۱۳۹۷ مرداد ۲۹, دوشنبه

کفر - مهدی یعقوبی



 آقا مسعود که در حیاط خانه مشغول اختلاط با  آخوند محل زینعلی بود متوجه شد که او هی آب زیر کاه به پاهای لخت  دختر هفت ساله اش سحر و موهای برهنه اش که در پاشویه حوض آب  بازی میکرد نگاه می کند . برای همین سرفه ای کرد و به دخترش گفت:
- دخترم پاشو برو کنار مادر بزرگ ، رو ایوون ،

او هم لبخندی بر گونه اش شکفت و دوان دوان از پله ها رفت بالا و نشست کنار مادر بزرگ.  نگاهی به چادر سیاه و سپس به عینک ته استکانی اش انداخت و پرسید:
- مادر بزرگ داری چی میخونی
- دارم قرآن میخونم
- چرا میخونی
- خدا گفته
- خدا به کی گفته
- خدا به پیامبرش گفته
- به تو کی گفته مادر بزرگ
- به من کتاب خدا گفته
- به کتاب خدا کی گفته
- خود خدا
- به خود خدا کی گفته

- تو که پاک گیجم کردی ،دخترم تو کار خدا نباد دخالت کرد ، هر چی گفت تو بگو به روی چشم و اطاعتش کن.
- خب معنی اش چیه
- عجب سئوالات سختی میکنی ، 70 ساله دارم کتاب خدا رو میخونم کسی ازم این سئوالو نپرسید . معنی مهم نیست ، مهم خوندنه ، صواب داره ، خدا آدمو میبره بهشت.
- بهشت کجاس مادر بزرگ
- بهشت جای آدماییه که قرآن میخونند ، به فرامینش عمل میکنن ، از شوهرشون اطاعت میکنن ، حجابو رعایت می کنن . اگه مث من 80 سال از عمرشون گذشته باشه و آفتاب عمرش لب بوم ، تو بهشت میشن یه حوری 14 ساله ، قشنگ مث پنجه های آفتاب
- بعد که حوری شدی چیکار میکنی
- عجب سئوالاتی میکنی دختر ، حوری معلومه کارش چیه ، خدمت به خدا
- چه خدمتی مادر بزرگ
- حالا حالاها زوده این چیزارو بدونی
-  پس نمی دونی این کتابی که میخونی معنی اش چیه.

مادر بزرگ  که داشت آیات جهاد و دست و پا بریدن کافران را  میخواند و از سئوالاتش سر در گم . عینکش را در آورد و زیر لبش   فوتی کرد و با دستمال سفیدش تمیز و سپس گذاشت روی چشم و نگاهی کرد به چشمهای آبی روشن نوه اش و گفت:
- معنی اش اینه که آدم باید مهربون باشه ، دروغ نگه ، مال مردمو نخوره ، اگه حرف خدا رو گوش نده میره جهنم
- جهنم کجاس مادر بزرگ
- جهنم جای اوناییه که خدا رو باور ندارن ، به کتابش شک میکنن ، فرامینشو اجرا نمی کنن . جای سنی ها ، جای بهایی ها ، جای آتش پرستا ، جای کلیم ها ، جای مرتدا ، جای کافرا ، جای مشرکا ، جای بی ایمونا جای بی نمازا ...
- جای بدییه
- آره دخترم ، خدای مهربون روزی هزار بار آتیش از دهنشون فرو می کنه و از دبرشون خارج ، جلز و ولز میشن و دود میشن رو هوا بعد دوباره خدا اونا رو به شکل اولشون می کنه ، باز روز از نو روزی از نو هی آتیش هی آتیش ، بدل میشن به خوک و سگ
- چرا اینکارو میکنه مادر بزرگ
- برا اینه که به خدا ایمون ندارن ، تو کار خدا چون و چرا و اما و اگر نباد کرد
- اینا همه تو قرآن اومده
- آره دخترم
- میتونی یکیشو برام معنی کنی
- من که معنی شو نمی دونم
- پس این حرفایی که زدی از خودت بود
- نه دخترم همه اینا رو خدا گفته
- پس مامان و بابا که نماز نمیخونن میرن جهنم ، من خدارو دوست ندارم
- استغفرالله این حرفو نزن ، خدا دوستت داره



در همین هنگام مسعود دخترش سحر را صدا زد و گفت:
- آهای سحر برو به مادرت بگو یه چایی قند پهلو برامون بیاره

سحر هم پا شد و دوان دوان رفت به سمت مادرش منیژه. مادر بزرگ که از سئوالات نوه اش کلافه و سردرگم شده بود با دستمال ابریشمی اش دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و دستهایش را برد بالا :
- خدایا ، خداوندا نوه ام رو ببخش ، بچه س ، عقلش نمی رسه ، سئوالای کفرآمیز ازم میپرسه ،

در همین لحظه منیژه آمد به روی ایوان و گفت:


آقا مسعود چای سبز بیارم خدمتتون یا چای معمولی
- برا من چای سبز ، شما چطور زینعلی
- من همین هندونه ، که انداختین توی حوض کافیه ،

منیژه تا که اسم هندوانه را شنید ، ابروهایش به هم گره خورد و نگاهی به مسعود و سپس گفت:
- باشه ، میارم خدمتتون
- راستی ، اصلا لازم به زحمت شما نیستم ، بذارین تو سبد میدم دس عیال تا زحمتشو بکشه ، همان چایی قند پهلو کافیه .

در همین حال چشمش افتاد به سحر به روی ایوان . دست برد توی عبا و شکلاتی بیرون آورد و گفت:
- دخترم ، آهای دخترم بیا این شکلاتو واسه تو آوردم

سحر از روی ایوان نگاهی مبهم به شکل و شمایلش می اندازد و سپس به پدرش . زینعلی می رود به سمت پله ها کنار  گلهای شعمدانی و شکلات را  با لبخند میگیرد به سمت سحر اما او تا چشمش به دندانهای شکسته و زرد و سیاهش و پشم و ریش های درهم و انبوهش  می افتد از ترس میدود به سمت مادرش.
زینعلی هم بر میگردد به سمت مسعود و می گوید:
- هشت سالشه نه
- منظورتو نمی فهمم
- منظورم دیگه وقتشه

سپس از کنار دستش کتابی قطور را که به روی نیمکت کنار حوض گذاشته بود بر میدارد و می خواند:
- در اسلام ملاک بلوغه نه سن و سال ، مگه رسول خدا (ص ) با عیشه

مسعود مات و متحیر نگاهش می کند و با لحنی آمیخته با عصبانیت می پرسد:
 - خوب منظورت چیه
زینعلی با دو دستش عمامه اش را بالا و پایین کرد و نشست روی نیمکت . سپس زل زد به چشمانش:
- اقا مسعود ، خودت بهتر از هر کسی میدونی من  هدفم خدمت به اسلامه . اگه سید پیامبر احکام دین مبینو شرح نده کی بده ، ما در روز قیامت مسئولیم. این عرایض بنده از روی حرمت این عبا و عمامه ایه که تو تنمه .

مسعود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و از روی نیمکت پا شد و گفت :
- من دیگه باید برم
- کجا برم ما تازه سر صحبتو واز کردیم ،
- برادرزاده ام مریضه باید اونو برسونم به بیمارستان
- مریضه که مریضه ،  این عرایض بنده از جهاد در راه خدا هم واجب تره
- شرمنده ، باید برم

زینعلی دید که چاره ای ندارد . ماتحتش را از روی نیمکت بلند کرد و عبایش را که گذاشته بود روی زانویش دوباره بر شانه اش پهن کرد و با روی ترش سلانه سلانه رفت به طرف در. دعایی خواند و به اطرافش فوت و با خداحافظی ای سرد از منزل زد بیرون.

مسعود نفس راحتی کشید و در دلش هزار لعن و نفرین به جد و آبایش. منیژه که آنها را از لای پرده اتاق می پایید آمد روی رواق و گفت:
- شرش کم شد
- آره ، به سنگ پای قزوین میگه زکی
- عجب بدچشمیه
- آخونده دیگه ، عبا و عمامه ابزار کارشه
- بچه ام زهره ترک شد ، بهش میگفت عایشه جون
- پشت دستم رو داغ کردم دیگه در خونه رو واسش واز نکنم
- یه کارد و چن تا بشقاب بیار تا هندونه رو قاچ کنم ، خوب شد یادش رفت

هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگاه چند بار پیاپی زنگ در به صدا در آمد . منیژه نگاهی کرد به شوهرش :
- کی میتونه باشه
- شاید مادرت باشه ، گفته بود که آخر هفته سر میزنه
- اون که اینطوری در نمیزنه

منیژه که روسری اش را بر داشته بود ، با عجله رفت پایین و  با غرولند در را باز . همینکه چشمش افتاد به زینعلی ، مثل کسی که برق او را گرفته باشد افتاد به تته پته ، زینعلی که با دیدن موهای برهنه اش چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون گفت:
- یا الله
و بی مقدمه آمد داخل حیاط . میبخشید که دوباره مراحم شدم ، اصلا پاک یادم رفته بود که هندوانه را بر دارم .
تازه یه موضوع مهمتر دارم که باید به شوهرتون بگم.
مسعود با دیدن زینعلی یکه ای خورد و هندوانه را که از داخل حوض بر داشته بود از دستانش افتاد و از وسط نصف . زینعلی انگار با دیدن این صحنه کمرش شکست اما خودش را کنترل کرد و گفت:
- فدای سرت ،افتاد که افتاد . پولشو بده یکی دیگه میخرم ،زحمت خریدنش با من . آخه دوست برا اینجور مواقع بدرد میخوره.
- پول ، چه پولی
- عیبی نداره ، سگخور ، فقط اومدم بگم که هفته بعد حتما به جشن تشریف بیارین ، خیلی خیلی مهمه ، آبروی اسلام و مسلمین مطرحه.
- کدوم جشن
- جشن روز ورود سپاه اسلام به مازندرون ،
- یعنی ورود اون داعشی ها که اومدن آتیش زدن و کشتن و خواهر و مادرای ما رو گاییدن و به هزار هزار به اسیری بردن و بازار مدینه فروختن جشن بگیریم.
- مگه مسلمون نیستی آق مسعود ، حسن بن زید نواده حسن مجتبی بود که پاشو گذاشت به طبرستان
- من اهل این جشنا نیستم یلا برو از خونه ام بیرون

- شگون نداره ها ، خدای نخواسته یه اتفاق بدی واستون می افته ، زنت ، بچه ات ، خودت .
-داری تهدیدم می کنی
- تهدید چیه ، خدا بلا نازل می کنه ،
- گفتم بزن به چاک
- بهت گفته باشم
- یه کاری میکنم که از اداره اخراجت کنن ، یه کاری می کنم که به دست و پام بیفتی ، به سید آل پیامبر توهین می کنی
- گفتم برو بیرون

زینعلی که از خشم چهره پر پشم و پیلش مثل زغال گداخته شده بود و از چشمانش از شدت خشم آتش می بارید . در را محکم بست  و همین که پایش را به خیابان گذاشت ، ناگاه با یک موتور سوار  که با حداکثر سرعت در حال عبور بود تصادف کرد و پرتاب شد چند متر آنطرفتر . سرش خورد محکم  به جدول خیابان . خون از دهانش فواره زد و پس از چند لحظه در حالی که پاهایش می لرزید جان به جان آفرین تسلیم .
موتوری که انگار کشیکش را می کشید ویراژی داد و از صحنه فرار .

مسعود در حیاط خانه را باز کرد و نگاهی به جمعیت  ، سپس نگاهی به منیژه که در کنارش ایستاده بود. چشمانشان به هم تلاقی کرد . در را بستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند .


مهدی یعقوبی