۱۳۹۶ بهمن ۵, پنجشنبه

راز اشک



مادر که در کنار در خانه با زن همسایه در حال گفتگو بود یکهو متوجه شد که دخترش دوید به سمت بچه گربه ای که هاج و واج ایستاده بود وسط خیابان . آنهم درست زمانی که یک خودرو با سرعت زیاد در حال عبور بود . بی اختیار جیغ کشید : 
- مریم
دخترش بچه گربه را بغل کرده بود اما دیگر دیر شده بود و راننده خودرو  با آنکه ترمز زد اما او در حالی که گربه را هنوز که زنده بود در بغل گرفته بود ، برای ابد پر کشید و رفت ... 
آن گربه هنوز در خانه ماست . جزیی از وجود ماست.

* * * * *

اما برویم سر اصل داستان .
اولین بار بود که داشتم به مادرم دروغ می گفتم . ترس برم داشته بود و وجدانم معذب . اما راه و چاره دیگری نداشتم باید داستان را می گفتم . رفتم جلوی آیینه و چند بار حرفهایی را که میخواستم بهش بگویم با خودم تکرار . 
روی ایوان خانه نشسته بود و مشغول پاک کردن سبزی ها . نرم نرمک  از پله ها رفتم بالا . زیر چشمی نگاهی بمن کرد . انگار تمام ماجرا را میدانست و فکر و ذکرم را  . به نرده روی ایوان تکیه دادم و نگاهم را پر دادم به دو کبوتری که روی شانه دیوار نشسته بودند و بمن زل . انگار آنها هم قضیه را فهیمده بودند و حتی چنار پیر گوشه حیاط و گربه ای   که همیشه به چشمهای زاغ و روشنش خیره میشدم و باهاش درد دل . 
با خودم کلنجار می رفتم که یکهو مادرم صدایم زد : 
- مهران چرا  اخمات تو  همه ، کشتی ات غرق شده
در حالی که صدایم می لرزید و دلهره ای گنگ و ناپیدا در درونم موج ، گفتم :
- هیچی نیس 
- من مادرتم ، مهران ، میخوای بهت بگم که چی تو دلته

با خودم گفتم :
- نگفتم اون فکرهامو میخوونه و همه ماجرا رو از سیر تا پیاز میدونه
دوباره گفت :
- چرا با خودت حرف میزنی ، پسر مگه شیطون تو جلدت رفته ، بیا بیا جلوتر 

کمی شانه هایم را تکان دادم و رفتم در کنارش نشستم . اشک دور چشمهایش حلقه زده بود . سرش را برگرداند و با دستمال اشکهایش را پاک . من بارها و بارها دیده بودم که هر وقت که تنها می شد، اشک از گونه هایش سرازیر می شود و گاه با سرانگشتان به موهایش چنگ . اما علتش را نمی دانستم ، درد و غصه ای در دلش بود که آزارش میداد . یک راز سر به مهر .

- خب ماجرا چیه ، پکری
- مادر من کفشامو گم کردم . دیروز تو مدرسه . 
- همون کفش نویی که دو روز پیش خریدیم
- آره ، به بابا یه وقت نگی ، 
- یعنی میگی کفشو از پات دزدیدن ، خودت باور می کنی اونم اولین روز مدرسه.
- نه من با کفش کهنه رفته بودم به مدرسه ، اون کفشو گذاشته بودم تو کیف . یه نفر بازش کردو ...

نگاهی به من کرد و به چشمهایم نگاه :
- باشه به بابات نمی گم برو به درس و مشقات برس.

از پشت پنجره  نگاهم را روانه کردم به سمتش . دوباره اشک نشسته بود به چشمانش. 


  من اما کفشهایم را ندزیده بودند . یک هفته قبل بغل نانوایی ،همکلاسی و بهترین دوستم  جمشید را دیده بودم که از مادرش میخواست برایش کفش نو بخرد . آخر کفش کهنه اش پاره شده بود و انگشت پایش میزد از بغلش بیرون . در کوچه و خیابان خجالت می کشید بخصوص در مدرسه . مادرش گفت که چند هفته دندان روی جگر بگذارد و آخر ماه برایش می خرد . جمشید اما  در جواب گفته بود ، یک سال قبل هم همین را گفته بودی و نخریدی .
من سرم را در میان مردمی که در کنار نانوایی به صف ایستاده بودند کج کردم و آهسته از محل دور . دلم گرفت ،  بهترین دوستم بود و روز و شب با هم بودیم . مادرش تمام دار و ندارش را خرج بیماری شوهرش کرده بود که بیماری مزمنی گرفته بود و خانه نشین . 

روز اول مهر کفش تازه ام را که هنوز پایم نکرده بودم . بسته بندی کردم و با یک نامه در زنگ تفریح گذاشتم روی میز آقا معلم . زنگ تفریح که تمام شد آن بسته را معلم داد به جمشید . نامه را هم داد به دستش . توی نامه آمده بود :
- آمدم در خانه تان کسی نبود ، این هدیه را میخواستم به دست مادرت بدهم اما نشد . آوردم دادم به فراش مدرسه  . 
عمویت بهرام 
بزودی  از سفر بر میگردم .


یک هفته گذشت . آنروز در کنار همان مغازه نانوایی ناگهان چشم مادر به کفش های جمشید که چند قدم جلوتر در صف نان ایستاده بود افتاد . خوب نگاه کرد ، دید همان کفش است که خودش خریده بود، من هم در کنارش بودم . فکر کرد که از من دزدیده است . یک آن عصبانی شد و نتوانست خودش را کنترل . چند قدم رفت جلو نگاهی از سر خشم انداخت به کفشهایش. 
من که  اصلا در باغ نبودم . چشمم ناگهان افتاد به یک بچه گربه ای که درست در وسط خیابان ایستاده بود و هاج و واج نگاهم میکرد . بی آنکه به چپ و راستم نگاه کنم ، دویدم به سمتش 

مادرم که انگار بهش الهام شده باشد ، یک آن سرش را بر گرداند و تا مرا دید که بسمت بچه گربه میدوم خواست فریاد بزند که از ترس زبانش بند آمد و همانجا افتاد بر زمین و بیهوش شد . صدای ژیر ژیر آمبولانس بگوش می آمدو همهمه مردم  ...

در بیمارستان جمشید دستش را بر شانه من گذاشته بود و به مادر نگاه می کردیم . پس از ساعتی مادر آرام آرام چشمانش را باز کرد و وقتی که چشمانش به من افتاد ذوق زده گفت : 
- مریم دخترم ، مریم

لبخندی زدم و گفتم : مادر
دوباره گفت : مهران پسرم ، تو زنده ای ، چیزیت نشد ، من ... من درست می بینم . اشک شوق از چشمانش سرازیر شد و بر خاست و مرا در بغل گرفت . 
دیگر هرگز اشکهایش را ندیدم

مهدی یعقوبی