۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

خیانت




من اسمم گوهره ،  کلفت حاج قاسم آقام  . حاجی گفته که اگر در و همساده ها سئوالی ازم کردند بگویم که خواهر کوچکترش هستم تا خدای ناکرده فکر و خیالهای بد بد نکنند .
 حاج آقا با دختر یکی یکدانه اش یک سالی میشود که در این خانه مجلل  زندگی میکند . زنش چند ماه پیش دیوانه شده بود و بردندش به تیمارستان . بعد از مدتی خبر آوردند که در آنجا خودش را با طناب آویزان کرده است و مرده . 
حاجی بد جور تنها بود و از تنهایی اش به ستوه . خودم از سوراخ قفل در اتاقش دیده بودم که از بس حشری بود چنان با بالشش ور میرفت که پاره پاره اش میکرد . به من هم به چشم خواهری نگاه نمی کرد و با آنکه شوهر داشتم ازش خیلی میترسیدم 

آنروز داشتم خانه را رفت و روب میکردم که زنگ در به صدا در آمد ، حاجی سلانه سلانه رفت  در را باز کرد . پسر مش رجب خدا بیامرز بود . بعد از خوش و بش آمدند داخل . برایشان قلیان چاق کردم  و چند چایی در ایوان روی میز . 
هوا دم کرده بود و شرجی  بادی گرم هم شروع کرده بود به وزیدن . رادیو را خاموش کردم و مشغول شستن ظرف و ظروف شدم . نیم ساعتی که گذشت ، صدای جر و بحث حاجی را شنیدم .  قوه کنجکاوی ام گل کرد و رفتم یواشکی پشت در گوش خواباندم :
حاجی می گفت :
- فقط به یه شرط دخترمو بهت میدم 
- شما جون بخواه حاجی ، من دار و ندارمو میدم
حاجی به آرامی دستی به ریشش کشید و نیم نگاهی به پسر مش رجب که عباس اسمش بود انداخت  و  بنرمی گفت :
- به شرطی دخترمو به عقدت در می آرم که تو خواهر کوچیکتو بدی بمن .


رنگ از رخ عباس پرید ، انگار برق او را گرفته بود ، مات و مبهوت به حاجی نگاه کرد . توی خواب و خیالش هم نمیدید حاج قاسم که هفت بار به مکه رفته بود و وسط پیشانی اش از عبادات شبانه روزی پینه بسته بود پای خواهر کوچکش که 15 سال بیشتر نداشت را به میان بکشد
- منظورتون چیه حاج قاسم
- خودتو به اون راه نزن بچه ، خودت بهتر از من میدونی ، حساب حسابه کاکا برادر ، تو دختر منو نکاح میکنی و منم خواهرتو می ..گام
- حاجی شما سن و سالتون اندازه بابا بزرگمه . 
- من زن خدابیامرزم که نور به قبرش بباره 35 سال ازم جوونتر بود ، دخترم مث یه دسته گل می مونه . بیخود که نیس گلوت پیشش گیر کرده و .
- آخه 
- آخه نداره ، مگه من مغز خر خوردم همینطوری دخترمو بدم بهت . خونه زندگیتم که تعریفی نداره  .
- حاج قاسم اینقد بدعنقی نکن ، خودت میدونی رستوران بابا خدا بیامرزم رسیده بمن ، مغازه پارچه فروشی سر نبشم مال خودمه . یه ویلام تو شمال دارم 
- نه آق عباس ، من و تو آبمون تو یه جوب نمیره ، دخترم  مث پنجه آفتابه ،  از هر انگشتش هزار هنر میباره  ، ابوالقاسم خان میلیاردر  برا خواستگاری داره در خونمو از پاشنه می کنه ، روزی هزار بار به دست و پام می افته  . برو برو کنار بذار باد بیاد .
عباس التماس میکند و خم میشود تا دست و پایش را ببوسد و او پس می زند . 
-  اينقدر به پر و پام نپيچ ، قباحت داره اینکارا چیه 
- آخه من عاشقشم ، 
- آدمی را که بخت بر گردد اسبش اندر طویله خر گردد ، تو مث اینکه آدم بشو نیسی ،
- حاج قاسم من نوکرتم ، غلامتم ، رومو زمین ننداز
- آدم اینطو سمج به عمرم ندیدم 
- همون که گفتم ، یا خواهرتو میدی بمن ، یا دیگه این دور و ورا پیدات نشه  ، جفت پاهاتو قلم میکنم .

 عباس که دید سنبه اش پر زور است و به هیچ صراطی مستقیم نیست  با اما و اگر  راضی شد و شرطش را قبول کرد تا خواهرش را به عقد موقت یا همان صیغه حاج قاسم در بیاورد .  البته به یک شرط که این قضیه پیش خودشان بماند و به جایی درز نکند . تا فردا ازش خدا حافظی کرد و رفت . 
حاج قاسم بعد از بحث و فحص با عباس شنگول  به نظر می رسید و با خودش میگفت که حتی در بهشت  حق تعالی هم به یک پیرمرد 65 ساله حوری 15 ساله نمیدهند چه رسد به این دنیای فانی . از آن روز به خودش بیشتر می رسید و عطر و گلاب بخودش میزد و لباس های شیک و پیک که به سنش نمی خورد می پوشید . با دخترش هم خیلی خیلی مهربانتر رفتار میکرد . 

 اسم دخترش مریم بود بسیار فریبنده و جذاب  . قدرتی جادویی در نگاهش داشت . وقتی به کسی چشم میدوخت افسونش میکرد و با قوه ای مرموز در روح و جانش نفوذ   .  در چهره اش معصومیت و بی گناهی فرشته ها موج میزد و لبخند مهربانش حتی خدا را از پای در می آورد .
 خاطرش را همه میخواستند ، برای همین پدرش ، بهش خیلی سخت و سفت میگرفت . و کمتر اجازه میداد که پایش را از خانه بیرون بگذارد تا مبادا نگاه نامحرم بهش بیفتد .

حاج قاسم از بس ذوق زده شده بود فراموش کرده بود که دختر یکی یکدانه اش پسر خاله اش را دوست دارد و از کودکی به هم قول و قرار داده بودند که با هم ازدواج کنند  .  حتی یک بار از اتاقش نامه ای پنهانی را که بهش داده بود از لای کتابش در آورده و خوانده بود . چه جملات عاشقانه و رمانتیکی نوشته بود و شعرهایی از خودش .
کمی سر درگم بود که چگونه این قضیه را بهش بگوید . به هر حال  بزرگ خانواده بود و هم ریش و هم قیچی در دستش . وضع مالی اش هم توپ توپ بود ، تازگیها هم کار و بارش سکه شده بود و برنج مصنوعی با دستگاههای چینی درست میکرد و به خورد خلق الله میداد.  میدانست که دخترش در برابر هیبت و ابهتی که داشت نه نمی توانست بگوید و حرفش را بر زمین بیندازد . حاجی با آنکه در ظاهر آدمی باوقار و ساکت به چشم میخورد در باطن اما از هر گرگی درنده تر بود بخصوص در برابر مسائل ناموسی و خانوادگی . 
بر اثر یک شک چنان بلایی بر سر زنش آورد که در ظرف چند روز دیوانه اش کرد و بیدرنگ فرستادش دیوانه خانه و آنجا هم او خودش را دار زد .
دخترش مریم با آنکه از داستان مرگ مادرش خبر نداشت اما یک جورهایی در این اواخر بو برده بود و برای همین کمتر حرف میزد و در خود فرو میرفت . از ترسی که داشت هرگز یک کلمه از این  قضیه را به زبان نمی آورد میدانست که حاج قاسم از کوره در خواهد رفت و توپ و تشر بهش خواهد زد .

2
آن روز بالای نردبان آهنی پنجره ها را تمیز میکردم که حاجی صدایم زد . 
- گوهر گوهر خانم ، یه توک پا بیا پایین کارت دارم
دلم شور زد . چادرم را دور کمرم سفت کردم و رفتم که ببینم چه میخواهد بگوید .  بر خلاف معمول ،خوشحال بنظر میرسید .   گفت که خواستگار پولدار و با خدایی برای دخترش مریم آمده است و او هم برای خوشبختی اش جواب مثبت داده است . چند لحظه هاج و واج به او نگاه کردم اما نتوانستم چیزی بهش بگویم . میترسیدم که مرا از کار بر کنار کند و نانم را آجر  . میدانستم که مریم عاشق پسر خاله اش است و او را می پرستد . اگر بفهمد که پدرش میخواهد او را به مرد دیگری شوهر بدهد پاک دیوانه خواهد شد . دروغکی گفتم :
- انشاالله مبارک است 
-  قضیه رو هنوز به مریم نگفتم ، گذاشتم تو که اینقد باهاش چفت و جوری و قلقشو میدونی بهش بگی ، مشتلقتو هم بعدا میدم 
یکه خوردم ، اما نمی توانستم که نه بگویم . اگر می گفتم آن روی سگش بالا می آمد و مرا در این هیر و بیر بی برو برگرد از خانه می انداخت بیرون . آنوقت بچه هام گرسنه می موندند و شوهر مریضم

مریم در اتاقش روی تختخواب نشسته بود و داشت به عکس پسر خاله اش که روی میز گذاشته بود نگاه میکرد . کتابی هم در دستش . دو تا چایی بر داشتم و روی سینی گذاشتم و رفتم کنارش نشستم . به چشمان زیبایش نگاه کردم لبخند زد . چایی را به دستش دادم و چند حبه قند .  دلم مثل سیر و سرکه میجوشید  نمی دانستم که چگونه قضیه را بهش بگویم . نگاهی معنی دار به من کرد . میدانست میخواهم چیزی بهش بگویم . از استکان کمر باریک چای داغ را به نعلبکی ریختم و قند را دهانم . خواستم یک جرعه بنوشم که از هول و ولایی که داشتم استکان از دستم افتاد روی دامنم و سوختم . مریم زد زیر خنده . این خنده اما بعد از چند لحظه ای که خبر را بهش گفتم تبدیل به گریه شد . آنهم چه گریه هایی . سرش را گذاشتم روی شانه ام و من دلداری اش دادم .  به نرمی بهش گفتم که همه چیز دست خداست و ما نباید با تقدیر در بیفتیم .
او اما در حالی که خشمی در نگاهش موج میزد رو بمن کرد و گفت :
- من پسر خاله مو دوست دارم ، ما از بچگی به هم قول دادیم . پدر بهتر از هر کسی اینو میدونه ، چرا این کارو با من میکنه ، نه نه  باید نعشمو تحویل اون پسر بدین 
- یعنی تو حرف پدرتو زمین میندازی ، میدونی معنیش یعنی چه .
- آره ، خوبم میدونم ، میذارم از این خونه میرم

داستان را که با حاج قاسم در میان گذاشتم در جا سگرمه هایش درهم فرو رفت و از روی ایوان گلدان سفالی را بلند کرد و محکم بر زمین کوبید .
- حالا این نمک به حروم بمن دهن کجی میکنه و رومو زمین میندازه ، ازین بعد حق نداره پاشو از خونه بیرون بذاره . . حق نداره به اون پسرخاله هرزه نامه بنویسه ، باید بدونه یه من ماست چقد کره داره
من از ترس چادرم را سرم کردم و زودتر از معمول بر گشتم به خانه پیش بچه هام . میترسیدم که بلایی سر دخترش بیاورد و یا دخترش خودش را مثل مادرش سر به نیست کند . تا صبح فکر و ذکرم مریم بود و نتوانستم چشم روی چشم بگذارم و لحظه ای بخوابم . مرا مادر صدا میزد . گهگاه که موهای بلندش را شانه میزدم و می بافتم درد دلها و رازهایش را با من در میان می گذاشت .  من هم به او همیشه مهر و محبت میکردم مثل دخترم .

فردا که آمدم به خانه حاجی ، هوا آفتابی بود و باد مطبوعی میوزید . پنجره ها را باز کردم  . صدای گنجشکان بازیگوش از روی شاخه های سرسبز بگوش می رسید . قرصی را که فراموش کردم بخورم با یک لیوان آب سرکشیدم . چند ماهی میشد که دلم تیر می کشید ، مخصوصا وقتی حاجی با آن لحن خشنش صدایم میزد .
در حیاط نیمه باز بود و حاجی که به سر کار یعنی رستوران مجللش نرفته بود مشغول رسیدگی به گلها . مریم در اتاقش را قفل کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشت . رفتم در حیاط را ببندم که حاجی با ایما و اشاره گفت که خودش آن را بازش گذاشته است . مشکوک میزد ، میرفت از پشت در مثل دزدها به خیابان چشم میدوخت و سپس پاورچین پاورچین بر می گشت و در پشت درخت مخفی . چند تکه گوشت هم داخل حیاط روی زمین انداخته بود .  هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم از در نیمه باز سگ همسایه در حالی که دور و اطراف را بو میکشید آمد داخل حیاط و یکراست دوید به طرف گوشت ها . میدانستم که حاجی از سگ نفرت عجیبی دارد مخصوصا این سگ خالخالی همسایه که یک بار هنگام بر گشت از مسجد پایش را هم گاز گرفته بود و بر اثر آن حادثه با پسر همسایه دعوایش شده بود و کارشان به چاقو کشی .  
رفتم که بیرونش کنم که حاجی که در همان دور و برها کشیک میداد ،  زودتر از من دوید و در را بست و نگذاشت که سگ خارج شود .  بمن اشاره کرد که بروم و به کارهایم برسم . از نگاهش شرارت می بارید و سگ هم که انگار تهدید را حس کرده بود و خود را در تله ، از خوردن گوشت دست کشید و بهش زل زد . حاجی به آهستگی میله آهنی  را که در کنار درخت سیب افتاده بود بر داشت . لبخندی مرموز بر گوشه لبانش نقش بست . دوباره مانند کسی که به جهاد در راه خدا رفته است و با شمشیرش می خواهد از سر تن کافران جدا کند به سگ  نگاه غضبناکی کرد و آیه ای را زیر لبانش زمزمه . سگ در بد مخمصه ای افتاده بود و راههای گریزش بسته .
میله آهنی را در کف دستانش فشرد و سپس با تمام قوتی که در بازویش داشت آن را بالا برد و با یک الله و اکبر بسرعت  فرود آورد . زد مستقیم به فرق سر سگ  . خون مثل فواره  شتک زد و پاشید به در و دیوار .  وقتی که سگ را خرد و خمیر کرد و کله اش را متلاشی نفسی از سر رضایت کشید .  گوهر خانم  صدای زوزه های دردناک سگ را که در حال جان دادن بود می شنید اما جرئتش را نداشت که به ایوان بیاید و نگاه کند . از مسجد محل صدای اذان می آمد و آفتاب تابستان داغتر از همیشه بر روی درختان می تابید . . حاجی دستمالش را از جیب در آورد و کشید به پیشانی اش . دانه های عرق را پاک کرد و مثل کسی که هفت خوان رستم را فتح کرده است لبخندی تاریک بر لبانش نشست . پیکر بی جان سگ را در کیسه ای گذاشت و انداخت پشت ماشینش  و لخته های خون را از زمین پاک . 
دستهایش را شست و در حالی که دعاهایی را که در سفر به عتبات عالیات یاد گرفته بود روی لبانش زمزمه میکرد ، مرا صدا زد که یک لیوان شربت برایش بیاورم . بشاش بنظر میرسید و شاد . وقتی لیوان شربت را به دستش دادم  بر خلاف همیشه دستی گذاشت روی شانه ام و به نرمی گفت که تا بار دیگر جریان خواستگاری را با مریم  در میان بگذارم .  نزدیک بود سکته کنم ، پاهایم بی جان شده بود و سست . دندانهایم از ترسی پنهان بهم میخورد و ضربان قلبم تند .  سرم را انداختم پایین . او که دید سکوت کرده ام دستی به ریشهایش کشید و کتش را از تنش در آورد و درست روبروی من چند بار آن را تکاند و با ترشرویی گفت :
- چته ، مث اینکه زیاد بهت خوبی کردم ، نکنه تو هم طرف اون گیس بریده ای
من در حالی که صدایم می لرزید جواب دادم :
- نه حاج قاسم ، م م م من الساعه میرم بهش میگم . 
-  هر جور شده به اون شلخته حالی کن که قبول کنه وگرنه هر چه دید از چشم خودش دیده .

میدانستم که مریم قبول نمی کند ، قلبم بشدت میزد و پشتم تیر می کشید. قرصم را دوباره از قوطی در آوردم و با آب قورت دادم . وقتی رفتم پیش مریم . بی آنکه به چشمهایم نگاه کند . سرش را پایین انداخته بود و گفت :
- میدونم که میخوای چی بگی عزیز . من میذارم از این خونه میرم ، فرار میکنم . یا اصلا خودمو می کشم تا از دست این زندگی لعنتی خلاص بشم . من زن کسی رو که نمیشناسم و دوسش ندارم نمیشم .

حاجی که در پشت در گوش خوابانده بود ناگاه از کوره در رفت و  با پایش چنان به در کوبید که در از جایش کنده شد . من زهره ترک شده بودم و دستم را گذاشتم روی صورتم . مریم  خواست از پنجره به بیرون بپرد و فرار کند که او پایش را گرفت و همانطور کشان کشان برد به حیاط خانه . به من تشر زد که جور و پلاسم را بردارم و هفته بعد بر گردم تا حسابش را با دخترش تصفیه کند. همین کار را هم کردم .
مریم را به دور درخت لخت و عور طناب پیچ کرد و گزنه هایی را که معلوم نبود از کجا چیده است در دست گرفت و کشید به لای پاهایش . مریم از شدت درد بخود می پیچید . یکی دو بار هم از هوش رفت و حاجی بر سر و صورتش آب ریخت و بهوشش آورد . دهانش را بست تا جیغ و دادش به گوش همساده ها نرسد  . 
- برا آخرین بار ازت میپرسم ، میخوام که روی منو زمین نندازی و آبرومو پیش هر کس و ناکس نبری ، تو وصله تنمی ، من پدرتم اونوقت با من زبون درازی میکنی و نیشاتو پیشم واز . میخوام که دیگه  اون پسره حرومزاده رو فراموش کنی ، پسر خاله جاکشتو . میشنوی چی میگم .

مریم سرش را به علامت منفی تکان میداد و حاجی خشم و غضبش بیشتر .
-  با آبرو و شرافت خانوادگی من بازی می کنی حرمزاده ، دمار از روزگارت در می آرم . مث اون زنیکه جنده مادرت به خاک سیاه می نشونمت . میدمت غلام حسن خان با اون ... کلفتش لای پاهاتو از تونل کندوان هم گشادتر کنه .

 انگار دیوانه و روانی شده بود و دهانش کف  ، از عصبانیت نمی دانست که چکار دارد میکند . زده بود به سیم آخر .  با شتاب رفت به انتهای حیاط و در انباری بیلی بر داشت . داشت بر می گشت که شنید کسی به در می کوبد . ساکت و خاموش ایستاد و کمربندش را محکمتر بست و در همانحال در دلش چند بار بد و بی راه گفت و دوباره بیلش را محکم در دستهای زمختش فشرد و در حالی که پرده چشمانش را خون گرفته بود تند و تیز رفت به طرف مریم .

یک هفته بعد که من به خانه حاجی بر گشتم ، هر چه در زدم کسی در را باز نکرد . نگران شدم . از آنجا که کلید خانه را داشتم در را باز کردم . دیدم که حاجی در کنار درخت سیب بی آنکه نیم نگاهی بمن کند عصبانی قدم میزند و با خودش حرف . سلامی بهش کردم و رفتم که کارم را شروع کنم . مریم در خانه نبود و اتاقش درهم و برهم . 
اتاقها را تر و  تمیز کردم و غذا را آماده .
حاجی را برای نهار دو بار صدا زدم ، او اما انگار صدایم را نمی شنید و همانجا در زیر درخت سیب  دور خودش قدم میزد و مثل آدمهای روانی حرف . خانه هم سوت و کور بود و من ترس برم داشت . عکسهای پسر خاله مریم پاره پاره در سطل زباله ریخته بود و چند قطره خون در دیوار به چشم میخورد . 
غروب که شد دیدم حاجی پول را گذاشته در جای همیشگی روی تاقچه ، مقدارش بیشتر بود تقریبا دو برابر . خوشحال شدم . میتوانستم با آن کمی از قرض و قوله هایم را بپردازم و کفشهایی نو برای بچه هایم بخرم . پول را بر داشتم و رفتم به خانه .  دو دخترم را در آغوش کشیدم و به گونه شوهر بیمارم بوسه .
صبح روز بعد زودتر از همیشه به کار بر گشتم ، جرئتش را نداشتم که از حاج قاسم از مریم سئوال کنم . فکر میکردم که بعد از آن حادثه رفته است خانه قوم و اقوامش تا آبها از آسیاب بیفتد . این جور اتفاقات در زندگی هر کسی رخ می داد و بعد از چندی  دوباره همه چیز آرام و رام میشد .

از پشت پرده پنجره به حاجی یواشکی نگاه کردم . حال و وضعش وخیم تر به چشم میخورد . چشمانش پف کرده بود و ریشهایش درهم و برهم و همانجا در زیر درخت سیب در فاصله چند متری دایره وار قدم میزد و با خودش کلنجار .  پشت سر هم به اطراف و اکنافش تف می انداخت . گاه هم بیلی را که در کنار درخت گذاشته بود بر میداشت و آن را محکم بر زمین می کوبید ی و باز شروع میکرد به قدم زدن و خاریدن موهای سرش .
از خنده های خشک و قهقهه هایی که میزد من هول و هراسم بیشتر میشد و در دلم خدا خدا میکردم که مرا از این مخمصه نجات دهد .  هنگام غروب ازش خداحافظی نکردم و او در حالی که با نگاه آب زیر کاه مرا می پایید از خانه بیرون رفتم و در را بستم . 
 شبها که حاجی به رختخواب میرفت کابوسها به سراغش می آمد . انگار روح زنش بود که مثل متعه برقی در مغزش وز وز میکرد . عرق از سر و رویش سرازیر میشد و او ناخودآگاه  فریاد میکشید و با پای برهنه  میرفت زیر درخت سیب و پاهایش را محکم بر زمین می کوبید .
- زنیکه ولد زنا ولم کن .

من از آن زمان دیگر به خانه اش نرفتم  . یعنی میترسیدم که حاجی بلایی سرم بیاورد . آخرین باری که در منزلش مشغول پخت و پز بودم  با لبخندی مرموز و شیطانی بر گوشه لبانش  از بچه هایم سئوال کرد . مشکوک میزد  . من موهایم از ترس سیخ شده بود و یک آن سرم سیاهی رفت و لرزیدم .  با خودم گفتم که اگر مریم بر گشت دوباره بر میگردم . دلم برایش یک ذره شده بود . آن چشمهای مهربان ، محبتی که در نگاهش موج میزد و زمانی که مرا مادر صدا میزد و گونه هایم را می بوسید .

چند ماه گذشت و رفتارهای حاج قاسم مشکوک و مشکوک تر میشد . با شلوار کوتاه در حیاط قدم میزد .  قوم و خویشانش چند بار به سراغش آمدند او اما با میله آهنین بسوی آنها حمله و هجوم می برد و فراری شان میداد . یکی دو بار دستهایش را بستند و مانند دیوانه ها به دکتر بردند تا دوا و درمانش کنند . اما نتیجه ای نمی گرفتند . انگار شیطان در جلدش رفته بود و وجودش از اجنه اشغال شده بود .
روز و شب در زیر درخت سیب قدم میزد و وقتی هم که دمی پلک هایش را از خستگی می بست کابوس ها ی وحشتناک به سراغش می آمدند . میدوید به حیاط خانه و بیلش را بر میداشت و بلند میکرد و محکم  در زیر درخت سیب در همان جایی که دخترش مریم را  زنده بگور کرده بود می کوبید و دیوانه وار نعره می کشید :
- ولم کنید ، ولم کنید ....


مهدی یعقوبی