۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

نامحرم




هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم آنهم رابطه جنسی. اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند. ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم. من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند باهاشان اخت شدم و کم کم  روسری را از سرم بر داشتم و آزاد تر در خانه رفت و آمد میکردم و او  را برادر حساب.
صادق خان برای خودش برو بیا و دبدبه و کبکبه خاصی داشت و محافظ امام جمعه شهر بود. چارشانه با قدی بالا بلند و ابروهای پرپشت و صورتی پت و پهن ودماغی عقابی که تا بالای لبهای درشتش امتداد می یافت. با شامه تیز و حس کنجکاوی که داشت از همه راز و رمزهای حول و حوش خود با خبر بود و گهگاه که بو میبرد که پول و پله ای در کار است افراد را می چلاند و جیبشان را خالی میکرد . شوهرم هم او را الله بختکی و برای رضای خدا به خانه نمی آورد بلکه ازش در معاملات تجاری که هرگز چند و چونش را به من نمی گفت استفاده میکرد و چند درصدی از سودش را به جیبش میگذاشت تا دمش خدای نکرده به تله نیفتد. من هم که از قضایا بو برده بودم ازش خوب پذیرایی میکردم و بهش حتی بیشتر از فک و فامیل هایم میرسیدم  .
هر روزی که میگذشت این دید و بازدیدها بیشتر و بیشتر میشد و رابطه اش با شوهرم چفت و جورتر و در همان حال با چهره ای آب زیر کاه مرا می پایید و به موهای سیاه بلندم که تا نزدیک کمرگاهم میرسید و پاهایم که تا ساق برهنه بود  و پستانهای درشتم دزدکی و با چشمهای طماع و حریص نظر می انداخت من هم با آنکه به رویم نمی آوردم اما ته و توی قضایا را بطور غریزی حس میکردم و کمی خودم را جمع و جورتر . شوهرم هم که از بس مشغول حرف و حدیث در باره این و آن و مال و املاکش بود موضوع را حس نمیکرد. یک بار هم بهش گفتم که درست نیست که صادق خان را وقت و بیوقت به خانه بیاورد و زندگی خصوصی مان را بهم بزند هر چه باشد یک نامحرم است و من هم ناسلامتی زنت .  او اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و پولهای باد آورده ای را که با وساطت همین آقا به چنگ می آورد جلوی چشمش را گرفته بود و همه مسائل دیگر از ریز و درشت از یادش رفته بود حتی من که زنش بودم و بقول خودش ناموسش.
یکبار هم موضوع را با زن جوان همسایه که آدم بی شیله پیله و رو راستی بود در میان گذاشتم او هم که تازه ازدواج کرده بود و هنوز به چم و خم زندگی آشنا نشده بود با ناباوری به من گفت که دوران امل بازی و خرمقدس بازیها گذشته، من اگر جای تو بودم باهاش ارتباط بر قرار میکردم و از زندگی دوروزه دنیا لذت میبردم گور بابای بهشت و جهنم. فردا رو که دیده .بعد لیستی بالا و بلند از زنهای شوهردار محله را که رابطه جنسی نامشروع آنهم با چند نفر از جمله با آخوند و مداح  بچه باز محل داشتند به من داد و هرهر خندید. حرفهایش همه جدی بود و شوخی نمیکرد.  من از تعجب داشتم شاخ در می آوردم و در عجب بودم که این زن جوان که تازه چشم و گوشش باز شده است چگونه از سیر تا پیاز روابط ناموسی همسایه ها حتی چند بار سکس در هفته آنها با خبر است.
چند وقتی متوجه شده بودم که رفتار و خلق و خوی شوهرم تغییر کرده است و گاه و بیگاه برای مسائل جزئی و ناچیز گیر میداد و بر سرم داد و هوار میکشید این برخوردها برایم عجیب و غریب بنظر میرسید. بر خلاف گذشته ها دیگر میل جنسی با من نداشت و تا که در کنارم به تختخواب می آمد سرش را میگذاشت و خروپف های گوش آزارش بلند. گاه تا دو هفته با هم سکس نداشتیم. این حرکات و سکناتش بشدت آزار و زجرم میداد و زندگی را بر من حرام کرده بود. بالاخره یک روز کلافه شدم و زدم به سیم آخر و ازش علت را پرسیدم. او هم که انتظارش را نداشت که من این سئوال را ازش بکنم به غیرتش برخورد و آن را توهین به خودش دانست. بیدرنگ داد و هوار راه انداخت که روز و شب سگ دو میزند و خودش را نزد هر کس و ناکس خوار و ذلیل میکند آنوقت من نمکش را می خورم و نمکدان میشکنم. سیلی محکمی برای اولین بار خواباند زیر گوشم و به کنار دیوار پرتابم کرد .
از آن پس خفه خون گرفتم و در خودم فرو رفتم .  شدم مثل یک رباط آهنی ، همه کار و بارم از سلام علیک تا شب بخیرم مصنوعی شده بود. در و دیوار و پنجره های خانه برایم قفس جلوه میکرد. حس کردم که کلفت در خانه اش شده ام و تمامی آرزوهای دور و درازی را  که در سر می پروراندم نیست و نابود شدند. او هم این بی تفاوتی ها و کینه ای را که در اعماقم در حال شعله کشیدن بود میخواند و انگار از این مردانگی نشان دادنش و سیلی آبداری که بمن زده بود خوشش آمده بود و از خودش تشکر میکرد .
در خلوتم گاه گریه میکردم و به موهایم چنگ میزدم و از این روز و روزگار گله و شکایت. بر اثر گذار زمان این بی اعتنایی و بی تفاوتی هایش چند برابر شده بود. شامش را هم در رستورانها یا با همان رفیق شفیقش میخورد.  این وضعیت را نمیتوانستم تحمل کنم جراتش را هم نداشتم که حال و روز و شرایطم را حتی با پدر و مادرم هم در میان بگذارم ، تازه اگر هم مطرح میکردم جوابشان را میدانستم و به من سرکوفت میزدند :
-  آخه مردی گفتند زنی گفتند ، شوهرته باید ازش اطاعت کنی
بعد از مدتی از بس استرس داشتم  دست و پاهایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن و پلک چشمهایم پریدن ، چند بار به دکتر مراجعه کردم. او هم قرص اعصاب و داروهای تسکین دهنده برایم تجویز کرد تا کمی آرامش پیدا کنم اما آن قرص ها بجای آرامش مرا روز و شب به خواب میبرد و شلخته و بی حالم میکرد . شبها کابوس میدیدم و ناگاه بیدار میشدم و منوچهر شوهرم نیز از غلت زدن های پی در پی ام بیدار و عاصی میشد . به همین علت رفت و از آن بعد در اتاق دیگری خوابید و تخت خواب هایمان از هم جدا شد . یکبار بهش گفتم که بهتر است در  اینباره با هم صحبت کنیم و اختلافات و خرده حسابها را حل و فصل . او هم سری تکاند و وعده داد که در روزهای آینده با هم صحبت خواهیم کرد اما این صبحت هرگز رخ نداد. یک روز به من گفت که مغازه بزرگی در شمال به اتفاق صادق خان باز کرده است و برای رتق و فتق امور روزهای پنج شنبه و جمعه به خانه نمی آید من هم که دروغ را از چشمهایش میخواندم و میدانستم که سر و سری با دیگری دارد بهش گفتم که زندگی ما مهمتر است یا تجارت که او باز هم از کوره در رفت و چنگ زد به موهایم و همانطور کشان کشان مرا برد به آشپزخانه و کارد به زیر گلویم گذاشت و نعره زد
 -  به خدا قسم اگه یه بار دیگه زرت و پرت کنی دک و پوزتو خورد وخمیر میکنم  ، یه طوری میزنمت که مخت از دهنت بزنه بیرون. اصلا طلاقت میدم هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی
در عمرم هرگز تا به آن حد نترسیده بودم . انگار قرص های روانگردان یا موادهای خطرناک استفاده کرده بود که اینطور از کوره در رفت و قصد جانم را کرد . هیچ سرپناه و کس و کاری هم نداشتم که بروم تازه او هم از خدایش بود تا من چند روز گم و گور شوم و شاید همانطور که گفته بود طلاقم میداد ولی اول باید این خانه گرانقیمت را  که دوران ازدواج به اسمم کرده بود از چنگم در میاورد. در رویایم روزهای آشنایی با او را مجسم میکردم که چقدر قربان و صدقه ام میرفت و حرفها و نامه های قشنگ و عاشقانه میداد. از اینکه حاضر است جانش را برای یک تار مویم بدهد. همان آشنایی کوتاه که بیشتر از چند هفته طول نکشید و بعدش هم ازدواج.
احساس میکردم که به امید و اعتمادم خیانت شده است به عواطفم . همه چیز در دور و برم تیره و تاریک بنظر میرسید. آیا او با دختر دیگری برو و بیایی داشت که من در دهانش تلخ شده بودم و برای همین دیگر با من همخوابگی نمیکرد. مادرم میگفت اگر مرد زن دیگری میگیرد تقصیر زنش است که بهش نرسیده است همه این را میگفتند من اما که همه هست و نیستم را به پایش ریخته بودم و صبح تا شب مثل یک کنیز برایش کار میکردم و هیچ چیز جز عشق ازش نمیخواستم .

هر روز و هر ساعت فاصله هایمان از هم زیاد و زیادتر میشد و از یکدیگر دور و دورتر . از سوی دیگر نگاههای تند و شهوانی صادق خان که مثل گذشته به خانه ما می آمد و گاه با هم تریاک میکشیدند و شطرنج بازی میکردند به پر و پاچه هایم بیشتر و بیشتر  میشد. من هم از  کین و نفرتی که به شوهرم پیدا کرده بودم نیم نگاهی بهش میکردم و لبخند میزدم و با لباسهای چسبان و تنگ لب و لوچه اش را آب می انداختم. از عواقب کار و اینکه چه پیش می آید اصلن و ابدن نمی اندیشیدم.  مردها فکر میکنند که تنها خودشان حس جنسی دارند و کلیدی در دستشان هر وقت که بخواهند در قفل می اندازند و بازش میکنند و هر وقت نخواهند قفلش میکنند. من اما تمامی سلولهایم از عطشی تند میسوخت . جوان بودم و احتیاج به آمیزش جنسی . وقتی که شوهرم ازم دریغ میکرد راه و چاه دیگری برایم باز شد، صادق خان . میخواستم او بغلم کند و تنگ در آغوشم بگیرد و با بوسه های سوزانش بر پیکرم وسوسه های سرکوب شده و عطشم را فرو بنشاند به هر قیمتی که باشد.

یک روز که مشغول شستن ظرف و ظروف باقی مانده در آشپزخانه بودم و با خود ترانه ای را آرام و رام زمزمه میکردم ناگاه زنگ در بصدا در آمد. ساعت حوالی 10 صبح بود من هم چادرم را روی سرم انداختم و در را به آرامی باز . صادق خان بود لبخندی به چهره بشاش و پر  پشم و پلیش داشت و  در حالی که با سرانگشتانش سبیلهایش را می چرخاند گفت ببخشید که مزاحم شدم. من هم گفتم که مزاحم چیه شما مراحمید خواستم دعوتش کنم که بداخل بیاید که با خود گفتم صلاح نیست تازه خواهر شوهرم درست روبروی منزل ما سکونت داشت و اگر می فهمید که یک مرد غریبه به خانه آمده سوظن برش میداشت و راپرت میداد و شوهرم سر از بدنم جدا میکرد:
- سپیده خانوم ببخشید که بی موقع مزاحم اوقات شریفتون شدم فقط اومدم ، البته اگه دلخور نشین این هدیه ناقابلو تقدیمتون کنم .
من کمی با حیرت به چشمهایش که از حسی پنهان میدرخشید نگاه کردم و گفتم
- آخه
- آخه نداره ، شما خودتون بهتر میدونین
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هول و ولا داشتم که همسایه ها ما را ببینند قبول کردم و او در حالی که هدیه را با دو دستی بمن میداد دستهایم را به آرامی و با نوازش لمس کرد و سپس کمی به راست و چپش نگاهی انداخت و دو قدم آمد جلو و  داخل حیاط شد. در را بست و مرا در حلقه بازوانش کشید و سخت فشرد و گونه هایم را با شهوتی دیوانه بار بوسید. من هم بهش گفتم که همسایه ها اگر ببینند و گزارش بدهند خون بپا میشود .
بعد در را باز کردم و او  هم که انگار  در همان یک لحظه آب کمرش آمده بود و گونه هایش سرخ. بطرف ماشینش دوید و ناپدید شد و من بسرعت در را بستم .
به داخل اتاق رفتم . نفس در سینه ام حبس شده بود . جعبه کوچکی را که بعنوان هدیه به من داده بود با کنجکاوی باز کردم. تا چشمم به گردنبند طلا افتاد برق شادی در چشمهایم درخشید و خودم را انداختم روی تخت خواب و غلت زدم و در رویایم صادق خان را تنگ در بغل کشیدم و لبهایش را بوسیدم. گردن بند طلا بسیار گران به نظر میرسید. بارها بالا و پایینش کردم و در گردنم آویزان کردم و مقابل آیینه ایستادم و بارها و بارها بخود خیره شدم و به ظرافت و زیبایی اش دست کشیدم . انگار سالهای سال منتظر این هدیه بودم و انتظارش را میکشیدم .
این هدیه کوچک اما گرانبها عشق صادق خان را در دلم انداخت و لحظاتم را در روز و شب در بر گرفت. به موازات آن ترسی پنهانی نیز در دلم رخنه میکرد . با خودم میگفتم که اگر منوچهر از راز و رمزم پی ببرد چه خواهد شد. همخوابی یک زن با بهترین دوست شوهرش. بی گمان اگر لو برود و پته اش روی آب بیفتد در روزنامه ها و رادیو تلویزون بوقش خواهند کرد و سنگسار خواهم شد. به همین علت باید هوش و حواسم را جمع و جور تر میکردم تا دست از پا خطا نکنم. از طرف دیگر باز به فکرم خطور میکرد که روزنامه های حکومتی نوشته بودند که بیش از 40 درصد زنان شوهر دار رابطه جنسی نامشروع دارند آنهم در مملکتی که پایتخت شیعه در جهان است. با یک حساب سرانگشتی تعداد شان به دهها هزار نفر  میرسید ، آیا میتوانستند همه شان را اعدام کنند .

یکی از روزهای جمعه که مطابق معمول شوهرم برای سرکشی به بیزینس و یا الواتی به طرف شمال رفته بود و من هم طبق روال همیشگی تک و تنها در خانه بود م تلفن زنگ زد. آقا صادق بود . سلام و احوالپرسی داغی کرد و گفت که میشود یک نوک پا به نزدم بیاید. من هم که احساس تنهایی میکردم و از طرفی مسافرتهای بی در و پیکر شوهرم کلافه و یا بدتر دیوانه ام کرده بود جواب مثبت دادم. اما در جا پشیمان شدم و میدانستم که این رابطه زندگی ام را نیست و نابود خواهد کرد . خواستم دوباره بهش زنگ بزنم و بگویم که بخانه ام نیاید که او مثل اجل معلق از راه رسید و من بسرعت در را باز کردم و او بعد از چک کردن دور و برش داخل حیاط شد. من هم هول هولکی  نیم نگاهی به خیابان انداختم و در را بستم . میدانستم که در و دیوارهای همسایه ها صدها چشم و گوش دارد و منتظرند که سوژه ای تازه به دست بیاورند و آن را در بوق و کرنا کنند. خوشبختانه کسی در حول و حوش نبود با اینچنین مطمئن نبودم. وقتی که داخل خانه شد بدون سلام و احوالپرسی مرا با نگاهی حشری تنگ در بغل گرفت. من اما امتناع کردم و گفتم که شوهر دارم و نمی خواهم  که زندگی ام از هم بپاشد. او هم که انتظارش را نداشت و خیال میکرد بعد از دادن گردنبند صاحبم شده است  سگرمه اش به هم ریخت و گفت:
- شوهرت الان پی عشقشه
- کدوم عشق ، اون منو دوست داره
- خودتو به کوچه علی چپ نزن سپیده خانم اگه میخوای خودم اسم و آدرسشو بهت میدم
- دروغ میگی میخوای زندگیمو از هم بپاشی تازه مگه خودت زن و بچه نداری
- بابا اون دوره موره گذشته چرا امل بازی در میاری
- تو با این ریش و پشمت بهم میگی که من املم  تازه خودت اذان گوی مسجد جامع شهری
- ول کن جون من ،  دنیا دو روزه بیا با هم خوش باشیم و خوش بگذرونیم
-  نه نه نه ، تازه سنت هم که از سن بابام بیشتره ، اصلن من که دوستت ندارم
- کفر نگو سپیده خانم ، استغفرالله مخالف شرع که عمل نمی کنیم ...  بازم داری پاشنه دهنمو وا میکنی ها

پس از مدتی بحث و فص در حالی که هنوز در عوالم خودم پرسه میزدم برایش قهوه ریختم و دادم بدستش و برای خود چای تلخ . از جوابی که داده بود زبانم بند آمده بود . در همین حال و هوا تلفن زنگ زد . دویدم به انتهای اتاق پذیرایی و تا گوشی را  بر داشتم قطع شد .

دوباره نزد صادق خان بر گشتم ، مثل کسی که کار خلافی کرده باشد کمی مضطرب و رنگ پریده بنظرم میرسید با خودم گفتم که شاید از حرف و حدیث هایم آزرده . اما نگو که او در این میان گردی مخصوص را که قوّه باه یا همان شهوت را چند برابر میکند ریخته در چایی ام.
بهش گفتم که مزاحم بود. در جواب گفت امان از مزاحمان تلفنی ، امیدوارم که من مزاحمتون نباشم

- صادق خان اگه قهوه تونو نوش جان کردید لطفن تشریف تونو ببرید در و همسایه ها اگه بفهمن میدونین که
- همسایه ها همسایه ها ، بابا ما رو مجسمه ابوالهول حساب کردی ، اوناش با من خودت میدونی که همه کاره امام جمعه منم ، هم ریش دستمه هم قیچی هر کی هم بخواد بیاد جلو یاالله با این دو لبه قیچی نصف و نیمه ش میکنم
 - همون که گفتم ،

بعدش از بس استرس داشتم چایی را تا آخر سر کشیدم و رفتم از اتاق بغلی گردنبند طلا را بر داشتم و بهش بر گرداندم . او هم بدجور عصبانی شده بود و سبیلش را تند و تند میجوید و در حالی که به پر و پاچه ام با هیزی نگاه میکرد زیر لب با خودش غرولند کرد . قهوه را لفتش میداد و در زیر لبهایش مزه مزه میکرد تا بیشتر طول بکشد. منم منتظر بودم که هر چه زودتر برود و با آنکه احساس خوشبختی با شوهرم نمیکردم اما نمی خواستم با چند اختلاف و مشت و لگد که خورده بودم ازش جدا شوم .

او همچنان به من زل میزد و سیگار را بر لبانش غنچه میکرد و دودش را بصورت حلقه حلقه میداد به بالا . انگار منتظر چیزی بود. من هم که میدانستم که او فکرهای بدی در سر دارد بخودم گفتم که اگر بخواهد به من دست اندازی کند با همان کاردی که شوهرم زیر گلویم گذاشته بود و هنوز آثار زخمش باقی، جوابش را خواهم داد . در همین هنگام احساس کردم که شکمم قار و قور میکند و افکار آزار دهنده که درست چند لحظه قبل در سرم بود همه محو و نابود میشوند. امواج شهوت در رگ و پی ام می دوید و از خود بیخودم میکرد.  از شدت وسوسه داشتم آتش میکرفتم . صادق خان هم که در مقابل چشمانش رنگ و روی شهوانی ام را میدید. خوشحال از اینکه قرص اثر کرده است زبانش را دور لبهایش چرخاند و لبخندی زد. آدم کارکشته ای در این میدان بود و فن و فنون همه چیز را میدانست. بطرفم آمد و من در حالی که از جنون شهوت داشتم دیوانه میشدم لبخندی زدم و او دستش را دور کمرم حلقه کرد و با آن دستهای کت و کلفتش بلندم کرد و روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت و لبش را بر روی لبم .

من از شهوت دیوانه ور با عطشی سیری ناپذیر می بوسیدمش و تنگ در بغلش میگرفتن او هم همین را میخواست . با دستهای کلفت و نیرومندش بلندم کرد در آغوشش و برد و انداخت روی تختخواب. مرا که لخت و عور کرد لباسهایش را تند و تیز در آورد و پرید در کنارم. تن و بدنم در زیر پنجه های آتشینش میسوخت . خون با سرعت تر از همیشه در رگانم میدوید و تپش قلبم تند و تندتر .  لذتی آنچنان هرگز در طول عمرم نچشیده بودم . با عطش سیری ناپذیری از نوک پنجه پا تا فرق سرم را می بوسید و می لیسید. انگار که در زیر پنجه های گناهکارش از کیفی ناگفتنی خاکستر میشدم و دوباره شعله ور . میخواستم که آن لحظات تا ابد طول بکشد و دیگر به دنیایی که با دروغ و دونگ و رنجهای ناتمام توام بود بر نگردم. میخواستم همچنان گر بگیرم و بسوزم . کم کم از شدت کیف و دارویی که به من خورانده بود پلکهایم سنگین شد و آرام رفتم به خواب. اما او عطش بی پایانی داشت و هنوز مشغول .
نمی دانم چه مدت در خواب بودم اما یکهو دیدم کسی بیدارم کرده است. در عالم خواب و بیداری شربتی را که با قرص مخلوط کرده بود داد به دستم و منم یکریز سر کشیدم

ساعتها گذشت و من دوباره به خوابی آرام فرو رفتم و وقتی که چشمم را باز کردم خودم را تک و تنها در روی رختخوابم که بوی عرق و تریاک میداد یافتم. انگار آن اتفاقاتی که بر من گذشته بود همه خواب و رویا بود. لخت مادر زاد بودم سرم کمی درد میکرد و لکه های کبود در پستان و باسنم دیده میشد. چند لکه خون هم در روی ملافه سفید به چشم میخورد. ترسی گنگ و ناآشنا برم داشت و لرزشی نابهنگام. با خودم گفتم که آیا به راستی این چیزهایی که در ذهنم میگذرد حقیقت است. جواب شوهرم را چه میخواستم بدهم اگر این لکه های کبود که اثر پنجه های بهترین دوستش بود را ببیند چه خواهد گفت.  تند و تیز ملافه ها و روکش بالش ها را جمع کردم و در ماشین رختشویی انداختم و اتاقها را جارو کردم و پنجره ها را باز تا بوی سیگار و تریاک محو و ناپدید شود .

در تمام روز فکرم حول این موضوع میگشت که چطور شد که من با صادق خان شروع به سکس کردم همه خاطرات محو و گنگ را در فکرم بالا و پایین میکردم  اما چیز خاصی به خاطرم نمی رسید. تا آنجا که به یاد داشتم او مرا با زور وادار به اینکار نکرد . همه صحنه ها از آشپزخانه تا لخت و عور افتادن روی تختخواب  و نفس نفس زدنها و لبخندهای شیطانی اش مانند فیلمی در ذهنم مرور میشد اما سرنخی دال به تجاوز و مسائلی از این قبیل نمی یافتم .
رفتم تخم مرغی سرخ کردم و با مقداری پنیر و نان بربری جلوی تلویزیون نشستم و شروع کردم به خوردن . امام جمعه شهر انار در استان کرمان مشغول وراجی بود میگفت :
  «  زنانی که آرایش کنند و به خارج از خانه بروند، اگر به همسران‌شان گفته شود دیوث، حق‌شان است » .

فحشی به جد و آبایش دادم و در جا تلویزیون را خاموش . غذا را نصفه و نیمه جمع کردم و چادرم را انداختم روی سرم تا به هوای نان خریدن سر و گوشی آب بدهم. با چند تن از زنان محل سلام و احوالپرسی کردم و کمی درد دل. از حرکات و سکناتشان معلوم بود که همه چیز به خیر گذشته است و خبر آمدن مرد غریبه و نامحرم به خانه ام به بیرون درز نکرده است. نفسی به راحتی کشیدم و بعد از نیم ساعتی بر گشتم .

چند روز گذشت و اوضاع و احوال به روال معمول میگذشت . صادق خان هم مانند گذشته هفته ای دوبار می آمد و با شوهرم گپ میزد و میخندید. بر خلاف گذشته من خودم را کمی جمع و جور کرده بودم و روسری روی سرم گذاشته بودم و تن و بدنم را می پوشاندم. شوهرم هم اصلن توی باغ نبود و از حالت آب زیر کاه دوستش چیزی نمی دانست. احساس میکردم که در خانه خودم بیگانه ام. زندگی برایم تیره و تاریک و تلخ شده بود . ترسی پنهان در دلم ریشه دوانده بود و من بدلیل عواقبی که  سکس با مرد غریبه برایم داشت جرات نداشتم که به نزد روانپزشک یا حتی دکتر معمولی بروم و قضیه را مطرح کنم تا شاید این افسرده گیها و در خود فرو رفتن هایی که مانند خوره روح و روانم را میجوید خلاصی پیدا کنم
مدتی از آن ماجرا  گذشت در یکی از آن روزها یکهو به سرم زد که بروم و جیب کت صادق خان را که مشغول بازی با شوهرم بود جستجو کنم شاید چیزی پیدا کرده باشم. برایم قابل قبول نبود که بی هیچ مقدمه و سهل و ساده با او در رختخواب خوابیده باشم. حتمن کاسه ای زیر نیم کاسه بود که خبر نداشتم. آنها همانطور که سرگرم دیدن برنامه های ماهواره بودند و گل میگفتند و گل می شنفتند از پشت حیاط خانه یواشکی از پله ها بالا رفتم و جیب های کت صادق خان را که در گوشه ای آویزان بود جستجو  کردم . شناسنامه اش را باز کردم و اسم حقیقی اش که عبدالعلی کربلایی بود را روی کاغذی که با خود آورده بودم نوشتم . از جیب جلیقه اش چند عد قرص قرمز رنگ شبیه به آنتی بیوتیک دیدم اسم لاتین اش را یادداشت کردم و  دو عدد از آن را با قیچی بریدم و در سوتینم مخفی کردم و بسرعت بر گشتم .
فردایش حوالی ساعت ده به داروخانه ای در مرکز شهر رفتم و از دختری که همکلاسی دوران دبیرستانی ام بود بعد از خوش و بش پرسیدم که این قرص ها برای چه بیماری میباشد.  او تا چشمش به قرصها افتاد زد زیر خنده و مرا در بغل گرفت و به کناری برد و گفت :
- ناقلا اینو از کجا پیداش کردی این قرص تو داروخانه ها ممنوعه و تنها بصورت قاچاق اونم آدمای خلاف وارد میکنن
- منظورتو نمی فهمم
- خانوم خانوما این قرص یه مقدار خطرناکه و استاندارد ها در اون رعایت نشده و باعث امراض جانبی میشه. اینو معمولن کسانی که قوه سکسشون ضعیف و در حال ته کشیدنه استفاده میکنن اما معجزه میکنه. یعنی شهوتشون ده برابر میشه و دیگه نمیتونن جلو خودشونو بگیرن،  یه وقت ازش استفاده نکنی ها، بهت میگم کار دست خودت میدهی .

کمی یکه خوردم و بخودم گفتم صادق خان از این گردها به من داده. این گردها را  آنروزی که  تلفن زنگ زد و رفتم جواب بدهم  تو چایی ام  ریخته است بعدش که من از خود بیخود شدم بلندم کرد و انداخت روی تختخواب و ماجراهای بعدی .
بدتر اینکه همین قرص را من در جیب شلوار شوهرم هم پیدا کردم .  فهمیدم که این دو جانور سر و سری با هم دارند و با بقیه هم از همین حقه استفاده میکنند . آچمز شده بودم و فکرم کار نمی کرد.شک نداشتم که اگر منوچهر بوبی میبرد من با دوستش سکس داشتم  تکه تکه ام میکرد 

غروب روز پنج شنبه بود که زنگ در خانه را زدند من هم که فکر میکردم که صادق خان است و می داند که روزهای پنج شنبه و جمعه شوهرم در خانه نیست آمده است تا دوباره همان نمایش را اجرا کند. در را باز کردم و او خوشحال از اینکه تک و تنها با من در خانه است گفت که آمده است سری بزند تا در نبود منوچهر خان اگر کم و کسری دارم حل و فصل کند . خشم و غضب را در چشم هایم میخواند اما به روی خود نمی آورد . میدانست که کاری نمیتوانم بکنم و هر عکس العملی نشان دهم به ضدش بدل میشود و با آن باد و بروتی که داشت میتوانست همه کاسه و کوزه ها را روی سرم بشکند
- حالا واسه من اخم و تخم نکن سپیده خانوم
- صد بار بهت گفتم که نمیخوام که به خونه م بیای ، شوهر دارم ، میفهمی یعنی چی .
- شوهر موهر هم که داری اصلن به پنج تن آل عبا نمیدونسم
- مگه مسلمون نیسی از جون من چی میخوای ولم کن

بعدش اسم اصلی اش را که در شناسنامه اش خوانده بودم بهش گفتم . در جا از کوره در رفت و یک سیلی آبدار کوبید بناگوشم و مرا به گوشه ای پرتاب کرد :
- زنیکه هرجایی ، فک میکنی رهات میکنم ، تو و اون شوهر الدنگت رو میفرسم تو هلفدونی ، میدونی شغل شوهرت چیه ، قاچاق مواد مخدر و گاهی وقتا هم دخترون کم سن و سال به دبی صادر میکنه ، از این راه پول پارو میکنه ، تازه اون شبی که ک...ت رو پاره کردم ازت فیلمبرداری هم کردم. یا با من راه میای یا لخت و عور فیلمت میره تو اینترنت .

با خودم گفتم که کلک میزند . اما از دست او همه کار بر می آمد. برای همین کمی آرام گرفتم و ترسی عجیب ذرات تنم را فرا گرفت. سپس با آن هیکل قلچماقش نزدیکم شد و با دستهای درشت و مردانه اش دستم را گرفت و به زور به سوی اتاقم برد و وقتی لخت و عورم کرد با فشار انداخت روی تختخواب. من که از قبل میدانستم که نقشه اش چیست یک میله آهنی در بغل تختخوابم گذاشته بودم و در حالی که او مشغول در آوردن لباس هایش بود یواشکی با یک دستم میله آهنی را گرفتم و با تمام نیرویم محکم کوبیدم به صورتش .صورتش در جا غرق در خون شد و خودش نقش بر زمین.
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به سر و صورتش انداختم  کبود کبود بود عینهو شکل مرده ها . ترسیدم و نبضش را گرفتم . درست حدس زده بودم نفسش بند آمده بود. دستم را روی صورتم گذاشتم و روی تختخواب چمباتمه زدم . میدانستم اگر که سر در بیاورند که من او را کشتم بی برو برگرد اعدامم میکنند. هر چه بود او یکی از ماموران بلند پایه دولتی بود و عکسش در هنگام آتش زدن شهر نو در زمان انقلاب در روزنامه ها افتاده بود و بهش احترام میگذاشتند و تنها کسی بود که اجازه داشت از ماشین ضد گلوله امام جمعه شهر استفاده کند. پا شدم و جسد را بسختی هل دادم و در ملافه پیچاندم و سر و ته اش را بستم . بعد چادر سیاهم را انداختم دورش و خوب گره زدم .  با پارچه ای خیس خونها را از روی کف اتاق تمیز کردم و مثل جن زدها نگاهی به اطراف.
از ترسی پنهان دستهایم می لرزید و بی اختیار با خودم حرف میزدم. در همین زمان شنیدم که در حیاط باز شد. خوب که نگاه کردم دیدم که منوچهر شوهرم است . یک روز زودتر از زمان موعد  بر گشته بود. حتمن کار مهمی برایش پیش آمده  بود وگرنه هرگز روزهای جمعه باز نمی گشت و  با زن دوم و شاید سومش مشغول خوشگذرانی.  با عجله سر و وضعم را درست کردم و نگاهی در آیینه به خود انداختم و رفتم به ایوان. سلام و علیکی زورکی کردم و او مانند همیشه بی آنکه چشمش را بمن بر گرداند با اخم و تخم گفت که اوراق هویتم را فراموش کردم  با خودم ببرم ، لازمش دارم.  برایش چایی ریختم و او که پکر به نظر میرسید . چایی را سر کشید و با کارد آشپزخانه سیبی پوست کند و مشغول خوردن و در همان حال صدایم زد و گفت :
- میخام قباله این خونه رو که روز ازدواج به نامت کرده بودم دوباره به نام خودم بکنم ، نمیتونم دلیلشو حالا بهت بگم ،  اما پس فردا که با هم میریم به اداره بهت میگم .
من هم که در مخمصه افتاده بودم و هر آن احتمالش را میدادم که به اتاقم برود و از حادثه ای که چند لحظه قبل رخ داده بود سر در بیاورد ، چفت دهانم را بستم و جوابش را ندادم میدانستم که اگر اسم خانه به نامش بشود دیگر هرگز به من بر نمیگردد . این خانه  تنها دار و ندار زندگیم بود و بدون آن برای من که زنی تنها وآینده ام نامعلوم بود حکم کیمیا را داشت .
دوباره گفت :
- شنیدی  ضعیفه چی گفتم ، شیر فهم شدی
من باز هم سکوت کردم و دزدکی رفتم از اتاقی که او کت اش را آویزان کرده بود سوئیچ ماشینش را گرفتم و گذاشتم توی کیفم. جثه چاق و چله اش را بلند کرد و در حال رفتن گفت میرم یه ساعتی مسجد،  بعدش دوباره بر میگردم شمال .
  مشتی  آجیل از روی میز بر داشت و به راه افتاد. من هم معطل نکردم و تا دیدم که  گم و گور شد سوئیچ را بر داشتم. رفتم به سمت ماشینش که در بغل خانه پارک شده بود . ابتدا به ذهنم زد که جسد را مثله کنم اما دل و جگر و اصلن وقتش را نداشتم . خیابان خلوت بود و سوت و کور . در را باز گذاشتم و ماشینش را آوردم داخل حیاط. درست بغل پله های ایوان . با شتاب و کمی سراسیمه به طرف اتاقم رفتم  دستکشی به دستتم کردم تا اثر انگشتهایم بر جا نماند و  بعدش جسد را که زیر تختخواب پنهان کرده بودم با ضرب و زور بیرون کشیدم . یک سرش  را گرفتم و به هر جان کندنی بود کشیدمش و از پله ها پایین بردم . نفس نفس زنان انداختمش صندوق عقب ماشین و دوباره خودرو را در خیابان در محل قبلی پارک کردم. سوئیج را  اما بر نداشتم . از سر و رویم عرق میریخت و گونه هایم زرد و دستهایم بی حس شده بود . به خانه که بر گشتم نفسی به راحتی کشیدم . هوا داشت کم کم باران می آمد و کمی سردتر از روزهای گذشته به چشم می زد. در افق تکه های پراکنده ابر مانند گله هایی از گوسفندان به حرکت در آمده بودند و از خانه همسایه مثل همیشه صدای قرآن .

چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره سر و کله منوچهر آفتابی شد و بی آنکه یک کلام حرف بزند مستقیم به اتاق خودش رفت و مقداری خرت و پرت بر داشت و توی ساک دستی ریخت و رفت به سمت خودرو . وقتی سوار ماشین شد تا چشمش به سوئیج افتاد متعجب شد و با خودش گفت که حتمن فراموش کرده است که آن را بر دارد . گاز داد و بسرعت رد شد .

من هم که تا دیدم او شرش را کم کرده است چادرم را به سرم انداختم و بسرعت به طرف باجه تلفن همگانی رفتم تا به 110 تلفن بزنم. اما همین که شماره را گرفتم پشیمان شدم. باید کمی صبر میکردم تا منوچهر از تهران خارج شود تا طرح و نقشه ام را پیاده کنم. برای وقت کشی رفتم کمی در مرکز شهر و به مغازه های مختلف سر زدم و در نهایت دو جفت جوراب و یک دست پیراهن خریدم و بر گشتم . تقریبا دو ساعت سپری شده بود دوباره رفتم به باجه تلفن همگانی و به 110 زنگ زدم و با تغییر لحن صدا خبر دادم که خودرویی با این شماره و رنگ و مدل به سمت شهر چالوس یک گونی تریاک با خود حمل میکند. راننده خودرو مسلح و از افراد شرور و خلافکار میباشد . اطلاعات بیشتری ازم میخواستند که گفتم برایم خطر دارد  و گوشی را پایین گذاشتم و از محل بسرعت دور شدم .

وقتی به خانه رسیدم در دم دست به کار شدم تا آثار جرائم را به تمام و کمال از بین ببرم تا اگر سرنخ یا ردی پیدا کردند مظنون نگردم. در تمامی شب خواب به چشمانم نیامد و در اتاق قدم میزدم و گاهی به برنامه های تلویزیونهای ماهواره ای نگاه میکردم. هر لحظه منتظر بودم که خبری برسد.حوالی 9 صبح تلفنم زنگ زد . خواهر منوچهر بود و گریه میکرد .
- چی شده چرا گریه میکنی
- منوچهر منوچهر
- چی شده بگو تو که دق مرگم کردی
- دیروز در جاده هراز ماشین پلیس بهش ایست داد اما اون ترمز نزد و تو تعقیب و گریز ماشینش تو دره پرتاب شد. میگن چند کیلو تریاک و یه جسد در صندوق عقب خودروش  پیدا کردن ، بدبخت شدیم .

در حالی که های های گریه میکرد گوشی تلفن را گذاشت پایین.  رفتم چایی دم کردم و یک کاسه دانه بر داشتم تا به کبوترهایم در گوشه حیاط خانه بدهم. غروب نارنجی زیباتر از همیشه  از راه رسیده بود و من از پس روزهایی سنگین و تاریک احساس خستگی میکردم. ل همانجا روبروی تلویزیون  سرم را روی بالش گذاشتم و با لبخند چشمهایم را بستم. هرگز در عمرم آنگونه راحت نخوابیده بودم .
مهدی یعقوبی