۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

غلمان





نگهبان زندان در حالی که با توپ و تشر گوش مهرداد را با انگشتانش پیچانده بود و از سلول انفرادی به سوی بند عمومی می برد گفت :
- امشب عروست می کنن تا تو باشی زبون درازی نکنی 
- عروس ، منظورت چیه 
- فردا صب که بیدار شی دوزاریت می افته ، غسل جنابت یادت نره .

بعد کلید انداخت و در سلول را باز کرد و با اردنگی هلش داد داخل سلول . بقچه از دستش افتاد بر زمین . نگاهی به دور و برش انداخت و تا چشمش به زندانیان افتاد  موهای بدنش سیخ شد . انگار بوی کباب شنیده بودند ، چهار چشمی نگاهش می کردند و لب و لوچه هایشان آب افتاده بود . 
جسته و گریخته از این و آن خبرهایی از زندان شنیده بود اما باور نمی کرد که حقیقت داشته باشد . تن و بدنشان  خالکوبی شده بود و قد و قواره شان یغور و ترسناک  .  با خودش گفت که نباید نفوس بد بزند  :
- آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته .


خم شد بقچه اش را بر داشت . سلام نرمی کرد یکی از زندانیان از روی تخت پاشد و آمد و خودش را را معرفی .  شروع کرد به خوش و بش . بقیه هم گوش ایستاده بودند و کم کم که صحبت هایشان داغ شد یکی یکی آمدند و باهاش دست دادند . 
به جز یکی از زندانی ها به اسم حسن خله که موهایش را از ته زده بود و روی تخت با خودش حرف میزد و شکلک در می آورد . بنظر می آمد که عقلش پاره سنگ بر میدارد .
حرف و حدیث ها که تمام شد رفت نشست روی تخت  . متوجه شد یکی از زندانیان « اسمال سبیل » که برو و بازوی درشت و قیافه کت و کلفتی داشت و روی بازوی دست راستش عکس مرتضی علی نقش شده بود با چشمهای هیز به پر و پاچه اش نگاه می کند . یکبار هم با لبخند بهش چشمک . انگار که غلمان را که خدا به مومنان در بهشت وعده داده بود در چهره اش میدید .
اعتنایی نکرد و روی تخت دراز کشید و رفت به عالم رویا . احساس دلتنگی میکرد و در و دیوارهای سیمانی و فضای خفه و دود زده آزارش . غمی در دلش چنگ زد و یاد خانه و زندگی افتاد و خیال های دور و درازی که در سر داشت . 

بنظر میرسید که بقیه افراد از اسمال سبیل حساب میبرند و در زندان برو بیا و  دم و دستگاهی برای خود داشت . دستهایش را گذاشته بود روی زانویش و تسبیح عقیق سلیمانی دانه درشتش را می چرخاند . انگار طرح و نقشه هایی در سرش می پروراند . به هر زندانی که ایما و اشاره میکرد مثل نوکر دو زانو  مقابلش می نشستند و اوامرش را اطاعت .
یکی از آنها که اسمش روح الله بود و اسمال « بچه » صدایش میزد بعد از اینکه در گوشی بهش چیزی گفت . لبخندی به گونه اش ظاهر شد و بعد رفت از بالای یخچال  ظرف صورتی رنگی را که پر از شیرینی های خوشمزه و جورواجور بود بر داشت و  با چهره ای بشاش ، مثل کسی که به خواستگاری میرود رفت کنارتخت مهرداد . نگاهی انداخت به شکل و شمایلش . بعد ظرف شیرینی را بهش تعارف کرد . 
- بفرما ، دهنتو شیرین کن 
مهرداد شکلاتی کاکائویی بر داشت و از مهر و محبتش تشکر . 
- از من تشکر نکن از اسمال سبیل تشکر کن . 
- از اسمال سبیل 
- آره مث اینکه تا تو رو دید من از دهنش افتادم . ماشاالله ماشاالله هم جوونتر و هم قشنگتری . من حسودیم میشه .

مهرداد تا جملاتش را شنید شکلات در گلویش ماسید و شروع کرد به سرفه کردن . بعد ظرف شیرینی را پس زد . اسمال هم که با چهره موذیانه ای آنها را می پایید زد زیر خنده . 

« بچه » به چشم های مهرداد زل زد و لحن صدایش تغییر . دستی به موهایش کشید و بعد کتابی را که در دستش بود جلوی چشمهایش باز کرد و موادهای مخدری که در آن جاسازی شده بود بهش نشان   :
- ببین اگه اینجا با ما راه بیای ، نونت تو روغنه . اگه بخوای اخم و تخم کنی و دستورات آق اسمالو پشت گوش بندازی و روده درازی . کارت زاره . اینجا دور و بر پر از لاشخواری گرسنن . پاره پوره ات می کنن و اونوقت تو می مونی و ایدز و هپاتیت و هزار جور درد و مرض بی درمون دیگه ..روزی صد بار آرزوی مرگ میکنی . یا میشی عینهو مث این حسن  دیوونه . اینارو واسه تو گفتم تا شیر فهمت کنم . 
میخوای بچه اسمال آقا بشی یا نه . اون گلوش پیشت گیره ، از چشاش معلومه ، فرصتو از دست نده .

فهمید بچه یعنی همسر اسمال شدن و خدمات جنسی . مثل یک کنیز باید دورش می گشت و رتق و فتق اموراتش را انجام میداد و او هم در مقابل پشتیبانش در برابر آنهمه گردن کلفت ها و آدمهای شرور .
 حرفهای نگهبان را بیاد آورد که بهش گفته بود امشب عروست میکنن ، عروس ، عروس .
 ترسی گنگ و پنهان دوید در رگهایش . فهمید که در بد مخمصه ای افتاده است . برایش مرگ بهتر از آنچه ازش انتظار داشتند بنظر می رسید . 

انگار همه او را می پاییدند و داستان را از اول تا آخر از بر . راه فراری هم نداشت . بفکر فرو رفت و با خود کلنجار . دستمال را از جیبش در آورد و در حالی که دستانش می لرزید دانه های عرق را از پیشانی اش خشک و در کنار تخت چمپاتمه زد . با خودش گفت که بهتر است نگهبان را خبر کند و قضایا را باهاش در میان . اما در جا به افکار مضحکش خندید میدانست که آنها همه سر و ته یک کرباسند و اگر دست از پا خطا کند فردا جسدش را از سلول بیرون خواهند برد .
پاشد و شروع کرد به قدم زدن .  در همانحال چشمش افتاد به یکی از زندانیان که سن و سالش بیشتر بود و  در حال و هوای خودش غرق  . از شکل و شمایلش مشخص بود که آدم بی شیله و پیله ای است . وقتش را بیشتر با کتاب خواندن میگذراند و کارهای دستی .  بی اختیار رفت پهلویش .  بعد از دست دادن . او خودش را بهمن معرفی کرد . در حالی که بقیه آب زیر کاه آنها را می پاییدند مشغول گپ زدن شدند :
- جوون تو رو برا چی انداختن اینجا ، بهت نمی آد خلاف کار باشی 
- برا هیچ و پوچ 
- برا هیچ و پوچ که کسی را تو هلفدونی نمیدازن ، اینجا برا جوونا سمه . جوونای مثل گل می افتند اینجا ، بعدش تبدیل به آدمکش و قاچاقچی های خطرناک میشن .
- چی بگم ، دو هفته پیش تو خیابون ، دو تا ریشو به زنم گیر دادن که حجابشو رعایت نکرده ، بعدش شروع کردن به متلک . خواستن با زور سوار خودروشان کنن که اونم جیغ و داد  راه انداخت و کمک خواس . دور و ور کسی نبود . اون نامردا  دست و پاشو محکم گرفتن و کشیدند داخل خودرو . زنم که دید چاره ای نداره یه دستشو آزاد کرد و بیضه یکیشونو تو چنگش گرفت و با تمام قوا  فشرد . اونم جیغ و ویغ زد و صورتش کبود شد و مثل میت بیهوش افتاد  . رفیقش از کوره در رفت و مث گرگ تیرخورده بهش حمله کرد . گلوشو چنگ زد و هی فشرد  .  من که ناگاه از دور صحنه رو دیده بودم  دویدم . نمی دونستم  چیکار می کنم . سر اون نامردو چن بار محکم کوبیدم به ماشین . چهره اش درب و داغون شده بود . حالیم نبود چی کارمیکنم . خون جلو چشامو گرفته بود و مث دیوونه ها  گرفته بودمش زیر مشت . 
- پس بزن بهادری
- نه بابا ، جودو کارم اما دست بزن ندارم ، 

باهاش خیلی اخت شد . او هم که از اوضاع و احوال زندان با خبر بود یک چیزهایی بصورت نصحیت بهش گفت که بهتر است کار به کار کسی نداشته باشد و موی دماغ کسی نشود . افراد شرور اگر پاپیج کسی میشدند کلاهش پس معرکه بود  . با هم رفتند فروشگاه داخل زندان . بعدشم هواخوری . هوا آفتابی بود و زندانیان لباسهایشان را روی بند رخت پهن کرده بودند و قدم میزدند . عده ای هم ورزش  .
مهرداد کنار بهمن روی زانو نشست . یک دم  به آفتاب که پیشانی سفیدش را می سوخت نگاه کرد و سپس به چند تکه ابر سرگردان که آرام و بازیگوش از روی سقف آسمان به سمت و سوی شمال پر میکشیدند و چند پرنده که در اوج آبی ها سیر و سفر  . یاد زن حامله اش افتاد  از وضعیتش خبر نداشت . فقط میدانست که با اشاره اش از صحنه درگیری در رفته بود  . غمی سنگین در دلش چنگ زد . بهمن که فهمیده بود دست انداخت بر شانه اش و با صدایی خوش خواند :
ایام بقا چو باد صحرا بگذشت
خوبی و بدی و زشت و زیبا بگذشت 
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت

شب که از راه رسید . خواب به چشم مهرداد نمی آمد دلهره داشت . به آینده اش فکر میکرد ، خاطرات کودکی  ، به اولین روزی که زنش را دیده بود و قول و قرارها و دیدارهای پنهانی . نامه های عاشقانه ، اولین بوسه و مستی های پس از آن . به فرزندی که در راه بود . به فراز و فرودهای زندگی . خودش را در رویاهایش پرتاب میکرد و پر و بال میزد تا فراموش کند که در سلول سیمانی و درهای آهنین در زنجیر کشیده شده است . 
نیمه های شب بود که کم کم خواب نرم نرمک به سراغش آمد . احساس گرمایی لذتبخش در رگ و پی اش  کرد و پلکهایش سنگین . اما هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که احساس کرد کسی در کنارش لخت خوابیده است و تن و بدنش را دستمالی .  ترس برش داشت . چه کسی میتوانست باشد رویش را بر گرداند دید که اسمال سبیل است . اشاره کرد خاموش باشد و با پچپچه گفت :
- سر و صدا راه ننداز ، بیدار میشن ، کارمو میکنم میرم . 
- پاشو مردیکه الدنگ ،  گورتو گم کن ، وگرنه داد و بیداد راه میندازم 
- داد و بیداد راه بندازی که چه !؟  روز و روزگارت سیاه میشه . نفله ات میکنن . 
و سپس دست برد و شلوارش را پایین کشید ، مهرداد خواست عکس العمل نشان دهد که  قمه را گذاشت زیر گلویش . 
- به مولا علی  اگه جنب بخوری و بخوای جیغ و داد راه بندازی تا نصفه فرو میکنم تو گلوت . فردام همه شهادت میدن که خودکشی کردی .  پس بذار هر دومون صفا کنیم ، دمرو بخواب راحتره ، 

شهوت تمام وجودش را گرفته بود و ششدانگ حواسش پرو و پاچه های مهرداد . اسمال سبیل سکس با ضرب و زور در زیر دندانهایش بهتر مزه میکرد . میخواست که طعمه اش زیر دست و پایش مقاومت کند و او با زور شاخش را بشکند و برده و رام خودش بسازد . وگرنه شبیه مهرداد در تمامی بندهای زندان مثل مور و ملخ ریخته بودند و او با پول و پله  و بده بستان هایی که با مسئولین زندان  که داشت میتوانست آنها را به آسانی صاحب شود اما مهرداد در نگاهش مال و منال دیگری بود و میخواست هر طوری شده ترتیبش را بدهد . پیش خودش فکر میکرد شکل و شمایلش فردا دیدنی خواهد بود . چشمها ، نگاهها ، احساس حقارت و چهره شرم آلود و پوزخندهای زیر جلی همبندان . و بعد از آن ماه عسلش شروع میشد . وقتی هم که  شیرینی اش از دهنش می افتاد مثل بقیه یا میفروختش به یکی از افراد شرور بندها یا با دیگری تاخت میزد . 
زیر گلویش را به نرمی بوسید و دستش را گذاشت روی کپلهایش . خواست شروع کند که ناگاه بهمن مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شد . پرده ای را که او  روی تختخواب کشیده بود کنار زد و گفت :
- پاشو پاشو مردیکه لندهور 

 هم بندی ها همه بیدار بودند اما خودشان را بخواب خرگوشی زده بودند و زیر چشمی آنها را می پاییدند . میدانستند که اگر در کار و بار اسمال سبیل دخالت کنند چوب در آستین شان فرو خواهد کرد . 
اسمال را می گویی چهره اش از خشم آتش گرفته بود . لخت و پاپتی پاشد و آلت سیخ شده اش را حواله  . سپس شلوارش را پوشید و قمه اش را پنهان . نگاهی شرارت آمیز به بهمن انداخت . انگار میخواست گلویش را بجود اما در آن لحظه صلاح ندید . رفت روی تختش و پتو را انداخت روی سرش . 
بهمن میدانست که آن گرگ زخمی ول کنش نخواهد بود و به هر نحوی شده زهرش را خواهد ریخت . از فردا صبح دست به عصا راه می رفت و متوجه شده بود که یکی از نوچه های اسمال او را مرتب تحت نظر دارد . 

مثل همه جمعه شب ها مسئول حفاظت و نگهبانی  بعد از نماز جماعت داشت کاندوم مجانی بین زندانیان تقسیم میکرد 
.  یکی از پرسنل های زندان دوربین مدار بسته قدیمی را با مدلهای جدید تعویض . اعضای باندها در حالی که بر و بازوهای خود را به رخ هم می کشیدند در جلوی بندها ایستاده بودند و با هم خوش و بش .  معلوم نبود آنهمه مواد مخدر و قرص های خطرناک آرام بخش و موبایلها از کجا وارد میشد و چگونه . قیمت ها چند برابر قیمت معمولی در بازار ، با اینچنین بازارشان داغ بود و کار و بارشان سکه . بازرسی های شبانگاهی هم که هراز چند گاهی صورت میگرفت ، تئاتر و فیلم بود و هرگز سران باندها و نوچه هایشان به دام نمی افتادند .

انگار در چایی ای که مهرداد خورده بود ماده ای ریخته بودند که بشدت احساس خستگی و خواب می کرد . روی پاهایش نمی توانست بند شود ، سرش گیج می رفت و چشمانش سیاهی . چند بار به صورتش آب زد اما تاثیر نداشت . مثل مرده ها افتاد در تختواب و به خوابی عمیق . با اینچنین نیمه های شب از سر و صداهای مشکوکی که در اطرافش بگوش میرسید چشمانش را نیمه باز کرد و خواب آلود دید که چند نفری دور تختخواب بهمن ایستاده اند و طنابی در دستشان . با هم درگوشی چیزی می گفتند . یکی هم دم در ایستاده بود و اطراف را می پایید تا اگر نگهبان آفتابی شد خبرشان کند .  مهرداد حس کرد که خواب می بیند . پلکهایش سنگین بود و بدنش کرخت . دوباره باز رفت به خواب .
صبح که شد دست و رویش را شست . مثل همیشه رفت بهمن را صدا کند . دستی به نرمی بر شانه هایش زد  اما بیدار نمی شد . صورتش کبودی میزد و دست و پاهایش تکان نمیخورد . زندانیان که همه غلام خانه زاد اسمال بودند در حالی که آب زیر کاه اوضاع و احوال را می پاییدند خود را به کوچه علی چپ زده بودند و با هم بگو و بخند .
مهرداد فهمید که دوستش مرده است یعنی او را کشته اند . دستپاچه دوید خبرش را داد . در دم چند نفر از نگهبانان در محل حاضر شدند . هنگام پرس و جو همه خود را به بیخبری میزدند و به آن راه . 
هنگامی که جسد را با خود میبردند اسمال سبیل در گوشه ای با مسئول حفاظت پچ پچ کوتاهی کرد . او هم زیر چشمی نگاهی به مهرداد انداخت و سرش را تکان . از این نوع اتفاقات به وفور در بندها رخ میداد و داستان هم به سرعت خاتمه می یافت بی آنکه آب از آب تکان بخورد

یکی از رفقای نزدیک اسمال سبیل که از داخل زندان توزیع مواد را درتهران رهبری میکرد اسمش  گرگ بود .  با هم خیلی چفت و جور بودند و جیک و پوکشان یکی  . گرگ یک سوپر میلیاردر به تمام معنا بود میتوانست همه چیز را با چرب کردن سبیل بخرد . از مقامات دولتی تا مسئولین ریز و درشت زندان .
به زندانی های دور و برش هم کمک میکرد از خرید وسایل خنک کننده تا یخچال و لباسهای جور واجور  . کارهای عام المنفعه هم زیاد میکرد و کمک به مساجد و موسسه های خیریه و دیه زندانیان . در ماه محرم که میشد تمام تن و بدنش از   عزاداری خون مالی میشد و صدای آه و ناله هایش تا عرش .
با آنکه صدها کیلوگرم شیشه و قرصهای خطرناک و هروئین و کوکایین از کارگاهش کشف و ضبط کردند اما بیش از  5 سال محکوم نشده بود . اسمال سبیل میگفت که برای عروسی دخترش 8 میلیارد تومان خرج بند و بساط و مهمانی هایش کرده است . بیرون از حصار دخترهای ترگل و ورگل در دور برش مثل قند و عسل ریخته بودند. با هر کسی هم  که بد میشد بعد از چند روز نعشش را در نقاط  متروکه پیدا  . خلاصه برای خودش کسی بود و پادشاهی میکرد .
 اسمال قضیه مهرداد را بهش گفته بود و او به دلیل مشغله های زیادی که داشت . طرح و نقشه اش را گذاشته بود برای روزهای آتی . 

دمدمای اذان صبح بود که مهرداد حوله اش را گذاشت روی شانه اش و بیش از آنکه زندانیان بیدار شوند رفت حمام .  بعد از مرگ بهمن بدجوری بهم ریخته بود و اعصابش خط خطی  از رفتن به حمام به تنهایی میترسید . میدانست که در زندان اگر کسی بخواهد تنها باشد و به باندها نپیوندد تاوانش بی برو برگرد تجاوز است بعدش هم دیوانگی یا قتل  . . 
حوله اش را آویزان کرد و همین که رفت شیر آب را باز کند سر و صدایی شنید  . توجه ای نکرد . شیر آب گرم را چرخاند اما سر و صدا بیشتر میشد . گوش خواباند . یک نفر زندانبان دم در ایستاده بود و اطراف را می پایید .انگار او را ندیده بودند . معلوم بود که مشغول کار خلافی هستند . نفسش را در سینه حبس کرد . اگر بو میبردند که کسی آنها  را دیده  است بی برو برگرد کلکش را می کندند . چشمش افتاد به رئیس زندان . با دو نفر از محافظان پچ پچ میکرد .
-  دقت کنید رد و اثری بجا نمونه ، 
آنها هم سرشان را به علامت تایید تکان دادند و او کلاهش را از سرش بر داشت و عرق پیشانی اش را خشک کرد و دوباره گذاشت روی سر  و به راه افتاد . محافظان هم پس از پاکسازی محل پس از چند دقیقه از محل دور شدند . 
از دوش بیرون آمد و هنوز چند گام بر نداشته بود که چشمش افتاد به چهره حلق آویز یکی از زندانیان .  دهانش کف کرده بود و چشمهای باز .
حالت تهوع بهش دست داد و افتاد روی زانو . دستان بی رمقش را به دیوار تکیه داد و به هر جان کندنی بود جثه اش را بلند کرد . نگاهی به اطراف انداخت . سوت و کور بود و سرد . اگر در محل می ماند حتما کاسه و کوزه ها را روی سرش می شکستند . 
چند روز بعد در یکی از روزنامه خواند که یکی از زندانیان سیاسی که در بند عادی ها بسر میبرد ، به علت فشار روحی و روانی خودش را در حمام حلق آویز کرده است . 

خبر نداشت که دوربین مدار بسته زمان ورود و خروجش از حمام را ضبط کرده است و افرادی که زندانی را حلق آویز کرده بودند به او ظنین . چند بار صدایش زدند و از او در این مورد سین جین کردند . او هم خود را به بیخبری زد و اینکه آن صبح مریض و هوش و حواسش سر جایش نبود . آنان اما قانع نشده بودند و بیم آن داشتند که صحنه را دیده و خبرش به بیرون درز . بعد از کندو کاو در آوردند که او با اسمال سبیل سرشاخ شده است و رابطه شان شکر آب . 
بهترین راه همین بود یعنی سرش را توسط زندانیان شرور زیر آب کنند و قضیه را بنحوی ماستمالی . طرح و نقشه را ریختند . مهرداد را با بهانه صدمن یک غاز انداختند در بند آدمهای شرور که حبس های طویل المدت داشتند . هر چه هم داد و فریاد کرد چرا و به چه دلیل ، کسی جوابش را نمی داد و توپ و تشر میزدند که این فضولی ها بهش نیامده است . 
همه کاره این بند « گرگ » بود ، انگار که این لقب بی مسما نبود و شکل و شمایلش هم به گرگها شبیه . یک چشمش را در زد و خورد مسلحانه در جوانی از دست داده بود و برای همین عینکی تیره  به چشم داشت . دماغ نوک تیز و عقابی اش روی سبیلش آویزان بود و خالکوبی گرگی خشمگین روی بازویش .
بیشتر محافظان و نگهبانان به او مثل رئیس برخورد میکردند . شندر قازی که بعنوان حقوق میگرفتند جواب دخل و خرجشان را نمی داد برای همین بقول برو بچه ها شده بودند سگ نگهبان آدمهای شرور و پولدار .

گرگ ، در بند دو همسر داشت . بهشان خوانده خطاب میکرد . در واقع برده جنسی اش بودند ، شبها با آنها لواط میکرد و روزها آنها تر و خشکش . این دو نفر جوان خوش تیپ را زندانبانان به این بند آورده بود . گردن کلفت های دیگر حق نداشتند که به این خوانده ها با چشم چپ نگاه کنند و آنها را تور . 
گرگ خیلی ناموس پرست بود و اگر کسی به خوانده هایش دست درازی میکرد پوست از تنشان می کند . کما اینکه یک بار یکی از آنها را که یکی از خوانده هاش را تک و تنها در حمام گیر انداخته بود و بهش تجاوز ، در آشپزخانه گیر آورد و  به نوچه هایش که مثل چگن های شاه عباس بودند دستور داد که آلت تناسلی اش را ببرند . بعدش هم جسدش را همانجا رها کردند و آب از آب تکان نخورد . 

یکی از روحانیان هم که هفته ای یک بار به زندان می آمد و در بند دارالقرآن بهشان درس اخلاق میداد باهاش خیلی چفت و جور بود و افسارش در دستش . خیلی بهش میرسید . البته این اظهار محبت ها بیخود و بی جهت و در راه رضای خدا نبود ، بلکه از بابت پولهایی بود که گرگ به او داده بود . یک ویلای مجلل هم بی آنکه کسی بو ببرد برایش در شمال خرید . 
این روحانی هر ماه صیغه ای برایش در یکی از اتاقک های زندان برایش جور میکرد و در زیر عبایش حتی گاه مشروبات الکی برایش می آورد . بر منبر که میرفت و گریز به کربلا ، دل سنگ را حتی آب میکرد و اشک همه را در می آورد . خلاصه آخوند زبر و زرنگی بود و هفت رنگ .

آخرین بار که در مسجد زندان سخنرانی داشت به علت شب های محرم ، از بندهای دیگر هم آمده بودند پای منبرش . از جمله حسن خله که همبند سابق مهرداد بود . روحانی سخنانی در باره رفتار و سکنات ائمه اطهار کرده بود و تا رسید به اسم خمینی ، حسن خله ناگاه صدایی از ماتحتش در داد که تا دورها پیچید . آخوند را می گویی صورتش سرخ و زرد و بنفش شد و برای اینکه خنده حضار را بخواباند دوباره نام امام راحل را برد و گفت که صلوات . حسن باز هم از ماتحتش صدا در داد . این بار زندانیان بلندتر زدند زیر خنده . 
روحانی که خون خونش را میخورد ، جلسه را ترک کرد و بعد از چند روز جسد حسن را روی تختش یافته بودند . 


مهرداد بطور غریزی حس کرده بود که طرح و برنامه هایی برایش ریخته اند و همین روزها سرش را زیر آب . برای همین در نامه ای که در یکی از لباسهایش جاسازی کرده بود قضیه را با خانواده اش در میان گذاشت و همچنین قتل بهمن و آن زندانی سیاسی در حمام . نوشته بود که این شتری است که دم در همه زندانیان بی گناهی مثل او میخوابد . ازشان خواست تا کار از کار نگذشته  تمامی سعی و تلاششان را بکنند تا او را از آن بند به زندان دیگر منتقل کنند . 

آن شب توگویی همه مقدمات آماده شده بود تا نقشه را عملی کنند . گرگ کنار تخت در حالی تنها یک زیر شلواری به تن داشت دراز کشیده بود و تن و بدن درشت و خالکوبی شده اش را یکی از خوانده ها ماساژ می داد . دو نفر هم در کنارش به زانو نشسته و به حرفهایش گوش میدادند . 
مهرداد چاقویی را که یکی از زندانیان به اسم بابک که باهاش اخت شده بود قرض گرفته بود بی آنکه کسی ببیند زیر  ملافه استتار کرد .
 با خودش گفت :
- آیا امشب شب آخر زندگیمه ، من بچه مو هنوز ندیدم ، زنمو 
اشکی زلال از گوشه چشمهایش جاری شد و در همان حال در رویاهای دور و درازش غرق شد و سپس بخواب . نیمه های شب بود  . بیشتر اتفاقات در زندان در همان لحظات رخ میداد . اتفاقاتی که اتفاق نبودند و از سیر تا پیازش را مسئولین زندان میدانستند . 

گرگ در سکوت سرد بند با سرانگشتانش اشاره ای کرد و از انتهای بند هیکلی درشت مانند شبحی دهشتناک بر خاست  و با گامهایی شمرده رفت به سمت و سوی تخت مهرداد . یک دست قمه و در دست دیگرش دستمال آغشته به اتر . به اطراف نگاهی انداخت . همه چیز آرام بود و روبراه . روی زانویش نشست و دستمال را از پشت گذاشت روی صورت مهرداد . وقتی که بیهوش شد طناب را دور گردنش با تمام قوتی که در بازو داشت پیچاند و کار را تمام .

2 سال گذشت ، گرگ محکومیتش تمام شده بود بار و بندیلش را بسته بود و حاضر یراق .  به خانواده اش به عمد زمان آزادیش را یک روز دیرتر اطلاع داده بود تا آنها را غافلگیر کند  . جشنی بزرگ در یکی از خانه های مجللش در شمال شهر تدارک دیده بودند . در زندان هم دور و بری هایش سنگ تمام گذاشته بودند و مثل یک پادشاه ازش پذیرایی .
ساعت حوالی ده صبح بود که صدایش زدند و او پس از ماچ و بوسه و  امضای چند کاغذ از در زندان خارج شد . راننده اش با ماشین مدل بالا منتظر ایستاده بود . وقتی از دور چهره اش را دید دوید دست و پایش را بوسید و چمدان را از دستش گرفت . خودش نشست پشت فرمان و راننده را وسط راه پیاده . نفسی عمیق کشید و از شادی شروع کرد به سوت زدن و آواز خواندن .
همین که به نزدیک قصر گرانقیمتش که در منطقه ای اعیان نشین و به دور از هیاهوهای شهر بود رسید خودرو را پارک کرد و به سرش زد که بهتر است پیاده شود و خانواده اش را سورپرایز . چند قدمی راه رفت . آسمان آبی بود و حتی یک لکه ابر دیده نمی شد . بادی ملایم گونه اش را نوازش میکرد . کلاه را از سرش بر داشت و تکانی داد . دیدن فرزندان ، غذاهای دبش ، تختخواب آرام و نرم ، مشروب ، تریاک و سکس با دخترانی که هم سن و سال بچه هایش بودند .... چه سالها که آرزوی این لحظات  را میکرد و چه رویاهای شیرینی که در ذهنش می پرورد .

وقتی رسید . بسم الله ایی گفت . کلید را از جیبش در آورد و همین که خواست قفل در را باز کند شنید که زنی از پشت صدایش میزند . سرش را بر گرداند . 
-  گرگ ، درسته شما اسمتون گرگه 

. با خود گفت که اسم مستعارش را این زن از کجا شنیده است . 
- آره بچه ها منو گرگ صدا میزنن ، شما کی هستین .
- من ، من زن مهردادم ، همون که تو کشتیش

گرگ تا اسم مهرداد را شنید یکه خورد و رنگ و رو پس داد . انگار عزرائیل را دیده بود . دانه های عرق روی پیشانی اش نشست و دستانش لرزید .  سراسیمه کلید را در قفل چرخاند و همین که خواست فرار کند ، به قلبش چند تیر شلیک شد . 
زن چادرش را روی سرش کشید و از محل دور . 
هشت ماه به آزادی اسمال سبیل مانده بود . آدرس آپارتمان گرانقیمتش را به دست آورده بود و طرح و نقشه های ترور را در ذهنش مرور .




مهدی یعقوبی