اصلا فراموش کرده بود حاج حسن ، مایه دار معروف که اصل و نسبش به سادات میرسید و شهره خاص وعام . قرار است قبل از عزیمت به اماکن مقدسه چند روز در خانه اش اطراق کند و دماغی چاق . هوش و حواسش را زنها و بچه های قد و نیم قدش برده بودند و بدهکارهایش .
چند سالی همه هم و غمش این شده بود که خدا پسری بهش بدهد تا سر پیری عصای دستش شود و امورات زندگی اش را سر و سامان . اما خداوند حق تعالی انگار باهاش لج کرده بود و آنچه در دنیا ازش بدش می آمد نصیبش . یعنی 5 تا دختر بهش داده بود آنهم چه دخترانی مثل پنجه های آفتاب و یکی از یکی خوشگل تر .
3 تا از زن اولش که اسمشان بود زینب و معصومه و رقیه ، که در خانه ای مجلل در شمال زندگی میکردند ، و 2 تای دیگر از زن دومیش با نامهای صغری و کبری در شهر مجاور . میخواست هر چه زودتر شرشان را از سرش کم کند و شوهرشان دهد تا مثل خواهرانش روی دست پدرش باد نکنند و ترشیده و مرشیده .
آخرین باری که حاج حسن به خانه اش آمده بود 12 ماه می گذشت ، خوابش را هم نمی دید که این مرد مومن و دیندار گلویش پیش یکی از دخترانش گیر کند و در خانه اش ازش بخواهد که نیم شبی او را به عقد موقتش در بیاورد و کار را یکسره .
ابتدا فکر می کرد که مزاح می کند و میخواهد دستش بیندازد . اما در جا عقیده اش بر گشت و با خود گفت که حاج حسن اهل این شوخی ها نیست . نزدیک به 40 سال باهاش نشست و برخاست داشت و نان و نمکش را خورده بود ، و همه دار و ندارش را مدیونش .
همان طور که در خیابان شیطان را زیر لب لعنت میکرد و دعا میخواند . اتفاقات آن شب مانند پرده سینما در مقابل چشمانش ظاهر شدند و موهای تن و بدنش سیخ .
حوالی 12 شب بود که از پشت پنجره دیده بود حاج حسن در حیاط منزلش مشغول قدم زدن و تسبیح چرخاندن است . تعجب کرد . با خودش گفت که حتما دوباره سر درد همیشگی اش عود کرده است و بیخوابی . میخواست صدایش بزند اما صلاح ندید . عبایش را انداخت به روی شانه هایش و از پله ها رفت پایین و به نرمی گفت :
- حاج حسن خدا بد نده
- بد نبینی
- اگه خوابت نمی بره میرم یه لیوان شیر گرم برات بیارم . قول میدم که اگه بخوری دوباره خوابت ببره .
- نه عباسقلی این حرفا نیس .
- کدوم حرفا ، من مرده باشم شما رو مکدر و به این حال و وضع ببینم
حاج حسن دستش را زد به شانه اش و سپس سیگاری را که لای دو انگشتانش مانده بود آتش زد و همانجا روی حوض نشست و به چشمهایش خیره شد . توگویی تردید داشت حرفش را بزند . سرش را با نوک دستهایش خاراند و در حالی که دود سیگارها را به هوا میداد سرفه خشکی کرد و گفت :
- در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیس . عباسقلی میخوام واسم یه کاری بکنی . میخوام نه نگی . اگر برام راست و ریس کنی یه خونه دبش همونی که تو شمال دیدی میکنم به اسمت .
عباسقلی تا اسم ویلا و حرفهای چرب و نرمش را شنید . لبخندی بر چهره اش نقش بست و با احترام یک قدم جلوتر آمد و به رسم ادب دستهایش را بوسید و گفت :
- حاج حسن شما سر بخواه . تا بحال زبونم لال ازم جواب نه شنیدید ؟ . اونم به شما که اصل و نسبت به سلسله سادات و اولیا میرسه .
حاج حسن که دید افسارش در دستش است و حاضر است در خدمتگذاری همه هستی اش را گرو . بر چهره اش لبخندی نقش بست و در حالی که با ریشهای بلند خاکستری رنگش بازی میکرد اشاره کرد که جلوتر بیاید و در پهلویش لب حوض بنشیند و سپس دستانش را به شانه هایش حلقه زد و تنگ در کنارش نشست و سپس به چشمهای قهوه ای تیره اش زل :
- عباسقلی میدونم که تو مرد بامرامی هسی و معرفت از سر و روت میباره . من از همون روز اولی که دیدمت اینو فهمیدم . این ویلای اعیونی حقته . میدونم که بمن هرگز نه نمیگی .
- من که خدمتتون عرض کردم شما سر بخواه
- میدونم مشتی ، میدونم اما چطو بگم
- آها حالا فهمیدم ، گلوت پیش ...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که یکهو در ذهنش جرقه ای زد و بو برد که موضوع از چه قرار است . چهره اش در زیر نور کم رنگ ماه سرخ و زرد شد و شصتش خبردار . با خودش گفت که نکند دل به دخترانش بسته است . میخواست چیزی بارش کند اما تا به یاد وعده و وعیدهایش درباره ویلای شمال افتاد . همه چیز از یادش رفت و سرش را انداخت پایین .
- من دلم پیش یکی از دخترات گیره ، میخوام امشب برام بساتو چفت و جور کنی
عباسقلی همانطور که سرش را پایین انداخته بود جرئت نداشت که به چشمهایش نگاه کند .
- من که گفتم ، غلامتون هر چی امر کنین اطاعت میکنه . حالا بفرما که دلتون پیش کدوم دخترم گیره
- به به بنازم به این هوش و ذکاوت ، شیر مادرت حلال باد
حاج حسن که دید تنور گرم است و باید نانش را چسباند ادامه داد .
- اون که با روسری سبز و چادر سیاه امشب سر سفره شام نشسته بود و خجالتی
- اون دختر کوچیکم منظورته رقیه
- به به ماشاالله بابا بنازم به این همه ذوق ، چه اسم قشنگیم روش گذاشتین ، به خدا منو یه دل نه صد دل فریفته حجب و حیای خودش کرده .
- خب ، من فردا صبح که از خواب بیدار شد بعد از صبحونه باهاش درمیون میذارم و کارارو به سلامتی حل و فصل .
- کجای کاری عباسقلی ، تا فردا کی مرده کی زنده ، با این آتیشی که تو گوشت و پوستم جلز و ولز میکنه یه دیقه نمیتونم صب کنم . پاشو پاشو بیدارش کن و بیارش تو اتاق .
- آخه سرورم ، همه خوابیدن ، عیالم ، دخترام
- هر کی ندونه من که خلق و خوتو میدونم ، حالا پیش قاضی معلق بازی نکن ، بهت قول میدهم در عوض یکی از دخترای گلمو بذارم رو پاهات . یه چیزی میدی یه چیزی میگیری ، بده بستون .
عباسقلی میدانست که اگر سرپیچی کند و آن روی سگش را بالا بیاورد به روز سیاهش خواهد نشاند و هست و نیستش را غارت . کافی بود با کسی لج کند و کینه اش را به دل . آتشش میزد . دستش هم که به مقامات بالای حکومت بند بود و کسی جرئتش را نداشت که بهش بگوید بالای چشمش ابروست . یک بار خودش دیده بود که یکی از بدهکارهایش را که برایش شاخ وشانه میکشید گیر آورد و با دو نفر گردن کلفت که غلام خانه زادش بودند انداخت داخل خودرو و برد در نقطه ای پرت و دور افتاده . وقتی او را در تنه درخت خشکی بستند بنزین ریخت روی آلت تناسلی اش و کبریت کشید . بعد که خاک و خاکسترش کرد جسد را همانجا انداخت و خورد و خوراک گرگهای گرسنه .
- میرم ببینم چیکار میتونم بکنم
- چیکار میتونم بکنم چیه ، برو دستشو بگیر و بیار . من که کار غیر شرعی نمیخوام بکنم . یه شب فقط یه شب میخوام به عقد موقتم در بیارم . بهت مرد و مردونم قول میدم که کاری به بکارتش نداشته باشم . برو برو ببینم اون حرفایی که بهم زدی درست بود یا باد هوا . تا یادم نرفته این قرصو بگیر تو آب حل کن و بده بخوره تا بعد از چن دقیقه حالش جا بیاد و بگو مگو باهات نکنه .
عباسقلی در دلش هزار فحش ناموسی به جد و آبایش داد و در حالی که در فکر و خیالش ویلایی که در شمال بهش میرسید نقش بسته بود . آهسته آهسته از پله ها کشید بالا . رفت از اتاقش چند حب تریاک در دهانش گذاشت و در حالی که با خودش کلنجار میرفت گام بر داشت به طرف اتاقی که رقیه خوابیده بود . شمعی در کنار سرش میسوخت و مانند فرشته ای در خواب ناز غرق .
هنوز دو دل بود نگاهی به سر و صورتش انداخت و با خود گفت که اگر بکارتش را هم ... بعد شیطان را لعنت کرد .
به روی زانو در کنارش نشست و دستی بنرمی زد به شانه اش . رقیه تا چشمش به پدرش افتاد لبخندی زد و همانطور خواب آلوده گفت :
- اذانه صبحه آقاجون
- آره پاشو بیا ایوون میخوام بهت چیزی بگم
- نمیشه فردا صبح
- نه چیز مهمیه . بپا مادرتو بیدار نکنی ، بیا جونم اول این لیوان آبو بخور . متبرکه
رقیه آب را تا ته سر کشید و در حالی که شادی گنگی بر چهره زیبایش میدوید با نوک پا رفت به طرف ایوان . وقتی حرفهای پدرش را که آمرانه بهش گفته بود که باید به عقد نکاح حاج حسن در بیاید شنید . هاج و واج نگاهش کرد و اشک از چشمهایش سرازیر
- حالا واسم آبغوره نگیر من پدرتم میدونم چیکار میکنم
- اون مرد بدقواره و زشت ، نه نه
دوید به طرف اتاقش و در را بست . فکر فرار از خانه به سرش زد . فکر خودکشی و خلاصی از از این زندگی .
در همین افکار زجرآور تاب میخورد که قرصی را که پدرش بهش داده بود کار خودش را کرد . کم کم گیج و ویج شد و سقف اتاق دور سرش چرخید و زانوهای نحیفش سست و مثل مرده افتاد روی تختخواب و رفت به خواب عمیق .
حوالی صبح عباسقلی سر زنش را شیره مالید و به اتفاق دو دختر دیگرش برای یک هفته فرستاد به مشهد . بهش گفت که با رقیه چند روز بعد بهشان ملحق خواهد شد . زنش مثل سگ ازش میترسید و همیشه بی چون و چرا اوامرش را اطاعت میکرد . میدانست که اگر روی حرفش نه بگوید مشت ولگد خواهد بود و کمربند چرمی با سگگ فلزی . دفعه آخری که که با اخم و تخم جوابش را داده بود یک ماه بدون خرجی در خانه حبسش کرده بود و باهاش یک کلمه حرف نزد . تمام پیکرش از ضربه های مشت و لگد و کمربند کبود و سیاه شده بود و دهانش خونین .
کارها که راست و ریس شد عباسقلی تا حوالی ظهر در حیاط خانه قدم میزد و خون خونش را میخورد . منتظر بود که حاج حسن که خودش عقد صیغه را خوانده بود از اتاق بیرون بیاید و قولی که بهش داده بود را وفا . ویلایی را که بهش قول داد دیده بود ، مجلل و بسیار شیک . معلوم نبود که از طرف چه کسی بهش رسیده بود اما هر چه بود بسیار گرانبها و پر زرق و برق بود . میتوانست گاه و بیگاه برود و بساط سور و ساتش را راه بیندازد و دور از زن و فرزندان کیف عالم را بکند .
رقیه که ناگاه از خواب بیدار شد و خودش را لخت و برهنه در بغل ستبر و پشمالوی حاج حسن دید از ترس نزدیک بود که زهره ترک شود . ملافه سفیدی که رویش دراز کشیده بود بود همه خونمالی شده بود و دست حسن در میان لای دو پایش . یک لحظه فکر کرد که رویاست و آنچه میبیند جز خواب و خیال نیست اما ..
توپ و تشر پدرش در نیمه های شب در ایوان و عقد موقت با حاج حسن بیادش آمد . بیم و هراس گنگی دوید در وجودش . خواست دست های حاج حسن را که خرناسه میکشید از تنش رها کند که ترسید بیدار شود . چشمانش را بست و کمی منتظر ماند . در همین هنگام حاج حسن که دمرو خوابیده بود غلتی زد و دستانش را از تن و بدنش جدا .
آهسته آهسته از روی تختخواب آمد پایین و لباسش را تند و تیز بر تنش کرد و همین که از خانه خواست بزند بیرون . عباسقلی مثل اجل معلق بر سرش حاضر شد و چنان زهر چشم ازش گرفت که او در جا به تته پته افتاد و دوید به اتاقی که خوابیده بود .
حاج حسن حوالی 2 بعد از ظهر حمام گرفت و با سلام و صلوات و ماچ و بوسه با عباسقلی نشست کنار سفره . چلوکبابی را که از رستوران سفارش داده بودند زدند توی رگ . کمی از بدحجابی و ولنگوازی و آزادی های بی حد و حصر حرف و حدیث راندند . هر دو معتقد بودند که باید به فرزندانشان سخت و سفت گرفت تا خدای ناکرده از راه بدر نشوند و سربار جامعه . حاجی سپس از ترس این که نمازش غذا نشود تند و تند وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و ایستاد به نماز . کلمات را شمرده شمرده و غلیظ با صدای بلند میخواند . در چهره اش نور خاصی میدرخشید و در تن صدایش معنویتی خاص . توگویی ائمه اطهار در مدینه منوره به نماز ایستاده اند با همان وقار و همان معنویت و همان قوه ماوراطبیعه و روحانی .
در این حیص بیص عباسقلی رفت به اتاق اش تا اگر کمی و کسری دارد بر طرف کند و بهش خوش بگذرد . تا در را باز کرد و چشمش به ملافه خونین افتاد آن روی حیوانی اش بالا آمد و گفت :
- اِی تُف تو روحت ، گوه تو شرفت ، لعنت به جد و آباد قرمساقت ، تو که گفتی به بکارتش دست نمی زنی ، تو دخترمو بی عصمت کردی من زنتو
با اینچنین خودش را کنترل کرد و رفت آبی سرد به صورتش زد و نشست در رواق . میدانست که اگر بخواهد باهاش کلنجار برود و یکی بدو هم ویلا از دستش میرود و هم مال و منال .
حاج حسن وقتی نماز طیارش تمام شد ، جانماز را جمع کرد و گذاشت روی طاقچه . عطری از کربلا را از کیفش در آورد و شیشه اش را تکان داد و سپس با نوک انگشتان به تن و بدنش مالید . از آنجا که رقیه در دهانش خیلی مزه کرده بود و کیفش را کوک . سفر به عتبات عالیه را چند روز به عقب انداخت . برای اینکه از شر عباس قلی راحت شود ، کلید ویلای شمال را داد به دستش تا برود سر و گوشی آب بدهد و ببیند که اوضاع و احوال از چه قرار است . عباسقلی تا کلیدها را دید از ذوق توی پوستش نمی گنجید و بعد از دستبوسی گفت به روی چشم . بند و بساط را آماده کرد و با خودرو رفت به سمت و سوی شمال تا به ویلایی که عنقریب مال او میشد سری بزند .
در راه موزیکی از یک ضد انقلاب فراری گذاشته بود و در حین رانندگی بشکن . سر از پا نمی شناخت انگار جهان را داده بودند به کف دستش . با خودش فکر میکرد که جریان این ویلا را بهتر اس با همسرانش در میان نگذارد و بماند برای عیش و نوشش در روزهای آخر هفته یا ماه . هوا آفتابی بود و آسمان صاف و صوف . وسطای راه که به جاده چالوس رسید هوای مرطوب و عطر و بوی دلکش طبیعت سبز مستش کرد و لایعقل . مدتها بود که اینگونه شاد وشنگول خودش را حس نکرده بود انگار تمامی دنیا را داده بودند کف دستش . بخودش گفت که لامصب پول چه معجزاتی که نمی کند .
و همینکه اسم پول را برد یکهو از خود بیخود شد و یادش آمد که فراموش کرده است که در اتاق خوابش را که همیشه مهر و موم بود قفل کند . آخر همه دار و ندارش در همان اتاق بود . از سالها پیش همه پولهایش را که ارزشش از پهن هم کمتر شده بود تبدیل کرده بود به دلار و طلا و گذاشته بود با سلیقه خاصی لای تشک تختخواب دونفره اش . زنش در اتاق دیگری میخوابید و احدالناسی حق نداشت که پایش را بگذارد در اتاقش . خودش تر و تمیزش میکرد و دست به در و دیوارش . روی پنجره اش پرده ای سیاه کشیده بود و هرگز کسی آن را باز ندیده بود .
شبها که همه در خواب بودند و همه چیز در امن و امان یواشکی پا میشد و زیب مخصوص تشک قطورش را که ارتفاعش یک وجب و نیم از تخت بالاتر بود باز میکرد و به آهستگی و ظرافت جعبه جواهرات را در می آورد و ساعتها آنها را دستمالی و نوازش . مثل آدمها باهاشان حرف میزد و قربان صدقه شان میرفت . آنها را در آغوش میکشید و می بویید و می بوسید و گاهی از شادی ای ناگفتنی اشک در دور چشمانش حلقه . دیدن و لمس جواهرات در این دنیای نابسامان بهش آرامش میداد ، به رویاهای دور ودرازش میبرد . میخواست شب و روز و ماه و سالش در این اتاق بگذرد و با آنها درد دل . آنها رااز همه چیز در دنیا بیشتر دوست داشت و اگر اتفاقی برایشان می افتاد دق میکرد و سکته .
یکی دوبار که نیمه های شب زنش پچپچه هایش را شنیده بود و مشکوک ، در پشت در گوش خوابانده بود تا ببیند با چه کسی حرف میزند شاید زن صیغه ای آورده بود و یا که استغفرالله با دخترانش . از او همه چیز بر می آمد .اما ترسید که خبردار شود و حسابش را کف دستش .
عباسقلی خواست که بر گردد و در اتاقش را که باز گذاشته بود قفل ، اما دیگر دیر شده بود و یکساعتی به محل نمانده بود تازه حاج حسن با آن صدای خشک و نکره اش گفته بود چند روزی در آنجا بماند بعد بهش زنگ میزند . خوشبختانه کسی به تشکش مشکوک نمی شد و اصلا بو نمیبرد که زیب دارد و در شکمش طلا و جواهر . آرامشی گنگ دوید در رگانش . و فکر و ذکر ویلا دوباره همه هوش و حواسش را بخود مشغول .
رقیه در اتاق مثل بید دست و پایش می لرزید . حاج حسن که ملتفت شده بود فکری رسید به ذهنش . رفت آشپزخانه و چند قرص مخدر را ریخت داخل لیوان آب و همش زد و در حالی که به نرمی ترانه میخواند آمد کنار رقیه نشست . نگاهی هوس آلود به تن و بدنش انداخت و دستی کشید به موهایش :
- بیا دخترم ، میدونم درد داری ، این لیوان آبو نوش جون کن همه دردات بر طرف میشه
- من دخترت نیسم
پاشد و رفت کنار در کز کرد و سرش را انداخت روی زانوانش
- اگه با من خوب تا کنی بهت همه چیز میدم ، طلا ، جواهر ، پیرهن گلدار ، میبرمت به کربلا ، پاشو گلم ، اون لباستو هم در بیار ما که دیگه زن و شوهریم .
- اگه بهم دس بزنی خودمو میکشم
- میگم پاشو و کفرمو در نیار پتیاره .
وقتی که جوابی نشنید با خشم و غضب رفت بطرفش و با انگشتان ستبرش دهانش را باز کرد و آب را تا قطره آخر ریخت در گلویش . معلوم نبود چه مقدار قرص در آن آب حل کرده بود که در جا رقیه سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی . لبخندی زد و افتاد روی تخت خواب . حاج حسن هم مانند گرگی گرسنه از شهوت ، افتاد به جانش . تمام تن و بدنش را با دندانها و لیسیدن کبود کرده بود و هر چه زمان میگذشت حرص و هوسش بیشتر .
دمدمای ظهر بود که با صدای اذان که از مسجد محله به گوش می آمد از خواب بیدار شد . وقتی که غسل کرد و نمازش را خواند . چند بار رقیه را صدا زد اما جوابی نشنید . دستی کشید به شانه اش و چند قطره آب روی صورتش . اما عکس العملی ندید . دست پاچه شد . فهمید که قرص های مخدری که با آب به حلقومش ریخته بود بیش از حد بود و کارش را کرده است و او مرده .
شروع کرد به قدم زدن در اتاق . دعاهایی عجیب و غریب را روی لبش زمزمه میکرد . در حالی که با سبیل هایش بازی میکرد و پشت سر هم سیگار دود . فکرهایش را گذاشت روی هم . نقشه هایی را بالا و پایین کرد اما چفت و جور نمی آمد . زنگ زد به عباسقلی که اگر آب در دستش دارد کنار بگذارد و بسرعت برگردد . هر چه ازش میپرسید چه شده است هیچ جوابی نمی داد و می گفت که عجله کند و بدون فوت وقت بر گردد . عباسقلی دلش شور زد و به یاد حرفهای دخترش افتاد که بهش گفته بود که اگر او را طعمه این مرد بدجنس کند خودش را میکشد .
خرت و پرتهایی را که به همراهش آورده بود پرت کرد پشت خودرو و افتاد توی جاده . در راه از بس فکر و ذکرش مشغول و حواسش پرت . یکی دو بار نزدیک بود تصادف و در پرتگاههای مخوف جاده هراز پرتاب شود . دخترش را چند بار لعنت کرد و نفرین که چرا سر به هوا شده است و به حرف و حدیث پدرش گوش نمیدهد . شیشه قرص روان گردان را باز کرد و یکی انداخت در دهانش .
آخرین بار که در خانه از این قرص استفاده کرده بود و همین حاج حسن بهش داده بود درصد ناخالصی اش بالا بود و سلوهای مغزی اش را انگار از کار انداخت . مردم را به صورت شبح میدید . در حیاط منزل لخت شده بود مثل گرگ دم زوزه میکشید . زن و بچه هایش ازش ترسیدند و فکر میکردند که دوباره میخواهد بلایی سرشان بیاورد . با آنکه درهای اتاقشان را قفل کرده بودند او یکی از درها را به ضرب تبر شکست و دو دست قدرتمندش را گذاشت روی گلوی یکی از دخترانش و تا آنجا که در بازویش زور داشت فشار داد . اگر زنش از پشت با گلدان به سرش نمی کوبید . دخترش معصومه هفت بار کفن پوسانده بود .
وقتی که به خانه برگشت دید که حدس و گمانش درست بوده است . حاج حسن دوید به سمت و سویش و با رنگ و رویی پریشان گفت :
- دخترت قرصارو از کیفم کش رفت و با آب سر کشید
- حالا کجاس
- مرده ، عباسقلی مرده
- میدونسم اون نمک به حروم این کارو میکنه ، بمن گفته بود که که که ... به عقدت در بیارم خودکشی می کنه ، میگی حالا چیکار کنیم .
- بذار یه خورده فکر کنم . نه من که عقلم قد نمیده
- بیا بندازیمش تو خودرو . میدونم باهاش چیکار کنم ، نه نه میترسم که بو ببرن و بیفتیم تو هچل
- اوناش با من عباسقلی
جسد را روی پلاستیک و سپس لای پتو پیچیدند و با طناب بستند و انداختند در صندلی عقب خودرو . هنگام رانندگی عباسقلی دستانش از ترس می لرزید . حاج حسن که متوجه شده بود آهنگی شاد گذاشت تا حواسش را پرت کند و از آن حال و هوا درش بیاورد .
به جاده هراز که رسیدند پیچیدند به مسیری فرعی . ابتدا حول و حوش را پاییدند و وقتی که مطمئن شدند بساط منقل و کباب را در کنار رودخانه چیدند . پس از کشیدن تریاک وقتی که کیفشان کوک شد و از خود بیخود . جسد را انداختند روی هیمه ها و با بنزین به اتش کشیدند و رد و اثرها را خوب پاک .
یک سال از آن ماجرا گذشت و حوادث آنروز مانند فیلم های سینمایی در مخیله اش ظاهر میشدند و روی اعصابش راه .
این یکسال انگار برایش صد سال گذشته بود نه بخاطر مرگ دخترش بلکه به خاطر نارویی که حاج حسن بهش زده بود . با آنکه وعده داد که ویلای شمال را که مثل قصرهای پادشاهان با شکوه و جلال جلوه میکرد بهش بدهد ، نداد و زد زیر قولش .
چند بار هم بهش رو انداخت و قضیه را گفت او اما با توپ و تشر و چشم غره جوابش را داد و یکبار هم سیلی محکمی زد به صورتش . از آن هنگام کینه اش به دلش ماند و مترصد فرصتی بود که تلافی کند و زهرش را بریزد .
دوازده ماه از آن ماجرا گذشت تا که یک روز حاج حسن مثل سنت همیشگی تلفن زد و گفت که چند روزی در مسیر سفر به عتبات عالیات در خانه اش اطراق می کند . او هم بدون فوت وقت به راه افتاد تا وسایل راحتی اش را مهیا کند تا با کم و کسری مواجه نشود .
وقتی حاج حسن با سلام و صلوات وارد شد . عباسقلی دید که او بر خلاف همیشه یکی از محافظانش را هم با خود آورده است . انگار میخواست ازش چشم زهره بگیرد تا دیگر در باره ویلا میلا حرف نزند . زن و بچه اش را از دو روز قبل فرستاده بود به خانه خواهرش تا اگر بار دیگر حاج حسن آلتش جنبید و هوس عشق و عاشقی . یکی دیگر از دخترانش را به عقد موقتش در نیاورد و کارش را یکسره . اما از آنجا که حساب همه چیزها را کرده بود و در این امورات خبره . با وساطت یکی از دوستانش دختری را که سالها در اطراف حرم کار میکرد برایش چفت و جور .
حاج حسن با آنکه خپله بنظر میرسید و شکمش در این یکسال دو برابر شده بود و در موقع راه رفتن نفس نفس . اما قبراق و سرحال به چشم میزد . میگفت که از نظر شهوت به اجدادش رفته است . گاه و بیگاه سرانگشتانش را می گذاشت زیر بغل و مثل خروسها بال میزد و قوقولی قو سر میداد . دور و بری هایش هم که از دزدیهایش به مال و منالی رسیده بودند مثل غلام خانه زاد ، با شنیدن قوقولی قوقویش پا می شدند و دورش چرخ میزدند و قد قد میکردند و سپس می خندیدند . یکبار این ادا واطوارها را حاج حسن وقتی که او در خانه نبود و زن جوانش چادرش را از سرش گرفته بود در آورد . زنش در ابتد ترس برش داشت و سپس که دید با چشمهانی شهوتناک نگاهش میکند از ترس نزدیک بود سکته کند و سراسیمه دوید در اتاق .
نیمه های شب بود که حاج حسن در حالی که سگرمه هایش درهم فرو رفته بود ، عباسقلی را صدا زد و بهش گفت که چند نفر قرار است فردا به او ملحق شود و برای همین بهتر است به زن و بچه اش محلق شود و استراحت . کارها که راست و ریس شد بهش تلفن میزند .
عباسقلی میدانست که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است . تازه شنیده بود که یکی از کامیونهایش که پر از مواد مخدر بود تصادف کرده است و راننده اش در جا کشته . همان کسی که خبر را بهش داده بود گفت که تصادف ساختگی بود و یکی از دوستانش بهش نارو زده است و بعد از تصادف راننده را سر به نیست و مواد مخدری را که در پشت کامیون بود و نزدیک به یک تن میرسید با چند نفر غارت . برای همین حاج حسن یک عده ای را مامور کرده بود تا قضیه را دنبال کنند و نارفیقش را پیدا تا خودش زنده زنده کبابش کند .
حاج حسن از واقعه ای که برایش اتفاق افتاده بود و خنجری که بهش از پشت زده بودند خون خونش را میخورد . از شدت خشم و غضب روی پاهایش بند نمی شد . از صبح علی الطوع تا نیمه های شب با کفش پاشنه خوابیده در حیاط لخ لخ قدم میزد و دانه های تسبیح را در حالی که به زمین و زمان فحش های ناموسی میداد تند تند میگرداند . شک نداشت که کسانی که بهش نارو زدند از همین نارفیقانش هستند . میخواست زنده زنده پوستشان کند و گوشت تن کباب شده شان را لای دندانهایش مزه مزه .
به عباس قلی قبل از این که از خانه خارج شود گفت که گوشتی را که برایش تدارک دیده به نزدش بفرستد تا شب تنها نماند . او هم دو دستش را روی سینه گذاشت و در حالی که تعظیم میکرد گفت به روی چشم و زد از خانه بیرون . اما هنوز چند گامی بر نداشته بود که به ذهنش زد که در اتاق خوابش را که هست و نیستش در آن بود قفل نکرده است . بر گشت و تا در حیاط را باز کرد دید که حاج حسن با حالت غضبناک نگاهش میکند . به تته پته افتاد . بهتر دید که حرفی نزند تا او به شک نیفتد . گفت که فراموش کرده است دسته کلیدها را بهش بدهد . حاج حسن به سردی نگاهش کرد و او زد به چاک .
در چند روزی که با زن و بچه هایش در خانه خواهرش بسر میبرد خواب و خوراک نداشت و 24 ساعت منتظر بود که حاج حسن بهش زنگ بزند . اما هیچ خبری نشد . انگار فراموشش کرده بود و با چند تن از دوستان کت و کلفتش مشغول عشق و حال . جرئتش را نداشت که بهش تلفن بزند و یا تک پایی برود و از داستان سر در بیاورد .
فکرهایش را روی هم گذاشت و قضایا را سبک و سنگین . انگار از چیزی میترسید . یکی دو بار هم آدمهای مشکوکی نزدش آمدند و در خفا باهاش پچ پج . یکی از آنها که ادم کار کشته ای بود گفت که خانه اش را تحت نظر دارند و باید هوش و حواسش را جمع .
انگار که حاج حسن بهش مشکوک شده بود و رد و اثرهایی از کسانی که به کامیون مواد مخدرش حمله کردند بدست آورده بود . دلش تاپ تاپ میزد و بیم و هراسی که در وجودش چنبر زده بود داشت دیوانه اش میکرد . میخواست برای مدتی بزند به چاک اما کجا . میدانست که به زن و دخترانش رحم نخواهند کرد و ناموس تک تکشان را بر باد و او را هم به فجیعانه ترین شکل سر به نیست . هیچ کس هم نمی توانست بهشان بگوید که بالای چشمشان ابروست .
تصمیم گرفت آنها را بی سر و صدا در خانه ای که در نجف داشت بفرستد و بعد هم تک و تنها برود اروپا . با پول و پله ای که به جیب زده بود برای تمام عمر میتوانست اعیانی زندگی کند و کیف دنیا را ببرد .
روز جمعه بود و هوا گرم . رفته بود به نماز . امام جمعه از فرزند بیشتر زندگی بهتر و جمعیت 150 میلیونی سخن میراند و از امت همیشه در صحنه میخواست که بیشتر تلاش کنند تا دل رهبر جمهوری اسلامی را نشکنند و بیشتر تلاش ، حتی شده هفت بار در روز و شب نزدیکی . میگفت هیچ جهادی برای یک مسلمان بالاتر از این جهاد نیست .
زنان و مردان مومن به هم نگاه میکردند و در دل میخندیدند و در گوش هم متلک . عباسقلی اما در میان جمع هوش و حواسش جای دیگر بود و خواب و خیالهای وحشتناک مثل خوره افتاده بودند به جانش .
در این چند روز چند کیلو لاغرتر شده بود و از بیخوابی چشمهایش پف کرده و شکل و شمایلش عینهو آدمهای روانی . به خانه که رسید خرت و پرت هایی را که خریده بود انداخت روی ایوان . با زنگ تلفن دوید و گوشی را بر داشت . خودش بود حاج حسن . بهش توپ و تشر میزد که چرا گوشتی را که برایش فرستاد باکره نبود و اله و بله .
بعد هم گفت که تخت خواب فنری اتاق خوابش را که جیر جیر میکرد را با هر دو تشکش دور ریخته است و بجایش یک تخت خواب خوشخواب و مدرن خریده است .
عباس قلی در جا مغزش سوت کشید و سینه اش تیر . تمام طلا و جواهر و پولهایی که تبدیل به دلار کرده بود در لای تشک پنهان کرده بود حاضر بود جانش را بدهد اما طلا و جواهرتش را نه . سرش گیج رفت و دنیا در نظرش تیره و تار . ناگاه دهانش مثل مرده ها کف کرد و پاهایش شل و بی نفس افتاد کف اتاق . چشمش را باز که کرد دید روی تخت بیمارستان است . سمت راست بدنش انگار فلج و قادر به تکلم نبود .
بعد از چند روز دکتر گفت که سکته کرده است اما شانس آورده است که همه چیز به خیر و خوشی گذشته است .
با کلامی نرم بهش گفت که باید از خودش مواظبت کند و عصبانیتش را کنترل . چرا که این دومین باری بود که سکته کرده بود و دفعه بعد اگر اتفاقی برایش می افتاد حتی خدا هم نمی توانست نجاتش دهد . عباسقلی اما از همان دم که بهوش آمد دوباره فکر و ذکرش رفته بود به سمت و سوی پولهایی که در لای تشکها مخفی کرده بود .
دستهایش می لرزید و پلکهایش بی ارده می پرید . سرش را با مشت به سرش می زد و مثل بچه ها زار زار گریه میکرد . هر کاری کرد که خودش را کنترل کند نتوانست . به هر زور و زحمتی که بود لباسهایش را تنش کرد و عصایش را بر داشت . بعد از ایستادن روی پاهایش نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی ملتفتش نیست رفت به طرف خودرو .
به خانه که رسید دید که زنش روی رواق خانه نشسته است و بر سر و صورتش چنگ می کشد . با هق هق گفت که حاج حسن آدم فرستاد و دخترش صغری را با بهانه های صد من یک غاز برده است . از کوره در رفت . سوار خودرو اش شد و تخت گاز حرکت . چشمهایش تیره و تار شده بود جاده را خوب نمی دید . با خود مثل آدمهای روانی حرف میزد و به زمین و زمان و مقدسات فحش میداد . انگار به ته خط رسیده بود و میخواست از شدت خشمی که روح و تنش را میجوید منفجر . چراغ های قرمز را رد میکرد و یکبار هم زد محکم به چراغ برق . میخواست گلوی حاج حسن را با دندانهایش بجود و تفاله اش را پیش سگها پرتاب کند .
میدانست که ایستادن در برابر اربابش ، به قیمت جانش و از دست دادن هست و نیستش تمام خواهد شد اما دیگر به سیم آخر زده بود و هیچی چیز برایش فرق نمی کرد . چند قرص مخدر را از شیشه در آورد و قورت داد . احساس آرامشی دروغین بهش دست داد و دیگر آن فکر و خیالهای آزار دهنده به سراغش نیامد . دم در خانه اش که رسید نگاهی به دور و اطراف انداخت و دعایی زیر لب زمزمه . دستش را گذاشت روی دکمه و زنگ زد .
حاج حسن در را باز کرد و تا چشمش افتاد به عباسقلی شروع کرد به قهقهه و با تمسخر گفت :
- به به ، عباسقلی خان خوش اومدی صفا آوردی . قدمت روی چشم
بعد یقه اش را محکم گرفت و خواباند بر زمین . خودم به مقرت می آرم
سوتی کشید و محافظ گردن کلفتی را که با خودش آورده بود بالای پله ها ظاهر شد . حاج حسن رو به محافظ کرد و با نیشخند گفت :
- ببین کی اومده ، جناب عباسقلی خان نمک به حروم
با هر چه زور به بازو داشت سیلی محکمی زد به سر و صورتش و چند لگد به پهلویش . عباسقلی رنگ و رویش از ترس شده بود عینهو مرده ها . میدانست خودش با پاهای خودش به تله افتاده است . محافظ چسب ضد آبی به دهانش چسباند تا سر و صدا راه نیندازد . بعد دستهایش را گرفت و برد از پله ها بالا و پرتابش کرد در اتاق .
نگاهش را سراند به دور و اطراف به جستجوی دخترش . وقتی رد و اثری ندید سرش را انداخت پایین . موهای بدنش از ترس سیخ شده بود و همه راههای فرار به رویش بسته . در همین حین همان محافظ آمد به سویش و گفت رویش را بگرداند و سرش را بگذارد به دیوار . شنید که چند نفر پشت سرش پچ پچ می کنند . حاج حسن به محافظ گفت که بلندش کنند و بگذارند روی صندلی .
رفت روبرویش روی زانو نشست ، دستش را گذاشت بیخ گلویش و تا آنجا که میتوانست فشار داد . عباسقلی که خفه شده بود و پوست های صورتش سرخ . پاهایش را چند بار به نشانه تسلیم بر زمین کوبید .
- فقط راست حسینی جوابمو بده منو که میشناسی اگه اون روی سگم بالا بیاد هیچ کس جلو دارم نیس . جرت میدم ، خب بگو مواد های که دزدی کجاس
در حالی که محافظ اسلحه کمری اش را بسمتش نشانه گرفته بود با خود گفت که تنها شانس زنده ماندش همان ندادن اطلاعات است . میدانست به محض آنکه ریز قضایا را از زیر زبانش بیرون بکشند و محل اختفای مواد مخدر را پیدا دیگر کارش تمام است و یک گلوله توی مخش خالی خواهند کرد و جسدش را آتش .
- من اصلا روحم خبر نداره ، حاج حسن ، به فاطمه زهرا قسم میخورم .
- ، د نشد قرمساق ، د نشد زن قحبه . پیش قاضی و معلق بازی
اشاره کرد به محافظ و او هم رفت یکی را با دستهای بسته آورد
- این دیوسو میشناسی که ، به راننده کامیون تیر خلاص زده . درست میگم یا نه
آن مرد در حالی که از شدت شکنجه ها بیحال و سر و صورتش خونی بود به آرامی گفت :
- آره اما اینو نمیشناسم ، ما رو یه عراقی که فارسی حرف میزد استخدام کرد . میگفت اسمم عبدالله بنده خدام . یه اسم جعلی .
- پس اینو نمیشناسی ، تو چی عباسقلی این حرومزاده رو نمیشناسی
او هم سرش را به علامت منفی بالا برد و منکر شد
دوباره باز در اتاق روبرویی باز شد و عباسقلی با چشمهایی متعجب دید که همان محافظ دخترش را لخت و عور پرتاب کرد روی کف راهرو .
حاج حسن چند قدم رفت جلو و موهای بلندش را چنگ زد و به چشمهایش زل . سپس لبانش را گذاشت روی صورتش و سرانگشتش را به نرمی کشید روی پستهان برهنه اش .
- هلو عینهو چلو . آدمو یاد حوریای بهشتی میندازه
عباسقلی سرش را از شرم انداخت زمین . محافظ کلت کمری اش را داد به حاج حسن و رفت موهای عباسقلی را کشید و سرش را بلند کرد تا خوب به صحنه تماشا کند . انگار نقشه های شومی در سر داشتند و افکاری تیره و تاریک .
حاج حسن که از خشم عاصی شده بود رفت جلو و لوله سلاح را گذاشت توی دهان فردی که در کنارش ایستاده و به راننده اش تیر خلاص زده بود . شلیک کرد . خونش پاشید به در و دیوار . دختر عباسقلی جیغ کشید و از حال رفت .
- من با کسی شوخی ندارم .
سپس درگوشی به محافظش که بربر به پیکر برهنه صغری نگاه میکرد گفت که او را ببرد و کارش را تمام . میدانست که اگر زنده بماند موی دماغش خواهد شد و پته اش را روی آب خواهد ریخت . محافظش که مدتها منتظر این جمله از زبان اربابش بود چشمانش از شادی درخشید و لب و لوچه اش آب . صغری را انداخت روی شانه اش و با کف دستش چند بار به آرامی به باسنش زد و سپس بوسید و با خودش گفت :
- عجب مال و منالی
عباسقلی که اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد سرش را دوباره انداخت پایین و زیر لب زمزمه . حاج حسن در اطرافش قدم میزد و افکاری شیطانی در سرش . خواست تیری در مخش خالی کند و کار را تمام . دید که کلتش را محافظش با خود برده است . عباسقلی را با دست و پای بسته انداخت در اتاق روبرویی و در را قفل . رفت به سوی انبار کوچکی که در انتهای خانه وجود داشت . گوشش وزوز میکرد و بیخوابی اذیتش .
از پله ها که پایین می آمد نزدیک بود کله معلق شود . سرش ناگاه گیج رفت و همه چیز از خاطرش رفت . همانجا روی زمین نشست و سرش را گذاشت روی زانوهایش . نم نمک باران می بارید و بادی ملایم شروع کرده بود به وزیدن .
حالش که بهتر شد دوباره رفت به سوی انبار . دید که محافظش لخت و پاپتی مثل گرگ زخمی افتاده است روی صغری و تن و بدن عریانش را زخمی و کبود کرده است . رفت جلو . تفی انداخت به صورتش .
- احمق داری چیکار میکنی
- میخوام اول بچلونمش بعدش سر به نیس
- وقتمون کمه . کارو تموم کن و چن تا پتو آماده کن جسدارو گم و گور کنیم .
همین که خواست بر گردد دوباره سرش گیج رفت و زانوهایش شل . پلکهایش بی اختیار می پرید و انگشتانش بی حس . ترسید که بلایی سرش آمده باشد . رفت تا چند قرص بالا بیندازد تا بلکه حال و هوایش بهتر شود . دستی به ریش و سبیلش کشید . دید که از دماغش خون می آید . در پاشویه حوض آبی به صورتش زد و خشاب کلتش را در آورد نگاهی به فشنگ ها انداخت و دوباره گذاشت سر جایش . در این فرصت عباسقلی دستهایش را آزاد کرد و پاهایش را که به صندلی بسته بود باز . صدای پا می آمد هول و هراس برش داشت . پنجره اتاق را باز کرد و عصایی فلزی را که در گوشه اتاق افتاده بود به کف دستش فشرد و رفت پشت در قایم شد . حاج حسن که در اتاقش را باز کرد دید پنجره باز و مرغ از قفس پریده است .
هول هولکی فریاد زد و محافظش لخت و عور دوید بسمت و سویش .
- فرار کرد فرار باید هر جور شده پیداش کنیم .
اصلا هوش و حواسشان به صغری نبود . پریدند داخل خودرو و شروع به جستجو .
عباسقلی که پشت در مخفی شده بود وقتی دید که اوضاع و احوال رو براه است . آمد به راهرو . چند بار دخترش را صدا زد و تمام اتاقها را کند و کاو . اما پیدایش نکرد . قبل از اینکه از خانه بزند بیرون . رفت به انبار تا سلاحش را که در جعبه ای پنهان کرده بود بر دارد . همین که وارد شد با جسد غرق در خون دخترش روبرو شد .
وضعیت دخترش انگار اصلا برایش اهمیت چندانی نداشت و همه هم و غمش فرار از مهلکه . پیکرش خون آلود بود . رفت لباس تازه ای پوشید . به سر و صورتش آبی زد و تند و تیز در آینه نگاهی به خودش انداخت .
همین که خواست حرکت کند . دید که فراموش کرده است زنگ بزند . رفت به سوی تلفن . شماره را چرخاند و جریان لو رفتنش را شرح داد و طرح و نقشه هایی را که چیده بود شرح .
دوان دوان رفت در را باز کرد اما همین که خواست بیرون برود دید که مردی قوی هیکل دستش را گذاشت روی شانه اش و پرتابش کرد به حیاط منزل . فکر آنجایش را نکرده بود . دست و پایش را به نرده آهنی پله ها سخت و سفت بست و خبر داد به حاج حسن . او هم بسرعت آمد به محل .
پس از چشم بند زدن ، انداختنش داخل خودرو . حاج حسن طپانچه را گذاشت روی مخش . ازش پرسید محل اختفای مواد کجاست . او هم که دیده بود بعد جور در مخمصه افتاده است و راه گریزها بسته . آدرسش را داد . دو ساعت راه بود . در حالی که چهار چشمی اطراف را می پاییدند ، تخته گاز حرکت کردند . دانه های عرق روی پیشانی عباسقلی سر میخورد و روی ریش و سبیلش می افتاد . یکی از محافظان گردن کلفت سرش را چپانده بود لای دو پایش و هر وقت که او تکانی میخورد گردنش را میفشرد بحدی که چشمهایش میزد از حدقه میزد بیرون و صورت پشمالویش قرمز .
حاج حسن میدانست که او دوبار سکته کرده است و اگر فشارها بیشتر از طاقتش باشد دوباره سکته خواهد کرد و دستش توی پوست گردو . اشاره کرد که ولش کنند و بگذارند راحت بنشیند . محافظان هم رهایش کردند . وقتی که به محل رسیدند چند بار در زدند اما کسی باز نکرد . یکی از محافظان پرید و به هر زور و زحمتی که بود در را باز .
رفتند داخل . با سلاح کمری به عباسقلی اشاره کردند که جلو بیفتد . همانطور که راه میرفت یکی از محافظان از پشت اردنگی محکمی زد و گفت :
- یالا الاغ تندتر
تا خواست حرفی بزند لگد محکمی دوباره زد به باسنش و سرش محکم خورد به کاشی حوض . خون از چهره اش فواره زد . کشان کشان بردندش از پله ها بالا .
- خب ، مواد کجاست .
- موادی نیس ، همه رو فروختیم . پولش تو اون صندوقاست .
- کلیدش کجاست
- اونجا رو کمد
حاج حسن با ایما و اشاره گفت کلید را بر دارد و در صندوقها را باز . در حالی که خون سراسر صورت و ریشهای بلندش را فرا گرفته بود رفت از بالای کمد دسته کلید را بر داشت .
- وازش کن
به تته پته افتاد و دست برد به قلبش و بریده بریده و کشدار گفت :
- قلبم ، قلبم گرفت کمک کمک
چند قدم نفس نفس زنان رفت بسمت حاج حسن و آنجا شتلب افتاد بر درگاه
- کثافت آخرش تلف شد
حاج حسن دسته کلید را از دستش بر داشت و رفت به طرف صندوق . در حالی که دو محافظ در کنارش به صندوق زل زده بودن و دچار هیجان . کلیدها را یک به یک انداخت و بالاخره یکی از آنها قفل را باز کرد . برقی از شادی در چشمانشان درخشید .
در همین هنگام عباسنقلی که خودش را موذیانه به بیهوشی زده بود یکی از چشمهایش را باز کرد و سینه خیز رفت بسمت و سوی پله ها . آنها تمام هوش و حواسشان به صندوق و دلارهای داخل آن بود . در به سهولت باز نمی شد چند نفری در را به ضرب و زور کشیدند بالا . صدایی کشدار و خشک شنیده شد و همین که در بالا رفت صدای انفجاری مهیب بگوش رسید و تمام خانه بر روی تن و بدن خون آلودشان آوار .
مهدی یعقوبی