۱۴۰۲ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

من مهسام نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


خدا لعنت کنه رضا شاه رو که با کشف حجابش هنوز که هنوزه اسلام و مسلمینو به خطر انداخته. حسابشو بکن اگه اون لعنتی کشف حجاب نمی کرد امروز مملکت ما تو این مخمصه نمی افتاد. دیگه سگ صاحبشو نمیشناسه. جنده ها همه جا شعار میدن: 

زن زندگی آزادی. تو کدوم حدیث و روایت اومده زن باید آزاد باشه، کدوم پیغمبر و امامی گفته، زن یه دندش کجه، اون  ناقص العقله، اگه افسارشو ول کنی جامعه رو به فحشا و فساد میکشونه. باید تحت اطاعت مردش باشه و بتمرگه تو خونه، اما کو گوش شنوا، هر چی  رو منبرم وراجی میکنم مگه دیگه به خرجشون میره، حرفامو حتی به تخمشونم حساب نمی کنن. اصلا دیگه جز چن تا پیر و پاتال کسی به مسجد نمی آد. جوونام که از دم به دین و مذهب اعتقادی ندارن، به چاه جمکران زبونم لال میخندن. همه از اسلام رویگردون شدن.

سید جعفر که مات و مبهوت زل زده بود به چهره پر پشم و پیلش با تاسف سری تکان داد و از روی میز کنار حوض استکان چای را بر داشت و دو حبه قند هم از قندان. بعد از اینکه قندها را فوت کرد زد به چای و گذاشت میان لب هایش. مقداری چایی ریخت روی نعلبکی و یکریز سر کشید. 

شیخ عباس که عبا و عمامه اش را در آورده بود و لباس راحتی پوشیده بود. با حالت عصبی دانه های تسبیح را تند و تند میزد و ورد میخواند. یکهو با خشم و غضب ادامه داد:

- اگه از من میشنوی این ایرونی ها رو  باید جرشون داد همون کاری که سپاهیان صدر اسلام کردن، باید باهاشون کرد، پسربجه هاشونو غلمان کرد، دختراشونو هزار هزار دستعجمعی تجاوز کرد و تو بازارهای اسلامی به عنوان برده فروخت.

- مگه نمی کنن.

- نه، مگه نمیبینی، خود آقا غلاف کرده و هیچی نمیگه

- اون به مصلحت عمل میکنه، امام راحل گفته بود، حفظ نظام از اوجب واجباته، حتی از جان امام زمانم واجب تره.

- تو هم چه ساده ای، کدوم حفظ نظام

- همیشه که با شمشیر سر نمی برن، گاهی باید با پنبه سر برید. وقتی آبا از آسیاب افتاد و موج اغتشاشات خوابید اونوقت دوباره دست بکار میشیم، دمار از روزگارشون در می آریم

- از من میشنوی از همه چیز میشه کوتاه اومد اما از حجاب نه، حجاب و عفاف ستون دینه، حتی از نماز و روزه ام واجب تر.

سیدجعفر که طلبه ای جوان و خوش برو رو بود و در حوزه در خفا غلمان صداش میزدند، حرفش را برید و گفت:

- نه عزیز تو دوزاریت کجه، 

شیخ عباس بی آنکه پاسخش را بدهد، لم داد روی نیمکت، در حالی که با سرانگشتان حنا بسته اش ریشش را نوازش میکرد نگاهش را روانه کرد به سمت آسمان و تکه های ابر سرگردانی که در آبی بیکران تاب میخوردند. افکار زهرآلودی در زیر لایه های تاریک مغزش مانند دودهای خاکستری به حرکت در آمده بودند و به رگ و روحش تیغ.

سیدجعفر در کنارش دست برد و با کارد تکه ای از کیک را از توی بشقاب هنرمندانه جدا کرد و مثل هندوانه قاچ قاچ، با لذت خاصی نگاهشان کرد. چشمش درخشید و بزاق در دهانش ترشح. چند تکه را برد دم دماغش بو کرد و یکی یکی انداخت در دهان. از طعم و مزه اش خوشش آمد. دوباره باز  کیک را تکه تکه کرد و بویید و گذاشت در دهانش. با اشتهای عجیبی شروع کرد به خوردن. کمی که کیف اش کوک شد خواست حرفی بزند که شیخ عباس دوید میان نطقش و گفت:

- راسی خبرو شنیدی

- چه خبری، 

- همه عالم و آدم شنیدن

سیدجعفر پقی زد زیر خنده و گفت:

-  حجت الااسلام و المسلمین رضا ثقفی و عروسش حق شناسو میگی

- آره باجناقا

سیدجعفرکرکر خندید و استکان چای را گذاشت روی سینی، نگاهی آب زیر کاه انداخت به حیاط خانه و ایوان. وقتی دید خبری نیست آرام دستش را گذاشت لای دو پای شیخ عباس و مالشی داد و او هم در جا شق کرد و با لبخند گفت:

- دستتو ور دار یکهو دیدی زنیکه چشمش افتاد به ما.

- حواسم هست عزیزم

- تو زنا رو نمیشناسی، اونا هشت تا چشم دارن، و هشتاد تا گوش

- نمی شه دکش کنی تا یه خورده با هم خوش بگذرونیم.

- امروز نه، فردا میبرمت ویلام

- شیخ من اما حالا هوس کردم که منو بکنی. ماشاالله توام که با این سن و سال 24 ساعته نعوذی.

- گفتم دندون رو جیگر بذار

- یعنی منو نمیخوای، 

- یواشتر، حشری ام کردی، باشه غلی (غلمان) میرم ببینم چیکار میتونم بکنم.

در خفا دست سیدجعفر را بنرمی فشرد و سپس به آهستگی پا شد و با عصا آهسته آهسته رفت به سمت ایوان. قیافه ای جدی بخود گرفت و با صدای کلفتش گفت:

- آهای ضعیفه، ضعیفه 

سکینه زن دومش دوان دوان آمد به سمت ایوان و گفت:

- چیه حاجی

- حاجی و کوفت و زهرمار، صدبار بهت نگفتم منو شیخ عباس صدا بزن

- باشه شیخ

- یالا یه توک پا برو خونه رقیه، انگار مریضه، شبو همونجا بمون، من امشب جلسه مهمی دارم.

-  دوباره میخوای بری قم

- اونش دیگه بتو مربوط نیس، 

- چشم

- پس چرا وایسادی.

- میگم حاجی، نه نه شیخ عباس مواظب خودت باش

- برا چی

- آخه اوضاع ناجوره، معترضا، اونا دوباره جون گرفتن، منظورم اینه که رو دیوار خونه مون نوشتن، تا آخوند کفن نشود این وطن وطن نشود

- رو دیوار خونه خودمون

- آره میخواسم زودتر بهت بگم اما سرت شلوغ بود نتونستم جلو نامحرم خودمو نشون بدم.

شیخ عباس غرولندی کرد و در حالی که تسبیح را تند و تند در دستش می چرخاند لعن و نفرینی به معترضین فرستاد و با خودش گفت:

- رو دیوار خونه من شعار نوشتن، این خونه که مخفی و اسم و آدرسشو کسی نداره. جرشون میدم، با همین دستای خودم خفه شون میکنم .

- میگم یه موقع با عبا و عمامه نری بیرون، خودت که خبرارو شنیدی

- کدوم خبرو

- دو تا آخوندو رو تیر چراغ برق دار زدن

- چرا شایعه پراکنی می کنی ضعیفه، کی بهت گفته

- یکی از زنای امام جمعه شهر

- خودش بهت گفت

- آره گفت خبر سریه نباید به بیرون درز پیدا کنه

- خواسته تو رو بترسونه

- به روح امام قسم میخورد، اون اون سیده س هرگز دروغ نمیگه

شیخ عباس یک لحظه رنگ و رو باخت و سپس ترسی گنگ و عمیق راه باز کرد در رگ و روحش و با خود گفت:

- دو تا روحانی رو دار زدن اونم رو تیر چراغ برق، اگه خدای ناکرده یه وقت سراغ من بیان چی، اونا به خون من تشنه هستن. این همه مال و منال، اینهمه طلا و جواهر، اینهمه ...

- داری با خودت چی میگی

- توام دیگه مته رو خشخاش نذار، یالا عجله کن و تا بهت زنگ نزدم بر نگرد

- میگم حاجی یه وقت با عبا و عمامه نری خیابون، خدای نکرده ...

- باشه، حواسم هس، 

- باشه من میرم پیش زن اولت، اون زن اکبیری

- یه وقت با هم دعوا مرافعه نکنین

- من که اهل دعوا نیستم، اون اما حسوده و هی ارد میده و سرکوفتم میزنه.

- یالا راه بیفت، د میگم برو

- اگه خدای نکرده اون سلیطه چیز خورم کرد چی، من حامله ام

- بیخود تهمت نزن زن، اون روی سگمو نیار بالا

سکینه که از خانه رفت بیرون. شیخ عباس با چهره ای قمر در عقرب بر گشت و نشست روی نیمکت کنار حوض. سیدجعفر اما بی آنکه نگاهی به او بیندازد با قر و قمیش آمد در کنارش. سپس مقابلش ایستاد و خم شد و باسنش را هواس انگیز مقابل چشمانش تکان داد و قاه قاه زد زیر خنده. یکی از انگشتانش را گذاشت روی لبش و با وسوسه نشست روی رانش:

- عباس جون معطل چی هستی بیا بریم شیرجه بزنیم تو رختخواب

سپس دست نوازشی کشید به ریشهای بلندش، شیخ گفت:

- اینکارا رو نکن، اگه یه خدانشناسی ازمون عکس بگیره فاتحه مون خونده است از رو پام بلن شو.

- اینجا که دیگه کسی نیس، آدرس این خونه رو هم کسی نداره

- پاشو، اوقاتم تلخه

- تو که حال و احوالت میزون بود

- لکاته بازم خبر بد داد

- چه خبری

- من که بالای این نظام نشستم خبر ندارم اما اون از سیر تا پیاز همه چیز خبر داره

- زنا همینطورن، برا همینه که تو کشته و مرده من شدی، خوب بگو چی شده. نکنه درباره 25 شهریور و هارت و پورتای ضدانقلاب خارجه نشینه. خودم چوب تو کونشون می کنم.

- نه نه، اصلا ولش کن.

دستش را گذاشت روی ران پای سید جعفر و با وسوسه نگاهش کرد . او هم سرانگشتش را در دستانش گرفت و گذاشت در دهانش و شروع کرد به جوییدن. :

- این دست این سرانگشتا مقدسه،

شیخ عباس که از این کارش خوشش می آمد و از شهوت داشت دیوانه میشد، محکم بغلش کرد و همین که رفت تا او را ببوسد چشمش افتاد به در نیمه باز حیاط خانه. از خشم چهره اش سرخ شد و با صدای کلفتی گفت:

- ضعیفه بازم فراموش کرد درو ببنده، اگه مارو دیده باشن چی

- نفوس بد نزن حاجی، کسی ما رو ندیده، خودم میرم می بندمش

- میشنوی صدای داد و فریاد میاد

- معتادان، اینروزا همه جا ریختن. شایدم اغتشاشگر. میگم چطوره اول یه خورده کوک بزنیم توپ توپ که شدیم اونوقت بیفتیم رختخواب، صفاش صد بار بیشتره. حدیث داریم.

بعد زد زیر خنده. شیخ عباس نگاهش کرد و گفت:

- راس میگی اول یه خورده مواد بزنیم بهتره، این افکارای مزاحمم از سرمون دود میشه و میره به اسفل السافلین. یالا بدو برو درو ببند.

سیدجعفر با گامهای بلند رفت به سمت در. هنوز صدای های و هو از خیابان به گوش می آمد و بگو مگو. ایستاد نگاهی به آسمان انداخت و ابرهای پراکنده. طرح و نقشه های عجیب و غریبی در کوچه پسکوچه های ذهنش به جولان می آمدند. در فکر این بود که چگونه جواهرات گرانقیمتی را که شیخ عباس در زیر زمین خانه پنهان کرده بود بدزدد و مثل بقیه سران مملکت یکهو غیب شود و سر از آنسوی دنیا در بیاورد. اگر هم شیخ جیکش در می آمد با ویدیوهایی که از او در خفا  گرفته بود دهانش را به راحتی می بست یا او را بیشتر می چلاند. همین که رسید به در ناگاه یکی از دختران دوان دوان وارد حیاط شد و در را از پشت سر بست. صورتش خونی بود و نفس نفس میزد. سید جعفر یکه خورد و چند قدم رفت عقب. یک آن فکر کرد آمدند ترورش کنند. دهانش بند آمد و با حیرت نگاهش کرد. دختر که موهای افشانش ریخته بود روی شانه اش و روسری به سر نداشت. نشست روی زانو. با کنجکاوی آمیخته با ترس نگاهی انداخت به اطراف:

- مزاحمتون نمیشم، یکی دو دیقه میمونم بعدش میرم

سید جعفر که دوزاری اش افتاده بود که معترض است، ناگاه نقشه ای در ذهنش جرقه زد. یک نقشه شوم. لبخندی مصنوعی زد و خودش را زد به کوچه علی چپ:

- راحت باش، خونه خودتونه

رفت در را باز کند و سر و گوشی آب بدهد که دختر گفت:

- نه باز نکنین، مامورا مث مور و ملخ ریختن تو خیابون

- باشه خواهر، من میرم یه لیوان آب براتون بیارم.


قبل از آن که حرکت کند، بر گشت و در حالی که دختر سرش را روی زانویش گذاشته بود در را از داخل قفل کرد تا طعمه ای که به تورش افتاده بود در نرود. با قدمهای بلند رفت به سمت ایوان و دست شیخ عباس را گرفت و برد در اتاق نشیمن:

- یه حوری بهشتی از آسمون رسیده.

- خل شدی 

- به خدا جدی میگم، یکی از اغتشاشگرا فرار کرده و اومده داخل حیاط.

- چه نقشه ای تو سرته

- میخوام پوست از کله اش بکنم. تو خودت میدونی من چه کینه ای از اونا دارم.

- من از تو صدبار بیشتر، اما تو خونه من دنبال شر نگرد.

- مگه خودت نگفتی عیالت گفته دو تا آخوندها را همین چن روز پیش بردند بالای تیر چراغ برق ، فردا میان سراغ من و تو، بخصوص تو که دانه درشتی و گاو پیشونی سفید. باید تقاصشونو پس بدن.

- بهتره زنگ بزنم مامورا بیان ببرنش.

- مامورا مامورا، بذار خودمون حسابشو بذاریم کف دستشو حال کنیم.

- میخوای چیکارش کنی

- تو کارت نباشه منو که میشناسی، تو این امور کار کشته ام

سپس دوید به سمت آشپزخان یک لیوان آب در دستش گرفت و دوباره رو کرد به شیخ و گفت:

- فقط عجله کن، چن قطره از اون داروی بیهوشی بریز تو این

- اون داروی بیهوشی فیلو میندازه، خطرناکه

- به جهنم که نفله شد، تو کارت نباشه، فقط عجله کن تا طعمه در نره.

داروی بیهوشی را که در آب ریخت. با حوله ای سفید بر گشت به سمت دختر، لبخند زد و گفت:

- خواهر صورتتون خونیه، با این سر و وضع نمی شه تو خیابون برین. همه شک میکنن.

حوله را از دست سیدجعفر گرفت و صورت خون آلودش را تمیز کرد و دستی به موهایش. سیدجعفر نگاهش کرد و لبخندی شیطانی بر گوشه لبش نمایان. به دروغ گفت:

- عیالم تو آشپزخونه اس. میخوای صداش بزنم

- نه گفتم که مزاحمتون نمی شم

- مزاحم چیه، اتفاقا خوشحالم میشم که به یه معترض کمک کنم. اینم یه لیوان آب سرد. حالتونو جا میاره.

با بی میلی لیوان را از دستش گرفت و همین که رفت آن را سر بکشد. دید که در حیاط خانه را از داخل قفل کرده است. بی آنکه لب به آب بزند. لیوان را بر گرداند و گفت:

- من دیگه باید برم

- اما آب

- تشنه ام نیس، حالم بهتر شده، لطفا درو واز کنین

- ای به چشم

کلید را از جیبش در آورد و داد به دستش.

- خودتون باز کنین، بهتره، خدا پشت و پناهتون 

کلید را از دستش گرفت و رفت به سمت در. همین که خواست در را باز کند. سیدجعفر از پشت  سلانه سلانه رفت جلو و تند و تیز دستمال آغشته به مواد بیهوشی را گذاشت روی بینی اش و سخت و سفت فشار داد. همه چیز سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و دختر معترض فرصت کوچکترین عکس العملی را نداشت وقتی که بیهوش شد. سیدجعفر رهایش کرد و هلش داد و انداخت روی زمین . نشست در کنارش. سرش را برد جلو و سر و صورت و موهایش را به حالتی شهوانی بو کرد و گفت:

- عطر و بوی حوریای بهشتی میده، فاحشه، میدونم چیکارت کنم، به ولایت فقیه توهین می کنی، به نظام مقدس،  یه بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.

 دو پایش را گرفت و کشان کشان برد به سمت زیر زمین. شیخ عباس که با ماسک چهره اش را پوشانده بود از بالای ایوان پوزخندی زد و از روی پله ها آمد پایین:

- آره بهتره ببریمش زیر زمین.

شیخ عباس دزدکی نگاهی به در و دیوارها و گوشه و کنار حیاط خانه انداخت. وقتی مطمئن شد همه چیز امن و امان است دسته کلیدی از جیبش در آورد و در حالی که ورد میخواند کلید انداخت و در آهنی با صدای زنگداری باز شد:

- بهتره  جنازه رو بندازی رو دوشت

- من کمرم درد میکنه

- تو کمرت درد میکنه مفعول، این منم که باید کمرم درد کنه، اندازه یه دریا آب کمرمو مفت و مجانی ریختم تو مقعدت، نمک نشناسی ام حد و حدودی داره

- عجب مرد زحمتکش و مومنی.

-  جنازه رو  بلند کن و حرف مفتم نزن

سیدجعفر  نگاهی انداخت به چهره کبود دختر و با بی میلی بلندش کرد و  انداخت روی شانه اش.  از پله ای مارپیجی و چوبی رفت پایین.  نگاهی به اطراف و اکناف انداخت. تاریک بود و سوت و کور. مثل خانه اشباح. شیخ عباس فندکی زد. بعد رفت در گوشه دیوار و کلید برق را زد و روشنایی مرده ای اطراف را در بر گرفت:

- چرا معطلی ببندش به تیرک

- کدوم تیرک

-  اونجا، کنار خرت و پرت

- خرت و پرت

- طناب اونجاس، بالای کمد

 سید جعفر طنابی را که حلقه شده بود  از  بالای کمد بر داشت و انداخت کنار تیرک. شیخ از اینکه طناب را  پرت کرده بود عصبانی شد و دندان هایش را با خشم بهم فشرد اما حرفی نزد.  طناب را بر داشت و با لبخندی زهر آلود نگاهش کرد.

  سیدجعفر میدانست نباید پاپیچش شود. او آدم نرمالی نبود اگر کینه کسی را به دل میگرفت. تا دندانهای زهرآگینش را در تن و جانش فرو نمی کرد آرام نمی گرفت. خودش دیده بود که یکی از دوستان قدیمی اش را  که تهدیدش کرده بود پته اش را می ریزد روی آب. چگونه انداخت توی شومینه و زنده زنده کبابش کرد. از تداعی آن صحنه ها و وحشتی پنهان که در اعماقش به تموج آمده بود موهای تنش سیخ شد و بخود لرزید.  در همین حیص و بیص ناگاه صدایی از حیاط خانه به گوشش خورد. شیخ عباس با چهره ای درهم پرسید:

- مگه درو از داخل قفل نکردی

- جلوی چشای خودت قفل کردم

- انگار یه صدایی میاد

- من که چیزی نشنیدم

- این فاحشه رو خوب ببندش، من میرم یه سر و گوشی آب بدم

همین که راه افتاد سیدجعفر از گوشه چشم تعقیبش کرد. فرصت را مناسب دید و  تند و تیز رفت به سمت کمدها:

- حتما دلاررو همین جاها قایم کرده، 

هر چه سعی و تلاش کرد در کمد را باز کند. موفق نشد. کمدها فلزی بودند و درهایش قفل:

- حتما کلیدا همراهشه، آره اون دسته کلیدو هر طور شده باید ازش بقاپم


شیخ عباس در حیاط خانه زیر درخت چنار سیگاری آتش زد. بعد از  چند پک با کنجکاوی نگاهی انداخت به اطراف. در کنار در بزرگ حیاط چشمش افتاد به یک کیف  زنانه. یکه خورد. با خودش گفت:

- این کیف از کجا پیداش شد. نکنه ...اون که تنها بود و  کیف همراش نبود. ، 

زیب کیف را کشید و بازش کرد. چشمش افتاد به موبایل. لبخند محوی روی گونه پر پشم و پیلش ظاهر شد. روشنش کرد :

-  این گوشی که قفله. کلمه عبور...چار تا صفر، نه این که نیست. یک دو سه چهار، اینم نیس. رمزش به این آسونیا باز نمیشه. حتما سال و روز تولدشه باید از زیر زبونش بکشم بیرون، اگه مقر اومد که اومد وگرنه چوب تو کونش فرو میکنم. 

خم شد، آدامس و اسپری فلفل را از روی زمین بر داشت و لنگ لنگان رفت به سمت و سوی اتاقش. کشوی میز کوچکش را در کنار تختخواب باز کرد و از قوطی قرصی روانگردان بر داشت و انداخت در دهانش. قرص اما در گلویش گیر کرد و نفسش بند. چند مشت محکم کوبید به سینه. اما کارگر نشد. چهره اش سرخ شد و سرش گیج . در برزخ مرگ و زندگی عزراییل را با  آن چهره هیولایی اش در مقابل چشمان خود می دید. از فرط خفگی افتاد روی زمین. میدانست که اگر کمی تعلل کند مرگش حتمی است. دور و اطراف هم کسی نبود که بفریادش برسد. تازه اگر هم کسی بود بعید بود که بیاید به کمکش. همه از دم به دنبال مال و منالش بودند و آرزوی مرگش را میکردند. پشتش را تکیه داد به دیوار. به ضرب و زور و با تمام توانی که در  تن و جانش داشت خودش را کشان کشان رساند به آشپزخانه. در یخچال را با دستهای لرزانش باز کرد. کیسه ماست را سرازیر کرد در دهانش. مجرای تنفسی اش باز شد و لبخندی محو بر گوشه لبهایش ظاهر.  شتلپ همانجا افتاد بر زمین. چشمهایش تار میدید و هنوز سرش گیج میرفت. یک ان سایه کسی در اتاق  نشمین به چشمش خورد. شک برش داشت:

- کی میتونه باشه، حتما خیالاتی شدم. اما نه خودم با چشای خودم دیدم، میگم نکنه زبونم لال  سکینه بر و بیایی با کسی داشته باشه، اون فقط 15 سالشه و چشم و گوشش هنوز باز نشده،  نه محاله پوست از تنش می کنم، همین جا وسط حیاط زنده زنده آتیشش میزنم. بهتره یه زنگی بزنم و ببینم رفته پیش رقیه یا نه، یه تماس تصویری. 

همین که رفت شماره را بگیرد پشیمان شد و با خود گفت:

- نه اگه بهش زنگ بزنم رقیه حسودیش میشه و دعوا و مرافعه شروع، اما هر طوری شده باید ته و توی قضیه رو در بیارم و نذارم تک و تنها بره خرید. نه اینم نمیشه، من که گاو پیشونی سفیدم. اگه همراش برم بیرون لو میرم. اصلا میفرستمش شمال توی ویلایی که تازه خریدم. یعنی قاپیدم. یه صیغه تر و تازه میارم اینجا، از همون خواهران گشت ارشاد ماشالله که یکی دو تا نیستن، اما حیف که گشادند، هر کدومشون حداقل هزار بار صیغه شدن. ای کاش میتونستم یه غلمان بیارم خونه، من از پسرا بیشتر خوشم میاد، من چه ام از جناب طوسی کمتره، اون حداقل صد تا غلمان داشت. اما طفلک بیچاره عجب صدایی داشت. قرآن که میخووند سنگم اشک میریخت. 

در همین حال و هوا پرسه میزد که ناگاه سیدجعفر مثل جن در مقابلش ظاهر شد و او از ترس زهره ترک:

- تو از کجا یکهو ظاهر شدی

- یه ساعته رفتی سر و گوش آب بدی، ترسیدم نکنه ... نه اصلا ولش کن

- اون جنده چطوره

- هنوز بیهوشه، فک نکنم دوام بیاره

- نه بهوش میاد

شیخ عباس بعد از خوردن قرص شاد شنگول تر شده بود و قبراق. با کف دست زد به باسن سیدجعفر و گفت:

- معطلش نکن یالا راه بیفت

- بهتره زودتر گم و گورش کنیم

- نه اول بذار کمی باهاش حال کنیم و بعد زنده بگور

- چه نقشه ای تو سرته

- خودت چی فکر می کنی

-  نمیدونم

- پس راه بیفت تا نقشه هامو بهت نشون بدم

سیدجعفر در جلو و شیخ جعفر با کفش های پاشنه خوابیده لخ لخ کنان در پس و پشتش افتاد به راه. همین که چند قدم رفتند شیخ گفت:

- راستی فراموش کردم بهت بگم

سید جعفر ایستاد و برگشت و گفت:

- فراموشت شد

- اینقد تو حرف منو ندو، یه کیف پیدا کردم

- چه کیفی

- کیف زنونه  دم در حیاط، همونجا که اون پتیاره نشسته بود

- اون که کیفی همراش نبود، خوب حالا کجاس

- تو اتاق خواب، کتار تختخواب، یه موبایل و اسپری فلفلم توش بود.

- مشکوکه

- شایدم کسی هنگام فرار از دست مامورا پرتابش کرد تو حیاط خونه

- با عقل که جور در نمیاد

- اتقاقا خیلی هم جور در میاد، مگه خود این لکاته یکهو ظاهر نشد.


شیخ یک سطل آب داد به دست سیدجعفر و  آهسته آهسته از پله های زیر زمین کشیدند پایین. دختر معترض هنوز بیهوش بود و چهره اش کبود. سیدجعفر سطل آب را محکم پاشید به صورتش. شیخ قهقهه ای سر داد:

- بهوش اومد

- چه نانازه، 

دختر وحشت زده نگاهشان کرد و خواست به خود تکانی دهد که دید از کمر بسته شده است به تیرک چوبی، یک آن شوکه شد. فکر کرد توسط ماموران دستگیر شده است و او را آورده اند خانه امن. لحظه ای چشمهایش را بست فهمید که در تله افتاده است. شیخ اشاره کرد به سیدجعفر و او هم  رفت به طرف زیر پله ها. صندلی چوبی گرد و غبار گرفته ای را بر داشت. گذاشت کنار شیخ. او هم که ماسک زده بود. با پارچه ای صندلی را تمیز کرد و مقابل دختر نشست:

- اسم

او اما سکوت کرد و با خشم به چهره اش نگاه

- ازت پرسیدم اسم

باز هم سکوت کرد و سرش را بر گرداند.

- دو دفعه ازت سوال کردم و تو بی احترامی، پس بهتره احترامو حفظ کنی و به سوالم پاسخ بدی. 

 سیدجعفر  که در کنارش ایستاده بود با لبخندی مصنوعی گفت:

- احترام بزرگترا واجبه، 

شیخ ادامه داد:

-  اصلا صدها حدیث و روایت داریم. سید براش بخوون هر چن یاسین به گوش خره

سید هم که آدم نرمالی نبود و  سیم های مغزش اتصالی، با چند سرفه خفیف صدایش را صاف و صوف کرد و با لحن غم آلودی خواند:

از ما نیس کسی که به بزرگسال احترام نکند احترام به بزرگترا احترام به خداس.

- احسن بنازم به این حسن انتخابت

- بازم بخوونم

- البته البته عزیزم

دختر معترض با شنیدن کلمه عزیزم و لحن عاشقانه اش چشمهایش کمی  گشاد شد. نگاهی به چهره سیدجعفر انداخت او هم خندید:

- حاجی ببین، ببین حسودیش میشه

- از چی

- بگم

- تو حدیثو بخوون

- باشه میخوونم، اما به یه شرط

- تو برام شرط نذار، میگم بخوون 

- توام زود از کوره در میری، باشه میخوونم، به اخترام بزرگتر از جای برخیز و اظهار عبودیت کن حتی اگر پادشاه جهان باشی.

- امیدوارم که با این احادیث شیرفهم شده باشه

- حتما که شده

- خوب دخترم بگو اسمت چیه.

باز هم دندانهایش را به هم فشرد و سرش را انداخت پایین. چند دانه عرق نشسته بود روی پیشانی اش و تن و بدنش از ترسی ناشناخته داغ. انگار آنها را میشناخت و از هیولای خون آشامی که در درونشان نهفته بود و  در حال تنوره کشیدن. شیخ که با ناباوری دید باز هم سکوت اختیار کرده است. با خشم و غضب از جایش پا شد و مشتهایش را به هم فشرد و کوبید به دیوار. دست برد به جیب و تسبیحش را در آورد. استخاره ای کرد و و آنگاه اشاره کرد به سید:

- اون چراغ نفتی رو روشن کن

- روشن کنم

- بازم که فضولی کردی، وقتی میگم روشن کن، روشنش کن

- چشم

سیدجعفر دسته چراغ علاءالدین نفتی را از گوشه دیوار گرفت در دستش و گذاشت کنار پای شیخ، روی زانویش نشست فتیله اش را کمی کشید بالا. به مخزن نفتش نگاهی انداخت. محفظه سوختگی بالای دستگره فتیله را کشید جلو و در را باز کرد کبریتی زد و روشنش کرد. شیخ که با عصبانیت سبیلش را می جوید و طرح و نقشه های شومی در پیچ و خم لایه های تاریک  مغزش به جولان آمده بودند. شروع کرد به قدم زدن سیدجعفر گفت:

- چراغ آماده است

- اون درپوشو واز کن

- آخه داغه

- تو چقد الاغی پسر، یه پارچه بگیر دستت

همین کار را هم کرد. شیخ سری تکان داد و  رفت در انتهای زیر زمین  کلید انداخت و کمد فلزی را باز. چاقوی ضامن داری را بیرون آورد و گرفت در دستش. با لبخندی شیطانی باز و بسته اش کرد و کمی با آن بازی . سیدجعفر زیر چشمی داخل کمد را می پایید همان کمدی که طرح و نقشه ها درباره اش کشیده بود و منتظر فرصت مناسب تا برود سر وقتش. شیخ چاقو را بست و پرتابش کرد به سمتش. او هم آن را در  هوا قاپید و کمی سبک و سنگینش کرد و گفت:

- عجب چاقوی دبشی، کرگدنو از پا در میاره

- چرا معطلی

- معطل

- یالا داغش کن بذارش رو چراغ

او هم شعله چراغ را زیاد کرد و چاقو را گرفت بالای شعله ها. انگار فهمیده بود که شیخ چه نقشه ای کشیده است. دوباره صحنه زنده زنده سوزاندن حاج قنبر در ذهنش تنوره کشید و ناخودآگاه وحشتی گنگ دوید در رگ و روحش. وقتی تیغه چاقو گداخته شد و سرخ . شیخ از روی صندلی پاشد و دسته چوبی چاقو را در کف دستش گرفت. تبسمی زهر آلود بر چهره اش ظاهر شد. نگاهی به قد و قامتش انداخت:

- این چاقورو میخوام تا ته فرو کنم تو کوست با دسته.

با خشم چنگ زد و پیراهنش را از جلو پاره کرده و سوتینش را در آورد. با شهوت دست برد به پستانش،

دختر تفی پرتاب کرد به صورتش و فریاد زد:

- بی شرف

 او هم که کفری شده بود در جا مثل گرگی هار با چاقوی گداخته خطی کشید به پستانش. 

دختر جیغی کشید و یک لحظه چشم هایش سیاهی. شیخ قهقهه ای زد و با یک دست چانه اش را گرفت در کف دستش و با دست دیگر چاقو را گرفت روبروی چهره وحشت زده اش:

- چه صورت قشنگی داری

سرش را برد جلو و کمی موهایش را بو کرد و دست نوازشی کشید به شانه هایش و گونه اش را با شهوت بوسید:

 - میخوای رو صورتت نقاشی کنم، من نقاشیم خیلی خوبه هر چند علمای بزرگوار گفتن نقاشی حرامه بخصوص نقاشی از چهره نامحرم.

دختر معترض که از لمس کردنش خشمگین شده بود با لحنی تند گفت:

- من مهسام من اسمم مهساس

-  پس تو زبونم داری منو بگو که فک میکردم لالی

- دوباره بگو آخه من گوشام سنگینه.

- من اسمم مهساس.

شیخ عباس که میدانست دروغ میگوید، از کوره در رفت و همینکه رفت چاقوی گداخته را بکشد روی صورتش، یکهو صدایی شنید انگار چیزی افتاده بود روی زمین. افتاد به تته پته:

- لعنتی گفتم یکی اون بالاس، شنیدی

- آره آره

- برو یه نیگایی اون بالا بنداز انگار مهمون ناخونده داریم

- من رفتم

- نه نه صب کن، خودم میرم، باید کلتمو ور دارم

- باشه شیخ، منم مواظب این پتیاره ام

شیخ چاقو را گذاشت روی چراغ و از پله ها رفت بالا. هنوز در را باز نکرده بود که با خود گفت:

- بهتره اون چاقو رو ور دارم، معلوم نیس چه جک و جونورایی تو حیاط کمین کردن، شایدم اومدن ترورم کنن. ببندم به تیر چراغ برق.

با صدای کلفتی گفت:

- اون چاقو را بدهش من

سید جعفر با احتیاط چاقو را از روی چراغ بر داشت و دوید به سمتش:

- بهتره در زیر زمینو پشت سرت قفل کنی

- نه احتیاجی نیس

- دسته چاقو داغه، مواظب باش


سیدجعفر که دیده بود شیخ در کمد فلزی را قفل نکرده است لبخندی بر گوشه لبش ظاهر شد.همین که او از پله ها رفت بالا دستهایش را از شادی سایید به هم. پاشنه خوابیده کفشش را کشید بالا و دوید به طرف کمد. چشمش افتاد به یک کیف بزرگ آلومینیومی. نگاهی آب زیر کاه انداخت به اطراف. معطل نکرد قفلش را با دست باز کرد و تا چشمش افتاد به بسته های اسکناس های صد دلاری از تعجب دهانش باز ماند. با کف دستش چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد. آنچه را می دید خواب و رویا نبود بلکه واقعیت داشت یک بسته را با عجله بر داشت و گذاشت در جیبش. بهتر دید در کمد را ببندد و در فرصت مناسب برود سراغش:

- اگه بفهمه چی، رو همین اجاق زنده زنده کبابم میکنه، هر طوری شده باید کلکشو بکنم، تو همین زیر زمین. همه از شرش خلاص میشن و منم به آرزوم میرسم.

 بعد رفت کنار دختر ایستاد:

- تو که چیزی ندیدی

او هم که با نگاه تعقیبش میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد

- فقط حواست باشه، دست از پا خطا کنی، در جا خلاصت می کنم، شیر فهم شد

بسته دلار را از جیبش در آورد و شروع کرد به شمردن.

- پولدار شدم میلیاردر، اما نه نکنه دلارا قلابی باشه، نه نیست، بیخود نفوس بد نزنم. اصل اصله. مو لای درزش نمیره. 

پول را گذاشت توی جیبش، و با آستین پیراهنش دماغش را پاک. نشست روی صندلی:

- اگه لو برم چی، جیبم باد کرده، بهتره بذارم تو شورتم، آره همین کارو میکنم 

روبروی دختر شلوارش را کشید پایین و اسکناسها را جاسازی کرد در شورتش.


شیخ عباس در حیاط خانه با ترس و دلهره نگاهی انداخت به چپ و راستش و به بالای دیواری که دور تا دور سیم خاردار کشیده شده بود. با قرصهایی که زده بود بالا ترس و وحشتش دود شده بود و حالتی خوش در خودش احساس میکرد. یک آن دور خودش چرخید مثل سماع صوفیانه. بعد گفت:

- شاید اثرات قرصه، احتمالا ناخالصی داره، 

اسلحه کمری اش را بر داشت و ایستاد روی ایوان. همین که از رواق به پایین سرازیر شد. سایه ای در پشت درخت چنار در انتهای حیاط  خورد به چشمش. لبخند مضحکی زد و اسلحه کمری را گرفت در کف دستش و نشانه رفت به سمت و سوی درخت.  کمی با انگشتش به ماشه فشار داد اما شلیک نکرد:

- من که سایه ای نمی بینم. نکنه از ما بهترونن. حتما اثرات قرصه، مادر اون کسی رو که این قرصارو بهم قالب کرد میگام

با گامهای بلند رفت به زیرزمین. سیدجعفر پرسید:

- خب سر و صدا از چی بود.

- یه گلدون افتاده بود رو زمین، احتمالا گربه همسایه بود.

- خلاصش میکردی

- بهتره زودتر کلک این فاحشه رو بکنیم، میشه موی دماغمون.

- من که از همون اول همینو گفتم.

- اصلا از طرح و نقشه قبلی پشیمون شدم

چند قدم رفت جلو با دست راستش چانه دختر را گرفت و کمی فشار داد:

- با شما کثافتا طور دیگه ای باید رفتار کرد، 

سیدجعفر آمد کنارش ایستاد و گفت:

- اینبار چه نقشه ای تو کله اته

- بچه که بودیم، میرفتیم تو رودخونه ها لاک پشت شکار میکردیم 

- خب خب بعدش چی

- بعدش نفت میریختیم سرش.  یالا برو اون پیت نفتو از کنار کمدا وردار بیار اینجا.

او هم همین کار را کرد:

- نگفتی بعدش چیکار میکردی. 

- نفتو میریختیم سرش بعدش کبریت میکشیدیم. لاکپشت که سرشو قایم کرده بود تو لاک. یکهو شروع میکرد رقصیدن. ما بچه هام شروع میکردیم به کف زدن و دورش می چرخیدیم. چه صفایی داشت

- یعنی میخوای این لکاته رو آتیش بزنی

شیخ عباس خم شد و پیت نفت را بر داشت و داد به دستش:

- چرا معطلی بریزش رو سر مهسا خانم. 

با خشم نگاهی انداخت به او و گفت:

- تو خودت گفتی من مهسام خدا نکرده دروغ که نمیگم

وقتی با سکوتش مواجه شد با خشم و غیض گفت:

- جنده بازم زبونشو خورده، چرا معطلی خالی کن رو سرش تا بفهمه یه من ماست چقدر کره میده.

سیدجعفر با شادی تمام نفت ها را خالی کرد روی سر مهسا و پیت نفت را پرتاب کرد به گوشه دیوار

شیخ از جیبش فندکی در آورد و گفت :

- دست و پاشو واز کن تا بتونه برقصه

- راس میگی رقص منم آواز میخوونم

- منم برات دس میزنم


دختر معترض که دید با دیوانه های خطرناک طرف است. ناگاه شروع کرد به فریاد زدن:

- کمک کمک

- بذار هر چی میخواد داد و فریاد راه بندازه، رقصش قشنگ تر میشه

- اگه از کوره در بره چی

- نه من حواسم هس

از بغلش کلتش را در آورد و گرفت به سمت مهسا. سیدجعفر هم تند و تیز طناب ها را از دست و پایش باز کرد و دوید و چند قدم آنطرفتر ایستاد. شیخ گفت:

چرا معطلی فندکو روشن کن

- مگه شش ماهه بدنیا اومدی بذار یه خورده صفا کنیم

نخی از قوطی سیگارش در آورد و گذاشت میان لبهایش.

فندک زد اما روشن نشد. دوباره زد اما بازم روشن نشد. کفری شد و یک پایش را کوبید به زمین و گفت:

- لعنت بر شیطان

در همین حیص و بیص شیخ جعفر چشمش می افتاد به لای دو پایش. باد کرده بود. یک آن فکر کرد که شق کرده است. خواست بزند زیر خنده اما پشیمان شد. شک برش داشت.  یک آن با خودش گفت:

- این که آلتش اندازه یه موشم نمی شه

 یک آن سرش را بر گرداند به طرف کمد. دید که درش باز است. مشکوک شد. عقب عقب رفت به سمت کمد فلزی. کلتش را غلاف کرد. نگاهی انداخت به داخل کمد. چشمش که به کیف آلو مینیومی افتاد برق از سرش پرید. سرش را برد جلوتر دوباره نگاه کرد.  فهمید که خبرهایی شده است. دندانهایش را از خشم بهم فشرد و با خود گفت:

- نالوطی، خنجر از پشت، اونم به من. یه گلوله حرومش  میکنم آره اینطوری بهتره، باید از شر هر دو شون خلاص شم.

با اینچنین چفت دهانش را بست و خودش را کنترل. سوتی زد و انگار شتر دیدی ندیدی. بر گشت و دوباره زیر سبیلی نگاهی انداخت به لای دو پای سیدجعفر. او هم که فهمیده بود بهش شک کرده است. ترس برش داشت. میدانست اگر آن روی سگش بالا بیاید کن فیکون میکند و پوست از تنش می کند. لبخندی مصنوعی زد و  سعی کرد حواسش را  با ادا و اطوار پرت کند:

- عباس جون بهتره یه نوک پا بری بالا و کبریتی ور داری. این ماس ماسک ته کشیده.

فندک را پرتا ب کرد به سمتش. او اما در هوا نقاپید و افتاد به زیر پایش. رو ترش کرد و گفت:

- برو اون پوزه بندشو واز کن

- پوزه بند

وقتی پاسخش را نداد . غرولندی کرد و چند قدم رفت جلو و پارچه ای را که سخت و محکم بسته بود روی دهان مهسا باز . سپس سیگاری را که روی لبش گذاشته بود تف کرد به صورتش.

- بندازش رو زمین، طاق باز

- نمیدونم چه نقشه ای تو مخته، اما اطاعت

شیخ دوباره کلتش را در آورد و نوکش را گرفت به سمت سیدجعفر، او هم ترسید و گفت:

- تو یکهو چت شده، مواد زدی، نوک اون ماس ماسکو بگیر اونطرف، خدای ناکرده ...

- خفه خون میگیری یا خفه ات کنم

- حتما ناخالصی داشته.

- زیاد زر میزنی، یالا شلوارتو بکش پایین

- شلوارمو در بیارم، پیش نامحرم

- میخوام رو صورتش بشاشی

- آخه حاجی قباحت داره

شیخ که از کوره در رفته بود بی مهابا شلیکی کرد به زیر پایش. او از ترس پرید روی هوا و با لکنت گفت:

- باشه باشه

- میدونی که من با کسی شوخی ندارم.

پشت کرد به شیخ . بعد از در آوردن کفش. آهسته آهسته شلوارش را کشید پایین:

- عجب کونی، بهش بگو چند صد بار تا دسته فرو کردم تو اون، بشکنه این دست که نمک نداره.

سیدجعفر طوری شلوارش را کشید پایین تا چشمش به پولها نیفتد. بعد شلوارش را تا کرد و گذاشت در کنار دستش.

- بشاش

او کمی این پا و آن پا کرد و یکهو هر هر زد زیر خنده:

- باشه. می شاشم

شیخ چند قدم رفت عقب. خم شد و شلوار تا شده را از روی زمین بر داشت. چشمش افتاد به دلارها:

- حدسم درست بود بهم نارو زدی

سیدجعفر از وحشت شاش بند شد و بی آنکه ازش سوالی بکند با تته پته گفت:

- م. م .. م... 

ادایش را در می آورد:

- م، م، م چی چرا جفت کردی

- م، م، م

شیخ اسلحه کمری را گرفت به سمتش و با خشم گفت:

- خفه شو، نمک نشناس

- ش، ش، ش شلیک نکن

همین که چند قدم رفت به سمتش تا پایش را ببوسد، شیخ شلیک کرد به لای پایش. 

- البته باید میزدم به وسط کونت

سیدجعفر در میان خون دو دستش را  گذاشت روی آلت تناسلی اش و با داد و فریاد  دور خودش پیچید:

- اینقد دور خودت مث مار نپیچ، همه جا رو کثیف کردی

سید اما به داد و هوارش ادامه داد او هم امانش نداد و شلیک کرد به وسط پیشانی اش.

سپش اشاره کرد به دختر:

- یالا بجنب، اون کیسه های زباله رو ور دار و بپیج دورش

او هم از جایش پا می شود و با ترس و لرز  کیسه های بزرگ زباله را از بالای کمد بر میدارد و با دستهای لرزان شروع میکند به پیچیدن جسد.

شیخ در حالی که اسلحه را در کف دستش می فشرد تند تند شروع کرد به قدم زدن و جویدن ریش های بلندش. سرگردان بود و درهم ریخته:

- کجا گم و گورش کنم، دو تا جسد رو دستم مونده.  این فاحشه میتونه کمکم کنه بندازمش پشت خودرو. کارش که تموم شد نفله اش می کنم. نه نه یه موقع دیدی شد موی دماغم و از دستم در رفت. همه چیزو دیده، اگه لوم بده چی، آره بهتره دخلشو همین جا در بیارم. 

نشست روی صندلی. سیگاری آتش زد و در حالی که به مهسا نگاه میکرد و با حالت عصبی به سیگارش پک، بهش گفت:

- زودتر تمومش کن، زیاد وقت نداریم، این چسپ ضدآبو بپیچش دور پلاستیک.

اسلحه کمری را از روی زانویش بر داشت و خشابش را باز و بسته. با پیرهنش نوکش را تمیز کرد و کمی با آن بازی:

- پس که گفتی تو اسمت مهساس

دختر جوابش را نداد.

- باشه، من صدات میکنم مهسا.

از جایش پا شد و رفت کنار جسد. زهرخندی زد و  با لگد مهسا را پرتاب کرد چند قدم آنطرفتر:

- به نایب امام زمان تو خیابونا بد و بیراه میگی ها، همین کلتو با دسته فرو میکنم تو فرجت تا بفهمی یه من ماست چقدر کره میده. در حالی که مهسا افتاده بود روی زمین و با وحشت نگاهش میکرد پایش را گذاشت روی گلویش و فشار داد. مهسا از شدت فشار افتاد به نفس تنگی . پاهایش می لرزید و دستهایش بی رمق.  چشمهایش در بالای سرش خطوطی کج و معوجی را میدید که نعره میزد و می خندید. درست در دم آخر شیخ پایش را از روی گلویش بر داشت و روی زانو نشست در کنارش. چنگ زد به موهایش:

- خیال کردی به همین آسونیا خلاصت میکنم. کور خوندی، دهنتو باز کن، میگم دهنتو باز کن حرومزاده

وقتی دید که دهانش را باز نمی کند. با یک دست به دو طرف فکش فشار آورد و وقتی که دهانش کمی باز شد. نوک اسلحه را وحشیانه فرو کرد در دهانش. همین که رفت ماشه را فشار دهد. در فلزی زیر زمین با صدای جیرجیر باز شد. با وحشت سرش را بر گرداند به طرف صدا:

- اونجا کیه، سکینه تویی، میگم اونجا کیه

لگدی محکم کوبید به صورت مهسا، خون از دهانش فواره زد. نگاهی انداخت به اطراف. وحشت در  چشمهایش موج میزد. دوید به طرف پله های چوبی،  با غرو لند کشید بالا.  همین که خواست نگاهی بیندازد به بیرون. میله ای آهنین ردعد آسا فرود آمد به پس گردنش. ضربه چنان محکم بود که در جا نقش بر زمین شد. مرگ را مقابل چشمانش میدید. با صدای خفه ای گفت:

- تو کی هسی

بی آنکه پاسخش را بدهد دوباره باز چند ضربه پیاپی فرود آمد به سر و رویش.  دو پایش را گرفت و از بالای پله ها پرتابش کرد به کف زیر زمین. اسلحه اش را  که در کنار دستش افتاده بود بر داشت. نگاهی انداخت به پایین. فرز و چابک از پله ها رفت پایین. صدا زد:

- نگین نگین حالت خوبه. 

نگین که سر و صورتش پر از خون شده بود. لبخندی زد و گفت:

- ستاره 

-  لباسات بوی نفت میده، چه بلایی سرت آوردن. 

- داستانش مفصله

- بهتره هر چه زودتر از این قبرستون بزنیم بیرون، بذار کمکت کنم

- من حالم خوبه، بهتره این هیولارو ببندیمش به تیرک

در حالی که شیخ آه و ناله سر میداد و از درد به خودش می پیجید بستندش به تیرک. نگین یک آن ناله خفیفی سر داد و پیرهنش را که چسبیده بود به پستانش خواست جدا کند اما از شدت درد نتوانست. ستاره تا جشمش به خطی که روی پستانش کشیده بودند افتاد سرش گیج رفت و تلو تلو خوران افتاد کنج دیوار.

نگین رفت به کمکش. کنارش نشست و با تبسم نگاهش کرد:

- باید هر چه زودتر ازینجا بزنیم بیرون

-  این جانورا چه بلایی سرت آوردن، 

- بهت که گفتم داستانش طولانیه، سر فرصت مناسب بهت میگم. خوب شد که گفتی با هم نریم داخل این خونه.

- طرح تو بود، یه خورده منتظر موندم وقتی دیدم ازت خبری نیس، اومدم یه سر و گوشی آب بدم. درو از پس و پشتم بستم که یکهو این شیخه مث جن ظاهر شد. رفتم پشت درخت قایم شدم اما کیفمو جا گذاشتم اونم ور داشت. شانس آوردم منو ندید.

- پاشو پاشو

در همین حین چشمش افتاد به جسد که با کیسه زباله پیچیده شده بود. دوباره نزدیک بود سرش گیج برود که نگین دستش را گرفت او هم از ترس دستش را محکم فشرد و گفت:

- وای خدای من ،اینجا خانه ارواحس

از پله ها که کشیدند بالا. نگاهی مشکوک انداختند به دور و اطراف. سوت و کور بود و افسرده.  نسیمی خنک سرانگشتانش را بنرمی فرو برد در گیسوان درهم و آشفته نگین. احساس مطبوعی در دل و جانش جوانه زد. سرش را بلند کرد به آبی بیکران آسمان، به باران نوری که بر چهره خون آلودش می بارید. از اینکه از چنگ هیولاها  گریخته بود و هنوز نفس میکشید خوشحال بود. دست ستاره را فشرد. او هم نگاهی مهربان انداخت به چهره اش و گفت:

- بهتره آبی بزنی به سر و صورتت، اینجوری نمیشه رفت بیرون. 

از پله های خانه شیخ کشیدند بالا. خانه مجللی بود با اسباب و اثاثیه های گرانبها.  نگین در آشپزخانه صورتش را شست و در آینه نگاهی انداخت به خودش.

ستاره هم در داخل یکی از کمدها دو چادر  سیاه بر داشت و یکی را داد به نگین او هم گفت:

- میگی این کیسه زباله ها رو سرمون کنیم

- اینطوری بهتره، مامورا بهمون شک نمیکنن.

چادر انداختند روی سرشان. رفتند به سمت در. هنوز دلهره داشتند. آنها با چشمهای خودشان دیده بودند که چطور ماموران و لباس شخصی هایی که یک آن الله و اکبر و حیدر حیدر از روی لب هایشان قطع نمی شد از فاصله نزدیک به سر و صورت معترضان شلیک میکردند و آنها را به خاک و خون میکشیدند. مامورانی که ذره ای وجدان و شرافت در وجودشان نبود حاضر بودند برای پول و بقای این نظام اهریمنی تن به هر جنایتی بدهند. 

ستاره همین که رفت در حیاط را باز کند نگین گفت:

- صبر کن یه چیز فراموشم شد

- چی

- باید برم زیر زمین.

- دوباره میخوای بری تو اون لونه اشباح

- فقط چن لحظه

- منم باهات میام

وقتی به زیرزمین رفتند. ستاره نگاهی انداخت به چهره مالیخولیایی شیخ که سخت و سفت به تیرک بسته بود. با خشم بهشان نگاه میکرد و دندانهایش را بهم میفشرد. آنها شک نداشتند که اگر رها شود زنده زنده پوستشان را خواهد کند. ستاره تفی پرتاب کرد به چهره اش. نگین رفت به سمت کمدهای فلزی. در یکی از آنها را باز کرد و کیف آلومینومی را که پر از دلار بود گرفت در دستش. شیخ که با چشم های وق زده او را می پایید نعره زد:

- اون کیفو بذار سرجاش

- همشو  از این مردمی که یه لقمه نون سر سفره شون ندارن دزدیدی. 

- جنده میگم بر گردون سر جاش وگرنه به خدای احد و واحد پیدات میکنم و حسابتو میذارم کف دستت

-  چه گوه خوری ها

ستاره آمد در کنارش ایستاد و گفت:

- این حیوون نفتا رو ریخته بود رو سرت

نگین سری تکان داد. 

- پس چیزی که عوض داره گله نداره

رفت از کنار کمد پیت نفتی بر داشت و خالی کرد روی سر و صورتش. کبریتی زد. شیخ وحشت زده گفت:

- من، من، من گوه خوردم، این کارو با من نکن، م، م، من سیدم دچار خشم و غضب خداوند میشین

- چه غلط زیادی

نگین کبریت را از دستش گرفت و گفت:

- کافیه، ضبط این پولا براش از صد تا مرگم بدتره

از پله ها رفتند بالا. فاتحانه به هم نگاهی انداختند. چادر را  گذاشتند روی سرشان. در حیاط نیمه باز بود. همین که خواستند از در بزنند بیرون. دو مامور و یک لباس شخصی که در جلویشان ایستاده بود. دکمه زنگ را فشار دادند و نگاهی دزدکی انداختند داخل. ستاره و نگین یکه خوردند. چادر را کمی کشیدند روی چهره هایشان. ستاره که اسلحه کمری شیخ را بر داشته بود  و در کیفش گذاشته بود رو کرد به نگین و با پچ پچ گفت:

- من جوابشونو میدم

- میخوای شلیک کنی

- اگه مجبور بشم چرا

- اینکارو نکن

- گفتم اگه مجبور شم

- اوکی

وقتی به ماموران رسیدند. ستاره لحن صدایش را تغیر داد و به نرمی پرسید:

- خدمتی از من ساخته اس

مامور لباس شخصی گفت:

- به ما گزارش دادن یه نفر از اغتشاشگرا  تو این خونه فرار کرده

- اغتشاشگر، اینجا منزل شیخ جعفر معاون فرهنگی وزارت ارشاده

- اطلاعات خونه رو از مرکز گرفتم، درضن بنده شیخو از نزدیک میشناسمش و به ایشون ارادت ما فقط انجام وظیفه می کنیم

- اگه اینطوره بفرمایین داخل. شیخ داخل حمامه

همین که آنها وارد شدند. ستاره گفت:

- شما بفرمایید بالا، بنده با خواهرم میریم جلسه خواهران بسیجی.

- گفتین شیخ جعفر حضور دارن.

- البته، ببخشین ما یه خورده عجله داریم. 

درب خانه را در پس و پشت شان بستند و با  گامهای بلند و  آمیخته با دلهره از محل دور شدند.

پایان