۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

مهمان ناخوانده





اهل و عیال عباس آقا بار و بندیل سفر را از چند روز قبل بسته و آماده بودند که ناهار را بزنند توی رگ و سپس بسلامتی برای ایام نوروز بروند به ویلای مجللشان در شمال ایران .
کباب برگ ممتاز که از گوشت های لخم گوسفند و مغز ران گوساله توسط کلفت خانه تهیه شده بود با چلو آماده سرو شدن در آشپز خانه بود . شکم ها از استشمام غذاهای رنگارنگ که بویشان تا هفت فرسنگ می پیچید قار و قور میکرد ، در یکی از اتاق ها منوچهر که برو بچه ها او را منوچ صدا میزدند سرش را گذاشته بود روی ران و زانوی لخت و عور نامزدش و روی تخت دراز کشیده بود و به برنامه های شاد کانالهای ماهواره ای نگاه میکرد و گاه مثل لیلی و مجنون حبه های انگور را در دهان هم میگذاشتند و با چهره هایی شاد و شاداب گل می گفتند و گل می شنفتند . 
خواهرش هم در حمام خانه توی وان جکوزی دراز کشیده بود و به تن و بدن لطیف و مثل مرواریدش لیف و کیسه میکشید و با خودش حال . او که اسمش سهیلا بود به برادر و نامزدش که روزی هزار بار قربان صدقه هم میرفتند حسودی اش میشد بخصوص در زمانی که لب روی لبهای یکدیگر می گذاشتند و هم را می بوسیدند . برای همین حمامش را بیشتر لفت میداد تا چشمش به آنها نیفتد و بعد از صرف نهار بند و بساط مسافرت را که جمع و جور کرده بود در دستش بگیرد و حرکت کند . کشته و مرده آب و هوای شمال بود ، و چه خاطرات خوشی از سالهای گذشته در آن خطه سبز و عطر آلود داشت ، مخصوصا که پسر دایی اش هم که گاهگاه دور از چشم بزرگترها با هم پچپچه و کارهای یواشکی میکردند به اتفاق خانواده می آمد و در همان مکان به آنها محلق میشد .

در گوشه حیاط خانه دو سگ قوی الجثه و بسیار بزرگ و خال خالی سیاه و سفید با چشمهای روشن و رنگارنگ که قیافه وحشتناکی داشتند زیر نور آفتاب کمرنگ و بی رمق روزهای آخر اسفندی نشسته بودند و اطراف را می پاییدند . بچه های آقا عباس عاشق سگهایشان بودند و بسیاری از دقایق عمرشان را با آنها سپری کرده بودند ، در واقع آنها مزه و شیرینی زندگی شان بودند و بدون آنها خانه یک چیزی را کم داشت و سوت و کور بنظر میرسید . قرار بود که آنها را هم در سفر نوروزی به شمال ببرند و در حول و حوش جنگلها یا سواحل دریا با آنها به بازی بپردازند . 
عمارت اعیانی عباس آقا مثل بقیه خانه های مجلل شمال شهر ، اصلا و ابدا رنگ و بوی منازل اسلامی نداشت . از در و دیوارهایش گرفته تا پنجره و پرده های شیک و پیک و سقف و حیاط بزرگ و دلبازش . دیوارهای اتاق بچه ها هم پر بود از عکس خوانندگان ضد انقلاب فراری یا هنرپیشه های خارجی .
عباس آقا برای ماموریتی مهم که پول و پله زیادی در پشتش خوابیده بود چند روز قبل با هواپیما به اتقاق یکی دو نفر از کارمندانش رفت به کیش در هتل گرانقیمت و 5 ستاره تا به رتق و فتق امور بپردازد و بعد از پارو کردن پولهای باد آورده در اولین فرصت به خانواده اش ملحق شود . کلفت خانه که اسمش لیلا بود غذاها را داشت توی سینی های نقره ای و رنگ و لعاب دار می گذاشت که ناگاه صدای زنگ خانه به صدا در آمد .
مادر بچه ها که روبروی آینه بزرگ اتاقش مشغول آرایشش بود با خود گفت که این موقع درست در وقت ناهار چه کسی میتواند باشد . صلاح ندید که در را باز کند و در زمان غذا خوردن کسی مزاحمشان شود . همانطور که با خودش ترانه ای را زیر لب زمزمه میکرد ، کرم حلزون را که دکتر متخصص پوست برای جلوگیری از التهاب و شادابی و طراوت پوست و همچنین مانع شدن از چین و چروک بهش توصیه کرده بود در کف دستش گذاشته و نرم و آرام به گونه های پر گوشتش مالید . احساس خوشی بهش دست داد ، کرمهای حلزون انگار معجزه میکرد و او را ده سال جوانتر . چند ثانیه نگذشت که دوباره زنگ در به صدا در آمد آنهم بطور پیاپی و کشدار . شیطان را در دلش لعنت کرد و لیلا را صدا زد که برود در را باز کند . او هم که از بس دستش بند بود فراموش کرد که روسری را روی سرش بیندازد و همانطور دوان دوان رفت به طرف در . هنوز از پله ها پایین نرفته بود که دوباره مادر بچه ها بهش گفت :
- هر کی بود بهش بگو که آقا خونه نیس و رفته مسافرت . دکش کن بره .

کمی هم زیر لب غرغر کرد و دوباره شروع کرد به ور رفتن با سر وصورتش . کلفت تا در حیاط را باز کرد چشمش افتاد به یک آدم با ده من پشم و ریش درصورت و چمدانی بزرگ در دست . یکه خورد و پریده رنگ . انگار نکیر و منکر یا کسی که نبش قبرش کرده باشند از قبرستان ها باز گشته بود . 
آن مرد پشمالو هم تا نگاهش به موهای برهنه و بر و بازوهای لختش افتاد مردمک چشمانش به شکل وحشتناکی در کاسه چشمش چرخید و لب و لوچه اش آب . در جا وردی را به زبان شیرین عربی زمزمه کرد و بر هوا و هوس یا همان قوه باه به قول و گفته علمای بزرگوار مسلط شد و سپس رویش را بر گرداند و در حالی که سرش را پایین آورده بود تا نگاهش به نامحرم نیفتد گفت :
- عباس آقا تشریف دارن ، اگه هستن لطفن بگین ملاحسن زین العابدینی اومده
- نه نیسن 
- شوما پس دخترش هسین ، ماشاالله ماشاالله بزرگ شدین ، 
- نه آقا من کلفت خونه هسم ، هفته ای 3 روز اینجا کار میکنم 
- پس ، بزنم به تخته آق عباس ، وضعیت مالیش توپه توپه که اینچنین دختر تر گل و ورگلی رو برا کلفتی به خونش میاره 
بعد لبش را نزدیک گوش اش برد و به آرامی گفت :
- حکم صیغه و میغه رو خونده ، مبارکه ما که بخیل نیسیم ، راسی زنش خبرداره . انشاالله خبر نداره . 
- گفتم که عباس آقا منزل نیسن
- پس استخاره ام درست بود ، عیبی نداره منتظر میمونم تا بیاد ، من و خدا بیامرز ابوی آق عباس نون و نمک همو خوردیم و از قدیم ندیما فک و فامیل و پاره تن همدیگه ایم . راسی من از شمال اومدم و ساعتها تو اتوبوس نشسته بودم و دخلم در اومده ، اگه میشه یه چایی برام بریزین تا حال و هوام جا بیاد . بعدش الله کریمه
بی آنکه سئوالی بکند سرش را انداخت پایین و آمد تو . نیم نگاهی به دور و اطراف انداخت و دوباره عصایش را در کف دستانش فشرد و با لبخندی مرموز حرکت کرد  . کلفت خانه کمی عقب عقب رفت و جرئتش را نداشت  در برابر شکل و شمایل عجیبی که در مقابلش راه میرفت یک کلام حرف روی لبش بیاورد .
ملا حسن هنوز چند قدم وارد حیاط خانه نشده بود که ناگهان سگهای عظیم الجثه ای که شکل و شمایل گرگهای وحشی و گرسنه را داشتند تا چشمهایشان به قد وقامت عجیب و غریب و لباده سیاه و نعلین و شال بزرگ سبزی که بر کمرش بسته شده بود افتاد ، دویدند بطرفش . آنهم با عوعوی هراسناک . ملاحسن که مثل جن و بسم الله از سگها از کودکی میترسید تا چشمش به هیکل های هراسناکشان افتاد زهره ترک شد و چمدانش را همانجا انداخت و شروع کرد با لباس مقدسی که سوقات کربلای معلی بود به دویدن . هنوز پایش به پله ها نرسیده بود که سگها در یک پلک بهم زدن مثل ملک الموت پاچه اش را گرفتند و با چشمهایی که آتش از آن می بارید دورش کردند و واق واق . ملاحسن که از ترس نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند و شلوارش را خیس . تنها کاری که توانست بکند این بود که دو دستش را لای دوپاهایش بگذارد تا از همه چیزش که بیضه های بزرگش بود حفظ و حراست کند .
در همین هایهو و جار و جنجالها خانوم خانه که سر و صداها را شنیده بود و فکر کرد که دزد آمده سراسیمه دوید به ایوان . وقتی چشمهایش به ملاحسن بیچاره که مانند موش آبکشیده در چنگال سگهای دوست داشتنی اش افتاد غش غش زد زیر خنده . سوتی کشید و سگها در دم از دور و برش کنار رفتن و دویدن به سویش . او هم به سر و صورتشان دست نوازشی کشید و آنها هم به شادی دمهایشان را تکاندند و رفتند به همان گوشه دنج .
ملاحسن که کارد میزدی خونش در نمی آمد در حالی که دعای بیوقتی زیر لبش زمزمه میکرد تنها کاری که توانست بکند این بود که چاک دهانش را ببندد و بد و بیراه نگوید . چرا که از قرار معلوم دمش توی تله افتاده بود و به این خانوار محتاج . اما کینه سگها را که به لباس مقدسش جسارت و سکه یک پول سیاهش کرده بودند در دل گرفت و میخواست زهرش را بریزد تا هم صواب دنیوی کرده باشد و هم اخروی .
نفس نفس میزد . همانجا دم پله ها ایستاد و به نرده های آهنی تکیه داد . سپس به لیلا و خانم خانه که نامحرم بودند اشاره کرد که از مقابلش کنار بروند تا لباسهایی را که به دهان سگها خورده و نجس شده بود در آورد و خودش را هم بشوید . او هم مانند بسیاری از بزرگان دین معتقد بود لباسی که به دهان سگ خورده باشد با هفت بار شستن آنهم اگر آب زمزم باشد تر و تمیز نمی شود بخصوص لباسهای او که سوقاتی کربلای معلی بود و مقدس . خودش هم جدش به اخلاف ائمه اطهار میرسید . کلفت پچ پچی با خانوم خانه کرد و سپس در حالی که کرکره پنجره را با سرانگشتانش کمی کنار زده بود به ملاحسن که همه لباسهایش را در آورده بود و تنها شلوار کوتاه به تن داشت دزدکی نگاه کرد . ملا با غرولند از پلکان لنگ لنگان بالا رفت و در کنار نرده ها ،  نیم نگاهی به دور و برش کرد و وقتی که دید نامحرمی در دور و اطراف نیست شورتش را هم که احساس میکرد بوی دهان سگها را گرفته است در آورد . دو تا دستش را گذاشت بالای معامله اش !؟ و پاورچین پاورچین وارد راهرو و از آنجا به طرف اتاق پذیرایی شد . دور و برش را نگاه کرد . بالاخره حمام را پیدا کرد و با احتیاط رفت داخل . در را بست . مه غلیظی در اطراف و اکنافش موج میزد چند حوله در جا رختی آویزان بود و بوی مطبوعی هم به مشام . نفسی تازه کرد و قدم بر داشت و در داخلی را هم باز کرد و پایش را گذاشت داخل وان جکوزی . در همین هنگام جیغ وحشتناکی شنید . خوشبختانه درها بسته بود و صدا بیرون نرفت . چشمش افتاد به دختری عینهو حوریان بهشیت لخت مادر زاد در وان حمام . فکر کرد که خواب می بیند اما حقیقت داشت . 
- نترسید منم ملاحسن
دختر عباس آقا که تا این کلمه را شنید هراسش بیشتر شد و در یک چشم به هم زدن به سرعت برق و باد از جا پرید و او را هل داد بحدی که کله معلق شد و ملاجش خورد به دیوار مرمر . و سپس همان طور لخت و عور دوید به سوی اتاقش .

لبخندی مرموز به چهره پر چین و چروک ملاحسن در همان حال که درد میکشید نشست و حس کرد که به بهشت خداوندی افتاده است . تن و بدنش را هفت بار با دعاهای عجیب و غریب که حتی خدا هم معنایش را نمی دانست و ازش سر در نمی آورد شست و بعد با وسواسی که مادرزادی باهاش بود خودش را تر و خشک کرد . دید که چمدانش را هم پشت حمام گذاشته اند . با متانت بازش کرد و لباسی گل و گشاد که آنهم سوقاتی اماکن مقدسه بود به تنش کرد . عطری به تن و بدنش مالید و بعد از شانه کردن ریشهایش با یاالله یاالله و سرفه های مداوم رفت در گوشه ای از اتاق پذیرایی نشست . 
کلفت خانه غذاهای خوش طعم و بو را در سینی های نقره ای روی میز بطرز هنرمندانه ای چیده بود ، از سویی دزدکی ملاعلی را بعد از آن حرفهایی که دم در بهش زده بود تحت نظر داشت تا ببیند که این مرد حشر ی چه نقشه هایی در سر و کله اش دارد . ملاحسن که روده بزرگش داشت روده کوچکش را میخورد و آماده حمله و هجوم به غذاهای رنگین و چرب و نرم . بر خلاف انتظار جانمازش را پهن کرد و همانجا روبروی غذاها رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خواندن . لیلا خواست که افراد را صدا بزند که چشمش افتاد به ملا که با قیافه روحانی و چهره نورانی درست روبروی میز غذا مشغول نمازخواندن است . قضیه را با خانوم منزل که اسمش عصمت بود در میان گذاشت و او هم گفت که صبر کند تا نمازش تمام شود بعد غذاها را سرو . انگار نماز جعفر طیار می خواند نیم ساعت طول کشید و در پایان هم دستها را به آسمان بلند کرده و با چشمانی اشک آلود شروع کرد به تضرع و راز و نیاز با الله بطوری که دل سنگ از گریه هایش کباب میشد .در این میان لیلا که دید عباداتش زیاد طول کشیده است دوباره غذا ها را در فر گذاشت تا سرد نشود و از طعم و مزه نیفتد .
در این اثنا منوچهر با ماشین لوکسش به همراه نامزدش از خانه رفت بیرون . غذاها دوباره روی میز چیده شد و خانوم خانه با آن چهره بزک کرده در حالی که روسری روی سرش گذاشته بود . ملا حسن را دعوت کرد که لطف کند و روی میز برای صرف غذا بنشیند . همین کار را هم کرد . لیلا هم رفت آشپزخانه .
ملاحسن کنار سفره قبل از خوردن دستهایش را به حالت مظلومانه به آسمان برد و مانند همیشه یکسری دعاهای عجیب و غریب را روی لبش ردیف کرد و بعد از آن مانند اینکه صاحب خانه باشد به بقیه تعارف کرد که شروع کنند . خودش هم از آنجا که معتقد بود که خوردن با دست از سنت های ائمه اطهار است و برکت دارد قاشق چنگالهایی را که کنار بشقابش چیده بودند بودند به کناری گذاشت و آستین های گل و گشادش را بالا زد و مانند کسانی که به جنگ کافران از خدا بی خبر میرود افتاد به جان چلو و کباب برگها .  بنظر می آمد که کبابها را نمی جوید و همینطور مثل راحت الحلقوم قورت میداد . چشمانش داشت از لقمه های بزرگی که در دهانش میگذاشت از کاسه میزد بیرون . در همان حال بصورت آب زیر کاه دختر آق عباس را که روبرویش مشغول غذا خوردن بود می پایید و در خیالش تن و بدن مرمرینش که لخت و عور در داخل حمام دیده بود زنده میشد و لب و لوچه اش آب . 

عصمت خانوم تصمیم داشت پس از خوردن ناهار با ملاحسن خوش و بش کند و او را بهتر بشناسد چرا که شوهرش هرگز در باره او حرف و حدیثی نزده بود . اما از آنجا که مرد بسیار مومنی بود و باخدا ، بهش در دلش اعتماد کرد و حرفها را گذاشت برای آینده . غذاها که تو رگ زده شد ملاحسن انگشت هایش را تک به تک برای صواب لیسید و با هر لیسیدنی یک نوع دعایی میخواند و سپس شتلپ افتاد در همان گوشه و کنارها و شروع کرد به پک زدن قلیان . هوس تریاک به سرش زد و صیغه کردن کلفت خانه . اما دندان روی جگر گذاشت و بخودش نهیب زد که صبر داشته باشد و بی گدار به آب نزند . هر چه بود از شعائر و رسم و رسوم شریعت مقدس اسلام بود ، خدای ناکرده نمی خواست که کار خلاف انجام دهد . پول و پله اش را هم به اندازه کافی داشت . در دلش هم حدیثی را میخواند که پیامبر خدا گفته است :
هر کس یک بار در زندگی خود متعه کند، درجه اش به مانند درجة امام حسن مجتبی علیه السلام خواهد بود و هر کس دوبار متعه کند، درجه اش به مانند امام حسین سید الشهداء‌علیه السلام خواهد بود و هر کس سه بار این کار را انجام دهد، به درجة امام علی مرتضی علیه السلام نائل می آید و هر کس چهار بار متعه بگیرد، درجه اش همانند من خواهد بود. خلاصه چه صوابی از این بالاتر .

چند ساعتی که گذشت در هنگام نوشیدن چای روی ایوان ،  رو کرد به عصمت خانم و بی مقدمه و با آب و تاب گفت که پسر خاله عموی شوهرش میباشد و از قدیم و ندیم با شوهرش اخت بود است و او آنهمه راه را آمده که چند روزی مزاحمشان بشود و از آنجا به زیارت اماکن مقدس در کربلا که انشاالله پایتخت ایران خواهد شد ، برود . 
عصمت خانم هم رویش نشد که بهش بگوید که آنها قرار است برای ایام عید  برای بزن و بکوب به شمال بروند و یکی دو هفته خوش بگذرانند و او باید مکان دیگری را برای خود دست و پا کند . چند بار به شوهرش زنگ زد که جریان را باهاش در میان بگذارد اما خط نمی داد . خلاصه تمام برنامه ها و کاسه کوزه هایشان بهم خورد و دست از پا درازتر برای احترام این مهمان ناخوانده مجبور شدند مسافرت را دو روز به عقب بیاندازند .
ملاحسن آنقدر پایبند به احکام شرعی بود که حد و حدود نداشت . مثل اولیا الله ، نیمه های شب بلند میشد و وضو میگرفت و تا دمدمای صبح نماز شب و دیگر نمازهایی که در رساله های علمای بزرگوار آمده است میخواند آنهم بلند بلند : 
هذا مَقامُ الْعائِذِ بکَ منَ النّار (این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می‌برد)
بجای سیصد مرتبه سه هزار مرتبه 
اَلْعَفو . میگفت ..

از اینکه اهالی خانه که فک و فامیل هایش هستند و حتی یک نفرشان هم نماز نمی خواند ، خون خونش را میخورد و برای همین با صدای بلند روی رواق خانه اذان صبح می گفت بحدی که برقهای همسایه هایی که مثل همین خانه بی نماز و روزه بودند روشن میشد و گاه با صدای بلند فحش نثارش میکردند . خلاصه تا دمدمای صبح که او کپه مرگش را می گذاشت یک دم نمی توانستند پلک روی هم بگذارند و بخوابند . جرئتش را هم نداشتند که حرفی بهش بزنند .
منوچهر که اوضاع و احوال را قاراشمیش دید و اعصابش خراب ، زودتر از موعد مقرر دست نامزدش را گرفت و رفت به ویلایشان در شمال تا از شر این سید آل نبی در امان بماند .
در این مدت سهیلا از نگاههای شرربار ملا به سگهای خانه مشکوک شده بود و میدانست که طرح و نقشه هایی در سر دارد تا زهرش را بخصوص بعد از آن حادثه ای که برایش اتفاق افتاده بود بریزد و از سویی به احکام شرعی عمل کرده و صوابی هم برده باشد . ملا در ایوان که میرفت هزار بد و بیراه به آنها میگفت و حتی انگشت وسطش را با آنکه مومن دو آتشه بود به سویشان نشانه می رفت و خط و نشان برایشان میکشید . 
سهیلا که قوه کنجکاوی اش گل کرده بود در طول روز که ملا در خواب عمیق فرو رفته و خرناسه های وحشتناکی میکشید چمدان و جانمازش را باز کرده بود و کندو کاو . از عطرها گرفته تا تسبیح و جانماز و بقچه های پر از آجیل .

ملا حسن که دید در این خانه بهش بد هم نمی گذرد و تنها مرد خانه شده است و منوچهر هم بسلامتی بساطش را جمع کرده و رفته است شمال . شانه هایش را بالا انداخته بود و خواست که این خانواده را به سمت و سوی شریعت سوق دهد . برای همین یک عکس بزرگ امام را که میخواست در عراق در اماکن زیارتی بچسباند موقتا چسباند روی دیوار اتاق نشیمن . ,
و برای اینکه کار خیری هم کرده باشد و نان و آبی که در آن خانه میخورد حلال ، شروع کرد به یاد دادن قرآن به به سهیلا ، و همچنین نحوه گذاشتن چادر و مقنعه تا از شر شیاطینی که در جلد جوانان فرو میروند و در گوشه و کنار خیابانها ایستاده تا دختران مردم را از راه بدر ، در امان بماند . همچنین داستانهایی از حلیه المتقین برایش نقل میکرد و قصص الانبیا . 

روز آخر بالاخره رسید و درست چند ساعت قبل از اینکه ملاحسن بار و بندیلش را ببندد و عازم سفر . عصمت خانم به دخترش گفت که یک تک پا میرود نزد مادرش تا برای دو هفته ازش خداحافظی کند . مواظب ملاحسن هم باشد تا در این لحظات آخر بهش بد نگذرد و راضی این خانه را ترک کند . بنظر میرسید که او از سجایای اخلاقی و عبادات شبانه روزی ملا با همه فراز و فرودها خوشش آمده بود . بخصوص که سید هم بود و زمانی که شال سبز را به دور کمرش در هنگام نماز می بست و با لهجه غلیظ آیات را قرائت میکرد توگویی از چهره اش هاله های نور میبارید و فضای مقدسی را در دل و جانها زنده . 

ملاحسن که دید عصمت خانوم بیرون رفته است و او تک و تنها مانده با دخترش . شکمش را صابون زد و صدایش کرد که بیاید و در این ساعات آخر درسهایی که بهش داده است مرور کند تا هم صوابی برده باشد و هم خاطره خوشی از او در این خانه بجای بماند .
ملا از زمانی که تن و بدن  سهیلا را در وان حمام با چشمهای متعجبش دیده بود . طور دیگری شده بود . هر چه در ظاهر آن دلدادگی را ابراز نمی کرد اما در دلش توفانها بود ، هر چه هم دعا میخواند تا این افکار را از سرش دور کند نمیشد . 24 ساعته صحنه های حمام و پیکر لخت و عور سهیلا ، مثل پرده سینما در خیالش خودنمایی میکرد و او را به گناه و معصیت میخواند . 


تنور گرم بود و او می بایست نانش را بچسباند . تمام سلولهای تنش از شهوتی آتشین داغ شده بود و او در زیر آوار هوا و هوسها می سوخت . تک و تنها آنهم با دختری که پستانهایش تازه گل داده و صورتش عینهو پنجه های آفتاب . تصمیم خودش را گرفت ، خواست کار را یکسره کند و دلی از عزا قبل از سفر در بیاورد و به توفان شهوتش که پایین تنه اش را به جولان در آورده بود جواب دهد . از جانمازش شیشه عطر مخصوصی را که اگر می بوییدند بیهوش می شدند در آورد و نگاهی به دور و اطرافش کرد .. وقت زیادی نداشت . بار و بندیلش را هم از قبل بسته و باید عازم زیارت میشد . 
سهیلا را صدا زد . وقتی که آمد ازش خواست که در کنارش بنشیند و برای آخرین بار درسهایی را که بهش داده بود مرور کند . او هم با بی میلی و بر طبق نصیحت هایی که مادرش بهش گفته بود ، دو زانو در کنارش نشست . ملا حسن بهش گفت که بعد از ساعتی بسفر میرود و برایش هم نذر و نیاز و دعا خواهد کرد . دعایی که صد در صد مستجاب خواهد شد ، آخر اجدادش به اولیا مقدس میرسد و اله و بله و چنین و چنان . سهیلا هم نیم نگاهی به چهره اش کرد و لبخندی زد . ملاحسن با لبخندش حشری تر شد و ادامه داد که به آرامی چشمش را ببندد و دستش را در کف دستهایش بگذارد و هر آرزویی را که دارد دردلش زمزمه کند و وقتی که راز و نیاز تمام شد شیشه عطر قرمز رنگ را باز کند و دم دماغش بگذارد تا بوی اماکن مقدس در جسم و جانش حلول کند و ملائکه ها بر شانه هایش حاضر .
او هم در دلش آرزوهایش را کرد و سپس در همان حال در شیشه عطر را باز کرد و زیر دماغش . هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که شتلب افتاد به زمین . ملاحسن نگاهی به چهره اش انداخت و زهرخندی به چهره های پر چین و چروک و مکارش ظاهر شد . بلندش کرد و گذاشت روی زانویش . روسری اش را بر داشت و دکمه های پیراهنش را یکایک باز .

عصمت خانم که تازه به خانه مادرش رسیده بود ، دید که موبایلش زنگ میزند ، شوهرش بود در دم داستان ملاحسن را بهش گفت . شوهرش تا اسمش به گوشش خورد برافروخته شد 
- اون مردیکه الان کجاس
- تو خونه داره قرآن به سهیلا یاد میده ، منم کاریش نداشتم ، آدم چشم پاکیه و با خدا ، چند ساعت دیگه جور و پلاسشو جمع میکنه و میره 
- گفتی تنها با سهیلا ، 
- چه عیبی داره ، فک و فامیلته 
- زن پاشو پاشو تا اتفاقی نیوفتاته برگرد خونه ، اون از اون هف خط هاس ، بهش گفته بودم که هرگز پاشو تو خونه ام نذاره
- چرا نفوس بد میزنی ، گفتم میخواد بره 
- اون دیوس به 24 دختربچه تو خونه اش که قرآن درس میداد ، تجاوز کرده 

عصمت تا این جمله را شنید دلش هری فرو ریخت و چایی داغ از روی دستش افتارد روی زمین . با دو دستش زد به سرش و با صدای بلند گفت : یا فاطمه زهرا و بی آنکه از مادرش خداحافظی کند سراسیمه دوید بسوی خانه اش . نیم ساعت راه بود ، سرش گیج و ویج میرفت و نزدیک بود که چند بار به زمین بیفتد . دور و اطراف را تیره و تار میدید و پایش سست و بیحال . به هر جان کندنی بود با تاکسی خودش را رساند به دم در خانه اش . 
در را که باز کرد از صحنه ای که در حیاط منزل میدید از ته دل زد زیر خنده . سگها پر و پاچه ملاحسن را گرفته بودند و شلوار گل و گشادش را از پایش در آورده و او دو تا دستش را گذاشته بود روی آلت تناسلی اش که دار و ندارش را از تهاجم سگها حفظ و حراست کند . پیاپی هم داد و هوار میکشید و عجز و ناله که او را از دست این اجنه ها نجاتش دهند .
سهیلا دوید به سوی مادرش و او را در آغوش کشید . بهش جریان را گفت و داستان عطر بیهوش کننده ، واینکه از قبل به قضیه بو برده و شیشه را خالی اش کرده بود . 
مادر که قضیه را شنید دستی به سر و روی دخترش کشید و گونه اش را بوسید و بسرعت رفت چمدان ملاحسن را از اتاقش بر داشت و انداخت بیرون و او هم با شلوار کوتاه از در نیمه باز حیاط دوید به کوچه . چند عابر با چشمهای حیرت زده بهش نگاه کردند و خندیدند . ملا چمدانش را گرفت و تند و تیز زد به چاک . شاد بود که سگهای عظیم الجثه اسلامش را که در لای دو پایش قرار داشت گاز نگرفته اند و از جا نکنده اند و او در پیش حوریان بهشتی پس از مرگ سرافکنده و شرمنده نخواهد شد .



مهدی یعقوبی