۱۳۹۹ آبان ۲۵, یکشنبه

خدا مرده است - مهدی یعقوبی



 خانم معلم  همین که وارد کلاس شد بر خلاف عادت همیشگی اش یک راست رفت پای تخته و با خط درشت نوشت:

- چرا خدا مهربونه

بعد کیف و چادرش را گذاشت روی میز و عینکش را که روی آن گرد و غبار نشسته بود از روی صورتش در آورد و نگاهی انداخت به دانش آموزان، لبخندی زد و پرسید؟

- کی میتونه پاسخ این سئوالی رو که روی تخته نوشتم بده

جنب و جوشی در کلاس بر پا شد. همه دستهایشان را با همهمه بردند بالا بجز ژاله که در انتهای کلاس با کفش پاره و پوره و چهره غمگین یک دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و بی تفاوت به روبرو نگاه. انگار در رویاهای دور و درازش در سیر و سفر بود.

معلم که دید او توی باغ نیست،  یکی دو بار سرفه ای کرد و سپس  رو کرد به یکی از دانش آموزان و پرسید:

- تو بگو فاطمه 

 فاطمه از روی نیمکت پاشد و گره روسری اش را سفت کرد و با هیجان گفت:

- خدا برا این مهربونه که اگه ازش اطاعت کنیم ما رو میبره بهشت، 

- اگه اطاعت نکنیم 

خانم معلم که اسمش فتانه بود فهمید که گاف داده است برای همین حرفش را قورت داد و گفت:

- نه نمیخواد جواب بدی، ژاله تو بگو چرا خدا مهربونه

ژاله نگاهی انداخت به عکس رهبر و عمامه سیاهش که روی دیوار آویزان بود. از چهره  اش با آنهمه پشم و ریش و لبخند موذیانه اش وحشت داشت مثل کابوس هایی که وقت و بیوقت می آمدند به سراغش. سرش را انداخت پایین. معلم کمی منتظر ماند و خیره شد به چشمهای محزونش. وقتی جوابی نشنید چند قدم آمد جلو. خم شد و گچی را که از دستش افتاده بود به زمین بر داشت. خط کشی را که در دستش بود تکان داد. نگاهی انداخت به چهره اش. ناگاه بی آنکه خودش بخواهد از کوره در رفت و در حالی که صدایش می لرزید با لحنی تند گفت:

- پس نمیدونی چرا خدا مهربونه. تو اصلا به خدا اعتقادی داری.

جمله اش را تمام نکرده بود که دانش آموزان با تعجب سرشان را بر گرداندند به سمت شان. ژاله که رنگ و رخسارش از التهابی درونی سرخ شده بود. باز هم دندانهایش را بهم فشرد و سکوت کرد.

معلم گفت:

- پرسیدم اصلا تو ...

ژاله بی آنکه نگاهی به او بیندازد نشست روی نیمکت. خانم معلم نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل. دستش را گذاشت زیر چانه ژاله و گفت:

- کی بهت اجازه داد روی نیمکتت بشینی، 

ژاله با ترس و لرز از جایش پا شد و دوباره سرش را انداخت پایین.

معلم گفت:

- وقتی ازت سئوال میکنم تو چشمم نگاه کن.

او هم سرش را بلند کرد اما جرئتش را نداشت به چشمهایش نگاه کند. بعد از کمی مکث با لحنی غمگنانه گفت:

- خدا اصلا مهربون نیست، اگه مهربون بود . اگه مهربون بود. بابامو...

یکهو بغضش ترکید و زد زیر گریه.

فتانه وقتی دید که رفتارش باهاش خوب نبود. دستی کشید به سرش و گفت:

- عیبی نداره. حالا گریه نکن، من منظور بدی نداشتم. بعدا با هم صحبت می کنیم



زنگ مدرسه که خورده شد. معلم که پشت میزش ورقه ها را تصحیح میکرد سرش را بلند کرد و او را صدا زد و گفت:

- میخوام این نامه رو بدی به بابات، 

- نامه

- آره این نامه رو ببر بده به بابات، نوشتم یه نوک پا بیاد اینجا تا باهاش صحبت کنم

- من اما که پدر ندارم

- بذار تصحیحش کنم، خوب اینو بده به مادرت بگو بیاد اینجا تا باهاش صحبت کنم

- مادرم چن ماهه مریضه خانم معلم، افتاده گوشه خونه. شده یه پوست و استخون

- پس خرجاتونو کی میده

- حاج حسین آقا، مرد همسایه مون

- چه مرد مهربون و مومنی

- اون اصلا مهربون نیس، دیروز اومده بود با مادرم دعوا میکرد میگفت اومدم صیغه ات کنم، مادرم مخالفت کرد و باهاش دعوا.

- عجب ، پس همسایه تون میخواسته مادرتو صیغه کنه

- مادرمو که نه ، گفت دخترتو یعنی منو میخواد صیغه کنه. اون کمکایی که بما میکرد برا همین بود.

- تو رو میخواد صیغه کنه

- آره دستمو گرفت و با زور داشت همراش میبرد تا صیغه عقد بخوونه، منم یکهو دستمو از دستای زمختش رها کردم و شروع  به فرار. خانم معلم من میترسم، مادرم پاهاشو نمیتونه تکون بده. پول دوا و درمون نداره. من میترسم برگردم خونه اون حاج حسین آدم خیلی بدیئه 

- برو خونه هیچ اتفاقی نمی افته، من بهت قول میدم 

- اگه اون بدجنس دم در وایساده باشه چی. من ازش وحشت دارم

- خدا مهربونه ،برو مادرت منتظرته

- نه خدا نیست اون مرده اون مرده

سپس با صورت رنگ پریده و  لاغرش نگاهی به چشمهایش کرد و دوید از کلاس رفت بیرون.

*****

 حاج حسین که میخواست تا تنور گرم است نانش را بچسباند کنار خانه همسایه  نشسته بود در خودرو قرمز رنگش. از پشت شیشه ها موذیانه نگاهی انداخت به اطراف. انگار نبض خیابان نمی زد . ساکت بود و سنگین. عینهو گورستان. در خیالش قد و قامت و برجستگی های تن ژاله جلوه ای کرد. زبانش را هوسناک مانند گرگی گرسنه به سبیلش مالید و مزه مزه. دعایی زیر لب زمزمه کرد و آمد از خودرو بیرون. در باز بود. شال سبزی را که به دور کمر بسته بود باز کرد و دوباره سخت و سفت گره زد تا شکم بزرگش را که افتاده بود روی بیضه هایش استتار کند. از جیبش تسبیح عقیق دانه درشتش را در آورد و بر خلاف همیشه که با سرفه وارد حیاط میشد پاورچین پاورچین گام بر داشت تا کسی ملتفت نشود. همین که به پله هایی که سرازیر میشد به اتاق زیر زمین. یکهو متوجه شد که پودر سیاتید پتاسیم یا همان سیانور را که چند متر بالاتر از میدان توپخانه پشت ایستگاه مترو با گارانتی خریده بود فراموش کرده است. شیطان را لعنت کرد تسبیح را گذاشت توی جیب و با شتاب بر گشت. تا که خواست در خودرو را باز کند چشمش افتاد به یکی از همسایه های خبرچینش. سرش را خم کرد و خودش را مچاله. چند بار دزدکی اطراف را پایید. وقتی که دید اوضاع و احوال امن و امان است. پیاده شد.

 به اتاق مادر ژاله که اسمش گلنار بود رسید با سرانگشتش به نرمی کوبید به در . آه و ناله ای شنید؟

- کیه، بیا تو

سرفه ای کرد و سلامی. گلنار تا چشمش به چشمش افتاد خواست جیغ بکشد که او در جا نشست روی زانو و با دست اشاره کرد که فریاد نزند. یک بسته اسکناس درشت از جیبش در آورد و گذاشت در مقابلش روی زمین و گفت:

- بخدای احد و واحد قصد و غرضی ندارم. اومدم فقط بهتون کمک کنم. 

گلنار که احتیاج شدیدی به پول داشت و دخترش 6 ماه آزگار رنگ و بوی گوشت را ندیده بود سکوت کرد و ملتمسانه نگاه. حاج حسین گفت:

- فقط اومدم ازتون بخاطر رفتار ناشایستی که ازم سرزده بود عذرخواهی کنم، امیدوارم که منو ببخشین. 

گلنار که در گوشه اتاق نمور دراز کشیده بود و پتویی رنگ و رو رفته را روی تن و بدنش کشیده بود با ناله ای که از دردی عمیق در رگ و روحش حکایت میکرد گفت:

- از بابت پول ممنوم خدا عوضتون بده

- این که چیزی نیس خواهرم، بنده ترتیب بیمارستان و عمل جراحی تونو هم دادم.

- راست میگین، یعنی خرج بیمارستان و دوا و درمونمو هم ... خدایا تو رو شکر، نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم.

- همشیره، حتما این حدیثو شنیدین که میگه: حرمت همسایه مث احترام به مادر واجبه.

حاج حسین نگاهی آب زیر کاه به دور و برش انداخت و سپس از جیبش کاغذی را  که روی آن حضانت فرزند بعد از مرگ والدین نوشته شده بود از جیب در آورد و گفت:

- گلنار خانم ، خواهرم برا اینکه هر چه زودتر ترتیب بستری شدنتو تو بیمارستان بدم لطفا اینجا رو امضا کنین. استامپ اثر انگشتم آوردم. 

گلنار که از درد به خود می پیچید و از نقشه ای که او برایش کشیده بود خبر نداشت از جایش بسختی پاشد و بی آنکه کاغذ را بخواند گفت:

- باشه حاج حسین آقا، کجا را باید امضا کنم

- اینجا ، زیر این کاغذ، اثر انگشت تونو هم لطفا بزنین، آها درست شد. بقیه ش رو خودم ترتیبشو میدم.

- خدا انشاالله بهتون خیر بده

- راستی تا یادم نرفته یه گردی رو که از کربلا براتون آوردم میدم بهتون بخورین. بعدش میرم ترتیب قرار ملاقات بیمارستانو بدم.

- نه به خودتون زحمت ندین

- این چه حرفیه خواهر، زحمت کجا بود شما رحمتین، دارین از درد بخودتون می پیچین، آخه آخر و عاقبتی و روز حساب و بهشت و جهنمی هست. خدا تو اون دنیا مو رو از ماست میکشه بیرون، پرونده اعمالو تو ترازو میذاره، می پرسن با همسایه ات چطور رفتار کردی. نه من نمیخوام روسیا روز قیامت از قبر محشور بشم.

حاج حسین که با زبان خوش مار را از لانه بیرون میکشید بی آنکه منتظر جواب باشد. در گوشه اتاق سیانور را در آب حل کرد و داد به دستش.او هم یک قلپ سر کشید و گفت مزه عجیبی دارد. در جواب گفت:

- برکت خاک کربلاس خواهر  یکدفعه سر بکشین تا بهتر اثر کنه. یا صاحب خاک زودتر شفاش بده

گلنار تمام آب را سر کشید و یکهو گفت:

- آه آه قلبم، نمیتونم نفس بکشم دارم خفه میشم. جگرم سوخت

دست و پنجه نرم کردنش با مرگ چند لحظه ای بیشتر طول نکشید. صورتش کبود شده بود و کفی سفید از دهانش زد بیرون.

حاج حسین لبخندی شیطانی در گوشه لبش نقش بست. دستمال سفیدش را از جیب در آورد و به پیشانی عرق کرده اش که از مهر نماز پینه بسته بود به نرمی کشید.

دستانش را از شادی به هم مالید و همانجا منتظر ماند تا ژاله از راه برسد

*****

یک هفته بود که ژاله به مدرسه نرفته بود. خانم معلمش که بعد شنیدن داستان صیغه نگران شده بود. شروع کرد به پرس و جو اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نکرد. فکرهایش را گذاشت روی هم . تصمیم گرفت سری بزند به منزلشان.

حوالی ظهر جمعه بود. از آسمان سربی رنگ بارانی ریز شروع کرده بود به باریدن. خانم معلم کفشی را که برای ژاله خریده بود در دستش می گیرد و سوار تاکسی. به نزدیکی خانه ژاله که می رسد پیاده میشود. چادر را از سرش بر میدارد و میگذارد داخل کیفی که انداخته بود روی شانه اش. چند قدم که راه میرود میبیند که تاکسی همان نقطه ایستاده است. یکهو یادش می افتد که پول راننده را نپرداخته است. ازش عذرخواهی میکند و اسکناسی می گذارد کف دستش و میگوید:

- باقی پیشتون بمونه

خیابان گل آلود و تبدیل شده بود به باتلاقی از آت و آشغال. سطل زباله ای در هیچ کجا به چشم نمی خورد. بوهای نامطبوع و زننده در زوزه بادها از هر سو هجوم می آوردند. چند کودک با پاهای برهنه و چهره های زرد و تکیده در زباله ها پرسه می زدند. فتانه چندبار افتاد به سرفه و با دستمالی جلوی بینی اش را گرفت.

وقتی به محل رسید به شماره پلاک خانه نگاهی انداخت. زنگ نداشت. نگاهش را پر داد به چپ و راست. خلوت و خاموش بود. با کف دست چند بار به در چوبی ضربه زد. جوابی نمی آمد. دوباره کوبید اینبار محکمتر. صدای سرفه ای شنیده شد. مردی میانسال در را باز کرد. فتانه پرسید؟

- ببخشید مزاحم شدم من معلم ژاله هستم. میگن تو این خونه زندگی میکنه

- ژاله

- آره ژاله اسم مادرش گلناره

- خدا بیامرزه

- منظورتون چیه

- یه هفته پیش تموم کرد

خانم معلم که گیج و ویج شده بود و انتظار چنین پاسخی را نداشت چشمانش از تعجب باز ماند و نگاهی مات و متحیر به مرد کرد و دوباره پرسید:

- یعنی ژاله مرده

- نه خدا بیامرز مادرش، 

بعد یک قدم آمد جلوتر و با پچ پچ گفت:

- میگن خودکشی کرده، راحت شد. نه پول و پله دوا و درمونو داشت نه میتونست از بچه اش نگهداری. خدا پدر حاج حسینو بیامرزه. که خرج دفن و کفنو داد. وگرنه معلوم نبود که چی بر سر جسدش می اومد. ملتفتین که منظورم چیه.

- خودکشی کرده

- آره خانم هم دنیا رو از دست داده هم اون دنیارو.

- نه باور نمی کنم، اون یه مادره با یه بچه یتیم

- خود دانی

- حالا ژاله کجاس

- الله اعلم

- میشه داخل اتاقشونو یه نیگاهی بندازم

- اونا اونجای تو زیر زمین. ، یه بیغوله تاریک و تار. صاحبخونه بعد از اون اتفاق درشو قفل زده. 

خانم معلم مکثی کرد و سپس پرسید:

- میدونین خونه حاج حسین کجاست 

مرد میانسال نگاهی حیله گرانه و مرموز به قد و بالایش کرد و با سرانگشتان لحظه ای با ریشش ور رفت و گفت:

- نمیدونم، احتمالا اسباب کشی کرده. ، شمام بهتره پیگیری نکنین، از قدیم و ندیم گفتن سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن.

- بمن گفتن که همسادشه.

- بهتون گفتم که به صلاحتونه که دنبالشو نگیرین. ملتفتین. آخه حاج حسین خلق و خوی درست و حسابی نداره. کسی که موی دماغش بشه پشیمون میشه.

- من فقط خواستم حال و احوال شاگردمو بپرسم

مرد میانسال بی آنکه جوابش را بدهد با کج خلقی در را بست. فتانه همانجا ایستاد خواست دوباره به در بکوبد که پشیمان شد. در همین حال چشمش افتاد به پیرزنی که هن هن کنان از روبرویش عبور میکرد. ازش آدرس را پرسید:

- بیاین بهتون نشون بدم منم مسیرم همون طرفه، انگار شما غریبین

- غریبه که نه اومدم دنبال یکی از دوستام. اون سبدو بدین من. سنگینه

- دستتون درد نکنه.

صد متری فاصله بود وقتی که به محل رسید از پیرزن تشکر کرد و او هم به راهش ادامه.

مرد میانسالی که بهش گوشزد کرده بود که موی دماغ حاج حسین نشود در حالی که در پشت در خانه گوش خوابانده بود دوباره دزدکی نگاهی انداخت به خیابان. 

همین که فتانه رسید به دم در خانه حاج حسین. با عجله از پله بالا رفت و زنگی زد به او و قضیه را با آب و تاب شرح . حاج حسین هم در جا از کوره در رفت و سیگاری را که تازه روشن کرده بود در جاسیگاری مچاله.


خانم معلم در پشت در نفس عمیقی کشید و با دلهره و ترس دکمه زنگ را فشار داد. بعد از مدتی زنی میانسال که روی خود را پوشانده بود و تنها دو چشمش مشخص بود در را باز کرد و با چهره ای نه چندان دوستانه گفت: 

- فرمایشی دارین

- ببخشید که مزاحمتون شدم، منزل حاج حسین آقا اینجاس

- همین جاس شوهرمه. شما 

- من معلم ژاله ام ، همون دختری که میگن مادرش خودکشی کرده

- این به ما چه ربطی داره.

- آخه بهم گفته بود که شوهرتون ازش...

ناگاه حرفش را قورت داد و مکثی کرد. زن حاج حسین گفت:

- منظورتون اینه که شوهرم ازش نگهداری میکنه

- یه همچی چیزایی

- اشتباه به عرضتون رسوندن

بعد با تروشرویی رفت تا در را ببندد که فتانه پایش را گذاشت لای در و گفت:

- کفش خودشه اوناش کفش ژاله ، کف حیاطتون

- پاتو ول کن زنیکه بی چشم و رو

حاج حسین که در بالای ایوان بگو مگو کردن را شنیده بود با صدای دو رگه گفت:

- اونجا چه خبره زن

- هیچی زنیکه قرشمال پاشو گذاشته لای در نمیذاره ببندمش


حاج حسین که کفری شده بود ومیدانست داستان از چه قرار است. با پای برهنه از پله ها سرازیر میشود و با دو دستش فتانه را هل میدهد و پرتابش میکند وسط خیابان.

در همین هنگام صدای بغض آلود و ملتمسانه ژاله از حیاط خانه شنیده میشود که میگفت کمک خانم معلم ، کمک خانم معلم. حاج حسین که از چشمانش آتش خشم شعله میکشید رو کرد به فتانه و با نعره گفت:

- گورتو ازینجا گم کن جنده، زنمه افسارش دست خودمه تو رو سننه. 

- اون فقط 13 سالشه 

حاجی دوباره هجوم میبرد به سمت فتانه و لگدی محکم میزند به پهلویش و پرتابش میکند روی زمین. پایش را میگذارد روی گلویش و فشار میدهد. صورت فتانه سرخ شده بود و چشمهایش از شدت خفگی داشت از کاسه چشمش میزد بیرون. حاج حسن پایش را از روی گلویش بر میدارد و باز نعره میکشد:

- یه بار دیگه اگه اینطرفا آفتابی شی نعشتو میان میبرن

سپس در را محکم در پشت خود می بندد و میدود به سمت ژاله که فریاد کمک، کمک میکرد. گیسویش را چنگ میزند و سرش را چند بار تا مرز خفگی فرو می کند در آب حوض. بعد او را مانند جسد می اندازد روی شانه اش و پرتاب می کند در گوشه اتاق و در را قفل.

خانم معلم با چهره زخمی از وسط خیابان بلند میشود و چادرش را از کیف بیرون می آورد و خونهای روی صورتش را تمیز. اشک امانش نمیدهد. سر در گم نگاهش را پرواز میدهد به دور و برش. چشمش می افتد به همان مرد میانسالی که ازش آدرس حاج حسین را پرسیده بود و بهش دروغ جواب داده بود. گستاخانه می خندید و او را دست می انداخت. ناله ای سر میدهد و با بغض و گریه بر میگردد به سمت خانه اش.

دو هفته از آن ماجرا گذشت. دو هفته ای که انگار به اندازه تمام زندگی فتانه طول کشید. روز و شب زانوی غم در بغل گرفته بود. در خود فرو رفته و عبوس. غذا در دهانش مزه نمی کرد. تا پلکهایش را روی هم میگذاشت کابوسهای جهنمی می آمدند به سراغش. هیولاهایی که شکل و شمایل حاج حسین و مرد همسایه اش جعفر را داشتند. نیمه های شب از جایش پا میشد و ساعتها در گوشه ای کز میکرد و چشمهای ماتش را می دوخت به دیوار.گاه با خود حرف میزد و خودش را ملامت.  دانش آموزانش در سر کلاس متوجه رفتارهای عجیب و غریبش شده بودند و در گوش هم پچ پچ . گاه از مطلبی که شرح میداد پرت میشد و میزد به جاده خاکی. اصلا هوش و حواسش نبود که چه میگوید.

 کسی یکریز در اعماقش فریاد میکشید:

- خدا مهربون نیس ، خدا مرده  خدا مرده

پژواک این صدا در تونل پیچ در پیچ و خم اندر خم وجودش دیوانه اش میکرد. دو دستش را میگذاشت روی گوش اش تا آن صدای کر کننده را نشنود اما خاموش نمیشد. سپس اشک از چهره اش سرازیر میشد. انگار ژاله حفره های تاریک روح دردمندش را روشن میکرد. روحی که در تاریکی های ابدی سرگردان شده بود.


 نامزدش داریوش همان روزهای نخست از رنگ و روی چهره و لحن حرف هایش فهمید که موضوعی آزارش میدهد. چند بار ازش داستان را پرسید اما فتانه بهتر دید که او را درگیر این ماجرا نکند. آخر و عاقبت خوشی نداشت. حاج حسین و کسانی که با آنها مراوده داشت آدم های خوبی نبودند و از چشمهایشان مرگ می بارید و سیاهی. اگر داریوش پایش را به این میدان میگذاشت زنده از این ماجرا پا بیرون نمیگذاشت. فقط بهش گفت:

- یه موضوع شخصیه، بموقعش بهت میگم

- ما با هم نامزدیم فتانه، اگه یه چیزی آزارت میده، منم رنج و اذیت میشم. تو همه زندگی و بود و نبودمی

- یعنی به من شک داری

- من کلمه ای بنام شک درباره تو، توی لغتنامه ام ندارم، موضوع اینه رنجی که تو میکشی منو مث آتیش میسوزونه و خار و خاکستر میکنه . یه بار تصمیم گرفتم تعقیبت کنم اما گفتم نه، اجازه اینکارو ندارم.

- تعقیب

- میخواستم ته و توی قضیه رو در بیارم. آخه بین من و تو که دیواری نیس

- اینکارو نکن

- باشه، بهت قول میدم

سپس فتانه سرش را گذاشت روی شانه هایش و هق هق شروع به گریه. داریوش  دست نوازشی به موهایش کشید و بوسه ای به پیشانی اش.


فتانه چند بار رفت حول و حوش خانه حاج حسین تا سر و گوشی آب دهد. در یکی از این آمد و شدها جعفر همان مرد میانسال او را دید و راپرتش را داد. حاج حسین هم چند اسکناس درشت کف دستش گذاشت و تاکید کرد که با تمام هوش و حواسش اطراف را تحت نظر داشته باشد و اگر فتانه پا در آن منطقه گذاشت تعقیبش کند و زیر و بم قضایا را در بیاورد.  او هم همین کار را کرد و دو چشم که داشت دو چشم قرض گرفت و مثل یک مامور کارکشته و حرفه ای مشغول شد به کار. تا اینکه یک از روزها خبر رسید که فتانه تصمیم دارد قضیه را با ماموران در میان بگذارد. حاج حسین که  طاقتش طاق شده بود ابروهایش را درهم کشید و گفت:

- به جهنم حضانت اون دختره با منه ، سند و مدرک دارم. اثر انگشت مادرش. هیچ گوهی نمیتونه بخوره اما من زهرمو میریزم به مولا قسم میخورم. چنان بلایی بسرش بیارم که کرکسای آسمون به حالش خون گریه کنن.

یک روز جعفر، فتانه را که در اطراف خانه پرسه میزد ضد تعقیب زد . اسم و آدرس منزلش را در آورد و داد به حاج حسین. او هم خنده مکارانه ای سر داد. و گفت:

- کارت حرف نداشت، تو از اونی که فکر میکردم زرنگتری

- بنده نان و نمک خورده شمام. 

فتانه که یک روز با ناباوری جعفر را در حول و حوش خانه اش دیده بود. چرتش پاره شد. فهمید که اسم و آدرسش را در آورده اند و ممکن است بلایی سرش بیاورند. تصمیم گرفت موقتا از خر شیطان بیاید پایین و در اطراف خانه ژاله نپلکد.  آنها هم که دیدند دیگر موی دماغشان نمی شود. قضیه را نادیده گرفتند.


 6 ماه از این ماجرا گذشت. تا اینکه روزی یکی از شاگردان مدرسه اش در زنگ تفریح گفت که ژاله را در بیمارستان همراه پدرش دیده است. او همچنین گفت که انگار  ژاله حامله بود و شکمش آمده بود بالا.  قرار بود دوشنبه بر گردد به همان بیمارستان.

فتانه با خودش گفت ژاله که پدر ندارد حتما همان حاج حسین بود که او را برد به برای دوا و درمان به بیمارستان. خبر حامله شدن ژاله دوباره دردش را تازه کرد و اوضاع و احوالش را بهم ریخت. از اینکه دست روی دست گذاشته بود وجدانش معذب شد و دوباره به فکر راه و چاره افتاد. روز دوشنبه با خودرواش رفت به همان بیمارستان. پیاده شد و در کنار در ورودی ایستاد. چادرش را کشید روی چهره اش. مدتی منتظر شد اما خیری ازشان نبود. هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا رفت و افکار آزار دهنده. هوا سرد  شده بود بود و باد پاییزی شروع کرده بود به وزیدن. چند کودک با توپ پلاستیکی در کنارش بازی می کردند و مردی با پای گچ گرفته چند متر آنطرفتر نشسته بود روی صندلی و سیگار می کشید و گاه گاه دان می پاشید برای کبوترانی که در کنارش پرسه میزدند. از انتظار طولانی خسته شد. همین که خواست برگردد به سمت خودرو چشمش افتاد به حاج حسین و ژاله. خودش را پشت ستونها استتار کرد و سپس با فاصله ای معین در پس و پشت شان افتاد به راه. ژاله در حالی که با یک دست شکمش را گرفته بود نشست در اتاق انتظار. حاج حسین هم در پشت صفی بالنسبه طولانی  در پذیرش به اینسو و آنسو نگاه میکرد. فتانه نقشه ای زد به سرش. موبایلش را در آورد و زنگ زد به حاج حسین. جواب نمی داد. فتانه فکر کرد که احتمالا موبایلش همراهش نیست. دوباره امتحان کرد اینبار او از جیبش موبایلش را در آورد و نگاهی به شماره. ناآشنا بود با صدای ملایمی گفت:

- بله بفرمایید

فتانه لحن صدایش را تغییر داد و گفت:

- حاج حسین آقا

- بله خودم هستم 

در همین هنگام یکی از پرسنل بیمارستان آمد و بهش تذکر داد که استفاده از موبایل در بیمارستان ممنوع است و فقط در مواقع اورژانس. او همین که خواست قطع کند فتانه گفت:

- قطع نکنید یه خبر مهمی دارم

- بفرمایید چیه من تو صف بیمارستانم 

- خانومتون نزدیکی خونتون با یه اتومبیل تصادف کرده وضعش بسیار وخیمه. هر چه زودتر خودتونو به محل برسونید

حاج حسین یک آن هاج و واج و بی حرکت ماند. با دستی زد به سرش. سراسیمه  دوید به سمت خودرو. سوار شد و تخت گاز رفت به سمت خانه اش. فتانه فرصت را مناسب دید و دوید به سمت ژاله. او هم تا معلمش را دید از جایش پا شد و بغلش کرد. حرکات و سکناتش تغییر کرده بود. حرف نمی زد. فقط لبخندی شکفته بود روی لبش. فتانه بیدرنگ دستش را در دست خود گرفت و گفت:

- بیا ازینجا دریم

 تکان نخورد اما لبخندش هنوز ادامه داشت. فتانه دستش را کشید و او در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی شکمش به همراهش راه افتاد. رفتند به سمت خودرو و سوار شدند. فتانه نمیدانست چه بکند و به کدام سمت فرار. دستی کشید به موهای فتانه و گفت:

- تو حالت خوبه 

جواب نمی داد. شده بود مثل آدم های روانی. یکی دو بار خندید. سپس معلمش را تنگ گرفت در آغوش و زد زیر گریه. فتانه که عجله داشت با دلشوره گفت:

- باید فکرامو بذارم رو هم. کجا ببرمت. خدایا کمکم کن

حاج حسین چند دقیقه ای که راه افتاد با خودش گفت:

- نکنه کلک مرغابی زده باشه، اصلا فراموش کردم ژاله رو خبر کنم ، بذار یه زنگی بزنم خونه معلوم میشه.

زنگی زد به خانه اش. زنش گوشی را بر داشت و گفت:

- حاج حسین کارا روبراهه

- تو خوبی

- مگه میخواسی مریض باشم

- خدارو شکر

فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است. در جا دور زد و با حداکثر سرعت در حالی که فحش های ناموسی به این و آن حواله میکرد بر گشت به سمت بیمارستان. همین که خواست وارد محوطه بیمارستان شود چشمش افتاد به فتانه و ژاله. ویراژ خطرناکی داد و با نعره گفت:

- میکشمت زنیکه هرجایی با همین دستام خفه ات می کنم

فتانه هم که او را دیده بود دستپاچه شد نمیدانست به کدام سمت برود و به کجا. با سرعت سرسام آوری پیچید به جاده فرعی و چند لحظه ای از دید محو. حاج حسین که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود وقتی دید که در پشت  ترافیک گیر کرده است بطرز وحشتناکی دنده عقب گرفت و محکم کوبید به خودرو پشتی. سپس از کنار جدول پیچید و با سرعت دلهره آوری رفت به تعقیبشان اما مرغ از قفس پریده بود و هیج رد و اثری ازشان پیدا نبود.

کلاه لبه پهنش را که تا ابروهایش پایین کشیده بود از روی سرش بر داشت و عرق های پیشانی اش را با کف دستش تمیز. سرش را گذاشت روی فرمان. شده بود عین دیوانه ها.هذیان می گفت. مغزش سوت می کشید. از خودرو پیاده شد. پایش را چند بار کوبید به زمین. پس از چندبار نعره کشیدن و فحش های چاروداری دادن به خود. دوباره سوار خودرو شد و با خود گفت:

- اگه علی ساربونه میدونه شترو کجا بخوابونه. کلکت کنده س

رفت یکی از قمه کش های معروفی را که از قدیم و ندیم باهاش حشر و نشر داشت سوار خودرو کرد. او را به دلیل اینکه یک چشمش را در درگیری از دست داده بود،حسن یک چشم صدا میزدند. بسیار بیرحم و آدمکش. یک بسته اسکناس در کف دستش گذاشت و او با لحن لاتی گفت:

- حاج حسین من دربست نوکرتم. نون و نمک خورده اتم. اما خودت میدونی حساب، حساب، کاکا برادر. با این پول فقط یه گوشمالی حسابی میتونم بدم. 

حاج حسین نگاهی به چهره اش کرد و با بی میلی دست برد به جیبش و دو بسته اسکناس دیگر گذاشت کف دستش و گفت:

- اگه کاراتو خوب انجام بدی دو برابرشو بهت میدم

حسن یک چشم گفت: 

- این شد، حالا دخل چه کسی رو باید در بیارم

- بهت میگم

- چاکر در خدمته بزن بریم

نزدیکی های خانه فتانه حاج حسین خودرواش را زد کنار. وقتی به کنار خانه رسیدند. نگاهی انداخت به دور و بر. وقتی مطمئن شدند کسی نیست. حسن یک چشم از دیوار  مثل گربه رفت بالا و پرید در حیاط خانه. در را باز کرد و حاج حسین آمد داخل. از پله ها رفتند بالا. قبل از اینکه وارد راهرو شوند دستکشی به دست کردند تا رد و اثری از خود بجای نگذارند. چراغ را روشن کردند و نگاهی به اتاقها. سپس منتظر. حسن یک چشم نشست روی کاناپه. از جیبش یک بطری کوچک ویسکی در آورد و همین که باز کرد و روی لبش گذاشت. حاج حسین بهش با توپ و تشر گفت:

- اون حرومی را بدش من

حسن یک چشم که او را میشناخت. در بطری را بست و گذاشت توی جیبش. 

- حالا شد یه چیزی. تو خودت میدونی من به شرعیات خیلی پابندم. پیش من مسکرات ممنوع.

سپس سیگاری گیراند و داد به دستش. رفتند به حیاط. در حال قدم زدن حاج حسین گفت:

- میخوام قبل از کشتنش، اول عروسش کنی

- عروسش کنم

- ای ناقلا داری منو دس میندازی

- مگه من هیچوقت باهات شوخی داشتم

- منظوری نداشتم، خوشگله

- خوشگل و باکره

- کی میرسن

- نمی دونم، باید دندون رو جیگر بذاریم.

- منو بگو که خیال میکردم با یه نره غول طرفم، پس امشب شاه داماد میشم

نزدیکی های اذان صبح. کلیدی در قفل در چرخید. آنها سلانه سلانه رفتند پشت در کمین کردند و نفس هایشان را در سینه حبس. همین که فتانه و ژاله پایشان را گذاشتند داخل. حسن یک چشم در یک پلک بهم زدن از پشت کف دست زمختش را گذاشت روی لبهای فتانه. حاج حسین هم ژاله را کشید به طرف خودش و اشاره کرد سکوت کند.

حسن یک چشم در حالی که با یک دست دهان و با دست دیگر قمه را گذاشته بود زیر گلوی فتانه او را برد بالا. حاج حسین لبخندی تاریک بر گوشه لبش پدیدار شد. ژاله که اصلا هوش و حواس نداشت و بر اثر سختی ها و ناملایمات مشاعرش را از دست داده بود. دستش را گذاشته بود روی شکمش و با خودش حرف میزد.

صدای جیغی از داخل اتاق شنیده شد. فتانه تلاش میکرد که خودش را از چنگال حسن یک چشم رها کند اما او گردن کلفت بود و قوی الجثه. چند بار به صورتش تف پرتاب کرد و او هم با کف دست محکم کوبید به صورتش. سپس او را لخت مادرزاد کرد. قمه اش را گذاشت در کنارش و زیب شلوارش را کشید.

حاج حسین که خسته و آزرده بود سرش را گذاشت روی زانویش و در صدای جیغ و ناله ها می خندید آنقدر در عوالم خود غرق بود که خبردار نشد ژاله از کنارش بی صدا بر خاسته است.

 حسن یک چشم کارش که تمام شد قهقهه ای زد. نشست روی شکم فتانه. بالش را گذاشت روی صورتش و با تمام قوا فشار داد. وقتی که مطمئن شد که مرده است بالش را پرتاب کرد به سمت در. فتانه چهره اش کبود شده بود و چشمانش باز.

ژاله بی آنکه او خبردار شود. قمه اش را از کنارش بر داشته بود و با دو دستش برده بود هوا. حسن ناگاه سایه اش را در روبروی خود دید. همین که سرش را بر گرداند قمه فرود آمد. درست به آن چشمی که سالم بود.

نعره ای وحشتناک کشید و خون پاشید به سر و صورتش. 

حاج حسین با شنیدن نعره دوید به داخل اتاق. حسن یک چشم کور شده بود و جایی را نمی دید و دستهایش را با ضجه می سایید به در و دیوار. حاج حسن قمه را از دست ژاله گرفت و به حسن یک چشم گفت:

- داد و فریاد نزن همساده ها میشنون. الساعه میبرمت بیمارستان.

- کور شدم کور. من میکشمش.

- گفتم داد نزن

همین که خواستند راه بیفتند. حاج حسین نقشه اش را تغییر داد و با خودش گفت:

 - آره نقشه خوبیه. رد و اثری ام از من بجا نمی مونه، فکر میکنن کار خودشه . اون مادرزاد قاتله.

رو کرد به حسن یک چشم و گفت:

- بذار اول چشمتو با یه پارچه ببندم بشین اینجا رو صندلی

وقتی که روی صندلی نشست. کمربند را انداخت دور گردنش و با تمام زور و توان فشار داد. حسن یک چشم چند بار تلاش و تقلا کرد اما بر اثر اصابت چاقو بر چشمش خون زیادی را از دست داده بود و نمی توانست خودش را رها کند. بعد از لحظاتی کوتاه بیحال شد و سرش افتاد پایین.

حاج حسین وقتی دید نفس نمی کشد. لبخندی شیطانی بر چهره اش نقش بست. دست ژاله را گرفت و آرام آرام رفتند به سمت حیاط. از خانه زدند بیرون. در راه ژاله با خودش می گفت.

- خدا مرده خانم معلم  خدا مرده 

حاج حسین گفت:

- کفر نگو زن

ژاله اما در حالی که یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و سوار خودرو میشد دوباره باز با خودش تکرار میکرد:

- خدا مرده  خدا مرده

مهدی یعقوبی