۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

نجس العین



نرم نرمک باران شروع کرده بود به باریدن . هوا پر بود از عطر و بوی تند گیاهان وحشی و بادهایی ملایم که سرانگشتان نوازشگر خود را به شاخه و برگها می کشیدند . طبیعتی ناب و دلپذیر همه سو را احاطه کرده بود و طنین ارامش.
در افقها دسته ای از پرندگان در عبور بودند و صدای امواج دریا در فراسوی جنگلها آرام و دلپذیر به گوش می رسید .

کلثوم پای چشمه خم شد و دستهای سفید و شفافش را فرو برد در آب . احساس خوشی دوید در رگ و پی اش و لبخندی روشن و شفاف بر لبش . شوهرش حسن آنسوتر مشغول آماده کردن بند و بساط کباب بود . دو فرزندش هم در کنارش مشغول جنب و جوش .
کمی آنطرفتر در زیر درختی کهنسال و پر برگ دختر و پسری چادر زده بودند  . صدای  خنده های پی در پی از چادرشان به گوش می رسید و ساز و آواز .  آنها سگی پشمالو و بامزه ای هم با خود به همراه داشتند که در کنار چادر نشسته بود و با چشمهای زاغ و درشتش همه را تحت نظر . 
   حسن آقا شوهر کلثوم  که مردی متدین و ناموس پرستی بود در حالی که با یک دست بادبزن را تکان میداد و با دست دیگرش دانه های تسبیح . از خنده هایشان کلافه شده بود و دائما زیر لب غر غر:
- لعنتی ها ، اون صدای موزیکو خاموش کنین .

بعد با غیظ و کینه نگاهش را روانه کرد به سمت سگی که زل زده بود بهش . کلثوم که خلق و خوی شوهرش را میدانست . آمد در کنارش و با دلشوره گفت :
- سخت نگیر ، جوونن و اومدن خوش بگذرونن
- من که چیزی نگفتم ، 
- اما نگات همه چیزیو نشون میده .
- زن، ما مسلمونیم ، اینجا مملکت اسلامیه ،  اون زنیکه حتی روسری نداره،، معلوم نیس اصلا زنشه یا نیس، عجب مردای بی غیرتی تو این دور و زمونه پیدا میشن .
- میخوای بریم یه جای دیگه چادر بزنیم، 
- گور باباشونم کرده ، اونا باید خودشونو گم کنن نه ما ، بیا این بادبزنو ور دار و مشغول شو ، من میرم وضو بگیرم نمازمو اول وقت بخوونم .

همین که رفت از کنار چادر همسایه رد شود دید که سگ پشمالو دوید به سمتش و شروع کرد به بو کردن پاچه های شلوارش . چشم غره ای رفت و گفت :
- برو گمشو تا نفله ات نکردم .نجس میشم 

گامهایش را تندتر کرد اما سگ بازیگوش بدنبالش دوید و چند بار به دورش چرخید. حسن با غیظ نگاهش کرد و روی لبش وز وز . اما سگ پشمالو دست بردار نبود دمش را میزد به پاهایش و با چشمهای مهربانش نگاه . حسن که کلافه شده بود ایستاد و دستی کشید به سبیل هایش و دعایی عربی روی لبش زمزمه . سپس چنان  لگدی محکم حواله کرد به شکمش که سگ ضجه کنان پرتاب شد چند قدم آنطرفتر . با صدای آه و ناله های سگ  زن و مردی که در چادر بودند ناگهان دویدند بیرون . زن که اسمش سودابه بود در حالی که اشک از گوشه های چشمش سرازیر شده بود سگش را بغل کرد و بر گشت به داخل چادر . شوهرش جمشید اما همانجا ایستاد ، تفی انداخت بر زمین و نگاهی آکنده از خشم به حسن آقا که سرش را پایین انداخته بود و در کنار چشمه مشغول گرفتن وضو.
سودابه که از عکس العمل شوهرش میترسید در حالی که اشک چشمهایش را پاک می کرد و سگش را بغل ، از چادر آمد بیرون  و با لهجه غلیظ کردی گفت:
- دستاتو کثیف نکن ، 
جمشید در حالی که مشتش را گره کرده بود و دندانهایش را از خشم به هم می سایید گفت:
- مث این که تنش میخاره 
- اون یه گرگ درنده س، ارزششو نداره که براش شاخ و شونه بکشی 
- من که باورم نمیشه ، آخه چطور ممکنه یه آدم اینقد پست باشه
- نیگام کن ، به خاطر من

سپسس دستش را با شور و حرارت در دستانش گرفت و نگاهی عاشقانه . جمشید هم نگاه مهربانش را پر داد به چشمانش . دستی کشید به موهای لطیفش و سپس دستانش را حلقه کرد به دور کمرش و لبهایش را به نرمی گذاشت روی لبهایش .
حسن آقا که آنسوتر مشغول نماز بود تا بوسه های آنها را آن هم در ملاء عام دید حواسش از نماز پرت شد و همه چیز از یادش رفت . چهره اش از غیض و خشمی بی پایان سرخ:
- یه داغی تو دلتون بنشونم که تا ابد پشیمون شین 

آهسته گام بر داشت به سمت چادر ، کتش را در آورد و چند بار تکاند و سپس آویزان کرد به شاخه درخت . به کلثوم گفت که سفره را پهن کند . خم شد از زنبیل چاقوی قدیمی اش را بر داشت و یک چشمش را بست و خوب نشانه گرفت به تنه درخت . پرتابش کرد . درست نشست به هدف .

بعد نگاهش را دواند به سمت سگ پشمالو . چاقو را بسمتش نشانه رفت و سپس گرفت به سمت شاهرگ گردنش خودش .  ، خنده نیشداری بر چهره اش نقش بست و با خودش گفت:
-  قیمه قیمه ات می کنم.


غروب همان روز پس از خوردن کبابها و جمع و جور کردن بند و بساطها ، زن حسن آقا با بچه هایش رفت داخل چادر ، غذای چرب و نرم به آنها چسبیده و پلکهایشان سنگین ، چند بار خمیازه کشیدند و آرام آرام در کنار هم به خوابی عمیق . حسن اما از کینه ای که در دلش شعله می کشید خواب به چشمش نمی آمد و در حالی که با حالت عصبی خلال دندان را در بین دندانها فرو برده بود  به اطراف و اکنافش نگاه.
سیگاری آتش زد به دهانش مزده نکرد . پرتابش کرد میان بوته ها .  سپس پاشد و دور و برش را سرکشی . انگار که همسایه هایشان هم در خواب فرو رفته بودند و صدایی از چادرشان بر نمی خواست. دزدکی رفت جلوتر و از پشت درخت دوباره نگاهش را سر داد به طرف چادرشان . نقشه ای در ذهنش جلوه گر شد و لبخندی مکارانه بر لبش.
سیخ کبابی را که در دور کاغذی پیچیده بود باز کرد و یک تکه گوشتش را پرتاب کرد به کنار چادر ، منتظر سگ ماند . اما خبری نشد . دستمالش را از جیبش در آورد و عرق پیشانی اش را خشک . با خودش گفت:
- تخم جن چرا سر و کله اش پیدا نمیشه .
 نگاهی انداخت به آسمان ، هنوز روشن بود و افقها نارنجی . بادها از حرکت باز ایستاده و چند تکه ابر  صاف و ساکت چنبره زده بودند فراز سرش .  دوباره تکه ای از گوشت را از لای کاغذ بر داشت و پرتابش کرد . بناگاه سگ پشمالو دوید از چادر بیرون . اما قلاده ایی که بر گردنش بسته بود مانع از آن می شد که خودش را برساند به گوشت . گفت:
- بخشکی شنانس
باید ریسک میکرد و خودش را می رساند جلوتر . دولا دولا نزدیکتر شد . همین که به سگ رسید . چندشش شد. راه و چاره ای دیگر نداشت . باید قلاده را از دور گردنش باز میکرد . بسم اللهی گفت و به اطرافش چند بار فوت . سگ که ساعتی قبل لگدی محکم ازش خورده بود ، حالت تدافعی به خود گرفت و هراسان نگاه . حسن که راه و چاه را خوب بلد بود کاغذی را که دور کبابها پیچیده بود باز کرد و با لبخند گرفت به سمتش . چند قدم خودش را کشاند جلوتر. سگ که عطر و بوی گوشتها مستش کرده بود و احساس گرسنگی ،دمش را جنباند . چند تکه گوشت انداخت جلوی پایش و در همان حال قلاده را از دور گردنش باز . 
در همین هنگام صدایی از داخل چادر شنیده شد . حسن ترسان دوید به پشت درخت و نگاهی کرد . انگار همه چیز امن و امان بنظر می رسید . وقتی مطمئن شد . اشاره ای کرد به سگ و گوشت ها را به سمت و سویش گرفت. او هم بیدرنگ دوید به سمتش همین که نزدیک شد . حسن باز  هم رفت عقب و عقب تر . وقتی که از حوالی چادر دور شد .سگ نگاهی به چشمهایش انداخت . خطر را احساس کرد اما همین که خواست بر گردد حسن با چوب دستی ضربه ای مرگبار کوبید درست به فرق سرش . خون شتک زد و پیرهنش خونی .  
کرد توی گونی و همین که خواست تا سرش را ببندد ، صدای مرد همسایه جمشید را شنید که سگش را صدا می زد . 
حسن با خود گفت که اگر او را با آن گونی ببیند قضیه بیخ پیدا می کند و دچار دردسر . گونی را انداخت روی پشتش و رفت به سمت درختان جنگلی . جمشید هم که قلاده را در همان حوالی پیدا کرده بود هراسان و سراسیمه دوید جلوتر و به اطراف و اکناف نگاه . اما هیچ رد و اثری نمی دید.
حسن که سرعتش را بیشتر کرده بود و نفس نفس می زد ناگاه چشمش خورد به یک گودال تیره و تاریک . بی آنکه فکر کند گونی را پرتاب کرد داخلش . بعد هم در جا خودش را سرزنش که چرا سر گونی را نبسته است. 
دستی کشید  به پیراهن و شانه ای به موهایش . پس از چند لحظه از راهی فرعی و از میان بوته ها و گیاهان درهم و وحشی راهش را باز کرد و خودش را رساند به چادرش . خودش را زد به خواب . 
در همین هنگام شنید که زن همسایه صدایشان می زند . زنش را بیدار کرد و او هم از چادر رفت بیرون .  زن همسایه که بشدت به حسن آقا مظنون  بود گفت:
- ببخشید خانم ، سگمونو ندیدین 
- نه ، ما چه کاری با سگتون داریم 
- شوهرتون چی

در این لحظه حسن با لحنی عصبانی نعره کشید:
- زن بیا تو ، جوابشونو نمی خواد بدی 
- میگه سگشون گم شده
- به درک ، به اسفل االسافلین که اون نجس العین گم و گور شده ، 

سودابه که مطمئن شد حسن در داخل چادر است و بلایی به سر سگشان نیاورده است بر گشت و قضیه را با شوهرش در میان .

حسن که دق دلش را کمی خالی کرده بود و گمان که سگ را کشته . حالتی خوش بهش دست داد و احساس سبکی در دل و جانش .چشمانش را در کنار زن و بچه هایش گذاشت روی هم .


صبح زود  پسر 5 ساله اش  احمد که از خرناسه های عجیب و غریبش بیدار شده بود . چشمهایش را مالاند و در حالی که خمیازه می کشید توپ پلاستیکی اش را در دستش گرفت و از لای چادر آمد بیرون . با دیدن آسمان آبی و طبیعت بکر و دست نخورده ، احساس زیبایی در وجودش جوانه زد .  رفت به طرف رودی که در حوالی چادر بود ، آبی زد به سر و صورتش . چند لحظه ای همانجا چمباتمه زد و مات و مبهوت چشمان کوچک و خرمایی اش را پر داد به سمت درختان انبوهی که از هر سو احاطه اش کرده بودند و آرامش ناب و دلپذیر . همین که خواست بر گردد دید که توپش را آب با خود برده است . دوید خم شد تا بر دارد اما دستش نمی رسید . شاخه خشکی به چشمش خورد . برش داشت و با چند بار تلاش و تقلا بالاخره  موفق شد آن را از آب در بیاورد . در همان هنگام چشمش افتاد به درختی از انار کمی آنطرفتر . دوان دوان  دوید به سمتش . دست برد به شاخه و اناری درشت  را با خوشحالی چید . گاز زد . ترش بود اما خوشمزه . شروع کرد به راه رفتن و در همان حال ملچ ملچ کنان به خوردن . پس از چند لحظه متوجه شد که راهش را عوضی رفته است و راه خانه را گم . ترسی ناگهانی دوید در رگ و پی اش . از همه سو درخت بود و گیاهان وحشی . چند بار مادرش را صدا زد اما جز پژواک صدایش جوابی نمی شنید.
همانطور که راه می رفت اشک در گوشه های چشمش حلقه زده بود . گهگاه زوزه هایی گنگ و نامفهوم به گوشش می خورد و او از ترس موهای تنش سیخ .

دو روز از این ماجرا گذشت حسن و زنش به همراه ماموران زمین و زمان را جستجو کردند اما از فرزندشان خبری نشد که نشد . سودابه و جمشید هم همینطور . سگشان را که مانند فرزندشان دوست می داشتند از دست داده بودند و ناامید و مایوس . نمی دانستند که چه بلایی بر سرشان آمده است . با اینچنین به حسن آقا با آن ریش و پشم و شکل و شمایل مقدس مابانه شان مشکوک بودند و از سویی دیگر به ماموران دولتی هم بی اعتماد .

اما سگ با وفایشان با تلاش و تقلاهای فراوان خودش را از توی گودال تنگ و تاریک به هر نحوی که بود کشید بیرون . در بالای گودال دمی جنباند و تن و بدنش را تکان . با تن زخمی نگاهی با شگفتی انداخت به اطراف . از ضربه مرگباری که حسن به شکمش زده بود هنوز درد می کشید و تنش بی رمق . نگاهش پر از اندوه بود و بیکسی . دلش برای سودابه و جمشید تنگ شده بود و نگاه مهربانانه و نوازش هایشان . هنوز چند قدمی نرفته بود که چشمش افتاد به یک رد پا.  بو کرد و پس از مکثی کوتاه دنبالش را گرفت . 

از آنسو احمد که دو روز در میان جنگل گم شده بود دائما اشک می ریخت و گهگاه در دلش مادرش را صدا . گرسنه بود و ناامید. تمام شب را در بالای درختی بیدار مانده بود و از سرما و زوزه حیوانات وحشی می لرزید . نمی دانست چه باید بکند و کدام سمت را انتخاب .
 روز که لنگ لنگان از راه رسید به ذهنش زد که خودش را بکشد به فراز کوه . شاید از آنجا بهتر به اطرافش اشراف داشت و کورسوی امیدی پیدا. رفتن از سر بالایی ها و راه باز کردن از میان بوته های وحشی و چتر شاخه های پر پیچ و خم درختان برایش سخت و گاه ناممکن بود . با اینچنین به رفتن ادامه داد . در همان حال که راه می رفته به یکباره چشمش افتاد به درخت ازگیل . خنده ای بر گونه اش درخشید و چشمانش برق . پرید و چند شاخه اش را کشید پایین . ازگیل ها رسیده بودند و بسیار خوشمزه . جیبش را پر کرد و تا آنجا که میتوانست خورد . نیم ساعتی همانجا بیتوته کرد ، احساس خوشی دوید در رگانش . حس کرد که حال و هوایش بهتر شده است و پاهایش دوباره قوت. همین که خواست راه بیفتد ناگهان گرگی گرسنه را در برابر خود دید که بر و بر نگاهش میکرد .  ترسید و ازگیل ها از کف دستهای  لرزانش ریخت به زمین . خواست از درخت بکشد بالا . اما پاهایش از وحشت کرخت و بی حس شده بود و قدرت راه رفتن نداشت  . زبانش هم بند آمده بود و فقط هاج و واج به گرگ نگاه .
گرگ چشمهای تیزش را کمی بر گرداند به اطراف و با نیروی غریزی اوضاع و احوال را بالا و پایین . پایش را کوبید به زمین ، خیز بر داشت و به مثل تیری که از کمان رها شده باشد جهش برد و چنگی کشید به گردنش . احمد افتاد بر زمین . دستانش را مثل بره ای گذاشت روی صورتش . گرگ دهانش را باز کرد و  دندانهای تیزش را نشان . خواست کار را با دریدن گلویش یکسره کند اما ،  همین که خواست دوباره خیز بر دارد سگ همسایه که رد پای احمد را دنبال کرده بود ناگهان از راه رسید و از پشت هجوم برد به سمت گرگ . جنگ مرگ و زندگی بین آن در گرفت خونین و وحشتناک.
در این میان احمد خودش را رساند به بالای درختی تنومند و با شگفتی به صحنه نگاه . تمام پیکر سگ خونی و گرگ با ضربه های سنگین و هولناکش  او را از پای انداخته بود . احمد که میدانست برای نجات جان او چنین خودش را به خطر انداخته است دلش به حالش سوخت و از قعر جگر  نعره کشید:
- فرار کن فرار
سگ تند و تیز نگاهی به احمد انداخت و با سرعت از محل دور . گرگ هم شرزه و عاصی به دنبالش دوید اما پس از مسافتی کوتاه بر گشت . نگاهی انداخت به احمد که خود را کشیده بود به نوک درخت . مدتی همان دور و اطراف پرسه زد و سپس دور . 
در همین حین سگ همسایه دوان دوان بر گشت.  چند بار عوعویی سر داد . احمد با خوشحالی از درخت آمد پایین . وقتی بدن زخمی و خون آلودش را دید دستی به نوازش به سر و رویش کشید سگ هم دمش را با خوشحالی تکان . سپس با شامه تیزش اطراف را بو کشید و به راه افتاد احمد هم پشت سرش .
شب را در همان حول و حوش سپری کردند و در کنار هم به خواب . خیلی با هم چفت و جور شدند و در کنار هم احساس آرامش . دیگر مسافت زیادی با چادر فاصله نداشتند . احمد به دامن خانواده اش بر می گشت و او هم در دامن سودابه و جمشید که بی تابانه انتظارش را می کشیدند.


در همان میان حسن آقا که تفنگی شکاری خریده بود زده بود به داخل جنگل در جستجوی فرزندش . یکبار به همان گودالی که سگ را انداخته بود سر زد اما اثری ازش نیافت . زیر لب نفرینش کرد و دوباره به راه . 
هوا آفتابی بود و او بقچه اش را در کنار درختی کهنسال باز کرده بود و مشغول خوردن نان و خرما که یکهو سر و صدایی به گوش اش خورد . همانجا سنگر گرفت و فکر کرد شاید حیوانی درنده و وحشی باشد . لحظه ای بعد ناباورانه چشمش خورد به سگ همسایه و پسرش احمد که سرانگشتان پر نوازشش را می کشید به سر و صورتش که در کنار چشمه مشغول آب خوردن بود . 
خون خونش خورد و با خود گفت :
- ایکاش خبر مرگت می رسید و دستاتو به تن و بدن اون نجس العین نمی کشیدی.
منتظر ماند و از مگسک تفنگش نشانه رفت . درست به پیشانی سگ . لبخندی تاریک بر لبانش نقش بست و باز با خود گفت :
- این بار اما نمیتونی قسر در بری ، به 5 تن آل عبا قسم نفله ات می کنم

سپس در حالی که پسرش در کنارش نشسته بود و با خوشحالی به آب خوردنش نگاه . سلاح را از ضامن خارج کرد و انگشتش را روی ماشه فشار داد . گلوله نشست درست به پیشانی سگ و آب زلال چشمه پر از خون .


مهدی یعقوبی