۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

شهر نو




 حسن لاشخور در حالی که سبیل های کلفتش را با سرانگشتانش می چرخاند از پله های چوبی  بالا رفت و نگاهی انداخت به دور و بر . حیاط خانه پر از آت و آشغال بود و بوی لجن میداد  . سیگارش را  زیر پاهایش له کرد و سپس  کت خاک آلود سیاه رنگش  را در آورد و در بادهای نرمی که می وزید چند بار تکان داد . 
با سرفه در را باز کرد و  با کفش رفت  داخل اتاق  .  نگاهی به پر و پاچه نیمه لخت دختر کبری خانم که کنار تخت لم داده بود انداخت و شهوتش گل کرد .
یک راست رفت کنارش نشست :
- چطوری بابا  
  دختر کبری خانم لبخندی زد و ساکت ماند . حسن با دو دست زمختش بلندش کرد و گذاشت روی زانویش و بنرمی دستی کشید روی ران لختش ، پستونات چقد بزرگ شده ، دیگه وقتشه


کبری خانم که در انتهای اتاق دستان حسن را روی ران لخت دختر 12 ساله اش دید   بادبزنی را که در دستش بود با عصانیت به سویش پرتاب کرد و گفت :
- هی نره غول اونجوری به ناموس مردم نیگا نکن
- ناموس ، ناموس خودمه ، خودم آب و نونش دادم و بزرگش کردم 
- تو مگه ناموسم سرت میشه 
- چته اخمات توهمه
- گفتم  پر و پاچه طفل معصومو اونجوری دستمالی نکن . 
- طفل معصوم کدومه  ، به ممه هاش نیگا کن به کپلش دیگه وقتش رسیده قبل از این که از ما بهترون  صاف و صوفش کنن خودم دس بکار شم . 
- گفتم اون هنو بچه س
- مگه خودت تو این سن و سالا نبودی که خریدمت 
- اون زمانا گذشته 
بعد پا شد رفت به طرف کبری و روی صندلی قراضه کنار میز نشست و گفت :
- ای روزگار ، انگار دیروز بود 14 سالت بیشتر نبود یه دختر تپل و سبزه رو . اون دیوس اسمش چی بود 
-  شیخ عباس
- آره شیخ عباس اون سید بزرگوار  که 24 ساعت  در خدمت ناموس مردم بود ،  تو رو از دهاتای دور خریده بود  میخواس ببرتت تو نجف تا کنیزیشو کنی و شبام لخت و عور مونس و همدمش . بعدشم که ازت سیر شد میفروختت به اون عربای کیر کلفت .  
- اونم لنگه خودت بود ،  اون با دعا و آیات خدا جاکشی میکرد و تو  بی شیله پیله  . راسی  تا بحال چند تا رو مث من انداختی تو این خرابه . صدتا هزار تا . تقاصشو  یه روز باید پس بدی  اگه شد این دنیا نشدم اون دنیا
- گور بابای اون دنیا ، همین کله شقی ها رو کردی که بعد از 20 سال هشتت گرو نه اته  . یه نیگا به پری بلنده بکن . چند تا اتومبیل مدل بالا  زیر پاشه  ، صبح زود مث وزیر وزرا  رانندش اونو می آره دم قلعه تو خونه شیک و پیکش . شبم میبره تو مهمونی اعیون و اشراف . 
- راسی نگفتی  شیخ عباس تو رو چطور از پدرت خرید 
- اون قرمساق بهت دروغ گفت ّ،  منو دزدید 
- راس میگی 
- دروغم چه بود 
- غروب روز جمعه بود ، عادتم بود جمعه ها برم امامزاده . نیم ساعت تا خانه پدرم فاصله داشت . چادرمو سرم کردم  و لنگ لنگان رفتم زیارت . امامزاده مثل همیشه خلوت بود . چند نفر عبا به دوش و عده ای پیرزن . زیارتم را کردم و وقتی به راه افتادم متوجه شدم دو نفر قلچماق با سبیل های کلفت پشت سر  تعقیبم می کنن . ترس برم داشت . و دلم تاپ تاپ  . جرئتش رو نداشتم به عقب نگا کنم . جاده سوت و کور بود و خاکی . هوا داشت کم کم تاریک میشد و صدای سگهای ولگرد به گوش .  همونطور که می لرزیدم رو لب دعا میخواندم و خدا خدا میکردم .

به اینجا که رسید دخترش شهین که به حرفهایش با تعجب گوش میکرد پاشد و آمد نزدیکتر . مادرش نگاهی غم آلود به چشمهایش کرد و گریه امانش نداد .
- وقتی که دیدم خیلی نزدیک شدند . یکهو شروع کردم تند و تیز به دویدن . اونام  در پی ام دویدن . نفس نفس میزدم و دیگه نای دویدن نداشتم . با خودم میگفتم که اگه دستشان به من بیفتد در این تاریکی و این نقطه پرت بی عصمتم میکنن . همین که اسم امامزاده رو  بردم تا کمکم کند پایم خورد به سنگی و در جا کله معلق شدم . اونا هم سر رسیدند یکیشون دهانم را با پارچه بست اون یکیم دستامو . لخت مادرزادم کردم و مث گرگهای هار افتادن به جونم .  . دو هفته منو با چشم بسته انداخته بودند تو یه چاله قبر مانندی تو طویله . هر بار که بهم غذا میدادن  دست درازی هم میکردن . بعدشم که دخلمو در آوردن  شیخ عباس با الاغش سر رسید  . وقتی با اون دستای کثیف و دندونای سیاه و کرم خوردش بهم نیگا می کرد و میخندید موهای بدنم سیخ میشد .  مث برده ها لختم کرد و بالا و پایینمو معاینه .  بعدش با چک و چانه پولی به اونا داد و باقی ماجرا .
- از پدر و مادرت چه خبر
- کدوم پدر و مادر
- اگه منو با این ریخت و قیافه ببینن و بفهمن 20 سال آزگار تو این جهنم سوختم و ساختم  
- خب دیگه آبغوره واسم نگیر . همه چیز دس تقدیره  . گفتم که شانس آوردی تورو ازون نسناس خریدم . اگه نخریده بودم الان هفت بار کفن پوسونده بودی 
- شماها همه تون سر و ته یه کرباسین ، ای کاش خودمو می کشتم و ازین زندگی راحت .
- دیگه داری کفرمو در می آری
- مگه من چی گفتم ، اصلن میخوام ازین هلفدونی خلاص شم ، میخوام پاک شم و ازین کار دس بکشم ، میخوام باقی مونده عمرمو صرف دخترم بکنم تا اونم تو این جهنمدره نیوفته و زندگیش مث من تباه نشه

حسن لاشخور که مخش تاب داشت ، از جا در رفت و کله اش از حرفهایش دود .  رفت جلو و  چنگ زد به موهایش و سیلی آبدار به صورتش . 
- مگه شهر شهر هرته ، یه عالم قرض و قروض داری جنده ، این بچه مال و منال منه . جون کندم تا به این سن و سال رسوندمش .  امشب بر میگردم ببرمش . خودت هر گوری میخوای برو . مشتریا دخترای کم سن و سال میخوان .
- میخوای با بچه م چی کار کنی ، میخوای بدیش دست اون لات و لوتا تا پاره پوره ش کنن . بخدا اگه بهش دس بزنی میکشمت
- گوه زیادی نخور همون که گفتم ، چن ساعت دیگه بر میگردم و جور و پلاستو میندازم تو خیابون ، دخترتم اصلن میفروشمش به مهین بچه باز یا اون اشرف چار چشم ، حال و حوصله دردسر و جاکشی رو ندارم 

کبری یکه خورد اشک هایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و از ترس به تته پته . میدانست که دروغ نمی گوید .  دیگر شکل و شمایل  20 سال قبل را که سبزه رو و قشنگ بود را نداشت و با آن خط چاقویی که روی گونه راستش دیده میشد مشتری ها دیگر بسراغش نمی آمدند . 
پا شد و افتاد به پای حسن لاشخور و شروع کرد به آه و ناله :
- تو رو به فاطمه زهرا قسم ات میدم ، اینکارو با دخترم نکن ، من غلط کردم من گوه خوردم که  زبون درازی کردم . این طفل یتیمه باباشو خودتون کشتین .
- زنیکه نفهم ، گفتم تو دیگه خرج و مرجت با دخلت نمی خونه ، شدی پیر و پاتال و رو دسام موندی ، تازه سوزاکم داری و اجازه کار و بار بهت نمی دن .
- من کنیزتم ، من نوکریتو می کنم ، با من هر کاری که میخوای بکن اما با دخترم 

حسن لاشخور که حال و حوصله آه و ناله هایش را نداشت لگد محکمی خواباند به صورتش و در را از پشت محکم بست و رفت تا کارها را راست و ریس کند و او را از خانه بیندازد بیرون  . کبری  تمام صورتش خونی شده بود و یکی از دندانهایش شکسته . تمام بدنش می لرزید . هذیان می گفت . شهین آنسوتر زیر تختخواب از ترس مخفی شده بود و چشمهایش را بسته .
- باید یه کاری کنم ، دخترم مث من سیابخت میشه ، من من چشام هیچ جایی رو نمی بینه ، شهین جون شهین کجایی ، باید ازینجا زودتر دریم .

- من اینجام مادر 
- بیا بیا ، سرم گیج میره و چشام ...
- میرم یه پارچه نمدار بیارم ، سر و صورتت خونیه
- نه نه عزیزم ، زود باش در اتاقو واز کن ببین اون مردیکه لندوهور این دور و براس
- نه ، اما دو تا ازون گردن کلفتا تو حیاط قدم میزنن ، انگار خونه رو تحت نظر دارن
-  نوچه هاشن  ، مواظبن تا در نری  ، شنیدی که چی گفت ، تا یکی دو ساعت دیگه  میان تا تو رو ازم بگیرن . تو تو همه دار و ندارمی ، باید هر طور شده از اینجا در ری . 
- اما بی تو مادر 

- حرف نزن کاری رو که میگم بکن ، این کلیدو بگیر و برو  در صندوق آهنی داخل کمدو  واز کن  . یه عروسک توشه ورش دار . گوش کن اگه اتفاقی واسه من افتاد ، وانسا بدو و به پشت سرت نیگا نکن .

شهین می رود بطرف کمد و صندوقچه را باز می کند .  عروسکی را که داخلش بود بر میدارد و با یک پارچه نمدار میدهد دست مادرش . او هم خونهای صورتش را پاک می کند و عروسک را از وسط باز . پولهای پنهان شده در آن را با یک نامه میدهد دستش . 
- این اسم پدر و مادرمه ، یه روستای دور افتاده در اطراف اصفهان . اسم و آدرس  همه چیز توش نوشته . میری پیش اونا  بهشون هرگز نگو برام چه اتفاقی افتاده . فقط بگو با پدرت تصادف کرده و هر دو مردن  . بگو اسمت ، چی میدونم مریمه تا اگه اینا اومدن دنبالت پیدات نکنن . مواظب باش اونا آدمای خطرناکی هسن .  
گوش کن دخترم ، حواست باشه تا گول نخوری اونا یه بار همون روزایی که سن و سالت بودم از دستشون فرار کردم اما بعد از یه هفته اسم و آدرسمو پیدا کردن و انداختند توی گونی و دوباره آوردنم اینجا . یادت نره تو دیگه شهین نیستی و منم مادرت نیس ... بیا این گردن بند یادگاری مادرمه بذار دور گردنت . اگه اینو ببینن . یقین می کنن که دخترمی .

استکانی چای میخورد و وقتی که حالش کمی جا آمد در اتاق را کمی باز می کند و نگاهش را میدواند به دور و اطراف . آن دو نفر کنار حوض نشسته بودند و با هم حرف میزدند . چادرش را انداخت روی سرش تا سر و گوشی آب دهد همین که وارد حیاط شد آن دو نفر سر راهش سبز شدند و گفتند 
- د نشد ، آق حسن گفته نذارین از اتاق خارج شن 
- میرم فقط نون بخرم ، زود بر میگردم . 
- دخترت کجاس
- داخل اتاقه 
- صداش کن تا مطمئن شیم 
- شهین ، شهین 

شهین در را باز می کند و آنها وقتی که مطمئن شدند بهش گفتند 
- باشه ، میتونی بری ، آق حسن گفته فقط هوای دخترتو داشته باشیم . 
- نه اصلا منتظر می مونم تا اون جونور بر گرده 

پا میشود و از پله ها بالا میروند چادرش را می اندازد روی رختخواب و به شهین می گوید که عجله کند تا ملافه ها را بهم گره بزنند . وقتی که آنها را سفت و محکم گره زدند بستد به میله های تختخواب . شهین را در آغوش گرفت و با اشک گونه هایش را بوسید . پولها را در داخل کیفش گذاشت و بهش گفت از پنجره های اتاق که در طبقه دوم بود پایین برود و از کوچه پشت خانه شان  فرار .
دوباره رفت در اتاق را یواشکی باز کرد تا سر و گوشی آب بدهد . دید که حسن لاشخور آمده است و از  نوچه های گردن کلفتش وضعیت را سئوال می کند . 
وقت بسیار تنگ بود و هر آن امکان داشت که از پله ها بالا بیایند و دخترش را با خود ببرند . 
- عجله کن ، عجله دخترم اومدن

شهین با ترس و لرز و نگاهی معصومانه به مادرش می اندازد و با کمک ملافه های گره زده خودش را به کوچه پشت حیاط می رساند و شروع می کند به دویدن . در همین هنگام میشنود کسی در میز ند . کبری سکوت می کند تا دخترش از منطقه خطر دور شود .
- زنیکه آتشباره ، میگم درو واز کن 
- مگه سر آوردی ، یه دقه صب کن برم از جیبم کلیدو ور دارم
- درو چرا قفل کردی 
- دارم میام ، اومدم 

ولی باز این پا و آن پا می کند . مشت و لگد پشت سر هم به در میخورد . بالاخره باز می کند .
- دختره کجاس ، میگم دختره کجاس . 

حسن چشمش می افتد به پنجره نیمه باز و ملافه های گره زده . چند پس گردنی محکم میزند به نوچه هایش . بعد مثل گرگ زخمی هجوم می برد و دستانش را می گذارد بیخ گلوی کبری . فشار میدهد و او فقط لبخند میزند . 
- بگو اون سگ توله کجاس
باز هم فشار می دهد و کبری باز لبخند . دستانش را از گلویش بر می دارد 
- برا آخرین بار ازت میپرسم شهین کجاس
کبری باز لبخند میزند .
- اون حروم زاده رو پیداش میکنم
 دستور میدهد خلاصش کنند . آنها هم بالش را می اندازند روی صورتش و با تمام توان فشار میدهند . وقتی که مطمئن شدند مرده است . میزنند از اتاق بیرون . میدوند به سمت خودرو و با سرعت میروند در جستجوی شهین .

کمی که از محل دور شدند حسن یکی از نوچه را می فرستد تا به نجیب خانه برود و  یکی از دوستان کت و کلفتش را که سردسته قاچاق زنان بود و در دور و اطراف برو بیایی  داشت در جریان بگذارد . 

تمام سوراخ سنبه ها را می گردند و در دور و اطراف نفر می گذارند  . منطقه بسیار بزرگ بود و پر از کوچه و پسکوچه ها . حتی اداره پلیس با آنهمه ید و بیضا نمی توانست محل را تحت نظر داشته باشد چه رسد به او و دور و اطرافیانش . 
باید هر طور شده پیدایش میکردند و حسابش را کف دست . اگر خبرش در دور و بر می پیچید بقیه روسپی ها هم یاد می گرفتند و فلنگ را می بستند و دست این عده ای که از قبل آنها پول و پله در می آوردند در پوست گردو .

شهین  که به کمک مادرش از پنجره فرار کرد از کوچه های تنگ و باریک نجیب خانه که مسکن تن فروش ها بود رفت  به طرف شهرنو .  منطقه ای که به علت سن و سالش حق نداشت پایش را در آن بگذارد  و اگر پلیس او را میدید دستگیرش میکرد و دوباره می افتاد توی تله . 
دلش تاپ تاپ میزد . مردها با چشم های هیز نگاهش میکردند و گاه صدایش . رفت داخل یکی از کوچه ها .  تنگ و تاریک بود و بوی زننده جوی های آب هوا را پر کرده بود . میدانست که اگر هشیار نباشد . باندهایی که از آغاز شب کارشان شروع میشد او را  خواهند قاپید و بلایی بر سرش خواهند آورد که آن سرش ناپیدا .  نه میتوانست در آن نقطه بایستد و نه میتوانست که حرکت .
در همین هنگام دو نفر قلچماق با سبیل های کلفت و کلاه مخملی مثل جن در برابرش ظاهر شدند . سرش را پایین انداخت و همین که خواست در برود یکی از آنها دستش را گرفت و بلندش کرد و در بغلش گذاشت .
- دخترم تو این وقت شب تک و تنها اینجا چیکار می کنی ، مگه نمی دونی ممنوعه
- من ، من با مادرم اومدم ، مادرم اونجاس
- کجاس ، نشونم بده
- ولم کن ، میخوام برم 
- کجا ، عزیزم ، میخوام برات بستنی بخرم 
- نه نمیخوام میخوام برم خونه
- خودم می برمت خونه ، عزیزم حالا چرا از دس بابا دلخوری
- تو بابام نیسی . بابام مرده 
- پس بابام نداری
- ولم کن ، وگرنه جیغ می کشم 

آن مرد عصبانی میشود و رفیقش یک سیلی محکم میزند به بناگوشش :
- تو غلط می کنی میخوای بری خونه ، امشب با من میای خونه خودم 

بعد چاقویی از جیبش در می آورد و میگذارد زیر گلویش . 
- اگه یه کلمه بخوای زر بزنی همینجا قیمه قیمه ات می کنم . 

در حالی که می لرزید و ترس سر تا پای بدنش را گرفته بود به همراهشان حرکت می کند . جرئتش را نداشت که فرار کند . شده بود مثل  مرغی که در قفس افتاده باشد و پر و بالش قیچی 
دلش شور میزد نمی دانست که بر سر مادرش چه بلایی آمده است . خیابان شلوغ بود و زن های تن فروش کنار درها ایستاده بودند و مشتری ها باهاشان خوش و بش . از همه سو صدای موسیقی به گوش می رسید و معتادهای ولگرد اطراف می پلکیدند و مرموزانه افراد را می پاییدند
یکی از آن مردای سبیل کلفت که دست شهین را محکم در دست های ضخیمش گرفته بود بهش می گوید که دلواپس نباشد . او را با کامیون میبرند طرف های شمال . به خانه شخصی .
بعدش با خنده با شروع کردند به حرف زدن . 
- امشب شانس با ما بود ،  بساط یه هفته مون جور شد . یه تارموش به همه زنای شهرنو می ارزه 
دوستش که صدای نازکی داشت و مست بنظر می رسید جواب میدهد :
- دو هفته شب و روز این دور ورا سگدوی کردیم ، مزد تلاشمونو گرفتیم ، امشب خدا با ما بود
- بیشترشون اینجا مریضن ، این جواهر اما نه  ، هنوز انگار کسی بهش دس نزده .  ، چقد خوشگله ، موهاشم بوره ، مث فرنگیا . 
- من که آلتم از حالا سیخ شده و طاقت ندارم 
-  من از تو حشر ی ترم ، خودت که منو میشناسی ، یه خورده دندون رو جیگر بذار ، چن ساعت بعد می رسیم خونه و دلی از عزا در می آریم . 
- میخوام بخورمش ، میخوام له و لوردش کنم ، میخوام جیغ و ویغاشو زیر دست و پاهام بشنوم 

در همین هنگام چشمش می افتد به دو پلیس که مشغول گشت در اطراف بودند . رویشان را  بر می گردانند و راهشان را  کج . پلیسها  که دختربچه را همراهشان می بینند مظنون می شوند . در پی شان حرکت می کنند . آنها هم که متوجه میشوند گامهایشان را تندتر . یکی از آنها می گوید :

- اوضاع خیط شد
- به روت نیار ، اگر ما رو با این دختربچه بگیرن حتما بازداشتمون می کنن 
- هی بچه اگه پلیسا ازت سئوالی کردن ، بگو که دوست مادرتیم ، تو رو سپرده دس ما ، شیر فهم شد اگه بخوای زبون درازی کنی ، پوستتو از تنت می کنیم 

شهین سکوت می کند و  فرصت را برای فرار مناسب  . میدانست که اگر پلیس ها دستگیرش کنند دوباره همان آش میشود و همان کاسه و می افتد به دست همان خلاف کارها  . دستش را  رها می کند و میدود در کوچه فرعی . آن دو نفر صدایش میزنند اما جرئتش را ندارند که در پی اش بدوند . 
پلیس ها  به آنها می رسند و شروع می کنند به سین جیم . شهین چند کوچه را  رد می کند میداند که  براحتی نمیتواند از آن وضع بلبشو  و منطقه خطرناک ، جان سالم بدر ببرد . عده ای در آن وقت شب تا دمدمای صبح به دنبال دختربچه و پسر بچه های کم سن و سال که مادرهایشان با دیگران در خانه خوابیده بودند و آنها سرپناهی برای خواب نداشتند در کوچه و خیابانها پرسه می زدند . چند تا از آنها را که در همان دوران کودکی باردار شده بودند را  می شناخت . 
رنگ و رویش را باخته بود و دستپاچه  .  به هر زحمت بود خودش را به خانه های پر رونق خیابانهای اول رساند به اطراف کلانتری . در آنجا ، چشمش افتاد به یکی از نوچه های حسن لاشخور که با افسر نگهبان کلانتری اطلاعات رد و بدل می کرد . ترسش بیشتر شد . در همه گذرگاهها نفر گذاشته بودند و عبور از آنها ناممکن . 
تصمیم گرفت بر گردد به خانه و دوباره عقلش را روی هم بگذارد و با مادرش مشورت . آرام آرام از محل دور شد و از کوچه و پسکوچه ها با ترسی ناشناخته در اعماق وجودش  عبور . یکی دوبار مردهای مست و پاتیل صدایش زدند او اما اعتنایی نکرد . یکبار هم مردی مسن و زهوار در رفته دستش را محکم گرفت و  به زور خواست  او  را با خودش ببرد که او هلش داد و انداخت در جوب .
 به حوالی خانه که  رسید اطراف را خوب پایید و وقتی که دید امن و امان است از پله ها  کشید بالا . در را  باز کرد . تاریک بود . کلید برق را روشن کرد و همین که چشمش به پیکر بی جان مادرش افتاد چشم هایش تار و پاهایش شل شد و از هوش رفت . 

معلوم نبود چه مدت از هوش رفته بود . وقتی که بیدار شد چشمش افتاد به نوچه های حسن لاشخور . نیشخند میزدند و بر و بر  نگاه . یکی از آنها گفت :
- چیکارش کنیم 

- من که میگم حسابشو برسیم و بکن بکن رو شروع
- اگه حسن آقا بفهمه دخلمونو در میاره این تیکه مال اونه 

شهین که دستانش را بسته بودند با دیدن پیکر مرده مادرش اشک از چشمهایش سرازیر شد . میخواست خودش را  از این زندگی قبل از آنکه آنها بلایی بسرش بیاورند . خلاص کند . بدون مادرش که او را از همه دنیا بیشتر دوست داشت این زندگی جهنمی بیش نبود . با خودش فکر می کرد که اگر بمیرد در آن دنیا او را خواهد دید و به آغوشش خواهد کشید و بر گونه هایش بوسه . اما در این دنیا هیچکس را نداشت و اگر زنده هم می ماند ، کابوس های دهشتناک روح و روانش را اشغال و تا ابد دیوانه .
از شدت غصه با خودش هذیان می گفت ، به در و دیوار مات و مبهوت  نگاه میکرد . یک آن احساس کرد که چشمان مادرش باز شده است . میخواست بگوید مادر  ،  مادر تو زنده ای و بیتاب در آغوشش بگیرد . اما همه رویا بود و خواب و خیال .
ناگهان با صدای بلند جیغ کشید و بعدش زد زیر خنده . مثل دیوانه ها . 

- مادر زنده اس ، چشاش بازه ،
 آن دو نفر که از دستش کلافه شده بودند جورابی در دهانش فرو کردند و چند سیلی به صورتش .

در همین هنگام حسن لاشخور سر رسید 
- هنوز جسدو نبردین 
- قربان منتظر شما بودیم تا امر کنین همین الساعه دس بکار میشیم 
- نه هوا سپیده زده ، اگر ببینن تو هچل می افتیم ، بذارین شب ، خب اتاقو خلوت کنید

در جا زیبش را باز و شلوارش را می کشد پایین . شهین را لخت و مادر زاد می کند و در حالی که فحش های ناموسی بهش میداد  تا آنجا که زور در بازو داشت با کمر بند می افتد به جانش . شهین هم که شوکه و دیوانه شده بود فقط از درد به دور خودش می پیچید .

- پیش این زنیکه جنده طوری سوراخ سوراخت میکنم که روحش از شدت خشم آتیش بگیره .

چنگ به موهای شهین می برد و پستانهایش را مانند حیوانی وحشی و  گرسنه زیر دندانهایش می گیرد و دستانش را لای پاهایش . نفس نفس می زد و تن و بدنش را  از خشم و شهوت سیری ناپذیری که داشت کبود . شهین گاه مثل بره ای که در چنگ گرگی درنده افتاده است مقاومت میکرد . میخواست فریاد بکشد اما دهانش بسته بود  .
عرق از سر و صورت حسن لاشخور سرازیر شده بود و گونه هایش از شهوت سرخ . یک آن با پا به جسد مادرش که در کنارش افتاده بود کوبید و دهان شهین را باز تا بر لبهایش بوسه بزند . شهین همین که دید دهانش باز شده است با خشم یکی از گوشهایش را گاز گرفت و از جا کند . حسن فریاد دردآلودی کشید و در حالی که سر و صورت هر دو پر از خون شده بود گلویش را گرفت و با دو دستانش با تمام نیرویی که در بازو داشت با خشم و غیض فشرد .
یک آن متوجه شد که او دیگر نفس نمی کشد و سر و صورتش کبود . پرتابش کرد روی جسد مادرش  و تفی به سر و صورتشان . همانجا افتاد روی زمین و نعره کشید . نوچه هایش که در حیاط بودند با عجله سر رسیدند . گوش کنده شده حسن لاشخور را در دستمال گذاشتند  و او را کمی تر و تمیز و سپس سوار خودرو کردند و از محل دور .

* * * 

چند سال از آن ماجرا گذشت ، انقلاب به روزهای پایانی خود نزدیک میشد . شهر نو دیگر شکل و قیافه سابق را نداشت و هر کس بند و بساطش را جمع میکرد و از ترس به سوراخ های موش پنهان . 
حسن لاشخور اما که بوی کباب را شنیده بود و در جهت باد حرکت . پیشاپیش تظاهر کنندگان با فریاد های کر کننده نعره می کشید و شعار میداد : ما همه سرباز توایم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی

همین که انقلاب پیروز شد او یکی از سر دسته های صدها مسلمان دو آتشه بود که به شهر نو حمله کرد و پیت نفت را بر سر و روی زنهای تن فروش خالی کرد و آنها را به اتش کشید و تبدیل به ذغال . و هم او بود که چارپایه های اعدام  را از زیر پای روسپیان در کنار کاباره شکوفه نو با فریادهای الله و اکبر و خمینی رهبر کشید و در هلهله های مردم اعدام . 
بعد از چند روز هم لباس کمیته های انقلاب اسلامی را بتن کرد و برای شکار مخالفان در کوچه و خیابانها روانه شد .



مهدی یعقوبی