مادر که در کنار در خانه با زن همسایه در حال گفتگو بود یکهو متوجه شد که دخترش دوید به سمت بچه گربه ای که هاج و واج ایستاده بود وسط خیابان . آنهم درست زمانی که یک خودرو با سرعت زیاد در حال عبور بود . بی اختیار جیغ کشید :
- مریم
دخترش بچه گربه را بغل کرده بود اما دیگر دیر شده بود و راننده خودرو با آنکه ترمز زد اما او در حالی که گربه را هنوز که زنده بود در بغل گرفته بود ، برای ابد پر کشید و رفت ...
آن گربه هنوز در خانه ماست . جزیی از وجود ماست.
* * * * *
اما برویم سر اصل داستان .
اولین بار بود که داشتم به مادرم دروغ می گفتم . ترس برم داشته بود و وجدانم معذب . اما راه و چاره دیگری نداشتم باید داستان را می گفتم . رفتم جلوی آیینه و چند بار حرفهایی را که میخواستم بهش بگویم با خودم تکرار .
روی ایوان خانه نشسته بود و مشغول پاک کردن سبزی ها . نرم نرمک از پله ها رفتم بالا . زیر چشمی نگاهی بمن کرد . انگار تمام ماجرا را میدانست و فکر و ذکرم را . به نرده روی ایوان تکیه دادم و نگاهم را پر دادم به دو کبوتری که روی شانه دیوار نشسته بودند و بمن زل . انگار آنها هم قضیه را فهیمده بودند و حتی چنار پیر گوشه حیاط و گربه ای که همیشه به چشمهای زاغ و روشنش خیره میشدم و باهاش درد دل .
با خودم کلنجار می رفتم که یکهو مادرم صدایم زد :
- مهران چرا اخمات تو همه ، کشتی ات غرق شده
در حالی که صدایم می لرزید و دلهره ای گنگ و ناپیدا در درونم موج ، گفتم :
- هیچی نیس
- من مادرتم ، مهران ، میخوای بهت بگم که چی تو دلته
با خودم گفتم :
- نگفتم اون فکرهامو میخوونه و همه ماجرا رو از سیر تا پیاز میدونه
دوباره گفت :
- چرا با خودت حرف میزنی ، پسر مگه شیطون تو جلدت رفته ، بیا بیا جلوتر
کمی شانه هایم را تکان دادم و رفتم در کنارش نشستم . اشک دور چشمهایش حلقه زده بود . سرش را برگرداند و با دستمال اشکهایش را پاک . من بارها و بارها دیده بودم که هر وقت که تنها می شد، اشک از گونه هایش سرازیر می شود و گاه با سرانگشتان به موهایش چنگ . اما علتش را نمی دانستم ، درد و غصه ای در دلش بود که آزارش میداد . یک راز سر به مهر .
- خب ماجرا چیه ، پکری
- مادر من کفشامو گم کردم . دیروز تو مدرسه .
- همون کفش نویی که دو روز پیش خریدیم
- آره ، به بابا یه وقت نگی ،
- یعنی میگی کفشو از پات دزدیدن ، خودت باور می کنی اونم اولین روز مدرسه.
- نه من با کفش کهنه رفته بودم به مدرسه ، اون کفشو گذاشته بودم تو کیف . یه نفر بازش کردو ...
نگاهی به من کرد و به چشمهایم نگاه :
- باشه به بابات نمی گم برو به درس و مشقات برس.
از پشت پنجره نگاهم را روانه کردم به سمتش . دوباره اشک نشسته بود به چشمانش.
من اما کفشهایم را ندزیده بودند . یک هفته قبل بغل نانوایی ،همکلاسی و بهترین دوستم جمشید را دیده بودم که از مادرش میخواست برایش کفش نو بخرد . آخر کفش کهنه اش پاره شده بود و انگشت پایش میزد از بغلش بیرون . در کوچه و خیابان خجالت می کشید بخصوص در مدرسه . مادرش گفت که چند هفته دندان روی جگر بگذارد و آخر ماه برایش می خرد . جمشید اما در جواب گفته بود ، یک سال قبل هم همین را گفته بودی و نخریدی .
من سرم را در میان مردمی که در کنار نانوایی به صف ایستاده بودند کج کردم و آهسته از محل دور . دلم گرفت ، بهترین دوستم بود و روز و شب با هم بودیم . مادرش تمام دار و ندارش را خرج بیماری شوهرش کرده بود که بیماری مزمنی گرفته بود و خانه نشین .
روز اول مهر کفش تازه ام را که هنوز پایم نکرده بودم . بسته بندی کردم و با یک نامه در زنگ تفریح گذاشتم روی میز آقا معلم . زنگ تفریح که تمام شد آن بسته را معلم داد به جمشید . نامه را هم داد به دستش . توی نامه آمده بود :
- آمدم در خانه تان کسی نبود ، این هدیه را میخواستم به دست مادرت بدهم اما نشد . آوردم دادم به فراش مدرسه .
عمویت بهرام
بزودی از سفر بر میگردم .
یک هفته گذشت . آنروز در کنار همان مغازه نانوایی ناگهان چشم مادر به کفش های جمشید که چند قدم جلوتر در صف نان ایستاده بود افتاد . خوب نگاه کرد ، دید همان کفش است که خودش خریده بود، من هم در کنارش بودم . فکر کرد که از من دزدیده است . یک آن عصبانی شد و نتوانست خودش را کنترل . چند قدم رفت جلو نگاهی از سر خشم انداخت به کفشهایش.
من که اصلا در باغ نبودم . چشمم ناگهان افتاد به یک بچه گربه ای که درست در وسط خیابان ایستاده بود و هاج و واج نگاهم میکرد . بی آنکه به چپ و راستم نگاه کنم ، دویدم به سمتش
مادرم که انگار بهش الهام شده باشد ، یک آن سرش را بر گرداند و تا مرا دید که بسمت بچه گربه میدوم خواست فریاد بزند که از ترس زبانش بند آمد و همانجا افتاد بر زمین و بیهوش شد . صدای ژیر ژیر آمبولانس بگوش می آمدو همهمه مردم ...
در بیمارستان جمشید دستش را بر شانه من گذاشته بود و به مادر نگاه می کردیم . پس از ساعتی مادر آرام آرام چشمانش را باز کرد و وقتی که چشمانش به من افتاد ذوق زده گفت :
- مریم دخترم ، مریم
لبخندی زدم و گفتم : مادر
دوباره گفت : مهران پسرم ، تو زنده ای ، چیزیت نشد ، من ... من درست می بینم . اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و بر خاست و مرا در بغل گرفت .
لبخندی زدم و گفتم : مادر
دوباره گفت : مهران پسرم ، تو زنده ای ، چیزیت نشد ، من ... من درست می بینم . اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و بر خاست و مرا در بغل گرفت .
دیگر هرگز اشکهایش را ندیدم
مهدی یعقوبی