۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

پس از مرگ




هاله ای از اندوه  بر فراز سرم نشسته بود و آسمان کبود و مه آلود . بادی سرد شروع کرده بود به وزیدن . ناگهانی و سهمناک .
 از هر سو صدای شیون و ناله می آمد و هیاهوی آدمها .  حیاط خانه قدیمی پر بود از برگهای زرد پاییزی . از بوی تند علف های باران خورده . از هراسی گیج و گمشده و پچپجه های بغض آلود و یاس آور . 
  مرا انداخته بودند داخل تابوت تنگ و تیره و تاریک .
آنطرفتر روی پله های چوبی سرش را گذاشته بود میان کاسه دستانش و دائما ضجه میزد:
- آه دخترم ، دختر نازنینم


مادرم بود ، که چنگ میزد به موهایش . مشت می کوبید به سینه اش . لبهایش را می گزید و دستهای مرتعش و لرزانش را به آسمان بلند و هر از چند گاه بیهوش .
 روی شاخه های بید کهنسال ، چند پرنده نشسته بودند ، مغموم و ناگزیر . سر در زیر بالهای خویش مبهوت و گنگ .
رفتم بخودم تکانی دهم . اما هر چه تلاش و تقلا کردم دست و پاهایم بی حس شده بودند و کرخت . خواستم دهانم را باز کنم . آهی  ، ناله ای ، فریادی بکشم اما بیهوده بود و ناممکن . تبدیل شده بودم به صخره و سنگ . 
نیمه های شب بود . چراغی کنارم پت پت می کرد و سایه روشن اش می افتاد به روی پارچه سفیدی که انداخته بودند  روی  چهره ام . با آنکه چشمانم بسته بود همه جا را می دیدم ، حتی نادیدنی ها را . دهشتی بی انتها آسمانم را فرا گرفته بود و چتری از اندوه در افقهایم .
با خودم آمیخته با شکوه ای تلخ و دوداندود گفتم ،  شاید هم که نیمه پنهانم بود که یکریز و بی صدا در من زمزمه میکرد :
- مگه نگفتم وقتی مردم برایم شیخ و ملا نیارین چرا به وصیتم گوش نمی کنین . من از روضه خون و هر چه دعا بیزارم
در تابوت هنوز باز بود و من با چشم های بسته ، بی نفس و هذیانی  خیره شده بودم به ابرهای کبودی که پرسه میزدند سرگردان و لجام گسیخته بر پهنه های  بی در و پیکر خیالات وهم آلودم . 
من به روح و جهان پس از مرگ و مقولاتی از این قبیل باور نداشتم . همیشه میگفتم که این قبیل بحث و فحص ها را  یک عده ملا و رمال از خودشان در آورده اند برای شیره مالیدن بر سر مردم . وقتی که مرگ بر در خانه ای سرپنجه های سیاهش  را می کوبد . با خودش نیستی و تاریک محض را می آورد و فراموشی ابدی . 

آیا براستی مرده بودم . اگر چه تنم سرد و سنگین بود اما قوه ای مرموز هنوز در خود احساس می کردم . نیرویی که نمی توانستم با کلمات وصفش کنم اما وجود داشت . شنگرف و شگفت و رازناک .

در میان آن همه جمعیت و همهمه های مبهم دنبال کسی می گشتم . کسی که مثل هیچکس نبود اما بود . مثل خیالی سیال و  سحرآمیز میان هست و نیست .

صبح که با پاهای خسته اش از راه رسید . تابوتی را که من در آن بودم یعنی مرده بودم بر روی شانه ها انداخته بودند و سایه های هول و بی شکل  با جامه های سیاه احاطه ام . برای وداعی همیشگی و بسوی خاموشی جاودان .

می خواستم مشت هایم را به تابوت بکوبم و از قعر جگر فریاد برآورم :
- صبر کنین ، صبر کنین . منو به گورهای تیره و تاریک ، به سکوت و فراموشی ابدی نسپارین بذارین نامزدمو برا آخرین بار ببینم خواهش می کنم ، خواهش.

باز هم بیهوده بود . دهانم کلید شده بود و کالبدم تبدیل به سنگ و کلوخه . و هیچ صدایی از دهانم بیرون نمی آمد . 

من اسمم رویاست . نامزدم را که در اروپا مشغول ادامه تحصیل است دو سال ندیدم . بهش نگفته بودم که به بیماری لاعلاجی مبتلا شدم و دکترها ازم قطع امید . به همه هم سپرده بودم که این راز را ازش مخفی نگاه دارند . 
تردید نداشتم که اگر خبر را می شنید . بی شکیب و بیدرنگ هست و نیستش را رها میکرد و آشفته و سراسیمه بسویم دوان . و من نمی خواستم . چرا که با تمام ذرات وجود و با همه بود و نبود دوستش داشتم . 

هر روز زنگ می زد و باهام خوش و بش   . قشنگترین واژه ها را برایم زمزمه می کرد  . از دلتنگی های بی انتهایش . بغض آلود سخن می گفت . برایم شعرهای زیبا می سرود شعرهای عاشقانه و راز آلود . و من که می شنیدم خون در رگانم بجوش می آمد . از شادی بی پایانی گر می گرفتم و اشک در دور چشمانم حلقه . 
منم عاشقش بودم . میخواستمش با همه تار و پودم . برکه های سبز تنهایی ام با حضور خاطراتش رنگین بود و آکنده از خوشبوترین عطرها . در آیینه خیالش پر می گرفتم و دیوار فواصل و سلول های فولادین و تنگ و تاریک زمان را می شکافتم و مثل پرنده ای عاشق  بسویش پرواز . آنگاه در آغوشش می کشیدم و در گوشش دوستت دارم ها  را بنجوا تکرار .


به قبرستان که رسیدیم . مرا از روی شانه ها در کنار قبری که کنده بودند به زمین گذاشتند . از همه سو صدای ناله می آمد و ضجه های سوزناک . جغدی عبوس بر فراز درختی پیر و تکیده ، درست بر بالای سرم نشسته بود با پرهایی کبود . با چشمهایی آمیخته با بهت نگاهی انداخت به تابوتم و سپس بالهایش را هراسان بهم زد و بی آنکه پرواز کند محو و ناپدید . 
من به انتهای راه رسیده بودم مثل قایقی سرگردان و واژگون در کام گرداب های هولناک اقیانوسی تاریک و بی انتها . این اشک و گریه های قوم و خویشان پس از لحظاتی خاتمه می یافت و  آنگاه نقظه پایانی گذاشته می شد بر زندگی کوتاه اما پر فراز و نشیبم  و من برای همیشه سپرده می شدم به خاموشی مطلق . 

وقتی که رفتند شب بالهای مهیبش را گسترده بود بر افاق .  شده بودم سنگپاره ای تاریک، معلق و سرگردان در کهکشانهای بی انتها .  من با نیستی ممزوج شده بودم در قعر سیاهچاله های عدم . آنجا نه زمان بود و نه مکان ، نه هست بود و نه نیست . حتی هیچ هم نبود ، معدوم مطلق . 

هوا هنوز تاریک بود و سرد . از دور کسی یا سایه ای شبیح به اشباح خسته و افسرده تند و تند گام بر میداشت  و گاه گاه می دوید . فرهاد بود نامزدم که خبرش را چند روز قبل از مرگم مادرم با آنکه به من قول داد که به او نگوید اما زنگ زد و تمام ماجرا را از ریز و درشت شرح . او هم در دم شتابناک و سراسیمه همه زندگی اش را در قفایش گذاشت و آمد به ایران . اما دیگر دیر شده بود و من در اعماق تیره گور .
وقتی به فراز خاکم رسید به زانو افتاد نگاهی انداخت به قاب عکسم در کنار شمع . شروع کرد به هق هق . اشکها یکریز از گوشه های چشمش سرازیر میشدند . باخویش می گفت :
- تمام شد ، تمام آرزوها ، تمام رویاهای شیرین و خاطرات دور و دراز ... تمام شد ، تمام  اما من به این زندگی نکبت بار خاتمه می دهم ، بی تو بی تو بی تو تنها مرده ای متحرک از من بجای خواهد ماند . بی احساس ، بی رویا ، بی ترانه . من مرگ را هزاران بار به چنین زندگی ترجیح میدهم

سپس سرش را به سوی درخت سالخورده ای که در کنار گور قد برافراشته بود و طنابی که آنسویتر افتاده بود به تامل انداخت  . لبخندی تاریک بر گونه اش نشست . 
جغد پیری که در لحظات به خاک سپردنم پرواز کرده بود دوباره بر گشت و بر شاخه ای تکیده نشست و چشمانش را دوخت به فرهاد .
ناگهان ابرهایی سرگردان و لجام گسیخته از فراسوها رسیدند و آسمان پرستاره را در زیر بالهای خود به محاق بردند .  بی هنگام رعدها شروع کردند به غریدن و درخشش برق ها .

فرهاد به ناگهان لرزید . بی اراده  افتاد به روی گورم . پاهایش سست شده بودند و دستانش کرخت و بی نفس . چند بار به خودش نهیب زد که برخیزد اما بیهوده بود  . فریادهای یاس آلودش در غرش رعدها محو و بیرنگ میشدند اما  به ناگهان و سحرآمیز چهره اش گر گرفت و شروع کرد به درخشیدن .

معلوم نبود که آن لحظه یا لحظات طولانی چه مدت طول کشید . لحظاتی که انگار زمان توقف کرده و عقربه ساعت ها از حرکت باز ایستاده بودند . فرهاد حس کرد که دوباره نیروی از دست رفته اش را باز یافته است . سرش را بلند کرد و نگاهش را انداخت به گله های درهم ابر بر فراز سرش . ابرهایی بی پایان که انگار از چشمان اشکبارش سرچشمه گرفته بودند . باران برای لحظاتی بند آمده بود و افقها سوت و کور . 
پس از آن سرش را از آسمان بر گرداند و به ناگهان چنگ زد به خاکهای روی قبرم . شرزه و عاصی شده بود . شروع کرد به کندن گور . از سرانگشتانش خون می چکید اما پر نفس و بی خستگی  در غرش مهیب رعدهایی که انگار بر طبلها می کوبیدند، خاکها را به اطراف پرتاب می کرد و هذیانی و تیره و تار با خود سخن :
- بمن تنها گفته بودن که تو حالت خوب نیس و بردندت بیمارستان و اصلا دلواپس نباشم . بمن دروغ گفتن دروغ . اگه زودتر رسیده بودم حتم داشتم حالت خوب میشد و ... آه لعنت بر زندگی ، نفرین به این تاریکی ها . رویا رویا من دیگه برای چه زنده بمونم . تو تنها بهانه و دلیل زندگیم بودی . 

. در همان حال که مشغول نبش قبر بود کمی آنسوتر چشمش افتاد به بیلی دسته شکسته . دوید بسمتش . کمی بالا و پایینش کرد و سپس محکم فشرد در مشتش . کفش هایش را پرتاب کرد به اطراف . کت و پیراهنش را هم در آورد .  نیمه لخت برگشت کنار قبر . 
اما همین که خواست شروع کند ناگاه از پشت ضربه ای هولناک و کشنده بر گردنش احساس کرد . جشمانش سیاهی رفت و بیدرنگ نقش شد بر زمین .
گورکن قبرستان بود میله آهنی و خون آلود را که در دستش بود انداخت به کنار . نشست روی زانو و نگاهی انداخت به چهره اش . در آن تاریکی قابل تشخیص نبود با خودش گفت :
- پس کفن دزد تویی ، نامسلمانها انداختنش به گردن منه یک لاقبا که دندون طلای مرده ها رودر میارم . نزدیک بود بندازی ام تو هچل . یه آشی برات بپزم که روش یه وجب روغن باشه . همین جا توی همین قبر دفنت می کنم . 


دو پایش را گرفت در دو دست زمختش و پیکر نیمه لختش را در زیر باران انداخت روی دوش . نگاهی کرد به  چراغ پشت پنجره که آنسوتر با نور کمرنگش می سوخت . تصمیم گرفت برود به مرده شور خانه در انتهای قبرستان . همین کار را هم کرد . آهسته و بی صدا در حالی که با خودش حرف میزد راه افتاد . قدش کوتاه بود اما هیکل تنومند و چغری  داشت وقتی که می خندید با دندانهای زرد و کرم خورده اش چهره اش وحشتناک می شد مثل مرده هایی که از گور بر می خیزند و در قعر شب به دنبال خون تازه می گردند . چند گام که بر داشت . نگاهی انداخت به اطراف . مانند سگهای شکاری اطراف را بو کرد . انگار صدایی شنیده بود . فرهاد را از روی شانه اش انداخت پایین . دوباره نگاهش را عبوسانه سر داد به سمت قبرستان . احساس کرد کسی او را می پاید . یک پایش را از خشم محکم بر زمین کوبید . 
دوید به طرف مرده شور خانه  . چراغ قوه ای بر داشت . روشنش کرد و گرفت به سمت و سویی که صدا می آمد صداهایی عجیب و غریب که اصلا شبیه به لحن آدمها نبود  . قطرات باران نشسته بود روی ابروها و چهره پر چین و چروکش .  دستی کشید به ریش های بلند و خاکستری اش . از جیبش دستمالی چرکین در آورد و صورتش را خشک . با خودش گفت نکند که نیروهای ماوراطبیعه و ارواح خبیث باشند . نیروهایی مافوق بشری که به آنها سخت اعتقاد داشت . حس کرد که حرکات و سکناتش را تحت نظر دارند. دعایی مخصوص را که برای دفع اجنه بود بر روی لبش آورد و در همان حال چهار چشمی اطراف را تحت نظر . صداها که بیشتر به وز وز شبیه بودند بیشتر و بیشتر می شد . انگار مانند دسته های عظیمی از مگسها از پوست و گوشتش عبور کرده بودند و در مغزش بیتوته . فریاد زد :
- ولم کنین ، ولم کنین از جون من چی میخواین 
از رفتن به سوی مرده شور خانه پشیمان شد . فرهاد را کشان کشان انداخت روی قبر رویا .  دوید به  سمت بیل . محکم در کف دستش فشرد و شروع کرد به نبش قبر . با آنکه چکمه داشت اما جوراب هایش خیس شده بود و احساس سرما . همانجا نشست چکمه اش را در آورد و جورابهایش را چلاند . چشمش افتاد به لباس های فرهاد که در چند قدمی اش افتاده بود . لبخندی مرموز بر گونه های پر آبله اش نقش بست . 
چراغ قوه را روشن کرد و شلوار را که گل آلود و خیس بود از روی زمین بر داشت . دست برد به جیب هایش . کیف پول را که دید چشمهایش درخشید . نور چراغ قوه را گرفت به سمت اسکناسها :

- اینا که همه دلارند ، پول دار شدم . باید اینارو هر چه زودتر مخفی کنم ، اگر کسی ببینه دخلمو در میاره . 

* * * * *

تصاویری مه آلود از گذشته های دور ناگاه در من شروع کرد به درخشیدن . آن ایام جهنمی که یاس و اندوه مانند موریانه ها افتاده بودند در روح و روانم و از درونم میجویدند . در زیر آوار رنجها مچاله شده بودم و از محیط دور و برم خسته . از زندگی آز آینده از لحظات جانکاهی که مرا در میان چرخدنده های خود درهم میفشردند از هر چه هست و نیست . 
انگار شیاطین در من نفوذ کرده بودند و حرکاتم دست خودم نبود . به چهره ام در ژرفای شب چنگ می کشیدم . موهای بلند را می کندم . سر میزدم بر دیوار . و گریه های یکریز و بی شکیب . می خواستم از این زندگی لعنتی خلاص شوم . از دقایق تلخ و تاریک . از اندوهایی که مانند مته های برقی تنوره کشان تن و جانم را لحظه لحظه سوراخ میکردند .
یک روز که پدرم در خانه بود چاقویی از آشپزخانه گرفتم در دستم . دویدم به سمتش که نشسته بود در ایوان . دیدم که سرش را گذاشته است به روی زانویش . آرام صدایش زدم . سرش را بلند کرد و مرا تا که دید رنگ صورتش کبود شد . بعد در حالی که می لرزیدم رفتم دو زانو کنارش نشستم . نگاه بی گناه و معصومش را انداخت به من و گفت :
- دخترم ، اون چاقو رو بذار زمین

به چشم هایش نگاه کردم و چاقو را به نرمی گذاشتم بر زمین و گفتم :
- پدر میخوام یه خواهشی ازت بکنم  
- بگو دخترم ، تو هر چی بخوای با دل و جون انجامش میدم
- پدر ازت خواهش می کنم
- گفتم بگو ، تو وصله تنمی 
 - پدر ، پدر ازت میخوام منو ازین زندگی خلاص کنی ، این بزرگترین کمکیه که میتونی به حقم بکنی  

چاقو را گذاشتم به کف دستش و به چشمهایش زل زدم  . مکثی کرد و نگاهی به چاقو  . سپس رو کرد بمن و گفت 
- تو رو بکشم
 - من دیگه طاقتشو ندارم ، این تنها خواهشمه . میخوام از شر این زندگی خلاص شم 
- - میدونی ازم چه خواهشی می کنی . از من میخوای تورو که هزار بار از جونم بیشتر دوست دارم بکشم . خب ،اگه تو رو بکشم از من دیگه چی میمونه . تصورشو بکن هزار بار اون زندگی از مرگ بدتره  . پدری که با دستاش جگرگوشه شو بکشه
هر کاری که بخوای برات میکنم اما کشتنت هرگز هرگز
- پدر اما درد من علاج نداره . من شکار شدم ، اونا اون گرگای هار گرسنه افتادن تو روحم هر دم هر لحظه تکه پاره ام میکنن . 

سکوت کرد و اشک در دور چشمهایش حلقه زد و سپس مرا در آغوش کشید . با صدای سوزناک  گفت :

- آه دخترم ، خدایا دخترم داره از دسم میره ، کمکش کن ، خواهش میکنم ، خواهش


*  *   *   *    *

 نیمه های شب در بهت هراس آوری که محصورم کرده بودند زدم از خانه بیرون . نمی دانم کجا میرفتم . گیج و گنگ و  بی مقصد .  یعنی هوش و حواس و اراده ام دست خودم نبود . چشمانم باز بودند اما نمی دیدم . راه می رفتم اما حس میکردم که در همان نقطه ایستاده ام . قلبم بی تپش و عقربه های زمان انگار از حرکت باز ایستاده بود . 
سکوتی اسرارآمیز در اطرافم پرسه میزد. روسری را از سرم در آوردم  و پرتابش کردم کنار جوی آب . بادی سبک سرانگشتانش نرمش را فرو برد در موهایم . حس زیبایی دوید در اعماقم . حس لطیفی که انگار از پس قرون در دل و جانم جوانه زد و با قوه مرموز و حیرت آوری چشمانم را بار دیگر بر افقهای زندگی باز . لبخندی نشست روی گونه ام . آنجا بود که فهمیدم که از لچکی که مانند کیسه زباله بر سرم نشسته بود و عفونت تاریکش را در ژرفای روحم می پراکند چه اندازه متنفرم . لچکی که ملاها و خدای بیرحمشان برای بردگی جنسی انداخته بودند بر روی موی زنها تا به آنها بفهمانند که هدف از خلقت آنها جز ابزاری در خدمت تشفی هوس های مردان  و پایین تنه آنها نیست . لچکی که نماد حقارت و سمبل اسارت دائمی بود و حتی آن را به جهان پس از مرگ نیز امتداد داده بودند تا در آنجا نیز تبدیلش کنند به یک فاحشه ای که حوری بهشتی لقبش داده بودند و با هزاران هزار حدیث و روایت مستندش .

نمی دانم چند ساعت راه رفته بودم . نمی خواستم هم بدانم . از اینکه پرتویی از لبخند بر چهره ام نشسته بود هراسم گرفت . میترسیدم که دوباره باز اشعه رازناک و رنگین زندگی مسحورم کند . جاذبه هایی که آنی و گذرنده بود و پس از آن دوباره گله های یاس و اندوه بسویم هجوم می آوردند و مانند گرگهایی گرسنه تن و روحم را پاره پاره . نه نمی بایستی اسیر جاذبه های زودگذر میشدم و دوباره در ژرفای دره های هولناک پرتاب .
هنوز در رویاها غرق بودم که ناگهان دستی از پشت زد به شانه ام .  از بس در عوالم خیال غوطه ور بودم حقیقت را از خیال تشخیص نمی دادم . به راهم ادامه دادم اما هنوز چند گام بر نداشته بودم که دوباره باز دستی به شانه ام خورد . رویم را بر گردانم .  دو نفر نره غول و بد قواره بودند با چهره ای پر از پشم و پیل و ترسناک. یکیشان چاق و خپله و دیگری چارشانه و گردن کلفت . چشمانشان از شهوتی لجام گسیخته برق میزد . هوا گرگ و میش بود و کمی سرد . وقتی چشمهایمان بهم تلاقی کرد چندشم شد و ناخودآگاه لرزیدم .
فهمیدم که چه نقشه ای در سر دارند . خواستم فرار کنم . اما کجا . نگاهی تند انداختم به دور و اطراف . انگار بی آنکه خودم بدانم  افتاده بودم به جاده های فرعی . خانه و کاشانه ای در حول و حوش به چشم نمی زد . معلوم نبود چند ساعت در راه بودم . اما هر چه بود از شهر دور شده بودم . یک لحظه با هر چه زور که در بازو داشتم . یکی از آنها را هل دادم و پرتابش کردم بر زمین . با توان توش و توان شروع کردم به دویدن اما هنوز چند قدمی دور نشده بودم که یکی از آنها که قدبلند و چارشانه بود از پشت موهایم را گرفت در کف دستش و محکم کشید به طرف خودش . دستانش را حلقه کرد دور کمرم و در حالی که نعره های کر کننده سر میداد شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم . مثل گنجشکی که افتاده باشد در تله . در حصار دستان زمختش اسیر شده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . جیغ کشیدم . اما کف دستش را گذاشت روی دهانم و سپس با یک ضربه محکم پرتابم کرد روی زمین .

- ببین جیگر ما فقط کارمونو می کنیم و بی سر و صدا سرمونو میندازیم پایین و میریم . انگار شتر دیدی ندیدی . اما اگه بخوای موی دماغمون بشی همین جا زنده زنده چالت می کنیم . شیر فهم شد .

سپس رو کرد به دوستش گفت:
- سیدعلی برو یه خورده ناز و نوازشش کن ، یعنی اول یه خورده قلقلش بده . اونجوری بیشتر حال میده .

سیدعلی نگاهی آب زیرکاه انداخت به او و در حالی که یک پایش می لنگید دستی کشید به سبیل های پرپشتش . 
- د میگم ، برو دس بکش برو بازوش . هی وایساده منو نیگا می کنه . واسه خودت میگم ، یا اصلا میخوای خودم اینکارو بکنم
- باشه رفتم ، تو چقد آتیشت تنده

کتش را در آورد و تکانی داد و سپس انداخت بر زمین . دوستش دوباره در حالی با سبیلش بازی میکرد و بی صبری گفت:
- سید من تو رو دس کم گرفته بودم ، انگار فوت و فن و قلق زنا رو بهتر از من بلدی
- حالا کجاشو دیدی ، یه خورده اگه دندون رو جیگر بذاری یادت میدم . ببین چطور مث موم تو دستام رامش می کنم .

آمد روبرویم نشست . تا دهانش را باز کرد انگار گندابی ریخت روی سر و صورتم . سرم را چرخاندم . دو تا از دندانهای پیشینش شکسته بود و سیاه و زرد .  با یکی از دستهایش چانه ام را گرفت و با نیشخند گفت :
- حالا از اربابت قهر می کنی ها ، من اصلا از دخترایی که اخم و تخم بیشتری می کنن بیشتر خوشم میاد . حال میکنم که وقتی بهشون دس میزنی مقاومت می کنن و یه جوری نیگات می کنن که انگار میخوان چشاتو از کاسه در بیارن . قهر بکن عزیزم ، اخم و تخم کن .

سپس سیلی محکمی زد به صورتم . بحدی که گوشهایم زنگ زد و اشک بی اختیار از چشمهایم جاری . سرم را انداختم پایین . باز دستهایش را گذاشت زیر چانه ام و نگاهی انداخت به سر و صورتم و سیلی محکمتری زد .  از دهانم خون زد بیرون . شروع کرد به خندیدن .
- عجب دل و جیگری ، بی روسری اونم تو این شهری که مرداش به الاغها رحم نمی کنن . فتوای امامه ، هر ضعیفه ای که آداب شرعی رو رعایت نکنه ، جماع باهاش نه تنها معصیت حساب نمی شه بلکه صواب هفت بار با پای پیاده به  زیارت خانه خدا رفتنو داره . 

زیب شلوارش را کشید پایین و گفت :
- بقیه شو خودت میدونی .


چشمم افتاد به قلوه سنگ درشتی که در کنار پایم افتاده بود . بی آنکه متوجه شود برش داشتم و فشردم میان مشت هایم .  در یک پلک بهم زدن  کوبیدم محکم به لای پاهایش . نعره ای سر داد و من هراسان نگاهم را پر دادم به اطراف و اکناف . نفس نفس زنان شروع کردم به دویدن . دوستش صادق فریاد زد :
- جنده میکشمت 
بدنبالم دوید . از تپه ای بالا کشیدم . چشمم به جاده ای مارپیچی افتاد خواستم سرازیر شوم اما پشیمان شدم . مسیرم را عوض کردم و رفتم به سمت  و سوی دفن زباله ها  و در پشت آت و آشغال ها پنهان . هنوز نفسی تازه نکرده بودم که در میان زباله ها چشمم افتاد به یک نوزاد که درست در چند متر آنطرفتر افتاده بود و نگاهم میکرد و میخندید . باورش سخت بود ، دوباره نگاه کردم . و دولا دولا نزدیکش شدم . دستانش را با لبخند بسویم تکان داد . به آرامی از جایش بلند کردم و گذاشتم در بغلم . با خودم گفتم که هیچ حیوانی فرزند دلبندش را اینگونه رها نمی کنم . اما انسان ، انسان تا چه اندازه سقوط می کند . به روز و روزگار لعنت فرستادم . حتما گشنه اش بود . باید نجاتش میدادم . از بس غرق لبخند معصومانه اش شده بودم همه چیز را یک لحظه فراموش کردم . در آغوشم فشردمش . از پشت زباله ها کشیدم بالا اما همین که چند قدم دور شدم . صادق که  در پی ام بود  مثل اجل معلق در روبرویم ظاهر شد . ایستاد و با نیشخند نگاهم کرد . اشاره کرد که بچه را بدهم به دستش .  دلم تاپ تاپ می زد . راه و چاره دیگری نداشتم ،  با بی میلی رفتم به سمتش و پس از ناز و نوازش کردن نوزاد، آرام گذاشتم در بغلش .
در همین حین سیدعلی نیز که اگر کارد میزدندش خونش در نمی آمد از راه رسید . فقط با خشم نگاهم کرد. انگار نقشه هایی در سر داشت. دوستش رو کرد به او و گفت :
- یه حرومزاده دیگه ، همه تو کوه و صحراها گنج پیدا میکنن ما نوزاد سر راهی

چند قدم آمد جلو و نوزاد را از دستش بر داشت . تیپایی زد بمن و اشاره کرد که راه بیوفتم . سردم بود و دستانم می لرزید . در بد مخمصه ای افتاده بودم . میدانستم که نقشه های شومی در سرشان دارند . اما نمی دانستم چطور و چگونه باید از دستشان فرار میکردم . تازه معلوم هم نبود چه بلایی سر نوزاد خواهند آورد . 
 پس از نیم ساعت رسیدیم به خودرویی لکنده و قدیمی که در کنار جاده پارک شده بود . اشاره کردند که سوار شوم . خواستم دوباره پا به فرار بگذارم که سیدعلی چاقویش را گذاشت بیخ گلویم و پرتابم کرد داخل خودرو . بچه را هم انداخت در بغلم . در طول مسیر سکوت کرده بودند و حتی کلمه ای روی لب نمی آورند .

از کوره راههای مبهم و جاده های خاکی عبور کردیم . با دستانم نوزاد را که خیلی هم گرسنه بود نوازش میکردم . لبخند میزد و با چشمهای زاغ و درخشنده اش به من نگاه . با خودم می گفتم که آخر چطور ممکن است ، آدم آنقدر سنگدل باشد که جگرگوشه اش را آنهم در نقاطی پرت و سوت و کور ول کند . به یاد آن جمله مشهور افتادم که می گفت : انسان گرگ انسان است .
در نزدیکی پرتگاهی ترمز زدند . سیدعلی نگاهی به دوستش صادق انداخت و با چشم و ابرو اشاره ای ، لبخندی بر گونه های پر پشم و ریش شان نقش بست . سیدعلی گفت که پیاده شوم . نوزاد را در آغوشم فشردم و در را باز . همین که خواستم پیاده شوم . گفت که بچه را بگذارم داخل خودرو . من اما به حرفهایش اعتنایی نکردم . 
 وقتی دید به امر و نهی اش تره هم خرد نمی کنم .  از کوره در رفت و لگدی محکم زد به پهلویم . افتادم به زمین . اما خوشبختانه به نوزاد آسیبی نرسید :
- سلیطه بهت گفتم ،بچه رو بذار تو ماشین . 

آمد جلو و با چشمهایی که در آن شرارتی شیطانی موج میزد . بچه را به زور از بغلم در آورد و رفت کنار پرتگاه ایستاد . مثل آدمهایی که اجنه در جلدشان نفوذ کرده باشد قهقهه ای زد و یک دست کودک را کف دستش گرفت و بر لبه پرتگاه  بالای سرش چرخاند . از ترس اینکه بچه از دستش رها شود داشتم زهره ترک میشدم :
- مردک الدنگ مگه دیوونه شدی . اون اون بچه رو بده بمن 
- کجاشو دیدی ، تازه اول راهه

شروع کرد به آواز خواندن و در همان حال چرخش دستانش را بیشتر و بیشتر کرد . دویدم که بچه را از دستش بر دارم که باز هم لگدی محکم زد به پهلویم . سرم محکم خود به تخته سنگ . کمی بیحال شده بودم و گیج و منگ :
- خواهش می کنم ، تو رو به هر چی می پرستی اون بچه رو ولش کن اون که گناهی نکرده 

چرخش دستانش را تندتر کرد و سپس نوزاد را از لبه پرتگاه پرتاب کرد به قعر دره ها و با نعره ای کر کننده گفت :
حالا نوبت توئه که پرتابت کنم و خوراک گرگ و کفتارا . زنیکه هر جایی رو حرف من صداشو بلن میکنه . 

 از دیدن آن صحنه دهشتبار انگار قلبم از تپش باز ایستاده بود . مات و مبهوت شده بودم . یک آن بی اختیار پریدم به سمتش و بی آنکه فرصت کوچکترین عکس العملی بهش بدهم لگدی کوبیدم به سینه اش و پرتابش کردم به اعماق دره های مخوف . مثل دیوانه ها فریادی از قعر جگر کشیدم .
صادق که هاج و واج نگاه میکرد . یک لحظه خواست به من هجوم کند اما وقتی نگاهش به شراره خشمی که از چشمهایم بر می خاست افتاد . فرار را بر قرار ترجیح داد .  دوید به سمت خودرو . من اما مثل شیری زخمی و درنده دویدم در قفایش .  پرید داخل خودرو و در را قفل . چند مشت کوبیدم به شیشه . او اما در حالی که دستانش می لرزید خودرو را روشن کرد و با حداکثر سرعت از محل دور . 

با آن اتفاق دهشتناک ، نقشه خودکشی که در سر داشتم از خاطرم دور شد و همه چیز از یادم رفت . در گوشه ای چمباتمه زدم و مثل پرنده ای مغموم که سر در زیر بال بی کسی هایش فرو برده باشد سرم را گذاشتم میان کاسه دستانم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن . 


ماهها گذشت ماههایی سخت و توفانی . و من همچینان در زیر آوار جنون مچاله شده بودم .  تا آن روزی که آن اتفاق درخشان رخ داد و فرهاد مانند معجزه ای در زندگی ام طلوع کرد . 
اولین بار که چشمهایمان به هم تلاقی کرد . گرمایی سوزان را در انجماد بی پایان روحم احساس کردم . انفجاری از نور در شب بی انتهایی که محصورم کرده بود . از پس آنهمه ایام تاریک ناگاه تبسمی بر چهره ام نقش بست و من مثل گل سرخی که از زیر انبوه برفها سر بر می کند و چشمهایش را بر آبی آسمان میدوزد . دوباره جوانه زدم و شروع کردم به شکفتن . 
فرهاد بود و نبودم شد و من در نگاهش راز عشق را کشف کردم . انگار دوباره متولد شده بودم . جهانم دگرگون شد و چشمانم به هنگام حرف زدن می درخشید و کلمات بر لبانم تبدیل به شعر و ترانه میشدند . 
عواطفی زیبا ذرات وجودم را فرا گرفته بود و گرمای عشقی ابدی را در روح و تنم احساس . ناممکن تبدیل به ممکن شده بود و من از مغاک تیره و تار مرگ از نیستی به هستی بر گشته بودم و به زندگی سلامی دوباره .

اما افسوس که آن اعجاز درخشان و آن اتفاق زیبا چه کوتاه بود چه کوتاه . مثل حبابی بر روی آب که به سرعت برق و باد گذشت . با اینچنین لذتی ابدی را در تار و پودم بخشید و با آنکه به بیماری مهلکی دچار شدم اما  خاطرات سبز و دوست داشتنی اش به من قوه ای بی انتها بخشیده بود تا لحظات پایانی عمرم را تحمل کنم .

* * * * *

گور کن پولها را که در مرده شور خانه مخفی کرد . در حالی که لبخندی مرموز بر گونه هایش نقش بسته بود دوباره بر گشتت و با خود بنرمی گفت :
- انگار سپیده زده باید تا گندش در نیومده این لاشه رو گم و گورش کنم .

اطراف را مثل گرگی که به دنبال طعمه می گردد با دماغ درشت و عقابی اش بو کرد و با آستینش پیشانی اش را خشک . خم شد و کلنگ را در دستان زمختش گرفت و چند بار محکم فشرد . خواست مخ فرهاد را با نوک کلنگش آش و لاش کند اما پشیمان شد.  پرتابش کرد و بیل را از کنار پایش بر داشت . تند و تیز شروع کرد به کندن . 
ابرهای سرگردان از فراز سرش پر کشیده بودند و آسمان آبی و خوشرنگ کم کمک نمایان . گورکن که سراسیمه و با عجله مشغول کندن بود عرق از سر و رویش سرازیر شده بود  به آفتاب که از افقها از راه رسیده بود  نگاهی انداخت و از خشم تفی پرتاب . دوباره شروع کرد به کندن وقتی به تابوت رسید نفسی عمیق کشید . خواست در را باز کند اما منصرف شد . سیگاری آتش زد و گذاشت لای لبهایش . سپس به هر جان کندنی که بود از قبر خودش را کشید بالا . دو پای فرهاد را که انگار مرده بود در دو دستش گرفت و پرتاب کرد داخل قبر . 
همین که خواست قبر را صاف و صوف کند دید که بیل را در قبر جا گذاشته است . لعنتی فرستاد و دوباره پرید داخل قبر . بیل را که بر داشت . یک آن زد به سرش که در تابوت را باز کند . آخرین باری که تابوتی را در خفا باز کرده بود گردنبندی طلا پیدا کرده بود . آنهم از دختر یکی از ادمهای کت و کلفت و مایه دار . همین کار را هم کرد اما تا در تابوت را باز کرد  ناگاه چشمانم بی اراده و اختیار باز شد و شروع کرد به درخشیدن . گور کن که از ترس نزدیک بود سکته کند . شروع کرد به لرزیدن . کلماتی نامفهوم با خود گفت و بیهوش روی  پاهایش افتاد .
  من که در انجمادی تاریک و بی فرجام تبدیل به سنگ و کلوخه شده بودم ناگاه حس کردم که پرتو نوری اثیری از بیکرانها در اعماقم شروع کرد به  تابیدن . به مثل روحی که از کالبدش رها می شود به سبمی پر کاهی از خویش بر خاستم  و دستهای فرهاد را بنرمی فشردم . انگار از سرانگشتانم نور ساطع می شد و گرمایی سوزان از عشق . گویی در فراسوی زمان و مکان سیر می کردم . در بیکران های رویایی و وسعتی بی مرز . نمی دانم چه مدت طول کشید اما بناگاه دیدم که فرهاد جنبشی در تن و بندنش احساس کرد و چشمانش را گشود . اما مرا که روبرویش بودم نمی دید و اشک شوقم را . 

 نگاهی به جسدم انداخت و به پیکر گور کن . او را که زنده بود از قبر انداخت بیرون و نگاهی انداخت به چهره ام . در تابوت را بست از قبر خودش را کشید بالا . یک لحظه ایستاد و دو دستش را گذاشت روی قلبش . مرا در در خود احساس کرد .  لبخندی بر گونه اش درخشید . به آبی آسمان نگاهی کرد و به راه افتاد .

مهدی یعقوبی