۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

وحوش - مهدی یعقوبی





- شما رو  به فاطمه زهرا به زنم کاری نداشته باشین، هر کاری که میخواین با من بکنین، فقط بهش دس نزنین .
 حسن که برو بچه ها او را حسن کثافت صدا میزدند تا آه و ناله های یاس آلودش را شنید، مکثی کرد و با دستهایش نقاب سیاهی را که روی صورتش را پوشانده بود پایین تر کشید و چند قدم آمد جلو . چفیه اش را از دور گردنش بر داشت و انداختش روی تاقچه. نیم نگاهی به سرو صورت مسعود که در زیر مشت و لگدها خونمالی شده بود انداخت. سپس با قهقهه گفت : 
- بچه ها ببینید آق مسعود چی میگه ، به زنم دس نزنین ، خب اگه دس بزنیم حضرت آقا چه غلطی میخواد بکنه .
- هر چی پول و پله بخواین بهت میدم ، 
- نیشتو ببند قرمساق و حرصمو در نیار.
سپس قمه اش را از بغلش در آورد و با زبانش تیغه تیزش را چند بار لیسید و خم شد آن را گذاشت درست روی شاهرگش. مسعود  صورتش  سراسر سرخ شده بود و از درد بخود می پیچید.  میدانست که اگر یک کلام حرف بزند نوک قمه را بیشتر در گلویش فرو خواهد برد. حسن پس از چند لحظه قمه را از شاهرگش بر داشت و چند قطره خونی را که روی نوکش لغزان شده بود و در زیر نور چراغ برق میزد با ملافه سفیدی که روی تخت خواب افتاده بود تمیز کرد . سپس رو کرد به دو نفر از نوچه هایش که آنطرفتر در کنار پنجره ایستاده بودند و با پوزخند گفت :
- باشه لنگ زنشو هوا نکنین ، بیارینش اینجا تا صفا کنیم 
نوچه های گردن کلفت و یغور  هم که نقاب بر چهره داشتند و شرارت عجیبی از نگاهشان می بارید،  پای زنش را سخت و سفت گرفتند و کشان کشان در حالی که دامنش تا بالای ران بالا رفته بود پرتابش کردند و انداختند کنار شوهرش .
دستهای هر دویشان بسته بود و از وحشت رنگ و رخسارشان پریده و کبود . حسن قمه اش را غلاف کرد و روی زانویش خم شد و انگشت شصتش را گذاشت روی لبهای زن مسعود و سپس در حالی که به نرمی ران سفیدش را لمس میکرد دامنش را به آرامی کشید بالا  و با وسوسه چشم انداخت به شورت قرمز چسبانش .
- به به عجب طلا و جواهری اینجا پنهون بود و ما نمیدونسیم، سور و سات امشبمون در اومد ، 
نوچه هایشان هم با لب و لوچه آب افتاده وق زدند به شورت قرمزش و با ایما و اشاره با هم سخن میگفتند . 
- خب میگین با این جواهر چیکار کنیم 
یکی از نوچه ها گفت :
- من میدونم آخه یه وقت تو جواهر فروشی کار میکردم 
آن یکی هم در حالی که با یک دستش آلتش را می مالید و بسیار حشری شده بود  گفت :
- کلیدش تو دس منه، اگه امر کنی می آم قفلو واز میکنم 
مسعود از اینکه به زنش در مقابل چشمانش اینگونه بی حرمتی میکردند و با آن چشمهای هیزشان پر و پاچه لختش را نگاه ناخودآگاه بدنش شروع کرد به لرزیدن ..

آرزو میکرد دستانش باز بود و مثل پلنگی شرزه بسویشان هجوم میبرد و با دندانهایش گلوی تک تک آنها را میجوید. تازه تنها دخترش هم چند متر آنطرفتر خودش را در زیر تختخواب پنهان کرده بود و با ترس و وحشت به آنها مینگریست. اگر لو میرفت قوز بالای قوز میشد و آنها تکه و پاره اش میکردند .
حسن چایی ای را که روی میز گذاشته بود و سرد شده بود روی لبش برد و با بی میلی سر کشید. باد سردی میوزید. رفت پنجره های نیمه باز را خوب چفت کرد تا سرو صدایشان را در و همسایه ها نشنوند و سپس در گوشی با نوچه های گردن کلفتش پچ پچ. بعد از اینکه طرح و نقشه ها را بهشان گفت، پیچ رادیو را که در حال قرائت قرآن بود خاموش کرد و رویش را گرداند به سوی مسعود  :
- حاجی گفته بلایی به سرشون بیارین که تو قیام قیامت توی قصه ها بنویسن ، آخه دیوس اون چه بدی بهت کرد که  لوش دادی .
- خودش میدونه من اینکارو نکردم . فقط بهش گفتم که من زن و بچه دارم و اهل این کارا نیسم .
حسن که خون خونش را می خورد و حرصش در آمده بود، چند مدرک را که معلوم نبود از کجا بدست آورده بود جلویش می اندازد .
- پس میگی این مدارکم جعلیه 
- این اسمی که روش نوشته، یه مسعود دیگه س ، حاجی از قدیم و ندیم باهام خرده حساب داش ، آخه پته اش را ریخته بودم روی آّب، از اون زمون میخواست به هر نحوی شده زهرشو بریزه . 
حسن که از کوره در رفته بود دستهایش را مشت می کند و چند بار میکوبد به دیوار سپس با حدت و شدت شروع میکند به لگد زدن به بیضه هایش . 
- اخته ات میکنم ، نالوطی .
 مسعود از درد دور خودش می پیچید و ضجه های دردناک سر میداد. میخواست به هر نحوی شده زن و بچه هایش را از معرکه نجات دهد. اما هیچ راهی به نظرش نمی رسید ، دستانش بسته بود و آنها هم مسلح .

حسن کثافت که بدجور کفرش در آمده بود همانطور که با خودش حرف میزد،  چند بار به دور اتاق قدم زد و هر بار لگدی حواله شکمش . بعدش یقه اش را گرفت و گفت :
- یه بلایی به سرت می آرم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن ،  بگو به زنت لباسشو در بیاره
با نیشجند نگاه مرموزی نوچه هایش به هم انداختند 
-  بهت میگم بگو لخت شه .
مسعود که خیال نمی کرد که آنها این کار را باهاش بکنند ، گیج و ویج میشود و سکوت میکند، یکی از نوچه هایش میگوید 
- رییس بیام لباساشو در بیارم . آخه دستاش بسته س
- دستاشونو واز کنین، میخوام  خودش لباسای ناموسشو پیش ما در بیاره ، معنی شو خودش بهتر از همه میفهمه. یعنی فروش شرافت، یعنی تحقیر ابدی، یعنی جاکشی.

نوچه هایش با شتاب می آیند و دستهای هر دو  را باز میکنند و با پوزخند میروند روی تاقچه می نشینند تا ببینند آنها چه کار میکنند. زن مسعود نگاه بی گناهش را به شوهرش می اندازد و چند قطره اشک از چشمهایش به روی گونه هایش می غلتد . میدانست که این کار بدتر از صدبار مردن برای مسعود است آنهم در پیش چشم های این سبیل کلفت هایی که معلوم نبود چه نقشه های کثیفی در آن کله های پوکشان جریان دارد .
دختر مسعود که اسمش فرشته بود در زیر تختخواب از صحنه های وحشتناکی که با چشمهایش دیده بود نفسش در سینه حبس شده بود و قلبش تند تند میزد . گاهی از شدت ترس و وحشت نزدیک بود که جیغ بکشد و شروع کند به فرار . 
مادر و پدرش هم تا مبادا که او لو برود حتی نگاهی هم  به سمت و سویش نمی کردند و از فکر اینکه دختر 14 ساله شان  به چنگشان بیفتد موهای تن شان سیخ می شد و از وحشت می لرزیدند . 
حسن کثافت که دید مسعود دستوراتش را اجرا نمی کند و همانطور در آن گوشه دیوار خاموش نشسته است  با دست اشاره ای کرد و یکی از نوچه هایش رفت در اتاق دیگر و با قوطی ای بر گشت. حسن بهش گفت که درش را باز کند.  او هم با احتیاط بازش کرد. عقربی زرد رنگ در داخل قوطی جنب و جوش میکرد و چنگالهای خاردارش را به گوشه ها می سایید. انگار خیلی گرسنه بود و به دنبال شکار . 
زن مسعود چشمهایش را از ترس بسته بود و وحشت از چهره اش می بارید . دخترش هم همینطور.  نوچه حسن توگویی از قبل وظیفه اش را میدانست . رفت دوباره دستهای مسعود را از پشت بست و سپس شلوارش را پایین کشید . در قوطی را که بسته بود دوباره باز کرد و عقرب جراره را با نیشخند انداخت داخل شورتش . مسعود یک آن شوکه شد . چنگالهای عقرب را حس میکرد . درست نشسته بود روی آلت تناسلی اش . اگر جنب میخورد و کوچکترین حرکتی بخود میداد عقرب میترسید و زهر کشنده اش را فرو می کرد .
زن مسعود که داشت از ترس سکته میکرد گفت :
 باشه باشه من لباسامو در می آرم، فقط به شوهرم کاری نداشته باشین 
- میخوام از زبون شوهرت بشنوم، آق مسعود بگو ناموست لباساشو در بیاره
بعد پایش را بلند کرد و گذاشت روی شکمش :
- میدونی که اگه چند سانتی متر اونورتر پامو بذارم ، عقرب زهرشو پاشونده و نفله میشی 
خون جلوی چشمهای مسعود را گرفته بود و وحشت . 
- لباساتو در بیار 
حسن رویش را بر گرداند و رو به نوچه هایش کرد و گفت :
- شنیدین چی گفت 
- نه ، نشنیدیم 
- میگن نشنیدن ، بلندتر ، خرس گنده ، میدونی که ما وقت زیادی نداریم 
- زن لباساتو در بیار .
زنش لباسش را یکی یکی در می آورد و تنها پستان بند و شورت چسبان قرمز رنگش در تنش مانده بود 
حسن دوباره رو میکند و با قیافه تحقیرآمیزی میگوید :
- بگو سوتینشو هم در بیاره
- در بیار زن
- لفتش نده ، لندوهور بگو سوتینشو در بیاره
- در بیار .

زنش با اکراه و در حالی که از شرم صورتش سرخ شده بود سوتینش را در می آورد و دستانش را در دم می گذارد روی پستانهایش. حسن خم میشود و و سوتین را می گیرد و به نرمی میگذارد روی دماغش و در حالی که به مسعود نگاه میکند آن را بو میکشد :
- بوی حوری های بهشتی میده بچه ها 
بعد پرتابش میکند بسویشان و آنها هم هوس آلود بهش نگاه میکنند و در آغوش میگیرند و آن را با نفسهای عمیق می بویند و لیس میزنند.  دوباره حسن رو میکند به مسعود و به آرامی بهش میگوید :
- به زنت بگو که شورت قرمزشو هم در بیاره 
او اما سکوت میکند و حسن با خشم و غضب بهش میگوید :
- من حرفامو دو بار تکرار نمی کنم .

سپس پایش را بالا برد تا آن را بر روی عقربی که توی شورتش بی حرکت نشسته بود بگذارد.  مسعود میدانست که اگر عقرب در تنگنا قرار بگیرد با نوک دمش که نیشش قرار دارد تمامی زهرش را یکجا خالی میکند و آنوقت شکار را در فرصتی کوتاه میکشد. در برزخ گیر کرده بود . اگر سکوتش را ادامه میداد مرگش حتمی بود و معلوم نبود که چه بلاهایی سر زنش خواهند آورد و دختر یکی یکدانه اش که بود و نبود و همه چیز زندگی اش بود. سرش را پایین انداخت . نمی توانست در چشم زنش نگاه کند و در همان حال که شرم در چهره اش موج میزد با صدای خفه و گنگی گفت :
- زن درش بیار .
تا این جمله را روی لبش آورد، حسن با پوزخند بهش گفت همین جمله را از زیر زبونت میخواستم بشنوم و سپس  پایش را گذاشت روی زیر شلوارش و عقرب در دم آلت تناسلی مسعود را گزید. ناله خفیفی سر داد و رنگ و رویش زرد و کبود شد. تلاش کرد تا بلند شود که ناگاه حسن با تمام قدرتی که داشت لگدی محکم به صورتش کوبید و او در همانجا در حالی که خون از دهانش فواره زده بود مثل جسد دمرو افتاد و از هوش رفت .
دخترش چشمهایش را بسته بود و تنها چند قطره ای از اشک بر گونه اش نشسته بود و رنگش پریده . مادرش هم در همانجا چمپاتمه زده بود و وحشت از چهره اش می بارید .
در همین حال موبایل حسن زنگ زد  :
- سلام 
- کارو تموم کردی
- تقریبا تمومه 
- چرا اینقد لفتش دادی 
- طبق دستوراتی که فرمودین،  یه بلایی  صدها بار بدتر از مرگ سرش آوردم 
- درو واز کن 
- شوما پشت درین 
- آره منتظرم ، میخوام خودم با چشام ببینم .
حسن اشاره ای به دو نوچه اش کرد و گفت کار زن را  تمام کنند. یکی از آنها کمرگاهش را گرفت و همانطور لخت و عور  بلند کرد و انداخت روی دوشش و برد در اتاق بغلی . زن مسعود بی آنکه عکس العملی نشان دهد چشمانش را بسته بود . انگار  به مرگ خودش راضی  شده بود و اگر دخترش نبود همانجا به آنها حمله و هجوم میکرد تا زودتر کارش را بسازند . 
حسن نقابش را از روی صورتش در آورد و دوید بطرف در . بعد از باز کردن خوش و بشی با هم کردند. وقتی وارد خانه شدند رییس تا چشمش به جسد مسعود افتاد لبخندی شیطانی روی چهره اش نقش بست و تفی بطرفش پرتاب کرد. آمد روی تختخوابی که دختر مسعود در زیرش پنهان شده بود نشست . خواست حرف بزند که سر و صدایی از اتاق پهلویی شنید. پا شد و رفت سر و گوشی آب بدهد. وقتی رسید دید که آن نوچه ها شلوارهایشان را در آوردنده اند و افتادند به جان زن مسعود . او با توپ و تشر و در حالی که تسبیح را در دستانش با عصبانیت میچرخاند رو به حسن کرد و گفت :
- کثافت گفتی کارا تموم شده ، میخوای عالم و آدم بفهمن آدم کشتیم 
- جون دو تا بچه هام بهشون گفتم که طنابو بندازن و کلکشو  بکنن اونام لفتش دادن .

نوچه هایش را با خشم کنار زد و رفت طناب را انداخت از پشت دور گردنش . چشم های زن مسعود داشت از شدت فشار از حدقه میزد بیرون . رییسش بی آنکه نگاه کند بر گشت. در همان حال که از اتاق نشیمن وارد میشد دختر مسعود از زیر تختخواب چشمش افتاد به چهراه ش . حس کرد که او را می شناسد . باخودش گفت : 
- نماینده مجلس شهرمونه، همون زمین خوار بزرگ و میلیاردر معروف که مردمو به خاک سیاه نشوند. دستاش تا مرفق تو خونه بیگناهاس.
دلش تاپ تاپ می تپید و به تب و لرز افتاده بود. میدانست که اگر چشمشان بهش بیفتد در جا خلاصش میکنند . پژواک جیغ و دادهای مادرش در ذهنش می پیچید و آزارش میداد و او دستش را گذاشته بود روی گوشش و داشت دیوانه میشد . میدانست که چه بلایی بر سرش آورده اند. از همه چیز بیزار شده بود و در دلش خدا خدا میکرد که او را هم از شر این زندگی نکبت بار راحت کند و ببردش نزد پدر و مادرش .
حسن که برگشت. مضطرب بنظر میرسید. با همه گردن کلفتی و قد و قواره درشتش از رییس اش  بسیار میترسید. میدانست که با آن همه ریش و پشم ها و پیشانی نعل بسته از نمازش چه حیوان درنده خطرناکی است و اگر آن روی سگش بالا بیاید به صغیر و کبیر رحم نمی کند .
با چفیه اش عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و رفت دو قدم آنطرفتر خاموش ایستاد. رییس اش که حاجی صدایش میزد رو به او کرد و گفت که برود ماشین وانت باری را که آنطرفتر پارک شده است به داخل خانه بیاورد . سوئیچ را از دستش گرفت و وقتی برگشت جسدها را در پارچه هایی برزنتی پوشاند و با نوچه هایش پشت وانت بار سرپوشیده انداخت . کارش که تمام شد آمد و سوئیچ را تحویل داد. حاجی پا شد و بعد از مدتی قدم زدن در اتاق  در گوشی بهش چیزی گفت. حسن که پچپچه های رئیسش را شنید رنگش شده بود عینهو گچ . فکرش را نمی کرد که ازش این خواهش را بکند، از پشت خنجر زدن به نوچه هایش . جرئئش را نداشت که حرفی بزند. حاجی هفت تیرش را از بغلش در آورد و صدا خفه کن را روی سرش گذاشت و داد به دستش .

  - میخوام هیچ رد و اثری بجا نمونه ، این یه دستور از بالاس . برو راحتشون کن بی سر و صدا. تموم که شد بندازشون پشت خودرو، منم میخوام یه تماسی با دفتر بگیرم .
حسن دستانش لرزید و پاهایش شل. میدانست که او یک حرف را دوبار تکرار نمی کند و اگر تعلل کند در جا حساب او را هم میرسد . دندانهایش را بهم سایید و مصم رفت پیش نوچه هایش و بدون سئوال و جواب  چند تیر شلیک کرد به پیشانی و فلبشان . کار که تمام شد آنها را انداخت بغل بقیه جسدها. هرگز باور نمیکرد که چنین دستوری بهش بدهند و او مجبور شود نوچه هایش را که حکم بچه هایش را داشتند آنگونه آنهم بیرحمانه بکشد و پا بر سر قول و قرارهایش بزند. دست و  صورت خون آلودش را شست و سلاح را تحویل حاجی داد . 
حاجی که رنگ و روی پریده اش را دید دست برد به جیبش و چند قرص را در آورد و به همراه یک لیوان آب که در کنارش روی میز قرار داشت داد دستش :
- بخور ، 
- نه حالم خوبه 
- حالم خوبه چیه ، رنگ و رخت داد میزنه ، بخور حالت جا می آد و همه چیزا از یادت میره ، تازه کلی کار و بار داریم که باید انجامش بدیم

با بی میلی قرص های مخدر را از دستش گرفت و انداخت در دهانش و با آبها هورت کشید . هنوز چند لحظه ای نکشیده بود که احساس خفگی بهش دست داد و سرش شروع کرد به تیر کشیدن . همانجا افتاد روی کف اتاق  و شروع کرد به دست و پا زدن . باور نمی کرد که حاجی بهش نارو زده است. همانطور که از شدت خفگی و درد در ناحیه شکم غلت میخورد چشمش افتاد زیر تختخواب به دختر مسعود، میخواست چیزی بگوید اما راه نفسش گرفته بود . با دست ایما و اشاره ای کرد اما ریسش سر در نمی آورد و به تب و لرز و هذیانش میخندید و قهقهه میزد. ناگاه صورتش کبود شد و کفی سفید رنگ از دهانش زد بیرون .
حاجی پایش را گرفت و کشان کشان با لعن و نفرین و به هر ضرب و زوری که بود انداختش پشت خودرو . از اینکه  طرح و نقشه ها به خیر و سلامتی گذشت  لبخند مرموزی بر گوشه لبهایش نقش بست. سوئیچ را انداخت و استارت زد . خواست حرکت کند که یکهو یادش آمد هفت تیرش روی میز در اتاق جا مانده است. از خودرو پیاده شد.  نگاهی به آسمان انداخت. شب از راه رسیده بود و دور و اطراف تیره و  تاریک. از پله ها بالا رفت و  وقتی که وارد اتاق شد دست برد و برق را روشن کرد. ناگهان چشمش افتاد به دختر مسعود. از ترس نزدیک بود که سکته کند . درست در یک متری اش ایستاده بود و سلاح کمری اش را که روی میز جا مانده بود بر داشته و دست به ماشه بسویش نشانه رفته بود . خواست حرفی بزند که گلوله ای نشست درست وسط پیشانی اش .



مهدی یعقوبی