آقا مسعود که در حیاط خانه مشغول اختلاط با آخوند محل زینعلی بود متوجه شد که او هی آب زیر کاه به پاهای لخت دختر هفت ساله اش سحر و موهای برهنه اش که در پاشویه حوض آب بازی میکرد نگاه می کند . برای همین سرفه ای کرد و به دخترش گفت:
- دخترم پاشو برو کنار مادر بزرگ ، رو ایوون ،
او هم لبخندی بر گونه اش شکفت و دوان دوان از پله ها رفت بالا و نشست کنار مادر بزرگ. نگاهی به چادر سیاه و سپس به عینک ته استکانی اش انداخت و پرسید:
- مادر بزرگ داری چی میخونی
- دارم قرآن میخونم
- چرا میخونی
- خدا گفته
- خدا به کی گفته
- خدا به پیامبرش گفته
- به تو کی گفته مادر بزرگ
- به من کتاب خدا گفته
- به کتاب خدا کی گفته
- خود خدا
- به خود خدا کی گفته
- تو که پاک گیجم کردی ،دخترم تو کار خدا نباد دخالت کرد ، هر چی گفت تو بگو به روی چشم و اطاعتش کن.
- خب معنی اش چیه
- عجب سئوالات سختی میکنی ، 70 ساله دارم کتاب خدا رو میخونم کسی ازم این سئوالو نپرسید . معنی مهم نیست ، مهم خوندنه ، صواب داره ، خدا آدمو میبره بهشت.
- بهشت کجاس مادر بزرگ
- بهشت جای آدماییه که قرآن میخونند ، به فرامینش عمل میکنن ، از شوهرشون اطاعت میکنن ، حجابو رعایت می کنن . اگه مث من 80 سال از عمرشون گذشته باشه و آفتاب عمرش لب بوم ، تو بهشت میشن یه حوری 14 ساله ، قشنگ مث پنجه های آفتاب
- بعد که حوری شدی چیکار میکنی
- عجب سئوالاتی میکنی دختر ، حوری معلومه کارش چیه ، خدمت به خدا
- چه خدمتی مادر بزرگ
- حالا حالاها زوده این چیزارو بدونی
- پس نمی دونی این کتابی که میخونی معنی اش چیه.
مادر بزرگ که داشت آیات جهاد و دست و پا بریدن کافران را میخواند و از سئوالاتش سر در گم . عینکش را در آورد و زیر لبش فوتی کرد و با دستمال سفیدش تمیز و سپس گذاشت روی چشم و نگاهی کرد به چشمهای آبی روشن نوه اش و گفت:
- معنی اش اینه که آدم باید مهربون باشه ، دروغ نگه ، مال مردمو نخوره ، اگه حرف خدا رو گوش نده میره جهنم
- جهنم کجاس مادر بزرگ
- جهنم جای اوناییه که خدا رو باور ندارن ، به کتابش شک میکنن ، فرامینشو اجرا نمی کنن . جای سنی ها ، جای بهایی ها ، جای آتش پرستا ، جای کلیم ها ، جای مرتدا ، جای کافرا ، جای مشرکا ، جای بی ایمونا جای بی نمازا ...
- جای بدییه
- آره دخترم ، خدای مهربون روزی هزار بار آتیش از دهنشون فرو می کنه و از دبرشون خارج ، جلز و ولز میشن و دود میشن رو هوا بعد دوباره خدا اونا رو به شکل اولشون می کنه ، باز روز از نو روزی از نو هی آتیش هی آتیش ، بدل میشن به خوک و سگ
- چرا اینکارو میکنه مادر بزرگ
- برا اینه که به خدا ایمون ندارن ، تو کار خدا چون و چرا و اما و اگر نباد کرد
- اینا همه تو قرآن اومده
- آره دخترم
- میتونی یکیشو برام معنی کنی
- من که معنی شو نمی دونم
- پس این حرفایی که زدی از خودت بود
- نه دخترم همه اینا رو خدا گفته
- پس مامان و بابا که نماز نمیخونن میرن جهنم ، من خدارو دوست ندارم
- استغفرالله این حرفو نزن ، خدا دوستت داره
در همین هنگام مسعود دخترش سحر را صدا زد و گفت:
- آهای سحر برو به مادرت بگو یه چایی قند پهلو برامون بیاره
سحر هم پا شد و دوان دوان رفت به سمت مادرش منیژه. مادر بزرگ که از سئوالات نوه اش کلافه و سردرگم شده بود با دستمال ابریشمی اش دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و دستهایش را برد بالا :
- خدایا ، خداوندا نوه ام رو ببخش ، بچه س ، عقلش نمی رسه ، سئوالای کفرآمیز ازم میپرسه ،
در همین لحظه منیژه آمد به روی ایوان و گفت:
آقا مسعود چای سبز بیارم خدمتتون یا چای معمولی
- برا من چای سبز ، شما چطور زینعلی
- من همین هندونه ، که انداختین توی حوض کافیه ،
منیژه تا که اسم هندوانه را شنید ، ابروهایش به هم گره خورد و نگاهی به مسعود و سپس گفت:
- باشه ، میارم خدمتتون
- راستی ، اصلا لازم به زحمت شما نیستم ، بذارین تو سبد میدم دس عیال تا زحمتشو بکشه ، همان چایی قند پهلو کافیه .
در همین حال چشمش افتاد به سحر به روی ایوان . دست برد توی عبا و شکلاتی بیرون آورد و گفت:
- دخترم ، آهای دخترم بیا این شکلاتو واسه تو آوردم
سحر از روی ایوان نگاهی مبهم به شکل و شمایلش می اندازد و سپس به پدرش . زینعلی می رود به سمت پله ها کنار گلهای شعمدانی و شکلات را با لبخند میگیرد به سمت سحر اما او تا چشمش به دندانهای شکسته و زرد و سیاهش و پشم و ریش های درهم و انبوهش می افتد از ترس میدود به سمت مادرش.
زینعلی هم بر میگردد به سمت مسعود و می گوید:
- هشت سالشه نه
- منظورتو نمی فهمم
- منظورم دیگه وقتشه
سپس از کنار دستش کتابی قطور را که به روی نیمکت کنار حوض گذاشته بود بر میدارد و می خواند:
- در اسلام ملاک بلوغه نه سن و سال ، مگه رسول خدا (ص ) با عیشه
مسعود مات و متحیر نگاهش می کند و با لحنی آمیخته با عصبانیت می پرسد:
- خوب منظورت چیه
زینعلی با دو دستش عمامه اش را بالا و پایین کرد و نشست روی نیمکت . سپس زل زد به چشمانش:
- اقا مسعود ، خودت بهتر از هر کسی میدونی من هدفم خدمت به اسلامه . اگه سید پیامبر احکام دین مبینو شرح نده کی بده ، ما در روز قیامت مسئولیم. این عرایض بنده از روی حرمت این عبا و عمامه ایه که تو تنمه .
مسعود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و از روی نیمکت پا شد و گفت :
- من دیگه باید برم
- کجا برم ما تازه سر صحبتو واز کردیم ،
- برادرزاده ام مریضه باید اونو برسونم به بیمارستان
- مریضه که مریضه ، این عرایض بنده از جهاد در راه خدا هم واجب تره
- شرمنده ، باید برم
زینعلی دید که چاره ای ندارد . ماتحتش را از روی نیمکت بلند کرد و عبایش را که گذاشته بود روی زانویش دوباره بر شانه اش پهن کرد و با روی ترش سلانه سلانه رفت به طرف در. دعایی خواند و به اطرافش فوت و با خداحافظی ای سرد از منزل زد بیرون.
مسعود نفس راحتی کشید و در دلش هزار لعن و نفرین به جد و آبایش. منیژه که آنها را از لای پرده اتاق می پایید آمد روی رواق و گفت:
- شرش کم شد
- آره ، به سنگ پای قزوین میگه زکی
- عجب بدچشمیه
- آخونده دیگه ، عبا و عمامه ابزار کارشه
- بچه ام زهره ترک شد ، بهش میگفت عایشه جون
- پشت دستم رو داغ کردم دیگه در خونه رو واسش واز نکنم
- یه کارد و چن تا بشقاب بیار تا هندونه رو قاچ کنم ، خوب شد یادش رفت
هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگاه چند بار پیاپی زنگ در به صدا در آمد . منیژه نگاهی کرد به شوهرش :
- کی میتونه باشه
- شاید مادرت باشه ، گفته بود که آخر هفته سر میزنه
- اون که اینطوری در نمیزنه
منیژه که روسری اش را بر داشته بود ، با عجله رفت پایین و با غرولند در را باز . همینکه چشمش افتاد به زینعلی ، مثل کسی که برق او را گرفته باشد افتاد به تته پته ، زینعلی که با دیدن موهای برهنه اش چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون گفت:
- یا الله
و بی مقدمه آمد داخل حیاط . میبخشید که دوباره مراحم شدم ، اصلا پاک یادم رفته بود که هندوانه را بر دارم .
تازه یه موضوع مهمتر دارم که باید به شوهرتون بگم.
مسعود با دیدن زینعلی یکه ای خورد و هندوانه را که از داخل حوض بر داشته بود از دستانش افتاد و از وسط نصف . زینعلی انگار با دیدن این صحنه کمرش شکست اما خودش را کنترل کرد و گفت:
- فدای سرت ،افتاد که افتاد . پولشو بده یکی دیگه میخرم ،زحمت خریدنش با من . آخه دوست برا اینجور مواقع بدرد میخوره.
- پول ، چه پولی
- عیبی نداره ، سگخور ، فقط اومدم بگم که هفته بعد حتما به جشن تشریف بیارین ، خیلی خیلی مهمه ، آبروی اسلام و مسلمین مطرحه.
- کدوم جشن
- جشن روز ورود سپاه اسلام به مازندرون ،
- یعنی ورود اون داعشی ها که اومدن آتیش زدن و کشتن و خواهر و مادرای ما رو گاییدن و به هزار هزار به اسیری بردن و بازار مدینه فروختن جشن بگیریم.
- مگه مسلمون نیستی آق مسعود ، حسن بن زید نواده حسن مجتبی بود که پاشو گذاشت به طبرستان
- من اهل این جشنا نیستم یلا برو از خونه ام بیرون
- شگون نداره ها ، خدای نخواسته یه اتفاق بدی واستون می افته ، زنت ، بچه ات ، خودت .
-داری تهدیدم می کنی
- تهدید چیه ، خدا بلا نازل می کنه ،
- گفتم بزن به چاک
- بهت گفته باشم
- یه کاری میکنم که از اداره اخراجت کنن ، یه کاری می کنم که به دست و پام بیفتی ، به سید آل پیامبر توهین می کنی
- گفتم برو بیرون
زینعلی که از خشم چهره پر پشم و پیلش مثل زغال گداخته شده بود و از چشمانش از شدت خشم آتش می بارید . در را محکم بست و همین که پایش را به خیابان گذاشت ، ناگاه با یک موتور سوار که با حداکثر سرعت در حال عبور بود تصادف کرد و پرتاب شد چند متر آنطرفتر . سرش خورد محکم به جدول خیابان . خون از دهانش فواره زد و پس از چند لحظه در حالی که پاهایش می لرزید جان به جان آفرین تسلیم .
موتوری که انگار کشیکش را می کشید ویراژی داد و از صحنه فرار .
مسعود در حیاط خانه را باز کرد و نگاهی به جمعیت ، سپس نگاهی به منیژه که در کنارش ایستاده بود. چشمانشان به هم تلاقی کرد . در را بستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند .
مهدی یعقوبی
- دخترم پاشو برو کنار مادر بزرگ ، رو ایوون ،
او هم لبخندی بر گونه اش شکفت و دوان دوان از پله ها رفت بالا و نشست کنار مادر بزرگ. نگاهی به چادر سیاه و سپس به عینک ته استکانی اش انداخت و پرسید:
- مادر بزرگ داری چی میخونی
- دارم قرآن میخونم
- چرا میخونی
- خدا گفته
- خدا به کی گفته
- خدا به پیامبرش گفته
- به تو کی گفته مادر بزرگ
- به من کتاب خدا گفته
- به کتاب خدا کی گفته
- خود خدا
- به خود خدا کی گفته
- تو که پاک گیجم کردی ،دخترم تو کار خدا نباد دخالت کرد ، هر چی گفت تو بگو به روی چشم و اطاعتش کن.
- خب معنی اش چیه
- عجب سئوالات سختی میکنی ، 70 ساله دارم کتاب خدا رو میخونم کسی ازم این سئوالو نپرسید . معنی مهم نیست ، مهم خوندنه ، صواب داره ، خدا آدمو میبره بهشت.
- بهشت کجاس مادر بزرگ
- بهشت جای آدماییه که قرآن میخونند ، به فرامینش عمل میکنن ، از شوهرشون اطاعت میکنن ، حجابو رعایت می کنن . اگه مث من 80 سال از عمرشون گذشته باشه و آفتاب عمرش لب بوم ، تو بهشت میشن یه حوری 14 ساله ، قشنگ مث پنجه های آفتاب
- بعد که حوری شدی چیکار میکنی
- عجب سئوالاتی میکنی دختر ، حوری معلومه کارش چیه ، خدمت به خدا
- چه خدمتی مادر بزرگ
- حالا حالاها زوده این چیزارو بدونی
- پس نمی دونی این کتابی که میخونی معنی اش چیه.
مادر بزرگ که داشت آیات جهاد و دست و پا بریدن کافران را میخواند و از سئوالاتش سر در گم . عینکش را در آورد و زیر لبش فوتی کرد و با دستمال سفیدش تمیز و سپس گذاشت روی چشم و نگاهی کرد به چشمهای آبی روشن نوه اش و گفت:
- معنی اش اینه که آدم باید مهربون باشه ، دروغ نگه ، مال مردمو نخوره ، اگه حرف خدا رو گوش نده میره جهنم
- جهنم کجاس مادر بزرگ
- جهنم جای اوناییه که خدا رو باور ندارن ، به کتابش شک میکنن ، فرامینشو اجرا نمی کنن . جای سنی ها ، جای بهایی ها ، جای آتش پرستا ، جای کلیم ها ، جای مرتدا ، جای کافرا ، جای مشرکا ، جای بی ایمونا جای بی نمازا ...
- جای بدییه
- آره دخترم ، خدای مهربون روزی هزار بار آتیش از دهنشون فرو می کنه و از دبرشون خارج ، جلز و ولز میشن و دود میشن رو هوا بعد دوباره خدا اونا رو به شکل اولشون می کنه ، باز روز از نو روزی از نو هی آتیش هی آتیش ، بدل میشن به خوک و سگ
- چرا اینکارو میکنه مادر بزرگ
- برا اینه که به خدا ایمون ندارن ، تو کار خدا چون و چرا و اما و اگر نباد کرد
- اینا همه تو قرآن اومده
- آره دخترم
- میتونی یکیشو برام معنی کنی
- من که معنی شو نمی دونم
- پس این حرفایی که زدی از خودت بود
- نه دخترم همه اینا رو خدا گفته
- پس مامان و بابا که نماز نمیخونن میرن جهنم ، من خدارو دوست ندارم
- استغفرالله این حرفو نزن ، خدا دوستت داره
در همین هنگام مسعود دخترش سحر را صدا زد و گفت:
- آهای سحر برو به مادرت بگو یه چایی قند پهلو برامون بیاره
سحر هم پا شد و دوان دوان رفت به سمت مادرش منیژه. مادر بزرگ که از سئوالات نوه اش کلافه و سردرگم شده بود با دستمال ابریشمی اش دانه های عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد و دستهایش را برد بالا :
- خدایا ، خداوندا نوه ام رو ببخش ، بچه س ، عقلش نمی رسه ، سئوالای کفرآمیز ازم میپرسه ،
در همین لحظه منیژه آمد به روی ایوان و گفت:
آقا مسعود چای سبز بیارم خدمتتون یا چای معمولی
- برا من چای سبز ، شما چطور زینعلی
- من همین هندونه ، که انداختین توی حوض کافیه ،
منیژه تا که اسم هندوانه را شنید ، ابروهایش به هم گره خورد و نگاهی به مسعود و سپس گفت:
- باشه ، میارم خدمتتون
- راستی ، اصلا لازم به زحمت شما نیستم ، بذارین تو سبد میدم دس عیال تا زحمتشو بکشه ، همان چایی قند پهلو کافیه .
در همین حال چشمش افتاد به سحر به روی ایوان . دست برد توی عبا و شکلاتی بیرون آورد و گفت:
- دخترم ، آهای دخترم بیا این شکلاتو واسه تو آوردم
سحر از روی ایوان نگاهی مبهم به شکل و شمایلش می اندازد و سپس به پدرش . زینعلی می رود به سمت پله ها کنار گلهای شعمدانی و شکلات را با لبخند میگیرد به سمت سحر اما او تا چشمش به دندانهای شکسته و زرد و سیاهش و پشم و ریش های درهم و انبوهش می افتد از ترس میدود به سمت مادرش.
زینعلی هم بر میگردد به سمت مسعود و می گوید:
- هشت سالشه نه
- منظورتو نمی فهمم
- منظورم دیگه وقتشه
سپس از کنار دستش کتابی قطور را که به روی نیمکت کنار حوض گذاشته بود بر میدارد و می خواند:
- در اسلام ملاک بلوغه نه سن و سال ، مگه رسول خدا (ص ) با عیشه
مسعود مات و متحیر نگاهش می کند و با لحنی آمیخته با عصبانیت می پرسد:
- خوب منظورت چیه
زینعلی با دو دستش عمامه اش را بالا و پایین کرد و نشست روی نیمکت . سپس زل زد به چشمانش:
- اقا مسعود ، خودت بهتر از هر کسی میدونی من هدفم خدمت به اسلامه . اگه سید پیامبر احکام دین مبینو شرح نده کی بده ، ما در روز قیامت مسئولیم. این عرایض بنده از روی حرمت این عبا و عمامه ایه که تو تنمه .
مسعود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و از روی نیمکت پا شد و گفت :
- من دیگه باید برم
- کجا برم ما تازه سر صحبتو واز کردیم ،
- برادرزاده ام مریضه باید اونو برسونم به بیمارستان
- مریضه که مریضه ، این عرایض بنده از جهاد در راه خدا هم واجب تره
- شرمنده ، باید برم
زینعلی دید که چاره ای ندارد . ماتحتش را از روی نیمکت بلند کرد و عبایش را که گذاشته بود روی زانویش دوباره بر شانه اش پهن کرد و با روی ترش سلانه سلانه رفت به طرف در. دعایی خواند و به اطرافش فوت و با خداحافظی ای سرد از منزل زد بیرون.
مسعود نفس راحتی کشید و در دلش هزار لعن و نفرین به جد و آبایش. منیژه که آنها را از لای پرده اتاق می پایید آمد روی رواق و گفت:
- شرش کم شد
- آره ، به سنگ پای قزوین میگه زکی
- عجب بدچشمیه
- آخونده دیگه ، عبا و عمامه ابزار کارشه
- بچه ام زهره ترک شد ، بهش میگفت عایشه جون
- پشت دستم رو داغ کردم دیگه در خونه رو واسش واز نکنم
- یه کارد و چن تا بشقاب بیار تا هندونه رو قاچ کنم ، خوب شد یادش رفت
هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگاه چند بار پیاپی زنگ در به صدا در آمد . منیژه نگاهی کرد به شوهرش :
- کی میتونه باشه
- شاید مادرت باشه ، گفته بود که آخر هفته سر میزنه
- اون که اینطوری در نمیزنه
منیژه که روسری اش را بر داشته بود ، با عجله رفت پایین و با غرولند در را باز . همینکه چشمش افتاد به زینعلی ، مثل کسی که برق او را گرفته باشد افتاد به تته پته ، زینعلی که با دیدن موهای برهنه اش چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون گفت:
- یا الله
و بی مقدمه آمد داخل حیاط . میبخشید که دوباره مراحم شدم ، اصلا پاک یادم رفته بود که هندوانه را بر دارم .
تازه یه موضوع مهمتر دارم که باید به شوهرتون بگم.
مسعود با دیدن زینعلی یکه ای خورد و هندوانه را که از داخل حوض بر داشته بود از دستانش افتاد و از وسط نصف . زینعلی انگار با دیدن این صحنه کمرش شکست اما خودش را کنترل کرد و گفت:
- فدای سرت ،افتاد که افتاد . پولشو بده یکی دیگه میخرم ،زحمت خریدنش با من . آخه دوست برا اینجور مواقع بدرد میخوره.
- پول ، چه پولی
- عیبی نداره ، سگخور ، فقط اومدم بگم که هفته بعد حتما به جشن تشریف بیارین ، خیلی خیلی مهمه ، آبروی اسلام و مسلمین مطرحه.
- کدوم جشن
- جشن روز ورود سپاه اسلام به مازندرون ،
- یعنی ورود اون داعشی ها که اومدن آتیش زدن و کشتن و خواهر و مادرای ما رو گاییدن و به هزار هزار به اسیری بردن و بازار مدینه فروختن جشن بگیریم.
- مگه مسلمون نیستی آق مسعود ، حسن بن زید نواده حسن مجتبی بود که پاشو گذاشت به طبرستان
- من اهل این جشنا نیستم یلا برو از خونه ام بیرون
- شگون نداره ها ، خدای نخواسته یه اتفاق بدی واستون می افته ، زنت ، بچه ات ، خودت .
-داری تهدیدم می کنی
- تهدید چیه ، خدا بلا نازل می کنه ،
- گفتم بزن به چاک
- بهت گفته باشم
- یه کاری میکنم که از اداره اخراجت کنن ، یه کاری می کنم که به دست و پام بیفتی ، به سید آل پیامبر توهین می کنی
- گفتم برو بیرون
زینعلی که از خشم چهره پر پشم و پیلش مثل زغال گداخته شده بود و از چشمانش از شدت خشم آتش می بارید . در را محکم بست و همین که پایش را به خیابان گذاشت ، ناگاه با یک موتور سوار که با حداکثر سرعت در حال عبور بود تصادف کرد و پرتاب شد چند متر آنطرفتر . سرش خورد محکم به جدول خیابان . خون از دهانش فواره زد و پس از چند لحظه در حالی که پاهایش می لرزید جان به جان آفرین تسلیم .
موتوری که انگار کشیکش را می کشید ویراژی داد و از صحنه فرار .
مسعود در حیاط خانه را باز کرد و نگاهی به جمعیت ، سپس نگاهی به منیژه که در کنارش ایستاده بود. چشمانشان به هم تلاقی کرد . در را بستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند .
مهدی یعقوبی