۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

مملکت امام زمان




دکتر متخصص  در حالی که عینکش را از روی چشمش بر می داشت و روی میز می گذاشت رو کرد به ملا نقی و گفت :
- شما رو می فرستم برای ام آر آی (MRI)  تا مطمئن شم تشخیص درسته
فقط از شما میخوام که تو این امر مهم که به سلامتیون بستگی داره تعلل نکنین . حتما همین امروز یا فردا تشریف ببرین به بیمارستان.
ملا گفت : یعنی منو میفرستین پیش دکتر خارجی تا دستاشو رو بدنم بکشه و معاینه کنه . استغفرالله اصلا معلوم نیس که اون دکتر یه زن غیر مسلمون باشه .  دستتون درد نکنه ، همینو کم داشتیم اونم تو مملکت اسلامی . 
- منظورم اینه ..
ملا نطقش را کور کرد و بی آنکه اجازه دهد حرفش را بزند گفت :
- بمن الهام شده بود که نباید می اومدم امروز...  ، راستی امروز چندمه 
- منظورتونو نمی فهمم

ملا نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداخت و با لبخندی مکارانه گفت : هیچی شما نسخه تونو بنویسین

دکتر که از نق و نوقش حوصله اش سر رفته بود زیر لب با خودش گفت :
- گیر عجب گاوی افتادیم معنی ام آر آی رو  نمیدونه .

ملا که آدم کهنه کاری بود و استاد در لب خوانی ناگاه مثل فنری که از جایش در رفته باشد  خواست یک ردیف فحش ناموسی نثارش کند اما به هر نحوی که بود  جلوی دهانش را گرفت و دست برد به جیبش و تسبیج سبزرنگش را در آورد و بلند بلند با خودش گفت :
- حالا ما علمای جهان اسلام شدیم گاو ... 

دکتر که فهمیده بود او لب خوانی کرده است از ترس صورتش شد عینهو زغال گداخته و دستش هنگام نوشتن نسخه شروع کرد به لرزیدن . یک چشمش به کاغذ بود و یک چشمش به او . 
ملا هم که آب زیر کاه تحت نظرش داشت. چشمانش را بست و با تسبیحش مشغول استخاره شد اما در وسط کار چشمانش را باز کرد و اطرافش را چند بار فوت و دوباره سئوال :
- راستی امروز چندمه
- سیزدهم 
- پس درسته ، روز نحسه ، اصلا از استخاره پشیمون شدم .

بعد نسخه را از دستش گرفت . عمامه اش را در آورد و دستی کشید به چند تار موی سر طاسش و در همان حال شروع کرد به غرولند:
- اگه چند ثانیه بیشتر اینجا بمونم ، این چن تار مویی ام  که رو سرم مونده پرپر میشه .

در را با عصبانیت باز کرد و در پشت سرش محکم بست . دکتر در پسش دوید و به منشی خانم با ایما و اشاره فهماند که از بابت حق ویزیت حرفی نزند. 

در طول راه ملا نقی افکارش بسیار قاراشمیش بود و هی با خود کلنجار می رفت :
- بمن گفت حتما برم امروز و فردا بیمارستان . نکنه تومور مغزی ، سرطان و امراض لاعلاج گرفتم . خدای ناکرده مگه من با چشم بد به ناموس مردم نگا کردم که خدا این بلا رو نازل کرده . یا نماز و روزه مو بجا نیاوردم ... نکنه اصلا این ضعیفه که دو هفته قبل صیغه اش کردم چیز خورم کرده باشه . خدا خودش میدونه که من بنده پاک و سر به راهی ام . تموم زندگیم حتی نفس کشیدنم طبق شرع مبین اسلامه . بهتره اینهمه به خودم سرکوفت نزنم و آیه یاس نخوونم . فردا میرم بیمارستان همه چیز روشن میشه . چرا فردا همین الان حرکت میکنم . اما شیکم کارد خوردم هی قار و قور میکنه . بهتره اول برم همین بغل مغلا یه کباب مبابی بزنم تو رگ بعدش یک راست میرم بیمارستان . نه نه این دور و برا تو همه رستورانا مث گاو پیشونی سفید می مونم . اگه برم میگن که اول باید حساب خورده هامو صاف و صوف کنم بعد .... قباحت داره . تو مملکت اسلامی ، پایتخت شیعه یک روحانی باید برا یه ظرف غذا پول بده ... آخه از این عبا و عمام ام خجالت بکشین بی ناموسا .

بهتره یه تلفن بزنم به ضعیفه هم جواب این شکمو بدهم و هم یه بکن بکن . تازه میتونم سوراخ سمبه های خونه رو خوب بگردم تا زهری یا سمی شاید تو خونه مخفی کرده باشه که بخوردم داده که این مرض بی درمونو گرفتم . از این زنیکه هر چی بگی بر میاد . همین امام جمعه بدبخت و بیچاره که 24 ساعت مشغول رتق و فتق امور مسلمینه . زن سومیش حامله شد و بعد فهمید که بچه ای که تو شیکمشه ، مال خودش نیس . پسر بزرگش اونو حامله کرده . بعدشم آقا زاده که دید اوضاع قاراشمیشه پولاشو از بانک دزدید و فلنگو بست و رفت مث همه بزرگان اختلاس چی تو کانادا . 


به حوالی خانه که رسید بر خلاف معمول خودرواش را کمی دورتر پارک کرد . پیاده شد و  آهسته آهسته حرکت . وقتی کنار در رسید سرش را بر گرداند و خیابان را بالا و پایین . خلوت بود و سوت و کور . کلید انداخت و پاورچین رفت داخل .  میخواست ضعیفه متوجه آمدنش نشود . همین که چند قدم بر داشت  بی اراده و بر حسب سنت همیشگی سرفه ای کرد . در دم به خودش فحش داد که چرا سرفه کرده است و او را خبردار . زن صیغه ای اش رقیه که انتظار نداشت او در این وقت روز به خانه بیاید . از پشت پرده نگاهی دزدکی انداخت به حیاط خانه . حدسش درست بود ملا نقی بود . با عجله به مردی که در اتاق خوابش لخت و عور دراز کشیده بود گفت :
- بدبخت شدیم ، یالا پاشو و فلنگو ببند ، اگه تو رو اینجا ببینه خون بپا می کنه و هر دوتامونو می کشه .
- کجا برم ، از کدوم طرف ، اون که تو حیاط خونه س

رقیه دوباره از پشت پرده نگاهش را سراند به حیاط . دید که ملا مشغول وضو گرفتن است . سرش را بر گرداند و  با پچ پچ گفت :
- یالا برو تو کمد ، نفست در نیاد ، آبا که از آسیاب افتاد خودم صدات می کنم.

مرد غریبه هم همین کار را کرد ، رقیه در کمد را قفل کرد و کلیدش را زیر فرش پنهان . با عجله تختخواب را مرتب  و نگاهی در آیینه به خود انداخت . دستی به موهایش کشید و در حالی که پستان هایش را کمی از سوتینش بیرون انداخته بود نیمه برهنه رفت به سمت حیاط و گفت:
- اوا تویی شیخ ، داشتم سکته می کردم ، گفتم خدای نکرده یه نامحرم چشمش افتاد به تن و بدنم . چی شد این وقت روز بر گشتی .

ملا نقی در حالی که خم شده بود تا پایش را مسح بکشد . نگاهش را دواند به سمتش و تا چشمش به پیکر نیمه لخت و پستانهای هوسناکش افتاد . تمام تن و بدنش سست شد و اصلا فراموش کرد که جوابش را بدهد . همانطور که به پیکرش چشم دوخته بود ، بی اراده  و دعاخوانان از پله ها رفت بالا . همین که خواست چنگش بزند . رقیه که میدانست افسارش را چگونه در دستش بگیرد خودش را از چنگالش رهاند و از پله ها دوان سرازیر شد به حیاط .

ملا هم که از لب و لوچه هایش آب سرازیر میشد هوسناک در پشتش دوید . رقیه دور حوض میدوید و می خندید و در همانحال می گفت :
پیر خپله اگه میتونی منو بگیر . 
- میگم وایسا سلیطه ، اگه دسم بهت بیفته ، 

رقیه وقتی دید که ملا از پا افتاد . ایستاد و نگاهی سحرآمیز کرد و دستانش را عاشقانه باز کرد بسمتش  . ملا نقی که دو دستش را روی زانو گذاشته بود و نفس نفس میزد . نرم نرمک رفت به سمتش . همین که خواست تا بغلش کند رقیه هلش داد و انداخت توی حوض . تمام تن و بدنش خیس شده بود . مثل گربه اب کشیده . رقیه همانجا ایستاد و شروع کرد غش غش خندیدن . ملا گفت :
- نشوز و عدم تمکین بزرگترین گناه تو دین مقدس اسلامه ، تقاصشو پس میدی 

بعد با هزار ضرب و زور خودش را از حوض بیرون کشید و عبا و عمامه اش را همانجا روی پله ها در آورد و انداخت روی نرده ها .  لخت و مادرزاد رفت به سمت حمام . رقیه بیدرنگ دوید به سمت اتاق خواب و در کمد را باز کرد و به مرد غریبه گفت زود لباسش را بپوشد و فلنگش را بزند به چاک .

وقتی اوضاع و احوال جمع و جور شد . لخت و عور رفت به حمام  تا حسابش را با ملا صفر صفر کند . در را با ناز و کرشمه و لبخندی ملیح باز کرد . ملا تا چشمش به پیکر برهنه اش افتاد نه تنها که خشم و غضب ،  که  دین و ایمانش را هم با دیدن پیکر مرمرینش از دست داد . انگار برای نخستین بار بود که چشمش به یک حوری آسمانی افتاده است . همان حوریانی که خداوند به روحانیون و پیروانشان پس از مرگ وعده داده بود .


صبح زود که از خواب برخاست ، احساس سرگیجه کرد خواست قید رفتن به بیمارستان را بزند و برود به امامزاده "قل قلی" که کرامات و معجزات زیادی داشت دخیل ببندد اما پشیمان شد . چرا که یک بار که شب در آنجا دخیل بسته بود و در جوار ضریح در خواب . کیف پول و حتی انگشتر طلایش را دزدیده بودند . وقتی هم خواست بر گردد کفش اش را هم قاپیده بودند .

  رقیه که دیروز قسر در رفته بود صبحانه مفصلی برایش تدارک دید :
ملا تا جا داشت ملچ ملوچ کنان خورد . انگشتان عسل آلودش را که خوب لیس زد پا شد و عبا و عمامه اش را پوشید و نگاهی انداخت در آیینه به ریخت و قیافه اش . دعای وقت بیرون آمدن از منزل را خواند و در را باز . نگاهی انداخت به آسمان . چند پرنده در آبی های دور آرام و بیخیال در گذر بودند . چند تکه ابر سرگردان هم بالای سرش . از آنجا که قالپاق های خودرو اش را در دم مسجد دزدیده بودند مجبور شد با تاکسی به سمت بیمارستان برود . در خیابان اما راننده های تاکسی تا چشمشان به آخوند می افتاد انگار عزرائیل را دیده باشند بیشتر گاز میدادند و در می رفتند . بعد از نیم ساعت بالاخره خودروای  کنار پایش ترمز زد . دوید به سمتش . خواست در را باز کند که راننده دوباره گاز داد و رفت . او هم با آنکه آدم مومنی بود چاک دهانش را باز کرد و هفت جد و آبادش را  با فحش آب نکشیده شستشو داد . هنوز مشغول فحش دادن بود که ناگاه بی آنکه دستی دراز کند تاکسی ای جلوی پایش ترمز زد . فکر کرد او هم میخواهد اذیتش کند ، شیطان را لعنت فرستاد و سرش را خم . دید که آدم پشم و ریش داری است . خوشبختانه به خیر گذاشت. با سلام و صلوات سوار شد . شروع کرد به درد دل . از رویگردانی جوانان به دین ومذهب و گله از بدحجابی و فساد . 
جوانی هم که در کنارش نشسته بود سیگاری بهش تعارف کرد و باهاش همزبانی . معتقد بود که همه آدمها اینطوری نیستند و انشاالله امام زمان ظهور می کند و اوضاع و احوال راست و ریس . آن جوان که بنظر میرسید آدم خوش مشربی است چند بار هم به نرمی دستی زد به پشتش و از روحانیت که بی خواب و خستگی در خدمت معنویات مملکت اسلامی بود تشکر.   وقتی هم که داشت پیاده میشد پاکت سیگار خارجی را داد به او و گفت که دستش را رد نکند . ملا هم که دست بگیرش خوب بود بی تعارف قبول کرد و دعایی عربی بدرقه راهش .
راننده تاکسی رو کرد به او و گفت:
- آدم با مرامی بود
- آره از شکل و شمایلش معلوم بود که مسلمون و مومنه این نوع جوونا برکت مملکتن . اگه نباشن خدا به سر شاهده سیل و توفان و زلزله در دم همه جا رو کن فیکون می کنه . 
- با شما هم عقیدم
- یه چفیه هم دور گردنش بسته بود و عکس آقا هم رو پیرهنش . 
- ایشالا خدا حفظش کنه و زیر سایه پدر و مادر به آرزوهاش برسه.

وقتی روبروی بیمارستان رسیدند راننده ترمز زد و گفت :
- رسیدیم

ملا هم لبخندی روی چهره پر چین و چروکش نقش بست و دست برد به جیب تا کیف پول را بر دارد . اما هر چه اینور و آنور کرد اثری از کیف پولش نبود . چند بار رنگ و رو پس داد و سرخ و سفید . صد در صد مطمئن بود که کیف پول را با دستهای خودش از داخل کمدی که قفل کرده بود بر داشته و گذاشته بود توی جیب . با خودش گفت :
- نکنه اون یارو که کنارم نشسته بود و چن بار دست به پشتم زد کیفو با اونهمه پول قاپیده باشه . آره حتما همون نسناس بر داشته . ای لعنت به این نمک نشناسا . از شکل و قیافه ش معلوم بود که مادرزاد دزده  . سرمو با زبون چرب ونرمش شیره مالید و کیف پولمو زد . 

به راننده گفت که بر گردد . راننده هم سرش را بر گرداند و نگاهی به قیافه اش انداخت :
- من زن و بچه دارم ، دو برابر حساب می کنم . 
- میگم بر گرد
- دار و ندارمو اون نامسلمون زد

وقتی به خانه رسیدند از آنجا که ملا حالش بد شده بود راننده دست گذاشت به زیر شانه اش و با هم شمرده شمرده حرکت . دکمه زنگ را فشار داد . رقیه از پشت در جواب داد :
- کیه 
- منم ، درو واز کن

همین که در را باز می کند راننده چشمش تا به جمال رقیه می افتد فکر می کند که دختر ملا است. در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقش میشود . ملا که با قوه غریزی اش بو برده بود با داد و بیدا می گوید:
- ضعیفه پس روسری ات کو ، نامحرم اینجاس 
در را از پشت محکم می بندد و به راننده می گوید منتظر بماند تا بر گردد. راننده هم که واله و حیران مانده بود با خودش می گوید :
- این پیر و پاتال بهش گفت ضعیفه ، پس اون دختر زیبا و کم سن وسال زنشه . 
بعد شروع کرد در ذهنش به طرح و نقشه .



دوباره ملا که بر گشت به بیمارستان . حال و احوالش اصلا خوب نبود . چشمانش تار میدید و سرش گیج . فکر و ذکرش همه در باره کیف پولش بود .  همانطور که از پله ها می رفت بالا شکل و شمایل جوانکی  که کیفش را زده بود در خیالش نمایان می شد و او در حالی که مشتش را گره کرده بود و ابروهایش را از شدت خشم بالا و پایین  با خود می گفت:
-  دنیا کوچیکه ، کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه با همین دندونانم شاهرگتو پاره پاره می کنم . ما آخوندا خشتک یه دنیا رو پایین می کشیم بدون اونکه آب از آب تکون بخوره ، اونوقت تو مادر به خطا می آی جیب منو می زنی

وقتی که وارد راهرو بیمارستان شد ، تسبیحش را در آورد و شروع کرد به دعا خواندن . دلش شور میزد و ترسی عجیب در چهره اش پیدا  .
از آه و ناله های بیماران و رفت و آمدهای درهم پرستاران یک آن چشمانش سیاهی رفت و نزدیک بود بیافتد زمین . خوشبختانه به دیوار تکیه داد و پس از لحظه ای حال و احوالش بهتر شد . تسبیحش را که بر زمین افتاده بود بر داشت و بوسه ای به دانه های درشتش زد و با حالت تضرع گفت:
- خدایا جوونم و هنوز زوده منو پیش حوریای بهشتی بفرستی ، یه خورده بیشتر به من عمر بده تا بتونم جهادمو ادامه بدم و بیشتر به دینت خدمت ، 

بالاخره پس از پرس و جوهای فراوان بخش رادیولوژی را پیدا کرد و یکی از پرستاران او را به  اتاق اسکن هدایت . لباس طبی یک بار مصرف را که به دستش دادند . مکثی کرد و  سئوالاتی شرعی و صد من یک غاز . از اینکه این لباسها که از چین کمونیست و از خدا بی خبر آمده است  به لحاظ شرعی اشکال ندارد  و یا اینکه علما در باب آن چه فرموده اند . 

بالاخره پس از توضیحاتی کشاف بی آنکه قانع شود  از خر شیطان آمد پایین و با اما و اگر لباس طبی را به تنش کرد   اما عمامه اش هنوز بر سرش بود . 
یکی از پرستاران که از وسواس هایش به ستوه آمده بود ، با لبخندی زورکی بهش گفت که عمامه را هم از سرش بر دارد . او هم به اکراه بر داشت اما کیف پولش را در زیر بغلش مخفی کرد . پرستار دختر بسیار زیبابی بود و نصف و نیم از موهایش از روسری هایش زده بود بیرون . پستان ها و بخصوص فرم باسنش آه از نهادش در آورده بود . هی زیر جلی نگاهش میکرد و توفان وسوسه در وجودش غلیان .
روی صندلی نشست و تند و تند با هر دانه تسبیح بسم الله بسم الله می گفت گاه هم با ریشهایش بازی . نیم ساعت که گذشت، آهسته از جایش بر خاست و رفت به دستشویی . وقتی بر گشت همان پرستار قبل از اینکه او را به اتاق ام آر ای ببرد سئوالاتی تخصصی ازش کرد . او هم در حالی که تسبیح را در دستانش میگرداند و به چشمهای زاغش نگاه . به هر سئوال با نقل یک حدیث ، جواب میداد و معتقد بود که این دستگاه عجیب الخرقه ام آر ای را کافران غربی مانند دیگر اختراعاتشان از قرآن کشف کردند و در واقع دزدیدند برای همین زنانشان حلال و خون شان در هر کجای دنیا مباح .

سئوالات که تمام شد ، ملا از پرستار که لهجه قشنگی داشت  پرسید :
- دوشیزه خانم ، شما اینهمه سئوال ازم پرسیدین و منم یه سئوال کوچیک اگه اجازه داشته باشم میخوام ازتون بکنم. 

پرستار هم که بو برده بود که چه میخواهد او ازش بپرسد ، گفت:
- شما سئوالاتونو میتونین از آقای دکتر بپرسین . البته بعد از آم ار آی
- بنده فقط ازتون می خواستم بپرسم شما مسلمون زاده ...
- این سئوالتون ربطی به بیماری تون نداره
- عجب ، به یک روحانی اونم تو مملکت امام زمان اینطور پاسخ میدن ، باید با رئیستون حرف بزنم ، بنده که سئوال غیر شرعی نکردم. فقط خواستم در باره یک امر خیر ...
- امر خیر
- آره امر خیر ، فقط میخوام شما رو به زیارت به مشهد ببرم ، یک هفته ، دو هفته ، شایدم بیشتر... بستگی داره چقد باهام راه بیاین. 
لطفا سکوت کنین .
- بنده میخوام فقط غوزک پاتونو ببینم 
- قوزک پامو برا چی میخواین ببینید .
- از اونجا که شما ازم پرسیدین بی ادبیه جوابتونو ندهم ، بانو جان طبق حدیث اگه قوزک پای دختری مثل شما پر گوشت باشه ، مهبل یا فرجش هم پر گوشته و لذت جماع چند برابر.
- قباحت داره ، 
- بانو جان چرا تهمت میزنین ، بنده که از خودم در نیاوردم . احادیث ایه  که مو لای درزش نمیره . همه علمای اسلامم تاییدش کردن.

در همین لحظه دکتر  از پشت پنجره به پرستار اشاره کرد و او هم به ملا گفت برود روی دستگاه دراز بکشد :
- حیف شد ، بحث و فحص ما نیمه کاره موند

 ملا پا شد و رفت به اتاق مجاور و وقتی چشمش به دستگاه ام آر آی افتاد . لرزه بر بدنش افتاد و موهای بدنش سیخ :
- آقا دکتر جان دستم به دامنت ، این که شبیه شب اول قبر میمونه . یعنی حتما باید برم  دراز بکشم . 
- برای اسکن مغز شما مجبوریم ،
- یعنی راه و چاره دیگه ای ندارین
- نه اما بنده به لحاظ شرعی دجار محظوریتم
- حرف شما رو نمی فهمم . 
- بنده اصلا با این اختراعات غربی مخالفم ، بنده اصلا مغز ندارم که بخواین زیر تیغ آزمایش ببرین ، مغز مال سکولارا و بی دینائه . که استغفرالله یا خدا رو باور ندارن یا همیشه در شک و دو دلی زندگی می کنن. 
- آقا این حرفا چیه میزنی ، آهای پرستار ، پرستار بیا چک کن ، همه چیز رو براهه . یه آمپولم بهش بزن

پرستار که تا بحال دکتر را اینگونه عصبانی ندیده بود با عجله آمد و دکتر رفت روی صندلی در اتاقش نشست . ملا هم وقت را غنیمت یافت و پرسید:
- این دکتر لهجه عجیب و غریبی داره ، زبون فارسی رو شکسته بسته صحبت می کنه
- شما تشخیصتون درسته ، آقا دکتر از یه پدر ایرانی و مادر آمریکایی تو نیویورک متولد شدن . مدرکشو که گرفت بر گشت اینجا تا به هم وطنا کمک کنه . اما حالا وقت این بحث و فحص ها نیس . لطفا یه لحظه تشریف بیارین پایین باید بهتون آمپول بزنم
- آمپول
- خدا به سر شاهده بنده حساسیت دارم
- آق دکتر گفته ، حتما به صلاحتونه .

ملا در اتاق بغلی روی تخت دراز کشید و پرستار آستینش را بالا .  همین که با سرانگشتان شفافش بازویش را لمس کرد متوجه شد که ملا از خود بیخود و در زیر شکم آلتش  شروع به جولان  . پرستار خنده اش گرفت . اما خودش را کنترل کرد . آمپول را که زد ملا را هدایت کرد به سمت  دستگاه اسکن .
- فقط ازتون میخوام تکون نخورین ، نیم ساعت که دندون رو جیگر بذارین تموم میشه .

آم آر آی که تمام شد. ملا لباسش را بتن کرد . تمام مدتی که بقول خودش در آن دالان مرگ بود فکر و ذکرش پیش پرستار بود تا جاده ها را صاف کند و هر چه زودتر او را ببرد به زیارت در مشهد یا قم  .اما با کمال ناباوری دید که پرستار غیبش زده است و به جای او یک مرد سبیلو روی صندلی نشسته است هر چه هم پرس و جو کرد اثری ازش نیافت. . 

دست از پا درازتر رفت به سمت خانه . دوباره ترس از بیماری لاعلاج که شاید دچارش شده باشد آمد به سراغش . از مرگ بدجوری می ترسید . از نکیر و منکر . از پل صراط . بلند بلند دعا میخواند و با خدایش راز و نیاز .
 این بار هم خودرو اش را بر خلاف معمول . نزدیکی های خانه اش پارک کرد . حساسیتش نسبت به زنانش بیشتر شده بود و نسبت به همه ظنین . تسبیحش را از جیبش در آورد و نگاهی از سر کنجکاوی انداخت به اطراف . خیابان خاموش و خسته و افسرده بود و بی رمق . آرام و آهسته کلید انداخت تا زن جوانش رقیه خبردار نشود . وقتی که وارد حیاط شد پاورچین پاورچین گام بر داشت . همین که کنار حوض رسید ناگاه گربه سیاه همسایه اش که در پشت درخت کمین کرده بود . بسمتش حمله کرد و جیغ کشید. او هم از وحشتی که سر تا پایش را فرا گرفته بود نعره ای زد و همانجا گیج و منگ افتاد به زمین . 
از پشت پنجره ناگاه پرده به آرامی کنار رفت و رقیه دزدکی  نگاهش را سر داد به حیاط . چشمش افتاد به ملا نقی که وحشت زده در کنار حوض افتاده بود و با چشمان وغ زده  به اطراف نگاه . سرش را بر گرداند  به راننده تاکسی که روی تخت خواب لخت و عور دراز  کشیده بود و گفت :
- بدبخت شدیم ، ملا بر گشت ، فک کردم این لندهور  بستری میشه . 

دوباره رو کرد به راننده تاکسی ای که دفعه قبل ملا را به خانه اش را رسانده بود  گفت :
- زود باش ، لباساتو بپوش اگه ملا تو رو لخت و پاپتی تو اتاق خواب ببینه خون بپا می کنه.
- اما من که نمی تونم همینطوری فرار کنم . اون تو حیاط خونه س
- برو برو تو کمد خودتو گم و گور کن ، آبا که از آسیاب افتاد خبرت می کنم  ، عجله کن ...

مهدی یعقوبی