بعد از سی سال آزگار زندگی در فرنگ ، یک روز نامه ای بدستم رسید که تنها فک و فامیل بجای مانده ام در ایران یعنی عمویم دلش میخواهد در آخر عمری مرا برای یک بار هم شده از نزدیک ببیند . کس و کاری هم نداشت ، یعنی اجاقش کور بود و صاحب بچه نمی شد و زنش هم چند سال پیش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود . بنظر میرسید که ارث و میراث اش به من میرسد اگر چه به پول و پله اش احتیاجی نداشتم اما نمی شد که خواهش اش را رد کرد و بر روی رسم و رسومات پا گذاشت . موضوع را با زن فرنگی ام که دکتر متخصص قلب بود در میان گذاشتم و او بعد از بحث و فحص قبول کرد که دو هفته ای برای دیدن عمویم به ایران بروم آنهم تک و تنها .
نمیخواست که موضوع را با دو دختر دانشجویم که در شهر مجاور زندگی میکردند در میان بگذارم . میترسید که یکهو آنها هم هوس سفر به سرشان بزند و در آن مملکت غریب بلایی بر سرشان بیاید . هر چه هم قسم آیه بهش دادم که نه بابا اینطورها هم که در رسانه ها « ایران هراسی » به راه انداخته اند نیست و مردم ایران آدمهای مهمان نواز و خوش مشربی هستند و اله و بله ، تازه من هم که آدم سیاسی نیستم تا خدای ناکرده گیرم بدهند .
زنم اما دو تا پاهایش را در یک کفش کرد و حرفهایم را از این گوش شنید و از آن گوش در کرد و حاضر نشد که موضوع را با دخترانم مطرح کنم و در نهایت بهم گفت که برو و خدا به همراهت . دفعه بعد که اوضاع و احوال بهتر شد من هم باهات همسفر خواهم شد و به سیر و سیاحت خواهیم پرداخت . تاریخ ایران را از سیر تا پیاز می شناخت بخصوص دانشمندان و شاعران بزرگش را .
آدم منطقی ای بود و راست میگفت ، اوضاع و احوال بدجوری قمر در عقرب بود و معلوم نبود اگر به همراهم به مملکت اسلامی می آمد چه آخر و عاقبتی خواهد داشت بخصوص دخترهایم که مثل پنجه آفتاب زیبا بودند و از حجاب هم متنفر . منم هم آدم هالویی نبودم دکترای جامعه شناسی داشتم و میدانستم که اگر پایشان به مملکت اسلامی بیفتد آنها را امت همیشه در صحنه روی هوا می قاپند و مثل هلو در گلو قورت میدهند .
پدر و مادرم چند سال پیش در همین شهری که زندگی میکنم فوت کردند و به ابدیت پر کشیدند . بنده حقیر هم بچه یکی یکدانه شان بودم ، سر و مر و گنده . با آنکه در خانواده ای مسلمان متولد شده بودم اما مشروبات الکلی میخوردم و اصلا نماز و مماز نمی خواندم و پابند آداب شرعی هم نبودم .
وقتی که همه چیز چفت و جور شد و مدارک آماده . بار و بندیلم را بستم و بعد از ماچ و بوسه با زنم ، سوار هواپیما شدم . قبل از سفر میدانستم که اوضاع و احوال مملکت اسلامی از زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده است و رنگ و روی شهرها و آداب و رسوم مردم هم تغییر . بنا بر این باید حواسم را خوب جمع میکردم و بی گدار به آب نمی زدنم . میخواستم پس از این همه سالها تمام شهرهای ایران را از نزدیک با چشمهایم ببینم و لذت ببرم و مزه اش تا آخر عمر زیر دهانم بماند .
وقتی به تهران رسیدم خسته و کوفته بودم . درجا زنگ زدم به خانه عمویم ، اما کسی گوشی تلفن را نمی گرفت منتظر ماندم و دوباره باز زنگ زدم اما خبری نشد . دلواپس شدم و دل نگران . با خودم گفتم که نفوس بد نزنم و دلشوره ها را کنار بگذارم . همه چیز رو براه خواهد شد .
تاکسی دربست گرفتم و یک راست رفتم به آدرسی که در دست داشتم . راننده تاکسی که آدم خوش مشربی بود و با حال . از ریخت و قیافه ام فهمید که آدم با کلاسی هستم و پولدار . همینطوری شروع کرد به صحبت . منم از آنجا که سال و ماه با همه انگلیسی حرف میزدم و لهجه داشتم ، برای اینکه گاف و گوف ندهم دست به عصا راه میرفتم و تنها سرم را بالا و پایین می آوردم و بله و نه می گفتم . از پشت شیشه به خیابانها و سر و وضع شهر نگاه میکردم . به عکسها ، شعارها ، شکل و شمایل آدمها و مساجدی که مثل مور و ملخ هر سو قد کشیده بودند . این همان تهرانی نبود که در ذهنم به یادگار داشتم و در رویاها تصور میکردم ، یک دنیا تغییر و تحول پیدا کرده بود . وقتی که به مقصد رسیدم پولی به کف دست راننده گذاشتم و او با قیافه عنقی نگاهم کرد و ویراژ داد و رفت . بنظر میرسید از اینکه باهاش دمخور نمی شدم کمی عصبانی شده بود و بهش برخورده بود .
چمدان کوچکم را در دستم گرفتم و در راه از یکی از زنهای چادری که از مقابلم رد میشد اسم و آدرس را پرسیدم . بی آنکه نیم نگاهی بهم بکند با دستهایش در زیر چادر آدرس را نشانم داد . درست چند متری آنطرفتر . آب و هوای شهر با دود غلیظ و آت و آشغالهایی که در اطراف کپه شده بودند اشک از چشمهایم در آورده بودند و من که با آن آب و هوای گرم عادت نداشتم نفس نفس میزدم . وقتی مقابل در رسیدم ، دستم را گذاشتم روی دکمه زنگ .
- کیه
- منم شاپور
- اشتباه گرفتین آقا ،
- اینجا منزل حسین خان چاردولی نیس
- صب کن یه دقه
چند لحظه منتظر ماندم ، بعد در بزرگ و آهنی با صدای زنگ داری باز شد و زن میانسالی با قیافه ای پر از چین و چروک در مقابلم پدیدار . یکی از دندانهای پیشینش هم افتاده بود .
- سلام خانم ، اینجا منزل چاردولیه
خنده ای بر گوشه لبانش نقش بست و بهم گفت :
چاردولی
- آره عمومه
نیم نگاهی به قد و قواره ام انداخت و وراندازم کرد و با یکی از دستهانش سرش را خاراند و گفت :
- این خونه ، منزل خدا بیامرز چاردولی بود
فکر کردم که دارد دستم می اندازد . با تعجب به سر و صورتش نگاه کردم و او چادرش را کشید روی لبهایش و ادامه داد :
- اون خدا بیامرز مریض شده بود و چون کس و کاری نداش یه ماه پیش فرستادنش خونه بزرگسالا ، دو هفته پیشم تو بیمارستون ریق رحمتو سر کشید و افتاد و مرد . حالام اینجا یعنی تو این عمارت یه روحانی زندگی میکنه ، منم کلفت خونه م ، اگه بفهمه درو بی اجازه واز کردم و با یه نامحرم پچ پچ . نونم آجر میشه .
سپس با رنگ و رویی پریده که ترس ازش می بارید بی خداحافظی در را بست و رفت پی کارش . من هم که از تعجب خشکم زده بود ، دست از پا درازتر همانجا روی زمین نشستم و رفتم در فکر . سرم گیج میرفت و هوای شرجی و ریزگردهایی که آلوده به رادیو اکتیو بودند اذیت و آزارم میکردند . از سر و صورتم عرق می ریخت و پاهایم انگار می لرزید . دستمالم را از جیبم در آوردم و کشیدم روی پیشانی ام .
صورت خوشی نداشت که با آن حالت درهم و برهم و قیافه کسی که انگار کشتی اش به گل نشسته در کف خیابان بنشینم و خلایق نگاهم کنند . تازه شاید راپرت بدهند و ماموران برای هیچ و پوچ بیایند و چوب تو آستینم فرو کنند .
چمدانم را بر داشتم و شروع کردم به حرکت ، بعد از سی سال آزگار این آب و خاک برایم بیگانه بنظر میرسید . کوچه و خیابانها ، درختها ، در و دیوارها . مرا بگو که با چه امید و آرزوها بند و بساطم را جمع کردم و برای دیدار عمویم پرواز .
تلفن همراهم را بر داشتم تا به زنم زنگ بزنم و جریان را بهش بگویم که دیدم باطری اش تمام شده است . به زمین و زمان لعنت فرستادم . سیگاری آتش زدم و پک عمیقی کشیدم . عقلم را روی هم گذاشتم تا ببینم چه خاکی بر سرم بریزم . هیچ چیز به فکرم نرسید . دیدم که احتیاج شدیدی به توالت دارم . سرم را بر گرداندم و دور و بر را جستجو کردم ، سر پیچ چشمم خورد به یک مسجد . رفتم که خودم را تخلیه کنم و راه و چاهی پیدا . یکی دو تا معتاد با سر و صورتی لاغر و موهای پریشان آن طرفها پرسه میزدند ، یکی از آنها سلامی هم بهم کرد و قد و قامتم را ورانداز . بهش محل نگذاشتم . میدانستم که اگر بهشان رو بدهم شلوارم را هم پایین میکشند .
رفتم داخل مسجد ، چادری را که در سردرش نصب شده بود کنار زدم و در جا دیدم که دو تا زن شروع کردند به غرغر کردن . فهمیدم که اشتباهی به بخش زنانه رفته ام . با شتاب کفشم را با دستانم از کف زمین بر داشتم و تند و تیز رفتم به طرف قسمت مردانه . دستپاچه شده بودم و در عین حال از حادثه ای که برایم رخ داده بود خنده ام گرفت .
برای رفتن به مستراح عجله داشتم برای همین چمدانم را در همان گوشه گذاشتم و دویدم . وقتی کارم تمام شد الکی وضویی گرفتم و دست و صورتم را شستم . کفشم را روی جا کفشی چیدم و رفتم داخل مسجد . دیدم که یک پیرمرد در کنار منبر قرآنی در دست گرفته و آرام قرائت میکند . هوای مسجد بر خلاف بیرون پاک و پاکیزه بنظر میرسید و من در آن هوای خنک توانستم نفسی تازه کنم . سر را چرخاندم و به دیوارهای مملو از شعار و عکسها چشم دوختم . هوای معنویت میداد و آرامش از در و دیوارش میبارید . کتاب دعایی را از روی تاقچه بر داشتم و بازش کردم تا به من ظنین نشوند . در همین حین ناگاه متوجه شدم که چمدانم را که در کنار محراب گذاشته بودم غیب شده است . همه دار و ندارم در چمدان بود . یک آن قلبم گرفت و دست و پاهایم سست . هول شدم و بخود گفتم آیا در خانه خدا ممکن است دزد باشد ، رفتم کفشم را بپوشم و کندو کاو کنم . دیدم کفشم را هم دزدیدند . متولی مسجد را پیدا کردم و ازش پرس و جو . او که بنظر میرسید عقلش پاره سنگ بر میدارد ، مثل خری که به نعلبندش نگاه بکند ، پوزخندی زد و خودش را زد به آن راه که تازه در مسجد را باز کرده است و روحش از قضایا بی خبر . بهم گفت شاید خیالی شده ام و جن زده . در جا ذهنم زد به آن دو معتاد که با طرز مشکوکی نگاهم کرده بودند .
دوباره رفتم داخل مسجد . آن پیرمرد هم که سرش را در گردنش فرو برده بود و با صدای بلند قرآن میخواند اصلن نیم نگاهی هم به من نکرد و تنها با دست ایما و اشاره ای کرد که برو و مزاحم عبادتم نشو . منم رفتم و از جا کفشی کفشش را با این اینکه اندازه پایم نبود با پاشنه خوابیده پوشیدم و دمم را گذاشتم روی کولم و دست از پا درازتر و آس و پاس شروع کردم به راه رفتن در خیابان . کاری نمیتوانستم بکنم . از سوی دیگر نمیخواستم جریان را با پلیس در میان بگذارم و خودم را توی هچل بیندازم . میدانستم که اگر بفهمند که مایه دارم مرا خواهند چلاند . خوشبختانه مداراک و بلیط هواپیما و اسکناسها در جیب کتم بود و از این لحاظ فکر و ذکرم آرام . رفتم در یک رستورانی در همان دور و اطراف نشستم تا جواب شکمم را که شروع به قار و قور کردن افتاده بود بدهم .
گوشه ای دنج نشستم . گفتم برایم جوجه کباب بیاورند . هرگز به خواب و خیال هم نمی دیدم که این اتفاقات برایم بیفتد . به پشم و ریش خودم خندیدم و به خود گفتم که چه اندازه هالویم و دست و پا چلفتی . پیشخدمت از آشپزخانه در حالی که انگشت شصتش داخل غذا بود و چفیه ای دور گردن داشت غذا را آورد و بعد از سلامی مودبانه گذاشت روی میز . جوجه کباب خوشمزه ای بود و طعم دلچسبی داشت نوشابه هم تگری و جان را جلا میداد . دختر و پسر جوانی درست در روبرویم ، با هم گل می گفتند و گل می شنفتند و سر وضع مرتب و شیکی داشتند . آنطرفتر هم مردی چاق و چله با دستهایش لقمه های درشت کباب را دردهانش میگذاشت و چشم هایش انگار داشت از حدقه بیرون میزد . ناگهان چشمم خورد به دو مامور انتظامی که وارد رستوران شدند . صاحب رستوران سلام و علیک چرب و نرمی باهاشان کرد و آنها بی آنکه پولی بپردازند رفتند در اتاقک مخصوص خانوادگی نشستند و منتظر شدند .
من هم در همان حال زدم از رستوران بیرون . تا تلفنی بزنم به زنم و بی آنکه نگرانش کنم . داستان را برایش شرح دهم . زنی زیبا و بسیار نجیب بود و من بی نهایت دوستش میداشتم . وقتی می آمدم به ایران به شوخی و با خنده بهم گفته بود دست خالی بر نگردی ، یه صیغه هم باهات سوغات بیار . نزدیکای نبش خیابان چشمم افتاد به مردی که کنار مغازه روی صندلی نشسته بود . با خودم گفتم بهتر است بروم پیشش و سر صحبت را باهاش باز کنم و بعد هتل موتلی جور کنم تا شب را سپری . خسته بنظر میرسید . چهره سوخته ای داشت . موهای پیشانی اش ریخته و آن چند خال مویی هم که مانده بود مثل ریش و ابرویش سفید شده بود .
چاق سلامتی باهاش کردم . او هم که رنگ و رویم را دید در جا گفت :
- مسافرین
- از کجا فهمیدین
- از قد و قامت و نحوه راه رفتن تون ، تازه لهجه تونم داد میزنه .
- من که هنوز یه کلام حرف نزدم
از حاضر جوابی ام زد زیر خنده
چک و چانه هایمان داغ شد و در همان حال که با هم حرف میزدیم او به قهوه خانه روبروی مغازه اش اشاره ای کرد که برایمان چایی بیاورند . یک صندلی هم به شاگردش گفت برایم بیاورد . میدانستم که مهمان نوازی در رگ و روح هموطنانم میباشد و از این بابت شهره خاص و عام در جهانند .
همانطور که آسمان و ریسمان می بافتیم . متوجه شدم که که بعد از خوردن غذا در رستوران حالت مزاجی ام دارد بهم میخورد و حالت تهوع بهم دست داده است . از بقالی خواهش کردم که یک لیمو ترش نصف کند و در چایی ام بریزد . همین کار را هم کرد و من در جا چایی را هورت کشیدم تا حالم بهتر شود .
حاج قنبر یعنی همان صاحب بقالی در حالی که تسبیح دانه درشتش را در دستهایش میچرخاند وقتی به حوادثی که برایم اتفاق افتاده بود پی برد . دلداری ام داد و دستش را مهربانانه گذاشت روی شانه ام . البته من جریان دزدیده شده چمدانم را در مسجد بهش نگفتم یعنی صلاح نمیدیدم . .
- عجب ، پس خونه ی عموتو ظرف همین یکی دو هفته فروختن و معلوم نیس که کی بودن و از کجا اومدن
پیش می آد دیگه ، تقصیر خودمه -
- پول که باشه همه چی چفت و جور میشه ، خب ، نگفتی ، شبو کجا میگذرونی
- میرم هتل متلی پیدا میکنم و بعدش خدا کریمه
- مگه میذارم ، این تن بمیره
- والله آخه
- آخه نداره ، رسم و روسومی گفتن ، آدم بعد از سی سال پاشو تو مملکت خودش بذاره اونوقت بره هتل متل ، یه نون و پنیری داریم و با هم میخوریم . قول بهت میدم بعد از چن روز کیفت کوک بشه و با خاطرات خوش بر گردی .
دیدم که آدم خوشرویی است و من هم حال و هوایم بعد از جوجه کبابی که در رستوران خورده بودم بد و بدتر شده است . گفتم باشد اما اول باید از تلفن تون استفاده کنم تا زنگی به عیالم بزنم .
گوشی تلفن را بدستم داد و من نزدیک به نیم ساعت شروع کردم به حرف زدن . حاجی هم در حین صحبت دستش آمد که بنده آدمی مایه دارم و با کلاس . برای همین سنگ تمام گذاشت و بهم خیلی احترام . زودتر از همیشه کرکره مغازه را پایین کشید و تعطیل کرد و با ماشینش حرکت کردیم . منزل مجللی در شمال شهر داشت . وارد حیاط خانه اش که شدم از دیدن گونه های گیاهی مختلف در آن هوای آزار دهنده و پر گرد و غبار تهران لذت بردم . یک آلاچیق هم کنار حوض به چشم میخورد و منقلی . بر خلاف شکل و شمایلش آدمی پولدار بود ، بعد ها که باهام بیشتر اخت شد ، بهم گفت که آن مغازه تنها محمل است و خودش در واردات سیگار آنهم در ابعاد نجومی فعال است البته با کمک تنها پسرش که از آدمهای بالای سپاه پاسداران اسلامی بود و یال و کوپال دار .
بر روی مبل گرانقیمتی از جیر نشستیم و او در جا به من گفت که میترسد نمازش قضا شود و ازم پرسید که آیا نمازم را خوانده ام . در جوابش گفتم که در راه که می آمدم رفتم به مسجد .
رفت وضو گرفت و در همان حال در اتاق پشت سری شروع کرد به پچپچه ، فکر کردم که عیالش میباشد و بهش خبر میدهد که مهمان دارد . البته میدانستم که رسم و رسوم ایران با آمریکا از زمین تا آسمان فرق دارد و زنها معمولا در پیش مهمانها آفتابی نمیشوند یا اگر هم میشوند تنها خوش و بشی میکنند و دنبال کار و بار خود میروند .
سر را گرداندم و و به عکسهای روی دیوار و گچ بری های زیبا و حاشیه های پر نقش و نگارش خیره شدم ، به میز و صندلی های گرانقیمت وطلایی رنگ .
حاج قنبر نماز را با صدای بلند میخواند . منم از اینکه بهش دروغ گفتم که در مسجد نمازم را خوانده ام پشیمان نبودم ، نمیخواستم بیخود و بی جهت توی هچل بیفتم . میدانستم که اگر بفهمد من دیگر به دین و مین و بهشت و جهنم قبول ندارم و آنها را خرافات و مزخرفات میدانم ، برخوردش با من صد و هشتاد درجه فرق خواهد کرد و شاید هم از اینکه یک مرتدی را به خانه اش راه داده است پشیمان میشد و عذرم را میخواست .
در همین حیص و بیص ناگاه یک دختربچه کم سن و سال با چادری سیاه بهم سلامی کرد و رفت توی آشپزخانه . گفتم حتما نوه اش میباشد چرا که خودش گفت ، زنش دو سال پیش بر اثر سرطان پستان فوت کرده است و تنها پسرش هم از فرط شلوغی وقت ندارد سرش را بخاراند . چند لحظه بعد همان دختر بچه در حالی که دستانش می لرزید ، لیوانی از شربت را با سینی ای پرنقش و نگار برایم آورد و در جلویم روی میز گذاشت و بی آنکه یک کلمه حرف بزند بر گشت . منم ازش تشکر کردم .
بعد از آنهمه سر و صدای ماشینها در خیابانهای تهران و حوادثی که بر من گذشته بود سکوت این خانه و فضای دنجش بهم آرامش میداد و دلواپسی هایم را بر طرف . شام مفصلی را از بیرون سفارش داد و ما دو تایی زدیم توی رگ . بعدش هم کمی میوه در جلویم گذشت و تعارفم کرد . پیچ تلویزیون را هم باز کرده بود . یک آدم پر پشم و پیلی در مورد جن در احادیث و روایات و دعاهای بیوقتی حرف میزد .
از آنجا که خسته و کوفته بودم رفتم به اتاقی که حاجی بهم داده بود و در دم رفتم بخواب . مدتها بود که آنگونه راحت و رام نخوابیده بودم . صبح که از خواب بر خاستم لباسهایم را پوشیدم و رفتم به اطراف و اکناف و گشت و گذار . به حاجی گفتم که حوالی ساعت 6 که او از کار باز میگردد به خانه می آیم . آخر صلاح نبودکه در خانه یک مرد متاهل آنهم تک و تنها با زنش بمانم هرچند زنش را تا بحال ندیده بودم .
به سرم زد که بروم ارث و میراثم را پی گیری کنم و نگذارم که آنهمه مال و منال مفت و مجانی و به آسانی توی جیب گل و گشاد یک عده مفتخوار و مرده خوار برود . اما در جا پشیمان شدم چرا که کلفت گفته بود در عمارت با شکوه عمویم یک آخوند زندگی میکند و من هم اگر موی دماغش میشدم میدانستم که بلایی به سرم خواهند آورد که آن سرش ناپیدا باشد . تازه یک عده را میفرستادند و منِ یک لاقبا را به عنوان جاسوس صهیونیستی دستگیر میکردند و می انداختند در زندانهای مخوفشان و تا آخر عمر نه زنم را هرگز میدیدم نه رنگ و روی بچه هایم را . از خر شیطان پایین آمدم و دیگر در باره اش حتی یک لحظه هم فکر نکردم .
شروع کردم به سیر و سفر در اطراف و اکناف تا پس از این همه سالها دلی از عزا در بیاورم . آخر رگ و ریشه هایم در همین خاک بود ، آبا و اجداد و رسم و رسوم و فرهنگم . از مغازه کتاب فروشی ای یک کتاب حافظ خریدم و در همان حوالی در پارک نشستم و شروع کردن به خواندن . یک بار هم رفتم سر قبر عمویم در بهشت زهرا . بعدش هم برای اینکه زیاد به حاجی درد سر ندهم رفتم یک هفته به اصفهان . راستش با آنکه مملکت عزیزم بود اما از سر و وضع درهمش زیاد خوشم نیامد ، همه جا مسجد و امامزاده بود و در هر کوی و گذر عزا و سوگواری . صبح و شب صدای اذان و دعا و قرآن . ماه محرم هم قوز بالای قوز شده بود و مته گذاشته بود روی خشخاش . کوچه و پسکوچه ها شده بودند مثل گورستان و سیاهپوش .
در این مدت ، حاجی چند بار مرا با خود به مسجد محل برده بود و نماز جماعت تا هم صوابی کرده باشد و هم پایم را به اماکن مذهبی آشنا کند تا دست خالی از سفر بر نگردم . در مسجد پس از نماز از سخنان آخوندی که بیشتر عربی حرف میزد تا فارسی بسیار مستفیض میشدم و بر علمم افزوده . از نکیر و منکر گرفته تا گرز های آتشین که در جهنم در دهان بی حجابان فرو میکنند و از سوراخ دبرشان بیرون میکشند و از ماهی عجیبی به نام کرکره ابن صرصره که داستان پر طول و تفصیلی دارد که اگر بخواهم شرح دهم برق از کله تان خواهد پرید و روانی خواهید شد و روانه تیمارستان .
شب آخر که در خانه حاجی بودم باهاش خیلی چفت شده بودم ، و مثل یک رفیق قدیمی با هم خوش و بش میکردیم و میخندیدیم . ازش خواستم که محبت کند و سری به آمریکا بزند و آنجا را هم ببیند تا رنگ و رویش باز شود . گفتم که خرج ایاب و ذهاب تا دینار آخرش با من . او هم از تعریف های پر آب و تابم آب در دهانش افتاده بود و شکمش را صابون میزد . قول داد که در اولین فرصت بار و بندیل را ببندد و با زنش خدمت برسد . هر چه بود من مدیونش بودم و بعد از آن حوادث عجیب و غریب خیلی کمکم کرده بود . تنها چیزی که در این چند روزی که به سرعت برق و باد گذشت و فکرم را.مشغول ، قضیه زنش بود . آخر دستپختش خیلی خوب و خوشمزه بود و برایم سنگ تمام گذاشته بود . من اما در این مدت حتی یک بار هم که شده چهره اش را ندیده بودم .
با خودم دوباره گفتم که حاجی مردی بسیار ناموس پرست است و وقتی که از زن حرف میزد بسیار غیرتی میشد و چشمانش گلگون . از بدحجابی هم زیاد گله میکرد . صلاح نبود که ازش در باره ناموسش سئوال کنم .
شب آخر که روی تختخواب در خواب خوش و عمیق فرو رفته بودم ناگاه در نیمه های شب از سر و صدای آه ، اوخ حاجی و زنش که در اتاق بغلی ام خوابیده بودند چند بار بیدار شده بودم و خنده ام گرفت. آنها از بس مشغول سکس بودند فراموش کرده بودند که مهمان هم دارند و ممکن است از خواب بیدارش کنند .
در آن تنهایی یاد زن زیبایم افتادم و حس کردم که خیلی دلم برایش تنگ شده است هم بخاطر محاسن و خصوصیات زیبایش و هم برای چیزهای دیگر . خلاصه تا دمدمای صبح که آنها مشغول جماع بودند خواب به چشمم نیامد . صدای اذان صبح که آمد در زد و مرا برای نماز طبق روال معمول بیدار . صبحانه مفصلی برایم تدارک دید . . چمدان تازه ای را که خریده بودم . پر از سوغاتی کردم و در دست گرفتم ، تاکسی تلفنی در پشت در منزل منتظرم بود تا مرا به فرودگاه برساند . حاجی با گونه هایی پر از اشک بغلم کرد و دستی به نوازش بر پشتم زد . ساعتی گرانقیمت هم به من هدیه داد . من هم بار دیگر ازش قول گرفتم که برای سفر به نزدم بیاید. لبخندی از رضایت بر گونه اش درخشید و دوباره هم را در بغل گرفتیم . خدا را شکر کردم که در این دنیای بیرحم و بی عاطفه هنوز آدمهای با معرفت و خوش قلب مثل او پیدا میشوند .
راننده تاکسی دم در ایستاده بود و منتظر . برای آخرین بار رو کردم به حاجی و گفتم از طرف من از زنت هم تشکر کن به خاطر پذیرایی گرم و نرم و زحمات بیدریغ . او هم نگاهی مهربانانه به من کرد و ناگاه با صدای بلند گفت :
- کلثوم ، کلثوم ، دکتر میخواد خداحافظی کنه
کلثوم یعنی زنش دوان دوان داشت پیش ما می آمد که چادرش ناگاه از سرش افتاد خواست برش دارد که حاجی گفت که لازم نیست دکتر محرم است میخواهد از تو خدا حافظی کند . تا چشمم به چشمم آن طفل معصوم افتاد پاهایم شل شد و سرم گیج . با خود گفتم که پس آن صداهای آخ و اوخ که نیمه شبها نمی گذاشت خواب به چشمم بیاید ، سکس حاجی با همین دختر بچه کم و سن و سال یعنی زنش بود .
کلثوم وقتی نزدیک شد حاجی دستش را گرفت و گفت :
- ببین حامله س ، یه بچه کاکل زری
- مبارکه حاجی
- تازه 6 ماهه زنمه و حامله س ، خدا رو شکر ،
- راس میگی
- دکتر مارو دس کم گرفتی ها ، شما که غریبه نیسی ، اول مادرشو گرفتم ، دیدم که بچه دار نمیشه ، بعد یه سال پول و مولی بهش دادم و طلاق . بعدش دختر گلشو عقد کردم . میبینی پول حلاّل مشکلاته ، اصلن یادم رفت ، چی داشتم میگفتم ، ها راسی کلثوم ، جناب دکتر میخاد ازت خداحافظی کنه .
تبسمی درد آلود بر گونه کلثوم نقش بست . سرش افتاده بود پایین و از شرم چیزی نمی گفت :
این هلوی 12 ساله ام خیلی خیلی خجالتیه
سپس کرکر زد زیر خنده و دسش را گذاشت روی شکم برآمده کلثوم
من که از تعجب خشکم زده بود و شوکه شده بودم . نزدیک بود که به زمین بیفتم ، نمی دانم چگونه آن چند متر راه را رفتم و خودم را مثل یک جسد انداختم داخل تاکسی .
مهدی یعقوبی