- دیوث تو کتابش نوشته خدا مرده، یه بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن. این انتقام یه انتقام مقدسه، دست من دست خداست،
- خونتو کثیف نکن
- مگه میشه عصبانی نشد مومن، بهش زنگ زدم گفتم این مزخرفاتو چرا نوشتی، گفت اگه خدا با حرفام مخالفه بذار خودش بیاد باهام صحبت کنه. نه تو آتش به اختیار. توهین ازین بالاتر.
غلام این جمله را گفت و با رحمان از موتوری که پلاکش را پوشانده بود پیاده شد.
دستکش اش را پوشید و ماسک صورتش را کمی کشید پایین. نگاهی انداخت به اطراف. سپس به رحمان گفت:
- من هر قفلی رو ظرف چند ثانیه باز می کنم با سه سوت
- اما این قفل ضد سرقته
- برامن مث آب خوردنه، تو فقط حواست به دور و بر باشه.
سنجاقی از جیبش در آورد و آن را تقریبا یک سانتیمتر فرو برد داخل قفل. با کمی فشار بازش کرد:
- نگفتم
لبخندی زد و اشاره کرد به رحمان که داخل شود. در را بیصدا از پشت سر بستند و دولا دولا رفتند کنار دیوار. نشستند روی زانو. نگاهی انداختند به اطراف. سکوتی ژرف بالهای تاریکش را گسترده بود و ماه بر بالای بام خانه درخشانتر از همیشه نقره می پاشید.
اسلحه هایشان را در آوردند و صدا خفه کن را در انتهای لوله چرخاندند. از پله ها رفتند بالا. از پشت پرده های ضخیم نمی شد داخل خانه را دید. به هم نگاهی انداختند. رحمان گفت:
- اون مسلحه
- میدونم تو کارت نباشه
- بچه اش چی
- اون اتاق بغلی میخوابه
سپس دستش را گذاشت روی دستگیره. آرام در را باز کرد. دزدانه نگاهش را سراند به اطراف. یکهو صدای سرفه ای شنید. همین که تکیه داد به دیوار پشتش خورد به کلید برق روشن شد. سراسیمه خاموشش کرد. پاورچین پاورچین رفتند جلو. تلویزیون در انتهای راهرو روشن بود اما صدایش خاموش. در یکی از اتاقها را باز کردند. با نوک پا رفتند جلو. پرده را از کنار پنجره کمی کنار زدند، نور ماه خزید به روی در و دیوارها و قوسی از نور موج زد در آیینه تمام قد روبروی تختخواب. در اتاق کسی نبود. غلام با پچ پچ گفت:
- حتما بچه اش رو سپرده به برادر زنش. چند بار با چشای خودم دیدمشون
- پس کارمون سبک شد.
لبخند تاریکی زدند. آرام و بیصدا در اتاق سوژه را که اسمش سیاوش بود باز کردند. لوله های سلاحشان را نشانه رفتند. انگشت هایشان را گذاشتند روی ماشه. همصدا فریاد زدند:
- خدا زنده است خدا زنده است
سپس تا آخرین گلوله شلیک کردند.
غلام گفت: آبکش شد، برقو روشن کن
همین که کلید برق را زدند از تعجب خشکشان زد. مادر و کودکی در آغوش هم سوراخ سوراخ شده بودند.
همه جا خونی بود. در و دیوار،پرده های حریر، قاب عکس روی میز. ساعت دیواری، فرش کف اتاق. گل و گلدان های کنار پنجره. دفتر مشق و کتابها و سر و صورت مادر و کودک.
رحمان با عصبانیت گفت: پس اون نویسنده از خدا بیخبر کجاس
- حالا وقت این حرفا نیس، گیرش میاریم. تا دیر نشده بزن بریم
- اگه بفمن چی.
- هیچکی نمی فهمه. فقط اون دستکشا رو در نیار تا رد و اثری باقی نمونه
رفتند در ایوان سیگاری دود کردند و سپس از خانه زدند بیرون و سوار موتور شدند.
مادری که به همراه کودکش کشته شد یکی از خوانندگان پر و پا قرص داستان های سیاوش بود. غروب همان روز که که سیاوش برای کاری به پایتخت می رفت آنها را در ایستگاه اتوبوس ملاقات کرد. قرار شد که مثل دفعه قبل چند روزی مهمانش باشد. سیاوش کلید در خانه را گذاشت کف دستش و گفت حوالی غروب فردا برمیگردد که این اتفاق برایشان افتاد.
فردای همان روز غلام و رحمان برای سرکشی بر گشتند در حول و حوش همان خانه. مدتی نشستند در قهوه خانه ای که در نزدیکی بود و گشتی زدند در اطراف. انگار آب از آب تکان نخورده بود. نقشه ای را که با هم چیده بودند مرور کردند. رحمان دستش را گذاشت روی شانه غلام و گفت:
- برو از تخصصت استفاده کن، کاری کن که از سقف خانه پرتاب شه به آسمون.
- آره راست میگی، یه راست میفرستمش جهنم
رفتند به سمت خودرو. غلام مواد منفجره ای را که در داخل یک کیف ورزشی گذاشته بود از صندوق عقب بر داشت و گفت:
- حواست باشه، اگه خبری شد یا مورد برگشت به خونه ش بهم زنگ بزن.
- مطمئن باش اگه سوژه برگشت، زنده پاشو داخل خونه اش نمیذاره
- نه، قرارمون یادت باشه، تو خیابون دست به هیچ کاری نمی زنی، مامورای امنیتی اصلا خوششون نمی آد.
- باشه هر چی تو بگی
غلام کیف ورزشی را انداخت روی شانه اش. آرام آرام رفت به سمت خانه سیاوش. سرش را به چپ و راست چرخاند. دید اوضاع امن و امان است. با همان شگرد قبلی در را باز کرد. در داخل حیاط از جیبش قرصی روانگردان در آورد و انداخت در دهان. گشتی زد به اطراف خانه. سوت و کور بود و ساکت. از پله ها رفت بالا. همین که به اتاقی که شلیک کرد رسید و چشمش افتاد به جسدها حالت تهوع بهش دست داد.در را در جا بست.
سرش گیج میرفت و وجدان خاموشش که در زیر آوار خروار خروار مقدسات در خواب رفته بود بهش تلنگر میزد. برای اینکه از شر افکار مزاحم خلاص شود قرصی دیگر انداخت در دهان و با جرعه ای آب سر کشید.
به نرده ای روی ایوان تکیه داد و دستی کشید به ریش و سبیلش. مدتی مات و متحیر خیره شد به روبرو. یکهو زنگ تلفن خانه به صدا در آمد خواست گوشی را بر دارد اما پشیمان شد.
کیف ورزشی اش را باز کرد و مواد منفجره را با خونسردی در داخل کامپیوتر کار گذاشت. وقتی که کارش تمام شد زهرخندی زد و گفت:
- یه راست میفرستمت به اسفل السافلین
قبل از اینکه از خانه بزند بیرون دستکش اش را در آورد و از لای در نگاهی تند انداخت به اطراف. چند نفر در آنسوی خیابان ایستاده بودند. میخواست هر چه زودتر از محل دور شود. برای همین بدون ملاحظه آمد به خیابان. رحمان هم تا چشمش به چشمش افتاد گازی داد و پیش پایش ترمز. نشست داخل خودرو. یکی از همسایه ها که دوست قدیمی سیاوش بود چشمش افتاد به آنها و مشکوک شد. از آنجا که وضیعت سیاوش و خطراتی که در کمینش بودند آگاهی داشت. از دوستانش خداحافظی کرد و بی معطلی بهش زنگ زد. داستان را همانطور که دیده بود شرح داد.
سیاوش کمی فکرهایش را روی هم گذاشت و تصمیم گرفت هر چه زودتر برگردد و سر و گوشی آب دهد. کودکش را سپرد به مادرش. با خودرواش بعد از چند ساعت برگشت به خانه. وقتی وارد حیاط شد. چشمش افتاد به یک قوطی قرص. بر داشت. فهمید که قرص های روانگردان است. شک برش داشت پیش خود حدس زد که باید دزد باشند و یا معتاد.
ته سیگاری افتاده بود روی پله ها. دستش نزد. برای اثر انگشت لازمش داشت. آمد به راهرو. پیچ تلویزیون را خاموش کرد و چند بار مهمانش را صدا زد:
- سیمین سیمین
پاسخی نشنید. فکر کرد خوابیده است. همین که در اتاق را باز کرد و چشمش به جسدهای غرق در خونشان افتاد پایش شل شد و مات و مبهوت افتاد روی زانویش.
لحظه ای مکث کرد. چشمهایش را با سرانگشتانش مالید و دوباره نگاه کرد. همه جا خون بود و خون. مادر و کودک در آغوش هم کشته شده بودند
یک لحظه تصمیم گرفت تا زنگ بزند و قضیه را با ماموران در میان بگذارد. اما در جا فهمید با توجه به پرونده های سیاسی ای که دارد برایش پاپوش خواهند ساخت و کاسه و کوزه ها را بر سرش خراب خواهند کرد.
اشک از چشمهایش سرازیر شد. مشتش را کوبید به دیوار. نمی توانست فکرهایش را جمع و جور کند. چند بار در ایوان بصورت عصبی قدم زد. رفت به سر وقت کامپیوتر. میدانست که ماموران ضبطش می کنند. خواست همه نوشته هایش را دانلود کند و رد و اثرها را پاک.
همین که کامپیوتر را روشن کرد. شنید که کسی از حیاط خانه صدایش میزند. همان دوست قدیمی اش بود که بهش زنگ زد و گفت که مهمان های ناخوانده در خانه اش آمده اند. پا شد تا برود به سمت ایوان که یکهو چشمش به صفحه مونیتور افتاد که به خط درشت و رنگ قرمز نوشته بود:
- خدا زنده است
فهمید که جریان از چه قرار است. خودش را از اتاق پرتاب کرد به بیرون و کامپیوتر در جا با صدای مهیبی منفجر شد. دوستش دوان دوان آمد بالا. دید که او دمرو افتاده است به زمین. برش گرداند و سرش را گذاشت روی زانویش و گفت:
- سیاوش سیاوش
سیاووش به دلیل واکنش سریع و بموقع در زمان انفجار فقط چند زخم سطحی بر داشته بود و لحظاتی در بیهوشی. در این میان همسایه و دوست قدیمی اش با دیدن اجساد شوکه شد و بیدرنگ زنگ زد به پلیس. ماموران بعد از لحظاتی کوتاه رسیدند به محل. از همان ابتدا انگشت اتهام نشانه رفت به سمت سیاوش و سین جیم ها شروع. یکی از بازجوها بهش گفت که تا اطلاع ثانوی حق خارج شدن از شهر را ندارد تا ته و توی قضیه را در بیاورند. او هم که در هچل افتاده بود سعی میکرد آرامشش را حفط کند و با جواب های کوتاه و شمرده آنها را بیش از این جری و گستاخ نکند. برگ برنده اش دوربین مخفی کوچکی بود که در منزل نصب کرده بود و ماموران با همه جستجوها متوجه اش نشده بودند. شک نداشت آنهایی که سیمین و کودکش را آنگونه فجیع کشته اند دست بردار نیستند و هر آن امکان دارد که دوباره بیایند به سراغش.
چند هفته از این ماجرا گذشت. سیاوش خوش شانس بود که هنوز بازداشتش نکردند و نینداختندش توی هلفدونی. با خود گفت که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است یا ماموران اطلاعات منتظرند تا همانها او را سر به نیست کنند. میخواست از مملکت بزند بیرون. اما زود منصرف شد. با فرار از ایران پرونده اش سخت و سنگین تر میشد. هم عراق و هم ترکیه زمین بازی آخوندها بود و راحت می افتاد توی تله. تصمیم گرفت دندان روی جگر بگذارد و وقتی آبها از آسیاب افتاد راه چاره ای پیدا کند.
*****
یکی از روزها غلام که رابطه ای پنهانی با خواهر رحمان داشت. تک و تنها با او در خانه مشغول سکس بود که ناگاه از حیاط خانه شنید که صدایش میزنند. رحمان بود. غلام فهمید که فراموش کرده است در را ببندد. خواهر رحمان دستپاچه شد و از ترس صورتش کبود. میدانست که اگر برادرش از قضیه سر در بیاورد خون بپا می کند. غلام گفت:
- نترس خودم سرشو شیره می مالم
- اگه بیاد بالا چی.
- من که کار غیر شرعی نکردم، خودم عقد صیغه خوندم
- اون دیونس، اینچیزا حالیش نیس
- برو تو کمد، عجله کن، داره میاد بالا
خواهر رحمان که اسمش صغرا بود، با عجله رفت داخل کمد و پشت لباسها مخفی شد. غلام در کمد را قفل کرد و همین که از اتاق آمد بیرون دید که رحمان در ایوان دارد سیگار می کشد. لبخندی مصنوعی زد و تا خواست حرف بزند. رحمان پیشدستی کرد و گفت:
- نالوطی حالا تک و تنها حال میکنی
- حال میکنم منظورت چیه
- ما از این حرفا با هم نداشتیم، تو یه جوری شدی
- چه جوری
- من مث کف دست میشناسمت، خودتتو به اون راه نزن
- این حرفو نزن، من رفیق شفیقتم تو دردو و غم شریکتم
- تو بکن بکن چی،
رحمان کفش جیرش را در آورد و اورکتش را انداخت روی نرده . از ایوان پا گذاشت توی راهرو و یکراست رفت به سمت اتاق خواب. کلاه لبه پهنش را که تا نزدیکی ابرو پایین کشیده بود در آورد و دستی کشید به عرق پیشانی اش. چند بار مثل سگ های شکاری بو کشید. بعد اخم هایش را درهم.
- نگفتم تو یه جوری شدی. کجاس، من بوی نامحرمو از هفت فرسخی تشخیص میدم.
خم شد و به زیر تختخواب نگاهی کرد. سپس پشت پرده ها. نگاهش افتاد به کمد رفت بطرفش. دستگیره را کشید. دید قفل است گفت:
- کلید
- کلیدو میخوای چیکار کنی
- میخوام طلا و جواهری که اینتو قایم کردی به چنگ بزنم
- توام شوخیت گرفته
- گفتم کلید
- باید بگردم، نمیدونم کجا گذاشتم
صغرا که در داخل کمد به جر و بحث هایش گوش میداد دلش تاپ تاپ میزد و دست و پاهایش از ترس میلرزید. خدا خدا میکرد که غلام یکجوری سر و ته قضیه را هم بیاورد و او را از آن مهلکه نجات.
رحمان چند بار دستگیره کمد را به سمت خودش کشید در اما باز نشد. رو کرد به غلامو گفت:
- میخوای بشکونمش تا بهت ثابت کنم
- تو راست میگی، معذرت میخوام، فقط میخوام ازت یه خواهشی بکنم
- اول در کمدو واز کن بعد خواهش
در همین هنگام زنگ در خانه به صدا در آمد. غلام گفت:
- پدر و مادرم اومدن، من نمیخوام اونا بفهمن، برو رحمان درو واز کن و یه جوری با اونا گرم بگیر تا من اونو دکش کنم.
رحمان نگاهی عاقل اندر سفیه بهش کرد و و گفت:
- باشه یکی به نفع من بشرطی که جبرانش کنی
- حتما، بهت قول میدم
رحمان از خر شیطان آمد پایین و رفت در را باز کرد. در همین حیص و بیص غلام با عجله در کمد را باز کرد و دست صغرا را گرفت و از در پشتی حیاط خانه فراری داد.
رحمان بعد از باز کردن در و خوش و بشی کوتاه بدون خداحافظی از خانه زد بیرون. تنها نبود آنطرفتر دوست دوران کودکی اش سیداحمد کنار خودرو ایستاده بود و منتظر. سید احمد در حالی که در حال و هوای خود به سیگارش پک میزد بطور غیر منتظره دید که صغرا سراسیمه از کوچه ای باریک پشت خانه غلام سرازیر شد به سمت خیابان. خواست بسویش دست تکان دهد اما به عللی پشیمان شد. این قضیه را به رحمان گفت. او هم تا داستان را شنید شصتش خبردار شد و در جا از این رو به آن رو. فهمید که آنهمه پنهانکاری رفیق شفیقش بی علت نبوده است. کاردش میزدند خونش در نمی آمد. سیداحمد که از داستان پرت بود چندبار دلیل اوقات تلخی اش را پرسید. رحمان دندانهایش را بهم می فشرد و لبهایش را می جنباند اما جوابش را نمیداد. نقشه کشتن خواهرش بیرحمانه زد به ذهنش.
در خانه از خشم و غضب روی پایش بند نمی شد. از یک طرف خیانت غلام مانند مته برقی در مغزش وز وز میکرد و از سویی تصویر خواهرش که شرافتش را لکه دار کرده بود. نیمه های شب بالاخره خوابش برد و هنوز چند لحظه ای پلکهایش را روی هم نگذاشته بود که کابوسها آمدند به سراغش. سقف اتاق بر فراز سرش می چرخید و سایه هایی گنگ و محو از در و دیوار عبور میکردند و با تمسخر به چهره اش خیره میشدند. سعی میکرد آن ارواح و اجنه را از خود با دستهایش دور کند اما آنها یک لحظه غیب میشدند و دوباره با هیاکلی وحشتناکتر ظاهر. یک آن سر بریده همان کودکی که در آغوش مادرش به شکل فجیع کشته بود در پنجه اش دید میخندید و میخندید و میخندید. هر کار میکرد تا از کف دستش به زمین پرتابش کند نمی شد. انگار چسبیده بود به رگ و روحش.
از وحشت چشمهایش را گشود اما با ناباوری باز همان سایه های هول در اعماق ناپیدای وجدان معذبش ظاهر میشدند و در هزار توی دالان روح تاریکش جیغ و فریاد می کشیدند. از جایش پا شد و کورمال کورمال خودش را رساند به ایوان. باران تندی شروع کرده بود به باریدن. با پای پیاده سرازیر شد به خیابان. نعره هایی دیوانه وار کشید. اما سایه های هول و هراس دست بر دار نبودند و از پیچ و خم دالان وجودش راه باز می کردند و در نگاهش می لغزیدند. از حال رفت و افتاد کف خیابان. دمدمای صبح به خود آمد و مانند پیکری بیروح خودش را کشاند به اتاقش. چند قرص انداخت در دهانش و رفت به خواب.
حوالی ظهر مانند اسکلتی بی جان از جایش بر خاست. دستی کشید به سر و صورتش. دوباره آتش انتقام در درونش زبانه کشید.خواهرش را که در حیاط خانه مشغول جارو کردن بود صدا زد او هم از پله ها آمد بالا:
- باهام کاری داری
- اصلا پاک فراموش کردم بهت بگم، یه کار مهمی برام پیش اومده
- میخوای کمکت کنم
- حدست درسته
- من اما بعد از ظهر باید برم کلاس فقه
- زیاد طول نمیکشه ، فقط زود آماده شو
- بذار اول به مادر یه زنگی بزنم ، اون رفته خونه همسایه، برا پختن غذای نذری
- نه احتیاج نیست، خودم بهش زنگ میزنم. تو خیابون منتظرتم
سوار خودرو که شدند. صغرا که روحش از ماجرا خبر نداشت از چین پیشانی و لبخندی زورکی که بر چهره اش ماسیده بود و چشمهایش که بر خلاف همیشه به چشمش دوخته نمیشد شک کرد. خواست چیزی بگوید اما ترجیح داد سکوت کند. در همین هنگام بهش زنگ زدند. از کیف دستی اش موبایلش را در آورد. دید غلام است، زود قطع کرد. رحمان متوجه شد و پرسید:
- کی بود
- یکی از همکلاسی هام،
- چرا جوابشو ندادی
- میدونستم چی میخواد بگه
- چی میخواس بگه
- هیچی، توام میخوای از همه چیز سر در بیاری
- من برادرتم، خیرتو میخوام
- خیرمو میخوای
- اصلا هیچی
- کجا داری میری،
- یه خورده دندون بذار رو جیگر میرسیم
- فقط عجله کن من باید برگردم.
- میخواستم خونه ای که تازه خریدم بهت نشون بدم
- خونه پولشو از کجا در آوردی
- تجارت
- تجارت چی
- بعدا بهت میگم
وقتی به محل رسیدند. رحمان در حالی که لبخندی دروغین به چهره داشت گفت:
- طبقه دوازدهم،
صغرا از پشت شیشه نگاهی با تعجب به آسمانخراش کرد و به عده ای کارگر که مشغول کارهای تکمیلی بودند. از خودرو پیاده شد و گفت:
- انگار تازه سازه
یه شرکت ترکیه ای ساخته ، نیمه تمومه، یه چن ماهی طول میکشه تا مستقر شم.
- حتما افتادی تو کارای خلاف
- به جای تهمت بیا نشونت بدم
با آسانسور رفتند به طبقه دوازدهم.بعد از مسافتی کوتاه رسیدند به آپارتمان . معلوم نبود که رحمان کلید را از کجا پیدا یا کش رفته است اما با فیلمی که بازی کرد خواهرش را به آسانی مجاب کرد. همین که وارد شدند رحمان از پشت در را قفل کرد. صغرا یکه خورد. به چهره زخم خورده اش که مانند آدمکشان بیرحمانه به چشمانش زل زده بود خیره شد. فهمید که افتاده است در تله. گفت:
- اینجا خونه تو نیس، دروغ گفتی، من میخوام برگردم
رحمان بی آنکه جوابی بدهد. ریش های وزوزی اش را با سرانگشتانش خاراند و سپس با تمام قدرت و نفرت با پوتین نوک آهنی لگدی زد به پهلویش. پرتابش کرد گوشه دیوار. خم شد و در گوش اش نعره زد:
- تو شرف و آبرو خانواده رو لکه دار کردی، تو یه لکه ننگی، تو به آبا و اجدادمون خیانت کردی
چنگ زد و مشتی از موهای بلندش را کند. تفی پرتاب کرد به صورتش. دو پایش را گرفت و کشان کشان برد دم پنجره. صغرا فریاد زد:
- برادر اینکارو نکن
- دختر بدکاره اسم برادر رو من نذار تو یه فاحشه ای
پنجره را باز کرد و در همین حین صغرا یک لحظه خودش را از چنگش رها کرد و دوید به سمت در خروجی. از ترس و وحشت فراموش کرد که قفلش کرده است. دستگیره را کشید. باز نمی شد. چندبار محکم با مشت به در کوبید و فریاد زد: کمک کمک کمک. رحمان که غیرت مردانه اش گل کرده بود و پرده ای از خون جلوی چشم هایش را گرفته بود نعره ای کشید موهایش را در چنگش گرفت و برد دم پنجره. خواست پرتابش کند که صغرا با تمام قدرت چسبید به لبه پنجره دو جداره. رحمان با پوتین ضربه ای محکم زد به سرانگشتانش او اما که از وحشت چشمهایش داشت از کاسه میزد بیرون دستش را رها نمی کرد. از جیبش چاقویی در آورد و چند بار فرو کرد به پنجه اش. دستهایش از لبه پنجره کنده شد و از آن بلندی با فریادهای ملتمسانه پرتاب شد به کف خیابان.
چند ماهی از آن ماجرا گذشت. رحمان که آدم کارکشته ای بود برای لاپوشانی و زدودن رد و اثر، لباس سیاهش را بعد از مرگ خواهرش هنوز از تن در نیاورده بود. مادرش اما با آنکه قفل سکوت بر لبهایش زده بود از چشمهایش داستان را میخواند. مادری که بعد از مرگ دخترش کمرش شکسته شد و تنها لاشه خود را به اینسو و آنسو میکشید. سرد و تاریک و بی نفس.
غلام که رحمان را خوب می شناخت فهمید که در این ماجرا کاسه ای زیر نیم کاسه است. بر خلاف ماموران که گفته بودند صغرا از بالای آسمانخراش خودش را به پایین پرتاب و دست به خودکشی زده است. معتقد بود که کسی او را کشته است. محل و نقطه خودکشی بزرگترین دلیلش بود. چون چندبار برای قاچاق به اتفاق رحمان به آنجا رفته بود.
یکی از روزها برای کند و کاو با خودرو رفت به محل. در اطراف کارگران مشغول کار بودند. مدتی منتظر شد و وقتی برای صرف ناهار از محوطه فاصله گرفتند وارد ساختمان شد. به طبقه دوازدهم که رسید. اطراف و اکناف و اتاقها را چک کرد. اما اثری ندید. هنگام برگشت سیگاری دود کرد و در یکی از آپارتمانها را باز. همین که داخل شد. چشمش افتاد به لکه های خون بر دیوار. چند قدم رفت جلو خم شد. دوباره به خونها نگاه. سرش را چرخاند به اطراف. همه چیز مشکوک بود. پا شد رفت کنار پنجره. چشمش افتاد به لکه های خون و فندک رحمان. همان فندکی که خودش بهش داده بود. حدسش تبدیل شد به یقین. چند عکس از لکه های خون بر گوشه دیوار و لبه پنجره و فندک گرفت. سپس بی معطلی از محل دور شد. شک نداشت که رحمان از رابطه پنهانی اش با خواهرش بو برده است و هر آن امکان دارد زهرش را بریزد. باید دست به عصا راه میرفت.
در آنسو ماموران اطلاعات دوربینی مخفی در دو نقطه از خانه سیاوش کار گذاشته بودند و هر جا که پا میگذاشت تحت نظرش داشتند. سیاوش که متوجه شده بود کودکش را سپرد به پدر و مادرش. تصمیم گرفت مقدمات سفر را آماده کند و مخفیانه برود به ترکیه و از آنجا به اروپا.
دیگر دستش به قلم نمی رفت و دل و دماغ نوشتن نداشت. مرگ فجیعانه سیمین با کودکش دردناک بود و کشنده و فکر و روحش را درگیر. با خود گفت که حتی یک حیوان درنده و خونخوار هم مادر و کودک را نمی کشد چه رسد به انسان. تا یکی از شبها که مشغول دیدن فیلمی که در خانه اش اتفاق افتاد از لپ تاپش بود چشمش خورد به دوربین مخفی ای که در ساعت دیواری کار گذاشته بودند.
فهمید که ماموران پی به ماجرا برده اند . فیلم را که در یو اس بی دانلود کرده بود بر داشت و با عجله کفش اش را پوشید. همین که به حیاط رسید سر و صدایی شنید. دولا دولا رفت پشت حوض خودش را مخفی کرد. یکی از ماموران بی آنکه زنگ در را بزند از دیوار رفت بالا و نگاهی گذرا انداخت به حول و حوش. سپس پرید داخل حیاط و در را باز. چند مامور مسلح ریختند داخل خانه. همه جا را تفتیش کردند. یکی از ماموران با کنجکاوی از بالای ایوان چراغ قوه ای انداخت به حیاط. آرام آرام از پله ها آمد پایین. رفت به سمت حوض. سیاوش دراز کشید روی زمین و سینه خیز خودش را کشاند در آنسوی حوض. مامور آمد جلوتر و در یک قدمی اش نور چراغ قوه را گرفت به سمت درخت قدیمی انتهای حیاط و روی دیوارها. موردی به چشمش نخورد. دوباره بر گشت. خانه را زیر و رو کردند و اسباب و اثاثیه ها را ریختند به هم. چند کتاب و لپ تاپ را ضبط کردند و دو مامور گذاشتند در اطراف خانه.
سیاوش با خود گفت که تا آفتاب سر نزده است باید بزند از خانه بیرون. صندلی ای گذاشت پای دیوار و کشید بالا. دزدکی دور و برش را کند و کاو کرد. چشمش افتاد به دو نفر مامور لباس شخصی. راه فرارش بسته بود. میدانست که اگر دستگیرش کنند دیگر رنگ و روی خانه و فرزندش را نخواهد دید. نقشه ای زد به ذهنش. در حیاط خانه را باز کرد و بسرعت بر گشت و خودش را کشید بالای دیوار. دو نفر مامور ناگاه متوجه شدند که در حیاط خانه باز است. فکر کردند که سوژه برگشته است. با بی سیم تماس گرفتند و در حالی که اسلحه کمری را در دست گرفته بودند آمدند داخل حیاط. در را از پشت سر قفل کردند نشستند روی زانو. بعد از تفتیشی کوتاه به هم اشاره ای کردند و از پله ها رفتند بالا. در این فرجه سیاوش از روی دیوار پرید به خیابان و از محل دور شد.
*****
رحمان با آنکه رفتارش را به ظاهر با غلام تغییر نداده بود اما حس انتقامی سخت در اعماقش زبانه میکشید و منتظر بود در لحظه مناسب دست ببرد به ماشه و شلیک کند. غلام با حس غریزی اش این حس انتقام را در نگاهش میدید برای همین طرح و نقشه کشید تا پیشدستی کند و کلکش را هر چه زودتر بکند و خودش را از مهلکه نجات.
یکی از روزها فندکی را که در محل قتل پیدا کرده بود به دست رحمان داد و گفت:
- دیروز سری زدم به محلی که خواهرت خودکشی کرده بود اینو پیداش کردم
رحمان تا چشمش افتاد به فندک یکه خورد اما زود بر خودش مسلط شد و شروع به ماستمالی، گفت:
- چند روز پیش رفته بودم اونجا ، این فندکو بعد از روشن کردن سیگار از عصبانیت پرتابش کردم به زمین.
- وضعیتتو درک می کنم
- اتفاقا همین امروز میخواسم سری بزنم به محل تا ته و توی قضیه رو در بیارم، ملتفتی که شاید خودکشی نکرده باشه.
- میخوای منم باهات بیام
- چرا نه، بزن بریم
روز جمعه بود و کسی در اطراف ساختمان دیده نمیشد. غلام در ساختمان را با شیوه همیشگی باز کرد و وقتی به طبقه دوازدهم و محل قتل رسیدند. با هم نگاهی به لخته های خون انداختند و سپس به چشمهای هم نگاه. رحمان رفت پنجره دو جداره رو به بالکن را کمی باز کرد. سیگاری گیراند. نگاهی انداخت به بیرون . گفت:
- چطوره بریم یه سری بزنیم پشت بام، تا حالا رفتی
- نه ، فکر خوبیه شاید چیزای بیشتری گیرمون بیاد.
دو نفری رفتند سوار آسانسور شدند. همین که رحمان خم شد بند پوتینش را ببندد. غلام اسلحه کمری اش را در آورد و دست برد به ماشه. رحمان که فکرش را خوانده بود کلتش را کشید و شلیک کرد به لای دو پایش:
- اینم جواب خیانتت،
غلام با دو دستش لای دوپایش را گرفت و از درد به خود می پیچید. رحمان اسلحه کمری اش را که در کف آسانسور افتاده بود بر داشت و چند لگدی زد به سر و صورتش و گفت:
- میخوام بیشتر زجر بکشی.
سپس شلیک کرد به پیشانی اش. جسد را در یک چادر سیاه برزنتی پیچید و انداخت در صندوق عقب خودرو و از محل دور شد.
بعد از اینکه جسد را در کوهپایه ای دور به خاک سپرد و بر گشت متوجه شد که چند روز دو نفر تعقیبش میکنند. ابتدا فکر کرد که سیاوش با یکی از دوستانش میباشد اما وقتی که دقیق شد فهمید که آنها لباس شخصی و از همکاران اطلاعاتی غلام هستند. یکی از آنها را میشناخت باهاش رفته بود ماموریت در سوریه. در یکی از روزها ضد تعقیب زد و درست مقابل یکی از آنها قرار گرفت و گفت:
- موضوع چیه که مدتی مث سگ افتادی دنبالم
- منظورت اینه تعقیبت می کنم
رحمان با دو دست زمخت و قدرتمندش یقه اش را گرفت و هلش داد انداخت به زمین. خم شد کنارش و نشست روی زانو. نگاهی کرد به چشمهایش و گلویش را فشار داد بحدی که زبانش داشت از حلقش میزد بیرون . سپس ولش کرد و لگدی زد به پهلویش و گفت:
- خودتو نزن به اون راه، من خودم سالها مامور امنیتی بودم
سپس دستش را گرفت و بلندش کرد او هم گفت:
- راستشو بخوای دنبال غلام می گشتیم، آخه تو بهترین دوستشی، مدتیه پیداش نیست.
- منم مث تو دنبالشم، معلوم نیس کجاس یا خدای ناکرده بلایی سرش آورده باشن.
- احتمالا کار همون سیاوشه، که شما رفتین خونه ش
- من رفتم خونه اش
- تو با غلام
- چرند نگو
- دیدی نشد. ما ویدیوشو داریم، مرگ اون زن با بچه اش، اگه بخوای میتونم ویدیوشواز اطلاعات بگیرم و نشونت بدم
رحمان تا داستان را شنید یکه خورد افتاد به تته پته. بعد از مکثی کوتاه گفت:
- تو اسمت چیه
- صدا بزن عبدالله
- پس اسم اصلیتو نمیخوای بگی، عیبی نداره عبدالله. حالا میگی چیکار کنم.
- راستشو بخوای هم و غم اصلی ما سیاوشه. آخه اون ویدیو دستشه، اگه به شبکه های مجازی و تلویزیونای ماهواره ای ارسالش کنه کلی دردسر برا نظام درست میکنه. میفهمی که چی میگم.اگه سرنخی ازش داری مارو در میون بذار ماهم انگار شتر دیدی ندیدی میذاریمت زندگیتو بکنی، ملتفتی که چی میخوام بگم
- من هر کاری از دستم بر میاد می کنم، چه تو پیدا کردن غلام که بهترین دوستم بود و چه اون ملحد از خدا بیخبر.
- این شد یه چیزی
- بنظرت سیاوشو کجا میتونیم پیداش کنیم
- اگه از من می پرسی، تو خونه یکی از دوستا یا قوم و خویشاش.
- چشم بسته غیب گفتی
- یه راه دیگه ای هم هس
- چه راهی
- دزدیدن بچه اش، اگه اونو بدزدیم از لونه اش میاد بیرون.
- بچه اش کجاس.
- میرم یه سر و گوشی آب میدم بعد بهت میگم
- ما وقت نداریم، موضوع خیلی خیلی مهمه، اونم تو این وضعیت ترور دانشمندای هسته ای و حاج قاسم.
- من تمام تلاشمو میکنم، جونمو میذارم کف دستم
- این شماره تلفن دستت باشه، هر روز باهات تماس میگیریم، خودت میدونی چه گندی زدی، اگه بخوای دست از پا خطا کنی پای خودت گیره.
- تهدیدم نکن، مردو قولش، به حضرت عباس قسم میخورم
- برو برو دنبالش وقتتو تلف نکن. از غلامم اگه سرنخی پیدا کردی مارو خبر کن
رحمان که میدانست سیاوش فرزندش را به مادرش در یکی از شهرهای اطراف سپرده است. سوار خودرو شد و به راه افتاد.
در حین رانندگی دوباره باز چهره کودک و مادری را که به گلوله بسته بود مانند سایه هایی سرگردان در نظرش ظاهر شدند. با خشم و کین دستهای خود را به اینسو و آنسو تکان میداد تا آنها را از خود دور کند. اما تلاش و تقلاهایش بیهوده بود و عبث. آنها از همه سو بسویش هجوم می آوردند و بر سرش جیغ و فریاد می کشیدند. در حالی که سرعتش را بیشتر و بیشتر می کرد مایوسانه نعره می کشید:
- ولم کنید ولم کنید
و تا چشمهایش را می بست آنها از درون به سرزمین خشک و بی آب و علف روحش میتاختند. ناگاه زد ترمز. از جیبش قوطی ای از قرص در آورد و چند تا از آنها را انداخت در دهان و با جرعه ای آب سرکشید. سرش را گذاشت روی فرمان . مدتی در همان حال ماند. سپس پیچ رادیو را چرخاند. صدای قرآن می آمد. صدایش را حداکثر کرد و خودش هم شروع کرد به خواندن تا اشباح هول و اجنه ها را از دور و برش دور کند. به شهر که رسید پیچید به خیابانی که به موازات محل مورد نظر امتداد می یافت. نزدیکی های محل سرعتش را کم کرد. از داشبرد کاغذی در آورد و به آدرس و عکس سیاوش نگاهی انداخت. سپس نزدیکتر شد. زد کنار خیابان. کلاه پشمی اش را در آورد و دستی کشید به پیشانی بلند و شیار عمیق گوشه راست صورتش که چاقو خورده بود.خسته بود و لهیده. در آیینه نگاهی انداخت به چهره اش. در زیر آوار فشارهای روحی ساییده شده بود و چند تار از موهایش سفید.
مدتی در همان اطراف پرسه زد و ساندویجی خورد. خبری نشد. میخواست هر طور شده کار را تمام کند و خودش را از چنگ مصیبت هایی که افتاده بود به گریبانش رها. دستی کشید به سر و روی سلاح کمری، خشابش را در آورد و دوباره گذاشت سرجایش.
در آنسوی جاده عبدالله و همکارش در خودروایی مشکی با شیشه های دودی که تمام راه با جی پی اس تعقیبش کرده بودند او را تحت نظر داشتند.
نزدیکی های غروب بود و هوا کمی سرد. خیابان خلوت بود و بی نفس . بادی خفیف و ملایم شروع کرده بود به وزیدن. رحمان نگاهی کرد به ساعتش و با خودش غرغر. همین که رفت سیگاری روشن کند چشمش افتاد به سیاوش که از خانه مادرش آمد بیرون و به دنبالش دختر 6 ساله اش . سیاوش رو کرد به دخترش و گفت که برگردد پیش مادر بزرگ. او اما همانجا در چارچوب در ایستاد و با لبخند نگاه.
رحمان با دیدن آنها لبخند زهرآگینی زد و گفت:
- به این میگن یک تیر و دو نشان
وقت را تلف نکرد. عینک دودی اش را بر داشت و کلاه پشمی اش را تا ابروهایش کشید پایین . چند بار پشت سر هم بوق زد. سیاوش سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به خودرو سرمه ای رنگ. دستی از شیشه بسویش اشاره کرد. چند قدم رفت جلو و سپس سرش را برگرداند بسمت دخترش و گفت که همانجا بایستد
دخترش همین کار را کرد و جلوی در ایستاد. سیاوش نگاهی انداخت. به خودرو و راننده اش.از آن فاصله خوب نمیتوانست ببیند. آمد جلوتر. رحمان گفت:
- ببخشیدا که مزاحمتون شدم من اینجا دنبال خونه مش جعفر میگردم
- رحمان سرش را خم کرد و رفت جلوتر و گفت:
- مش جعفر نمیشناسمش.
ناگاه چشمش افتاد به شیار روی گونه رحمان. چهره اش را در ویدیویی که از همان ماجرا در خانه اش ضبط کرد دیده بود. همین که رفت بر گردد رحمان اسلحه کمری را گرفت به سمتش و در همان حال صدا خفه کن را در نوک لوله پیچاند و شلیکی کرد به سمت دخترش. گلوله از کنارش رد شد و اصابت کرد به در آهنی. سیاوش شوکه شد و همانجا دستهایش را برد بالا و گفت:
- من در اختیارتم شلیک نکن.
- خیال کردی شوخی میکنم. من خرد و بزرگ حالیم نیست.
دوباره باز شلیک کرد به زیر پای دخترش و در خودرو را باز کرد و دستبندی انداخت به زیر پایش و گفت:
- این ماس ماسکو بزن به دستت
سیاوش دستبد را انداخت دور مچ دستش و سوار شد. نگاهی پر خشم و انتقامجو انداخت به چهره اش. رحمان با کلتش محکم کوبید به دماغش. خون شتک زد. رحمان گفت:
- با دخترت خدا حافظی کن
سیاوش که میدانست اگر دستوراتش را اطاعت نکند دوباره به سمت دخترش تیراندازی می کند بسویش دست تکان داد و گفت:
- دخترم خدا حافظ
میخواست دوباره جمله را تکرار کند که رحمان ماشه را گذاشت به گیجگاهش و شلیک کرد و گفت:
- خدا زنده است
پتویی سیاه انداخت روی جسد و بسرعت از محل دور شد. در میان راه داشت آواز میخواند و قهقهه سر میداد که ناگاه خودرویی در پشت سرش با روشن کردن چراغ راهنما علامت داد که بزند کنار. خوب که دقت کرد دید عبدالله است. زد کنار جاده. عبدالله بسمتش دست تکان داد. چند لحظه ای با همکار اطلاعاتی اش پچ پچی کرد و سپس از خودرو پیاده شد. رحمان شیشه را پایین کشید و گفت:
- ماموریت تمام و کمال انجام شد
بعد از روی جسد پتو را کنار زد. عبدالله نگاهی کرد و سپس در خودرو را باز کرد و در کنارش نشست و گفت:
- ماموریتتو خوب انجام دادی
- مرد و قولش. ما اینیم دیگه
عبدالله از بغلش اسلحه کمری را در آورد و نگاهی به چشمهایش کرد و با پوزخند گفت:
- آق رحمان،تو دیگه شدی موی دماغمون، از بالا بالاها گفتن که زنده موندنت فقط باعث دردسره.
اسلحه اش را گرفت به سمتش و گفت:
- دهنتو واز کن
- داری شوخی میکنی
- مث بچه آدم حرفمو گوش کن
رحمان از ترس شلوارش را خیس کرد و دهانش را باز.عبدالله دعایی به زبان عربی زمزمه کرد و سپس نوک لوله را گذاشت در دهانش و شلیک کرد. نشست پشت فرمان و به همکارش اشاره کرد که راه بیفتد. خودش هم در پشت سرش حرکت کرد.
مهدی یعقوبی