۱۳۹۹ آبان ۱۳, سه‌شنبه

خروسی که قدقد میکرد - مهدی یعقوبی

 


هوا گرگ و میش بود و سرد. بادهای عاصی و خشمگین زوزه میکشیدند و بیرحمانه چنگ می انداختند به شاخ و برگهای درختان کهنسال. حیاط خانه پر بود از برگهای رنگارنگ پاییزی که بر شانه بادها به اوج می رفتند و فرود می آمدند و در دور حوض قدیمی چرخ زنان خود را می کوبیدند به در و پنجره ها. چند پرنده با گردنی کج زیر ناودان کز کرده بودند و هر از گاهی  پلکهای بسته شان را باز و بی تفاوت به اطراف می نگریستند . یکی از گلدانهای سفالی از روی ایوان افتاده بود روی زمین و خاکش پخش و پلا.


ابوالحسن خان که مردی سحرخیز و مومنی دو آتشه بود همین که از بیت الخلاء که در انتهای حیاط جا خوش کرده بود آمد بیرون. خودش را لعنت کرد که  چرا باز هم فراموش کرده است بجای پای راست با پای چپش آمد بیرون. تسبیح اش را گذاشت توی جیب و دوباره برگشت به بیت الخلا و دعایی را زمزمه کرد و اینبار با پای راست آمد بیرون. لبخندی پیروزمند بر روی لبهایش نفش بست توگویی که هفت خوان رستم را فتح کرده است.

چند روزی بود که کمر درد آزارش میداد و خواب و خوراک را بر او حرام. مش قاسم دوست قدیمی اش که مثل او اهل نماز و روزه و شرعیات بود بهش گفت که به دکترها اعتماد نکند آنها تنها کاری که بلدند خالی کردن جیب مشتری هاست و تا زمانی که مطمئن نشوند تا دینار آخر را چاپیده اند بیماری را کش و قوس میدهند و هی آدم را میبرند لب چشمه و تشنه بر میگردانند. بهش پیشنهاد کرد برود به امامزاده معجزه گر قلقلی. همان امامزاده ای که از اقصی نقاط مملکت حاجت خواهان هزار هزار بسویش هجوم  می آوردند و هرگز دست خالی بر نمی گشتند.


ابوالحسن که برو بچه ها او را ابول صدا میزدند نصیحتش را گوش کرد و با خود عهد بست که در اولین فرصت  به آن مکان متبرک برود تا حاجتش را بگیرد.

اما قبل از همه یک کار مهمتری داشت. شکار خروس بهرام آقا یکی از همسایه هایش که باهاش کمی خرده حساب داشت. آنهم خرده حساب ناموسی . 


هنوز آفتاب سر نزده بود ابوالحسن خان با ظرفی پر از دان مرغ از روی برگهایی که زیر پایش خش خش صدا میدادند عبور کرد و در حیاط خانه را باز. دزدکی نگاهی انداخت به چپ و راستش. سوت و کور بود و بی نفس. چند قدم رفت جلو. دوباره نگاهش را پر داد به اطراف. همین که چشمش به خروس همسایه بر بالای دیوار افتاد. لبخندی بر چهره پر چین و چروکش نقش بست. وقتی به نزدیکی دیوار رسید نگاهی موذیانه به پر و بال رنگارگش انداخت. در ذهنش کباب دیگ با گوشت خروس آنهم در زمانی که قیمتها سر به فلک کشیده بودند نقش بست. دهانش آب افتاد و آب از لب و لوچه هایش آویزان. یک مشت از دان خرد شده برای مرغ و خروس را پاشید کنار دیوار. خروس که انگار  خیلی گرسنه بود و تشنه با دیدن دان ها بالهایش را بهم زد و در یک چشم بهم زدن از دیوار پرید پایین. با حرص و ولع خاصی شروع کرد به نوک زدن.


ابول خان هم که آدم همه فن حریف و کارکشته ای بود دان ها را در حالی که ششدانگ حواسش به اطراف و اکناف بود خرده خرده پاشید به مسیری که به حیاط خانه اش امتداد می یافت.  خروس تا رسید به درگاه خانه مکثی کرد. بالهای رنگینش را تکان داد و با چشمان قهوه ای خوشرنگش نگاهی به شکل و شمایل ابوالحسن. او هم که چهره پشمالویش عالم و آدم را به هراس می افکند لبخند مومنانه ای زد و بیدرنگ چند مشت دان پاشید داخل حیاط و خودش رفت پشت در مخفی شد. دید که خروس همانجا شق و رق ایستاده است و از پا گذاشتن به خانه غریبه واهمه دارد.  ابول خان که وقتش تنگ بود نقشه ای زد به سرش. در را باز گذاشت و بی معطلی از درب چوبی پشت حیاط خانه وارد کوچه شد و بعد از عبور مسافتی کوتاه نفس نفس زنان و دوان دوان آمد به همان خیابان. میخواست خروس را غافلگیر کند و راه برگشت را بر او ببندد. آرام آرام و پاورچین پاورچین از پشت سر رسید به نزدیکی اش و درست در چند قدمی اش دو دستش را کوبید به هم . با صدای کف زدن خروس وحشت کرد و پرید داخل خانه. در قدیمی از پشت سرش با صدای هراسناکی بسته شد. خروس فهمید که رکب خورده است و افتاده است در تله. بیدرنگ با خشم و غضب به سمت ابول خان تهاجم کرد و با چنگالهای ستبرش چنگ زد به صورتش. ابول خان فریادی کشید و دست برد به صورتش که خراشیده شده بود. با خشم تمام قدرتش را در پای راستش جمع کرد و لگدی محکم بسویش پرتاب. اما از شانس بد چرخی زد و تلوتلو خوران افتاد داخل حوض و سر تا پایش خیس. پرده ای از خون جلوی چشمهایش را گرفت. دستهایش را مشت کرد و گفت:

- همین امروز سرتو بسلامتی میبرم و کبابت میکنم تا دیگه ازین غلطا نکنی.

خروس چند بار بالهایش را بهم زد و خواست از دیوار بپرد که به علت بلندی دیوار و سیم خاردارهایی که روی آن کشیده بودند موفق نشد. ابوالحسن از اینکه بالاخره نیشی به همسایه اش زده است احساس غرور کرد. خروسی که همسایه اش علاقه شدیدی بهش داشت و ساعتها به رفتار و حرکات و سکنات و پرهای رنگینش خیره میشد و لذت میبرد. 

از حوض آمد بیرون لباسش را در آورد و همانجا در پای پله ها چلاند. یک آن به خاطرش رسید که قرار ملاقات مهمی در مسجد محل با یکی از کله گنده های دولتی که داروی قاچاق به عراق ارسال میکرد بعد از اذان ظهر دارد.

نگاهی فاتحانه به خروس انداخت و انگشتان تهدید آمیزش را بسویش نشانه. سپس با عجله از پله ها رفت بالا و خودش را تر و خشک.

  خم شد کت قهوه ای اش را که روی تختخواب افتاده بود بر داشت و با دو دستش تکاند. در آینه زمزمه کنان نگاهی به ریخت و قیافه خودش انداخت و بخودش گفت که الحمدالله با این سن و سال هنوز  قبراق و جوان مانده است. به موهای سفیدش شانه ای زد و عطری به پشم و ریشش. بهتر دید که خروس را براند و بیندازد به زیر زمین خانه. اگر خدای ناکرده مثل خروس های بی محل  یکهو قوقولی قوقو سر میداد لو میرفت و آبرو و حیثیتش لکه دار. سوت زنان و آوازخوانان دری را که به زیر زمین میرفت باز کرد و خروس را به سمتش هدایت. خروس اما در گوشه دیوار مثل گرگ زخمی ایستاده بود و منتظر که او جلو بیاید و دوباره چنگالهای تیزش را فرو کند به صورتش. ابول خان وقتی حال تهاجمی اش را دید با خودش گفت:

- ایندفعه اگه خدای ناکرده حمله کنه چشممو از کاسه در میاره. 


دستمال سفیدی از جیبش در آورد و صورتش را که خراشیده شده بود تمیز. رفت از آشپزخانه کارد و چاقویی بر داشت و با فحش های آبدار افتاد به دنبالش. خروس ابتدا در همان نقطه ایستاد اما خیلی زود فهمید که در برابر کارد و چاقوی برنده نمیتواند مقاومت کند. ناگاه بالی بهم زد و با صدای بلند گفت:

- قود قود قدک، قودقود قدک قدک قدک قدک

ابول خان را می گویی تا این صدا را شنید از ترس موهای تنش سیخ شد و پاهایش شروع به لرزه. با خودش گفت:

- پناه بر خدا، این حیوون چرا به جای قوقولی قوقو، قد قد میکنه نکنه اجنه س که به این شکل و شمایل در اومده.

وحشت برش داشت. دعایی زیر لب زمزمه و با خود گفت:

- نه حتما اشتباه شنیدم، خیال برم داشته، مگه میشه یه خروس قدقد کنه.

مکثی کرد. نفسی عمیق کشید و دوباره بسمتش دوید. خروس از جایش پرید و دوان دوان رفت به سمت زیر زمین. او هم درجا  در را با صدای خشک و خشنی در پشت سرش بست و باز با خودش گفت:

- الحمدالله قدقدی نشنیدم، گفتم که خیالات برم داشته، حتما به خاطر اون قرص هاییه که اون مادر به خطا بهم داده. باید حرف مش قاسمو پشت گوش نمیداختم و میرفتم به امامزاده قلقلی.


از در خانه آمد بیرون. لحظه ای ایستاد  و اطرافش را با دعا فوت. نگاهی انداخت به آسمان. تکه های ابر پراکنده ای نشسته بودند روی آفتاب. خیابان خلوت بود و ساکت.همین که چند قدم بر داشت گربه ای سیاه از کنار دیوار جهید به سمتش و چنان میویی سر داد که او چرتش پاره شد. چند فحش آبدار حواله اش کرد. تسبیح عقیق ام البنین  101 دانه ای درجه یک و خوشرنگش را از جیب در آورد و بوسه ای زد به آن. مالید به ریش حنا بسته و سر و صورتش تا ارواح بد و اجنه ها را از خود دور کند. ابول خان با آن سن و سال و حرکات و وجانتش در بین اهل محل ابهت خاصی داشت و کوچک و بزرگ به او احترام. حتی دیده بودند که پیشنماز مسجد که سیدی بزرگوار بود دستهایش را بوسیده است و او هم جیب های گشادش را پر از اسکناس های درشت.


در نزدیکی قهوه خانه سنتی که رسید ایستاد. دستش را گذاشت روی کمرش. از درد ناله ای خفیف سر داد و دوباره دعایی به زبان عربی خواند. همین که رفت راه بیفتد جوانکی با موهای بلند و رنگ و روغن زده و شلواری که زانویش سوراخ و مد روز بود سر راهش سبز شد و مودبانه پرسید:

- سلام علیک حاج آقا، میشه بپرسم ساعت چنده.

ابوالحسن با پوزخند به قد و قامت و شلوار چسبانش خیره شد و به راهش ادامه. اصلا از یادش رفت که آن جوان ازش چه پرسیده است. آن جوان دوباره بر گشت و محترمانه پرسید :

- حاج آقا پرسیدم ساعت چنده

ابوالحسن که در رویاهایش غرق بود یکهو از عوالم خیال در آمد و گفت:

- چی گفتین

- عرض کردم ساعت چنده حاج آقا.

-  بذار ببینم

ساعت جیبی زنجیر طلا را که فراموش کرده بود به کمربندش ببندد از جیبش بیرون آورد و درپوشش را باز. نگاهی انداخت و گفت:

- یه ربع مونده به اذان

- یه ربع مونده به اذان

- میگم ساعت چنده

- قیمتش به تو چه ربطی داره

- اصلا هیچی فراموشش کن

- فراموش ...

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که یکهو دوچرخه سواری که معلوم نبود از کجا ظاهر شده است از پشت زد به کمرش و او هم دمرو افتاد به زمین. جوانی که ازش ساعت پرسیده بود با شتاب آمد به کمکش. دوچرخه سوار هم ترمز زد و دوید به سمتش. بلندش کردند و دستی کشیدند به کت و شلوارش و گونه هایش را ماچ و بوسه. ابوالحسن گفت:

- الحمدلله حالم خوبه

- خدارو شکر که ساق و سالمین، خدمتی ازمون ساخته س

- نه خوبم به شکر خدا

گرد و خاک را از لباسش تکان داد و تا به خود آمد دید که از آن دو جوان خبری نیست. خوشحال بود که شانس آورد که با کمر به زمین نیفتاد وگرنه باید چند هفته ای در خانه بستری میشد آن هم تک و تنها و بی یار و مونس.

به دم در مسجد که رسید. صدای اذان بلند شد. دعایی خواند و رفت وضویی گرفت. می ترسید کفش گرانقیمتش را در جا کفشی بگذارد. آخر دوبار کفش هایش را دزدیده بودند. اما راه و چاره ای نداشت. کت اش را که در آورده بود دوباره به تن کرد.  دستش را برد توی جیب و یکهو متوجه شد که ساعتش نیست. هماندم متوجه شد که کیف پولش هم در جیب شلوارش غیب شده است. شوکه شد. با دو دستش زد به سرش. فهمید آن دوچرخه سوار و جوانی که ازش ساعت پرسیده بودند آنها را دزدیده اند. چند فحش ناموسی بهشان داد. بی آنکه برود به صف نماز جماعت بپیوندد از کنار منبر پاشد و با خشم و غضب رفت به سمت جاکفشی تا کفش اش را به پا کند. با ناباوری دید که در یک چشم به هم زدن کفش تازه و گران قیمت مجلسی اش هم غیب شده است.


موبایلش را که خوشبختانه ندزدیده بودند از جیبش در آورد و با دستمال ابریشمی تمیز. لنگ لنگان آمد در صحن مسجد کنار حوض ایستاد. دستش را گذاشت روی کاشی فیروزه ای و به ابرها خیره. یکی از ریش سفیدان محل که تازه از راه رسیده بود نگاهی به قد و قامت و چهره برزخی اش کرد و گفت:

- حاج ابوالحسن خدا بد نده، چرا پابرهنه ای، اونم تو خانه خدا

- کافرای خدانشناس کفشامو دزدیدن

- کافرا که کفش نمی دزدن اونم تو مسجد، کار مسلموناس. حالا چرا اونجا وایسادی و با اون ماس ماسک ور میری

- ماس ماسک

- اون موبایلت

- شما خودتونو ناراحت نکن

- چته ابول خان،  انگار کیف ات کوک نیس، میزون نیستی شدی مث خروسای جنگی.

- خروس جنگی

- آره رنگ و رخسارت ، اون موهای سیخ شده و ورقلمبیده ات، یه نیگا به خودت تو آینه بنداز، زبونم لال شدی مثل کسایی که اجنه شکارش کردن.

ابوالحسن که از اتفاقاتی که برایش افتاد کفری بود و عصابش خط خطی خواست یک ردیف فحش بارش کند اما سکوت کرد و با خودش گفت:

- بهتره چفت دهنمو ببندم و ترمز بزنم،یه کار مهمتری دارم کاری که صدها میلیون پول توشه.

زنگ زد به به همان دانه درشت دولتی که باهاش قرار در جنب مسچد داشت:

- سلام حاج کاظم، حالت خوبه

- خوبه خوب ازین بهتر نمی شه

- میگم قرارمون که یادت نرفت

- البته که نرفت، موضوع پوله جون که نیس

- پس می بینمت

- فقط یه نیم ساعتی دیرتر میام.

- میتونی سر راه یه کفش واسم بخری

- البته که میخرم، سایز پات چنده

- 43 ، جنسش خوب باشه، بعد حساب میکنیم

- حرف پولشو نزن که بهم بر میخوره، آخه ما با هم رفیقیم نه برگ چغندر

- چوب میزنی ، 

- شما جون بخواه، من حرفام از ته دلمه، در ضمن یه هدیه ای برا امشب دارم.

- هدیه

- یه هلوی 14 ساله و دست نخورده ، احتیاج به پوست کندنم نیس. امشب دو نفری میذاریم تو دهن و مزه مزه میکنیم و مث راحت الحلقوم قورت.

- پس منتظرم

گوشی را گذاشت در جیبش. نیم ساعتی وقت داشت. رفت داخل مسجد. از طاقچه گرد و غبار گرفته کتاب دعایی گرفت در دستش و  گوشه ای نشست.آخوند محل رفته بود روی منبر:

- حضرت فرمود: در خروس پنج صفت از صفات پیامبران وجود دارد. شناختن اوقات نماز، غیرت مردانه، سخاوت، شجاعت و کثرت آمیزش با همسران

شما هم ای رجل مسلمان اگر میخواهید در این دنیای فانی و آن دنیا خوشبخت باشید باید صفات خروس، را بخود بگیرید سینه ستبرتان را جلو بدهید و غیورانه قوقولی قوقو سر دهید وگرنه تبدیل میشوید به مرغ و مانند ضعیفه ها 24 ساعت قدقد قدقد، قدقد قدقد .

ابوالحسن که سرش را گذاشته بود روی زانو و مشغول سیر و سفر در رویاها. یکهو متوجه شد دستی آرام خورد به شانه اش. مردی چارشانه و تنومند بود. نشست در کنارش و در گوشی گفت:

- حاج کاظم تو کوچه پشت مسجد منتظرتونه. کفشاتونو هم آوردیم.

- سید کاظم

- آره سیدکاظم، گفت که تو مسجد صلاح نیس، بهتره تشریف بیارین بیرون

- کفشا کجاس

- گذاشتم جا کفشی، فرمودین سایزتون چهل و سه هس. 

- شما راه بیفتین بنده میام

- یعنی باید منتظر بمونیم

- گفتم بنده بعد از یکی دو دیقه میام

- حاج کاظم عجله دارن آخه تنها نیستن

- جوون همه چیزو که نمیشه گفت. بنده به دلیل حدث وضوم باطل شده . بی وضوم هرگز پامو تو خیابون نمیذارم. یه وقت نامحرمی اجنه ای. چه میدونم شاید سر راهم سبز بشه. بنده مومن و مسلمونم

 جوان تنومند که اسمش غلام عباس بود با اما و اگر به راه افتاد. او هم کفش جیر و قهوه ای رنگ را کرد به پایش. بندهایش را بست و چند قدم راه رفت. اندازه بود و راحت. لبخندی  موذیانه روی لبش نقش بست. همین که از در مسجد پایش را گذاشت به خیابان. چشمش افتاد به سگی  کوچولو که در کنار درخت در دو قدمی آن مکان مقدس مشغول شاشیدن بود. او را می گویی  در جا مثل بمب ترکید. نعره ای سر داد و رفت به سمتش.  مثل مومنی که به جنگ کفار می رود با تمام قدرت پایش را گذاشت روی گلوی سگ و فشار داد. همین که صاحبش که پسری جوان بود آمد به سمتش. غلام عباس که متوجه شده بود دوید و شیرجه رفت با سر به شکمش و سپس مشتی محکم کوبید به دماغش و چند لگد مرگ آور به پهلوهایش.

وقتی سگ در زیر پاهای ابوالحسن خان له و لورده شد جمعیتی که از مسجد زده بودند بیرون شروع کردند به دست زدن. شیخ محل با صدای بلند گفت:

- ایهاالناس دست نزنین تکبیر بفرستید

آنها هم با مشت های گره کرده تکبیر فرستادند و جسد سگ را کشان کشان از اطراف مسجد دور کردند و هلهله کنان انداختند در آتش.


ابوالحسن خان که احساس میکرد از جنگی پیروزمندانه با کافران برگشته است. کت قهوه رنگش را در آورد و بعد از تکاندن گرد و خاک. نگاهی انداخت به دور و بر. هنوز جمعیت غرق در سرور و شادی بو دند. پیشنماز مسجد در کنارش ایستاده بود و با غرور و تبختر به چند نفر از اهالی محل می گفت:

- از این به بعد با بی حجاب ها هم باید همین برخوردو کرد. چند تا از اونا که ضرب شصت مومنا رو بچشند دیگه غلط میکنن بی چادر پاشونو بذارن تو خیابون. 

ابول خان یکهو یادش آمد که با سید کاظم قرار ملاقات مهمی دارد. با عجله در راسته خیابان سرازیر شد و و سپس پیچید به کوچه ای که منتظرش بودند. وقتی به محل رسید دید که خبری ازشان نیست. دست برد به جیبش. تسبیحش در هیاهوی جمعیت غیب شده بود. تفی انداخت به زمین. موبایلش را در آورد اما هر چه زنگ زد سیدکاظم جواب نمی داد. فحشی چارواداری حواله اش کرد

وقتی به خانه بر گشت گرسنه بود و غضبناک. در کنار حوض آبی زد به سر و صورتش. چشمش افتاد به کارد و چاقو در کنار پله ها. پا شد و چاقو را از زمین بر داشت و در دستش فشرد و با خود گفت:

- برم دلی از عزا در بیارم، همه بلاهارو همین خروس لامصب سرم آورد. تموم راه فکر و ذکرم رو بخودش مشغول کرد. اگه قدقد نمی کرد و هوش و حواسم رو نبرده بود اون حرمزاده ها کیف پول و ساعتمو نمی دزدیدند. بعدشم اون ماجراها. باید هر طوری شده انتقاممو از اون و  همسایه قرمساق بی همه چیز بگیرم.

رفت به سمت زیر زمین. تا خواست کلید بیندازد و در را باز. صدای زنگ در به صدا در آمد. بی اعتنا کلید را در قفل چرخاند. اما دوباره صدای زنگ در بصدا در آمد. لعنتی فرستاد. همین که در را باز کرد چشمش افتاد به پسر همسایه. در حالی که با یک دستش سرش را می خارید و با چشمان از کاسه در آمده با وحشت به چاقویی که در دست ابول خان بود نگاه می کرد گفت:

- ببخشید بابام گفته که خو خو خو خروس مونو ....

بی آنکه حرفش را تمام کند از ترس فلنگ را بست و رفت. ابول خان سرش را از لای در آورد بیرون. ساکت و  خاموش بود و کسی در خیابان دیده نمی شد. لبخند شرارت باری زد و چاقو را مثل فیلم های گانگستری در دستش چرخاند و انداخت در هوا و  یک چرخی زد و دسته اش را گرفت. سپس رفت به سمت زیر زمین. چراغ را روشن کرد و گفت:

- کجایی خروسک من، میخوام به قولم وفا کنم.

چاقو را محکم گرفت در کف دستش. نگاهشان یک لحظه به هم تلاقی کرد. خروس فهمید که او چه قصدی در سر دارد. تمام نیرویش را جمع کرد در پر و بالش و  ناگاه پرید و چنگالهایش را فرو کرد به صورت ابول خان. او هم نعره دیوانه واری سر داد و مانند گرگی زخمی به سویش حمله ور. پس از چند بار جست و خیز بالاخره گیرش آورد. با یک دست گلویش را گرفت و دو پایش را گذاشت زیر پاهایش. بیدرنگ سرش را برید. 

قهقهه ای سر داد و گفت: مرد و قولش

از زیر زمین یکراست رفت به سمت آشپزخانه. شروع کرد به سوت زدن و رقص کردن و آوازخواندن.همانطور که گفته بود کبابش کرد. نمازش را خواند و سفره را پهن. بعد از روشن کردن تلویزیون با پنجه های کلفتش افتاد به جان خروس. حالا نخور کی بخور.  وقتی شکمی از عزا در آورد حتی به استخوانهایش هم رحم نکرد . بعد از لیسدن انگشتان و چند آروغ زدن که معتقد بود صواب دارد سفره را جمع کرد. از کنار سماور چایی ای قند پهلو در دستش گرفت و آمد روبروی تلویزیون نشست. احساس کرد که شکمش دارد از پرخوری می ترکد. هنوز چایی را سر نکشیده بود که پلکهایش سنگین شد. بالشی گذاشت زیر سر و رفت به خوابی عمیق. نیمه های شب بود که شکمش افتاد به قار و قور. چندبار پهلو به پهلو شد و کابوس ها آمدند به سراغش. هذیان می گفت. نعره سر میداد و مشتش را بی اختیار به اینسو و آنسو تکان. قار و قورها پایانی نداشت. شکم بزرگش گاه جمع میشد و فرو می رفت گاه مانند بادکنک باد میکرد و داشت منفجر میشد. گرمای عجیبی آزارش میداد. تمام سر و صورتش شده بود غرق در عرق. بر فراز سرش مانند خانه ارواح؛ لوستر روی سقف تکان میخورد و لامپ ها خاموش و روشن. صداهای مرموزی در گوشه و کنار بگوش می آمد اما کسی دیده نمی شد و رفت و آمد سایه ها از میان دیوارها.انگار روح تاریکش از بدنش جدا میشد و جای خود را به هیولایی تاریکتر میداد. 

 در دمدمای صبح با اذان صبح ناگهان از خواب پرید نعره ای وحشتناک سر داد. تمام پیکرش از عرق خیس شده بود. بی اختیار از جایش بلند شد. ساعتی همانجا نشست و مات و متحیر به ساعت پاندولی ایستاده بر دیوار نگاه کرد. عقربه ها در نظرش می خندیدند و کسی در اعماقش جیغ میکشید. شاید زنش بود که او را در وسط حیاط خانه به آتش کشیده بود و بعد گفته بود که او خودش را به دست خودش آتش زده است.

گیج و گنگ بود. یک آن صدای زنگ در خانه به صدا در آمد. چندبار پیاپی. سپس زنگ تلفن. بی اراده و اختیار از جایش پا شد مانند پیکری بی روح از پله ها آمد پایین پابرهنه در حیاط خانه از میان برگهای زرد پاییزی رد شد و در را باز. سید کاظم بود با دختری 14 ساله بزک کرده. آمدند داخل و در را از پشت سر بستند. نگاهی بی تفاوت انداخت به آنها. ناگهان مانند اجنه ها رنگ چهره اش تغییر کرد سرخ شد و کبود و قهوه ای. سپس سیاه و خاکستری .دختر جیغی کشید. ابوالحسن خان گردنش یک آن بطور کامل چرخید و دراز شد و  گفت:

- قد قد قدقدک قدقد قدقدک

آنها هم دو پا داشتند دو پا قرض کردند و دوان دوان از خانه زدند بیرون. ابوالحسن خان هم  قدقد قدکنان در تعقیبشان...

مهدی یعقوبی