۱۴۰۰ تیر ۱۱, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول    قسمت دوم   قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم

قسمت ششم   قسمت هفتم    قسمت هشتم    قسمت نهم

باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. حاجی عبدالله بعد از نماز ظهر در زیر درخت کهنسال کنار مغازه اش نشسته بود و رویا می بافت. در باد ملایمی که میوزید کلاهش را از روی سرش بر داشت و نگاهی کرد به آسمان. از اینکه بعد از چند هفته هوای داغ و آفتابی ابرها از راه رسیده بودند خوشحال بود. چارپایه اش را کمی جابجا کرد و در پیچ و خم شاخه های درخت کهنسال کنجکاوانه نظری انداخت. از دو کلاغی که روز و شب در آنجا اطراق میکردند خبری نبود. سرش را تکان داد و به فال نیکش گرفت. 

چشمهایش از قرص آرامش بخشی که لحظاتی پیش انداخته بود بالا سنگین شد و گرمای لذت بخشی وجودش را فرا گرفت.  دستانش را باز کرد و خمیازه ای کشید و بر حسب عادت دعایی را که معنی اش را اصلا و ابدا نمی دانست اما مطمئن بود که صواب دنیا و آخرت را دارد روی لب آورد. پلکهایش را چند بار در حالت خواب و بیداری باز و بسته کرد و با اینکه میدانست وقتی مغازه باز است نباید بخوابد اما به علت قرصی که خورده بود و پر خوری باز خوابید و بعد از لحظاتی کوتاه خرناسه اش بلند. خواب دید که در بیابانی بی آب و علف در منطقه ای پرت افتاده است و از شدت تشنگی لبهایش خشک و تن و بدنش بی رمق. آفتاب تموز بیرحمانه نیزه های نور بر فرق سرش می بارید و افقها در هر سو تا چشم کار می کرد ریگهای تفتیده بود و شن های سوزان. چند گرگ گرسنه در تمامی راه تعقیبش می کردند تا در لحظه مناسب گوشت و پوستش را به دندان بکشند. چاقویش را در کف دستش فشرده بود و وحشت زده دور و برش را می پایید تا در صورت حمله از خودش دفاع کند هر چند رمقی در تنش نمانده بود. به آسمان نگاه کرد. چند لاشخور بر فراز سرش پرواز میکردند و دنبال باقی مانده گوشت و پوستش بعد از هجوم گرگها بودند. آنها حتی به استخوانها نیز رحم نمیکردند. مرگی فجیع انتظارش را می کشید. چاقویش در طول راه از خستگی و تشنگی از دستش افتاده بود. پلکهای خسته اش را در بارش بیرحمانه نور آفتاب به سوی آسمان برد. لاشخورها نزدیکتر شده بودند و مانند چتری از وحشت دور سرش جولان میدادند. آه و ناله مایوسانه ای بر آورد. پایش سست شده بود و نای حرکت نداشت. خم شد روی زانو وسپس افتاد روی شن های سوزان. در همین هنگام گرگها فرصت را مناسب شمردند و دندانهای تیز را بر هم فشردند. پنجه در خاک کوبیدند و از بلندای تپه زوزه کشان بسویش هجوم آوردند خواست فرار کند اما دیر شده بود و مرگ دهان تاریک و دندانهای خونینش را گشوده بود.  ناگهان دستی از پشت خورد به شانه اش. نعره ای کشید و مثل فنر از جا جست و فریاد زد:

- گرگ گرگ

 حاج عباس روضه خوان بود که از نعره هایش یکه خورد. چند قدم رفت جلو و او را که بر زمین افتاده بود به زحمت بلند کرد و گفت:

- تو چه ات شده مرد

حاجی عبدالله لحظاتی مات و مبهوت ماند و مثل جن زده ها به اطراف و اکنافش نگاه. کمی که حال و احوالش بهتر شد کتش را که گرد و خاک گرفته بود در آورد و رو به باد تکان داد. کلاهش را از روی زمین بر داشت و نگاهی به حاج عباس انداخت و گفت:

- خواب شیطانی، کابوس 

- زهره ترکم کردی مومن

- خوب شد بیدارم کردی وگرنه از ترس داشتم سکته میکردم.

- پاشو دو تا چایی قند پهلو بیار حال هر دو مون خوب میشه، گذشته از این خبرهای خوبی برات دارم

- خبر خوب

- خبرای دسته اول و دبش. نونمون می افته تو روغن

 - پس من میرم چایی ها رو بیارم. توام یه چارپایه دیگه برا خودت از داخل مغازه ور دار.

حاج عباس همین که پایش را در دهانه در گذاشت یک آن سرش را بر گرداند. چشمش افتاد به همان سگ ولگردی که مدتها موی دماغش شده بود و دور مغازه اش پیله. وق وق نگاهش میکرد. تفی هوایی بسویش پرتاب کرد اما از شانس بد در بادی که می وزید تف بر گشت و نشست روی ریشش. انگشت نشانه اش را گرفت به سمت سگ و گفت:

- ملعون، حرام زاده ام اگه تا آخر همین هفته تکه تکه ات نکنم

حاج عباس که چهره شیطانی حاجی را دید. لبخندی زد و سرش را تکانی داد و سپس رفت در انتهای مغازه چارپایه را بر داشت و با دو دستش روی سر بلند کرد و گذاشت زیر درخت. حاجی هم از کتری برقی شیشه ای تند و تیز چایی درست کرد. استکانی را داد به حاج عباس و دیگری را هم خودش بر داشت، حاج عباس نگاهی به صورت خواب آلودش انداخت و گفت:

- پس کیک چی شد، چایی بدون کیک که حال نمیده

حاجی نگاهی معنی دار به پک و پوزش کرد و با تانی گفت:

- کیک میخوای، اصلا یادم رفت، همین الساعه برات میارم

- از اون کیکای خوبشو بیار، کیک شکلاتی

حاجی عبدالله من من کرد و سری تکان داد و در حالی که در دلش فحش های آبدار حواله اش میکرد رفت از گوشه مغازه کیک شکلاتی را در ظرفی گذاشت و داد به دستش:

- نوش جان

- تو چی واسه خودت نیاوردی

حاجی عبدالله که برای دو نفر کیک آورده بود. غزغری در دلش کرد و با نگاهی که از هزار تا فحش ناموسی بدتر بود گفت:

- من دندونام درد میکنه، 

حاجی عباس که میدانست او دندان مصنوعی دارد و دروغ میگوید خنده مسخره ای سر داد و سرش را تکان. با تعارف شاه عبدالعظیمی گفت:

- حالا یه لقمه بگیر نمک گیر نمیشی

حاجی بیدرنگ گفت:

- حالا که تعارف میکنی یه لقمه کوچیکی ور میدارم اونم تنها برا این که روی دوست خوبمو نمیخوام زمین بذارم

دست برد و از توی بشقاب نصف از کیک را بر داشت و چپاند در دهانش. حاج عباس که دید بیش از نصف از کیکش رفته است به خودش لعنت کرد که چرا بهش تعارف کرده است با اینچنین گفت:

- نوش جان

- بخور گوارای وجود

هر دو در جا کیک شکلاتی را یک لقمه چپش کردند و سپس برای صواب شروع به لیسیدن انگشتان. حاج عبدالله ناگاه از دهانش در رفت و گفت:

- میخوای بازم برات بیارم

- چوب کاری نفرمایید

- خلاصه بنده در خدمتم

- حالا که اصرار میکنی درست نیست روتو زمین بندازم، اما به شرطی که خودتم بخوری

حاجی عبدالله به خودش لعنت کرد که چرا از دهنش در رفته است و دوباره تعارف کرده است. با اینچنین از جایش پا نشد و خواست با حرف و حدیث سرش را شیره بمالد و رای اش را تغییر دهد. برای همین گفت:

- خوب بفرما مومن، گفتی خبرای خوبی دارین

حاج عباس روضه خوان که خودش ختم روزگار بود کلک نخورد و با چشم و ابرو اشاره کرد به ظرف خالی. او هم در جا گفت:

- اصلا فراموشم شد، باشه الساعه براتون میارم

- بیا این استکان و نعلبکی رو هم ور دار یه چایی برا هر دو مون بریز، تو این هوا صفا میده

حاج عبدالله دوباره یک ردیف از فحشهای چاروداری در دلش حواله اش کرد و با خود گفت:

- گذر پوست به دباغ خونه می افته فکر کردی همین جوری مفت و مجانی میتونی مال و منالمو بریزی تو اون شکم کارد خورده ات.

چایی و کیک را که خوردند، حاج عبدالله پرسید:

- نگفتی خبر خوبی که داشتی چی بود

- باشه برا دفعه بعد

- چرا دفعه بعد

- آخه

- آخه بی آخه بگو مومن

- حالا که اصرار میکنی بهت میگم اما پیش خودمون بمونه، آخه یه اسراره

- تو هرگز آدمی رازدارتر از من دیدی

- بهت اطمینان دارم، حاجی، ما رو سرت قسم میخوریم

- احسنت و مرحبا

- پاشو یه چایی دیگه بیار تا تام و تمام این خبر مهمو بدم

حاجی استکان را بر داشت و تا رفت حرکت کند، حاج عباس ظرف خالی کیک را داد به دستش و گفت:

- حالا که داری زحمت میکشی، صوابی بکن و چند تکه از همون کیک ها رو مرحمت کن و بیار. 

- به روی چشم

چایی را که هورت کشید و کیک ها را در دهان گذاشت گفت:

- امام جمعه بی امام جمعه

- منظورت چیه

قرار بود سید غلام جانشین امام جمعه بشه، میدونی که اون زوارش در رفته، 82 سالشه آخرین بار تو نماز جمعه شلوارشو خیس کرده بود.

- کی این خبرو بهت داد

- محرمانه اس

- اگه محرمانه است تو از کجا شنیدی

- تو که منو میشناسی با از ما بهتران آمد و شد دارم. آخرین بارم که آقا سخنرانی داشت رفته بودم تو بیتش، حتی دستاشو بوسیدم

- خالی بندی نکن مومن، تو این شرایط کرونا دست آقا رو بوسیدی

- منظورم اینه قبل از این که این بلیه آسمانی یعنی کرونا بیاد تو جلسه شعرخوانی نصیبم شد که دستشو ببوسم، یه شعر هم که خودم سروده بودم میون جمع خوندم که خود آقا چند بار گفت: طیب الله انفاسکم اما علی ایحال بهت میگم فقط پیشت بمونه.

حاجی عبدالله که انگشتر عقیقش را در آورده بود و در کف دستش باهاش بازی میکرد و حوصله اش از این همه شاخ و برگ دادنها و خالی بندی ها سر رفته بود گفت:

- اصلا نمیخوای بگی، بذار رازت تو دلت بمونه

- چرا بیحوصله شدی حاجی، باشه خبررو از زبون برادر زاده ام که محافظ امام جمعه اس شنیدم. ماه بعد یه امام جمعه جدید از قم تشریف میارن. شیخ غلامم باید بره سماغ بمکه.

- چیزی به ما هم می ماسه

- الله اعلم 

حاجی عبدالله خواست حرفی بزند که او حرفش را برید و گفت:

- ترمز، یه خبر مهمتر

- خبر مهمتر

- خبر مهمتر اینه که میخوان یه امامزاده بزنن

- امامزاده بزنن، مگه کشکه

- گناه کبیره میکنی ها، تهمت میزنی ها، غیبت میکنی ها

- خوب حاشیه نرو بنال

حاج عباس میخواست بهش بگوید که پا شود و برایش کیک و چای بیاورد اما پاشنه دهانش را کشید و سرفه ای کرد و ادامه داد:

- امام جمعه خوابنما شده، اونم شب جمعه، هر چند اون دیگه نمیتونه ادرارشو نگهداره اما هر چی باشه یه سیده، از 6 سالگی عمامه سیاه رو سرش گذاشتن و کرامات عجیب و غریب ازش دیدن. هزارها هزار مریض و بیمارای لاعلاجو شفا داده، 

حاج عبدالله با خودش گفت:

- اما نمیتونه ادرارشو نگهداره و هنگام سخنرانی ریده تو تنبانش

- داری با خودت چی میگی حاجی، نطقمو کور کردی

- هیچی یکهو رفتم تو فکر

- میگم اگه امامزاده بر پا کنن، با سر می افتیم تو عسل

- انشالله

- حالا کی قرار امامزاده رو بسازن

- اول باید نقطه شو کشف کنن بعد بسازن

- یعنی هنوز کشف نکردند

- اون علم لدنی داره، سیده، براش مث آب خوردنه.

- خدا از زبونت بشنوه

- اسم امامزاده اونوقت چیه

- یه خورده دندون رو جیگر بذار درست میشه مگه این بیست هزار امامزاده ای که تو این چهل سال کشف کردن اول اسم داشتن. امامزده بیژن، امامزاده قلقلی، امامزاده درب آهنی، امامزاده کشک، امامزاده اسکندر ... یه اسمی براش میذاران، خوب بنده دیگه زحمتو کم میکنم.

- خدا پشت و پناهت.

استکان و نعلبکی و ظرف خالی کیک را گذاشت روی سینی دهن دره ای کرد و ایستاد و نگاهی به شاخه و برگهای درهم درخت کهنسال بالای سرش. تا رفت حرکت بکند احساس کرد که کسی پشت سرش ایستاده است. یک لحظه کابوسی که در خواب دیده بود در جلوی چشمانش رژه رفتند. دعایی خواند و سرش را بر گرداند و ناگاه چشمش افتاد به گرگ. شوکه شد و سینی از دستش افتاد و استکان و نعلبکی تکه تکه شدند.  خواست فرار کند سگ واق واقی کرد و او تازه دوزاری اش افتاد که گرگ نیست و همه این خواب و خیالها بر اثر کابوس وحشتناکی است که ساعتی پیش دیده بود. با اینچنین کینه و نفرتی که در وجودش لانه کرده بود او را بر آن داشت تا بیدرنگ انتقامش را از سگ ولگرد بگیرد. بی آنکه تکه های استکان و نعلبکی را از جلوی مغازه اش از روی زمین بر دارد. تند تند با چهره ای گداخته و برزخی به داخل مغازه شد. طنابی را گره زد و گذاشت روی پیشخوان. از روی قفسه کنسرو ماهی ساردینی باز کرد و یک تکه اش را انداخت پیش سگ. او هم با حرص و ولع  در دم به دندان کشید. حاجی که میدانست او بسیار گرسنه است ماهی های ساردین را ریخت داخل مغازه اش. سگ بی آنکه پی به نقشه اش ببرد دوان دوان آمد و همین که مشغول خوردن شد در را از پشت سرش بست و تند و تیز طناب را انداخت در گردنش. در حالی که رگ های گردن و پیشانی اش از خشم زده بود بیرون، با تمام قدرت بازو طناب را کشید. سگ قدرت نفس کشیدن نداشت و در حال خفگی دست و پا میزد. او هم یک پایش را گذاشت روی شکمش و چند ضربه محکم زد. وقتی که سگ از نفس افتاد. چاقویی را که روی پیشخوان گذاشته بود بر داشت و چند بار فرو برد در شکمش. سپس طناب را از دور گردنش باز کرد و نگاهی انداخت به بیرون. خیابان شلوغ بود و نمی شد جسد را انداخت به خیابان. پیچید در گونی و کشان کشان برد در اتاقک پشت دخل. احساس کرد تمام پیکرش با دست زدن به سگ نجس شده است و باید دهها بار خود را بشوید و دعای بخواند. زمین و زمان را بست به فحش. در مغازه هم آب نبود تا حداقل دستش را بشوید و به مشتری هایش جنس بفروشد. در مغازه را از داخل قفل کرد. منتظر شد. شب که لنگان لنگان از راه رسید از پشت شیشه نگاهی انداخت به بیرون. کلید انداخت در مغازه را باز کرد. وقتی دید که کسی ملتفت نیست. لاشه را کشان کشان برد بیرون مغازه. بهتر دید ببرد آنسوی خیابان. سر گونی را به دست گرفت و کشید همین که رسید به آنسوی خیابان نگاهی به چپ و راستش انداخت چند نفر به سمتش می آمدند. ماسک کرونا را گذاشت روی صورتش و کلاه لبه دارش را کشید پایین و بسرعت بر گشت به سمت مغازه. کمی گوش خواباند. دید کنار گونی خون آلود چند نفر جمع شده اند. یکی داشت تماس می گرفت با پلیس. با گام های آهسته آمد به سمت جمعیت. گوش خواباند. یکی میگفت:

- شاید زنده باشه، بهتره گونی رو واز کنیم

دیگری می گفت:

- حالا مطمئنی جسد آدمیزاده

بالاخره یکی رفت جلو و با چاقو طناب را پاره کرد و سر کیسه را به آرامی باز. تا چشمشان افتاد به سگ، چند نفری زدند زیر خنده. یکی از خرمقدس ها که در جلو ایستاده بود گفت:

- هر کی اینکارو کرده دستشو باید بوسید

حاجی عبدالله که کمی آنطرفتر ایستاده بود، لبخند غرور آمیزی بر لبش نقش بست و وقتی چشمش به خودرو پلیس در انتهای خیابان افتاد. سرش را انداخت پایین و رفت کرکره مغازه را کشید پایین و قفل کرد. باید هر چه زودتر تن و پیکرش را می شست و غسل میکرد. با این چنین از این که دست به کشتن سگ زده است و صوابی را توشه راه آخرت کرده بود خوشحال بود و یک دم لبخند از لبش دور نمی شد. ماموران هم که با جسد یک سگ مواجه شدند واکنشی نشان ندادند سوار خودرو شدند و از محل دور.

نیمه های شب بود. لاشه سگ هنوز در خیابان مانده بود. از روبروی مغازه حاجی از درون خانه متروک و ویران. دو نفر گورخواب با سر و صورتی سیاه و گداخته ظاهر شدند. از چهره شان گرسنگی می بارید و فقر. از دیوار پریدند پایین. دزدانه نگاهی به اطراف انداختند. لاشه سگ را که هنوز در گونی بود در پتویی کثیف پیچیدند و انداختند روی دوش. رفتند به سمت گورستان. یکی از آنها که دو دندان پیشینش افتاده بود رو کرد به رفیقش و گفت:

- شام امشب در اومد

رفیقش گفت:

- امشب غذای اعیونی میخوریم. کباب اونم با گوشت تازه.

- برو بچه ها رو هم دعوت می کنیم.

*****

حاجی عبدالله اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد. داخل مغازه تند تند قدم میزد و به زمان و زمین لعن و نفرین می فرستاد. هر از  گاهی هم می ایستاد و از پشت پنجره نگاهی به بیرون می انداخت و باز دوباره قدم میزد و سرش را میخاراند. اما داستان از این فرار بود که دقایقی قبل از اذان ظهر رفته بود به مستراح مسجد. روی دیوار مستراح کسی با خط درشت نوشته بود:

دلخوش به این نباشید 

آب و برق را مجانی می کنیم.

 همین که خواست آفتابه را پر  کند دید که آب قطع شده است. مدتی منتظر شد و شیطان را لعنت کرد. اما باز هم آب نیامد. نیم ساعت، یک ساعت گذشت خبری نشد. چند بار سرفه ای سر داد اما کسی به دادش نرسید. دستمالی هم به همراه نداشت. راه و چاره ای پیدا نکرد. شلوارش را کشید بالا و کمربندش را بست. از بس در مستراح نشسته بود زانویش درد گرفته بود و پشتش تیر می کشید. مجبور شد از خیر نماز جماعت بگذرد و سوار خودرو اش شود . با عصبانیت بر گشت به خانه. زنش مثل همیشه در گوشه ای مثل مرده ها افتاده بود و قدرت تکلم نداشت. همین که شیر آب را باز کرد دید در خانه هم آب قطع است در همین زمان برق هم رفت و شد قوز بالای قوز. آفتابه را از بیت الخلا بر داشت و فرو برد در آب حوض. خودش را که شست لبخند قهرمانانه ای بر روی چهره اش ظاهر شد. لباس تازه ای بتن کرد و بعد از وضو در جا بر گشت به مغازه.

نشست روی صندلی. آرنجش را گذاشت روی میز و سرش را در کاسه دستانش. یک آن چهره زیبا و هوس آلود رقیه در حالی که لبخند میزد و دندانهای سفیدش مانند ردیفی از مروارید میدرخشید لخت و عور در نظرش ظاهر شد. ناگاه از این رو به آن رو شد و رگ غیرتش جنبید. شک نداشت که او را سیدغلام دزدیده است. پایش را کوبید بر زمین دستهایش را مشت کرد و آمد از مغازه بیرون. چپ و راستش را نگاهی کرد. مدتی در همان حال ماند و  تا چشمش به حسن چموش در آنسوی خبابان افتاد. دو انگشتش را گذاشت توی دهان و چند بار سوت کشید. حسن که مشغول چک و چانه زدن با یکی از ساقی های شیک پوش بر سر پول مواد مخدر بود سرش را بر گرداند و در دلش فحشی آبدار نثارش کرد  و سپس با لبخند دستش را بسویش تکان داد. دوباره شروع کرد به جر و بحث با مواد فروش. حاجی عبدالله  باز سوت زد. او رو کرد به ساقی و گفت:

- یه لحظه منتظر باش بر میگردم

- موادو بده بمن بعد هر کجا که خواستی برو

- یعنی به من اعتماد نداری

او هم به نیشخند گفت:

- این حرفا چیه داش حسن، حساب حسابه کاکا برادر، پولو که تمام و کمال دادی بنده میذارم کف دستت.

- جایی نری، تا چشم رو هم بذاری بر میگردم

حسن چموش دوید به سمت حاجی، نفس نفس زنان پرسید:

- در خدمتم حاجی

- بیا داخل مغازه میخوام دو کلام باهات صحبت کنم

- من بند کفشتم حاجی فقط مرحمت کن 40 تا دم دستی بهم قرض بده تا جواب دوستمو اونور خیابون بدم، بعدش دربست در خدمتتم

حاجی عبدالله هم که بهش نیاز فوری داشت، بر خلاف معمول دست و دلبازی نشان داد و 100 تا گذاشت کف دستش. او هم که خوابش را هم نمی دید و باورش برایش سخت بود از شادی پرید در هوا:

- مخلصتم حاجی از شرمندگی در میام

- بجنب که کار واجبی باهات دارم. رفت با ساقی خوش و بشی کرد و پولش را گذاشت کف دستش. دو دل بود بر گردد یا فلنگ را ببندد. همین که راهش را چند قدم کج کرد حاجی عبدالله دوباره سوت کشید. او هم که بعد از ناپدید شدن دوستش جواد پخمه اعتمادی بهش نداشت. با بی میلی رفت به سمتش:

- خوب حاجی چه کاری ازم ساخته اس

- بیا داخل مغازه تا بهت بگم

- نه همینجا زیر سایه درخت بهتره

- آخه یه کار خصوصی باهات دارم

- منظورت چیه

حاجی دستش را انداخت دور گردنش اما او دستش را پس زد و گفت:

- بنال وقت ندارم

- چی شد تا یه دیقه پیش میگفتی شصت پاتم و نوکرتم، پولو که گرفتی مث بز اخفش نیگام میکنی

- خودتم میدونی هزار میلیونم که بهم بدی با اون کاری که برات انجام دادم کمه. تو همه عمرت مدیونمی.

- باشه باهات راه میام

- این شد یه چیزی، خوب فرمایش

- عیالم چند روزیه مفقود شده

- عیالت، یعنی زینب

- تو چقدر خنگی پسر، اون که بیست و چهار ساعت تو گوشه خونه مث یه جسد افتاده. 

- خودت گفتی عیالم

- آخه بنده مدتی بود که رقیه رو به عقد موقت خودم در آورده بودم

- به به مبارکه، پس چرا به من نگفتین که یه هدیه ناقابلی تقدیم تون کنم

- فرصت نشد

- پس فرصت نشد ناقلا

- تو هی میپری وسط حرفم

- چرا کاسه و کوزه ها رو سر من میشکنی مومن، حرفتو بزن

- باشه باشه میرم سر اصل مطلب

- پس بنال که خمارم

- میخوام یه ماموریتی بهت بدم

- یه خورده بزن رو ترمز، بنده اصلا و ابدا دیگه اهل ماموریت نیستم

- ازت نخواستم که مجانی انجامش بدی

- قضیه اون یهودی، یادته، اسمش چی بود یعقوب، خوب حساباتو تسویه کردی. تو که حساب مساب سرت نمیشه.

- ناشکری نکن جوون. اما باشه بازم بهت میدم، اونقدر که بهم ایمان بیاری

- نقدا چی دم دست داری

- بهت بعد ماموریت میدم

- تو که قولت قول نیس

- به شرفم میدم

- شرفت

حسن چموش رفت بگوید که همون چیز ناداشته ات. که حرفش را درز گرفت و ادامه داد:

- نگفتی ماموریت چیه

- تو که اجازه نمیدی حرف بزنم همش میپری وسط حرافام

- من سر و پا گوشم

- خوب گوشاتو وا کن، این ماموریت برام ماموریت ناموسیه، خیلی خیلی خیلی مهمه

- یعنی همه دار و ندارتو برا این ماموریت میدی

- گوش کن، فقط میخوام بین خودمون بمونه، نه اینکه بهت شک دارم، فقط نمیخوام کسی کوچکترین بویی ازین موضوع ببره

- بچه میترسونی

- نه واسه هر دومون میگم، تو رو مث کف دستم میشناسم، میدوم که خیلی دل و جیگر داری، اما نمیخوام مث اون ماموریت قبلی نصف و نیمه تمومش کنی

- نصف و نیمه

- قرار بود بعد از نفله کردن اون یهودی مغازه شو آتیش بزنی اما نزدی

- بعدش اون بلا رو سر دوستم آوردی

- مومن مث لاشی ها تهمت نزن، من سرمو واسه کسی که باهام رو راست باشه میدم. این حرفا چیه که تو میزنی، یعنی استغفرالله بهت خیانت کردم، زبونتو گاز بگیر مومن

- باشه، اما باید سر کیسه رو شل کنی

- به همین نور آفتاب قسم میخورم شل میکنم ، به پنج تن آل عبا

- ماموریت چیه

- گفتم که یه مساله ناموسیه این سیدغلام قرمساق ناموس منو دزدیده و برده تو ویلاش 

- سید غلام

- آره همون نسناس 

- ویلاش تو کدوم گورستونیه

- یه منطقه اعیونی

- یعنی من باید برم تو اون ویرون شده

- خرجش تمام و کمال با من

- غیب میگی

- گوش کن

- برم اونجا چیکار کنم

- اون دیوث زنمو  دزدیده و برده اونجا . هیچکی نمیدونه اون ویلا متعلق به اونه، با لباس مبدل میره اونجا خودت که میدونی برا سور و سات. 

- همین سیدغلام 

- مگه چن تا سیدغلام داریم، میخوام بری سر و گوشی آب بدی، اگه رقیه اونجا بود بهم زنگ میزنی

- یعنی تو نمیای

- البته که میام، با خودرو همون حول و حوش منتظرتم

- این شد یه چیزی

- کی حرکت میکنیم.

- همین امروز ، عملیاتو باید تو شب انجام بدیم

- پس یه چیزی بذار کف دستم تا توپ توپ بشم و دلو بزنم به دریا

حاجی عبدالله از جیبش اسکناس های درشتی در آورد و در حالی که دزدکی به اطراف چشم می انداخت گذاشت کف دستش. حسن چموش با دیدن اسکناس های درشت گل از گلش شکفت و همین که خواست بزند به چاک. حاجی مچ دستش را گرفت و گفت:

- تا دو ساعت دیگه همینجا می بینمت

- من قولم قوله حاجی، تا دو ساعت دیگه همینجام

- اما قبل از اون میخوام یه سری بزنی خونه مختار

- همونی که دختراشو کرایه میده، میخوای جنده بازی کنم

- نه اون سرمو شیره مالیده. چن روز پیش که رفتم سری بهش بزنم اومده اسباب و اثاثیه خونه مو خالی کرده

- پس تو هم اهل اینجور کارایی

- زبونتو گاز بگیر.مگه کار غیر شرعی کردم، صیغه سنته.

حسن چموش سرفه ای کرد و دستی کشید به موهایش و بنرمی گفت:

- ببخشید جسارت کردم

- حالا شد یه چیزی

- بیا این دوربینو ور دار و بعد از اون که آب کمرتو تو شکم دختراش خالی کردی، یه عکسایی از اتاقاشون بگیر

- عکس بگیرم

- تو کارت نباشه، این اسکناسام برا بکن بکن

- منظورت صیغه اس

- صیغه نیم ساعته، وقتتو تلاف نکن، تا دو ساعت دیگه کنار همین مغازه می بینمت

- حاجی ببخشید که گستاخی میکنم، کدوم دخترش با حال تره، منظورم  لای پاشون تنگ تره، زکیه یا عفیفه

- زکیه که فرجش اندازه گاراژه، 

- اون که 14 سال بیشتر نداره

- دست کم روزی ده تا مشتری داره

- پس عفیفه رو انتخاب میکنم

- خود دانی فقط شنیدم زنش سوزا ک داره، باهاش نخواب

- من رفتم

- دست حق نگهدار

حاجی عبدالله همین که ازش خداحافظی کرد سرش را بر گرداند و ناگهان چشمش افتاد به زنی ریشدار. درست در درگاه مغازه. موهایش از وحشت سیخ شد. افتاد به تته پته. شکل و شمایل زن عینهو همان زنی بود که امام زمان را می کشد. یک لحظه فکر کرد که جن دیده است و عزراییل مده است جانش را بگیرد. همین که خواست بدود به داخل مغازه پایش گیر کرد داخل چاله و با سر افتاد به زمین. زن ریشدار خنده وحشتناکی سر داد و گفت:

- عجله کار شیطونه حاجی عبدالله

حاجی عبدالله که تا بحال او را حتی به خواب و خیال هم ندیده بود ترسان و لرزان با خودش گفت:

- این عجوزه اسم منو از کجا میدونه

زن ریشدار گفت:

- تو رو همه آدم و عالم میشناسن

حاجی بیشتر وحشت کرد و با خود گفت:

- این جنده ریشدار فکرامو میخوونه

بعد شروع کرد به دعا خواندن. دست برد تسبیح را از جیبش در آورد و همین که شروع کرد به زدن نخش پاره شد و دانه های گرانقیمت تسبیح پخش و پلا شدند روی زمین. زن ریشدار سرش را با زهرخندی تکان داد و گفت:

- چیزیت که نشد حاجی

- نه حالم خوبه، چیزی لازم دارین

- فکر میکنی برا چی اومدم اینجا

- من دیرم شده ، باید برم مسجد برا نماز جماعت

- نماز جماعت، هنوز چند ساعتی مونده

- یه کار مهمی دارم

- من فقط یه خورده معجون میخوام و میرم

- چه معجونی

- از همون معجونی که به خورد زنت دادی

حاجی با شنیدن این پاسخ غیرمنتظره ترس و وحشتش بیشتر شد. من من کرد و با پت پت گفت:

- من این معجونو ندارم

- میشه یه نگاهی دوباره بندازین، من مطمئنم که داری، داخل اون صندوقچه پشت دخلت، البته میدونم که درش همیشه قفله

- گفتم ندارم، من باید برم

یک دستش را گذاشت روی زانویش. درد امانش را بریده بود.. لنگ لنگان خودش را کشاند داخل مغازه و بیدرنگ در را در پس و پشتش قفل کرد. زن ریشدار قهقهه ای وهمناک سر داد و در یک چشم به هم زدن ناپدید. حاجی در جا سجاده اش را پهن کرد  کتاب دعای کوچکش را از بغلش در آورد و با خوف و هراس چند بار بر جلدش بوسه زد و نماز وحشت بجای آورد. شک داشت که اگر آن کتاب دعایی را که در سفر به کربلا خریده بود در بغل کت اش نداشت از وحشت جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. 


شب که از راه رسید حاجی عبدالله و حسن چموش با خود رو نزدیکی های ویلا گوش خواباندند. جاده سوت و کور بود و جنگلی. از دورها سر و صدای حیوانات وحشی می آمد و زوزه های باد. حسن چموش شیشه را کمی کشید پایین. سیگاری گذاشت روی لب. فندکش روشن نمی شد. حاجی عبدالله فندکش را روشن کرد و گذاشت زیر لبش. بعد از چند پک رو کرد به حاجی و گفت:

- مطمئنی خطرناک نیس

- بچه شدی حسن، من ازت بیشتر ازینا انتظار داشتم

- قضیه ترس نیس، فقط میخوام کارا بی عیب و نقص پیش بره.

- احسنت به این تیزهوشی، ازت همین انتظارو داشتم، چاقوتو بده بمن

- بدم بتو

- هر چی باشه من چند پیرهن بیشتر ازت پاره کردم

- اگه گیر بیوفتم چی

- یعنی از دست یه ملای مافنگی بر نمیای دماغشو بگیری جونش از کونش در میره ، من صلاحتو میخوام جوون، تو مث بچه منی

- آره میدونم حاجی، تو خیلی مردی

حاجی عبدالله که از غیض میخواست شاهرگش را با دندانهایش بجود. دندان روی جگر گذاشت و نگاهی که از هزار فحش بدتر بود بهش انداخت و خشمش را خورد و گفت:

- جبران میکنم پسرم

حسن چموش از کلمه پسرم که بر زبان می آورد نفرت داش و موهای تنش سیخ میشد. با اینچنین سری تکان داد چاقو را از پشت شیشه انداخت به روی زانویش و افتاد به راه. به آسمان نگاهی انداخت. ستارگان بالای سرش چشمک میزدند و هلال ماه در روبرویش آسمان را روشن تر از همیشه نشان میداد. اطراف خاموش بود و هراس آور. از حاجی بیشتر از همه کس میترسید و شک نداشت در سربزنگاه زیر پایش را خالی میکند یا از پشت خنجر میزند. با اینچنین از پول و پله ای که بهش میرسید خوشحال بود و میتوانست مدتی با آن خوش بگذراند. در دور و اطراف چند خانه ویلایی در فواصلی معین به چشم میخوردند و ردیف هایی از درختان پر شاخ و برگ. این منطقه بکر متعلق به از ما بهتران و مقامات بالای دولتی یا همان طایفه دزدها بود و صد البته خطرناک.

وقتی از دیوار رفت بالا چشمش افتاد به استخر زیبای کف حیاط که در زیر نور  لامپها جلوه خاصی داشت. در دو طرف استخر چند گلدان با گلهای سرخ و سفید دیده میشدند و چند سایبان.  پنجره های رو به ایوان بسیار بزرگ و چشمگیر بودند و نرده هایی که بر روی شانه هایشان گلهای رنگارنگ خودنمایی میکردند. با دو دستش چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد. یک آن فکر کرد که دارد خواب می بیند. با خودش گفت:

- این زنازاده ها این پولا رو از کجا دزدیدن

یک لحظه صدایی به گوشش خورد. دولا دولا رفت به پشت سایبان خوابید کف زمین. دلش تاپ تاپ میزد. ترسی ناگهانی در دلش رخته کرد. با شش دانگ حواسش اطراف را پایید. اما خبری نشد. قرصی آرامش بخش انداخت بالا. نفسی تازه کرد. اصلا هوش و حواسش به دوربین مدار بسته دید در شب نبود.

در اتاق پذیرایی در روبروی تلویزیون بزرگی که روی دیوار نصب شده بود سیدغلام با یکی از دوستان قدیمی اش مشغول خوردن کباب بود. هر دو با صدای بلند می خندیدند و مزه پرانی میکردند. بعد از اینکه غذاهای چرب و نرم را خوردند و تن و بدنشان داغ شد. سید غلام چند بار رقیه را صدا زد اما جوابی نشنید. پا شد و رفت به اتاقش دید در حالی که تنها یک شورت در تن داشت روبروی آیینه تمام قد ایستاده است و مشغول آرایش چشم و ابرو و ماتیک زدن لبش می باشد . از پشت رفت و دستش را به دور کمرش حلقه کرد و بناگوشش را با پشم و ریشش بوسید. رقیه کرشمه ای آمد و گفت:

- سید نکن قلقلکم میآد

- پس خوشت میاد

- گفتم قلقلکم میاد

- زود باش بیا پیش مهمونم، ازش خوب پذیرایی کن. از اون خرپولداراس

- آخه

- آخه بی آخه، امشب میخوایم دو نفری ضربه فنی ات کنیم 

- چیزی بمن می ماسه

- گفتم از اون خر پولداراس

- دو نفری، آخه درد میاد

- خوشتم می آد مگه نه

بعد با کف دست زد به باسنش و بغلش کرد و در حالی که صورتش را گذاشته بود لای پستانهایش آرام گذاشت روی زانوی دوستش شیخ جلال:

- این همون حوری بهشتیه که قولشو بهت دادم، بکر و دست نخورده

- دست نخورده یا هزار کیره

- گفتم باکره، 13 سالش بیشتر نیس

حسن چموش همین که از پشت سایبان پا شد تا به سمت ایوان بدود پایش خورد به میز  و پارچ و لیوان افتادند روی زمین. سکوت مرموز شبانگاهی با این سر و صدا شکسته شد. سیدغلام تا سر و صدا به گوشش خورد دست برد از کنار دستش موبایلش را بر داشت و به حیاط منزل که به دوربین مدار بسته و دزدگیر مجهز بود نگاهی انداخت. تا چشمش به پارچ و لیوان های شکسته بر روی موزاییک کف حیاط افتاد  فکر کرد که کار گربه ها باشد. خودش چند بار گربه ای سیاه را  در حیاط خانه دیده  و با سنگ فراری اش داده بود. نگاهی انداخت به شیخ جلال که که با آن قد و قامت و هیکل قوی و چهار شانه اش یک دستش را گذاشته بود لای دو پای رقیه و لبش را بر روی لبهایش. رقیه هم که  به ارگاسم رسیده بود دمادم آه و ناله سر میداد. شیخ جلال که از شهوت دهانش کف کرده بود اشاره کرد به او که بیاید و دو نفری دلی از عزا در بیاورند. او اما پا شد تا برود سر و گوشی آب بدهد، همین که چند قدم دور شد شیخ جلال گفت:

- کجا سید، بیا دو نفری صفاش بیشتره

- میرم یه نیگاهی بکنم زود بر میگردم

- تا تو بر گردی من آب کمرمو تو شکمش خالی کردم

- اگه اینطور اومدم

- شلوارش را در آورد و چار زانو در حالی که ادای سگها را در می آورد و واق واق میکرد رفت به سمت رقیه از پشت با دندان شورتش را کشید پایین و با کف دست چند بار ضربه ای زد به باسنش. سرخ شد. پا شد تا شورتش را در بیاورد دوباره صدایی به گوشش خورد. اشاره کرد به شیخ جلال. او هم که سالها در سوریه جنگیده بود و همه فن حریف به همراهش حرکت کرد. گازانبری و با ایما اشاره رفتند به دو سمت حیاط. حسن چموش روحش هم خبر نداشت که به غیر از سید غلام و زن صیغه ای اش کس دیگری هم در خانه باشد. تا از پله ها کشید بالا و  یواشکی نگاهی انداخت به داخل. کلتی از پشت گذاشته شد روی شقیقه اش. شیخ جلال بود:

- تکون نخور

او هم وحشت کرد و بریده بریده گفت:

- لطفا شلیک نکنید، من من کمی اونطرفتر میشینم، تو اون ویلای سفید رنگ

- اینجا چیکار میکنی

- دنبال گربه ام میگشتم

- فکر میکنی، من هالوم

- نه بخدا، عکسشو دارم  درب خونه تونم واز بود

- عکشو داری

- آره بذارین برم از داخل خودرو موبایلمو ور دارم تا نشونتون بدم

 در همین موقع گربه سیاهی در کنار استخر ظاهر شد.  آنها چشمشان افتاد بهش. شیخ جلال نوک کلتش را از روی شقیقه اش بر داشت و نگاهی انداخت به گربه. حسن چموش یک آن خودش را زد به آن راه و با التماس گفت:

- خدارو خوش نمیاد بذارین برم بگیرمش. اگه در بره دیگه نمیتونم پیداش کنم

همین که سرش را بر گرداند چشمش افتاد از پشت پنجره به دختری لخت و عور که در زیر نور چراغ با لبخند نگاهشان میکرد. شیخ غلام دوید و با توپ و تشر دست رقیه را گرفت و پرتابش کرد روی تختخواب. حسن چموش هم از این فرصت استفاده کرد و دوید به سمت گربه تا با این بهانه فلنگش را ببندد.  گربه ناگهان غیبش زده بود. سرش را برگرداند دید که شیخ جلال مثل اجل معلق در حالی که از خشم دندانهایش را بهم می سایید در کنارش ایستاده است. نوک سلاحش را گذاشت روی دماغش و فشار داد. لبخندی بر چهره پر پشم و ریشش نقش بست و با تمسخر گفت:

- گفتی خونه بغلی زندگی میکنی ها، بریم ببینیم

حسن چموش مستاصل و با حالت التماس گفت:

- بذارین برم

- نگران نباش، خودمون میرسونیمت خونه، در ضمن گفتی که خودروات کمی جلوتر پارک شده. بریم ببینیم

- به ابولفضل العباس راست می گم

- ابوالفضل کمرتو بزنه قسم نخور دیوث

شیخ جلال احساس کرد که باید برود به دستشویی. چند بار با صدای بلند سید غلام را خواند اما پاسخی نشنید. تفی پرتاب کرد و با خودش وز وز:

- حتما مشغول بکن بکنه اونم وقت گیر آورده

لوله اسلحه را گرفت به سمت حسن و از پله ها پس پسکی رفت بالا. دوباره نعره کشید. سید غلام در حالی که زیب شلوارش را میکشید بالا آمد به سمتش و گفت:

- اومدم اومدم

- تو این هیر و ویر رفتی کجا

 به نیشخند پاسخ داد :

- عبادت شیخ 

- بیا این ماس ماسکو ور دار میخوام برم بیت الخلا

- بابا دستخوش هنوز این نسناس زنده اس

- میگم این کلتو بگیر تو دستت، عجله دارم

او هم اسلحه را گرفت و دستی به سر و روی آن کشید و گذاشت روی پیشانی حسن چموش، دوباره روی چهره اش دقیق شد. احساس کرد او را در جایی دیده است:

- انگار تو رو جایی دیدم، 

حسن چموش پاسخ داد:

- گفتم که من تو همون ویلای بغلی زندگی می کنم، حتما با عیالم منو دیدین

- معلوم میشه، اما وای بحالت اگه دروغ گفته باشی

سید غلام معلوم نبود چی زده بود که سرش گیج میرفت و چشمهایش تار میدید. احساس کرد کسی چیزی به خوردش داده است. سعی کرد روی پاهایش بایستد. اما نمی توانست. اطراف را تیره و تار میدید و ستارگان بر فراز سرش میچرخیدند. تن و بدنش سست شد و در حالی که روی زانو خم میشد اسلحه کمری از دستش افتاد بر زمین. حسن چموش فرصت را مناسب دید. بیدرنگ اسلحه را بر داشت و گرفت به سمتش. دید که تکان نمی خورد. لگدی محکم زد به پهلویش. در زیر روشنایی لرزانی که در استخر نمایان بود به پس و پشتش نگاهی انداخت. خبری نبود. رفت به سمت در خروجی. اما قفل بود. با خشم لگدی زد به دیوار. چاره ای نداشت مگر بالا بکشد. نگاهی انداخت به درختی که در کنار دیوار قد کشیده بود. تنها راه فرار بالا رفتن از درخت و پریدن روی دیوار بود. داشت بند کفشهایش را می بست که ناگهان شیخ جلال از روی درگاه چشمش افتاد به سید غلام. فکر کرد که او را کشته است. نعره دیوانه واری کشید و دستهایش را مشت. خشماگین و به سرعت هجوم برد رفت به سمت و سوی حسن چموش. او هم درنگ نکرد و کلت را گرفت به سمتش. فکر میکرد که شیخ در جا زرد میکند و میزند به چاک. اما بر عکس او در حالی که آتشی از خشم در چهره اش شراره میکشید آمد به سمتش. حسن چموش نعره زد:

- همونجا وایسا وگرنه آبکشت می کنم

- ترسیدم

- گفتم جلو نیا

- بچه سوسول اون ماس ماسکو بنداز زمین

حسن چموش که دانه های عرق روی پیشانی اش نشسته بود و انگشتش روی ماشه می لرزید باز نعره کشید:

- این آخرین هشداره شلیک می کنم

- میگم خفه شو زن قحبه

حسن چموش  ماشه را فشار داد اما گلوله ای شلیک نشد. چند بار تکرار کرد اما باز هم شلیک نشد. فهمید خشابش خالی است اسلحه را پرتاب کرد به سمتش و سعی کرد از درخت برود بالا. از پشت شیخ جلال پاچه اش را ماسید و کشید پایین. پایش را گذاشت روی گلویش و به سختی فشار داد.

صورت استخوانی و فرو رفته حسن چموش ابتدا سرخ شد و سپس کبود و زرد. پاهایش شروع کرد به لرزیدن. با نگاهش التماس میکرد اما شیخ جلال بیرحمانه فشار میداد. درست زمانی که میرفت تمام کند دستی از پشت خورد به شانه اش. سرش را چرخاند وقتی نگاهش افتاد به سیدغلام لبخندی زد و گفت:

- تو زنده ای، فکر کردم کشتنت

- ولش کن

او هم پایش را از گلوی حسن چموش رها کرد. دستش را گذاشت روی شانه دوستش و دو قدم آنطرفتر روی نیمکت کنار استخر نشست و گفت:

- چی شد مث جسد افتادی زمین

- گمونم اون لکاته چیز خورم کرده باشه

- از حرفات هیچ سر در نمی آرم، منظورت چیه

- همون لکاته رقیه

- با چشای خودت دیدی

- یه شربت داد دستم، تا سر کشیدم حالم یه جوری شده بود. از نگاه مرموزش خوندم که کاسه ای زیر نیم کاسه اس

- بذار امشب آش و لاشش کنیم فردا میدم دست قاچاقچی ها ببرندش پاکستان

- پاکستان برا چی

- اونجا دست یه جماعت انتحاری، باهاشون یه مدت جنگیدم، اونجا دستجمعی می افتن سرش. لت و پارش می کنن. اونوقت می فهمه  یه من ماست چقدر کره داره

- همینطوری مفت و مجانی

- تو کارت نباشه من آبو همونجا میریزم که میسوزونه، تقاصشو پس میده

- با اون نقله چیکار میکنی

- بهتره دست و پاشو ببندم یه سین جیمی ازش بکنم دیوث عروسیمونو تبدیل به عزا کرد اما اول بریم سراغ اون لکتاته، یه ضرب شستی بهش نشون بدیم که تا ابد یادش بمونه، شیخ جلال همین که سرش را برگرداند دید که از حسن چموش خبری نیست. از جایش پرید و دستپاچه سوراخ و سنبه ها را گشت اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نبود. اسلحه را گرفت دستش و خشابش را پر. دوید در خیابان. چشمش افتاد به یک خودرو. دوان دوان رفت به سمتش.


در آنسو سیدغلام که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد با خشم و خروش پایش را محکم کوبید به نیمکت. از شدت درد ناله ای سر داد. چند قدمی پس پسکی رفت و ناگاه افتاد داخل استخر. از آنجا که شنا بلد نبود در حالی که از وحشت چشمانش از کاسه داشت میزد بیرون. شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کمک کمک. چند بار سعی کرد بچسبد به لبه استخر. یک بار هم موفق شد اما از آنجا که خزه بسته بود و لیز بود دوباره افتاد در آبهای گود. رقیه که از همان آغاز آنها را می پایید از پله ها آمد پایین. آرام و آهسته رفت به طرف استخر. سیدغلام  که چشمش افتاد به او نعره زد و با عجز و التماس خواست نجاتش دهد. رقیه اما همانجا دست به سینه لخت مادرزاد ایستاد و با لبخندی مرموز نگاهش کرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. سید غلام دستش را بر آب میکوبید و سرش را گاه از آب بیرون می آورد و مایوسانه ازش میخواست کمکش کند. اما هیچ پاسخی نمی شنید. رقیه وقتی دید که او دیگر واکنشی نشان نمی دهد. نشست روی نیمکت در مقابل استخر. یکهو گربه ای سیاه از زیر نیمکت میان دو پایش ظاهر شد. بر خلاف انتظار اصلا نترسید. دست نوازشی کشید به پشتش. او هم خرخری سر داد. در آغوشش کشید و با خود برد در اتاق. شک نداشت که اگر دست روی دست بگذارد زنده نخواهد ماند. فکر فرار زد به سرش. 


حسن چموش که از دیوار فلنگ را بسته بود خودش را رساند به حاجی عبدالله . بیدرنگ در خودرو را باز کرد و پرید داخل.  جاجی عبدالله چند بار تلاش کرد حرکت کند اما خودرو استارت میخورد اما روشن نمی شد حسن چموش وحشت زده داد زد:

- اون دیوونه اسلحه داره، هر دومونو میکشه.

- اون دیوونه دیگه کیه

- داستانش مفصله فقط زودتر حرکت کن

وقتی دید که خودرو روشن نمیشود در را باز کرد و شروع به فرار. حاجی عبدالله که نمیتوانست بدود در پشت فرمان نشسته بود و با دو دست میزد روی سرش. ناگاه تیری به سمتش شلیک شد. دوباره استارت زد این بار روشن شد. گاز داد وقتی به حسن چموش رسید کنارش زد روی ترمز. او هم پرید داخل خودرو. سرش را بر گرداند به پشت. همزمان گلوله ای اصابت کرد به شیشه و درست از کنار سرش رد شد. 

شیخ جلال که از دویدن خسته شده بود نفس نفس زنان ایستاد.  سپس نشست بر زمین. سرش را گذاشت روی زانو:

- از مادر زاده نشده کسی که از دست من قسر در بره، حروم زاده ام اگه حسابتو کف دستت نذارم. به سیخت میکشم 

معلوم نبود چه مدت در همان حال و هوا مانده بود اما تا سرش را از روی زانویش بلند کرد چشمش افتاد به شعله های آتش. با کف دستش چشمهایش را مالاند دوباره نگاه کرد. باور نمی کرد. عمارت مجلل و ویلای گرانقیمت سید غلام طعمه آتش شده بود. شروع کرد به دویدن. چند بار سکندری خورد و افتاد بر زمین. وقتی پایش را گذاشت داخل حیاط، در  کنار استخر مقابل شعله های مهیب آتشی که سر به آسمان می کشید به زانو افتاد. نعره کشید:

- سید غلام

دوباره نعره زد:

- سیدغلام کجایی

 ناگهان چشمش افتاد به جسد سید غلام بر روی آب استخر.

نفس در سینه اش حبس شد. وحشت تمام وجودش را فرا گرفت. جسد را کشید کنار.   نگاهش را دواند به اطراف. از یاس و استیصال مشتش را چند بار کوبید بر زمین. ناگاه از خودش پرسید:

- رقیه رقیه، اون تا به حال جزغاله شده، به درک حقش بود اگه جزغاله نمی شد خودم با دستای خودم زنده زنده پوستش می کندم


چند قدم آنطرفتر رقیه  بعد از آتش کشیدن ویلا در حالی که گربه سیاه را در آغوش فشرده بود و لبخند مرموزی به چهره داشت از در نیمه باز پایش را گذاشت بیرون. شروع کرد به دویدن.

*****

پدر یادته ازت پرسیدم که معنی خوشبختی چیه؟

- خیلی وقت پیش 

- نه خیلی هم ازش نگذشته

- سئوالت چیه دخترم

- ازت پرسیده بودم که معنی خوشبختی چیه، تو هم مثل همیشه با طنز جوابمو دادی، وقتی ازت خواستم که جدی پاسخمو بدی، یه توپ پلاستیکی افتاد توی حیاط خونه، بعدش هوش و حواسمون رفت به یه چیزی دیگه، گفتی که خوشبختی هر چی باشه تو پول نیست، همون چیزی که 99 درصد مردم شب و روز به دنبالشن. اگرم بهش برسن بیشتر حریص میشن و طمع میکنن. 

- چو دانی و پرسی ...

- آره میدونم چو دانی و پرسی سئوالت خطاست، 

- فکر میکنی خوشبختی از نظر من چیه، تو دخترمی منو بهتر از هر کسی میشناسی

-  میدونم تو هم مث هر پدری میخوای ما حس خوبی داشته باشیم. بهمون خوش بگذره 

- شماها دار و ندار  و تموم ثروتم هستین، من فقط آرزوم خوشبختی شماهاست، این تو ذات هر پدری هستش.

- بعضی ها خوشبختی رو دم غنیمتی میدونن. مث خیام

- تو خودت میدونی من عاشق اشعار خیامم،  رباعیاتش، ضد شرع و ضد آخونده، اما این دلیل نمیشه که فلسفه و معتقداتشو باور داشته باشم. من هم خودت میدونی شراب میخورم، آهنگ و ترانه هایی مورد علاقه ام رو گوش میدم با شما میرقصم، به بهشت و جهنم اعتقادی ندارم. اما فلسفه زندگی ام دم غنیمتی نیس. میدونی که غربی ها عاشق اشعار خیام هستن، چرا برا اینکه رباعیاتش با نوع زندگی اونا تطابق داره، رقص و شادی، دم غنیمت دونستن، خوش بودن ، بخصوص برا  فرار از افسردگی. باید به همین لحظه چسبید. فردا رو کی دیده گور بابای اون دنیا . اما آیا لذت گذرا  که شبکه های اینترنتی 24 ساعت تبلیغشو میکنن و  دم رو غنیمت شمردن خوشبختیه، بنظر من که همه اینا گذراست و دراز مدت نیس.  از ین نوع شادی دیگرون نصیبی نمی برن. یه لحظه فکر کن. پدر بزرگت خونه خودشو به جای اینکه طبق سنت بده به پسرش بخشیده به مراد و تهمینه و شعله و آریا. این چه احساسی بهت میده.

- خشم و حسادت

- این یه واکنش غریزیه

- دقیقا

- یه قدم پاهاتو اونور دایره ای که محصورمون کرده بذار، یعنی دنیای ماورای غریزه اونوقت معادلات تغییر می کنن. لذتی که تو بخشیدنه لذتی که گذرا نیست و فراسوی لذاید مادیه. لذتی ابدی که همیشه انرژی مثبت به آدم میده و مستش میکنه. این لذتو با تموم پول های دنیا نمیشه بدست آورد. 

پس خوشبختی یعنی ....

شهاب حرفش را قطع کرد:

-  خوشبختی درجات متفاوتی داره، بخصوص وقتی که دور تسلسل غریزیش شکسته بشه، خوشبختی ای که حتی از مدار خانواده هم فراتر میره، بشریت خانواده اش میشه. اونجاس که خورشیدی بنام انسانیت درون انسان طلوع میکنه و زندگی واقعی شروع.

در گرماگرم صحبت هایشان ناگهان شکوفه که آرام و بی صدا خودش را رسانده بود به آنها. از پشت دستش را زد به شانه شهاب و گفت:

- تو رو پای تلفن میخوان

- منو، کیه

- یه آقایی اسمشو نگفت

 شهاب نگاهی انداخت به ستاره و گفت:

- دوباره بحث مون ناتموم موند 

- مگه میخوای بری سرکار

- شرایط سخته دخترم، باید کار کرد کار کار کار

از  کنار حوض دوید به سمت اتاق و گوشی تلفن را بر داشت. در حیاط شکوفه کنار ستاره روی حوض نشست و گفت:

- درباره چی داشتین صحبت میکردین

- خوشبختی

شکوفه یک دستش را انداخت روی شانه اش و او را کمی به خود فشرد و گفت:

- خوشبختی یعنی همین

- منظور

- به آفتابی که نشسته بالای خونه مون نیگا کن

ستاره که با پاسخ غیرمنتظرانه مواجه شده بود سرش را بر گرداند و نگاهی عمیق انداخت به چشمهای مادرش که از شادی ای بی پایان غرق بود:

- با ایهام حرف میزنی

شکوفه بوسه ای زد به گونه اش و ادامه داد:

- خوشبختی یعنی به آغوش فشردن دخترم که مث آفتاب تو این تاریکی ها نشسته تو دلمون و روشن و گرممون میکنه.

- مادر شاعرانه حرف میزنی

 دستش را  میان کف دستهایش نرم فشرد و نوازش کرد و سپس سرش را  خم کرد و گذاشت روی شانه مادرش. 

شهاب که مکالمه تلفنی اش تمام شد صدای تلویزیون ماهواره ای را بلند کرد. گوینده خبر می گفت:

- وزارت خارجه آمریکا گفته است سپاه و روحانیون در قاچاق کودکان برای سوءاستفاده جنسی یا استفاده از آنان در جنگهای نیابتی در منطقه دست دارند. آنها دستهایشان به قاچاق و بردگی جنسی کودکان آلوده است یا چشم خود را برا این موارد می بندند. بر اساس این گزارش شهرهای قم و مشهد مقصد بسیاری از قربانیان قاچاق جنسی هستن که تحت حمایت این حکومت تبهکار قرار دارند

شهاب با شنیدن این خبر دگرگون شد و دستهایش را از خشم مشت. لعنت و نفرینی  فرستاد. لباسش را پوشید و بعد از خداحافظی از خانه زد بیرون.

ستاره وقتی دید که شهاب با عجله زد بیرون. پرسید:

- مادر امروز جمعه است 

- خوب باشه، شرایط سخته، پدرت مجبوره 

- یعنی هفت روز هفته

- با این حقوقی که بهش میدن کفاف یک هفته خورد وخوراک و آب و برقو نمیده، تازه با این آخوند عمامه سیاهی که آوردنش روکار بدترم میشه، شش کلاس بیشتر درس نخونده.

- چرا مردم کاری نمیکنن

- مگه نشنیدی تو خوزستان مردم ریختن وسط خیابونا

- اونام بستن به گلوله

-  راه و چاره دیگه ای ندارن ، اما غصه نخور، هیچ دیکتاتوری تا ابد نمیمونه، اینام نفسای آخرشونو میکشن

- اونوقت اگه اینا گورشونو گم بکنن چه کسی رو کار میاد

- نمیدونم، امیدوارم مردممون به این حد از بلوغ رسیده باشن که درک کنن حکومت های مذهبی ، هر نوعی که باشن سر و ته یک کرباسن. 

- من که از این مردم چشمم آب نمیخوره

- سیاه و سفید نیگا نکن دخترم

*****

شب از نیمه گذشته بود و شهاب مشغول مسافرکشی. میدانست تا زمانی که به خانه بر نگردد شکوفه چشم روی هم نمی گذارد. پلکهایش سنگین بود و خسته. شب گذشته نیز بیش از دو یا سه ساعت نخوابیده بود. یاد حرفهایی که به ستاره زده بود افتاد و با خود گفت:

- خوشبختی، خوشبختی همینه که درگیرشم. کار کار کار

گردنش را که کمی سفت و خشک شده بود به پایین و بالا و چپ و راست گرداند و سپس چند دور کامل از سمت راست به چپ و سپس از چپ به راست چرخاند. زد کنار جاده. سرش را گذاشت روی فرمان. چرتی زد. بهتر دید برود در پاتوقی در همان حوالی قهوه ای بزند تا خواب از سرش بپرد. به قهوه خانه شبانه روزی  که رسید. دید که خلوت است. طبیعی بود آنهم در آن وقت شب و دوران کرونا. قهوه را سر پایی سر کشید و آبی زد به صورتش. همین که خواست از قهوه خانه بزند بیرون یکی از دوستانش سر راهش سبز شد. اسمش سعید بود با خنده گفت:

- کجا شهاب بیا چند دیقه بشین تا با هم اختلاط کنیم

- فکر خوبیه

رفتند روی نیمکتی که دم قهوه خانه بود زیر نور کمرنگ تیر چراغ برق نشستند. بادی ملایم میوزید و خیابان سوت و کور. سعید نگاهش را لحظه ای پر داد به اطراف و سپس به سمت و سوی ستاره ها. فنجان قهوه داغ را برد زیر لب. مزه مزه ای کرد و گفت:

- هیچ چیزی صفای یه فنجان قهوه تلخو تو نیم شب نداره، 

- قهوه برا ما که شبا جون میکنیم آب حیاته. خوب چه خبر

- تا یادم نرفته بهت بگم

- چی میخوای بگی

مگه نشنیدی

- چی رو نشنیدم

سعید خودش را کشاند جلوتر و نگاهی به دو مرد جوانی که وارد قهوه خانه شده بودند انداخت. مشکوک میزدند و قیافه هایشان بیشتر به ماموران امنیتی میخورد تا آدمهای معمولی. پاکت سیگارش را در آورد و گذاشت روی لب:

- اشکالی که نداره

شهاب بی آنکه پاسخش را بدهد لبخندی زد. او هم پا شد و  دو قدمی ازش فاصله گرفت و چند پک پشت سر هم زد.  ته سیگار را  زیر کفش هایش له کرد و بعد از اینکه دوباره نگاهی به داخل قهوه خانه انداخت گفت:

-  داشتم چی میگفتم، آهان یادم اومد، میگن تو این هفته دو تا از آخوندای شهرمونو کشتن، 

- از کجا شنیدی

- از ما بهترون بهم گفتن

- کی اونا رو کشته

- معلوم نیست، اما مامورا مث مور و ملخ تو کوچه و خیابونا ریختن، میترسن خبررو پخش کنن چون خودشون بهتر از هر کسی میدونن ملت چقدر ازین نوع خبرها حال می کنن

- پس استارت خورده

- چی

- آخوندکشی

در همین حین دو نفری که وارد قهوه خانه شده بودند و آنها را از پشت شیشه می پاییدند آمدند بیرون. یکی از آنها سیگاری گیراند و چند متری آنطرفتر ایستادند. چند بار زیر سبیلی نگاهی به شهاب انداختند.  بعد راهشان را کج کردند و در آنسوی خیابان سوار خودرو شدند. سعید که هوش و حواسش به آنها بود سری تکان داد و گفت:

- نگفتم 

- چی چی رو نگفتم

- مامورا رو میکنم

- گورشونو گم کردند.

- خوب نگفتی کیفت کوکه

- من همیشه کیفم کوکه

- اونم تو این اوضاع و احوال

- بدبختی همیشه هس، بخصوص برا ما فقیر و فقرا

- اینو باهات موافقم. تنها چیزی که تو دنیا تغییری نمی کنه همین شکاف بالایی ها و پایینی هاس. بیشتر و بیشترم میشه

شهاب با خنده پاسخ داد:

- رفیق اینو باهات موافق نیستم، عصر،  عصر انقلابات تکنولوژی و ارتباطاته

- بگو آش

- آش

- به همین خیال باش

هر دو زدند زیر خنده

از هم که خداحافظی کردند شهاب دلش شور زد. بهتر دید بر گردد به خانه. ساعت حوالی دو نیمشب بود و آسمان شبانگاهی روشن تر  از همیشه به چشمش زد. از سرپیچ جاده راهش را کج کرد و افتاد به سمت و سوی خانه. با خود شروع کرد به سوت زدن و آواز خواندن. وسطای راه مرد و زنی میانسال دستشان را بسویش تکان دادند. سرعتش را کم کرد و کنار پایشان ترمز:

- دربند

- مسیرم نمیخوره

- تورو خدا ما رو برسون، شوهرم حالش خوب نیس، باید قرصاشو هر چه زودتر بهش بدم.

- گفتم نمیشه

- هر چی بخوای بهت میدم

شهاب با یک دست در را برایشان باز کرد. مرد نمیتوانست حرکت کند. ولو شده بود روی زمین. بسختی بلندش کرد و  آرام نشاند روی صندلی. زن چادرش را از سرش بر داشت و نگاهی انداخت به چهره شوهرش. زرد و کبود میزد و بسختی نفس می کشید. شهاب از آینه روبرو نگاهشان کرد. زن گفت:

- شوهرم آسم شدیدی داره، اینجام که هواش مسمومه. لطفا اگه میشه یه خورده سرعتو بیشتر کنین.

شهاب سرش را بر گرداند. مرد خس خس میکرد و بسختی نفس می کشید. سرعتش را بیشتر کرد یکبار هم چراغ قرمز را رد. زن دوباره با خواهش و لحنی آکنده با گریه گفت که تندتر حرکت کند وگرنه شوهرش تلف میشود. او باز هم سرعش را بیشتر کرد و تخت گاز افتاد به راه. به محل که رسیدند با عجله از خودرو پرید بیرون و زیر بال مرد را گرفت اما او نمیتوانست حرکت کند بلندش کرد و انداخت روی کولش . زن کلید انداخت و در را باز. دوید به سمت آشپزخانه. چانه شوهرش را کمی به سمت بالا گرفت و اسپری تنفسی را میان دندانهایش قرار داد. به قسمت فوقانی دستگاه فشار داد و گفت که نفس بکشد. بعد از چند ثانیه حال شوهرش بهتر شد برق خوشحالی در چهره زن درخشید و گفت:

- شما جون شوهرمو نجات دادین شما بزرگترین خدمتو در حق ما انجام دادین

- من که کاری نکردم تازه هر کس دیگه ام بود همین کارو میکرد

- نه هموطن، ایران دیگه ایران سابق نیست. 

سپس بسته ای اسکناس گذاشت در کف دستش. شهاب متعجب شد:

- خانم اینهمه پول

- ما وضعمون خوبه ، کسی که تو این وقت شب مسافرکشی میکنه حتما احتیاج داره

- اما من صدقه قبول نمی کنم

- این حرفو نزنین، ما تو عمرمون به کسی صدقه ندادیم، از ته قلبم میگم، تازه ما چند روز دیگه بر میگردیم اروپا. ما فقط برا دو هفته برا تعطیلات اومدیم ایران. اینجام کس و کاری نداریم

- اگه اینطوره دستتون درد نکنه

- لطفا شماره تلفنتونو بدین شاید بهتون احتیاج داشتیم

- بفرمایید اینم شماره تلفن.


شهاب هنگام بر گشتن بسوی خانه به ساعتش نگاه کرد. دیر شده بود و مطمئن بود که شکوفه دلواپس. سرعش را بیشتر کرد و  ناگهان متوجه دویدن زنی چادری شد. سراسیمه بود و وحشت زده. انگار اتفاقی افتاده بود. نزدیکتر شد. زن یک آن سرش را بر گرداند. سپس در جا ایستاد.  او را شناخت عصمت بود همان زن تنفروش هم محلی اش. در را باز کرد و او هم معطل نکرد و پرید داخل خودرو. شتابزده سلام و علیکی کرد و سپس سکوت .صدای آژیر آمبولانس و ماشین های پلیس می آمد. عصمت سرش را دزدیده بود. شهاب که ترس و وحشت را در چهره اش خوانده بود سرش را چرخاند به سمتش و گفت:

- اتفاقی افتاده عصمت خانم

- نه من حالم خوبه

- کجا میتونم برسونمتون

- من نزدیکای خونه می ایستم

- حالتون خوبه

- گفتم من خوبم

شهاب ترمز زد و از روی داشبورد دستمالی کاغذی بر داشت و گفت:

- صورتتون خون آلوده، بهتره پاکش کنین، بذارین خودم پاکش میکنم


بعد از اینکه صورتش را پاک کرد دوباره افتاد به راه. کوچه و خیابانها پر از ماموران امنینی بودند. شهاب زد میانبر و از راه فرعی در چند قدمی خانه اش ترمز کرد و گفت:

- رسیدیم

- دستتون درد نکنه، من پولی همرام نیس، شرمنده

شهاب دست برد و چند اسکناس درشت گذاشت کف دستش. عصمت نگاهی مهربان به او انداخت و بی خداحافظی رفت به سمت خانه اجاره ای اش.

صبح فردا سعید همان دوستی که دیشب دم قهوه خانه شبانه روزی باهاش دیدار کرده بود بهش تلفن زد و بعد از چاق سلامتی های معمولی گفت:

- سومین آخوندو هم کشتنش

- کجا

- نزدیکی مسجد امام زمان، روبروی ساندویج فروشی

شهاب یکهو شوکه شد. همانجا  نشست و دو دستش را گذاشت زیر چانه اش. درست همان نقطه ای کشته شده بود که او عصمت را سوار  خودرو کرده بود. یک لحظه چهره خون آلود و وحشت زده عصمت در نظرش مجسم شد و با خود گفت:

- پس یک زن پشت این داستانه.

این داستان ادامه دارد