه

- زبونتو گاز بگیر دختر، این سئوال خط سرخ مذاهبه و تو ادیان ممنوعه. اگرم بخوای خدای نکرده نفی و ردش کنی طبق فرامین خدا و سایه اش روی زمین یعنی همین ولایت فقیه، سزات مرگه

- یعنی انسان حق انتخاب نداره

- تو قبل از اینکه چشماتو به جهان باز کنی یعنی وقتی تو شکم مادرت بودی و اجزا بدنت هنوز تکمیل نشده بودند ،دینتو انتخاب کردن. یعنی حتی قبل از تولد. بعد از تولدتم تموم عمرتو صرف این میکنی که اونچیزایی رو که نه خودت انتخاب کردی نه اطلاعی از صحت و سقمش داری دفاع کنی. تازه اگه سرت بوی سبزی قورمه بده و بخوای اون خرافاتو  نقد یا رد کنی زندیق و کافر و ملحد محسوب میشی و سرت از تنت جدا. میگن کتابای زکریای رازی رو که زندیق و ملحد و دهری و جاهل و نادان و دیوانه خطابش میکردن اونقدر علمای بزرگوار و بسیجی های اون زمون تو سرش زدند که کور شد.

- وحشتناکه

- غرب بعد از رنسانس تونسته در جنگ با استبداد دینی و خرافات این مرحله رو طی کنه ما اما بعد از 1400 سال افتادیم دوباره تو فاضلاب یا همون جهل مقدس.هیچ چیز تو جهون عذاب آورتر و خطرناکتر از غل و زنجیر خرافات که همزاد مذاهبه نیست. بدیش اینه که آدم اون زنجیرهای نامریی رو  حس نمی کنه یا اگه حسش کرد تقدیسش میکنه. نه تنها تقدیسش میکنه که حاضره بخاطر اون هزارون هزار نفرو قتل عام کنه اونم با  شوق و شور. ازش لذت میبره. چرا که معتقده فرمان خدا رو اجرا میکنه و با کشتن اونا خدا ازش راضیه و میره پیش حوریان بهشتی. بهشتی که ساخته توهمشه

- بهشتی که خدا بهش وعده داده تو کتاباش. 

- همینطوره، هر کی هم بخواد به اونا شک کنه نمایندگان همین خدا یعنی همین ملاهای عمامه سفید و سیاه سر از تنش جدا میکنن. 

- مادر میگفت تو اما به خدا اعتقاد داری

- من به یه رازی عمیق معتقدم. یعنی یه نوع حس ستایش در برابر عظمت و شکوه بی پایان گیتی، نظم شگفت انگیز، زیبایی ها و پیچیدگی ها همون چیزی که انیشتین  اسمشو گذاشت مذهب وجود یا مذهب عالم هستی که قویترین و عالیترین محرک تحقیقات و مطالعات علمیه، این هیچ ربطی به خدای شکنجه گر و مالیخولیایی که بندگانشو به دلیل انتخاب یا عده تبعیت کورکورانه ازش به قعر آتش جهنم میفرسته یا دستور میده تو همین دنیا گردنشو  بزنن نداره. خودم اینو جهان بینی عشق لقب دادم. یه نوع درک فلسفی که منو از سلول تنهایی در برایر شگفتی های بی پایان و ابدی نجات میده. حس میکنم با تمامی ذرات وجودم با دورترین نقطه گیتی در ارتباطم. رابطه من با اونچه که قلبم باهاش در تپشه یه رابطه عاشقانه اس. نه بندگی  خدا که عرفا سعی کردند و میکنن رنگ و لعاب روی اون بکشن و توجیه اش کنن که در نهایت موفق نمیشن و تنها خودشونو مسخ و فریب میدن. چرا که ذاتا از خدایی که انسانو به خاطر بندگی نکردن یا گوش ندادن به چرندیاتش در دنیا بوسیله قصابان و در آخرت بدست فرشتگان عذاب شکنجه میکنه ازش عشق بیرون نمی آد. کتابای مقدس منشورهای جنایتند اگرم یه عده ماله کش روی فرامین و دستوراتش رنگ بپاشن و تفاسیر انساندوستانه ای ازش ارائه بدن اما بعد از مدت کوتاهی ذات و جوهرش این نقابو کنار میزنه و چهره هیولایی شو  نشون میده. برا همین میگم نواندیش های دینی آب تو هاون میکوبن. 

در  همین حین شکوفه از راهرو با فنجانی قهوه در میان بحث های داغ  فلسفی شان از راه رسید و در چارچوب در ایستاد و گفت:

- شما دختر و پدر دارین بهم چی میگین

- داریم درباره خدا بحث می کنیم آیا هست یا نیست

شکوفه با مزاح گفت:

-  زبونم لال، مگه میشه خدا نباشه، اگه جرئت دارین برین دم در یا مقابل مسجد این حرفو بزنین، همونجا با شمشیر سرتونو از گردن جدا میکنن

شهاب، استکان چای را که سرد شده بود سر کشید و با لبخند گفت:

- اتفاقا ما هم همینو گفتیم،  دین و مذهب از زمانی که انسانها در غارها زندگی میکردند و از رعد و برق و دایناسورا میترسیدن و برا به دست آوردن دلشان فرزندان خودشونو به پیش پایشون قربانی میکردند تا به حال به لحاظ ماهیتی فرقی نکردن، تنها یه خورده رنگ و لعاب بهش زدن و تراشش دادن.

ستاره گفت:

- اینطور که معلومه خدای تو رو به قول شاملو در پستوی خونه نهان باید کرد

شکوفه گفت:

- خدایی که شاعر بهش معتقد نبود

- راستی مادر پس چرا گفت خدا رو باید مخفی کرد

- اون خدایی که اون گفت یه خدای دیگه اس، هیچ شباهتی به خدای مذاهب نداره،

 همونی که پدرت بهت گفت مگه نه شهاب.

شهاب ایستاد و عاشقانه نگاهش کرد. یک آن قلبش تند تند شروع کردن به تپیدن، چند قدم رفت جلو و در مقابلش ایستاد. به چشمهایش خیره شد. دستهایش را نرم و آرام فرو کرد در جنگل  گیسوانش. گونه اش را نوازش کرد . آنگاه هر دو دستهایشان را در کمر هم حلقه کردند و لبهای هم را با گرمای عشقی که از اعماق قلبشان شراره می کشید بوسیدند. ستاره همانجا در حالی که به نرده تکیه داده بود مات و مبهوت کاسه دستانش را گذاشت روی صورتش. چند قطره اشک از گونه اش سرازیر شد و رفت به سمت پدر و مادر و آنها را در آغوش گرفت.

******

حاجی عبدالله بعد از اینکه جواد پخمه را در اتاقک انتهای مغازه اش خفه کرد چند ضربه چاقو بر قلبش فرود آورد تا مطمئن شود که  کارش تمام شده است. سپس او را در کیسه پلاستیکی و پتو پیچید و نشست روی سینه اش. با خودش گفت:

- از شر این سگ توله ام خلاص شدم. حالا باید حساب دوست جون جونیش حسن چموشم برسم تا دیگه موی دماغم نشه.

  در حالی که دو دستش را گذاشته بود روی کمرش و آه و ناله های خفیف سر میداد از اتاقک آمد بیرون. از پشت شیشه نگاهی سرسری انداخت به خیابان. دوباره کلید را در قفل چرخاند تا مطمئن شود در قفل است.

 خواست زنگ بزند و وانتی از یکی از دوستانش قرض بگیرد تا جسد را در نقطه ای دور افتاده چال کند اما زود پشیمان شد.

به فکرش رسید که بهتر است مغازه را رفت و روب کند و رد و اثرها را پاک. همین که رفت جارو و خاک انداز را بر دارد. یکهو تقه ای خورد به شیشه. سرش را با دلهره بر گرداند. حسن چموش بود با خنده ای مضحک و کاریکاتوری بر روی لب.  با دست اشاره کرد که گورش را گم کند. او اما دوباره لبخندی تصنعی بر لبش ظاهر شد و وق زد به صورتش. حاج عبدالله دو قدم آمد جلوتر و باز اشاره کرد که برود پی کارش. حسن اما تا چشمش به دست خونی اش افتاد لرزید و شوکه شد.  فهمید که خبرهایی است. دوباره کوبید به شیشه و با صدای بلند که تا دورها میرفت با تمسخر گفت:

- چطوری حاجی، حال واحوالت چطوره

- تو که بازم سبز شدی، نگفتم که کمتر اینطرفا پیدات شه

- من پولمو میخوام

حاجی که خون خونش را میخورد و لبهایش را گاز میگرفت سرش را چند بار تکان داد و با نگاهی که از صد تا فحش بدتر بود با لحنی غضبناک گفت:

- فکر کردم قاتق نونمی حسن چموش اما کم کم داری قاتل جونم میشی

- بهم قول دادی قول مردونه یادته

حاج عبدالله که حالش میزان نبود با دندان سبیلهایش را گاز زد و مانند گرگی گرسنه و زخمی زوزه ای کشید. هر چه خواست بر خودش مسلط شود نتوانست. آمد جلو و با توپ و تشر گفت:

- چته مرتیکه الدنگ مگه سر آوردی

- درو چرا قفل کردی

- بتو چه

- میگم درو واز کن وگرنه شیشه رو خردش میکنم

حاج عبدالله ایستاد و در حالی که شانه هایش از خشم میلرزید دستهایش را مشت، ونگاهش کرد. با خودش گفت:

- مرتیکه مشنگ شوخی نمی کنه، اگه شیشه رو بشکونه و الم شنگه راه بندازه شاید مامورا از راه برسن و جسد لو بره، آره بهتره یه پولی بذارم کف دستش و گورشو گم کنه، موقعش که رسید حسابشو میرسم.

حسن پخمه دوباره با کف دست محکم زد به شیشه، حاجی دوید و کلید را چرخاند و در را باز کرد و گفت:

- هش حیوون یواشتر شیشه رو شکوندی، همونجا وایسا

حسن اما هلش داد و او چند گام پس پسکی رفت و با نشیمن افتاد بر زمین اما در همان حال پاچه شلوارش را گرفت و گفت:

- کجا میخوای بری

- میرم پولمو ور دارم

- زنگ میزنم به پلیس

- هر گوهی که میخوای بخور، تو قول شرف بهم دادی و دستتو گذاشتی رو قرآن گفتی به این کتاب مقدس اگه اون یهودی رو نفله کنی نمی دونم 100 میلیون بهت میدم

- دیگه دروغ نباف گفتم 5 میلیون

- برا 5 میلیون من سر مرغو هم نمی برم

حاج عبدالله که نمیخواست او به طرف دخل برود و از قتل بویی ببرد بخود تکانی داد و شکل و قیافه مظلومانه ای بخود گرفت و با لحنی محبت آمیز گفت:

- نقدا بهت 5 میلیون میدم، باقیشم بعدا حساب می کنیم

- پس 5 میلیون همین حالا میذاری کف دستم

- به شرفم قسم میخورم 

فقط برو دم در وایستا

- نه من همین جا می مونم

حاج عبدالله که از ناحیه کمر احساس درد میکرد با آه و ناله بر خاست. سعی کرد فیلم بازی کند و سرش را شیره بمالد برای همین با لحنی دوستانه گفت:

- پسرم چرا اینقد اوقاتت تلخه، واسه قلبت خوب نیس، میخوای یه قرص بهت بدم شاد و شنگول شی، مث یه پرنده پر میزنی تو آسمونا.

حسن چموش در همین اثنا چشمش افتاد به دستگیره خونی اتاقک انتهای مغازه و چاقویی خون آلود در کشوی دخلی که نیمه باز بود. فهمید حدسش درست بود. خواست ته و توی قضیه را در بیاورد و پرس و جو کند که ناگاه چشمش افتاد به ساعت مچی جواد پخمه که افتاده بود کنار اتاقک. همان ساعتی که بندش پاره شده بود و گذاشته بود توی جیبش. فهمید که حقه و کلکی در کار است. حاجی اگر جانش را میداد اینهمه پول بدون چک و چانه نمیداد. آنهم با لحن دوستانه. دو قدم رفت عقب و کنار در ایستاد. حاج عبدالله با خنده ای تصنعی از دخل 2 میلیون بر داشت و رفت به سمتش. گذاشت کف دستش:

- به جان تو که نورچشم منی بیشتر ازین پول پیشم نیست، امروزم زیاد دشت نکردم. فردا 3 میلیون دیگشو بهت میدم، 

با دست زد به شانه اش و با لحن ملایم گفت:

- حالا از سر شیطون بیا پایین، هر چی باشه ما با هم دوستیم گوشت همو بخوریم استخون همو دور نمیندازیم

حسن چموش از مغازه رفت بیرون و همین که او رفت در را ببندد پایش را گذاشت لای در و گفت:

- جواد پخمه رو این دور و بر ندیدی

- به خدای احد و واحد قسم که یه ماهی میشه اونو ندیدم

حسن زل زد به چشمش:

- پس ندیدی

- مگه من هرگز بهت دروغ میگم

- نه اصلا تو تو عمرت هرگز دروغ نگفتی

- حالا برو با این پولا خوش بگذرون، 

- پس جوادو ندیدی

- گفتم که ن دی دم 

- راستی حاجی صورتت چرا خونیه ، 

- احتمالا برا کشتن مرغه

- تو مغازه مرغ کشتی

- نه تو راه که می اومدم یکی از همسایه ها جلومو گرفت و ازم خواهش کرد سر مرغ نذریشو ببرم. تو که منو میشناسی، وقتی کسی ازم خواهش کنه اونم نذر و نیاز، روشو به زمین نمیندازم. 

- من فردا بر میگردم

- برو دست خدا به همرات


حسن چموش که دور شد، حاج عبدالله چند فحش آب نکشیده داد و با غرولند گفت:

- اگه علی ساربونه، می دونه شترو کجا بخوابونه، تو رو هم میفرستمت پیش رفیقت حالا منو تیغ میزنی


وقتی که رد و اثرها را پاک کرد. نشست روی صندلی و از فلاسک مسافرتی چایی ای برای خود ریخت و رفت توی فکر. در همین حیص و بیص چند مشتری آمده بودند و از پشت شیشه زل زدند به داخل مغازه. تعجب کرده بودند که چرا در آن وقت روز مغازه بسته است. حاجی خودش را در همان پشت قایم کرد و با خود گفت:

- هر چه زودتر باید از شر جنازه خلاص شم وگرنه برام شر میشه.


حاجی عبدالله به خانه که بر گشت استرس داشت و یکریز با خودش کلنجار میرفت. زنش زینب از رفتار و کردارش فهمیده بود که او میزان نیست و ریگی در کفش دارد. خواست سر صحبت را باز کند و از قضیه سر در بیاورد اما ترجیح داد که چفت دهانش را ببندد چون او را خوب میشناخت. بخصوص وقتی مهربان میشد و قربان و صدقه اش میرفت. سفره را که پهن کرد حاج عبدالله طبق معمول قبل از آنکه دست به کباب کوبیده ببرد دستانش را برد به سوی آسمان و با حالت تضرع دعایی خواند سپس آستینش را بالا زد و افتاد به جان کبابها. اولین لقمه را که در دهان گذاشت زینب هم شروع کرد به خوردن.

بشقابش را که تی کشید انگشتانش را یکی یکی با صدایی چندش آور لیس زد و نگاهی به زینب. او هم دوباره بشقابش را پر کرد از غذای چرب و نرم و چند سیخ کباب.  تا خرخره خورد و تن و بدنش داغ. چشمانش در جا شروع کرد به آلبالو گیلاس چیدن. یک دستش را تکیه داد به دیوار و دست دیگرش را روی شکمش که از فرط پرخوری نزدیک بود بترکد. به هر زحمتی که بود با در دادن چند باد شکم از جایش پا شد و جثه سنگینش را تکان. رفت به سمت اتاقش و افتاد روی تختخواب و خرناسه اش بلند. زینب با بی میلی از لای در نیمه بازش نگاهی انداخت به پیژامه و شورتش که تا نزدیکی زانو آمده بود پایین و دمرو افتاده بود روی تخت. پرده اتاقش را کشید و چراغ را خاموش. یکراست رفت به سراغ کت و شلوارش. جیب هایش را جستجو کرد اما چیز بدرد بخوری نیافت. خواست شلوارش را آویزان کند روی رخت آویز دیواری که ناگاه چشمش افتاد به لخته ای خون که چسبیده بود به آستینش. دوباره نگاه کرد و برد نزدیک دماغ و بویش کرد. مظنون شد. با خود گفت که چه میتواند باشد، آیا با کسی سرشاخ شده است یا اتفاقی برایش افتاده است. کت و شلوارش را انداخت توی ماشین لباسشویی و خودش رفت در اتاقش. حاج عبدالله نیمه های شب از فرط پر خوری از ورطه کابوس های پی در پی غلت میزد و با خود حرف. بالاخره از خواب پرید. چند دانه درشت عرق روی پیشانی اش می لغزید و تن و بدنش از گرما می سوخت. سعی کرد از جایش بلند شود اما نتوانست. یک دستش را گذاشت روی تختخواب و دست دیگرش را تکیه داد به دیوار.  به هر نحوی که بود پا شد. پرده اتاق را زد کنار و پنجره را باز کرد. بادی خنک وزید به سر و صورتش. سردش شد و پنجره را بست. دستش را برد به سمت کلید برق. اتاق که روشن شد نگاهش لغزید به سمت ساعت دیواری. ساعت 3 نیمه شب بود. با خودش گفت:

- باید زودتر بجنبم و جسدو چالش کنم

جرعه ای آب خورد و رفت به سمت کت و شلوار اما سر جایش نبود. بعد از کمی کند و کاو دید که زنش انداخته است داخل ماشین لباسشویی:

- این پتیاره دوباره بدون اجازه من لباسمو انداخته تو ماشین لباسشویی، الهی پایین تنت رو تخته مرده شور خونه بیفته و من از دستت خلاص 

از داخل ماشین لباسشویی کت و شلوارش را در آورد و پوشید. همین که خواست از اتاق بزند بیرون. چاقویی را که با خود بر داشته بود از جبیش افتاد بر زمین. دستپاچه شد. خم شد از زمین چاقو را بر داشت. زینب که در اتاق مجاور خوابیده بود از سر و صدا چشمانش را باز کرد و دهن دره ای سر داد و خواست دوباره بخوابد که یادش آمد  آستین های کت و پیراهن حاجی خون آلود بود. از جایش نرم و آرام پا شد و از لای در نگاهی انداخت به بیرون. چشمش افتاد به حاجی که در تاریکی در حیاط خانه را باز کرد و سوار خودرو شد. انگشت اشاره اش را به علامت تعجب گذاشت روی لبش و فکری کرد. با خودش گفت که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه باید باشد. از آنجا که دل پر کینه ای ازش داشت دوباره با خودش گفت:

- بهتر زنگی به ابوالحسن خان بزنم تا تعقیبش کنه، خودش بهم گفت که وقت و بیوقت روز یا شب حاضر یراقه و در خدمت.

زنگی زد و از ابوالحسن خان خواست تا شوهرش را که رفته بود به سمت مغازه اش، تعقیب کند،  بهش گفت که پولش را هر چه باشد در اولین فرصت خواهد پرداخت. او هم اطاعت کرد.


حاجی عبدالله خودرو را درست مقابل مغازه اش زد کنار. همین که پیاده شد ناگاه یک نفر مانند اجل معلق از پشت زد به شانه اش. از شدت ترس نزدیک بود قالب تهی کند.

با اما و اگر سرش را بر گرداند. چشمش افتاد به عسگری، لگدی بسویش پرتاب کرد اما جا خالی داد و او با ماتحتش محکم افتاد به زمین و درد کمرش شدت گرفت. عسگری چند قدم آنطرفتر ورجه ورجه میکرد و میخندید:

- گورتو گم کن دیوونه، اینوقت شب اینجا چیکار میکنی

عسگری اما بالا و پایین می پرید و مثل بوزینه ها ادا و اطوار در می آورد و می گفت:

- حاجی حاجی  تخت و تاجی  تو رو میبرم  پیش باجی  

حاجی عبدالله که کلافه شده بود و از سویی نمیخواست آن وقت شب کسی ملتفت قضایا شود. سنگی از کنار جوی کنار خیابان بر داشت و پرتاب کرد به سمتش. وقتی که دید ازش خبری نیست نفس راحتی کشید. نگاهی انداخت به دور و اطراف. آسمان پر ستاره و آفاق در سکوتی آهنگین خفته بود. دسته کلید را از جیبش در آورد و انداخت توی قفل. وارد مغازه که شد چشمش خوب نمی دید. رفت کلید برق را بزند اما منصرف شد. نمی خواست کسی بو ببرد و موی دماغش شود. در اتاقک پشت دخل را کلید انداخت و باز کرد. چراغ قوه را گرفت به سمت جسد پتو پیچ شده. یک آن ترسید. آب دهانش را قورت داد و دستمالش را در آورد و گرفت مقابل بینی اش. فینی کرد و سرفه ای خفیف. بعد از خواندن دعاهایی عجیب و غریب خم شد تا جسد را ببرد به سمت خودرو. نوک پتو را که با طناب بسته بود در دستش گرفت و شروع کرد به کشیدن.  یک لحظه صدای پایی را از پشت سرش شنید. نزدیک بود از هول و هراس بند دلش پاره شود. سرش را بر گرداند و چراغ قوه را گرفت به سمت صدا. کسی دیده نمی شد. چراغ قوه را خاموش کرد و در مغازه را قفل. دوباره خم شد و جسد را کشید. کمرش تیر کشید و آه از نهادش بر آمد. لعنتی فرستاد و همین که رفت پتو را بکشد باز صدایی مشکوک در پشت سرش شنید. چهره اش زرد و کبود شد و رعشه ای افتاد بر تنش. با خودش گفت:

- احتمالا اجنه باشن، آره حتما اجنه هستن، شب جمعه هم هست و با دیدن جسد اومدن سر و گوشی آب بدن. باید برم کتاب دعا رو از توی دخل در بیارم و بذارم بغل کتم تا نتونن آزار و اذیتی بهم برسونن.

 در کشویی دخل را باز کرد و همین که رفت تا کتاب دعا را بر دارد ناگاه چهره ای نورانی در مقابل چشمانش درخشید. افتاد به تته پته و بریده بریده گفت:

-  اون، اون، اون همون دختره بود، آره خودش بود شراره. همونی که زنده بگورش کردم، نه نه خفه اش کرده بودم و ولش کردم بالای تپه ها. حالا اون هفت کفن پوسونده، دارم انگاری هذیان میگم، چرا من یکهو اینجوری شدم، اما نه مطمئن نیستم که مرده باشه، وقتی بر گشتم جسدش نبود، هل شده بودم. خیالاتی شدم، خدایا خودت کمکم کن، باید تا آفتاب سر نزده زودتر بجنبم. 

با دستهایش چشمهایش را مالاند و نگاهی کنجکاوانه انداخت به اطرافش. کتاب دعا را گذاشت در بغلش. دوباره سر طناب را گرفت و جسد را کشید. خیلی سنگین بود. با خودش گفت:

- چرا عسگری رو فراری دارم، اون که عقلش پاره سنگ بر میداره و اصلا حالیش نیس. میتونس کمکم کنه تا این نفله رو بندازم داخل خودرو.


در همین فکر و خیال غوطه ور بود که یکهو دستی از پشت خورد به شانه اش. مثل فنری که با فشار زیاد خم شده باشد از وحشت از جایش پرید و نعره ای سر داد. چراغ قوه از دستش افتاد بر زمین.  کورمال کورمال دستهایش را به اینسو و آنسو برد اما نتوانست چراغ قوه را پیدا کند. شک نداشت که باید شیاطین و ارواح باشند. یک دستش را گذاشت روی کتاب دعا و لرزان لرزان رفت به طرف کلید برق. وقتی روشنش کرد برق سه فاز از کله اش پرید. عسگری درست در یک قدمی اش ایستاده بود و دو دستش را گذاشته بود روی شقیقه هایش و ادایش را در می آورد. 

 یک پس گردنی و اردنگی محکم زد و گفت:

- تو از کجا اومدی در که قفل بود. 

دستگیره در مغازه را بالا و پایین برد. دید که قفل است. به ذهنش زد حالا که آن دیوانه با پای خودش به داخل مغازه آمده است ازش استفاده کند. یک شکلات گذاشت کف دستش. او هم با خوشحالی تند و تند گذاشت در دهانش و مزه مزه کرد. دوباره شکلاتی دیگر داد به دستش تا اعتمادش را بخود جلب کند. سپس گفت کمکش کند تا پتو را به داخل خودرو بیندازند. وقتی کنار در رسیدند کلید انداخت و بازش کرد و دو نفری کشان کشان جسد را انداختند در داخل خودرو. نفس راحتی کشید و دو دستش را برد به سمت آسمان و گفت:

- خدایا شکرت، اگه اونو نفرستاده بودی با این کمر قراضه ام نمیدونم چه خاکی باید رو سرم میریختم.

سپس رو کرد به عسگری و گفت:

- حالا برو به امان خدا، من باید برم مسجد برا نماز جماعت

- منم میام

- من اول باید برم یه کاری را فوری و فوتی انجام بدم بعد میام ترو میبرم.

عسگری اما رفت جلوی خودرو دراز کشید و گفت:

- منو هم با خودت ببر


حاج عبدالله سوار خودرو شد و دنده عقب رفت و سپس با سرعت از محل دور شد. از مسجد محل صدای اذان می آمد. 

کمی که از منطقه دور شد. در آینه روبرو نگاهی کرد. چشمش افتاد به خودرویی که با فاصله ای معین در پشتش حرکت میکرد. ناگهان یک کامیون به سرعت از مقابل پیچید به سمتش و بوقی زد و دور خودش چرخید و زد روی ترمز. او هم وحشت آلود ایستاد. راننده کامیون که مردی قد بلند و چهار شانه با سبیل های کلفتی بود با قمه ای در کف  آمد به سمتش. او اما درنگ را جایز ندانست و با سرعت از محل دور شد. 

وقتی افتاد به فرعی دوباره باز متوجه شد که همان خود روای که از آغاز تعقیبش میکرد با فاصله ای معین در پشتش در حرکت است. ابوالحسن خان بود که زنش زینب فرستاده بود تا تعقیبش کند. کمی ترسید. پایش را گذاشت روی گاز و با حداکثر سرعت حرکت کرد. وقتی که به اندازه کافی فاصله گرفت. پیچید در پس و پشت تپه ای خودش را استتار کرد. خودرویی که تعقیبش میکرد بسرعت از کنارش رد شد و او را ندید. نیم ساعتی در همانجا اطراق کرد و سیگاری دود. وقتی که راننده دست از پا درازتر بر گشت و از منطقه دور شد. بیل و کلنگ را از کنار جنازه در آورد و شروع کرد به کندن زمین.وقتی تکمیل شد جنازه را از داخل خودرو کشان کشان انداخت داخل چاله. نفس راحتی کشید. داشبورد را باز کرد و قرآن جیبی را با دعایی روی لب در آورد و بر سینه اش فشرد . بوسه ای زد به جلدش. سپس خودرو را روشن کرد و افتاد به راه.

*********

یک هفته ای میشد که حاجی عبدالله. چشمش افتاده بود به سگی ولگرد که در حوالی مغازه اش موس موس میکرد. در دنیا از هیچ چیز به اندازه سگها نفرت نداشت و بدتر از آن وحشت عجیبش از آن بحدی که با دیدنش موهای تنش سیخ میشد. از حرکات و سکنات، از چشمهای ملتمس و دریده اش، از بخاری که گهگاه از پوزه اش مانند دود لوله چراغ جادو متصاعد میشد، از زوزه های وقت و بی وقتش. از تکان دادن دم و واق واقش. هر از گاهی که نزدیکش میشد دوان دوان می رفت داخل مغازه  و در را می بست و بیدرنگ شروع میکرد به دعا خواندن. به هر کس و ناکس که میرسید احادیثی درباره نجس بودن سگ نقل میکرد و تشویق به کشتن و زنده زنده سوزاندنش.

یکی از روزها پسر نوجوانی که در حال رد شدن در همان حوالی بود چشمش افتاد به آن سگ خاکستری. در مقابلش ایستاد و به چشمهایش خیره شد. سگ با چشمان گشاد و زاغش نگاهی  به او کرد و وقتی مطمئن شد که از ایل و تبار حاج عبدالله نیست. دمی تکان داد و چند قدم آمد جلو. پسرک خم شد و دستی کشید بر سر و رویش. سگ که مدتها میشد کسی جز سنگ و کلوخ به سمت و سویش پرتاب نکرده و دست نوازشی بر سرش نکشیده بود خوشحال شد. نرم و آرام در کنارش نشست و ناله ضعیفی سر داد. پسرک نگاهی از سر ترحم به تن و بدنش که از آزار و اذیت انسانها زخمی شده بود انداخت. فهمید که او گرسنه است. حاج عبدالله که در پشت شیشه با چشمهای وق زده آنها را تماشا میکرد و لعن و نفرین، با غرولند از مغازه آمد بیرون.  سگ تا او را دید مثل آدمی که چشمش به اجنه و اشباح ترسناک و شیاطین افتاده باشد دو قدم رفت عقب و شروع کرد به واق واق. پسرک که میدانست سگها حس ششم بسیار قوی دارند و دقایقی قبل از وقوع بعضی از حوادث را حس و خطرات را شناسایی می کنند سرش را چرخاند. چشمش افتاد به قیافه هشلهفت حاج عبدالله که لبخنده موذیانه ای بر آن آویزان بود. سگ خاکستری مثل اینکه چشمش به دشمن خونخواری افتاده باشد با گردنی کشیده گارد گرفت و شروع به خرناس کشیدن. 

حاج عبدالله که حالات تهاجمی اش را دید دو قدم پا پس کشید و در حالی که تسبیحش را از جیب گشادش در آورده بود و با حالت عصبی در دستش میچرخاند مانند روباه مکاری دستی به چهره پشمالودش کشید و رنگ عوض کرد. با حالت والذاریاتی گفت:

- طفلک معصوم گرسنه شه

- اون از شما ترسیده

- همینطوره پسرم، در احادیث اومده که سگها از انسانهای مومن و خدا پرست وحشت دارن. اما هر چه باشه، حیوون خداس، میرم یه چیزی براش بیارم

- دستتون درد نکنه


رفت داخل مغازه، و در حالی که لبخندی حیله گرانه بر صورتش نقش بسته بود با خود گفت:

- هیچ چیز خطرناک تر و کشنده تر از ماده غذایی حاوی قند و شکر برا سگ نیس، مسمومش میکنه و حتی پادزهری هم براش وجود نداره. آره این آب نبات و کیک قلبشو از کار میندازه و میبردش به کما. یه محله از دست اون حرومزاده خلاص میشه. منم یه صوابی رهتوشه آخرتم میکنم.

از مغازه مقداری کیک و آب نبات  در دستش گرفت و پسرک را صدا زد. او اما از بس با سگ دمخور شده بود صدایش را نشنید. حاج عبدالله با خود گفت:

- حتما این بچه سوسول یه یهودی یا بهاییه وگرنه یه مسلمون که با سگ اینطور انس و الفت نمیگیره. قباحت داره.

میخواست چند قدم برود جلو و آبنبات و شیرینی را پرتاب کند به سمت سگ اما ترسید سگ خاکستری که ازش نفرت داشت پاچه اش را بگیرد و به دردسرش بیندازد. دوباره صدا زد. پسرک سرش را بر گرداند و او اشاره کرد که بیاید و شیرینی ها را از دستش بر دارد. پسرک بر گشت و تا چشمش به آنهم شیرینی و آبنبات افتاد با یک دست فرق سرش را خاراند و نیم نگاهی به شکل و شمایلش انداخت. انگار فهمید که کلکی در کارش هست حاجی که گرگ باران دیده بود برای اینکه افکارش را منحرف کند با نرمخندی گفت:

- بیا پسرم، اینا رو بده به اون حیوون زبون بسته تا یه صوابی برده باشی. 

سپس قاه قاه زد زیر خنده بحدی که شانه هایش میلرزید و چهره پشمالودش با دندانهای سیاه و کرمخورده وحشتناکتر از همیشه جلوه میکرد.پسرک که خودش در خانه سگ داشت و عاشقش بود به چشمهای موذی حاجی خیره شد و بی آنکه پاسخش را بدهد. کیک و آبنبات ها را از دستش گرفت. همین که حاجی بر گشت داخل مغازه و از پشت شیشه آنها را تحت نظر گرفت، پسرک کیف ورزشی اش را که بر پشتش انداخته بود در آورد و زیبش را باز. کیک و شیرینی و آبنبات ها را خالی کرد در کیف و چند شکلات ویتامینه مخصوص که همیشه برای سگش بهمراهش داشت داد به او. سگ خاکستری دمی تکان داد و با خوشحالی شروع کرد به خوردن. . حاجی که با دیدن این صحنه خونش به جوش آمده بود. با عجله از مغازه آمد بیرون و عصایش را گرفت به سمت پسرک و فریاد زد:

- آهای دزد دزد، این پسرک از مغازه ام دزدی کرد آهای دزد دزد 

پسرک که نمیدانست حاجی اینهمه حقه باز و کلک است دو پا که داشت دو پا هم قرض گرفت و بسرعت برق و باد شروع کرد به فرار. سگ خاکستری هم دوان دوان بدنبالش.


*****

در گوشه اتاق روی تختخواب مهسا در حالی که دو دستش را به دور زانویش حلقه کرده بود با نگاهی سرد و بیروح به نقطه ای دور چشم دوخته بود. به همه جا و هیچ کجا. آدمها در نگاهش مرده های متحرک به نظر میرسیدند و زندگی تاریک و تیره و تار. در پشت پنجره ابرهای کبود آسمان را پوشانده بودند و بادهایی خفیف از  لابلای شاخه های درهم درختانی که سرسبزتر از همیشه به چشم میزدند برگها را تاب میدادند. 

در نگاهش انگار  ارابه زمان از حرکت باز ایستاده بود. روز و شب با هم تفاوتی نمی کرد. هفته ها و ماهها و سالها. چشمهایش شادابی درختان را از پس زمستانی طولانی نمیدید. پرواز پرندگانی را که دسته دسته از کوچ باز گشته بودند و بر بلندترین شاخه ها آشیانه می ساختند. جنب و جوش کودکان را در کوچه و خیابان نمی شنید و اصلا خبر نداشت که موهای بلندش را که کوتاه کرده بودند خاکستری و سفید شده اند و بر چهره شفافش چین و چروک نشسته است . پاهایش از قرص های جورواجور  بی رمق شده بودند. تن و بدنش کرخت و سست. فکرش کار نمی کرد. بودن با نبودن برایش یکی بود. وقتی دلداه ای را از دست میدهی، وقتی پاره تنت را از تو میگیرند. وقتی کسی را که بیشتر از جانت دوست داشتی و حاضر بودی هست و نیستش را برایش فدا کنی از تو میدزدند و نمی دانی که آیا زنده است یا مرده. در دوزخی ابدی پرتاب میشوی.دوزخی که بود و نبودت را خار و خاکستر میکند.

مهسا تبدیل شده بود به سنگ و کلوخه. انگار روحی در کالبدش نمانده بود. ساکت و سرد و منجمد. چشمانش فروغش را از دست داده بود. درخت آرزوهایش تکیده. کسانی که شراره را ازش گرفته بودند در ابتدا تیر خلاص بر شقیقه او زدند.


قرار بود که کیوان حوالی 11 صبح فردا به دیدارش بیاید و با روانپزشک ملاقاتی داشته باشد. نمی خواست مادرش بیش از آن در  بیمارستان بستری باشد. حضورش در خانه  حتی با آن وضعیت به خانواده دلخوشی میداد و امید به آینده. آینده ای که در محاق تاریکی فرو رفته بود .کیوان هم دیگر آن کیوان سابق نبود. خرد و خمیر و درهم شکسته شده بود و اندوهان تاریک و  یاس و ناامیدی در وجودش رخته کرده بودند و مانند موریانه از درونش تهی.


از  محوطه سرسبز بیمارستان هاجر که دختری 21 ساله بود و بعد از فرار دوباره او را با دست و پای بسته به همین بیمارستان آورده بودند از پشت پنجره نگاهی انداخت به مهسا و دو بیماری که در کنارش بر روی تخت خوابیده بودند. لبخندی شیطانی بر گونه اش نقش بست. نگاهی کرد به همزادش که مانند دودی محو از چراغ جادو در مقابلش ظاهر شده بود. ازش پرسید:

- میگی چیکار کنیم

همزاد قاه قاه شروع کرد به خندیدن.هاجر با چشمانی بی فروغ نگاهش کرد و با لحنی که شبیه به کشیدن سوهان بر روی آهن زنگ زده بود دستش را گذاشت روی دهانش و  گفت:

- یواشتر خنده کن، یکهو میبننت و لو میریم

- نه من نامرئی ام، کسی جز تو منو نمی بینه

- طرحت چیه، چاقو همرات داری

- نه بهت چاقو نمیدم، آخرین باری که بهت چاقو دادم  به جای کشتن شوهرت نوک تیزشو فرو کردی به شکم خودت، اونم 50 بار. عجب سگ جونی تو. به زخمای روی شکمت نیگا کن

- پس میخوای چیکار کنم

-  با قرص میریم سراغش، قرص برنج. 

- کجاست

- گذاشتمش تو جیبت

- عجب شیطونی، یعنی نفله میشه

- این قرصا فیلو از پا میندازه

در همین هنگام یکی از بیماران که پتو پیچ شده بود و در همان حال و هوا با دوستان نامرئی اش حرف می زد در کنارش ایستاد و بینی خودش را گذاشت روی شیشه دو جداره پنجره و خیره شد به داخل اتاق.

هاجر که از دیدن مهمان ناخوانده بهم ریخته بود با عصبانیت سرش را بسویش بر گرداند و هلش داد و گفت:

- هُش، تو حیاط خونه من چیکار میکنی، یالا گورتو گم کن

- حیاط خونه تو، انگار دیوونه ای، خونه منه، سندشو دارم، یالا از اینجا دور شو وگرنه پلیسو خبر میکنم.

هاجر که دید او موی دماغش شده است.  از پشت یک دستش را گذاشت روی دهانش و با دست دیگرش گلویش را فشار داد. سپس پرتابش کرد روی زمین. وقتی از شرش خلاص شد دو دستش را  بهم مالید و همین که خواست دوباره نگاهی از پشت پنجره بیندازد به داخل اتاق همزادش ظاهر شد و لبش را برد زیر گوشش و با پچپچه گفت:

- حالا دیگه وقتشه، برو انتقامتو بگیر.

- از کی 

- همون عجوزه که زل زده بهت، مادر شوهرت

- مادر شوهرم

- آره خوب نگاه کن، داره نیگات میکنه، خودشه مگه نه

یکهو چهره مهسا در چشمانش شکل و شمایل مادر شوهرش را گرفت. مادر شوهری که او را به روز سیاه نشانده بود . هاجر با دست چشمهایش را مالید و دوباره خوب نگاه کرد و گفت:

- خودشه همون پتیاره که روز و روزگارمو سیاه کرد، من که ایدز نداشتم، اون باعث شد که بزنم از خونه بیرون و دست اون لاشخورا بیفتم و ایدز بگیرم، باعث و بانی همه بدبختی هام اونه.

همزاد گفت:

- چرا معطلی، بجنب اینجور فرصتا دوبار گیر آدم نمیاد.

هاجر دست برد به جیبش، قرص ها را در آورد و تبسم ابلهانه ای روی صورتش پدیدار گشت. از در نیمه باز وارد اتاق شد. یک راست رفت کنار مهسا و ادای پرستار را در آورد:

- سلام حالتون چطوره مادر شوهر عزیز

ناگاه همزاد در برابرش ظاهر شد و گفت:

- لفتش نده، قرصارو بنداز دهنش و آبو بریز تو حلقش، یکهو دیدی پرستارا از راه رسیدن.

هاجر هول شد و قرصها از دستش افتاد و پخش و پلا شد روی زمین

همزاد گفت:

- دست و پا چلفتی زود جمعشون کن

هاجر در حالی که یک چشمش به مهسا بود خم شد و قرصها را از روی زمین جمع کرد و در همان حال سرش را بر گرداند و به همزادش نگاه کرد:

- زود کارو تموم کن

از زمین بلند شد و نگاهی انداخت به مهسا. یک آن وحشت کرد و گفت:

- این که اون سلیطه مادر شوهرم نیس، این، این یکی دیگه اس

همزادش رو ترش کرد و چنگالهای تیزش را گرفت به ستمش و گفت :

- تو دیوونه ای دختر، انگار به چشمای خودتم اعتماد نداری. یالا قرصا رو بریز تو حلقش.

هاجر یک دستش را می گذارد زیر سر مهسا و بالش ها را در پشتش. لیوان آب را میدهد به دستش و می گوید:

- دهنتو واز کن، مادر شوهر عزیزم

مهسا مثل همیشه ساکت و سرد بود و با نگاهی مات زل زده بود به دیوار روبرو. یک جرعه آب خورد و همین که هاجر رفت قرصا را بریزد در دهانش، ناگهان  چهره دخترش شراره در مقابلش جرقه زد. او هم مانند کسی که برق او را گرفته باشد یک آن رعشه بر وجودش افتاد و تکان خورد و از تعجب خشکش زد و گفت:

- شراره دخترم تو تو تو بر گشتی، چقد دلم شور میزد، چقد دلواپست بودم

هاجر  می گوید:

- دهنتو واز کن مادر شوهر، شراره دیگه کیه

- دخترمه، دخترم بر گشته

- حالا دهنتو واز کن

مهسا تا رفت دهانش را باز کند دوباره چهره دخترش در مقابلش جرقه زد و روشن شد:

- بیا بغل من دخترم، خدایا تو رو شکر دخترم بر گشته.

همین که هاجر رفت با زور قرصها را در دهانش فرو کند ناگهان پرستاری سر رسید و با صدای بلند گفت:

- هاجر داری چیکار می کنی

- مادر شوهرمه ، میخوام کمکش کنم تا بلند بشه. تشنه شه، میخواد آب بخوره

- تو کف دستت چیه

- تو کف دستم

- شکلات، مال خودمه

- خوب برو تو محوطه واسه خودت بچرخ، من بهش آب میدم.

قرصها را در کف دستش فشرد و با چهره ای درهم و عصبانی از اتاق دور شد.


نیمه های شب بود هاجر قرص های خواب آور و آرامبخشی را که پرستار بهش داده بود در زیر زبانش پنهان و سپس تف کرد در دستشویی. از  تختخواب پا شد نگاهی انداخت به اطراف. دوباره صداهایی عجیب و غریب در مخیله اش شنید که بهش دستور میداد کار را هر چه سریعتر تمام کند. وقتی کمی تعلل کرد همزادش یکهو ظاهر شد. همزادی که او خودش را در برابر اوامرش ناتوان و درمانده میدید. ساکت و آرام از روی تختخواب پا شد. قرص های کشنده ای را که در زیر بالش پنهان کرده بود بر داشت و گذاشت توی جیبش. نگاهی انداخت به دختری که در تخت مجاور پاهایش را به زنجیر بسته بودند و در خوابی عمیق فرو رفته بود. رفت در کنارش ایستاد دستی کشید به موهایش و با پچ پچ در گوشش گفت:

- میرم کار مادر شوهرمو یکسره کنم، اون باعث و بانی همه بدبختی هامه، اون پسرشو مغزشویی کرد تا لگد بزنه به شکمم و بچه مو بکشه، من من من دیگه بچه دار نمیشم اون باید تقاصشو پس بده. خدایا من این کارو برا رضای تو میکنم.

همزادش با توپ و تشر گفت:

- یالا هاجر چقدر موس موس میکنی، زودتر کارو یکسره کن وگرنه اون پیشدستی میکنه و حسابتو میرسه.

هاجر دولا دولا از در نیمه باز نگاهی انداخت به بیرون. پرستار کشیک در پشت میز در انتهای راهرو نشسته بود و چرت میزد. یک بار خواست بپیچد به سمت راهرو و وارد اتاق  مهسا شود اما پرستار ناگهان سرش را بلند کرد و او با عجله بر گشت و دوباره منتظر شد. بالاخره زمان مناسب فرا رسید و همین که او رفت به سمت دستشویی از پشت در آمد بیرون و یک راست رفت به سمت مادر شوهرش.

صبح فردا پرستاری که رفته بود به اتاقی که مهسا در آن خوابیده بود ناگهان چشمش افتاد به چهره کبود و کفی که از دهانش زده بود بیرون. جیغی کشید و بیهوش افتاد بر زمین. دو روانپزشک و چند پرستار دویدند به سمتش.

لحظاتی بعد خبر مرگ مهسا را به کیوان و پدرش رساندند.


این داستان ادامه دارد