۱۴۰۰ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 



وقتی که عشق از بیکران دور و سرزمین های ناشناخته و اسرار آمیز از راه میرسد و سرانگشتان آهنگین خود را نرم و آهسته به در میزند تن و  روح آدمی می لرزد. قلب آدمی شروع می کند تند تند به تپیدن. خون در بستر رگها به جوش و خروش در می آید و با سرعتی شگفت انگیز به سیلان. گونه های آدمی از حسی زیبا و آمیخته با شرم سرخ  میشود.  معشوق حضورش عطر خوشبو ترین گلها. نامش شکوهی بی همتا لبخندهایش سحر و جادو و زندگی بدون او مرگ مجسم جلوه می کند. وجودش بود و  نبود عاشق میشود و مانند رودی از شراب در رگانش جاری و ساری. 

وصالش مستش می کند و فراقش زمین گیر. در برزخ جدایی عده ای دیوانه میشوند و مانند موجهای عاصی و شرزه سر بر صخره می کوبند یا راه بیابان را در پیش می گیرند. عده ای دست به خودکشی میزنند عده ای پناه به افیون میبرند و عده ای هم تا دم مرگ ازدواج نمی کنند و در پیله های تاریک تنهایی خویش فرو می روند.

  لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، بیژن و منیژه ، وامق و عذارا، رومئو و ژولیت و دهها عشاق دلسوخته دیگر در تاریخ پر فراز و نشیب عشق گواهی این حقیقت سوزانند.

عشق اگر در گذشته چون رازی سر به مهر و ناگشودنی در داستان ها و شعر ها بود اما در عبور کاروان زمان راز سر به مهرش کم کم گشوده شده است و جعبه اسرار آمیزش با کلید علم و دانش باز. 


دو هفته ای  میشد که ستاره از کیوان خبری نداشت. چند بار زنگ زد اما موبایلش بوق اشغال میزد. میخواست قضیه را با مادرش در میان بگذارد اما منصرف شد. دلش شور میزد و نگران بود. شبها خوابش نمی برد هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا میرفتند و به روحش تیغ می کشیدند. نمی خواست سر زده برود به نزدش. میدانست که خودش و هم پدرش حال و روز خوبی ندارند و ناپدید شدن شراره کمرشان را در زیر بار کوه غم و غصه خم کرده است. روحش هم از مرگ مهسا خبر نداشت اگر کوچکترین خبری از بابت قتلش در تیمارستان به دستش میرسید بیدرنگ خودش را به محل میرساند و حداقل در آن شرایط سخت و دشوار پشت و پناهش میشد. رابطه اش با کیوان در گذار زمان و عبور از فراز و فرودها از دوستی صاف و ساده  بیشتر شده بود.حرکات و سکناتش، افکار اندیشه اش، علایق و سلایق، چهره هوشمند، پوست گندمگون،  موهای بلند، چشمهای سبز و از همه مهمتر محبت های بیدریغی که نثارش میکرد در اعماق قلبش راه باز کرده بود و هر لحظه و هر روز عشقش نسبت به او طوفانی تر میشد. کیوان مانند بقیه جوانان که روز و شب هم و غمشان در مملکت اسلامی سکس بود و زن را تنها در پایین تنه اش می شناختند نبود. معیارش انسانیت بود و زن را در وهله نخست انسان میدانست و نه کنیز و برده جنسی مرد. این فکر و اندیشه در جامعه ای که از ناخن انگشتان پا تا فرق سر در فاضلاب افکار مرد سالاری فرو رفته بود شبیه به خواب و خیال و رویا بود.

هر گاه که با خودش خلوت میکرد آن اتفاق سبز در نظرش جلوه گر میشد، لحظه ای ناب که با هم در کمرکش کوه بیتونه کرده بودند. یک آن به چشم های هم خیره شدند، گرمای دلنشینی از تلاقی دیدگانشان در روح و تنشان روان شد و احساسی آتشین. خون در رگانش به تلاطم آمده بود و سپس آن اتفاق که تمام کاسه و کوزه شان را بهم زده بود.

 ستاره که آرنجش را روی زانو و کف دستهایش را ستون چانه قرار داده بود در حالی که بغضی سنگین گلویش را می فشرد آهی کشید و گفت:

- ای کاش در آن لحظات جادویی می گفتمش دوستت دارم او هم نگاهم میکرد چشمانش را بمن میدوخت و لبهایش را بر لبانم می دوخت و با هم به سیر و سفر در ابدیتی زلال می رفتیم .

شکوفه که چند هفته ای در خانه متوجه چهره درهم و غم آلودش شده بود یک بار در ایوان در حالی که فنجانی قهوه در دست داشت رو کرد به او و گفت:

- دخترم میخوای برات چایی بریزم

- نه مادر، میل ندارم

- پس این قهوه رو بخور

فنجان قهوه را که برای خود ریخته بود داد به دستش و در کنارش نشست. یک دستش را گذاشت روی شانه اش و سرانگشتش را به نرمی فرو برد در گیسوانش و گفت:

- حالت خوبه دخترم

- خوبم

- گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست  رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر، تو یه چیزیت هست. 

- گفتم من حالم خوبه

- میتونی معنی شعری رو که برات خوندم بهم بگی

ستاره هم تند و تند شعر را برایش خواند و بی آنکه تعبیر و تفسیرش کند  سکوت کرد و فنجان قهوه را از کف دو دستش گذاشت روی زمین. شکوفه نگاهش کرد و گفت:

- تشنج، همین تند تند خوندن شعر نشون میده که چیزی تو درونت آزار و اذیتت می کنه، غم و غصه ها مثل غذاهایی هستن که مونده و تاریخ انقضاش گذشته اگه بخوری و نخوای استفراغش کنی مسمومت می کنه و کار به جاهای باریک میکشه. 

- هیچی مادر، فقط چند هفته ای میشه که هر چی به کیوان زنگ میزنم جواب نمیده

- خوب

- عاشقی همینه

- شوخی نکن مادر، میترسم یه بلایی سرش اومده باشه، تو که خوب میدونی اونا بعد از ناپدید شدن شراره روز و روزگارشون سیاه شده.

- این که کاری نداره به جای دست روی دست گذاشتن و خودآزاری بیا با هم بریم یه نوک پا به خونه شون تا از قضیه سر در بیاریم

- کی

- همین حالا

ستاره با خوشحالی پا شد و به سرعت آماده. با هم از در زدند بیرون. سوار تاکسی که شدند. ستاره روسری را از سرش در آورد. مادر بی اراده سرش را برگرداند به سمتش. لبخند مطبوعی زد. راننده هم که مرد جوانی بود از آینه روبرو نیم نگاهی انداخت وقتی که دید مسافران خودمانی هستند ترانه ای از داریوش گذاشت:

دهانت را می بویند  مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می بویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

وقتی مادر و دختر بی خیال از عالم و آدم شروع به همسرایی کردند راننده هم با بغضی در گلو آنها را همراهی کرد. آهنگ که تمام شد شکوفه که از چهره سرخ و بغضی که در گلوی راننده موج میزد کنجکاو شده بود گفت:

- شما حالتون خوبه

- ببخشید، دست خودم نبود، پدرم یه هفته پیش به علت کرونا مارو تنها گذاشت و رفت ، اون عاشق این ترانه بود، بخصوص شعرش که باهاش کلی خاطره داشت

- غم آخرتون باشه

سرش را تکان داد و گفت:

- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

- راستی میدونین این ترانه ممنوعه

- تو این مملکت چی ممنوع نیست، خنده حرام، رقص حرام، موسیقی حرام،شادی حرام،  یه تار موی زن حرام، شراب حرام، عقل و خرد حرام، حق انتخاب حرام، آزادی حرام، 

ستاره حرفش را قطع کرد و گفت:

- اینقدر هم ناسپاسی و کفر نعمت نکنین آقا راننده

راننده یک آن با تعجب سرش را بر گرداند و نگاهش کرد خواست که جوابش بدهد که ستاره ادامه داد:

- اختلاس حلال، دزدی حلال، مال مردم رو خوردن حلال، ایران فروشی حلال، عزاداری حلال، گریه حلال، جهل و خرافات حلال. زندانی کردن مخالفان حلال، خیانت و جنایت حلال، کشتن معترضین حلال 

راننده که پس از مرگ پدرش توی خودش رفته و مدتها نخندیده بود از ته دل شروع کرد به خندیدن:

- اینام گورشونو گم میکنن و میرن تو زباله دونی تاریخ، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره

شکوفه گفت:

- امیدوارم

- بنده مطمئنم، بخصوص جوونا که دیگه از هر چی دین و مذهب و آخوند خسته شدن، من که 16 ساعت روز و شب با این ابوقراضه تو خیابونا برا یک لقمه نون سگدو میزنم اما بازم هشتم گرو نهمه میدونم، یعنی از زبون مردم میشنوم، این ملت به خون این ملاها تشنه اس. خودشون بهتره از هر کسی میدونن. هیچ سوراخ موشی هم ندارن که دمشونو بذارن رو کولشونو فرار کنن. همه درها بروشون بسته شده.

- امیدوارم

- مطمئنم خواهر، خوب رسیدیم

وقتی پیاده شدند ستاره روسری اش را گذاشت روی سر. شکوفه کیف پولش را باز کرد تا حساب کند که راننده گفت:

- مهمون من باشین

- آخه

لبخندی زد و بی آنکه پاسخش را بدهد گاز داد و دور شد. آنها ایستادند و نگاهی به چشمهای هم انداختند. خانه کیوان دویست متر آنطرفت در ته خیابان بود. هوا گرفته بود و ابرآلود با اینچنین صاف و زلال. آهسته و با گامهای کوتاه افتادند به راه. در گوشه خیابان کودکی با فرفره در دست  می دوید. پیرمردی گوژپشت در حالی که بادبادکهای رنگین را بر چوبی بسته بود با چهره ای شکسته و کمری خم شده داد میزد:

- بادبادک بادبادکای رنگی

ستاره  به چهره تکیده اش،  کمر خم شده اش،  پاهای خسته اش، آرزوهای بر باد رفته اش، دست های پینه بسته اش، به صدای خشک و گرفته اش، محزون نگاهی کرد. دو قدم رفت جلو و خواست بادبادکی ازش بخرد اما پشیمان شد. وقتی به در خانه کیوان رسیدند شکوفه ایستاد نگاهی انداخت به چهره ملتهب دخترش و عشق را در چشمهایش خواند. دستش را گذاشت روی دکمه زنگ و فشار داد. مدتی منتظر شدند. پدر کیوان در را باز کرد. ستاره تا چشمش به پیراهن و شلوار سیاهش افتاد یکهو وحشت کرد و رنگ از رخسارش پرید. شکوفه آب دهانش را قورت داد و سلامی کرد و گفت:

- حتما منو نمیشناسین

مرد که چهره درهم و پکری داشت و بنظر میرسید مدتها نخوابیده است. سرفه ای کرد و به چهره هر دو نگاهی انداخت. 

- شما باید ستاره باشین بهترین دوست دخترم

ستاره لبخندی زد و سرش را به علامت تایید تکان داد

شکوفه که انتظار داشت آنها را به داخل دعوت کند کمی این پا و آن پا کرد و با اما و اگر گفت:

- ما اومدیم حال و احوالی ازتون بپرسیم

پدر کیوان که اسمش بهرام بود سرفه ای کرد و دستمالی از جیبش بیرون آورد و گذاشت جلوی دهانش. خواست پاسخشان را بدهد که دوباره سرفه امانش نداد.

شکوفه نگاهی انداخت به ستاره که دلواپس نگاهش میکرد و گفت:

- بنظر میرسه حال و احوالتون خوب نیست

- همینطوره حالم خوش نیست

- مهسا خانم چطوره، شنیدم میخواستین برش گردونین

- مهسا، مهسا مهسا

 پایش سست و شل شد و همینکه رفت بیفتد با دو دست چسبید به در. ستاره آمد جلو و با یک دست بغلش را گرفت شکوفه هم دستش را و به کمک هم او را آرام آرام بردند به سمت پله ها. بهرام همانجا روی پله نشست و گفت:

- مگه شماها خبر ندارین

- مگه خبری شده

- مهسا عمرشو داد به شما یعنی یکی از بیماران روانی تو بیمارستان اونو کشت.

هر دو هاج و واج نگاهش کردند. شکوفه مکثی کرد و گفت:

- بهتون تسلیت میگم، واقعا از ته دل بهتون تسلیت می گم

او هم سرش را تکان داد و سپس سیگاری در آورد و گذاشت روی لبش. دست برد تا از جیبش فندکش را در بیاورد که دید نیست با لحن خسته ای گفت:

 - فندک تو آشپزخونست.

 ستاره از پله ها کشید بالا و رفت به طرف آشپزخانه و فندک را بر داشت. هنگام بر گشت از سر کنجکاوی نگاهی انداخت به اطراف.  فکر کرد که کیوان خوابیده است یا حال و حوصله کسی را ندارد. در یکی از اتاقها را باز کرد دید کسی نیست. رفت به اتاق بعدی تا در را باز کرد چشمش افتاد به عکس خودش که روی میز کیوان بود. لبخندی بر روی گونه اش سبز شد و تند تند بر گشت و فندک را داد به دستش. بهرام سیگار را که آتش زد بعد از چند پک نگاهی خسته و دردمند انداخت به روبرو. خانه سوت و کور و مرگزده در نگاهش جلوه میکرد. سرش را انداخت پایین. شکوفه پرسید:

- آقا کیوان تشریف ندارن

- نه، بعد از دفن و کفن مادرش دیگه ازش خبری ندارم، انگار تحملش براش سخت بود. 

- میخواین دستی به سر و روی خونه بکشیم و یه غذایی برات آماده کنیم

- نه خیلی ممنون حال و حوصله هیچ چیزو ندارم. اگه اجازه میدین من میرم دراز بکشم

- اما پسرتون کیوان

چند بار سرفه ای کرد و بی آنکه پاسخشان را بدهد به کمک نرده ها از پله ها رفت بالا.

مادر و دختر به هم نگاهی انداختند و سپس با حالتی افسرده بر گشتند به سمت خانه. شکوفه در سرتاسر شب از دوری کیوان نتوانست پلکهایش را روی هم بگذارد. گاه قدم میزد. گاه روی صندلی مینشست و از پشت پنجره به آسمان ابرآلود نگاه می کرد. گاه با خود کلنجار میرفت. به خود می گفت که او به کجا میتواند رفته باشد.نکند بر اثر غم و غصه ها بلایی بر سر خود آورده باشد.


یک روز در دمدمای غروب مادرش از اتاق پذیرایی صدایش زد او هم با میلی آمد به سمتش:

- یه نفر زنگ زده و میگه میخواهد باهات صحبت کنه

- کیه نمیدونم، اسمشو نگفت

گوشی تلفن را داد به دستش و او هم گفت:

- میخواستین با من صحبت کنین

- شما شکوفه خانم هستین

- خودمم

- من یکی از اقوام کیوانم، اون مدتی حالش خوب نبود و اومده بود خونه ما، اما امروز یعنی نیم ساعت پیش وسایلشو بر داشت و زد از خونه بیرون. 

- شما خونتون کجاست

- اهواز

- اون اومده بود اهواز

- آره، چندبار زنگ زدم به پدرش اما اون تلفن خونه اش بوق اشغال میزد. شماره تلفنتونو از توی کتابی که کیوان جا گذاشته بود پیدا کردم فقط میخواستم ازتون خواهش کنم اگه بر گشت خونه یه زنگی بما بزنین. 

- باشه، شماره تلفنتونو لطفا


بعد از اینکه شماره تلفنش را داد خدا حافظی کرد ستاره هم گوشی را گذاشت بر زمین. مادرش که در کنارش ایستاده و تمام مکالماتشان را شنیده بود با تبسم گفت:

- خدا رو شکر حداقل خبری ازش رسید

- فکر میکنی بر گرده خونه

- باید امیدوار بود

- میگفت حالش خوب نبود

- این طبیعیه، مادرشو از دست داده، تو بودی چیکار میکنی، حال و احوالت خوب بود

- مادر این حرفو نزن، تو که خودت میدونی من خیلی احساسی هستم

- این واقعیته همه آدما چه بخوان و چه نخوان یه روز میمیرن

- مادرش اما به قتل رسیده

- راست میگی، طفلکی

- حالا پختت و پزاشونو کی انجام میده

- مگه زن کلفت خونه ست و فقط برا آشپزی ساخته شده، پدرت اشپزیش از من بهتره، همیشه هم بهم کمک میکنه، اونا هم حتما فوت و فناشو بلدن یا اگه نیستن یاد میگیرن. احتیاج موتور محرکه تکامله

- بابا اما یه جنس دیگه اس، 

- اینو راست میگی

- عاشقشی مامان

-  پدرت قبله و معبودمه

- معبود

- آره پرستشش می کنم

- عشق چیه مادر

- عشق یه صندوق در بسته و اسرار آمیزه، یعنی بود

- مگه درشو باز کردی و به راز و رمزاش پی بردی

- من بازش نکردم علم بازش کرده، عشق زن و مرد مث تنازع بقایی که داروین گفته برا صیانت ذاته

- بازم حرفای فیلسوف مابانه زدی

- باشه بذار اول یه پیاله چای برات بریزیم و بعد بریم تو حیاط با هم قدم بزنیم

- من چایی نمی خورم

- تو اینروزا یه طوری شدی

- چطوری

- بهت نمی گم

- چرا نمی گی

- چون اعصابت درب و داغونه 

- من میزون میزونم

- نیستی دخترم، با من یکی بدو نکن، من از رنگ و رخسارت میخوونم.

- میگی عاشق شدم

- خودت بهتر از همه میدونی


سپس با هم قدم زدند رفتند به سمت حیاط، شکوفه در کمرکش دیوار خم شد و نگاهی به یاسهای سفیدی که بر شانه دیوار قد کشیده بودند انداخت. برگهای سبز را نوازشی کرد، نفس عمیقی کشید و به چشمهای شکوفه نگاهی کرد و گفت:

- وقتی آدم به سن و سال تو میرسه، عشقم از کوره راههای دور از راه میرسه بعدش با قدرت جادویی اش جسم و روحو تسخیر میکنه. نقطه ثقل این نیرو رو اگر چه قلب انسان میدونن اما در واقع توی مغز آدمه.

- پس عشق بجای قلب تو مغز آدمه

- کاملا درسته وقتی آدم عاشق میشه حالاتی شبیه به تو پیدا می کنه، دلشوره های دائمی، فکر و خیال های نمی گم مالیخولیایی اما غیر منطقی ، نگران و وسواسی میشه، سطح سروتونین اش میاد پایین. اما با همه این تفاصیل این بالا و پایین رفتنا یه نوع استرس مثبته

- سروتونین

- ناقل عصبی که بهت آرامش میده، بهش هورمون شادی هم میگن .

- میگی استرسم واسه اینه

- زدی تو خال، اینا همه آثار و عوارض عشق دوپامینیه

- دوپامین

- سامانه پاداش مغز، تصاویر گرفته شده از مغز نشون میده که میزان ماده ای شیمیایی به نام دوپامین تو افرادی که عاشقن افزایش پیدا میکنه. دوپامین مرکز لذت مغزو فعال می کنه، عاشق با دیدن رنگ و رخ یار به پرواز در می آد و حتی با دیدن عکسش به وجد می آد و در فکر و خیالش باهاش به سیر و سفر میره. مث حالات کسی که مواد مخدر مصرف می کنه یا احساسی که شهاب یا من با دیدن خنده های تو در وجودمون حس می کنیم. این هورمون موتور عشقه تا جفت گیری صورت بگیره. همونی که بهت گفتم صیانت ذات و تو رو ترش کردی و جواب دادی قلنبه و سلنبه حرف نزنم. راز عشق لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و رومئو و ژولیت در همینه که علم ازش پرده بر داشته. وقتی دوران عشق هورمونی که معمولا هفت ماه طول میکشه بسر رسید این تصاویر رویایی با کم شدن دوپامین رنگ میبازه. اونوقت خر بیار و باقلا پر کن. کاسه و کوزه عاشق و معشوقو بهم میزنه وجنگ و دعوا شروع میشه بحدی که کار به جاهای باریک میکشه. این هورمون ها نقش بسیار مهمی در رابطه با عشق بازی می کنن. در ابتدا با وقار و شکوه هر چه تمامتر وارد میشه. بعد هورمون عشق حالتی توفانی پیدا می کنه، یعنی عاشق بود و نبودش میشه معشوق.  شنیدی که میگن عشق کور هستش.

- خیلی هم شنیدم و خوندم

وقتی آدم عاشق میشه بعضی از مدارای عصبی به چشم آدم خاک می پاشن، یا عینک رنگین میندازن. تا عاشق حفره های تاریک و نقاط منفی معشوقشو نبینه. در واقع این عصب ها مناطقی از مغزو غیرفعال میکنن تا عاشق اشکالاتو زیر سبیلی رد کنه و کارا بدون دغدغه پیش بره و به هدفش برسه. عشق دیوانه وار معمولا 7 ماه طول میکشه کم کم فروکش میکنه. اما و اما، هنر اصلی ازینجا شروع میشه.


ستاره که مات و مبهوت نگاهش میکرد و مسحور سخنانش شده بود  سری تکان داد و پرسید:

- چه هنری مادر

- یه مرحله بالاتر از عشق که با روح آدم سر و کار داره از عشق دوپامینی به عشق ماورای دوپامینی پر کشیدن، افراد خیلی محدودی به این مرحله میرسن. اگه به این مرحله نرسن، وضعیت رقت باری پیدا می کنن. یعنی بعد از چند سال عاشق و معشوق  با بی میلی همدیگر را تحمل می کنن و به دوران مجردی شون غبطه میخورن. من و پدرت سالها در این مورد برا ارتقا و محکم کردن پیوندمون صحبت کردیم. حالا برو رو حرفهایی که گفتم کمی تامل کن. منم میرم یه چند تا نون بربری تازه از نونوایی بخرم.

- من راز عشقو فهمیدم

- اینطور ساده هم نیس، اون هورمونا کوه هم اگه باشی پشتتو به زمین می زنن،واقعا عشق آدمو کور می کنه، گفتنش صاف و ساده س اما به همین آسونیام نیس، باید تمرین کنی و قوی شی، اونوقت با چشم باز پاهاتو توی سرزمین اسرار آمیزش بذاری .

*****

 در خانه بهرام پریشان و آشفته بود. چند روزی میشد که لب به غذا نزده بود. چشمانش از بیخوابی پف کرده و کبودی میزد. چهره ای مالیخولیایی داشت. احساس میکرد زمین در زیر پایش خالی شده است و نقطه ثقلی ندارد. اضطرابی دردناک در نگاهش موج میزد. اشیا را درهم و گنگ میدید، گهگاه با خودش کلنجار میرفت و هذیان می گفت. نمی توانست روی پایش بند شود. بلند هم که میشد قادر نبود جثه اش را تکان دهد. حس میکرد اشباحی بر فراز سرش چرخ میزنند. چند بار با حالتی تشنج آمیز نعره کشید و با دست آنها را از دور و برش دور کرد اما آنها با سرعت برق بر میگشتند و سرش قهقهه میزدند. گاه چهره زنش بصورت محو و ناپایدار به هیات روحی در مقابلش ظاهر میشد و دستانش را بسویش دراز میکرد و وقتی او میخواست دستش را بگیرد از شانه اش کنده میشد و خون شتک میزد به سر و صورتش. کلافه شده بود نمی دانست چه باید بکند سرش را چند بار در گوشه اتاق تاریک گذاشت روی زانویش اما اشباح و اجنه ها بسیار سمج بودند و از سرش دست بر نمی داشتند. یک لحظه فکر کرد مانند زنش مهسا دارد دیوانه میشود و کارش به تیمارستان خواهد کشید. در و دیوار خانه عبوس به چشمش میزد. ناگاه سقف اتاق بر بالای سرش شروع کرد به چرخیدن. گیج و ویج شد به هزار زحمت از جایش پا شد و کلید برق را زد و اتاق را روشن کرد. اما نورها مانند نیزه هایی بر چشمش می نشستند و قابل تحمل نبودند. مثل این بود که از تونلی تاریک و هزار توی به در و دروازه جهنم پرتاب شده است. از سر و صورتش شرشر عرق میریخت. متوحش بود و نمیدانست چه باید بکند، دو سیگار را گذاشته بود لای انگشتانش و با ولع پک میزد. انگار روحش را نیروهای مرموزی اشغال کرده بودند. ناگاه لبهایش بی اراده و اختیار شروع کرد به تکان خوردن :

 - من آردمو بیختم و الکم رو آویختم، من، من برای چی دیگه زنده بمونم، مهسا دستمو بگیر، خواهش میکنم منو با خودت ببر پیش شراره. 

افتان و خیزان از اتاق آمد بیرون. سنگین و بود و بی نفس. انگار جسدش را بر گرده روحش حمل میکرد. در زیر پله ها چشمش افتاد به طناب. خم شد از زمین برش داشت. سر آن را مانند طناب دار گره زد. چند قطره اشک چکید بر گونه اش. از دورهای دور در کوه  و دره های تاریک انگار زوزه گرگی بگوش می آمد.  به آسمان نگاه کرد. به ماه کامل. دستانش را بطور افقی دراز کرد و در حالی که به ستارگان نگاه میکرد به دور خود چند بار چرخید. توگویی رقص مرگ می کرد. 

نردبان را از گوشه حیاط بلند کرد و از پله ها رفت بالا. چند بار سعی و تلاش کرد تا یک سر طناب را گره بزند در سقف راهرو اما موفق نشد. افتاد بر زمین. کمرش تیر کشید. لعن و نفرینی فرستاد:

- حالا این در و دیوار خونه هم با من دهن کجی میکنن

به هر ضرب و زوری که شده بود یک سر طناب را به به قلابی که به سقف پیچ شده بود انداخت و محکم گره زد. دوباره بر گشت از کنار حوض چارپایه ای بر داشت و گذاشت زیر طناب . خسته و کوفته بود. چشمان بی رمقش را که بسختی باز میشد چرخاند به اطراف. ناگاه گربه اش از لای در نیمه باز دوان دوان آمد به سمتش. خواست خم شود و در بغلش بگیرد اما نتوانست. نشست روی صندلی، گربه با چالاکی پرید و نشست روی زانویش. دستی به سر و رویش کشید و او شروع کرد به خرخر، با خود گفت:

- حتما گشنته

غذایش را ریخت در ظرفش و گذاشت روی ایوان. او هم دوان دوان رفت و بی آنکه نگاهی بهش بیندازد تند و تند مشغول خوردن شد. در را از پشت سر بست تا گربه نتواند داخل شود. تاریکی غمگینی اتاق را فرا گرفته بود و سکوتی موحش. نمی خواست به هیچ چیز فکر کند جز اینکه طناب را بیندازد دور گردنش و از زندگی خلاص شود. رفت در اتاق خوابش، نگاهی انداخت به عکس مهسا و شراره در قاب نقره ای روی دیوار. دست هایشان را انداخته بودند روی گردن هم. با بغض گفت:

- شراره شراره دخترم تو دلیل زنده بودنم بودی، از بس دوستت داشتم مادرت حسودیت میشد مگه نه مهسا. نه نه دیرم شده، باید برم باید هر طور شده از این جهنم راحت شم اونا منتظرن.

در آینه تمام قد در حالی که قطرات اشک از گونه اش می چکید نگاهی انداخت. تصویرش در آینه می خندید. از بس غم و دردش سنگین بود و تحملش ناممکن اصلا فراموش کرده بود که پسری هم دارد به نام کیوان. در کمد را باز کرد. بطری عرق سگی را که سالهای سال پنهان کرده بود در آورد. با تردید وراندازش کرد سپس درش را باز. گیلاسش را پر کرد و گرفت به سمت آسمان و تا ته سر کشید. گیلاس را محکم کوبید به دیوار و با صدای بلند گفت:

- خدایا دارم میام به سمتت، درهای جهنمتو واز کن 

بعد از خوردن عرق سگی احساس گرمای شدیدی میکرد و تمام تن و بدنش داغ شده بود. 

بدون کمترین تردید و تزلزلی رفت بالای چارپایه. طناب را انداخت دور گردنش. لگد زد به چارپایه و پرتابش کرد در همین هنگام صدایی از ایوان آمد:

- پدر پدر من بر گشتم

کیوان بود، اصلا فراموشش کرده بود، خواست فریاد بکشد اما نمی شد. تلاش و تقلا کرد خودش را نجات دهد، اما دیگر دیر شده بود و ضربه شدیدی به ستون فقران و گردنش وارد شد. طناب بیرحمانه با حداکثر فشار گلویش را فشرده بود. صورتش کبود شد چشمانش از حدقه زد بیرون

کیوان در ایوان کنار گربه نشسته بود و دست نوازش بر سر و رویش می کشید.

دلش برایش مادرش تنگ شده بود، مادری که پاره تنش بود و زندگی بدون گرمای وجودش سرد و بیروح درنظرش جلوه میکرد. دستانش را حلقه کرد دور زانویش و زل زد به روبرو و آهسته آهسته در رویاهایش پر گرفت به دوران بی غل و غش کودکی. روزگاری که شبیه به قصه های شیرین مادر بزرگ بود. آن روز بادبادکی در دستش بود و در هوای زلال و آفتابی در باد ملایم و لذتبخشی که میوزید. کلافی از نخ را که در دستش بود باز میکرد و با اوج گرفتن بادبادک در آبی ها مثل پرنده ای سبکبال به همراهش بال و پر می گرفت. شراره در کنارش بود. در زیر امواج نور صبحگاهی خورشید یک دستش را گذاشته بود بالای ابرو و با لبخندی کودکانه و حسی شبیه به افتخار به برادرش نگاه میکرد. در تعجب بود که چگونه برادرش آن بادبادک را استادانه به پرواز در آورده است. یک کلاف نخ دیگری باز کرد و گره زد. بادبادک بیشتر اوج گرفت. وقتی دید که خواهرش مات و مبهوت و با شور و شوق به او و بادبادک نگاه می کند سر نخ را داد به دستش. او ابتدا با حسی آمیخته با ترس امتناع کرد و سرباز زد اما وقتی یک آن چشمش به چشم مهربان برادرش تلاقی کرد بیم و هراسش فرو ریخت و انتهای نخ را در سر انگشتانش گرفت و چشم دوخت به بادبادک. انگار تمام دنیا را به او داده بودند. خودش آنجا در کنار برادرش بود اما روحش نشسته بود بر گرده بادبادک در زیر آسمان آبی و به بالا و بالاتر میرفت. به دشت ستارگان و باغ ماه به سرزمین های ناشناخته و رنگین قصه های مادر بزرگ. مادر که سر و صدای آنها را در حیاط خانه نشنیده بود و دلش شور میزد. از گوشه ایوان چادرش را بر داشت و انداخت روی سر. آمد به خیابان. از دور نگاهی انداخت به آنها، وقتی که دید شاد و بی خیال سرگرم بادبادک بازی هستند لبخندی بر گوشه های لبش درخشید. خواست به آنها بگوید بر گردند اما پشیمان شد و بر گشت به خانه و مشغول جارو کردن حیاط خانه شد. کیوان که محو تماشای بادبادک بود ناگهان متوجه شد که شیخ حسن روضه خوان با یک خروار ریش بلند و لباده ای قهوه ای چند قدم آنطرفتر ایستاده است و در حالی که دانه های تسبیح را در دستش میگرداند. دعا خوانان با شهوت زل زده است به  ران پاهای لخت خواهر 9 ساله اش. چندشش شد بی اختیار یک دست خواهرش را گرفت و او هم هول شد و نخ از دستش رها شد و بادبادک اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر سپس چند بار به چپ و راست چرخید و مانند خودرویی که از مسیر جاده منحرف و در اعماق دره ها پرتاب شود قوسی خورد و سقوط کرد بر بام خانه یکی از همسایه ها. شراره با اندوه نگاهی به برادرش انداخت میخواست حرفی بزند که چشمش افتاد به شیخ حسن روضه خوان. به هم نگاهی انداختند و دوان دوان رفتند به سمت خانه و مغموم و غمزده نشستند روی پله ها.

مادر که از داستان خبر نداشت از روی رواق وقتی چهره های ماتم زده شان را دید فهمید که اتفاقی برای بادبادکشان افتاده است. رفت به سمت آشپزخانه و با دو لیوان شربت آمد در کنارشان ایستاد با تبسم گفت:

- بچه ها شربت آلبالو 

آنها اما بر خلاف همیشه بی آنکه سرشان را به سمتش بر گردانند ساکت و بی تفاوت نشستند. شراره سرش را گذاشت روی زانو و هق هق شروع کرد به گریه. مادر فهمید که اتفاقی برایشان افتاده است. دلواپس شد سینی شربت را گذاشت روی پله ها و در کنارشان نشست. خواست داستان را از زیر لب هایشان بیرون بکشد که ناگاه کلیدی در قفل در حیاط چرخید. پدر بود به همراه مردی که کمکش میکرد تا دوچرخه ها را به داخل حیاط بیاورد. آنها تا چشمشان به دوچرخه هایی که پدر بارها بهشان قول داده بود افتاد. مانند فنری که فشرده شده باشد از شادی پریدند به آسمان و بال و پر در آوردند و پدر را در آغوش گرفتند و گونه اش را بوسه باران.


کیوان یک لحظه لبخندی بر چهره اش نشست و از آسمان خاطرات شیرین دوران کودکی هبوط کرد به زمین. دستی به نوازش کشید به سر و روی گربه که آمده بود روی زانویش نشسته بود. از جایش پا شد و رفت تا به پدر سلامی بکند و حال و احوالی ازش بپرسد.

*****

ستاره در گوشه اتاقش در حالی که فکر و ذکرش در حول عشق دوپامینی سیر میکرد. هنوز دلواپس بود و عشق پنهانی ای که در اعماقش زبانه میکشید این دلشوره ها را هر لحظه و هر دم بیشتر میکرد. عشقی آتشین که حتی نقاطی از قشر خاکستری را که مربوط به تفکر و آگاهی بود فلج می کرد تا به اهدافش که همان حفظ بقا بود به آسانی دست یابد.

ستاره بعد از مکالمه تلفنی با یکی از از اقوام کیوان، هنوز خبری از او نشنیده بود. در اعماقش ولوله بر پا بود. دلواپسی آزارش میداد و مانند خوره او را از درون میخورد. هر لحظه و هر دم به موبایلش نگاه میکرد تا مگر زنگی بزند و او را از این سرگردانی نجات دهد. اما کسی زنگ نمی زد و انتظار عذاب آورتر میشد. شکوفه چند بار از لای در دزدکی نگاهی انداخت به او. وضعیتش را درک میکرد. خودش هم سالهای سال با چنین مصائبی چنگ در چنگ بود و دست و پنجه نرم میکرد. برای اینکه او را از این حال و هوای یاس آور بیرون بیاورد یک بار با انگشتش زد به در اتاقش و گفت:

- شکوفه سریال مورد علاقه ات داره از تلویزیون ماهواره ای پخش میشه

- حال و حوصله تلویزیونو ندارم

- موسیقی چطور

- نه مادر منو به حال خودم بذار

در حالی که سرش را به روی زانویش گذاشته بود یک آن تصویر کیوان مانند جرقه ای در تاریکی میان چشمهایش درخشید و تار و پودش لرزید. حس کرد اتفاق شومی در راه است. از جایش پا شد. در چهره اش سراسیمگی موج میزد. تند و تند لباسش را پوشید. نگاهی انداخت به اسپری فلفل بر روی میز. با دو دلی رفت به سمتش و بر داشت و گذاشت توی کیف. بی آنکه خبری به مادرش بدهد وحشت زده از در زد بیرون. توگویی مانند بعضی از حیوانات که وقوع سیل و توفان یا زلزله را قبل از وقوع احساس میکنند به او الهام شده بود که حادثه ای در راه است حادثه ای تاریک و ویرانگر. در هر قدم در گوشش زوزه های شومی را می شنید و هجوم ملخها بر رویاهای بکر و حاصلخیزش. پاهایش در اختیار خودش نبود. سر در گم و پر تشویش گام بر میداشت.  در درونش ولوله و آشوب بر پا بود. انگار کسی دیگر فکر و اراده اش را در دست گرفته بود و فرمان میداد. به خودش نهیب زد که تندتر راه برود.آرزو میکرد بال و پر داشت و پرواز میکرد و زودتر به مقصد میرسید.

وسطای راه به ذهنش زد تاکسی بگیرد. اما از بس که عجله کرده بود فراموشش شد کیف پولش را که در داخل کمد گذاشته بود بر دارد. سر نبش یکی از خیابانها یکهو شنید کسی صدایش میزند. سرش را برگرداند. چشمش افتاد به خودرویی در آنسوی خیابان. ابتدا فکر کرد یکی از اقوام و آشنایان باشد. خوب که دقت کرد دید که از همان ولگردهای کوچه و خیابان هستند که ماسک به چهره داشتند. سرش را انداخت پایین و انگار نه انگار که آنها را دیده است راهش را کج کرد و در حالی که در هر قدم آنها را می پایید افتاد به راه. آنها در واقع حیدر و کاظم بودند که چندی قبل سگش را هم کشته بودند. ستاره وقتی به نزدیکی خانه کیوان رسید. نفسی تازه کرد و نگاهی به اطراف. همینکه خواست راه بیفتد دوباره همان خودرو با سرعت زیاد در کنارش زد روی ترمز. دستی قدرتمند او را تند و سریع کشاند به داخل خودرو. سرش را گذاشت لای دو پایش. خواست جیغ و فریاد بکشد اما حیدر با دو دست از پشت گردنش را فشار داد  بسختی میتوانست نفس بکشد و کوچکترین عکس العملی نشان دهد.  کاظم که رانندگی میکرد سرش را یک لحظه بر گرداند و با خنده گفت:

- انگار داره ساک میزنه. من که شق کردم

- یه خورده حوصله کن به خونه که رسیدیم آب کمرتو خالی کن

- علی ایحال یه دستمالی فرو کن تو دهنش،

- نه احتیاجی نیس، انگار حرف آدمیزادو میفهمه، خفه خون گرفته، خودش میدونه اگه بخواد کوچیکترین جیکی بزنه اول چاک دهن بعدشم سوراخ کونشو جر میدم.

- خود دانی

ستاره که از شدت فشار روی گردن و صورتش که لای پاهای حیدر بود نمی توانست نفس بکشد. کلکی در ذهنش نقش بست. میدانست که اگر دست روی دست بگذارد و تسلیم خواست های آنها شود به سرنوشت شراره دچار خواهد شد. خودش را زد به بیهوشی. حیدر حس کرد که او بدنش سست شده است و در حال مردن. دو دستش را از روی گردنش بر داشت و او بی حال افتاد روی کیف دستی اش. در همان حال یک چشمش را دزدکی باز کرد و آنها را پایید. وقتی دید مشغول  بحث و فحص هستند. آرام و بیصدا زیب کیف چرمی اش را باز کرد و دست برد به اسپری فلفل. در دلش گفت:

- این آخرین سلاحمه باید ازش خوب و به موقع استفاده کنم

کاظم در حالی که پشت چراغ قرمز گیر کرده بود و از جبیش پاکت سیگاری را در می آورد رو کرد به حیدر و گفت:

- میگم بزنیم بریم شمال

- نه میبریمش همون خونه همیشگی. خونه امن، اونجا هیچکی موی دماغمون نمی شه

- بعد

- بعدش الله کریمه، یه کاریش می کنیم

- میگم اگه عاقل باشه، میفرستیمش دبی، یا یکی ازین شهرهای کردستان، یا اصلا هتل های ترکیه یه پولی هم گیرمون میاد

- نه این ازوناش نیس، واسه مون شر میشه

- خود دانی

در گرما گرم صحبت کاظم که چراغ قرمز را رد کرده بود متوجه شد پلیس آگاهی که در حال گشت زنی در همان محدوده بود پیچید در جلویشان و فرمان توقف را صادر کرد حیدر که از دیدن مهمان ناخوانده رنگ و روی خود را از دست داده بود و ترس در چهره اش موج میزد به کاظم گفت:

- حالا خر بیار و باقلا پر کن، بهت گفتم چراغ قرمزو رد نکن

- تو کاریت نباشه، بسپارش به من، فقط اون جنازه رو حواست باشه، 

حیدر کلتش را در آورد و نوکش را در حالی که با دستمالی استتار کرده بود گرفت پهلوی ستاره و گفت:

- اگه کوچیکترین صدایی ازت در بیاد رفتی اون دنیا

وقتی مامور پیاده شد و رفت به سمت خودرو، کاظم سرفه ای کرد و با صدای دو رگه اش پرسید:

- همه چیز میزونه سرکار

مامور سری تکان داد و گفت:

- عجله داشتی، ها

- عجله کار شیطونه 

- مدارک

کاظم با لبخند نگاهی به چهره اش انداخت و از جیب کارت مامور ویژه بسیج را بیرون آورد و با پچ پچ گفت:

- زندونی سیاسیه. ببخشید سرکار عجله داشتیم، موضوع مهمه

مامور نگاهی انداخت به حیدر او هم  یک دستش را بسویش تکان داد. کاظم گفت:

-  مامور محافظه، در ضمن مسلح هم هستیم

- نشونش بده حیدر

مامور که از شکل و شمایل و نحوه حرف زدنشان فهمید که چه کسانی هستند کارتش را پس داد و گفت:

- نه احتیاجی نیس، میتونید حرکت کنین

وقتی که مامور دور شد، کاظم زد زیر خنده و گفت:

- نگفتم، بسپارش دست من

- کارت درست بود

کاظم در حالی که سوت میزد سرش را برگرداند و گفت:

- انگاری طرف خوابش برده، نکنه خفه اش کرده باشی، یه سیخی بزن ببین تکون میخورده


حیدر اسلحه کمری اش را گذاشت توی غلاف و همین که خم شد تا نگاهی به سر و صورتش بیندازد ستاره اسپری فلفل را پاشید به چشمش و سپس گرفت به سمت کاظم که سرش را بر گردانده بود.  در جا فریاد کشید سوختم سوختم. چشاشم جایی رو نمی بینه.خودرو در همین کش و قوس از جاده خارج شد و رفت به سمت پیاده رو و محکم کوبید به درخت. ستاره لگدی زد به حیدر . در را باز کرد و همینکه خواست فرار کند چشمش افتاد به اسلحه کمری که افتاده بود کف خودرو. خم شد آن را بر داشت  و گذاشت داخل کیف دستی و در حالی که فریاد میکشید: 

-  منو دزدیدن اونا آدم ربا هستن، زنگ بزنین به پلیس. نذارین فرار کنن.


 در حالی که مردم دور و اطراف خودرو را احاطه کرده بودند دوان دوان رفت آن سمت خیابان.  افتاد در پیچ و خم کوچه و پسکوچه ها. همین که احساس کرد از خطر جسته است ایستاد  دو دستش را گذاشت روی زانونفسی تازه کرد و نگاهی انداخت به پس و پشتش.


******

حاج عبدالله هرگز خوابش را هم نمی دید که بعد از قتل مرد یهودی دوباره پسرش آستین هایش را بزند بالا و مغازه را باز کند. اما بر خلاف تصوراتش غیرممکن ممکن شد و دوباره مغازه باز. برای اینکه سر و گوشی آب بدهد و سرشان را شیره بمالد. در دمدمای صبح که هنوز مغازه اش را باز نکرده بود با یک جعبه شیرینی رفت به سمت مغازه آنها در آنسوی خیابان. قبل از اینکه وارد شود نگاهی معنی دار انداخت به شکل و شمایل مغازه که حداقل سه برابر از مغازه اش بزرگتر بود. همه اجناس به صورت مرتب و دسته بندی شده بر روی قفسه ها چیده شده بود.  تفی انداخت بر زمین و بعد از لعنت و نفرین بر هر چه بهایی و یهودی با لبخندی تصنعی وارد  شد. جعبه شیرینی را داد به دست دختری زیبا که نیمی از موهای بلوندش از زیر روسری پیدا و در پشت دخل نشسته بود. بدون مقدمه گفت:

- سلام همشیره، این جعبه شیرینی رو برا باز شدن مغازه تون آوردم

- خیلی متشکرم ، شما

- بنده حاج عبدالله هستم، مغازه ام اونطرف خیابونه.

- لطف کردین حاج آقا


حاج عبدالله خودش را زد به موش مردگی و در حالی که با دستمال اشکهای صورتش را پاک میکرد سرش را بلند کرد و نگاهی به عکس یعقوب که بر روی دیوار آویزان شده بود انداخت و با لحنی آکنده از اندوه گفت:

- من آقا یعقوب رو از قدیم و ندیم میشناختم، در واقع یکی از بهترین دوستام بود. خدا رحمتشون کنه. مث همه کلیمی ها مرد آروم و مهربون و با محبتی بود.

- شما آقا یعقوبو میشناختین

- گفتم از قدیم و ندیم میشناختمش، با هم چند سفرم رفته بودیم

در همین هنگام صدای سرفه ای در پشت سرش شنید. دستمالش را گذاشت توی جیب و سرش را بر گرداند. چشمش افتاد به جوانی چارشانه. که بی مقدمه پرید میان حرفش و گفت:

- پس شما بهترین دوست پدرم هستین باهاش چند سفرم رفتین، من اسمم آرشه

حاج عبدالله که خالی بندی کرده بود با دیدن مهمان ناخوانده یکه ای خورد و نگاهی به قد و قامتش انداخت:

- البته که شما رو بجا می آرم، پدر مرحوم تون خیلی تعریفتونو میکرد

- شما

- به همشیره گفتم، بنده عبدالله بنده خدا، صاحب مغازه اونطرف خیابونم، کمی اونطرفتر

- خیلی خوش اومدین، قدمتون روی چشم، چه خدمتی ازم ساخته اس

- بنده اومدم تنها سلامی عرض کنم و بهتون از بابت باز شدن مجدد مغازه تبریک بگم، حقا که شیر پاک خورده فرزند همون پدرین، کسی هرگز فکرشو هم نمیکرد که بعد از اون اتفاق ناگوار دوباره این مغازه باز بشه.

- پدرم آرزوش بود که سالهای آخر عمرشو تو مملکت خودش سپری کنه. 

- افسوس و صد افسوس، خب من دیگه زحمتو کم می کنم

- محبت کردین

حاج عبدالله همینکه از مغازه پایش را بیرون گذاشت. آرش رو کرد به دختری که پشت دخل نشسته بود و گفت:

- پدرم هرگز نگفت که دوستی بنام حاج عبدالله داره، اونم بهترین دوستش

- خودش که اینطوری می گفت

- چهره موذی ای داشت، باید از مادرم بپرسم، اون از زیر و بم همه چیز خبر داره.

حاج عبدالله بعد از اینکه مغازه اش را باز کرد همانجا ایستاد. در حالی که با سرانگشتان با ریشش بازی میکرد و حرص میخورد با خودش گفت:

- اگه علی ساربونه میدونه شترو کجا بخوابونه،  همش تقصیر حسن چموشه، بهش گفتم و چند بار تاکیدم کردم بعد از اینکه اون یهودی رو نفله کردی مغازهشو آتیش بزن، اما نزد و کارارو نصفه و نیمه ول کرد، باید این جرثومه های فسادو هر چه زودتر از ریشه کند و نیست و نابودشون کرد. زنازادم اگه بذارم یه آب خوش از گلوشون فرو بره. تک تکشونو با همون مغازه  به آتیش میکشم. حالا شما یهودیای بنی قریظه کارتون به جایی رسیده تو مملکت اسلامی، کسب و کار یه مسلمونو آجر میکنین.

تسبیحش را از جیبش آورد بیرون. از پشت شیشه نگاهی انداخت به مغازه روبرو، خون خونش را می خورد و چشمانش از خشم شراره می کشید. نمی توانست روی پایش بند شود، کف دستش را زد به شیشه و با چهره ای پکر ادامه داد:

- با اون دختر بدحجاب و موهای بلوند تو اون مغازه دیگه کسی به معازه من نمیاد.  قبل از همه  باید پاهای اونو قلم کنم تا بفهمند یه من ماست چقدر کره داره. هر کس با آل علی در افتاد بر افتاد. بر منکرش لعنت. آره همین کارو میکنم، باید حسن چموشو هر چه زودتر پیداش کنم.


*****

چند روزی بود که درست در روبروی  مغازه حاج عبدالله و در نزدیکی های مغازه مرد یهودی ، گدایی که عینکی تیره به چشم میزد و بنظر میرسید کور باشد ظاهر شده بود. از هشت صبح جل و پلاسش  را می انداخت و می نشست روی مقوا. معمولا گداها از عابرانی که از کنارشان رد میشوند با آه و ناله کلماتی را بر زبان می آورند و از  آنها پول طلب می کنند. او اما چفت دهانش را بسته بود. هیچ حرفی نمی زد. گهگاه سرش را از روی زانو بلند میکرد  نگاهی می انداخت به کاسه ای که در جلویش گذاشته بود و بعد زیر چشمی حول و حوش را می پایید. آرش از همان روز اول که او را دید مظنون شد و پیش خودش فکر کرد که باید از ماوران اطلاعات یا لباس شخصی های حکومتی باشد که مغازه اش را به علت آنکه یهودی است تحت نظر گرفته است. به دختری که در مغازه اش کار میکرد و اسمش نقره بود یکی دو بار گوشزد کرد که او را تحت نظر داشته باشد و ببیند با چه کسانی حشر و نشر دارد. یک بار هم خودش رفته بود و سکه ای انداخت توی کاسه اش. او اما بی آنکه سرش را بلند کند به آرامی گفت:

- خدا عوضتون بده، خدا رفتگان شما رو بیامرزه

در آنسو حاج عبدالله که از رونق مغازه یهودی و مشتریان زیاد و رنگارنگش خون خونش را میخورد و از خشم و غضب نمیتوانست روی پایش بند شود. در پی طرح و نقشه های شوم در بیغوله های مغزش میگشت تا به هر نحوی که شده مغازه اش را به آتش بکشد تا از یکسو از شر آنها خلاص شود و از سویی با نابود کردن خانمان یک یهودی صوابی هم به او رسیده باشد و در آخرت خداوند ازش راضی.  وسطای روز بود و سرش خلوت. در حالی که کلاهش را از سرش در آورده بود و با یک دست سرش را میخاراند. از پشت شیشه نگاهی انداخت به گدا که مدتی مقابل مغازه اش جا خوش کرده بود و او زیر چشمی تحت نظرش داشت. از جیبش قوطی قرص آرامش بخش را در آورد و با یک لیوان آب با اف و پیف سر کشید. سپس لنگ لنگان آمد بسمتش. روبرویش ایستاد. به شکل و شمایلش خیره شد و پوزخندی زد. چند بار سرفه ای کرد. دید که او از جایش جنب  نمی خورد. با چهره ای برزخی  دوباره نگاهی انداخت به قد و قواره اش. سپس آهسته لگدی زد به پهلویش و گفت:

- جنی ، آدمیزادی، کی هستی، چرا زبونتو خوردی

- خدا رفتگان شما رو بیامرزه، به من عاجز کمک کنین، رو پل صراط دچار دست انداز نشین

حاج عبدالله خم شد و یک پس گردنی به او زد و گفت:

- مردیکه گدا گشنه، مسلمونی یا کافر، پل صراط از یه تار مو هم نازک تره، دست اندازش کجا بود.

وقتی دید که سکوت کرده است و پاسخش را نمی دهد . دستش را بلند کرد تا پس گردنی دوم را جانانه تر بزند که او با با صدایی خفیف و خشک گفت:

- کمک کنین، دختر دم بخت دارم 

حاج عبدالله برای اینکه امتحانش کند و بیند به راستی کور است یا بینا، خم شد و از داخل کاسه ای که در کنارش بود یک اسکناس درشت و سکه هایی را که عابران در آن انداخته بودند بر داشت و گذاشت توی جیب. نیشخندی زد و نگاهش کرد. زیر لب با خودش زمزمه کرد:

- مردم چه ولخرج شدن، اسکناس به این درشتی توی کاسه گدا میندازان، اسکناس 50 تومنی، الله وکیلی کور کوره، وگرنه عکس العمل نشون میداد. با اینچنین از قیافه اش معلومه از اون تخسای روزگاره.

دوباره یک پس گردنی بهش زد و از پولهایی که کش رفته بود. یک سکه از جیب گل و گشادش   در آورد و انداخت توی کاسه اش و گفت:

- پدر جون پاشو، اینجا زمینش نمناکه مریض میشی، میبرمت کنار اون مغازه یهودی، اونجا پول و پله بیشتری گیرت میاد.

خم شد و دستش را گرفت اما هر چه کرد گدا که انگار به زمین میخکوب شده بود از جایش تکان نخورد. چند بار توپ و تشر بهش زد اما باز هم اثر نکرد. وقتی دید که نقره دختر فروشنده از پشت دخل مغازه پا شده است و از کنار مغازه نگاهش میکند از خر شیطان آمد پایین و لبهایش را جنباند:

زنیکه چاچول باز وایستاده نیگام میکنه، 

سپس یک سکه ای را که برگردانده بود بر داشت و تفی انداخت داخل کاسه و ترشرو دولا دولا بر گشت به سمت مغازه اش. نگاهی انداخت به دو کلاغی که روی درخت جا خوش کرده بودند. با صدای دو رگه و خشکی گفت:

- حرومزاده ها مگه نگفتنم دیگه پیداتون نشه، چوب تو کونتون میکنم، سنگی از زمین بر داشت و پرتاب کرد به سمتشان. کلاغها هم از ترس پریدند و هنگام پر زدن فضله ای شلیک کردند که درست نشت به صورتش. او هم مثل گرگی تیر خورده زوزه ای کشید و چند فحش آبدار حواله.

گدا که در آنسوی خیابان او را می پایید عینک تیره اش را کمی کشید پایین و لبخندی زد. گدا کسی جز کیوان نبود که پس از مرگ پدر و مادر آمده بود تا سرنخی شاید از خواهر گمشده اش شراره پیدا کند.


دمدمای غروب بود. بادی سرد شروع کرده بود به وزیدن و گرد و خاک ها را می پاشید به چشم کیوان. در خیابان به علت گسترش کرونا پرنده ای پر نمی زد. همه جا سوت و کور بود و بی نفس.عصایش را از کنار دستش بر داشت و بیصدا از جایش پا شد. نگاهی انداخت به اطراف و آهسته آهسته از محل دور شد. وقتی دید کسی ملتفت نیست.  کلاه پشمی پاره و پوره و ریش و سبیل مصنوعی و ماسکش را در آورد. نفس راحتی کشید. چند قدم که حرکت کرد دید که خودرویی کنارش زد روی ترمز. سرش را بر گرداند. دید آرش است پسر مرد یهودی. او را شناخت اما به رویش نیاورد. خواست به راهش ادامه دهد که او شیشه را کشید پایین و با صدای ملایمی گفت:

- آهای جوون کجا

کیوان اما بی آنکه رویش را بر گرداند به راهش ادامه داد. آرش از خودرو پیاده شد و دوید در پس و پشتش و وقتی به او رسید گفت:

- گفتم یه دیقه وایسا، میخوام یه سئوالی ازت بپرسم

- بفرمایین

- من اسمم آرشه، صاحب اون مغازه ای که شما کنارش نشسته بودین و گدایی میکردین

- من نبودم

-  چرا خودتونین،دلواپس نباشین، من که مامور نیستم، اول فکر کردم ازماموران مخفی هستین و اومدین مغازه منو تحت نظر بگیرین اما بعد دیدم که مغازه حاج عبدالله رو تحت نظر گرفتین، ببینم باهاش خرده حساب دارین.

- چه  خرده حسابی

- آخه بهتون نمیاد که گدا باشین، حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس.

- بخودم مربوطه

- باشه جوون، اما اگه راستشو بخوای، پدرمو تو مغازه اش به دار کشیدن. اون آزارش به مورچه هم نمی رسید. گفتم شاید هر دو مون یه درد مشترک داشته باشیم که میتونه ما رو بهم نزدیک کنه.

کیوان که داستانش را شنید، ابتدا مشکوک شد، اما خوب که فکر کرد دید که حق با او است. نگاهی به موهای بلند و چهره بی غل و غشش انداخت و گفت:

- من خواهرم مفقود شده، یعنی دزدیدنش، نمیدونم چه بلایی سرش اومده، زنده اس یا مرده. آخرین سرنخی که پیدا کردم تو مغازه و زیر زمین خونه اش بود  خونه و مغازه حاج عبدالله. زندگیمون بعد از اون بهم پاشید، مادرم کشته شد، پدرم خودشو دار زد. منم تنها یه اسکلت بی جان ازم مونده.

آرش دستی زد به شانه اش و بعد از ابراز همدردی گفت:

- نگفتم ما درد مشترک داریم.

سپس دستهای هم را فشردند و همدیگر را در بغل گرفتند. آرش گفت:

- پس دوست شدیم

- درد مشترک، انتقام مشترک

- درد مشترک انتقام مشترک، شاید سرنخ همه این قضایا به یه قاتل برسه. 


بعد از اینکه چند بار آرش و کیوان همدیگر را ملاقات کردند و با هم چفت و جور شدند. با هم طرح و نقشه ای ریختند تا از چند و چون زندگی حاج عبدالله و روابط مشکوکش بیشتر سر در بیاورند. آرش داستان جواد پخمه یعنی سرنخی را که بدست آورده بود به کیوان توضیح داد. برای همین رفتند سراغش. اما هیچ کس خط و نشانی ازش نداشت.  یکهو غیبش زده بود.  هر چه پرس و جو کردند نتوانستند رد و اثری ازش بدست بیاورند. از آنجا که معتاد بود رفتند به سراغ معتادها و ساقی ها. یکی از روزها سر نبش همان خیابان که اسمش خیابان  چاردولی بود  جلوی یکی دو معتاد را گرفتند آنها اما اظهار بی اطلاعی میکردند و گفتند که از اهالی آن محل نیستند. منتظر ماندند و در حالی که پچ پچ میکردند چشم شان افتاد به معتادی که مشغول خرید بود. دویدند به آن سوی خیابان. معتاد با ساقی بر سر پرداخت پول یکی بدو میکرد:

- بخدا دستم خالیه، حاجی کلی پول بهم بدهکاره، دو برابرشو میدم.

- گورتو گم کن، از این کس شعرا خیلی شنیدم، پول نداری گوه میخوری زنگ میزنی و وقتمو تلف میکنی.

بعد نشست روی موتور و گاز داد و رفت. معتاد کلاهش را محکم زد به زمین. و همین که خم شد تا آن را بر دارد. کیوان و آرش رسیدند. فکر کرد که ماموران مخفی هستند. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. آرش از پشت زد به روی شانه اش. او هم بر گشت و گفت:

- فرمایش، خلافی کردم

- خلافی هم بکنی مارو سننه. ما نه سر پیازیم نه ته پیاز

معتاد سر و پایشان را  با چشمهای کبود و گود رفته ورانداز کرد و وقتی دید مامور نیستند. دو قدم آمد جلو. با نوک انگشتانش دماغش را خاراند و گفت:

 - خوب آقایون کی باشن، 

آرش گفت:

- هیچی همینطوری

سرش را با حالت معنی داری تکان داد و تفی انداخت پیش پای خودش:

- همین طوری

- همینطوری

- پس برین کنار بذارین باد بیاد

- ما که چیزی نگفتیم، فقط اومده بودیم کمکت کنیم، فکر کردیم دارین دعوا میکنین.

- بنظر میاد یه جاتون میخاره 

- حرف دهانتو بفهم

- وای ترسیدم، غش کردم ، آهای یه نفر آمبولانس خبر کنه، آخه مردک اگه کونت خارشتک نداشت جلوی یه مرد محترمی مث من اینطوری صحبت نمی کردین


در همین اثنا چند نفری که او را میشناختند با شنیدن جر و بحث هایشان دورشان حلقه زدند. یکی از آنها که پشتش قوز بود و  آب از دماغش می چکید، دستمالی از جیبش در آورد و فینی کرد و دستش را انداخت گردن معتاد و گفت:

- چی شده حسن چموش بازم گرد وخاک بپا کردی


تا اسم حسن چموش خورد به گوش آرش، چشمانش از تعجب گرد شد. فهمید که او همان کسی است که دنبالش میگشت. اسمش را یکی از خلافکارها بهش داده بود و گفت شب و روز با جواد پخمه می پلکد. خواست چیزی بگوید که جوانی ریشو و حزب اللهی از میان جمعیت با صدای نکره ای گفت:

- به سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات بفرست.

کسی صلوات نفرست. عصبانی شد و اینبار با صدای بلندتری همان جمله را گفت اما باز هم جوابی نشنید. سرش را انداخت پایین و با لعن و نفرین از محل دور شد. آرش که نمیخواست طعمه ای را که در به در دنبالش می گشت از دست دهد برای اینکه نظرش را بخود جلب کند، رفت جلو و گونه اش را بوسید و گفت:

- به بزرگیت ببخش برادر مهمون من باش

- مهمون، چه مهمونی

- خود دانی

حسن چموش که آدم زبل و زبر و زرنگی بود از نگاهشان فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است. گفت:

- نخواستیم شما رو به خیر ما رو به سلامت.

- فقط میخوام یه سئوالی ازت بکنم

- خرج داره 

آرش دست برد توی جیبش و کیف پولش را در آورد و چند اسکناس درشت گذاشت در کف دستش:

- همین

- فقط یه سئوال

- بنال

- من دنبال جواد پخمه میگردم

حسن چموش تا اسم بهترین دوستش را شنید، نگاه معنی داری انداخت به آنها. خودش را زد به کوچه علی چپ:

-  پرسیدی حسن چموش، بذار فکر کنم. تا بحال چنین اسمی به گوشم نخورده

- پس پولا رو رد کن بیاد

- یارو رو

- از مادر نزاده کسی حریف حسن چموش باشه. 

- پس تو حسن چموشی

- وقتمو نگیر، وقت طلاست

- اگه بیشتر بدم چی

- اگه بخوای سر کیسه رو شل کنی چرا نه

آرش دوباره چند اسکناس از کیف در آورد و قبل از اینکه به کف دستش بگذارد گفت:

- اول بگو بعد پول

حسن چموش با زبلی پول را از دستش قاپید و گفت:

- پاتوقش حول و حوش مغازه حاج عبدالله اس، همیشه اون دور و بر می پلکه. راستشو بخواین خودم یه مدتیه ندیدمش. یکهو غیب شده، میترسم افتاده باشه هلفدونی. خوب شماها رو بجا نمی آرم

- من صاحب مغازه روبروی حاج عبدالله هستم، یعنی بعد از مرگ پدرم یعقوبی اونو اداره می کنم

حسن چموش تا شنید  پسر همان کسی است که او به قتلش رسانده است موهای تنش سیخ شد و تن و بدنش به رعشه افتاد. هر چه هم کرد تا ترسش را مخفی کند نتوانست. خودش را لعنت کرد که چرا آدرس جواد چخمه را بهشان داد.

کیوان با دیدن رنگ چهره اش در جا دوزاری اش افتاد و فهمید که ریگی به کفشش دارد. حسن چموش نتوانست به چشمهایش نگاه کند سرش را انداخت پایین  و در حالی که از آنها دور میشد گفت:

- خوب شما چیزی که میخواستین گرفتین. من سرم شلوغه باید برم

آرش نگاهی انداخت به کیوان:

- صورتشو دیدی تا اسم پدرمو شنید شد عینهو گچ

- میگی چیکار کنیم

- بریم دنبالش

با فاصله ای معین او را تحت نظر گرفتند. حسن چموش که هنوز وحشت زده بود با شم غریزی اش فهمید که آنها دست بردار معامله نیستند و افتاده اند به دنبالش. یک لحظه خم شد و بند کفشش را باز و بسته کرد و زیر چشمی پشتش را کند و کاو کرد. حدسش درست بود آنها تعقیبش میکردند. سراسیمه با گامهای آهسته افتاد به راه. بعد از دقایقی گام هایش را تند کرد و فاصله اش را زیاد. در همین تعقیب و گریز چشم افتاد به یک موتور. دستش را بلند کرد و او هم ترمز زد. نشست ترک موتور:

- مستقیم فقط تند برو دو برابرشو میدم

او هم با حداکثر سرعت به راه افتاد و از منطقه دور شد.


بعد از آنکه حسن چموش از دستشان در رفت.  آرش لبخندی زد و گفت:

- مهم نیست تو هر سوراخ موشی که رفته باشه دمشو میگیریم و میاریمش بیرون.

- یه خورده بی گدار به آب زدیم، باید حرفه ای تر عمل می کردیم

 - باهات موافقم، حالا وقت زیاده. 

- حیف شد حیف

- بی خیال، گفتم پیداش می کنیم من که خیلی گشنمه روده بزرگم روده کوچیکو داره میخوره. تو چطور.

- منم گشنمه، اما عادت دارم

- خودت آشپزی می کنی

- تنهام،راه و چاره دیگه ای ندارم

- پس امروز مهمون من، چی دوست داری

- هر چی باشه، با حرفایی که زدی شکمم  به قار و قور افتاده.

- پس سوار شو


کیوان فکر میکرد میروند رستوران و شکمی از عزا در می آورند. اصلا خوابش را هم نمی دید که او را ببرد به خانه اش. وقتی کنار منزل خودرو اش را زد کنار. متحیر نگاهش کرد:

- اینجا کجاست

-  به خونه دوستت خوش اومدی

- فکر میکردم میریم رستوران

- تو این دوران کرونا، میگی بریم رستوران ،دست پخت مادرم محشره

- با مادرت زندگی می کنی

- آره با مادرم

کیوان تا اسم مادر روی لبش آمد یک لحظه رفت توی خودش. چهره مهسا مادرش در خیالش درخشید. لبخند میزد و دو دستانش را بسویش دراز کرده بود. میخواست حلقه بازوانش را باز کند و در آغوشش بکشد و با  شادی بگوید:

- مادر تو ، تو ، تو زنده ای

ناگاه یکه ای خورد و به خودش آمد.همه این صحنه ها در یک پلک بهم زدن در تخیلش گذشت. غمی دلش را چنگ زد. دو دستش را گذاشت روی صورتش. چند قطره اشک چکید بر گونه اش. آرش دستی زد به شانه اش. فهمید که از شنیدن نام مادر متاثر شده است. خودش هم یاد پدرش یعقوب افتاد. پدری که نماد و سمبلش بود و هرگز تصور نمی کرد که آن اتفاق برایش بیفتد و برای همیشه ازش خداحافظی کند.


خانه آرش بیرون شهر و در منطقه سبز و دنجی بود. با حیاطی بزرگ و پر درخت. دو نیمکت و یک میز در کنار حوض دیده میشد و سایه بانی شیک که شاخه های درخت انگور  به شکل زیبایی در چهار گوشه اش آویزان بودند.

 در کنار دیوار گلهای سرخ به چشم میخوردند و روی ایوان گلهای شعمدانی. کیوان از دیدن آنهمه سرسبزی و شادابی به وجد آمد و چهره اش بشاش. با تبسم نگاهی انداخت به گنجشکان بازیگوش که روی درختان جنب و جوش میکردند. سپس چشمش افتاد به مادر آرش که از روی ایوان به آنها نگاه میکرد. آرش دستی بسویش تکان داد و گفت:

- مادر مهمون داریم

سارا مادرش لبخندی زد و از پله ها آمد پایین بعد از سلام و احوالپرسی گفت:

- من تا بحال شما رو ندیدم

کیوان میخواست پاسخش را بدهد که آرش پرید در میان حرفش:

- شما جناب کیوان رو ندیدید برا این که مدت کمی اومدید به کشور خودتون و تشریف داشتید فرنگ

- یعنی تو خیلی وقته اومدی ایرون، از لجه انگلیسی ات مشخصه

آرش تبسمی بر چهره اش نقش بست و موضوع را عوض کرد و گفت:

- مادر  از دستپخت تون براش خیلی تعریف کردم

- منم  برا سه نفر غذا پختم.

- مگه علم غیب داری

-  فکر کردم جهانگیر دوست جونجونی ات باهاته. خب من میرم سفره رو بندازم، 

- غذا چی داریم

- سبزی پلو 

- سبزی پلو با چی مرغ یا ماهی

- خودت حدس بزن


غذا را که خوردند لم دادند روی کاناپه. کیوان در پشت چهره آرام سارا  اندوهی  را که از غم از دست دادن شوهرش موج میزد بخوبی میدید. آرش هم همینطور اما با بذله گویی ها سعی میکرد فضا را عوض کند و نگذارد آنها در خودشان فرو بروند.کیوان یک آن نگاهش را  انداخت به نقاشی زیبایی که روی دیوار مقابل چشمانش بود. بدقت در زوایایش خیره شد. به خطوط و شکل ها و رنگ هایش که در تلفیقی شگفت به آن حالاتی اسرار آمیز و جادویی میداد. انگار در پشت لایه های تو در تو و چیدمان غیر معمولی اش اسراری نهفته بود. نقاشی در کلیت فضای انقلاب علیه شاه را متبلور میکرد. مردی در حال پیوستن به جمعیتی بودکه مشتهای گره کرده خود را به هوا برده بودند و شعار میدادند. عکس هایی هم از آیت الله خمینی و پلاکاردهایی علیه حکومت در دست داشتند. زن اما که بنظر میرسید شوهرش باشد از پشت بازویش را گرفته بود و با حالتی ملتمسانه ازش میخواست که به جمعیت محلق نشود. چهره مصمم مرد نشان میداد که وقعی به خواست های همسرش ننهاده است و پیوستن به مردمی که  مانند سیلی ویرانگر به پیش میرفتند تنها چیزی بود که در مخیله اش میگذشت.  از میان جمعیت مرد ریشویی با خشم به سگ کوچولوی سفیدی نگاه میکرد که در بغل زن بود و موهای برهنه اش که مانند آبشاری زلال در زیر آفتاب صبحگاهی ریخته بود روی شانه اش. انگار مشتهایش را به سمت او  و سگش گرفته بود و محکم می کوبید به سر و صورتش. مردی خر مقدس که با احساس خشک مذهبی و تهی از شعور گویی از اعماق گورهای هزار و چارصد ساله بر خاسته بود . صورتش با خطوط مشوش و کج و معوج که اندیشه اش را متجلی میکرد به رنگ خون کشیده شده بود. در یک دستش کتاب مقدس بود و  گله ای از ابری سیاه و خون آلود بر فراز سرش. 

سارا که متوجه نگاه تیز و پرسشگر کیوان به نقاشی روی دیوار شده بود. فنجان قهوه ای را که در دستش بود. برد به روی لبش.  یک لحظه نگاهشان به هم تلاقی کرد و گفت:

- این نقاشی رو مادر مرحومم کشید. انگار آینده رو با چشمهای نافذش میدید. . 

- چه نقاشی عمیقی، انگار داره با آدم حرف میزنه، رنگهای تند، چهره های مشوش، خطوط درهم و کج دار مریز و ضد و تقیض، اضطراب و وحشت، مغزشویی مقدس.  بالا سرشونم یه هاله نور. تموم اینا از یه انقلاب مالیخولیایی حکایت میکنه. انقلاب سال 57.


- همون انقلاب باعث دربدری ما هم شد، با اینچنین بعد از گذار اونهمه سالها تو غربت هرگز عشق به ایرون و مردمش یک لحظه از دلمون نرفت. شوهرم با همه خطرات همه زندگیشو گذاشت و دوباره بر گشت تا به این مردم خدمت کنه و سرشو تو سالهای آخر عمرش تو وطنش رو خاک بذاره. خودش بهم میگفت که وقتی یهودیان اورشلیم که از حلقه محاصره و از نبوکد نصر فرار کردند تو خورجینا و ظروفشون مقداری آب و خاک اورشلیمو با خود به همراه داشتند اونا بدنبال سرزمین و آب و خاکی میگشتند که عطر و بو و طعم سرزمین خودشونو بده برا همین مدتهای دراز در مسیر پر فراز و نشیبشون آب و خاکهای مناطق گوناگونو  آزمایش کردند تا به شهر اصفهان رسیدند. وقتی آب و خاکشو امتحان کردند دیدند همون طعم و عطر و بو رو میده. همونجا ساکن شدند و آستیناشونو بالا زدند و شروع به کاشتن در زمین کردند.

فرزند و نوادگانشونو به دنیا آوردن و اسم اون منطقه رو یهودیه گذاشتند. ما یهودیا، زندگیمون سراسر تاریخ با دربدری و درد و رنج عجین شده. 

- انقلاب ملاها همه رو آواره و دربدر کرده. بهایی، یهودی، زرتشتی، خود مسلمونا رو


آرش که سکوت کرده بود و تا حدی محافظه کاری، دو دستش را که ستون چانه اش کرده بود رها کرد. فنجان قهوه اش را گذاشت روی میز.

- حالا یه انقلاب دیگه ای تو راهه. مث یه کشتی بی ناخدا. اونم تو یه دریای متلاطم. من که چشام آب نمیخوره

سارا با تعجب به فرزندش نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه رو به کیوان گفت:

- هر چی بشه، اوضاع و احوال به هر سمت و سویی که بچرخه از حکومت این ملاهای بوگندو بهتره. اما من  اصلا نمیخوام که تنها پسرم پاهاشو، تو میدون سیاست بذاره. خودش میدونه اگه این حیوونای وحشی بفهمند یه یهودی که از خارج بر گشته، کله اش بوی سبزی قورمه میده موی دماغشون شده،  بلایی سرش میارن که اون سرش ناپیدا. قدم اول میچسبونن به جاسوسی اسراییل آخر و عاقبتشم معلومه. من اصلا تنم وقتی از سیاست حرف میزنم میلرزه، نه، نه سیاست پدر و مادر نداره. نمیخوام حتی فکرشو بکنم که پسرم پاشو تو میدون مین سیاست بذاره.

سارا شروع کرد به اشک ریختن. آرش پا شد و دستش را گرفت و برد به اتاقش. یک لیوان آب داد به دستش و گفت:

- باشه مادر من پامو تو سیاست نمیذارم

- به من قول بده

- بهت قول میدم، اما میخوام قاتل پدرمو پیدا کنم

- نه نمیخوام، اونایی که پدرتو کشتن آدمای خطرناکی هستن. تو رو هم میکشن، فراموشش کن، نادیده اش بگیر. 

- نمیتونم فراموشش کنم

- من مادرتم، تو دنیا غیر از تو کسی رو ندارم. میخوام خوشبخت بشی

- خوشبخت مادر، خوشبختی بنظرت اینه که دست رو دست بذارم و قاتلای پدر راست راست بگردند و به ریشمون بخندند

- اگه پدرتم زنده بود همینو میگفت. خدا خودش پاسخشونو میده

آرش میدانست که مادرش حال و روز خوبی ندارد. سکوت کرد. خم شد پیشانی اش را بوسید. به عکس پدرش به روی دیوار خیره شد. غمی در دل و جانش چنگ زد. مشتش را کوبید به دیوار.

******

حاج عبدالله روی چارپایه و زیر درخت چنار نشسته بود. در حالی که ماسک روی صورتش را کمی از چهره پشمالودش می کشید پایین و جواب سلام عابری را که از کنارش رد میشد میداد با خود گفت:

- خدا را شکر این کرونا برا هرکی که آب نداشت برا من نون داشت. سود کسب و کارم از برکت این بلای خدادادی چند برابر شده. باید کلک های تازه تری جور کنم اگه همینطوری قیمتا رو بکشم بالا تمام مشتری هام پر میشن و میرن مغازه اون یهودی نسناس. الحمدالله سیگار تو مغازه اش نمیفروشه، نصف درآمدم از راه فروش سیگارایی هستش که مارک تقلبی خارجی دارن.


دستمالش را از جیبش در آورد و فینی کرد و سپس با همان دستمال پیشانی اش را تمیز.  دست برد توی جیب و تسبیحش را در آورد. سرفه ای خفیف سر داد و چشمانش را بست و بعد ازنیت یک حوری 12 ساله، شروع کرد به استخاره. همین که پلکهایش را باز کرد ناگاه چشمش افتاد به شیخ نقی دعا نویس. با دیدن چهره قناس و پر کک  مکش از ترس نزدیک بود جان به جان آفرین بدهد. شیخ نقی هم که ترس و وحشت را در چهره اش خواند. قاه قاه زد زیر خنده و در همان حال سرفه کردن. حاج عبدالله هم که رفیق شفیقش بود با قهقهه هایش زد زیر خنده و گفت:

- حقا که شیخ نقی جن گیری، جون تو تا چشامو واز کردم و تو رو مقابلم دیدم انگار نکیر و منکرو دیدم، زهله ترکم کردی مومن.

- یعنی حالا ما اینقدر زشتیم.

حاج عبدالله به طعنه گفت:

-  قیاس مع ‌الفارق، خوب گذشته از اینا بگو کار و بار چطوره، میزونی

شیخ نقی که ماسک صورتش را پایین می کشید و سینه اش خس خس میکرد. یک دستش را گذاشت روی شانه اش و گفت:

- راضی به رضای خدا

- این جن گیری رو تو از کدوم مدرسه آموزش دیدی 

- علم جن گیری علم لدنیه

- لدنی دیگه چه علمیه

- علم خدا دادی، احتیاج به مدرسه و دانشگاه و اینجور دنگ و فنگا نداره. 

- پس این علمو خدا بهت داده

- هدیه خدا به بندگان پاک و خالصه،به من کشف و الهام میشه. 

- پس توام استغفرالله پیغمبر و معصومی. میگن خدا خرو شناخت شاخش نداد. 

- میبینم به مقدساتم که توهین می کنی، چی میزنی حاجی میزونی 

- توهین به کدوم مقدسات

- همین که گفتی خدا خرو شناخت که شاخش نداد، هر چی باشه حداقل سید که هستم، دستم شفا بخشه. خود عیال جنابعالی زینبو خودم شفا دادم اونوقت به علوم لدنی ام شک می کنی

حاج عبدالله که میدانست او به بهانه جن گیری دختران مردم و را دستمالی و بی عصمت می کند تا اسم ناموسش را از روی زبانش شنید. برق او را گرفت. سبیل هایش را از خشم گاز گرفت و مردمکش در کاسه چشمهایش شروع کرد به چرخیدن. سپس مثل فنری متکاثف از جا در رفت و در حالی که تن و بدنش از خشمی پنهان و غیرتی نرینه می لرزید من و من کنان گفت:

- نا، نا، نا ناموس من اومده بود خونه تو

- در خونه من به روی همه بندگان خدا بازه، چته حاجی چرا رنگ و روت پریده، نکنه جن تو وجودت حلول کرده، آره بخدا، چشم سوممه بهم میگه. جن زیرجلدت رفته اونم جن کافر. 

حاج عبدالله که بی نهایت به ناموس حساسیت داشت. ناگهان صورت و دهانش کج شد.دندان قروچه ای رفت و یک دستش را گذاشت روی قلبش.

- گفتم که جن تو جلدت رفته. الساعه بهت کمک می کنم

همینکه رفت دستش را روی پیشانی اش بگذارد و دعای مجرب برای حفظ از شر اجنه را برایش بخواند.حاجی دستش را پس زد و در حالتی شبیه به احتضار گفت:

- حتما معجون به خوردش دادی و گاییدیش.من سید جماعتو مث کف دستم میشناسم.

شیخ نقی که به ناموسش زینب شربت خورانده بود و بعد از بیهوشی لخت و عورش کرده بود و آنچه را که نبایست میکرد با او کرد. جا نماز آب کشید و گفت:

- به خدای احد و واحد و به تمام مقدسات سوگند بنده فقط برا رفع اجنه دعای حرزو به بازوش بستم

- پس لباسشو در آوردی

- اعوز بالله من الشیطان الرجیم. کفر نگو حاجی، بذار دعای خذلان برا دفع بلا و اجنه رو بخوونم بسیار سریع التاثیر و مجربه. 

- برو لاشی من تو رو میشناسم، پیش قاضی و معلق بازی. علم لدنی یا علمی که وقتی نعوظ میشی بهت الهام میشه. 

- عجبا توهین به یه سید، سزاش آتش جهنمه. 

از فرط استرس ناگاه قلب حاجی گرفت و از روی چارپایه افتاد به زمین. شیخ نقی با دو دستش زد به فرق سرش و گفت:

- حالا خر بیار و باقالی بار کن، آخه مردک نونت نبود آبت نبود، این که زینب زنش پیشت اومده بود رو بگی واسه چی بود. 

حاجی عبدالله تا اسم زنش را دوباره از روی لبش شنید یک چشمش را باز و من من کرد و دوباره بیهوش شد. شیخ نقی به عابرانی که دورش حلقه زده بودند گفت تا بلندش کنند و او را بخوابانند کف مغازه. یکی از عابران که دختری با حجاب و زیبا روی بود. از گوشه مغازه مقوایی بر داشت و پهن کرد روی زمین. حاج عبدالله را خواباندند. شیخ نقی نفس راحتی کشید و رو کرد به چند نفری که کمکش کرده بودند و گفت:

- خدا خیرتون بده، حاجی جن رفته تو جلدش بهتره تنهاش بذارین تا بنده دعای دفع اجنه رو براش بخوونم. الساعه حالش جا میاد.

یکی از عابران که پزشک بود با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کرد و گفت:

- چی میگی سید، اون قلبش گرفته میترسم سکته کرده باشه.

شیخ نقی که او را نمی شناخت نگاهی عاقل اندر سفیه به شکل و شمایلش انداخت و گفت:

- نه آقا، بیا جلو بشین کنار بنده. حالا به اون دو تا چین روی پیشونیش خوب نگاه کن. یه خورده سیاه شده مگه نه.

- این چه ربطی داره، آسمونو به ریسمون میبافی

- پس به بنده توهین میکنی، به بنده که عالم و آدم به دستای شفا بخشش ایمان دارن، بهت گفتم خوب نیگا کن. جن های مسلمون رنگ سفید و جن های کافر رنگ سیاه و تاریک دارن. اینی که رفته زیر پوست حاجی جن شرور و از نوع کافره. به امر آمر جنیات و کلان لشکرشون اومده. هیچ راهی نیس جز اینکه با زبون ملایم دعوتش کنیم  اسلام بیاره. یا شایدم جن مسلمون باشه که شیاطین سفیه اونو به سحر و جادو اغوا و مسخش کرده باشن. باطل السحرش خوندن دعاست. اجنه کافر از شنیدن آیات قرآن وحشت دارن.

- آقا این حرفا چیه دارین میزنین، بنده پزشک متخص هستم

- نکنه توام از اون جن هایی باشی که خودشو به شکل انسان در میارن، انگشت شهادتتو ببر بلا و کلمه شهادتو جاری کن، زود، تند، سریع. دیدی دروغ گفتی. آهای مردم اینو ازینجا بندازین بیرون سایه اش شومه. شما رو مسحور می کنه.

دو نفر قد بلند که شیخ نقی را میشناختند و بهش ارادت داشتند. دست پزشک را گرفتند و پرتابش کردند به پیاده رو خیابان.  شیخ نقی لبخند رضایت آمیزی زد و گفت:

- حالا مغازه رو خلوت کنین. تا بنده به کارام برسم. عابران سری تکان دادند و صحنه را خالی کردند. شیخ نقی ناگاه سرش را بلند کرد و چرخاند به سمت دختری که داشت از محل دور میشد و گفت:

- خواهر، همشیره محترم، شما تشریف داشته باشین، بنده به کمک شما احتیاج دارم

- آخه من میترسم

- شما تا زمانی که بنده اینجا هستم هیچ ترسی به خودتون راه ندین، بنده کرامات و معجزات دارم. برا شمام یه دعایی میخوونم که تا ابد خوشبخت بشین. لطفا برین در مغازه رو از داخل قفل کنین تا مزاحم کار بنده نشن. اون چادرتونو هم در بیارین. بنده سیدم. نامحرم که نیستم.

*****

پس از اینکه ستاره از چنگ کسانی که او را ربوده بودند فرار کرد داستان را در حالی که ترس و وحشت از سر و صورتش می بارید با پدر و مادرش در میان گذاشت و آنها هم بیدرنگ زیر و بم جریان را به ماموران اطلاع. ماموران قول دادند که افراد کارکشته و حرفه ای موضوع را پی گیری خواهند کرد و اگر سرنخی از آدم ربایان بدست آوردند قضیه را به آنها اطلاع خواهند داد. 

ستاره با ترسی پنهان که در وجودش خانه کرده بود روز و شب  در گوشه اتاق کز میکرد و خودخوری. شبها هم تا پلکهایش را روی هم میگذاشت کابوسها می آمدند به سراغش و او وحشت زده از خواب می پرید و سر و صورتش از خیس عرق. در بیداری هم تصاویر اتفاقات در جلوی چشمش رژه میرفتند و ولش نمی کردند و جسم و جانش را مورد حمله و هجوم قرار میدادند. 

شهاب که میدانست ماموران در آن شرایط سخت و دشوار کاری از دستشان ساخته نیست و اصلا نمیشود روی آنها حساب کرد. تصمیم گرفت که دخترش را ببرد نزد متخصص اعصاب و روان. روانپزشکان اما به دلیل شیوع وحشتناک کرونا و مرگ و میرهای زیاد ملاقات حضوری نمی پذیرفتند. شکوفه که دید اگر وضع به همین منوال بگذرد شاید کار به جاهای باریک بکشد و دخترش از دستش برود. بعد از شور و مشورت با شهاب تصمیم گرفتند چند روزی به اتفاق هم بروند شمال لب دریا تا شاید این تغییر مکان سبب شود که او حال و هوایش بهتر شود و از این وضعیت درهم برهم و آشفته بیرون بیاید.

بالاخره بعد از روزهای تاریک و مالیخولیایی ستاره در اوائل شب خوابش برد. شکوفه که شبها بیدار میشد و دزدکی او را از لای در می پایید وقتی در زیر نور کمرنگ چراغ خواب چشمش به دخترش افتاد که بعد از روزهای متوالی پلکهایش را روی هم گذاشته و در خوابی آرام فرو رفته است. لبخندی محو در گوشه لبهایش جلوه گر شد. دستهایش را بی اختیار برد به سمت آسمان و دعایی زیر لب زمزمه. از پنجره ای که خوب چفتش نکرده بود اندک بادی موذیانه راه باز میکرد و پرده توری را تکان میداد. خواست با نوک پا وارد اتاق شود و پنجره را خوب چفت و بست کند اما ترسید که او بیدار شود.  مدتی همانجا ایستاد و نگاهش کرد و همین که خواست بر گردد احساس کرد کسی در پس و پشتش ایستاده است. یک آن وحشت کرد و قلبش شروع کرد تند و تند به تپیدن. نزدیک بود جیغ بکشد که شهاب گفت:

- نترس عزیزم منم

شکوفه در حالی که دهانش از وحشت باز شده بود بر گشت و بی آنکه نگاهی به چشمهایش بیندازد سرش را گذاشت روی شانه اش. وقتی آرام گرفت سرش را بلند کرد و به چشمهای شوهرش که لبخند میزد نگاه کرد و سپس گرمایی لذت بخش و رخوتی شیرین تن و روحش را در بر گرفت خودش را رها کرد در آغوشش و لبهایش را چسباند به لبهایش. مدتی در همان حال ماندند و سپس آهسته آهسته رفتند به سمت اتاق خواب.

صبح زود شکوفه بر  روی ایوان دید که شهاب مشغول آب دادن گلهاست. دستی به سمتش تکان داد و آهسته گفت:

- هنوز خوابه

- کی خوابه

- ستاره، میگم نکنه قرص خورده باشه

- نفوس بد نزن، تازه اگرم خورده باشه ضرر که نداره

- منظورم ازون قرصای مخدره، دلم شور میزنه

- از تو بعیده که هنوز دختر خودتو نمیشناسی، اون اهل این جور چیزا نیست. مطمئنم.

- مادرم دیگه، هزار جور فکر و خیال از سر و کولم میره بالا.

- به جای این دلشوره ها بیا و اینجا کمکم کن من امروز یه خورده زودتر میرم سر کار.

- ساعت 5 صبحه

- سورپرایز

- چه سورپرایزی

- وقتی که بر گشتم خودت می بینی

- بذار حدس بزنم

- حدس بزن، اما فکر نکنم جوابشو بدونی

شکوفه که از خوابیدن دخترش شاد و شنگول بنظر میر رسید با شادی دوان دوان از پله ها آمد پایین و آبپاش را از دستش گرفت و در حالی که ترانه ای را روی لب زمزمه میکرد مشغول آب دادن گلها شد. شهاب هم تند و تند لباسش را پوشید و دستی بسویش تکان داد و از خانه خارج شد. همین که رفت سوار خودرو شود شکوفه بی روسری دوید به سمتش و لبهایش را گذاشت روی لبش و گفت:

- دیدی فراموش کردی

- چی رو

- بوسه رو

- یکی بنفع تو اما

- اما چی

- آخرین باری که همدیگرو تو خیابون بوسیدیم یادت نیست که آفتابه به گردنم انداختنو دور شهر مث دوران قرون وسطا گردوندن.

- پاک یادم رفت

سپس خندید و دوید و بر گشت به خانه.  از لای در نگاهی به شوهرش انداخت که در حالی که بسویش دست تکان میداد دور میشد. همانجا پشت در  نشست. دستانش را حلقه کرد دور ساق پاها و سرش را گذاشت روی زانو. چند لحظه ای در همان حال ماند نگاهی انداخت به شاخه و برگهایی که در بادها تکان میخوردند و گلهای یاس سفید به روی شانه دیوار که عطر خوش خود را به اطراف می پراکندند. 


حوالی ساعت ده صبح بود که صدای زنگ در به صدا در آمد. از پله ها آمد پایین و در پشت در گفت:

- کیه

- اگه گفتی کی ام

از تن صدا، مهین دوست قدیمی اش را شناخت. در را باز کرد. بعد از ماچ و بوسه دعوتش کرد داخل. شکوفه گفت:

- چی شد اینطرفا، راه گم کردی

- اومدم یه حال و احوالی ازت بپرسم

- بیا بالا یه چایی با هم بزنیم

- نه ممنون

- قهوه تگری با شیر نارگیل چطور

- باشه، اما همینجا کنار حوض

- چرا نه، زیر  آفتاب

وقتی بر گشت و قهوه را داد به دستش. روی نیمکت نشستند. شکوفه از حرکات و سکناتش فهمید که که همینطوری بطور اتفاق به خانه اش نیامده است.  مهین ماسکی را که روی صورتش گذاشته بود بر داشت و گفت: 

- واکسن زدی

- نه، مگه تو زدی

- منم نه

- چو دانی و پرسی سئوالت خطاست، واکسن کرونا رو اول این آخوندهای فکسنی و هزار فامیلشون میزنن. بعدش واکسن های قلابی یا خطرناکی که خودشون سر هم بندی کردن به مردم تزریق می کنن

- میگن تو بازار سیاه میفروشن

- منم شنیدم هر دوزی هشتاد تا صد میلیونه ، ما که وسعمون نمیرسه، برا از ما بهترون و خر پولداراس.

مهین چادرش را گذاشت روی نیمکت و گره روسری اش را باز کرد. لحظه ای به چشمان شکوفه زل زد. فنجان قهوه را از روی نیمکت بر داشت و میان کف دستهایش به نرمی فشرد. استرس داشت و پلکهایش گهگاه تکان میخورد. شکوفه که نگاه مرددش را دید با تبسم گفت:

- تو میخوای یه چیزی بهم بگی

مهین سری تکان داد و جرعه ای قهوه سر کشید و گفت:

- یه خورده کسالت داشتم گفتم بیام باهات کمی گپ بزنم حالم بهتر بشه، تو که منو میشناسی وقتی باهات درد دل میکنم احساس سبکی بهم دست میده.

- خوب، بعدش

- بعدش 

- مابقی قصه

- توام همه چیزو تو چشای آدم میخوونی، باشه دخترم نرگس

- نرگس چی

- راننده سرویس مدرسه اذیتش کرده

- اذیتش کرده، منظورت چیه

مهین اشکش را با گوشه چادرش پاک می کند، نگاه ماتش را دوخت به دیوار روبرو و سکوت. شکوفه یک دستش را پهن کرد روی شانه اش و با همان دست بازویش را کمی مالش داد. مهین سرش را گذاشت بر شانه اش و در همان حال ادامه داد:

- نرگس گفت، راننده سرویس موقع سوار شدن بهش گفت بیا روسری ات رو درست کنم سپس دستی کشید به صورتش و گفت بیا کنار من بنشین. بعد بهش گفت تا بحال تو نفر سوم بودی که پیاده میشدی اما ازین به بعد چون  دختر خوب و قشنگی هستی تو رو نفر آخر به مقصد میرسونم البته با یک شکلات کاکویی. بعد دستهایش را به تن و بدن و اندام تناسلی اش مالید و بغلش کرد. دخترم که حس بدی پیدا کرده بود ناگاه افتاد به گریه. اونم گفت که اگه گریه کنی شکلات بهت نمیدم، من دوستت دارم میخوام عروست کنم.

شکوفه متحیر نگاهش کرد و گفت:

- عجب دوره و زمونه ای شده آدم به هیچکس دیگه نمیتونه اعتماد کنه. اما ناراحت نباش مهین جون، به شهاب میگم اونو موقتا برسونه به مدرسه، بعدش یه راه و چاره ای پیدا می کنیم.

- دستت درد نکنه شکوفه جون. اما دخترم خیلی ترسیده

- خودت مادری باهاش صحبت و حلش کن. اینکارو هر چه زودتر  انجام بده، اون یه بچه اس اگه نتونه از اون باتلاقی که افتاده بیرون بیاد فردا هزار درد و مرض روحی پیدا می کند که تا تموم عمر گریبانشو میگیره. 

- بهش چی بگم، اصلا فردا خودم میام خونه ات و با نرگس میریم یه گشتی به دور و اطراف بزنیم. 

مهین پا شد و شکوفه را گرم در آغوشش گرفت. چند لحظه در همان حال ماند. سپس در حالی که لبخند میزد و نگاهش میکرد از در خارج شد.

شکوفه نفس عمیقی کشید و دو دستش را گذاشت روی سرش و لحظاتی ایستاد. یکهو شنید که ستاره از روی ایوان نگاهش می کند و بهش می خندد:

- چی شده مادر

- دخترم تویی بیدار شدی، حالت خوبه

- مادر  چرا جواب سئوالو با سئوال میدی، چرا رنگت پریده

- هیچی مهین اومده بود اینجا باهام درد دل میکرد منم یه خورده شوکه شدم

- شوکه برا چی

- از دست این روز و روزگار، از دست مردایی که تمام هم و غم و آمال و آرزوشون شده یه وجب زیر شکم

- مملکت آخوندها همینه دیگه

- توام هی تیکه بنداز

بعد از پله ها رفت بالا و دخترش را بغل گرفت و در همانحال زیر گوشش گفت:

- خوشحالم که خوب خوابیدی دخترم، دلم یه خورده آروم گرفت

ستاره دو دست مادرش را در دستانش گرفت و از روبرو به چشمانش خیره شد و گفت:

- حالا رک و پوست کنده بهم بگو چی شده

شکوفه در حالی که خودش را از دروغی که میگفت سرزنش میکرد ادامه داد:

- شوهرش یه ماه مریضه و افتاده تو خونه

- این که چیزی نیست خودتو براش ناراحت میکنی، این روزا بیشتر مردم کرونا دارن، دولتم مشغوله.

ستاره که بشوخی این جمله را گفته بود اما مادرش که در دنیای خودش پرسه میزد و دوزاری اش نیافتاده بود که مزاح میکند در جوابش گفت:

- توام همینطوری یه چیزی میگی، این ملاها که جون مردم براشون اهمیتی نداره، اونا به فکر بقای خودشونن، خوشحالن که این ویروس اومده و مث سیل ملخها افتاده به جون مردم. وگرنه دوباره مردم میریختن تو خیابونا و این بار دمار از روزگارشون در می آوردن.

- به این آسونیام که میگی نیس، اینا مث دوالپا رو گرده مردم بیچاره سوار شدن. مث شاه نیستن که حکومتو رها کنن و گورشونو گم، یعنی از بس جنایتی که کردن هیچ کس اونا رو به مملکتشون راه نمیده. یا باید تا اونجا که زورشون میرسه و تیغشون میبره بکشن یا ...

در همین هنگام صدای زنگ در حیاط به صدا در آمد. شکوفه یک لحظه فکر کرد که شهاب است. اما با خود گفت که شوهرش کلید دارد و همیشه خودش در را باز می کند. دستش را از دست دخترش رها کرد و رفت در را باز کرد. سید غلام آخوند محل بود و تا چشمش به او که بی روسری در را باز کرده بود افتاد رنگ و رویش از شرمی مقدس سرخ شد و سرش را تند و سریع بر گرداند شکوفه هم در را بست و آرام آرام بر گشت به سمت دخترش. ستاره پرسید:

- کی بود مادر

- شیخ غلام 

- شیخ غلام دیگه کیه

- ملای محل

- چیکار داشت

- نمیدونم، دیدم  تا چشمش به موهام افتاد، سرشو بر گردونده منم درو بستم و بر گشتم

- شاید کار و باری داشته

- همون بهتر که گورشو گم کرد. ازش خاطره خوشی نداریم

- چه خاطره ای

-  تو سن و سالت قد نمیده، اون باعث شد که پدرت دستگیر بشه و با اون وضعیت زشت تو شهر با یه عده لات و لوت بچرخوننش.

ستاره خواست ریز  ماجرا را ازش بپرسد که دوباره زنگ در به گوش خورد. شکوفه که اوقاتش تلخ شده بود باز حدس زد که شوهرش است. در حالی که ستاره از چهره پکر و درهم رفته اش می خندید در را باز کرد. دوباره چشمش افتاد به شیخ غلام که با دیدن موهای بلند و برهنه اش روی شانه نیم لختش رنگ و رو پس داد و سرش را انداخت پایین، شکوفه پرسید:

- فرمایش

- همشیره محترم ممکنه حجابتونو رعایت کنین

شکوفه چارقد نازک حریرش را که دور گردنش گره زده بود باز کرد و انداخت روی سر. شیخ غلام گفت:

- حالا خوب شد خواهر، مملکت اسلامیه ما هم نماینده اسلام و سایه خدا روی زمین برا بردن امثال شماها به بهشت.

- چه فرمایشی دارین حاج آقا

- بنده شیخ غلام روحانی محل هستم، شاید شما مارو رو به جا نیاوردید اما شوهرتون خوب بنده رو میشناسن. بنده بودم که وساطت کردم بعد از اون اتفاق شوم آزادش کنن.

- البته بعد از شلاق و گردوندنش با آفتابه توی شهر و وثیقه های اونچنانی.

- خوب بگذریم همشیره، گذشته ها گذشته. بنده اومدم فقط مطالب کوتاهی رو جهت صواب و سلامتی شما و خانواده محترمتون عرض بکنم و بعدش رفع زحمت.

بعد سرش را بر گرداند و به پسرکی 12 ساله که در چند قدمی اش ایستاده بود گفت:

- رمضون اون کتاب حیله المتقینو بیار

او هم سری به احترام تکان داد و آمد کتاب را داد به دستش. در همین حین ستاره دولا دولا و بی آنکه آنها پی ببرند آمد در پشت در کمین کرد و در حالی که به مادرش چشمک میزد به حرفهایش گوش داد. شیخ غلام گفت:

- همونطور که مستحضرید شیوع این بیماری که از بلاد کفر به سرزمین مقدس اسلامی ما اومده همش بر اثر معصیت و گناهه. 

شکوفه به مهمان ناخوانده ای که با آن پشم و ریش وزوزی به دم در خانه اش آمده بود با تبسم نگاهی کرد. شیخ که که یک آن چشمهایش زوم شده بود به پستانهایش دعایی خواند و گفت:

- خواهر اگه ممکنه لطفا چادرتونو سرتون کنین تا بنده سید خدا دچار معصیت  نشم. 

شکوفه در حالی که زیر چشمی ستاره را که در پشت در قایم شده بود نگاه میکرد سرش را بر گرداند و گفت:

- آهای ستاره اون چادرمو یه دیقه ور دار بیار تا شیخ دچار گناه نشه.

ستاره هم در حالی که با دست جلوی دهانش را از زور خنده گرفته بود پاورچین پاورچین رفت به طرف اتاق و چادرش را بر داشت و آورد و داد به دستش و  دوباره در پشت در خودش را مخفی کرد:

شیخ غلام دعایی کرد و خدا را شکر. نگاهی به دندانهای سفید شکوفه که در میان لبخندش چون مروارید در صدف میدرخشید و پوست کشیده و شفاف صورتش انداخت. سپس ادامه داد:

- همون طور که تو این کتاب معتبر اسلامی اومده و علمای بزرگوارم شهادت دادند کرونا 1400 سال پیش پیش بینی شده. همشیره بذارین براتون بخوونم: امام علی ع فرموده بلایی نازل خواهد شد به نام کرون، یا همون بقول فرنگی ها کرونا که منشا اون از خفاش چین کمونیسته، این کرونا افراد سالخورده رو از بین میبره و راه تنفسو میبنده . ملتفت شدید چه معجزه ای از این بالاتره 

- عجب، پس دوا و درمونوشم فرمودن چیه؟

- البته همه دعوا و درمونا تو کتب طب الصادق و طب الرضا ع ثبت و ضبط شده. علما شب و روز تو غور و بررسی هستن تا از احادیث و روایات دارو یا واکسنشو کشف کنن. تربت کربلام معجزه میکنه.

- روغن بنفشه و ادرار شتر چی 

شیخ غلام به پایین تنه اش تکانی داد و تا خواست پاسخش را بدهد دید که شهاب با سگی که به همراه داشت در چند قدمی اش از خودرو پیاده شد. سگ تا چشمش به شیخ غلام با آن پشم و ریشش افتاد در جا شروع کرد به واق واق. شیخ ناگهان ابروهایش از خشم به هم گره خورد و ترسی در چهره اش پدیدار:

- کراهت داره یه خانواده مسلمون این نجس العینو تو خونه اش ببره. بیخود نیس که خدا غضب می کنه و بلا نازل می کنه.

با اخم و تخم سرش را بر گرداند و کناب را داد دست پسرکی که همراهش بود و  در حالی که لعن و نفرین به سگ داران میفرستاد با گامهای بلند بر گشت به آنسوی خیابان.


شهاب که انتظارش را نداشت همان آخوندی که او را به هچل انداخته بود کنار در منزلش باشد. تند و تیز نگاهی به او کرد و به عمد سگش را از روی زمین در میان دو دستانش گرفته بوسه زد به روی سرش. شیخ که این صحنه را دیده بود هول شد و در کنار جدول بتنی دمر افتاد بر زمین. آه و ناله ای سر داد دستانش را گذاشت روی دماغش که خونالود شده بود. با خود گفت:

- تقاصشو این زنا زاده ها پس میدن

شکوفه از پشت در را بست و شهاب را در آغوش گرفت. ستاره که تا چشمش به سگ افتاد فکر کرد که نشاط سگ خودش هست. هیچ فرقی باهاش نداشت. دوید به سمتش و تا خواست در آغوشش بکشد سگ که او را نمی شناخت چند قدم رفت به عقب گفت:

- - نشاط منم، ستاره

سگ نگاهی انداخت و با قوه ذاتی و غریزی اش او را بالا و پایین. بعد که مهر و محبت را در نگاهش خواند دمش را به شادی تکان داد.

ستاره رو کرد به پدر و گفت:

- پدر خودشه

شهاب که با شکوفه از قبل چفت و جور کرده بود به دروغ گفت:

- البته که خودشه

- اون ، اون آدم رباها،گفته بودن که سگتو کشتیم

- اونا خیلی چیزا میگن،  میخواستن بهت آسیب روحی بزنن.

چهره ستاره با دیدن سگش از زمین تا آسمان تغییر کرد. انگار همه جهان را داده بودند به او. سگ در کنارش روی پاهایش به آرامی ایستاده بود و گوشهایش راست و دهانش باز بود و با اعتماد بنفس دمش را تکان میداد. وقتی ستاره شروع کرد به دویدن. به دنبالش با شادی و اشتیاق دوید. و وقتی او ایستاد نیمه جلویی بدن خودش را به زمین نزدیک کرد و او را دوباره به بازی دعوت.

در گوشه حیاط شهاب و ستاره زل زده بودند به آن دو تا. از اینکه لبخند به لب دخترشان که همه تار و پودشان محسوب میشد بر گشته بود بی نهایت خوشحال بودند. شکوفه نگاهش را دوخت به شهاب و گفت:

- این سگ برا همیشه اینجا میمونه

- البته که نمیمونه، مگه نمیدونی چه بلایی رو سر سگ قبلی آوردن. 

- چه مدت اینجا می مونه

- دو هفته

- دو هفته خوبه، تا اونموقع حالش روبراه میشه و احتیاج به دوا و درومون نداریم اونم تو این وضعیت درب و داغون

این داستان ادامه دارد