۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

گور - مهدی یعقوبی




چند ماهی میشد که به کرمعلی و حسن زالو ماموریت داده شد  تا در حول و حوش گور جمعی کشیک بدهند و از افراد بازدید کننده مخفیانه عکس بگیرند و ویدیو  یا اگر مورد خاصی پیش آمد مستقیم با مقامات بالا تماس .

آنها از گرگ و میش سحر می امدند تا غروب آفتاب . گهگاهی هم که موارد مشکوکی به چشمشان می خورد تا پاسی از شب محل  را می پاییدند .  هر ماه هم یکبار سنگ قبرها را با تیشه و کلنگ تخریب.
گور جمعی در مسیر باریک و ناهموار در حواشی جنگل قرار داشت . کسانی که به دیدار عزایزانشان می آمدند در نزدیکی های محل خودرو را پارک می کردند و پس از عبور دو تپه می رسیدند به محل.
سالها کسی از این نقطه پرت و دور افتاده خبری نداشت تا چوپانی که در آن مسیر در رفت و آمد بود با دیدن  ملافه ها و دمپایی های آغشته به خون  محل را کشف کرد و خبر را پخش .  پس از کند و کاو و جستجو فهمیدند که که محل دفن زندانیان  اعدام شده در دهه 60 است .
خبر دیگری که به موازات کشف این گور جمعی به اطراف درز کرده بود این بود که تعدادی از بازدید کنندگان که بیشترشان هم دختر بودند در آن مدت مفقود شده بودند و خانواده های گمشدگان به هر دری که زده بودند نتیجه ای نگرفتند . ماموران انتظامی هم اظهار بی اطلاعی یا طفره می رفتند و آنها را سر می دواندند .

حوالی غروب که آفتاب پرهای نارنجی اش را بر فراز شاخساران جنگل سرسبز گسترده بود در بالای یکی از درختان پر شاخ و برگ حسن زالو که گورستان را تحت نظر داشت یکهو متوجه شد که دو دختر در حالی که لبخندهای روشنی بر گونه هایشان موج میزد و روسری هایشان را در آورده بودند از تپه کشیدند بالا و رفتند به سمت گور جمعی .
دوربینش را گرفت در دو دستش . یک آن به قد و بالا و پیراهن های رنگین شان خیره شد و به موهای برهنه بر شانه هایشان که در بادها با لطافت خاصی به این سوی و آن سوی تکان. حرارتی عجیب و ناگفتنی دوید در رگانش . تو گویی حوریان بهشتی را دیده بود. احساس خوشی بهش دست داد . آب دهنش را چند بار قورت داد و مزه مزه . در همانحال در رویاهایش رفت به سیر و سفر .
دو دختر وقتی به گورها رسیدند گلهایی را که در دست داشتند تقسیم کردند روی قبرها . سپس با نگاهی به هم شروع کردند به خواندن سرود:
آن زمان که بنهادم سر بپای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی

کرمعلی نیز از شکاف درخت کهنسال شش دانگ حواسش پیش آنها بود  . عینهو همان حسی که حسن داشت در رگان تشنه از شهوتش موج میزند و آب از لب و لوچه اش آویزان.
سوت زد و به حسن زالو گفت از درخت بیاید پایین .  او هم پرید پایین ، به هم نگاهی کردند و ناگاه زدند زیر خنده . هر دو یک نقشه در سر داشتند نقشه ای که بارها چیده بودند و هر بار موفق . پچپچه ای کردند و دوباره چشمهایشان را دوختند به هم . کرمعلی گفت:
- کارمون که تموم شد ،  همونجا تو قبرستون  پیش اون گور به گور شده ها زنده بگورشون می کنیم . هیچ کسم بو نمی بره .

حسن زالو در حالی که چفیه اش را از دور گردنش در می آورد و می مالید به ریش و سبیلش گفت:
- تازه بو ببرن ، مگه چی میشه ، اون جنده ها باید خوشحال باشن که ک... بسیحی ها نصیبشون میشه.
- اون یکی که پیرهن صورتی تنشه مال من
- ای ناقلا ، خودت برا خودت میگی میبری و میدوزی
- هر چه باشه من یه سال و دو ماه ازت سنم بیشتره ، آخه بزرگی گفتن ، کوچیکی گفتن
- باشه صورتی مال تو به این شرط که کارت تموم شد بدی دس من ،
- باشه با هم تاخت میزنیم

هوا کم کم می رفت رو به تاریکی و افق ها خاموش و بیصدا . صدای زوزه از دور و بر شنیده می شد و بادی لگام گسیخته .
حسن زالو نگاهی به آسمان و ابرهای سرگردان کرد و سپس گفت:
نیگا نیگا دارن بر میگردن به سمت خودرو ، نقشه مون بباد رفت
- میگی چیکار کنیم
- یه کار دیگه می کنیم
- میگی چیکار
- بریم  نا دیر نشده اول ماشینشونو پنجر کنیم ، بعد مابقی طرح و نقشه رو بهت می گم
- حق با توئه ، بدو بدو قبل از این که اونا برسن ، پنجرش کنیم .

دوان دوان از میان درختان ستبر و تنومند و بوته های وحشی راه باز کردند به سمت خودرو. وقتی رسیدند نفس نفس می زدند و  سر و صورتشان پر از عرق . حسن کلاهش را که تا ابروهایش پایین کشیده بود در آورد و نگاهی به حول و حوش . سپس چاقوی نظامی اش را در کف دستش گرفت و دو چرخ عقب را پنجر . دولا دولا رفتند چند متر آنطرفتر پشت بوته های درهم و منتظر.
کرمعلی تا دید دختران نزدیک شدند درگوشی گفت:
- حق با تو بود ، صورتیه چه پستونای درشتی داره . من عاشق بکن بکن قد بلندام ، ببینم جنس باهاته.
آره از اون جنسای دبش ، سردار سپاه بهم هدیه داده
- سردار سپاه
- خودتو به اون راه نزن ، شما که جیک و پیکتون یکیه.

دختران که یکی اسمش شهین و دیگری مهین بود وقتی کنار خودرو رسیدند . در جا چشمشان افتاد به لاستیک های پنچر . نگاهی از سر یاس به هم انداختند . شهین گفت:
- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم ، اونم تو این تاریکی
- من که عقلم قد نمیده
- فک میکنی کار کی بوده
- حتما یه کسی میخواست ازیتمون کنه
-بذار یه تلفن بزنم ، ما که نمیتونیم تموم شب تو این نقطه بی در و پیکر بمونیم

از کیفش موبایلش را در آورد و زنگ زد:
- دادش سلام ، به کمکت احتیاج داریم
- چی شده ، کجایی
-- لاستیکامون پنجر شده ، یعنی پنجرش کردن
- نگفتی کجایی
- اومدم سر خاک پدر بزرگ ، خودت که میدونی
- این وقت شب اونم تو اون منطقه پرت ، باشه ، دو ساعتی طول میکشه ، راستی لاستیک زاپاس داری ،
- فقط یکی ، دو تا از لاستیکا پنجر شده ،
- باشه ، فقط یه خورده بیشتر طول میکشه ،
- چراغ قوه رو فراموش نکن.

بعد هر دو  با قیافه ای درهم و یاس آلود رفتند داخل خودرو . چتر شب و سکوت مبهم و گهگاه ناله های حیوانات آزارشان میداد . و ترسی پنهان در چهره هایشان موج . شهین گفت:
- نکنه همین دور و ورا باشن
- منظورت چیه.
- همونایی که لاستیکارو پنچر کردن
- میگی همین اطراف قایم شدن
- خوب همه چیز امکان داره ، ببینم چاقو همراته
- تو کیفمه
- بهتره حواسمون جمع باشه ، این دور و ورا پرنده ای پر نمی زنه
- من میترسم
- منم میترسم ، چاقو رو بگیر تو دستت ، داستان مفقود شده ها رو که میدونی
- میگی همونان ، اومدن ما رو بکشن


کرمعلی دستهایش را در سرمایی که شتابان از راه رسیده بود بهم مالید و گفت:
- وقتشه
- میگی به کی تلفن زد
- فرق نمی کنه ، هم ریش و هم قیچی دست خود مونه ، اول یه نخ بده بکشیم ، بعد حمله رو شروع کنیم.

حسن زالو از جیبش پودر سفید و شفاف را در آورد و داد به دستش . سپس از میان بوته ها دزدکی نگاهی انداخت به خودرو . مواد را که زدند حال و هوایشان از زمین تا آسمان تغییر کرد . انگار در کهکشانها سیر و سفر میکردند و زمین و زمان در نگاهشان مثل یک رویا.
کرمعلی دستی زد به شانه حسن و گفت:
- عملیاتو شروع کنیم
- من که همیشه آمادم ، بریم شکمی از عزا در بیاریم
- شکم یا زیر شکم

هر دو زدند زیر خنده . حسن زالو ، از زیر کاپشن سیاهش ، اسلحه کمری را در دستش گرفت و رفتند به سمت خودرو .


 حسن با سرانگشتش زد به شیشه و سپس چراغ قوه را گرفت به سمتشان . آنها نگاهی به هم کردند و شیشه را کمی کشیدند پایین.
- می بخشید مزاحمتون شدم، مشکلی پیش آمده
شهین گفت:
- یه مشکل کوچیک ، زنگ زدم میان درستش کنن.
- خب مشکلتون چیه ، کاری از دست ما ساختس
- نه ، خیلی ممنون ، چن دقیقه صبر کنیم می رسن
- چن دقیقه ، اونم تو این برهوت
- گفتم که مشکلی نیس ، برادرم  اشکان حل و فصلش می کنه ،
- اینطوری هام نیس ، دو تا از لاستیکاتون آش و لاش شده اونم تو این تاریکی

همین که خواست دوباره زنگ بزند ، حسن نعره کشید :
- یالا پیاده شین

آنها نگاهی به هم کردند و شیشه را کشیدند بالا. حسن که از کوره در رفته بود چند بار لگد زد به خودرو و با ایما و اشاره آنها را تهدید:
- مث اینکه زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه ، آتیشتون می کشم ، جزغاله تون میکنم

کرمعلی که دید دوستش آن روی سگش آمده است بالا . اسلحه اش را غلاف کرد و او را کشید چند متر آنطرفتر:
- چته ، بهت گفتم که اون قد مواد نزن ،
- بذار صفا کنیم

- مگه خل شدی ، آتیش میزنم چیه ،  لو میریم و اونوقت خربیار و باقلا بار کن
- میگی چیکار کنیم
- همون کاری که با بقیه کردیم ، زنده بگورشون می کنیم و قال قضیه رو می کنیم

آنها در حالی که با هم اختلاط می کردند مهین و شهین با رنگ و رویی پریده و آمیخته با ترس از خودرو پیاده شدند و پاورچین پاورچین از محل دور.

حسن زالو یک لحظه چراغ قوه اش را روشن کرد و گرفت به سمت خودرو . چند قدم رفت جلوتر دید که در خودرو باز است:
- مرغا از قفس پریدند

کرمعلی که اطراف را مثل کف دستش می شناخت نیشخندی زد و قمقمه آب را در آورد و چند قلپ زد و گفت:
- جایی نمیتونن برن ، خودشون خواستن ،من از این جور دخترا خوشم میاد ، زیر دندونام بهتر مزه میکنن.

بند پوتینش را سفت کرد و دستی زد به شانه حسن :
- بریم
- بریم

در تعقیب و گریز آدمهای کارکشته و زبلی بودند . مثل سگ شکاری افتادند به دنبالشان . شهین و مهین نفس نفس زنان پس از عبور از چند پستی و بلندی  در پشت درخت کهنسالی ایستادند و نفسی تازه . شهین در حالی که آثار ترس در چهره اش موج میزد گفت:
- فکر میکنی تعقیبمون می کنن.
- بهتره یه خورده منتظر بمونیم
- اگه اشکان بیاد چی ، اونا بهش رحم نمی کنن
- تو فکری به ذهنت میرسه
- میگم بهتره بر گردیم و حول و حوش خودرو منتظر بمونیم
- نه خطرناکه ، از جونت سیر شدی
- باشه همین دور و ورا می مونیم.

چند ساعت منتظر ماندند اما خبری نشد . از سر و صداهای گنگ در میان درختان و  و زوزه هایی که گهگاه از فراسو به گوش می رسید دلهره داشتند . احساس تشنگی میکردند و تن و بدنشان کرخت . ششدانگ حواسشان به اطراف بود و دلشوره اینکه بلایی به سر اشکان در بیاورند . مهین چند ماه هنر رزمی و دفاع شخصی را دیده بود با اینچنین ترسی پنهان در چهره اش پیدا بود . هوا رو به سردی می رفت و بادهای خنک شروع به وزیدن . میهن نگاهی کرد به آسمان، ماه درست بالای سرش نور می پاشید و تکه ابرهایی سرگردان از کنارش به نرمی عبور . سرش را گذاشت روی زانوی شهین و دراز کشید . ناگاه سر و صدای ملایمی شنید و پس از آن صداهایی درهم و نامفهوم . پا شد نشست و متوحش به دور و برش نگاه .  چشمش افتاد به حسن زالو  با یک قمه بزرگ در دستش . درست چند قدمی اش . شهین دستش را از ترس گذاشت جلوی دهانش و سرش را خم . حسن زالو ایستاد انگار مشکوک شده بود . چراغ  قوه را گرفت به اطراف و اکناف . یکهو چشمش افتاد به آنها . قهقهه ای سر داد و فریاد زد:
- کرمعلی ، مرغا افتادن تو تله .

از کرمعلی جوابی نشنید ، انگار ازش دور شده بود . قمه را در دستش فشرد و برد هوا . مهین ضربه ای محکم زد به وسط پاهایش . پرتابش کرد چند قدم آنطرفتر و سپس چند ضربه به صورتش .  شهین شروع کرد به فرار . حسن زالو که چشمانش از خشم و غضب شعله می کشید دستی کشید به خونهای پاشیده بر ریشش . قمه را گرفته به سمتش .
- بازی بازی با ریش بابام بازی ، خودت خواسی
- برو گمشو ، از جونمون چی میخوای
- جونتو نمی خوام ، یه چیز دیگتو می خوام ، اون ممه ها ، لای پاها

چند قدم آمد جلو و همین که رفت به چنگش بگیرد مهین ضربه ای زد به مچش . قمه از دستش افتاد و تا که خواست بر دارد دوباره چند لگد به سرو صورتش . چند بار خواهرش را صدا زد . اما خبری نشنید . همین که خواست فرار کند کرمعلی که قمه را دوباره در کف دستش گرفته بود  ضربه ای محکم زد به بازویش و دستش را قطع . مهین با وحشت به دستش که کنار پایش افتاده بود نگاهی کرد و جیغ کشید:
- شهین منتظر من نمون ، خودتو نجات بده

خون از دستان بریده اش فواره زده بود و چشمانش کم نور . از شدت درد فریاد می کشید و آنها را نفرین . از حال که رفت حسن زالو دو پایش را گرفت و با کرمعلی که خود را به محل رسانده بود کشان کشان برد به سمت گور جمعی .
وقتی رسیدند در جا چند قرص روانگردان انداختند در دهان و سپس سیگاری آتش  .  توهمات بی در و پیکر مانند غبارهای محو و گنگ آمدند به سراغشان . بی دلیل قهقهه می زدند و حرفای بیهوده می گفتند و گاه دور هم می چرخیدند . مهین را انداختند به چاله ای که از قبل کنده بودند و زنده  زنده در گور .
قرص ها اثرش را بخشیده بود و آنها در خیالاتشان غرق . همانجا روی قبر ولو شدند . کرمعلی گفت :
- من هوس ک... س کردم ، بریم اون یکی رو پیداش کنیم .
- راس میگی ، منم مث تو ، تنم می خواره . میخوای  نبش قبرش کنیم ، بکن بکن مرده هام صفا داره ، بخصوص اگه منافق و ملحد باشه .
- پاشو پاشو بجنب ، اگه خودشو برسونه آبادی و ما رو لو بده ، اونوقت ...
- اونوقت همین قمه رو فرو میکنم به ماتحتش ، راس گفتی عجله کن

همین که افتادند به راه ، نور خودرویی از فراز تپه ها خورد به چشمشان . حسن گفت:
- انگار برادرشه

 هر دو ایستاده شاشیدند و کمربندها را سفت و سخت . سپس دویدند . له له زنان رسیدند به حول و حوش خودرو و در پشت بوته ها کمین .
اشکان پیاده شد و رفت به سمت خودرو  خواهرانش. از آنان خبری نبود .  چند بار صدایشان زد . بعد که دید اثری  نیست ، موبایلش را در آورد و زنگ زد . داشت ناامید می شد که یکهو شهین با پچ پچ جواب داد :
- دادش فرار کن فرار کن ، اون حرومزاده ها تو رو می کشن .

خواست جوابش را بدهد که ناگاه حسن و کرمعلی مثل اجل معلق روبرویش سبز شدند . کرمعلی موبایل را از دستش قاپید :
- پس جنابعالی همون مکانیک خبره ای
- خواهرام کجان ، شما کی هستین
- عجب زبونی داره حسن ، میخوام زبونشو اندازه بگیرم ، فک کنم از شوشولم هم بزرگتره .
- حرف دهنتو بفهم ، گفتم خواهراهام کجان .
- آقارو باش ، فک میکنه با نوکرش داره صحبت می کنه
- میگم کجان وگرنه ...

حسن زالو ناگاه از کوره در میرود و یک کف گرگی میزند و پرتابش می کند بر زمین . سپس با پوتین نوک تیز و آهنی اش محکم می کوبد به شکمش . حرکات و سکناتشان پس از خوردن قرص روانگردان شده بود عینهو مالیخولیایی ها . کرمعلی گفت:
- گفتی زبونشو ببرم
- آره خیلی زبون درازه
- من اما میخوام سورپرایزت کنم . میخوام بیضه هاشو ببرم ، قمه رو بده بمن

اشکان که دید آنها جدی جدی میخواهند کارش را یکسره کنند . شروع کرد به فریاد کشیدن . حسن دستمال یزدی را از جیبش در آورد و دهانش را سفت و سخت بست .سپس شلوارش را در آورد . کرمعلی مثل گرگهارو کرد به آسمان و چند بار زوزه کشید و چرخید دور خودش . سپس مثل قصاب حرفه ای در حالی که حسن زالو دو پایش را محکم گرفته بود آلت تناسلی اش را برید و سپس بلندش کرد و انداخت داخل خودرو . خودشان هم سوار شدند و در حالی که مثل آدمهای روانی گاه آواز و گاه روضه می خواندند و شکلک در می آوردند . رسیدند به لبه پرتگاه . ماشین را هل دادند و پرتابش کردند ته دره ها . لبخندی زهرآلود نشست بر چهره هایشان . ساعتی مات و متحیر در سکوت مرموزی که افقها را در بر گرفته بود  نشستند و به دورهای دور و تاریکی های بی مرز و  تهی خیره . معلوم نبود که چه زده بودند که اینگونه از خویش بی خویش شده بودند و در خلایی که وجودشان را در بر گرفته بود محو .
حسن زالو در برهوت خلسه و عوالم خیال یک آن پاشد و در حالی که با خودش حرف میزد رفت لبه پرتگاه مخوف . دستانش را باز کرد و یک پایش را در هوا . شروع کرد به نعره کشیدن :
- همتونو می کشم ، کمونیست ها منافقا ، ضد ولایت فقیه ها  نجسا بهایی ها

کرمعلی که آنطرفتر در زیر تخته سنگی سرش را گذاشته بود روی زانو . یک دم سرش را بلند کرد و نگاهش افتاد به حسن ، پوزخندی زد و باز دوباره قرص روانگردانی از لای پاکتی که در جیبش بود در آورد و انداخت در دهانش . دوباره سرش را انداخت روی زانو و گفت:
- زده به مخش

حسن زالو یک لحظه در لبه پرتگاه تعادلش بهم میخورد و در حالی که می خندید پرتاب می شود به سمت اعماق دره ، اما با دستانش به ریشه های درختی که از میان صخره ها زده بود بیرون می چسبد و فریاد می زند . کرمعلی که آنسوتر در حال و هوای خودش غرق بود و در سیر و سفر . عکس العملی نشان نداد . حسن دوباره با حالت تضرع صدایش میزند و فریاد کمک کمک .
کرمعلی یکهو سرش را از روی زانویش بر میدارد و می گوید:
- منو صدا زدی
- آره کمکم کن ، دارم پرت می شم اعماق دره .
- کدوم گورستونی قایم شدی من که نمی بینمت
- اینجام ، اینجا پا شو بیا لبه پرتگاه

کرمعلی که بر اثر قرصها زیگزاک راه می رفت و خواب آلود.  رفت به سمت پرتگاه . وقتی چشمش افتاد به همکارش با نیشخند گفت:
- اونجا چیکار می کنی مگه خل شدی ، بیا بالا خطرناکه
- دستمو بگیر
- دستتو بگیرم ، چطوری خودم نفله میشم ،بذار نیگا کنم ، هوم چه دره هولناکی داره سرم گیج میره . من که نیستم خودت بیا بیرون

اما همین که خواست بر گردد حسن زالو با یک دستش چنگ زد به پای راستش و شلوارش را  چسبید:
- ولم کن ، داری چیکار می کنی
- گفتم کمکم کن دستام دیگه قوت نداره

کرمعلی اما وحشت زده با پای چپش چند بار ضربه زد به دستش و گفت:
- میگم ولم کن ، خطرناکه یهو منم می افتم

حسن اما او را به سمت خودش میکشید به سوی پرتگاه . چشمهای کرمعلی از وحشت داشت از کاسه میزد بیرون:
یه لحظه ولم کن میرم از خودرو یه چیزی پیدا کنم بکشمت بیرون

حسن ول کن نبود و بهش بی اعتماد . میترسید دیگر بر نگردد . کرمعلی در همان حال از بلندی نگاهی انداخت به ته دره مخوف ، نزدیک بود که خودش هم پرتاب شود . دانه های عرق نشسته بود روی پیشانی اش و تنش خیس . قمه را در آورد و چند بار با تمام قدرت ضربه زد . مچ دستش قطع و در حالی که نعره های وحشتناک می کشید پرتاب شد در اعماق دره . کرمعلی نفس راحتی کشید و به مچ دست حسن که در کنارش افتاده بود لگدی زد و پرتابش کرد آنسوتر . همین که سرش را برگرداند چشمش افتاد به خودرو خودشان . تعجب کرد و گفت :
- این از کجا اومده . ما که با خودرو اون دخترا اومدیم
سلاح کمری اش را در آورد و سینه خیز شد و اطراف را تفتیش . اما هیچ نفس کشی به چشمش نخورد .

شهین که در پشت خاربوته های وحشی پنهان شده بود و میله آهنی در دست . خودش را کمی کشید عقب و دندانهایش را از خشم سایید بهم . کرمعلی در حالی که فحش های ناموسی میداد و با خودش غرولند . رفت به سمت خودرو . نگاهی از پشت شیشه انداخت به داخل .خواست پشت فرمان بنشیند و روشنش کند  اما سوئیجش نبود . نعره زد:
- آهای ، کسی اونجاس ، میدونم که خودتو قایم کردی ، خودتو نشون بده .

سپس دولا دولا رفت به سمت لبه پرتگاه . یک لحظه تصور کرد که دوستش هنوز زنده است . اما او با چشمهای خودش دیده بود که نعره زنان به قعر دره پرتاب شد .  نگاهی انداخت به اطراف و اکناف . اثر از جنبده ای نبود .
شلیک کرد به سمت بوته ها . شهین که چند گلوله از کنارش صفیرکشان رد شده بود  از جایش بلند شد و همین که خواست بدود به سمت صخره ها . کرمعلی او را دید . قهقهه ای سر داد . سلاح را گرفت به سمتش :
- اگه از جونت سیر شدی یه قدم دیگه ور دار . سوراخ سوراخت می کنم

گرد کوکائین و قرص روان گردان اثرش را بدجوری بر روح و روانش گذاشته بودند .توهمات آمده بودند به سراغش . حس میکرد بال و پر در آورده است و  دارد پرواز می کند به سمت ستاره ها . سرگیجه داشت و حالت تهوع . چشمانش اشیاء دور و برش را  تار می دید و دهانش خشک . یک آن  زانویش شل شد و سلاح از دستش افتاد به زمین . احساس درد در ناحیه قلبش کرد و شروع کرد به هذیان .

شهین که فهمیده بود  او مواد توهم زا مصرف کرده است با احتیاط رفت به سمت خودرو درش را باز  و پرید داخل . روشنش کرد . کرمعلی سلاح را با دستهای کرخت و بی رمقش از زمین بر داشت و انگشتش را گذاشت روی ماشه . خواست نشانه بگیرد که دید چشمانش اشیا را چند تا چند تا می بیند . به زمین و زمان فحش های ناموسی داد و همه را لعن و نفرین .

شهین ناگاه چشمش خورد به چند خودرو گشتی . انگار ماموران اطلاعاتی بودند که با سرعت از جاده خاکی و در توده های عظیم گرد و غبار به سمتش می آمدند . مطمئن بود که داستانش را باور نمی کنند یا اگر هم که باور کنند باز هم او را قربانی می کنند .  نفسی عمیق کشید و عکس پدر و مادرش را از کیفش در آورد . با چشمان اشک آلود نگاهشان کرد و بوسیدشان .
از پشت ماموران اطلاعاتی بهش ایست داده بودند او اما همچنان با خودش در حال راز و نیاز . آنسوتر در لبه پرتگاه کرمعلی دستانش را با شادی بلند کرده بود و می گفت:
- این ملحدو دستگیرش کنین ، اون اون حسن زالورو بهترین دوستمو کشته. اون اون ...
شهین نگاهی خشم آلود به چهره اش انداخت و تخت گاز در حالی که ماموران رگباری از گلوله به سویش گشوده بودند رفت به سمتش . کرمعلی خواست فرار کند اما دیگر دیر شده بود و با خودرو از لبه پرتگاه پرتاب شد در اعماق دره ها.