۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه

تاریک - مهدی یعقوبی




فتانه در گوشه اتاق سرش را از روی زانو بلند کرد و اشکهایش را با دستهای لاغرش پاک . نگاهش را از پشت پنجره دوخت به آسمان تاریک و بی ستاره . در چشمهایش اندوهی بی پایان موج می زد و بیهودگی . شمعی در کنارش پت پت کنان آخرین نفس هایش را می کشید و سایه های لرزانش در پرتو کمرنگش کوتاه و بلند . استکان چای سرد شده در دستش بود و یک حبه قند .  آهی کشید و  بغض آلود ادامه داد:
- پرسیدی پدرمو برا چی کشتن ، اونو واسه یه عکس که رو پیرهنم بود کشتن .
- یه عکس ، کدوم عکس ، آخه چرا
 - داستانش مفصله . نمی دونم از کجا شروع کنم ،
اونروز از مدرسه با دو تا از دوستام راه افتاده بودم به سمت خونه ، هوا گرم بود و آفتابی . ما هم مث همه دخترای هم سن و سال شوق زندگی در رگامون موج می زد . کنار خیابون می گفتیم و می خندیدیم . رو  پیرهنم عکس بی حجاب مریم میرزا خانی بود . عکسش رو پیرهنم  بهم اعتماد بنفس میداد و حس غرور . یکهو دو تا لباس شخصی  نامتعادل که با موتور از کنارمون رد می شدند جلو پامون ترمز زدند و با چهره ای عبوس به من نگاه. یکی از اونا که اسمش هاشم بود نگاهی هرزه  انداخت به سر و پام و وراندازم  کرد و  در حالی که به پشم و ریشش دست می کشید گفت:
- این جنده کیه عکسشو زدی رو پیرهنت . اینجا مملکت آقا امام زمانه

- یعنی نمیشناسیش
- بی حجاب فاحشه س ، هر کی هم که میخواد باشه
من که عاشق مریم بودم و مث بت می پرستیدمش . از کلمه زشتی که بزبونش آورده بود خونم به جوش اومد و  یکهو از کوره در رفتم و  یه سیلی زدم  به صورتش .
- فاحشه خودتی
هاشم که از خشم چهره اش آتش گرفته بود با موتور ویراژی داد و  سپس روبروم ایستاد . نگاهشو به سمت جماعتی که در دور بر حلقه زده بودند انداخت  و آهسته گفت:
- حسابتو میرسم به فاطمه زهرا جرت میدم 
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
- چن روز بعد می فهمی ، آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه

تو چهره اش خشم و غیضی عجیبی بود ، مث یه آدم عقده ای و مالیخولیایی .  راستش کمی ترسیدم بودم و دست و پام بی اختیار شروع کرد به لرزیدن.
 ماجرا رو به کسی نگفتم ، خیال میکردم که تموم شده  و اون روانی ها دیگه سر و کله شون پیدا نمی شه . اما اونطوری که فکر و خیال می کردم نبود.
درست یه هفته بعد که مث همه جمعه ها  دمدمای صبح می رفتم خونه مادر بزرگ . یکهو خودروایی سیاهرنگ جلو پام ترمز زد و دو نفر تند و تیز منو انداختند داخل خودرو و  چشم و دست و پامو بستن . بعدش از شهر خارج شدند و رفتند اطراف کوهپایه های دور و  سوت و کور. انداختنم توی یه خونه درب و داغون . لختم کردن و چن نفری مث گرگهای گرسنه افتادن به جونم . آش و لاشم کردن و تموم تن و بدنمو کبود .
چند روزی با دست و پای بسته انداختنم تو یه اتاق و درشو قفل . روزها می رفتن سر کار و زندگیشون و شبها بر می گشتن و دستعجمعی دوباره می افتادند به جونم . تا اینکه یه روز چند رهگذر که بصورت اتفاقی از اون حوالی میگذشتن چشمشون افتاد به من و از چنگ اون درنده ها نجاتم دادن .
بعد از اون اتفاق دیگه من اون فتانه سابق نبودم . شدم عینهو آدمای جن زده . مدتی که گذشت با دست و پاهای بسته  آوردنم اینجا ، تو این بیمارستان روانی . روز و شب توهم . حرف زدن با آدمای نامرئی که نمی دونم روبروم نشستن یا تو روح و جونم نفوذ کردن . تو خواب و بیداری بهم میگن خودتو بکش ، ازین زندگی تاریک و جهنمی رها شو . چن بارم دست به خودکشی زدم اما  نجاتم دادن.
- پرسیدم باباتو چرا کشتن
- بابامو چطور کشتن . وقتی خبر  ربودنمو شنید پاک دیوونه شد و عاصی . . یکی یکدونش بودم و منو از همه چیز تو عالم بیشتر دوست داشت . روز و شب قدم می زد و فکر انتقام راحتش نمیذاشت. بالاخره تصمیم گرفت زهرشو بریزه .  رفت دنبالشون ، به هر دری زد  و از خرد و بزرگ پرس و جو . مردم اما میترسیدن تا سرنخی بهش بدن ، آخه اونایی که این بلا رو بسرم آوردن  آدمای خطرناکی بودن و با از ما بهترون سر و  سری داشتن . کار داشت به جاهای باریکی می کشید و اون نامردا بو برده بودن که پدرم سرنخی اومده دستش . برا همین یکی دوبار نامه ای انداختند تو خونه مون و هشدار دادند که از پیگیری قضیه دست بر داره  وگرنه اگه بیشتر ازین بخواد موی دماغشون بشه خونش پای خودشه .
اون موتوری که تهدیدم کرده بود از  لباس شخصی های اطلاعات سپاه بود . یکی از همکلاسی هام که اون روز باهام بود شناختش و اسم و آدرسشو داد به بابام . اونم که طرح و نقشه هاشو از پیش کشیده بود آماده شد که انتقامشو ازشون بگیره . مادرم روزو روزگارش بهتر از اون نبود . با اینکه حرفی ازین بابت باهاش نمی زد اما با نگاهش همه چیزو بهش می گفت و میخواس هر چه زودتر کلکشونو بکنه به هر قیمتی .

هاشم  بو برده بود و میدونس که پدرم زهرشو می ریزه و نمیذاره قسر در بره . برا همین با خودشون نقشه کشیدن. میدونستن که بابام آخر هفته هر ماه میره شمال پیش پدر و مادرش .  برا همین  سیستم ترمز ماشینشو  دستکاری کردن تا حادثه طبیعی به نظر برسه . آنروز  صبح جمعه پدرم وقتی دید ترمز بریده س درست در لبه پرتگاه موفق به کنترل خودرواش شد و ایستاد اما اونا که تعقیبش می کردن وقتی دیدند که طرحشون شکست خورده و سوژه به اعماق دره ها سقوط نکرده  .  دو نفری از ماشینی که تعقیبش میکردن پیاده شدن و  خودرو را هل دادن و انداختنش اعماق دره ها . مادرم که خبرو شنید سکته کرد و رفت به بابام پیوست .

- غصه نخور گذشته ها گذشت ، شنیدم چن روز دیگه مرخص می شی
- آره ، میرم خونه دختر عموم، یعنی خودش ازم خواسته
- ما رو که فراموش نمی کنی
فتانه تبسمی کرد و در آغوشش کشید و گفت:
- چطور میشه فراموشت کنم بهترین دوستمی


فتانه بعد از ماهها که از بیمارستان روانی رها شد رفت خانه دختر عمویش اما در آنجا بیش از دو هفته ای نماند و بر گشت به خانه پدری . احساس بیهودگی میکرد و پوچی . آرام و قرار نداشت و اشک امانش نمی داد . سعی میکرد گذشته هایش را فراموش کند اما نمی شد . تصاویر تلخ گذشته و اتفاقات تلخ در جلوی چشمانش ظاهر می شدند و تیغ میکشیدند به روحش . گاه جیغ می کشید و سرش را می کوبید به دیوار و گاه چنگ می کشید به صورتش .  قرص های جور واجور هم اثری نداشت و تن و بدنش را کرخت می کرد و بی رمق . مثل مرده ها در گوشه ای می نشست و ساعت ها به عکس پدر و مادرش بر روی دیوار خیره می شد . آرزو میکرد که می مرد و پر می کشید به سویشان .
هفته ای یکی دوبار دختر عمویش می آمد به سراغش و با هم می رفتند خرید . نه نماز می خواند و نه به خدا و پیامبرش باور .
تا اینکه در یکی از همین گشت و گذارها با دختر عمویش در شهر ناگاه هاشم با خودرو مشکی جلویش ترمز زد مرد چهار شانه ای هم نشسته بود در کنارش . عینکش را پایین آورد و با تمسخر او را  ورانداز کرد و گفت:
- کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه ، شنیدم که از دیوونه خونه مرخص شدی ، بزنم به تخته خوشگل تر شدی .

فتانه جوابش را نداد و نگاهی انداخت به دختر عمویش لیلا . او هم دستش را گرفت و به راه افتادند .  هاشم اما دست بردار نبود . دوباره ویراژی داد و برگشت و با سرعت زیاد درست در مقابلشان ترمز زد . لیلا از وحشت افتاد به زمین دستش را گذاشت روی قلبش . فتانه اما بی آنکی خمی به ابرو بیاورد شق و رق ایستاده بود  نگاهی خشماگین به آنها کرد و تفی انداخت به سمتشان . هاشم گفت:
- دفعه بعد که گرفتمت دیگه نمیذارم قسر در بری میفرستمت پیش پدر و مادر گور بگور شدت

به خانه که بر گشت میدانست که هاشم ول کن معامله نیست و دوباره سر راهش سبز خواهد شد . با خودش گفت:
- اگه قراره بمیرم توام باید نفله شی



فتانه در دو راهی مرگ و زندگی سرگردان شده بود و افکار های تاریک روحش را سمباده می کشیدند . خواب و بیداری کابوس های وحشتناک می آمدند به سراغش . در اتاق تاریک و در زیر نور شمع ، چاقوی تیز و برنده را دستش می گرفت و با نفرت به سینه سایه های خیالی  فرود می آورد و با یاس و ناامیدی کشنده ای که در وجودش تنیده بود فریاد می کشید و در زیر آوار مهیب اندوه خرد و مچاله می شد.
در یکی از شبها پس از اشکهای یکریز و بی امان در کف اتاق به خواب رفت . پس از نیم ساعتی پدرش را  با شولایی آبی و چهره ای درخشان در خواب دید که با دستمال سفیدی اشکهای صورتش را پاک کرد و با مهر و محبتی که در چشمانش شعله می کشید در بغلش گرفت:
- دخترم سخت نگیر ، فکر نکن که ما از پیشت رفتیم . هر وقت دلتنگ شدی دستاتو بذار رو قلبت ما رو احساس می کنی .
در همان حال مادرش در حالی  که پیراهنی را که او در روز تولدش بهش هدیه داده بود به تن داشت در مقابلش ظاهر شد و با نگاهی که در اعماقش عشق شراره می کشید در آغوشش کشید و دست نوازش به موهایش :
- پدرت راست میگه ، هر وقت احساس تنهایی کردی دستتو بذار رو قلبت اونوقت ما رو کنار خودت می بینی ، تو پاره های وجودمونی ، ، دخترم ما دوستت داریم

از پس ماهها لبخندی بر گونه های پژمرده فتانه شکفت  و چشمانش برق زد و به ناگهان گفت :
- پدر تویی ،مادر باور کنم که خواب نیس . شماها زنده هستین
- آره دخترم خواب و خیال نیس ما در کنارتیم

از خواب که بیدار شد بی اختیار دستش را گذاشت روی سینه اش . تپش قلبش را شنید . انگار خون در رگانش  به تلاطم در آمد و ناگاه جرقه ای و تصویری درخشان از پدر و مادرش که درست در مقابلش ایستاده بودند و لبخند میزدند . انگار تمام دنیا را به او داده بودند  با خود گفت:
- اون چیزایی که دیده بودم خواب نبود . آه پدر آه مادر دوستتون دارم
 از آن لحظه به بعد غبارهای یاس و اندوهی که در روح و روانش چنبره زده بودند محو و زدوده شدند احساس سبکبالی می کرد و آرامش  . توگویی دوباره متولد شده بود و  جهان را از دریچه تازه تر و روشن تری  می دید .  

چند روزی می شد که دو نفر خانه اش را تحت نظر داشتند و رفت و آمدهایش را . او که فهمیده بود کمتر از خانه می رفت بیرون . میترسید عکس العمل پرخاشگرانه نشان دهد و دوباره روانه اش کنند به بیمارستان روانی . هر وقت که احساس تنهایی میکرد . می رفت در گوشه دنجی  دستش را می گذاشت روی قلبش و آنگاه نیرویی مرموز وجودش را مسحور میکرد و احساس گرمایی دلنشین در برش می گرفت و اندوه ها محو و ناپدید .

صبح جمعه مثل همه جمعه ها دختر عمویش برای صرف ناهار می آمد به خانه اش . گاه تلویزیون نگاه میکردند و گاه میرفتند در ایوان می نشستند و با هم گفتگو . فتانه مشغول رفت و روب خانه بود که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد . به ساعتش نگاهی کرد . 10 صبح بود . در را باز کرد . دید که حاج رسول اذان گوی مسجد است . روسری اش را  که از روی موهایش لیز خورده بود جمع و جور کرد و نگاهی پرسش آمیز به ریش های سفیدش .:
- سلام
- سلام خواهرم
- فرمایشی داشتین

حاج رسول نگاهی آب زیر کاه انداخت به دور و برش و در حالی که تسبیح می زد و کلماتی غریب به روی لب می آورد گفت:
- ببخشید خواهر میشه چن لحظه مصدع اوقات شریفتون بشم .
- بفرمایین
- اینجا پشت در که نمیشه عرض کنم ، اگه میشه بیام تو
- بفرمایید،

حاج رسول دوباره دزدکی سرش را بر گرداند و نگاهی کنجاوانه به اطراف . بعد آمد داخل حیاط و گفت:
- همون چایی کافیه ، البته اگه تلخ هم باشه اشکالی نداره ، آخه اینروزا قیمت قند و شکر  ده برابر شده .

فتانه بی آنکه جوابش را بدهد نگاهی انداخت به سر تا پایش . حاج رسول که تندتر از همیشه دانه های تسبیح در دستانش بالا و پایین می رفت و هی دعاهایی عجیب و غریب بلغور می کرد پس از آوردن چند حدیث از پیامبر اکرم و ائمه اطهار در باب صواب صیغه گفت:
- خدا به سر شاهده ، بنده با اینهمه سال عبادت و بندگی درگاه خدا، تنها و تنها از باب کمک اینهمه احادیث و روایاتو ذکر کردم وگرنه خودتون حقیرو بهتر از همه میشناسین. تازه روح پدر و مادرتونم شاد میشه ، بنده اونارو بخصوص ابوی تونو  که الهی نور به قبرش بباره ،خیلی خوب میشناسم ، آدم بسیار مومنی بود .
- منظورتونو فهمیدم ،ا اما من اهلش نیستم
- همشیره ، همه دخترا اول همین حرفو میزنن بعد که یه خورده عقلشونو رو هم میذارن ، حساب کار دستشون می آد . شما شاید ندونین اما ابوی جنابعالی خودشون بهتر از همه میدونن که بنده سیدم و تمام عالم و آدم آرزوشونه که با من بخوابن یعنی حشر و نشر داشته باشن و اولاد سید داشته باشند تا درای بهشت به روشون واشه و به درجات عالی کمال و فضیلت برسن .  
- اما من اهلش نیستم ، لطفا گورتونو گم کنین و گرنه
- تو غلط میکنی ، مگه دست خودته دختر نمک نشناس . 

حاج رسول چند قدم آمد جلو و دستانش را حلقه کرد دور کمرش . اما فتانه هلش داد و عصایش را از زمین بر داشت و محکم ضربه زد به سر و صورتش و پرتابش کرد به بیرون . 
- گورتو گم کن مردیکه پیزوری ، لعنت به تو و خدا و پیامبرت ، خجالت نمی کشی با این سن و سال
- به مقدسات توهین می کنی دختر بدکاره ، میدم جرت بدن ، میدم ببرنت کنار حرم آقا تو مشهد عرب های کیر کلفت تکه پاره ات کنن .

در همین حال دختر عمویش از راه رسید و تا چشمش به حاج رسول افتاد فهمید که موضوع از چه قرار است و با پرخاش رفت به سمت و سویش و او هم از ترس دمش را گذاشت روی کولش و شروع کرد به فرار . بعد با خنده گفت:
- این سید اولاد پیامبر اینجا چیکار داشت
- بیا تو تا برات بگم

 ناهار را که خوردند فتانه سلاح کمری ای که پدرش برای انتقام خریده بود و در تشک جاسازی کرده بود به لیلا نشان داد. یک بار ضامن گلنگدن را کشید و دستش را گذاشت به روی ماشه و از پشت پنجره نشانه رفت:
- بوم
- میخوای باهاش جیکار کنی
- برا روز مبادا
- راستی تا یادم نرفته کتابی رو که خواسته بودی برات آوردم ، همون کتاب ممنوعه ، اگه آخوندها این کتابو تو خونه ات ببینن ، سر از گردنت جدا میکنن . اگه خوندی برش گردون ، آخه خودم از یکی قزض گرفتم

 لیلا کتاب را از دستش گرفت و شروع کرد به ورق زدن ، سپس چند سطری از آن را بلند بلند خواند.
 نگاهی به هم انداختند و کمی در باره محتوای کتاب بحث و گفتگو  ، سپس با هم از خانه زدند بیرون . هوا آفتابی بود و گرم و خیابانها خلوت . فتانه بعد از خواب پدر و مادرش بشاش تر از همیشه بنظر می رسید و عطر و بویشان را در هر سو احساس. در مرکز شهر از چند فروشگاه دیدن کردند و در کافه ای دنج چای و شیرینی خوردند و پس از گفتگوهای کوتاه و نقل خاطرات کودکی  از هم خداحافظی .
فتانه در راه در حالی که در رویاهای دور و درازش غرق بود ناگاه چشمش افتاد به خودرویی که تعقیبش میکرد . یک آن نفسش بند آمد و پاهایش ست . نگاهی تند و شتابزده انداخت به حول و حوش . خلوت بود و سوت و کور، با خودش گفت که چرا اسلحه کمری را همراهش نیاورده است .  ایستاد و منتظر تاکسی شد . دلش شور میزد و ترسی پنهان در روح و رگش شروع به تموج . وقتی دید که از تاکسی خبری نیست تصمیم گرفت پیاده حرکت کند . اما هنوز چند قدمی بر نداشته بود که ناگهان همان خودرو که تعقیبش میکرد با سرعت در کنارش ترمز زد و او بی آنکه فرصت عکس العملی داشته باشد پرتاب شد به داخل . هاشم بود که با یک دست دهانش را گرفته بود و دست دیگرش را گذاشته بود درست لای دو پایش :
- گفتم گذر پوست به دباغخانه می افته

بعد رو کرد به راننده و گفت :
- حسن دور بزن برو به طرف امامزاده
- کدوم امامزاده
- اسمش چی بود ، همون که میون تپه ماهوراس
- جاده دماوند
- آره خودشه ، فقط یه خورده تندتر ، راستی طنابو کجا گذاشتی
- تو صندوق عقب ،ترمز بزنم
- نه به راهت ادامه بده ، ببین هنوزم عکس اون زنیکه مرتد رو پیرهنشه.
- راسی شنیدم پدرش قبل از نفله شدنش تمام دار و ندارشو تبدیل کرد به دلار و قصد داشت از کشور بزنه بیرون
- آره میدونم ، کارامون که تموم شد یه سر میریم خونه اش ، دلارارو ور میداریم و باهاش خوش میگذرونیم


فتانه میدانست که لحظات آخر عمرش را طی می کند . رنگ و رویش را باخته بود و ترسی عمیق در چهره اش موج می زد . دستهای قاتل پدر و مادرش در لای پاهایش بشدت آزارش میداد و قهقهه های شومی که گاه با شهوت از قعر جگر سر میداد . با خودش گفت که تا دست و پایش را نبسته اند لااقل کاری کند و اگر قرار است که کشته شود قاتلینش نیز نیست و نابود شوند . یک آن چشمش افتاد به کیف دستی اش که در کنارش افتاده بود . نقشه ای زد به ذهنش . هاشم دستش را از جلوی دهانش بر داشته بود و نرم نرمک برده بود پایین تر به سمت پستانهایش .
فتانه که دید او از شهوت دهانش کف کرده است فرصت را مناسب دید و با پایش کیف را کشید به سمت خودش و سپس با یک دست زیبش را باز کرد و چاقو را بر داشت . محکم فشرد در کف دستش و  ناگاه مثل صاعقه ای ناگهانی تند و تیز فرو کرد به گردن راننده . او فریادی مرگ آور سر داد و خودرو با همان سرعت زیاد از جاده منحرف شد و چند بار کله ملق زد و واژگون در اطراف جاده متوفف شد .
راننده در حالی که خون تمام سر و صورتش را پوشانده بود در دم جان داد و فتانه به طرز معجزه آسایی نجات . خودش را به هر نحوی که بود از خودرو کشاند بیرون . نگاهی انداخت به حول و حوش . تمام بدنش درد میکرد و چند قطره خون نشسته بود روی چهره اش . نمی دانست چه باید بکند، نفسی عمیق کشید و لنگ لنگان شروع کرد به دویدن . چند قدم که دوید احساس کرد کسی تعقیبش میکند . سرش را بر گرداند . دید  هاشم در حالی که خون سر تا سر بدنش را فرا گرفته بود مانند گرگ زخمی بدنبالش می دود . نفسش بند آمده بود و پاهایش کرخت . چاقو را در دستش محکم فشرده بود و جرئت نداشت که به قفایش نگاه کند و دوباره شروع کرد به دویدن  . همین که چند قدم بر داشت هاشم از پشت چنگ زد به گیسویش و او مثل پلنگی جسور بر گشت و چاقو را فرو کرد به کتفش . هاشم زوزه ای دردآور کشید و اسلحه کمری اش را در آورد و نوکش را فرو کرد در دهانش . فتانه لبخندی زد و او ماشه را چکاند .

************

لیلا که خبر مرگ فتانه را شنید شوکه شد و خودش را سرزنش . روزها میرفت به خانه اش و به آلبوم عکسش نگاه میکرد یا در ایوان می نشست و به آسمان خیره . خاطرات گذشته در ذهنش تداعی میشد و آنگاه اشک امانش نمی داد . غمی جانکاه ذرات وجودش را می فشد و دوباره اشک... اشک ... اشک
یکبار در عوالم خواب و بیداری در حالی که قاب عکس فتانه را در بغل گرفته بود و در خیالاتش در سیر و سفر . ناگاه در هاله ای بنفش فتانه در رویاهایش پدیدار شد و در آغوشش گرفت و گفت:
- لیلا من نرفتم ، با توام همیشه با توام ،فقط کافیه دستتو بذاری رو قلبت ، اونوقت منو احساس می کنی .

لیلا که از عوالم خواب و بیداری بر خاست ، لبخندی شکوفه زد روی گونه های تبدارش . دستش را گذاشت روی قلبش و به نجوا گفت فتانه. و در همان دم نسیمی آرامش بخش بر گونه اش وزید و تن و بدنش شروع کرد به گر گرفتن . گرمای دلنشینی ذرات وجودش را در بر گرفت و احساس کرد دستی پرنوازش دستانش را می فشارد :
- فتانه تویی

آنگاه عطری جادویی مسحورش کرد و احساس کرد که بال و پر در آورده است و در بیکرانی از نور در پرواز .
در همین هنگام بناگاه در حیاط خانه باز شد . لیلا از ایوان رفت داخل اتاق و از پشت پرده نگاهش را پر داد به سمت در . خودش بود هاشم . آمده بود دلارهایی را که پدر فتانه در خانه پنهان کرده بود بر دارد و آخرین زهرش را بریزد .  رفت از لای تشک اسلحه کمری را بر داشت و  گذاشت در کیف دستی اش سپس بر گشت به رواق . هاشم که از پله ها داشت می آمد به بالا تا او را دید یکه خورد و گفت:
- اجنه ای یا آدمی خیال کردم دیگه کسی تو این خونه نیس
- من یکی از اقوامشونم ، اومدم سری بزنم به خونه و گل و گیاه رو آب بدم . راستی شما از کجا کلید خونه رو پیدا کردین .
- من مامور دادستانی ام ، خودتون که میدونین برا بررسی اومدم . شمام بهتره کارت شناسایی تونو نشونم بدین .
- کمکی از دستم بر می آد
- نه کارت شناسایی تونو فقط نشون بدین و کلید خونه رو تحویلش بدین به من ، تا اطلاع ثانوی کسی حق نداره پاشو تو این خونه بذاره
- باشه ، من دیگه میرم
- وایسا وایسا تو همونی نیسی که اون روز با فتانه تو خیابون دیدم ، خودم جلو پاتون ترمز زدم و تو از ترس غش ...
- پس تو مامور نیستی ، قاتلی
- خفه شو جنده ، اومدی اینجا پولارو ور داری و بزنی بچاک

سپس مچ دستش را گرفت و از پشت پیچاند. یک دستش را هم گذاشت جلوی دهانش تا فریاد نزند . هلش داد و همین که خواست پرتابش کند داخل راهرو . لیلا بر گشت و از پله ها پرید پایین . هاشم در حالی که کلت کمری را بسویش نشانه رفته بود فریاد زد:
- گفتم بایست
فتانه ایستاد و در همان حال دست برد داخل کیف اش و انگشتش را گذاشت روی اسلحه کمری . هاشم که نزدیک شد گفت:
- برگرد
- بذار برم
- کیفتو خالی کن
- راحتم بذار
- د نشد ، من حالا حالاها باهات کار دارم میفرستمت پیش اون گور به گور شده ها

فتانه در حالی که رویش را بر میگرداند کلت را از داخل کیفش بیرون آورد و شلیک کرد . تیر خورد به شانه اش . هاشم که از عکس العمل سریع شوکه و سلاح از دستش افتاده بود به زمین . عقب عقب رفت و با تضرع گفت :
- قول میدم باهات کاری نداشته باشم ، برو بزن از خونه بیرون
- برم ، برم که دوباره بیای مث فتانه و پدر و مادرش منو بکشی

سپس دست برد به ماشه و چند تیر پشت سر هم شلیک کرد به سمتش و بر خلاف همیشه چادری انداخت بر روی سرش و چهره اش را پوشاند و از در خانه زد به بیرون .