۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

یک داستان وحشتناک - مهدی یعقوبی

 


- مطمئنی میخوای باهام بیای داخل اون خونه متروکه

- مطمئنم

- میگن که اگه کسی  پاشو گذاشت تو اون خونه دیگه راه برگشتی براش متصور نیس، فقط دو نفر از اونجا زنده برگشتن که اونم بعد از دو روز دست به خودکشی زدن. یه خودکشی وحشتناک

- خودکشی برا چی

 - میگفتن اونا وقتی از اونجا بر گشتن دیگه آدمای عادی نبودن. گیج و گنگ شدن و مرموز. یه صداهایی از خودشون در می آوردن. شبا تا دمدمای صبح زوزه میکشیدن مث گرگا. 

- داری منو میترسونی

- دارم حقیقتو بهت میگم تا وسطای کار دبه در نیاری هر چن که وقتی پاتو گذاشتی تو اون خونه  وسطای کاری دیگه نیس. 

- دروغه، توام مث اینکه کتابای ترسناک زیاد میخوونی یا فیلمای وحشتناک می بینی،من فقط کنجکاوم میخوام یه سرکی بکشم و نیم ساعت بعد بر گردم. آخه پدر و مادرم منتظرن. 

- پس ترس و وحشتی نداری

- اصلا

- من که باور نمی کنم، لبات یه چیزی میگه. رنگ و رخسارت یه چیزی دیگه

- راستشو بگم بعد از حرفایی که زدی یه خورده چندشم شد. اما فکر نکنی زدم زیر قولم،باهات تا آخرش هستم

- وسایلو با خودت آوردی

- وسایل منظورت چیه، من فقط یه چاقو و چراغ قوه با خودم دارم

- منم یه سری خرت و پرت گذاشتم تو کیفم


مازیار نگاهش را از بلندی پر داد به سمت خانه متروکه و سپس بسوی ستون درختان انبوهی که دور و برش را پوشانده بودند. با آنکه لبخند میزد دلهره عجیب و غریبی داشت. اما کنجکاوی بچه گانه ای همراه با غرور او را وا میداشت تا هراسش را پنهان کند . ساسان هم همینطور. آنسوتر در کنار خانه متروکه و درست در مسیر راهشان قبرستانی قدیمی جا خوش کرده بود و سگها و گربه های ولگرد در اطرافش پرسه.

با هم پچ پجی کردند و به چشمهای هم خیره. مازیار به ساعتش نگاه کرد. کیف ورزشی اش را که شبیه به کوله پشتی بود انداخت به پشتش و دور شکمش گره زد. خم شد بندهای کفش اش را که شل شده بود باز کرد و دوباره بست. ساسان در دنیای خودش غوطه ور بود. دلش شور میزد. میخواست به دوستش بگوید که از خر شیطان بیاید پایین و برگردند به خانه.

 سکوتی موحش در اطراف و اکنافشان بال های سیاهش را گسترده بود. هوای ملایم پاییزی کم کم سردتر میشد. از دورها گله های ابر تیره به دشتهای بی در و پیکر آسمان هجوم می آوردند و چهره کمرنگ ماه را در زیر چادری سیاه پنهان. آنسویتر بادهای ولگرد با زوزه هایی غریب پیچ و تاب  میخوردند و از سینه خاک تنوره کشان فراز می رفتند و با شاخ و برگهای درختان کهنسال گلاویز.

از گوشه و کنار صدای ناله و شیون زنی می آمد انگار کسی به آنها می گفت که از راه خود بر گردند و پایشان را در آن خانه ارواح و اجنه نگذارند. 

مازیار که تمام فکر و ذکرش به آن خانه و شگفتی های داخلش بود از ساسان پرسید:

- تو که اینقد کتابای علمی میخوونی به ارواح و اجنه اعتقاد داری.

- اعتقاد چی بگم اما میگن وقتی جن نزدیک میشه تغییر دمایی در حول و حوش حس میشه شاید علتش انرژی ای باشه که اونا حاملشن. یه عده این انرژی رو انرژی الکترومغناطیسی می دونن که با عث کاهش مادون قرمز و انرژی محیط و در نتیجه کاهش دما میشه. برا همینه که افراد جن زده بدنشون مث یخچال سرده.

- دانشمندا چی میگن منظورم علم 

- دانشمندا فکر نکنم . اسلام چرا حتی تو قرآنم اومده که جنا از آتیش ساخته شدن وسالهای دراز و شاید قرنها در خدمت سلیمان نبی بودن. 

- تسخیر روح مسخرس، تو که باور نداری

- میگن جن یه قدرت متافیزیکی داره که فردو شکار میکنه و عقل و روحشو در اختیارش میگیره. فرد تسخیر شد حالات و رفتارای عجیب و غریبی از خودش بروز میده. قدیما کسانی رو که بیماری صرع داشتن و دچار تشنج میشدن میگفتن جن تو وجودش حلول کرده هنوزم بعضی ها همینو میگن.

- گفتم که یه نوع توهمه، ادامه داستانو بذار برا بعد، بزن بریم.


همین که به نزدیکی قبرستان رسیدند چشمشان افتاد به چند نفر که دولا دولا مانند دزدها گامهای سبک بر میداشتند. شکل و شمایل و لباسهایشان کمی عجیب بود. خم شدند و آرام و بیصدا در پشت درختی کهنسال مخفی. مازیار دوربینش را گرفت در دستش. نگاهی انداخت به آنها. بنظر میرسید که به دقت اطراف را می پایند. وقتی که مطمئن شدند کسی آنها را نمی بیند به آرامی رفتند به سمت قبری که چند روز پیش کنده بودند. 

یکی از آنها که بیلی به دستش بود شروع کرد به کندن قبر. بعد از دقایقی که خسته شد عرق روی پیشانی اش را با پشت دستش پاک کرد و بیل را داد به رفیقش. زنی که به همراهشان بود بر بالای یکی از قبرها ایستاده بود و نگهبانی میداد. مازیار که  میدانست داستان  از چه قرار است موهای تنش سیخ شده و ترس تا مغز استخوانش نفوذ. میخواست چیزی بگوید اما ترجیح داد سکوت کند. ساسان که از رنگ کبود و نیم مرده اش پی به هراسش برده بود گفت:

- دوربینو بدش من یه نگاهی بندازم

- یه خورده صبر کن، 

- موضوع چیه.

- اگه بهت بگم سکته می کنی

-  بگو، من از هیچ چیز نمی ترسم

- اگه اینطور باشه. اون سه نفری که اونجان آدمخورن

- آدمخور، داری شوخی میکنی

- نگفتم باورت نمی شه، بیا خودت با دوربین ببین. دارن قبرو میکنن تا جسد تازه رو بکشن بیرون.

ساسان دوربین را از دستش گرفت. با ترس و لرز شروع کرد به نگاه کردن. کسی که در حال کندن قبر بود دسته بیلش شکسته شده بود. با این وضعیت نمی توانستند که بکارشان ادامه دهند. پچ پچ کوتاهی با هم کردند و سپس خاکهایی را که کنده بودند دوباره ریختند به داخل همان قبر. محل را با پاهایشان صاف و صوف کردند تا رد و اثری بر جای نگذاشته باشند و سپس از همان راهی که آمده بودند بر گشتند.


ساسان گفت: فکر کنم از بستگانش بودن، نه آدمخوار. اومدن دستی به سر و روی قبر کشیدن و دعایی خوندند و رفتن. نگفتم کتابهای وحشتناک زیاد میخوونی.

مازیار دوربین را از دستش گرفت و نگاهی انداخت و گفت:

- شاید تو راست میگی، آدمه دیگه، تاریکی، قبرستون، هزار فکر و خیال تو فکر آدم میاد.

ساسان دستی زد به شانه اش و با هم افتادند به راه. در آهنی و زنگ زده قبرستان باز بود خواستند نگاهی بیندازند داخل اما پشیمان شدند. باد با شدت بیشتری بالهایش را میزد به در و دیوار و ستون های سنگی قبرستان . دیگر اطراف و اکناف تیره و تاریک شده بود. باران هم قوز بالای قوز. به خانه متروکه که رسیدند دیدند که در بسته است. به دور و بر نگاهی انداختند. مازیار کیف اش را در آورد و  با دستهایش قلاب گرفت ساسان رفت بالا نگاهی انداخت به حیاط و در و دیوار خانه. در آن تاریکی چیزی را نمیشد دید. آمد پایین و گفت:

- میخوای بریم تو

- چرا نه، آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

دوباره قلاب گرفت و ساسان رفت بالای دیوار. سپس پرید داخل حیاط. همانجا نشست نگاهی تند انداخت به اطراف. عجیب بود،هوهوی باد در دور و برش می پیچید اما برگهای درختانی که اطرافش را محصور کرده بودند تکان نمی خوردند. همین که خواست بدود به سمت در. چشمش افتاد به چشمان سگی که در ایوان زهوار در رفته با زنجیری به ستون بسته شده بود. داشت زهله ترک میشد. با خودش گفت :

- بمن که گفتن کسی تو این خونه قدیمی زندگی نمی کنه.

سگ شروع کرد به عوعو. ساسان در میان بیشه های خشک و نمدار خودش را استتار کرد. پس از لحظه ای سرش را از میان بوته ها بالا آورد. چشمش افتاد به مردی میان سال با موهای جو گندمی که فانوسی در دست داشت. فانوسش را گرفته بود بالا و به اطراف و اکناف به دقت نگاه می کرد. وقتی که دید خبری نیست دستی کشید به سر و روی سگش. دوباره رفت داخل خانه.  ساسان سینه خیز رفت به سمت در حیاط. وقتی چشمش افتاد به کلید که در قفل بود لبخندی زد. کلید را چرخاند. در را به آرامی کمی باز کرد. مازیار با عجله آمد داخل و گفت:

- چقد لفتش دادی

- آخه یه نفر داخل خونه س

- توام خیالاتی شدی 

- بخدا دروغ نمی گم، نیگا کن به اون سگ رو ایوون که با زنجیر بسته شده

مازیار از آن فاصله نسبتا زیاد نگاهی انداخت به سمت ایوان. دید از سگ اثری نیست. خندید و گفت:

- نگفتم زده به سرت، کدوم آدم کدوم سگ

- با همین چشای خودم دیدم قسم میخورم، من اصلا پشیمون شدم میخوام بر گردم، خیلی دیر شده.

- نگفتم رفیق نیمه راهی

- باشه همرات میام ولی زیاد طول نکشه.

- گفتم دبه در میاری طول کشید که کشید اینقد بچه ننه بازی در نیار. باشه

- باشه

- یعنی رو حرفت حساب کنم

- قول میدم

- توام که همش قول میدی و میزنی زیرش

دولا دولا از میان خاربوته ها و علف های خشک و بلند رفتند به سمت پله ها. در کنار ایوان ساسان نگاهی انداخت به خانه دو طبقه. پنجره ها شکسته بودند و دیوار ها درب و داغان و سوراخ شده. انگار سالها کسی دستی بر سر و روی آنها نکشیده بود. صدای میومیوی گربه ای از نزدیکی بگوش میرسید اما هر چه به دور و اطراف نگاه کردند گربه ای ندیدند.

پاورچین پاورچین از میان خرده شیشه ها و برگهای خشکی که روی پله ریخته شده بود رفتند بالا. از پشت پنجره نگاهشان را سُر دادند به داخل خانه. تاریک و تیره بود و سوت و کور. چیزی را نمی شد دید. مازیار دستش را گذاشت روی نرده چوبی و همین که خواست به آن تکیه دهد نرده ترک خورده با صدای خشکی شکسته شد و از همان بالا افتاد به پایین روی خرده شیشه ها. آه و ناله خفیفی سر داد. ساسان با عجله دوید به سمتش.  چراغ قوه را گرفت به سمتش. مازیار با صدای گرفته ای گفت:

- اون چراغ قوه رو زود باش خاموش کن

- باشه، چیزیت که نشد

- نمیدونم کمکم کن تا بلند شم.

- اون کیف ورزشی رو بده بمن. واست سنگینه

- گره شو واز کن و بنداز پشتت.


مازیار که هنوز کمی می لنگید دوباره از پله ها کشید بالا. باران و بادهای تند از حرکت باز ایستاده بودند و سکوتی موحش چترش را گسترده بود بر اطراف و اکناف. 

در را با صدای شکننده و کشداری باز کردند. چند قدم که رفتند داخل. چشمشان در پله های طبقه دوم افتاد به نور پژمرده یک فانوس. صداهایی عجیب بگوششان میرسید اما به هر نقطه که خیره میشدند آدمیزادی دیده نمی شد. ساسان رو کرد به مازیار و به آرامی گفت:

- هیجان آمیزه، آدم تو این مواقع دچار توهم میشه

- منم عینا مث تو فکر میکنم ، توهم 

هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که ناگاه سایه ای بسرعت از جلوی دیوار و مقابل چشمش آمد و رفت. خواست جیغ بکشد اما هر طور شده بود خودش را کنترل کرد. هر سو که چشمانش را گرداند کسی را ندید. اما این صداهای مرموز و سایه ای که از جلوی چشمش رد شد را نمی شد کتمان کرد. با خودش گفت:

- اینام توهم بودن

در آنسو یعنی در پشت در آهنی حیاط آن چند نفر آدمخواری که به علت شکسته شدن دسته بیل رفته بودند با بیل و کلنگ بر گشته بودند به قبرستان. هنگامی که مازیار با شکسته شدن نرده چوبی به زمین افتاده بود و ساسان چراغ قوه را گرفته بود به سمتش. چشم یکی از آنها افتاد به نور. با تعجب به خانه متروک و سوت و کور خیره شد و به دو نفری که همراهش بودند گفت:

- بچه ها نگاه کنین، نور

یکی از آنها گفت:

- نور، حتما سیدجعفر خودمونه

- اون که چراغ قوه نداره

- مطمئنی چراغ قوه بود

- هر چی بود نور فانوسش نبود، احتمالا تو اون خونه یه اتفاقاتی داره می افته که  ما خبر نداریم

- من که خیلی گشنمه بخصوص برای گوشت تازه 

- کی که گشنش نیس

- پس بزن بریم سر و گوشی آب بدیم


وقتی به خانه متروکه رسیدند با کنجکاوی نگاهی انداختند به اطراف. همه چیز عادی بنظر می رسید و آرام و رام.  یکی از آنها که ملقب به قنبر جنی بود با قد و قامت چغر و قلچماقش رفت بالای دیوار. دزدانه اطراف و اکناف را کند و کاو کرد. در حیاط کسی دیده نمی شد در کنار پله و ایوان همینطور. نیشخندی زد و از دیوار مثل گربه ای چابک پرید پایین. گشتی زد و  دور و بر را بالا و پایین. ناگاه متوجه شد که در بزرگ آهنی  باز است. با دست اشاره کرد  به دوستانش. سپس به زنی که همراهشان بود  گفت در همان گوشه و کنار مخفی شود و کشیک بدهد. اگر کسی آمد سوت بزند. سپس به غلامحسن گفت که به همراش راه بیفتد . 

غلامحسن ایستاد و گفت :

- اگه ارباب سیدجعفر بفهمه ما پامونو تو خونه ش گذاشتیم پوستمونو زنده زنده می کنه

- ما فقط میریم یه سر و گوشی آب بدیم. حتما یه مهمون ناخونده پاشو گذاشته تو ملک و املاکش. دمشو میگیرم و ته و توشو در می آریم. شایدم پول و پله ای بما برسه

- اون گوش اش به این حرفا بدهکار نیست. پامونو که بذاریم تو حریمش تمومه.

- مگه گشنه ات نیس

- چرا

- پس این فلسفه بافیارو بذار کنار.

- باشه فقط به یه شرط

- ما شرط و مرطی نداریم، خوب بگو شرطت چیه

- هر چی گیرمون اومد نصف نصف

- باشه زودتر بجنب

پاورچین پاورچین رفتند به سمت ایوان. سوت و کور بود و تاریک. از پله ها کشیدند بالا. در را باز کردند و همین که وارد راهرو شدند پای قنبر جنی خورد به شیشه بزرگی که در کنار دیوار بود. افتاد و شکست. به خودش گفت:

- خاک بر سرت دست و پا چلفت

همانجا نشستند تا آبها از آسیاب بیفتد. مازیار و ساسان که صدای خرد شدن شیشه به گوششان خورده بود . در زیر پله هایی که میرفت به طبقه دوم پنهان شدند و منتظر. صدای پا می آمد و پچ پچ. دست هم را گرفتند و فشار دادند تا بر ترسشان غلبه کنند.

در همین حین سیدجعفر هم که متوجه شده بود از اتاق با سگ نگهبانش آمد بیرون. فانوس را گرفت به اطراف. نگاهی انداخت.

غلامحسن از غلاف قمه اش را در آورد و محکم در کف دستش فشرد. فهمید که چه اتفاقی قرار است بیفتد. منتظر ماند. سکوتی ژرف و دلهره آور چنبره زده بود در فضا. این سکوت ناگاه با رها کردن  قلاده سگ شکسته شد. سگ نگهبان  که با شم غریزی از همان لحظه آغاز به حضور مهمان های ناخوانده پی برده بود تند و تیز و وحشی از پله های طبقه دوم دوید به پایین و در یک پلک به هم زدن هجوم برد به سمت مهمانان ناخوانده. غلامحسن که میدانست اگر یک لحظه سستی و غفلت کند تکه بزرگش گوشش است با چابکی قمه را تا دسته فرو کرد به گرده سگ. ضربه کاری نبود. سگ نگهبان با خشمی صد چندان دوباره حمله کرد و این بار دندانهایش را فرو برد در بازوی قنبر جنی و تکه ای از گوشتش را کند. فریاد زد که کمکش کند. غلامحسن هم در نور کمرنگ و مرده فانوس با قمه اش  چندبار پیاپی ضربه زد به گلوی سگ. 

وقتی که کارش تمام شد گفت:

- باید از اینجا دریم.

- نه اون ما رو دیده حتما به اربابش میگه، باید رد و اثرو پاک کنیم

- یعنی بکشیمش

- مگه راه و چاره دیگه ای هم داریم

سیدجعفر هم نفس نفس زنان دوید در اتاقش. با  گوشی همراهش زنگ زد  و سپس از روی دیوار تفنگش را بر داشت. همین که خواست خشابش را پر کند آنها  مثل گرگی گرسنه رسیدند سر وقتش و از پشت با چکش زدند فرق سرش. سیدجعفر نقش بر زمین شد و  در حالی که خون صورتش را پوشانده بود ملتمسانه گفت:

- منو نکشین خواهش میکنم

- که تو رو نکشیم

- شما رو بخدا منو نکشین

قنبر جنی خم شد تفنگش را که بر زمین افتاده بود بر داشت و در کف دستانش فشرد. بسمتش نشانه گرفت. قهقهه ای زد و دوباره گفت:

- که میگی تو رو نکشم، در عوض چی بما میرسه

- در عوض من چیزی به اسمال خان اربابم نمی گم، شما که خوب اونو میشناسین. اگه بوبی ببره پاتونو گذاشتین اینجا اون سر دنیام که برین پیداتون می کنه و زهرشو میریزه

- نشد، سیدجعفر. هر کی تو رو نشناسه ما که میشناسیم. تو به خواهر و مادرتم خیانت میکنی چه برسه به ما

اشاره کرد به غلامحسن که او را روی صندلی ببندد. همین کار را هم کرد. آن دو یک لحظه به هم نگاهی می اندازند و سپس قنبر ساطوری را که بر روی میز شکسته و غبار آلود بود بر میدارد و در حالی که سیدجعفر نعره می کشید پنج انگشت دست راستش را قطع می کنند و تکه تکه. سیدجعفر  که دید مفری برای گریز ندارد دوباره ناله و ضجه می کند و التماس:

- تو اون جعبه پشت تختخواب من یه عالمه پول دارم همشون مال شما بگیرن و منو راحتم بذارین. شما رو به حضرت عباس قسم میدم

قنبرعلی تختخواب را کنار میزند. چشمش می افتد به یک صندوقچه. در دستش میگیرد و تکان تکان میدهد و میگوید:

- پس قفلش چی شد

- شما این طنابا را باز کنین میدم بهتون

- پس داری شامورتی بازی در می آری، لازم نکرده خودمون از جیبت درش می آریم اما اول باید حسابمونو باهات تسویه کنیم. از قدیم و ندیم گفتن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه


در همین هنگام سر و صدایی بگوش شان میرسد. سیدجعفر می گوید:

-  اربابه بهش تلفن زدم. زود باشین در رین

- نه این اربابت نیس، با حداکثر سرعتم که  بخواد بیاد اینجا چن ساعت طول میکشه. آخه مسیر این خونه که جاده ماشین رو نیس. حتما همونایی هستن که چراغ قوه داشتن، ما وقت زیادی نداریم.

قنبر جنی لوله تفنگ را فشار میدهد در دهان سیدجعفر انگشتن را میگذارد روی ماشه  و می گوید خدا حافظ و شلیک می کند. خون شتک می زند به دیوار.

صندوقچه را بر میدارند و از پله ها با شتاب میدوند به سمت طبقه همکف. مازیار و ساسان که سر و صدا ها را شنیده بودند از زیر پله ها بیرون می آیند تا از خانه در بروند اما دیر شده بود .دویدند به سمت کمدی قدیمی که در انتهای راه پله بود. با ضرب و زور بازش کردند و همین که داخل شدند و درش را بستند ناگهان از پشت سر از پله های چوبی پرتاب شدند به زیرزمینی مخوف و مخفی. 

همین که با آه و ناله ها چشم هایشان را باز کردند از منظره ای که روبروی خود میدیدند موهای تنشان سیخ شد.

*****

اسمال خان ارباب سیدجعفر که به طور اتفاقی  مشغول سرکشی به ویلاهایش با امام جمعه در شهری نزدیک خانه متروکه بود وقتی خبر را از زبان یکی از محافظانش شنید. از خشم چهره اش سرخ شد و پایش را کوبید به زمین. به امام جمعه گفت:

- اوجب واجبات

امام جمعه هم که معنی این حروف رمز را می دانست تسبیحش را گذاشت در جیبش و در حالی که عمامه سیاه بر روی فرق سرش را جابجا می کرد با صدای دو رگه و کلفتش گفت:

- اوجب واجبات ، پس درنگ جایز نیس برادر. به هر حال بنده امشب اگه کارا حل و فصل شد تو کلبه درویشی منتظرتون هستم


منظور از کلبه درویشی یکی از ویلاهای اسمال خان بود که هفته ای یکبار با او در خفا و دور از چشم دیگران به خوش گذرانی میپرداخت.

اسمال خان که علاوه بر امام جمعه با مقامات بالای نظام یعنی همان دانه درشت ها آمد و شد و بده و بستان داشت با دو نفر از محافظان قلدر و سگهای شکاری اش افتاد به راه. در نزدیکی خانه متروکه از آن جا که راه ماشین رو نبود پیاده شدند و دوان دوان به راهش ادامه. 

این خانه متروکه برایشان اهمیت حیاتی داشت و اگر خبرش به بیرون درز میکرد کلی درد سر ایجاد میکرد برای همین شدیدترین واکنش ها را نسبت به کسانی که به آن خانه نزدیک میشدند نشان میدادند. وقتی به محل رسیدند متوجه شدند که در ورودی باز است. اسلحه های کمری را بیرون آوردند و از میان بوته ها راهشان را باز. در راهرو همه چیز درب و داغان بود و بهم ریخته. چراغ قوه را روشن کردند و شتابزده به دور و بر نگاهی انداختند. چشمشان به لخته های خون و شیشه های شکسته در چارچوب در افتاد و آنطرفتر جسد سگ نگهبان. اسمال خان با سلاحش اشاره کرد اطراف را بگردند خودش از پله ها کشید بالا و رفت به طبقه دوم. وقتی چشمش افتاد به جسد سیدجعفر سرایدار و نگهبان قدیمی اش بدنش سست شد و نشست روی زانو. سرانگشتانش بریده بود و قاتلان اسلحه را گذاشته بودند در دهانش و شلیک کرده بودند. تمام در و دیوار خون آلود بود و بهم ریخته.

بهش گفته بودند که سردسته کسانی که ناخوانده وارد خانه شدند اسمش قنبر جنبی است. همان کسی که جنسش شیشه خورده دارد و آدمخوار است.

فهمید که اسلحه سیدجعفر را هم بر داشته اند و با خود برده اند. با خود گفت:

- اگه تو آدمخوری من اونی ام که آدمخورارو میخورم. خایه هاتو کباب می کنم. زنده زنده میندازمت پیش سگهای شکاریم.

یکی از همراهانش را برای حراست و نگهبانی گذاشت در خانه. خودش به همراه دیگری و دو سگ شکاری خطرناکش افتاد به راه.  


قنبر جنی با همراهانش بعد از مدتی در نقطه ای دنج کنار رودخانه و در زیر درخت بلوطی نشستند. قرص کامل ماه در آسمان میدرخشید و سکوتی مرموز بالش را در فضا گسترده بود و گهگاه زوزه های گرگ در اطرافشان بگوش. غلامحسن صندوقچه پول را گذاشت روی زانویش و بوسه ای زد به گونه رقیه همان زنی که همراهشان بود و گفت:

- بریم سر اصل قضیه. فکر میکنی چقد تو این صندوقچه پوله

رقیه صندوقچه را گرفت در دستش و به سختی بلند کرد و گفت:

- نمی دونم اما هر چه هست خیلی سنگینه

- تو چی میگی جنی

- امیدوارم دلار باشه 

- بگیر وازش کن

- وازش کنم من که کلید ندارم

- یعنی کلیدو از تو جیبای سیدجعفر ور نداشتی

- فکر کردم تو ورداشتی

- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم این لامصب که به این راحتی ها باز شدنی نیس

- غصه نخور اصل قضیه اینجاس تو صندوقچه

- میگی چیکار کنیم

- تا دیر نشده و اسمال خان بر نگشته بر گردیم و کلیدو بر داریم

- اگه بر گشته باشه چی

- اون تا سپیده نمی آد داره با از ما بهترون خوش میگذرونه

- مطمئنی

- مطمئن و مطمئنم که نه، تو راه بهتری بفکرت میرسه

- نه پس بزن بریم.

- بذار صندوقچه رو همین جاها پنهون کنیم آخه خیلی سنگینه.

- زیر همین درخت، یه خورده شاخ و برگ روش میریزیم استتارش می کنیم، دو ساعتم طول نمیکشه.

صندوقچه را زیر درخت بلوط مخفی کردند و با هم براه افتادند. هوا رفته بود رو به سردی و بادی خنک شروع به وزیدن. رقیه نگاهی کرد به ابرهای ولگرد که روی ماه را پوشانده بودند و آفاق را تاریک و تیره. با عجله و تند راه میرفتند برای همین خسته شده بودند. قنبر جنی ایستاد و گفت:

- یه چن دیقه ای نفس تازه می کنیم و بعدش راه می افتیم


قمقمه را از کمربندش در آورد و چند قلپ سر کشید داد به دست غلامحسن. سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد. بعد از چند پک داد به رقیه. او هم چند پکی زد.

غلامحسن که بسیار از اسمال خان واهمه داشت هر چه به خانه نزدیک تر می شد دلش بیشتر تاپ تاپ می کرد برای همین بهانه ای گیر آورد و گفت:

- من مچ پام انگار در رفته بعدجوری درد میکنه

قنبر جنی گفت:

- یهو که نشستی مچ پات درد گرفت

- نه تو راه پیچ خورد بهتون نگفتم بخودم گفتم یه خورده که راه برم میزون میشه اما نشد که نشد.

- بادمجون بم آفت نداره، راه می افتیم

- من همینجا می مونم اگه باهاتون بیام باعث دردسر میشم.

- نکنه میخواهی صندوقچه رو ور دار و بزنی بچاک.

- خودت میدونی من اهل این حرفا نیستم تو خودت منو خوب میشناسی

- پس همینجا میمونی تا ما بر گردیم، از جات تکون نمی خوری

- قول میدم

- بیا این پاکت سیگار همرات باشه

- یه نخ کافیه

- بذار برات آتیش بزنم


در آنسو سگهای شکاری اسمال خان رد پای مهمانان ناخوانده را پیدا کردند و از میان شاخ و برگ های تو در تو و بوته های نمناک و درهم راه خود را به جلو باز میکردند. اسمال خان از واکنش های هیجان آمیز سگها فهمیده بود به سوژه ای که به دنبالش میگشت نزدیک شده است. دستی کشید به سر و گردن سگها و ایستاد و گفت:

- گمونم همین دور و برها باشن، اسلحه تو بگیر دستت. 


نفر همراهش که آدم کارکشته و حرفه ای بود اسلحه کمری اش را از غلاف بیرون آورد و از ضامن خارج . دولا دولا رفتند جلو. چشمشان که به روشنایی سیگار افتاد فهمیدند که حدسشان درست بود. آنها را دور زدند و از پشت به نقطه ای که اطراق کرده بودند نزدیک. محافظ اسمال خان گفت:

- اینجا که فقط یه نفره پس اون دو نفر دیگه کجان

- بذار اول بریم سر وقت همین یه نفر اون دو نفرو هم پیداش میکنیم.


پاورچین پاورچین رفتند جلو. همین که به دو قدمی اش رسیدند گفتند:

- دستا بالا

غلامحسن که شوکه شده بود رنگ و رویش شد عینهو گچ. دستهایش را بالا برد و گفت:

- شما کی هستین

- به به غلامحسن خان خودمون، پس این تو بودی که پاتو گذاشتی تو خونه ممنوعه

- بخدای احد و واحد اشتباه می کنین

- یعنی این سگام اشتباه می کنن. میخوای ولش کنم بوت کنن

- نه نه بخدا من کاری نکردم

- ببین من وقت کس و شعر گفتنای تورو ندارم سه تا میشمرم اگه گفتی که گفتی اگه نه خود دانی

- منو نکشین خواهش میکنم، بهتون میگم


محافظ کلت را گرفت به سمت پیشانی اش و اسمال شروع کرد به شمردن:

- یک ، دو

- میگم میگم

- قنبرجنی و رقیه بر گشتن به سمت همون خونه

- دوباره برگشتن

- بخدا دورغ نمی گم آخه کلید صندوقچه پولو فراموش کردن ور دارن

- حالا صندوقچه کجاس، بغل رودخانه زیر درخت بلوط

- پس مث یه بچه آدم با ما راه می افتی و نشونمون میدی


غلامحسن با آنها دوان دوان به راه افتاد و وقتی به کنار درخت بلوط رسید. صندوقچه استتار شده را به آنها نشان داد و گفت:

- حالا بذارین برم 

- بذارم بری، تو که منو خوب میشناسی

- لباساتو در بیار

- لباسامو

- من دیگه یک کلمه باهات حرف نمی زنم، اگه بازم بخوای زر بزنی یه گلوله خالی می کنم تو مخت

غلامحسن لخت شد و اسمال خان گفت:

- شورتتم در بیار

وقتی لخت مادر زاد شد محافظش از کوله پشتی اش طنابی بیرون آورد و محکم  او را به درخت بست. سپس یک ضربدر با چاقو کشید روی سینه اش. خون فواره زد.

اسمال خان رو به محافظش کرد و گفت:

- من قسم خوردم تخماشو ببرم ، مردو قولش، اون خایه شو از بیخ ببر

محافظ در حالی که غلامحسن خان نعره می کشید تخم هایش را برید

سپس به راه افتادند. گرگها که در دور و نزدیک زوزه می کشیدند وقتی بوی خون به مشامشان خورد به سمت غلامحسن دوان دوان به راه افتادند.


اسمال خان از بس درهم و آشفته بود فراموش کرد که زنگی بزند به محافظی که در خانه متروکه  گذاشته بود. همین که به خودرو اش رسید آستینش را کمی زد بالا و به ساعتش نگاه کرد.قراری مهم با یکی از دانه درشت های وزارت اطلاعات داشت. دیرش شده بود و باید عجله میکرد. در خودرو را باز کرد. سگهای شکاری اش پریدند داخل . نشست پشت فرمان و همانطور که رانندگی میکرد زنگی زد به محافظ خانه متروکه و گفت:

- ببین هاشم اون موردی که دنبالشیم داره با پای خودش میاد تو تله. 

- قربان من منظورتونو نمی فهمم، 

- میگم اونایی که دنبالشونیم دارن میان دوباره خونه، یه چیزی رو فراموش کردن. فقط گوش به زنگ باش و آفتابی نشو. 

- میخواین دست رو دست بذارم و اونا هر کاری دلشون میخواد بکنن

- نه، غافلگیرشون کن و یه خشاب خرجشون، فقط نذار زنده در برن، شنیدی چی گفتم، بکششون. 

- باشه قربان من استاد اینجور کارام اصلا برا همین جیره و مواجب میگیرم

- ببینم چه دسته گلی به آب میدی

- اختیار دارین ،خیالتون تختِ تخت باشه 


اسمال خان موبایلش را گذاشت توی جیبش و رو کرد به محافظی که در کنارش دمق نشسته بود و گفت:

- ابوالفضل خان، انگاری کیف ات کوک نیس

- نه حالم خوبه ، فقط لباسام یه خورده نجس شدن

- منظورت خون اون مردیکس که رو لباسات پاشیده

- آره

- از تو بعیده که این حرفو بزنی تو که بچه سوسول نبودی

- نجس نجسه دیگه

- اما نه خون دشمنای من. از شیر مادرم حلالتره. زن و بچه هاشونم همینطور

سپس قاه قاه زد زیر خنده


ابوالفضل که آدم مغرورو کله شقی بود تا شنید  بهش گفت که بچه سوسول اعصابش بهم ریخت اما چفت دهانش را بست و از پشت شیشه چشم دوخت به بیرون.تاریک بود و تیره و تار. جاده پست و بلندی زیادی داشت و از راههای پرپیچ و خم می گذشت. اسمال خان با از دست دادن سید جعفر بسیار قمر در عقرب بود سالها برایش مثل غلام خانه زاد خدمت کرد و نان و نمکش را خورده بود و از همه مهمتر مورد اعتماد. پیدا کردن آدمی مثل او بسیار سخت و دشوار بود. برای آنکه از آن افکار سمج و آزاردهنده بیاید بیرون. شروع کرد به سوت زدن و آواز خواندن. دستی زد به شانه ابوالفضل و گفت:

- حتما دلت میخواد آهنگ و ترانه بذارم، اما نه، موسیقی یعنی لهو و لعب و آدمو از خدا و اولیاش دور میکنه. بجاش خونه که رسیدیم بهت موادی میدم که یه هفته ببرتت تو عالم هپروتو صفا کنی. یه دختر چارده ساله ام، مث ماه شب چارده میدم تا اونجا که آب تو کمرته خالی کنی. بیا علی ایحال یه سیگاری دود کن تا اینقد فکر نکنی واعصابتو درب و داغون

- سیگار

- آره سیگار،بذار پاکتو از جیبم در بیارم. نالوطی کجاس. 

اسمال در حالی که شروع کرده بود به سوت زدن، دست برد توی جیبش و پاکت سیگار را در آورد همین که رفت بازش کند از دستش افتاد به زیر پایش.گفت:

- لامصب اینم بازی در میاره.

 خم شد تا پاکت سیگار را از زیر پایش بر دارد که ناگهان خودرو با سرعت زیادش از جاده منحرف شد و در سراشیبی تند چند بار معلق خورد.

*****


جعفر جنی و رقیه که به نزدیکی خانه متروکه رسیدند. در میان خار و خاشاک و علف های هرزی که محصورشان کرده بود نگاهی می اندازند به اطراف. چند لحظه ای در کنار در زنگ زده و رنگ و رو رفته می ایستند. جعفر که مادر زاد و مانند سگهای شکاری خطر را می بویید. احساس کرد که اوضاع و احوال میزان نیست. انگار صدای خنده می آمد و سایه ها و آمد و شد کسانی که دیده نمی شدند اما وجود داشتند. برگان درختان قدیمی بر بالای سرش تکان میخوردند بی آنکه بادی بوزد.

 نزدیک ایوان. در حالی که چاقویی را در دست می فشردند در دو طرف پله کمین کردند و منتظر. خبری نبود. جعفر خم شد و از زیر پایش قلوه سنگی بر داشت و پرتاب کرد به سمت پنجره. شیشه شکست. در همان هنگام صدای پایی شنیده شد. آرام و آهسته. از کنار پله ها ناگاه رقیه چشمش به هیکل مردی تنومند و چهارشانه افتاد. صورتش پر بود از پشم و ریش. کلاهی لبه دار بر سر داشت و کلتی در دست. روی زانو نشسته بود و با ششدانگ حواسش دور و بر را می پایید. جعفر دوباره سنگی پرتاب کرد. آن مرد هم بلاواسطه  و بی هدف به سمت حیاط روبرو شلیک.

چراغ قوه اش را روشن کرد و گرفت به اطراف. خوب نگاه کرد کسی دیده نمی شد. چند پله آمد پایین. نگاه تیزش را پر داد به سمت در ورودی و شاخه های تو در توی درختان. چند قدمی رفت جلو اما پشیمان شد و همین که برگشت و از پله ها چند قدم رفت بالا. جعفر جنی تند و سریع چاقو را از پشت فرو کرد بر قلبش. ناله ای سر داد و از پله ها  چرخ خورد و افتاد بر زمین.

جعفر به رقیه گفت:

- کارشو ساختم اما از اسمال خان خبری نیس. 

- میدونم اما حواست جمعِ جمع باشه

تا حالا ندیده بودمش - این لندو هور پس کی بود

- نمیدونم اما مسلح بود

- بذار سلاحشو وردارم


جعفر خم شد و سلاحش را از زمین بر داشت و در پنجه هایش سبک و سنگین. ناگهان گذاشت روی پیشانی رقیه. او هم یکه خورد. با لبخند گفت:

-  نترس شوخی کردم، با این ماس ماسک هر کی بخواد موی دماغمون بشه سوراخ سوراخش میکنیم.


*****

بعد از معلق شدن خودرو در میان زمین و هوا اسمال خان که کمی زخم سطحی بر داشته بود خود را از شیشه واژگون جلو بیرون کشید و سینه خیز کمی از محل دور اما نفر همراهش درست در همان لحظه ای که او از مهلکه جان سالم بدر برد با مواد منفجره ای که در صندوق عقب خودرو بود منفجر شد و تکه و پاره. اسمال وقتی به نزدیکی خانه متروکه رسید از سر و صداها متوجه شد که مهمانان ناخوانده هنوز در آنجا حضور دارند. از پله ها رفت بالا و در ایوان از پشت شیشه های شکسته پنجره پرده سیاه را کمی کنار زد و نگاهی انداخت به داخل. کسی دیده نمی شد. بیصدا در را باز کرد. فانوسی در راهرو آویزان بود و چند شمع پت پت کنان می سوختند. سر و صدایی گنگ از طبقه بالا می آمد. 

از پله ها آهسته آهسته کشید بالا. صداها از اتاقی می آمد که در انتهای راهرو قرار داشت. خودش را رساند به آنجا. در را کمی باز کرد در زیر نور کمرنگ چند شمع دید که آن دو نفر لخت و عور روی تخت خواب مشغولند. رقیه می گفت:

- اگه غلامحسن بفهمه چی

- اون که اینجا نیس، من راضی تو راضی گور پدر قاضی. تازه اگرم بفهمه هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه

هردو زدند زیر خنده. آنها آنقدر مشغول سکس بودند که اصلا خبردار نشدند که اسمال خان در پشت سرشان سلاحش را بسمت شان نشانه رفته است. ناگاه سرفه ای کرد و آنها تا چشمشان به او افتاد زهله ترک شدند اسمال خان گفت:

- پس من راضی تو راضی گور پدر قاضی

جعفر جنی و رقیه که رنگشان شده بود عینهو مرده ها. از ترس نزدیک بود که جان بدهند . تا رفتند ناله و التماس کنند اسمال خان که از خشم دندانهایش را بهم میفشرد بسویشان شلیک کرد. سپس همانجا در کنارشان نشست و اسلحه را پرتاب کرد کف اتاق.

******

مازیار و ساسان که از پله های در مخفی داخل کمد به زیر زمین مخوف پرتاب شده بودند. تا چشمشان به سلول های آهنی که در آن کودکان زندانی قرار داشتند از تعجب داشت چشمشان از حدقه میزد بیرون. بوی تعفنی که فضا را آکنده بود قابل تحمل نبود. افتادند به سرفه و با دستهایشان جلوی دماغ و دهانشان را گرفتند.

در انتهای زیر زمین مخوف چنگک قصابی بود که چند نفر با دست و پاهای بریده بر روی آن آویزان شده بودند. بر روی میزی زیر همان قناره ها چند ساطور و کارد خون آلود به چشم میخورد. اتاقکی هم شیشه ای پر از عقرب های سیاه. کودکانی که در سلول بودند همه نحیف و زرد و کبود به چشم میزدند و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ. همه چیز شبیه به یک کابوسی وحشتناک می مانست. باورنکردنی و هراسناک. مازیار و ساسان وحشت زده و با ترحم به کودکان نگاه کردند. انگار هوش و حواسشان را از دست داده بودند. فکر میکردند آن چه را می بینند حقیقت ندارد و توهم ناشی از ترس است.

خواستند از پله ها برگردند بالا. که ناگاه دختربچه ای صدایشان زد:

- آب آب من آب میخوام

مازیار رویش را بر گرداند. چهره اش استخوانی و مردنی بود. لیوان پلاستیکی را که در کنار سطلی پر از آب در همان گوشه و کنار بود پر از آب کرد و با ترحم داد به دستش. دختر بچه که چشمهایش هنوز بسته بود و خیال میکرد سیدجعفر است آب را سر کشید و باز گفت:

 - من دو روزه که هیچی نخوردم. من از اون گوشت آدما نمیخورم

- مازیار گفت:

- شماها کی هستین

دختر بچه تا صدای غریبه را شنید ناگاه پلکهایش را باز کرد و تا چشمش به آنها افتاد گفت:

- شماها کی هستین، 

- دو نفر ماجراجو که اومدیم تو این خونه متروکه سر و گوشی آب بدیم

- لطفا درو واز کنین و ما رو نجات بدین اگه اونا بیان شماها رو می کشن

- چرا شماها رو تو قفس انداختن

- ما رو دزدیدن، اونا ماها رو میکشن و قلب و کلیه هامونو میفروشن. اونا آدمخورن، باهامون کارای بدبد میکنن. 


کودکانی که در سلول های پهلویی بودند تا سر و صداها و صحبت هایشان را شنیدند با حالت زار و نزار و ملتمسانه گفتند:

- آب آب آب میخوایم

ساسان سطل آب را بر داشت و مشغول شد به آب دادن. گفت:

- سر و صدا نکنین، سر و صدا نکنین اونا یکهو میشنون و میان سراغمون

- مارو از اینجا نجات بدین، همه ماها رو میکشن 

- میدونین کلید قفل این قفسا کجاس.

- اون مرد ریشو، دست سیدجعفره مواظب باشین، اون خیلی خطرناکه

- ساکت تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.


مازیار نگاهی به ساسان کرد و گفت:

- میگی چیکار کنیم

- بهتر بذاریم ازینجا بریم، بعد با خانواده هامون داستانو در میون میذاریم تا راه و چاره ای پیدا کنن.

- من اما میخوام برم کلیدای این قفسارو پیدا کنم

- دیوونه شدی

- آره من دیوونه ام

- به قیمت جونت تموم میشه

- من نمیتوونم اینارو تو این وضعیت رها کنم، اصلا معلومم نیس اگه از این مخفی گاه بیرون بریم اینا تا اونموقع زنده میمونن یا نه.

- اگه اینطوره منم دیوونه ام و باهات میام


مازیار رو به بچه ها کرد و گفت:

- ما میریم تا کلیدارو پیدا کنیم زود بر میگردیم


از پله های چوبی با صدای قرچ قرچ بالا رفتند. وقتی به در مخفی در پشت کمد رسیدند. نفسی عمیق کشیدند و آرام و بیصدا آن را باز. دزدکی نگاهی انداختند به اطراف. هیچ صدایی نمی آمد. سکوتی مرگبار سایه افکنده بود بر اطراف.


دیوارها دود زده بودند و گچ سقفها فرو ریخته. با آنکه میخواستند ترس و وحشتشان را پنهان کنند اما این فضای پر از کابوس بر اراده شان غلبه میکرد و آنها را از پا می انداخت. در هر قدم که به جلو میرفتند پاهایشان بی رمق تر و سست تر می شد و هراسشان بیشتر . انگار سایه هایی بر فراز سرشان پچ پچ کنان در پرواز بودند بی آنکه خودشان دیده شوند. گاهی هم صدای خنده هایی به گوششان میخورد و گاه شیون. آنها تصور میکردند که آن خانه طلسم شده است و جان سالم از آن مکان بیرون نخواهند برد. 

ساسان دست مازیار را می فشرد در نگاهش نوعی التماس دیده میشد با اینچنین از تصمیمی که گرفته بودند منصرف نمی شدند و هنوز کورسوی امیدی در اعماق دل و جانشان پت پت کنان می سوخت و روشنی بر می افروخت.

مازیار از روی دیوار فانوسی را که آویزان بود بر داشت. فتیله اش را کمی بالا کشید نورش بیشتر شد. بالا گرفت تا میدان دید بیشتری داشته باشد. از کنار چند اتاق سلانه سلانه رد شدند و بالاخره رسیدند به محل. همین که جسد سیدجعفر را با انگشتان بریده اش در کف اتاق دیدند. شوکه شدند. دستهاشان را از بوی تعفن گذاشتند روی دماغشان. با ترس و لرز شروع کردن به گشتن اتاق. همه خرت و پرت ها را ریختند روی هم. ناامید شدند. از کلید خبری نبود. مازیار جسد را که دمرو افتاده بود میخواست با دو دوست بی رمقش به آن رو بگرداند اما زورش نمی رسید . ساسان آمد به کمکش . جسد را بر گرداندند و وقتی چشمشان به چهره خون آلودش افتاد یک لحظه پلکهایشان را بستند. سوراخ سنبه های کت و شلوارش را گشتند اما اثری از کلید نبود. 

بلند شدند و همین که پایشان را از اتاق بیرون گداشتند صدای پایی به گوششان خورد. بر گشتند به اتاق و زیر تختخواب مخفی. صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد. وقتی در اتاق با صدای خشک و ناخوشایندی باز شد. اسمال خان آمد داخل. در همان اولین گام چشمش افتاد به جسد سیدجعفر. با خودش گفت:

- مگه مرده ام حرکت میکنه، دمرو افتاده بود. 

بعد چشمش می افتد به رد پای خونی کف اتاق. فهمید که یک خبرهایی هست. اطراف را   کمی گشت. چیزی پیدا نکرد نشست روی تختخواب سرش گیج میرفت و در و پنجره ها را تار می دید. از جیبش قوطی ای در آورد و درش را باز. دید قرصهای آرامش بخشش تمام شده است. با خودش گفت بهتر است  سری بزند به مخفیگاه در زیرزمین. از جایش پا شد درب کمد را باز کرد. در سقف کمد دری کشویی قرار داشت که دسته کلید مخفیگاه در آن پنهان شده بود. بازش کرد و دسته کلید را بر داشت. همین که راه افتاد بهتر دید برود از راهرو طبقه همکف در اتاق پذیرایی قرصی بر دارد. اینطوری نمی توانست روی پایش بایستند و به کارش ادامه. مغزش سوت میکشید و وزوز میکرد.  از پله های چوبی سرازیر شد.


مازیار و ساسان از فرصت استفاده کردند و از زیر تختخوابی که پنهان شده بودند آمدند بیرون. ساسان گفت:

- بهتره دیگه در ریم

- منم همین فکرو می کنم از این جا که رفتیم داستانو با مامورا یا یه کسی که مورد اعتمادمونه در میون میذاریم.

در اتاق را باز کردند و وارد راهرو نیمه تاریک شدند. دمدمای سحر بود و هوای ابری و بارانی جایش را داده بود به آسمان صاف و آبی. از پله ها پاورچین پاورچین آمدند پایین. به دور و بر نگاهی انداختند. خبری نبود. رفتند به به انتهای راهرویی که می رفت به حیاط خانه. تا که به نزدیکی در رسیدند. چراغ قوه ای روشن شد. ترس و وحشت سر تا پای وجودشان را فرا گرفت. همین که سر خود را بر گرداندند چشمشان افتاد به اسمال خان که اسلحه کمری اش را به سمتشان گرفته بود. با نیشخندی گفت:

- به به،مهمونای ناخونده، به خونه خودتون خوش اومدین، تو آسمونا دنبالتون میگشتم رو زمین پیداتون کردم


مازیار و ساسان دویدند و همین که خواستند در راهرو را باز کنند دیدند که قفل شده است. اسمال خان گفت:

- دنبال کلید می گردین ایناش. بیاین از دستم وردارین. 


آنها چیزی نگفتند دلشان از ترس تاپ تاپ میزد. اسمال با توپ و تشر  بهشان گفت روی زانویشان بنشینن و دستهایشان را بگذارند روی سر. همین کار را هم کردند دستهایشان را با طناب بست و گفت:

- یالا پاشین. میشه پول خوبی ازتون به جیب زد. امیدوارم قلب و کلیه هاتون سالم باشه.

چشمبندشان زد و با اردنگی گفت که راه بیفتند . آنها را برد به سمت در مخفی ای که به زیر زمین مخوف راه میبرد. از پله ها پایین رفتند. چند مشت و لگدی محکم به سر و صورت و تن و بدنشان زد و  با لبخندی موذیانه با خود گفت:

- نه نباید شما را بکشم، باید تبدیل کنمتون به پول

فانوس را گرفت به سوی سر و صورتشان. غرق در خون بود.  آنها را با دست و پای بسته آویزان کرد روی چنگک قصابی.

سیگاری اتش زد و چندبار پک و سپس روی پیشانی مازیار خاموش. وقتی که داشت بر می گشت بر روی پله ها با خودش گفت:

- از مادر نزاده کسی که پاشو بذاره تو این خونه متروکه و زنده بره بیرون.

سپس دیوانه وار قهقهه زد و از پله ها رفت بالا.

مهدی یعقوبی